۱۳۸۷/۱۰/۱۱

اسکندر: يك‌ نام‌ و دو چهره

(از: امید عطایی فرد / بخش ۱)
در دهة‌ 1960 ميلادي‌، در دل‌ اروپا فيلسوف‌ و پژوهشگر بزرگ‌ ايراني‌، يكه‌ و تنها در برابر اروپاييان‌ خودپرست‌ سر برافراشت‌ و غول‌ تقلبي‌ غرب‌ يعني‌ آلكساندر مقدوني‌ را «بچة‌ تباه‌ تاريخ‌» خواند. استاد «امير مهدي‌ بديع‌» در شاهكارش‌ «يونانيان‌ و بربرها» از لابلاي‌ نوشتارهاي‌ كهن‌ يونان‌ و روم‌ مداركي‌ به‌ در آورد كه‌ نشانگر تباهكاري‌ و ويرانگري‌ و آدمكشي‌هاي‌ آلكساندر مقدوني‌ بود. در همان‌ دهه‌، در سال‌ 1343 خورشيدي‌ «اصلان‌ غفاري‌» با چاپ‌ كتاب‌ «قصه‌ سكندر و دارا» كه‌ پيشگفتاري‌ ژرف‌ و پر دامنه‌ از استاد «ذبيح‌ بهروز» را در برداشت‌، ترديدي‌ جدي‌ دربارة‌ تاريخ‌هاي‌ ساختگي‌ پديدار نمود. سپس‌ استاد «احمد حامي‌» دنبالة‌ كار را گرفت‌ و سفر جنگي‌ اسكندر مقدوني‌ را در ايران‌ گام‌ به‌ گام‌ پيمود تا به‌ اين‌ برآيند رسيد كه‌ آن‌ را بزرگ‌ترين‌ دروغ‌ تاريخ‌ بخواند. و چند دهة‌ بعد «پوران‌ فرخزاد» با كتاب‌ «كارنامه‌ به‌ دروغ‌» به‌ اين‌ كاروان‌ پيوست‌.
نظامي‌ گنجوي‌ كه‌ به‌ گفتة‌ خودش‌ در اسكندرنامه‌ از تاريخ‌هاي‌ يهودي‌ و نصراني‌ و پهلوي‌ بهره‌ برده‌، سه‌ روايت‌ دربارة‌ زايش‌ اسكندر ذكر كرده‌ است‌:
1. زني‌ آواره‌ در ويرانه‌اي‌ هنگام‌ زاييدن‌ اسكندر مي‌ميرد. فيلقوس‌ فرمانرواي‌ روم‌ كه‌ به‌ شكار رفته‌ بود، نوزاد (اسكندر) را مي‌يابد و او را بزرگ‌ مي‌كند.
2. دگرگونه‌ دهقان‌ آذرپرست‌، به‌ دارا (داريوش‌ سوم‌) كُنَد نسل‌ او باز بست‌.
3. اسكندر فرزند خودِ فيلقوس‌ بود.
در كتاب‌ «مجمل‌ التواريخ‌ و القصص‌» روايت‌ چهارمي‌ مي‌بينيم‌ كه‌ بر پاية‌ آن‌، «بختيانوس‌» فرمانرواي‌ بر كنار شدة‌ مصر كه‌ جادوگري‌ مي‌دانست‌، با المفيد (المپياد) دختر فيلقوس‌ زناشويي‌ كرد و اسكندر به‌ دنيا آمد. در همين‌ كتاب‌، لشگركشي‌ها و شهرسازي‌‌هاي‌ اسكندر در طي‌ دوازده‌ سال‌، ناشدني‌ دانسته‌ شده‌ و آمده‌: «اين‌ كار جز به‌ عمر دراز نتوان‌ كرد ]...[ اين‌ شهر ]سازي‌[هاي‌ زمين‌ ايران‌ را پارسيان‌ منكرند؛ گويند مرد ]مقدوني‌[ بيراني‌ (ويراني‌) كرد نه‌ آباداني»‌.
تبار اسكندر را يوناني‌ يا رومي‌ يا مقدوني‌ دانسته‌اند. تاريخ‌هاي‌ پارسي‌، وي‌ را حاصل‌ ازدواج‌ نافرجام‌ داراب‌ (پدر دارا/ داریوش سوم) با دختر فيلقوس‌، و بنابراين‌ اسكندر و دارا را نابرادري‌ مي‌دانستند. نكتة‌ جالب‌ اينجاست‌ كه‌ در تاريخ‌ هرودوت‌ نيز با فردي‌ به‌ نام‌ «آلكساندر مقدوني‌» روبرو مي‌شويم‌ كه‌ در زمان‌ «خشايارشا» مي‌زيست‌ و خويشاوند پارسيان‌ بود. بنابراين‌ غيرممكن‌ نيست‌ كه‌ اسكندر و دارا، داراي‌ پدري‌ مشترك‌ بوده‌ باشند. به‌ ويژه‌ كه‌ مي‌بينيم‌ در اسكندرنامه‌ها از زاري‌ و سوگواري‌ اسكندر بر بالين‌ دارا ياد شده‌ است‌. در شاهنامه‌ آمده‌ كه‌ اسكندر به‌ دارا مي‌گويد:
سپارم‌ تو را پادشاهي‌ و تخت‌
چو بهتر شوي‌ ما ببنديم‌ رخت‌
ز يك‌ شاخ‌ و يك‌ بيخ‌ و پيراهنيم‌
به‌ بيشي‌ چرا تخمه‌ را بركنيم‌؟
اگر اسكندر سرداري‌ بيگانه‌ بود، به‌ قاتلان‌ دارا (كه‌ آنان‌ را موبد و يا سرهنگ‌ ذكر كرده‌اند) پاداش‌ مي‌داد؛ نه‌ آنكه‌ آنان‌ را به‌ دار آويزد. آيا اين‌ جنگ‌ داخلي‌ يادآور طغيان‌ «كورش‌ كوچك‌» بر ضد برادرش‌ «اردشير» نمي‌باشد؟ «كورش‌ كوچك‌» نيز مانند اسكندر از سپاهيان‌ يوناني‌ بهره‌مند بود. و اما دو نكته‌ دربارة‌ نام‌ روم:
1. در نوشتارهاي‌ پهلوي‌ «روم‌» را به‌ گونة‌ «هروم‌» مي‌خواندند. نظامي‌ در اسكندرنامه‌ نام‌ پيشين‌ «بردع‌» را كه‌ در قفقاز واقعست‌، «هروم‌» دانسته‌ است‌.
2. به‌ نوشته‌ «مجمل‌ التواريخ‌» ناحية‌ «حلوان‌» را روم‌ مي‌خواندند.
به‌ هر حال‌، هرچه‌ اسكندر رومي‌ يا مقدوني‌ به‌ شرق‌ نزديكتر مي‌شود، كردارهاي‌ او بيش‌ از پيش‌ رنگ‌ افسانه‌ به‌ خود مي‌گيرد و از معيارهاي‌ منطقي‌ و تاريخي‌ دورتر مي‌گردد؛ تا آنجا كه‌ «استرابو» مورخ‌ يوناني‌ تبار، در كتاب‌ جغرافياي‌ خود، اينچنين‌ پرده‌ از دروغ‌هاي‌ اسكندرنامه‌ نويسان‌ برمي‌دارد: داستانهايي‌ كه‌ به‌ منظور تجليل‌ و بزرگ‌ وانمود كردن‌ اسكندر در گوشه‌ و كنار شايع‌ كرده‌اند را همه‌ كس‌ نمي‌پذيرد. جعل‌كنندگان‌ اين‌ داستانها چاپلوساني‌ بودند كه‌ حقيقت‌ برايشان‌ ارزش‌ نداشت‌. به‌ عنوان‌ مثال‌، كوهستان‌ قفقاز را كه‌ مشرف‌ بر گلخيس‌ (كولخيس)‌ و «يوكسينه»‌ است‌، به‌ كوهستان‌هاي‌ هند و بيابانِ آن سوي‌ درياي‌ كاسپين‌ منتقل‌ كردند [...] باور كردن‌ آنچه‌ ديگر تاريخ‌ نويسان‌ دربارة‌ تاريخ‌ اسكندر نوشته‌اند، دشوار است‌. اينان‌ با انگيزة‌ باشكوه‌ جلوه‌ دادن‌ كارهاي‌ اسكندر و اينكه‌ او به‌ اقصاي‌ آسيا و فاصلة‌ دور از ما رسيد، با واقعيات‌ بازي‌ مي‌كنند ]...[ با انگيزة‌ افزودن‌ بر افتخارات‌ اسكندر، چه‌ بسيار آگاهي‌هاي‌ نادرست‌ و خطا كه‌ در وصف‌ اين‌ دريا ]كاسپين‌[ نوشته‌ شده‌ است‌. چون‌ همه‌ بر آن‌ بودند كه‌ رود «تانائيس‌»، اروپا را از آسيا جدا مي‌سازد و سرزمين‌ ميان‌ اين‌ دريا و رود «تانائيس‌» وسعت‌ بسيار دارد و اين‌ نواحي‌ را قدرت‌ مقدونيه‌اي‌ فرا نگرفته‌ بود، بر آن‌ شدند كه‌ در شرح‌ لشگركشي‌هاي‌ اسكندر دست‌ ببرند تا شايد اين‌ شهرت‌ پايه‌ بگيرد كه‌ اسكندر اين‌ بخش‌ از آسيا را نيز گشوده‌ بوده‌ است‌. بنابراين‌ درياچة‌ «ميوتيس‌» كه‌ «تانائيس‌» به‌ آن‌ مي‌ريزد را با درياي‌ كاسپين‌ يكي‌ دانستند ]...[ «اتروپاتس‌» نگذاشت‌ سرزمين‌ او ]ماد آتروپاتيان‌ / آذربايجان‌[ كه‌ بخشي‌ از ماد بزرگ‌ بود، مطيع‌ و رعيت‌ مقدونيه‌اي‌ها بشود ]...[ نامه‌اي‌ انتشار يافته‌ كه‌ از قرار معلوم‌ «كراتروس‌» براي‌ مادرش‌ «اريستوپاترا» نوشته‌ و در آن‌، مطالب‌ بسيار عجيب‌ و غريب‌ آمده‌ كه‌ ديگران‌ آنها را تصديق‌ نمي‌كنند؛ از جمله‌ اينكه‌ اسكندر تا رود «گنگ‌» پيش‌ رفت‌. (* جغرافياي استرابو، ترجمه: همايون صنعتي‌زاده)
«سکه های اشکانی»

۱۳۸۷/۱۰/۰۹

نگارگري‌ در ايران‌ كهن (بخش ۲)



{از: امید عطایی فرد / میترا بهادران}‌
در كوه‌ «خواجه‌» در جزيره‌اي‌ كه‌ در مركز درياچة‌ «هامون‌» در سيستان‌ قرار دارد، ميان بقاياي‌ كاخي‌ كه‌ توسط‌ «گوندوفار» (قرن‌ اول‌ ميلادي‌) بنا شده‌، نقاشي‌ بسيار زيباي‌ رنگي‌ بر ديوار ديده‌ مي‌شود كه‌ خدايان‌ و نوازندگان‌ و شاه‌ و ملكه‌ را نشان‌ مي‌دهد. دربارة‌ نقاشي‌ رنگي‌ بر ديوار (فرسك‌) عهد پارتيان‌، از روي‌ كشفي‌ كه‌ در «دورا ـ اوروپوس‌» به‌ عمل‌ آمده‌ نيز مي‌توان‌ داوري‌ كرد. در اينجا بايد به‌ نقاشي‌ معبد ميثره‌ (ميترا) اشاره‌ شود. در آن‌ تصوير، خداي‌ مزبور نشان‌ داده‌ شده‌ كه‌ به‌ اتفاق‌ حيوانات‌ مقدس‌ (مار و شير و گراز) سرگرم‌ شكار گوزن‌ است‌. در تركيب‌ نقش‌ مزبور، بسياري‌ از ويژگي‌هاي‌ هنر ايراني‌ در دوران‌ متأخرتر (ساساني‌) مشاهده‌ مي‌گردد. مثلاً همان‌ تصاوير حيوانات‌ در حال‌ تاخت‌ (شيوه‌اي‌ كه‌ از خصوصيات‌ بارز هنر ايراني‌ است‌) و پيكر با شكوه‌ ايزدي‌ كه‌ به‌ لباس‌ پادشاه‌ پارت‌ درآمده‌ و با كمان‌ تيراندازي‌ مي‌كند. ويژگي‌ بارز هنر پارتي‌ همانا تصوير جبهه‌اي‌ يا روبروست‌ كه‌ آن‌ شيوه‌ را هنر ساساني‌ نيز از آن‌ دوره‌ به‌ ارث‌ برده‌ و از آن‌ طريق‌، هنر بيزانتي‌ (روم‌ شرقي‌) نيز متاثر شده‌ است‌.
(* دياكونوف‌: اشكانيان‌، ترجمه‌ كريم‌ كشاورز)
از روي‌ منابع‌ تاريخي‌ مي‌دانيم‌ كه‌ قصرهاي‌ ساساني‌ با نقاشي‌ها مزين‌ بودند و قصر تيسفون‌ داراي‌ نقاشي‌ روي‌ گچ‌ بوده‌ است‌ كه‌ تسخير «انتاكيه‌» را نشان‌ مي‌داد. تحقيقات‌ دربارة‌ مقر ساساني‌ ايوان‌ كرخه‌، وجود نقاشي‌هاي‌ روي‌ گچ‌ را در قصر شاهي‌ ثابت‌ مي‌كند. به‌ علاوه‌، ما در قصر «بيشاپور» موزاييك‌هايي‌ به‌ دست‌ آورده‌ايم‌ كه‌ سطح‌ ايوان‌ را مزين‌ ساخته‌ و تا حدي‌ مكمل‌ اطلاعات‌ ماست‌. زيرا چنان‌ كه‌ مي‌دانيم‌ موزاييك‌كاران‌ از روي‌ نمونه‌ كار مي‌كردند. بعضي‌ تخته‌هاي‌ موزاييك‌ معرف‌ تصاويريست‌؛ بر روي‌ بيست‌ و دو تا از اينها، دو تصوير مشابه‌ يافت‌ نمي‌شود و اين‌ ثابت‌ مي‌كند كه‌ هنرمندان‌ عصر درصدد بودند كه‌ در تجسم‌ تصوير، شباهت‌ را مراعات‌ كنند. صرف‌نظر از چند سر نيمرخ‌، بقيه‌ با سه‌ ربع‌ چهره‌ نشان‌ داده‌ شده‌ و به‌ نظر مي‌رسد كه‌ اين‌ سبك‌ وضع‌ مرجح‌ هنر عهد ساساني‌ است‌. در روي‌ تخته‌هاي‌ ديگر كه‌ بزرگترند، يك‌ در ميان‌ تصاوير مردان‌ و زنان‌ كشيده‌ شده‌اند. در اين‌ ميان‌، تصوير يكي‌ از بانوان‌ دربار ديده‌ مي‌شود كه‌ خود را باد مي‌زند. درباريان‌ با جامه‌هاي‌ طويل‌ و بساك‌هاي‌ گل‌ بر سر و دسته‌ گلي‌ در دست‌ نشان‌ داده‌ شده‌اند و خنياگري‌ يك‌ آلت‌ موسيقي‌ را با سيم‌ مي‌نوازد. (* گیرشمن: ايران‌ از آغاز تا اسلام‌)
در كوهستانهاي‌ «بابا تاق‌» در يكصد كيلومتري‌ شرق‌ شهر ترمذ (شمال‌ شرقي‌ ايران‌ بزرگ‌) بيش‌ از دويست‌ نقاشي‌ به‌ رنگ‌ اخرايي‌ مربوط‌ به‌ نقش‌ جانوران‌ به‌ دست‌ آمده‌ است‌. جالبترين‌ آنها نقش‌ شكارچياني‌ است‌ كه‌ پوست‌ جانوران‌ را در بر دارند و بزهاي‌ كوهي‌ را دنبال‌ مي‌كنند. كهن‌ترين‌ اين‌ نقاشي‌ها مربوط‌ است‌ به‌ غار «شختي‌» Chakhty واقع‌ در «پامير»؛ در آنها شكارچي‌ خود را به‌ صورت‌ پرنده‌ آرايش‌ كرده‌ است‌. شكارچيان‌ گاهي‌ بر روي‌ بدن‌ حيوان‌ نقش‌ شده‌اند و گاه‌ در نزديكي‌ آن‌. اين‌ نقاشي‌ها را با نقاشي‌هاي‌ معروف‌ ديواري‌ در غار پارينه‌ سنگي‌ «نيو» در «آريژ» واقع‌ در جنوب‌ غربي‌ فرانسه‌، قابل‌ مقايسه‌ مي‌دانند. (* خراسان‌ و ماوراءالنهر، ترجمه‌: پرويز ورجاوند)
از شاهكارهاي‌ هنري‌ هخامنشيان‌ مي‌توان‌ دريافت‌ كه‌ در اين‌ دوره‌، هنر نگارگري‌ نيز رونق‌ بسيار داشته‌ است‌: در حواشي‌ «لوكيا» در دشت‌ «المالي‌» كه‌ متعلق‌ به‌ سرزمين‌ «ماد» بود، از يك‌ آرامگاه‌ اثري‌ به‌ دست‌ آمده‌ كه‌ تصوير مردي‌ خميده‌ را نشان‌ مي‌دهد. خادمانش‌ با همان‌ ظرفها و به‌ همان‌ طريقي‌ به‌ او نزديك‌ مي‌شوند كه‌ در حجاري‌هاي‌ برجستة‌ پلكان‌ كاخ‌ آپادانا در تخت‌ جمشيد كه‌ خراجگذاران‌ شاهنشاه‌ را نشان‌ مي‌دهد، مشاهده‌ مي‌گردد. فردي‌ كه‌ در حاشيه‌ نقاشي‌ شده‌ تياري‌ بر سر گذاشته‌ و شلوار بلند ارغواني‌ و پيراهن‌ آستين‌ بلند به‌ تن‌ دارد. صحنه‌اي‌ از يك‌ نبرد كه‌ سرشار از جنب‌ و جوش‌ و روشني‌ است‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد كه‌ در آن‌، يونانيان‌ از ايرانيان‌ شكست‌ مي‌خورند.
(* لئو راديتسا: ايرانيان‌ در آسياي‌ صغير)

۱۳۸۷/۱۰/۰۵

حافظ مهرآیین (بخش ۲۰)



{از: م.ص.نظمی افشار }

سرو - صنوبر
شبِ 25 دسامبر جشن تولد ايزد فروغ (مهر) است. افراشتن درخت كاج در شبِ 25 دسامبر كه در دنياي مسيحي مرسوم است از رسمي ايراني گرفته شده است. چه در اسطوره‌هاي ايراني داريم كه مهر از ميان درخت سرو زاده مي‌شود.
(غزل شمارة 4)
چندان بود كرشمه و ناز سهي قدان/كايد به جلوه سرو صنوبر خرام ما
به نوشتة پژمان بختياري(ديوان حافظ، ص 155) بيت زير الحاقي است:
بگرفت همچو لاله دلم در هواي سرو
اي مرغ بخت كي شوي آخر تو رام ما
(غزل شمارة 10)
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن/ هر كه ديد آن سرو سيم اندام را
(غزل شمارة 37)
دل صنوبريم همچو بيد لزران است
ز حسرت قد و بالاي چون صنوبر دوست
(غزل شمارة 39)
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد سايه پرور ما از كه كمتر است
اي نازنين پسر تو چه مذهب گرفته‌اي
كت خون ما حلالتر از شير مادر است
چون نقش غم ز دور ببيني شراب خواه
تشخيص كرده‌ايم و مداوا مقرر است
از آستان پير مغان سر چرا كشيم
دولت در اين سرا و گشايش در اين در است

بعضي از مفسرينِ نامفسر كه ديوان حافظ را تنها از معاني ظاهري آن شناخته‌اند، به استناد اين بيت، حافظ را به همجنس‌گرايي متهم كرده‌اند. در حالي كه غزل فوق كاملا جنبة عرفاني دارد و منظور حافظ در آن از نازنين پسر، نوآموزي است كه در آستان پير مغان به امر تربيت عرفاني اشتغال دارد. ظاهرا محصل مربوطه به بحث پيرامون مفاهيم عرفاني مي‌پرداخته در حالي كه طبق قوانين عرفان محصلين مراتب پايين حق بحث نداشته و مي‌بايست بدون چون و چرا به اطاعت از مافوقان خود بپردازند. بنابر اين حافظ فرد نامبرده را از بحث بيهوده نهي كرده و او را به اطاعت از پير مغان فرا مي‌خواند و ابيات غزل فوق هيچگونه ربطي به همجنس‌بازي و مسائلي از اين دست ندارد.
(غزل شمارة 53)
حاصل كارگه كون و مكان اين همه نيست
باده پيش آر كه اسباب جهان اين همه نيست
منت سدره و طوبي ز پي سايه مكش
كه اگر بنگري اي سرو روان اين همه نيست
(غزل شمارة 74)
هر سرو قد كه بر مه و خور حسن مي‌فروخت
چون تو درآمدي پي كار دگر گرفت
(غزل شمارة 83)
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر كه را در طلبت همت او قاصر نيست
(غزل شمارة 90)
پيش رفتارِ تو پا بر نگرفت از خجلت
سرو سركش كه به نازِ قد و قامت پرداخت
(غزل شمارة 94)
دلم بجو كه قدت همچو سرو دلجوي است
سخن بگو كه كلامت لطيف و موزون است
(غزل شمارة 101)
شود چون بيد لرزان سرو آزاد/ اگر بيند قدِ دلجوي فرخ
(غزلِ شمارة 117)
سروِ چمانِ من چرا ميل چمن نمي‌كند؟
همدمِ گل نمي‌شود؟ يادِ سمن نمي‌كند؟
(غزل شمارة 127)
اي جوانِ سرو قد گويي ببر/ پيش از آن كز قامتت چوگان كنند
(غزل شمارة 145)
چشمِ من كرد به هر گوشه روان سيلِ سرشك
تا سهي سروِ تو را تازه به آبي دارد
(غزل شمارة 150)
ز سروِ قدِ دلجويش مكن محروم چشمم را
بدين سرچشمه‌اش بنشان كه خوش آبِ روان دارد
(غزل شمارة 151)
نه هر درخت تحمل كند جفاي خزان
غلامِ همتِ سروم كه اين قدم دارد
(غزل شمارة 152)
من آن شكلِ صنوبر را ز باغِ ديده بركندم
كه هر گل كز غمش بشكفت، محنت بار مي‌آورد
(غزل شمارة 154)
درين باغ ار خدا خواهد، دگر پيرانه سر حافظ
نشيند بر لبِ جويي و سروي در كنار آرد
(غزل شمارة 161)
طيرة جلوة طوبي قدِ چون سروِ تو شد
غيرتِ خلدِ برين ساحتِ بستانِ تو باد
(غزل شمارة 163)
رقصيدنِ سرو و حالتِ گل/ بي صوتِ هزار خوش نباشد
(غزل شمارة 165)
زير بارند درختان كه تعلق دارند
اي خوشا سرو كه از بارِ غم آزاد آمد
(غزل شمارة 170)
درين چمن چو درآيد خزان به يغمايي
رهش به سرو سهي قامتِ بلند مباد
(غزل شمارة 180)
هر سرو كه در چمن برآيد/ در خدمتِ قامتت نگون باد
قدِ همه دلبرانِ عالم/ پيشِ الفِ قدت چو نون باد
(غزل شمارة 183)
بعد از اين دستِ من و دامنِ آن سروِ بلند
كه به بالايِ چَمان، از بُن و بيخم بركند
(غزل شمارة 185)
هرگزم نقشِ تو از لوحِ دل و جان نرود
هرگز از يادِ تو آن سروِ خرامان نرود
(غزل شمارة 196)
ز نقشبندِ قضا هست اميد آن حافظ
كه همچو سرو به دستم نگار باز آيد
(غزل شمارة 199)
پژمانِ بختياري بيت زير را الحاقي دانسته(ص 259):
بر خيز تا چمن را از قامت و قيامت
هم سرو در بر آيد، هم نارون برآيد

حكيم فردوسي طوسي در شرح داستان فريدون و سام آورده است:
بسر شد مرا روز و چندين گذشت/ سپهر از پرِ چرخِ گردان نگشت
كنون چنبري گشت سروِ سهي/ نماند به كس روزگارِ بهي
(غزل شمارة 208)
منِ گدا هوس سرو قامتي دارم/كه دست دركمرش جز به سيم و زر نرود
(غزل شمارة 214)
زين سركشي كه در سرِ سروِ بلندِ توست
سرها بر آستانة ‌او خاكِ در شود
در بعضي از نسخه‌ها ابيات زير نيز به اين غزل اضافه شده است:
زان سركشي كه كنگرة كاخِ وصل راست
سرها بر آستانة‌ او خاكِ در شود
اي دل صبور باش و مخور غم كه عاقبت
اين شام صبح گردد و اين شب سحر شود
خاقاني شرواني سروده است:
سروي ز بستانِ ارم، شمعِ شبستانِ حرم
رويش گلستانِ عجم، كويش دلستان ديده‌ام
(غزل شمارة 239)
مي‌شكفتم ز طرب زانكه چو گل بر لب جو
بر سرم ساية آن سرو سهي بالا بود

تاثیر ایران بر آیین مسیح


{از: امید عطایی فرد}
َما مرد كليسيا و زناريم / گ‍بر كهنيم و نام نو داريم
(عطار نيشابوري)
«سلس» انديشمند افلاتوني كه در سده دوم ميلادي مي زيسته، نوشته است: كسي كه مي خواهد رازهاي آيين ترسايي را دريابد، مي بايد آنهارا با آيين هاي رازآميز ايرانيان بسنجد.
یکی از پژوهندگان به نام «ويتني» در گزارش و اشاره‌ای شگرف به کیش کهن زرتشت میگوید: مذهبي كه در اوستاي زرتشت بيان شده است، عيسا (خواه انسان وخواه خدا) آن را پيروي و همان را موعظه مي كرد و در سر آن ايستادگي نمود تا اينكه بالاي دار، جان سپرد. با آ نكه اين شرف بزرگيست از براي كسي كه در سر عقيده ي خود، جانش را فدا كند، ولي از براي عيسا چگونه ممكن بود آييني را كه زرتشت در قالب انديشه و گفتار و كردار نيك تكرار كرده است، بهتر وپاكتر از او بيان نمايد. آيا اين سه اصل، داراي همه چيز نيست و اساس كليه ي مذاهب شمرده نمي شود؟ آيا ممكن است كسي از مرسلين پارسا، چيزي به آن بيفزايد؟/
در شاهنامه، دين يزدان يا كيش پاك آغازين، بسان كرباسي نغز نمودار شده كه چهار مرد به نشانه ي چهار كيش: دهقان (مزدايي)، موسا (جهود)، يوناني (مسيحي) و تازي به آن آويخته و با يكديگر در كشاكشند. اين سروده ي فردوسي پيشگامي وي را درعرفان پارسي پديدار مي كند و نشان مي دهد كه دين بنيادين يزدان يا آن كرباس پاك را هرگز پارگي نخواهد بود، هر چند كه: «نه مردم شدي زآن كشيدن ستوه». در رساله ي “علماي اسلام” آمده: «بدان كه آفريدگار، يكي است دينش يكي. نه آفريدگار باطل شود، نه دينش»./
گفتار سيندخت (مادر رودابه) به سام (پدر زال) نموداري از يگانه نگري است. نگره ي اين بانوي خردمند ايراني، بنياد و زيربناي عرفان ناب به شمار مي رود:
از آن ترس، كو هوش و زور آفريد/ درخشنده ناهيد و هور آفريد
خداوند ما وشما خود يكيست/به يزدان مان، هيچ پيكار نيست
گذشته ازو قبله ي ما بت است/چه در چين و كابل، چه در هند و «بست»
شما را خورد آتش پر فروغ / تو داني كزين در نگفتم دروغ
پرستيدن هر دو راه بدست/ چو ما را همه آرزو ايزدست
و «عماد خراساني» میگوید:
پيش ما سوختگان، كعبه و بتخانه يكيست
حرم و دير يكي، مسجد و ميخانه يكيست
اين همه جنگ و جدل، حاصل كوته نظريست
گر نظر پاك كني، دام: يكي، دانه يكيست
در تایید این دیدگاه است که «م.ل.دلاشو» مینویسد: مسيحيان باتصوير و تجسم مسيح به صورت مصلوب، و اعطاي نام رهايي بخش به وي، كاري جز دوباره به كارگرفتن صورت ومعناي يكي از قديم ترين اساتير سرزمين آسيا نكرده‌اند. انسان مصلوب بسي پيش از ظهور مسيحيت، در آيينهاي كهن همه ي سرزمين هاي جهان، خاصه در ايران، يازده قرن قبل از ميلاد مسيح مشاهده مي شود. (زبان رمزي قصه هاي پريوار،224 و 218)
«هربرت جرج ولز» پرده از این راز بر می افکند که: بسياري از صاحب نظران امروزي، «سائول طرسوسي» يا «پولس» را پديدآورنده‌ي مسيحيت مي دانند. کسی که در انجيل، نخست همچون ناقد ودشمن سرسخت ناصريان (عيسويان) پديدار شده است. بسيار محتمل مي نمايد كه وي به مهرپرستي گرايش يافته باشد، زيرا عبارتهايي بسيار همانند عبارتهاي مهر پرستان به كار برده است. آنچه پولس تعليم مي داد همانا دين كهن كاهن دار ومهراب دار بود، با ريختن خون قرباني براي جلب نظر مساعد./ (کلیات تاریخ)
از بر گرفته هاي فراوان عيسويت از مهر پرستي، اینها را میتوان نام برد:
1- شب زايش عيسا برابر با شب يلدا (كريسمس) است. در اين شب، ايزد مهر زاده شده بود.
2- برافراختن درخت كاج و سرو ،و آراستن آن؛ زيرا ايزد مهر از سرو زاده شد.
3- تثليث عيسوي برگرفته از سه گانه گرايي ايزد مهر و دو يار او مي باشد.
4- رواج ويژه نام هاي ميترايي در عيسويت مانند: پاپ papa(پيشواي كاتوليكهاي جهان)، پدرpadre (عنواني از كشيشان كاتوليك)، برادرfrate (عنوان راهب دين عيسوي)، تيارtiara (نام تاج پادشاهان ماد و پارس، و نام تاجي كه پاپ هنگام تشريفات ديني بر سر مي گذارد)، ميتراmitra (سرپوش بلندي كه كاردينال ها آن را بر سر مي گذارند) و...
5- عشاي رباني با خوردن نان و شراب.
6- آيين تشرف و غسل تعميد.
7- سرود خواني و نواختن ناقوس.
«پولس» درباره ي انجيل نوشته است: خدا انجيل را مدتها پيش به وسيله ي پيامبران خود در كتاب مقدس وعده داد./ (کتاب روميان ،1:2)
در ترجمه ي عربي يكي از انجيل هاي گمشده، از مژده ي زرتشت درباره‌ي زايش عيسا ياد شده است. نسخه اصلي اين انجيل كجاست؟ به اين گزارش شگفت وتكان دهنده «مسعودي» بايد به ژرفي نگريست و به دستبردهاي راه يافته در انجيل بيشتر پي برد: اين خبر در انجيل هست كه كورش پادشاه، ستاره را كه هنگام مولود عيسا مسيح طالع شده بود، ديده بود... و ما تفصيل اين قصه را با آنچه مجوس ونصاري درباره آن گفته اند... در كتاب «اخبارالزمان» آورده ايم.‌/ (مروج الذهب،606)
آیا چند مسیح ظهور کرده است؟! عیسای تاریخی و راستین چه زمانی میزیست؟ عيساي استوره‌اي كيست و جام او از كدامين فرهنگ، پر شده است؟ معماي مسيح مصلوب را چگونه ميتوان گشود؟ براي پاسخ مي بايست كتاب اوستا را بگشاييم. گيومرت (گيه مشیا) نخستين مسيح قرباني است كه با فدا كردن خويش، زندگي را پايدار مي سازد. «گيه مشیا» يعني: مسيح گيتي، واگر از ديدگاه نمادين بنگريم: «گاو مهر» معني مي يابد؛ گاوي كه با قرباني شدنش،گياه زندگي از بدنش مي رويد. چليپا (صليب) نماد خورشيد است و عيسا با مصلوب شدنش، پيكر خود را به چليپا و روانش را به خورشيد مي سپارد. او در آسمان چهارم يا «خان خورشيد» به سر مي برد و به قول مولانا:
جست عيسا تا رهد از دشمنان بردش آن جستن به چارم آسمان
ابوالقاسم اسماعيل پور مینویسد: در آيين ماني از سه عيسا سخن رفته كه تشخيص آنها از يكديگر، بسيار سخت است.
۱- عيساي درخشان: ايزدي كه در آفرينش سوم پديدار مي شود وگهمرد (كيومرث) را از خواب بيدار مي كند. اين ايزد، همپايه ي «نريسه ايزد» و «بهمن بزرگ» است.
۲- عيساي رنجبر: نامي است كه مانويان غرب به «نفس زنده» يا «گريو زندك» داده‌اند. او از ايزدان آفرينش نخستين است كه از امهرسپندان (امشاسپندان) - پنج فرزند «هرمزدبغ» - پديد آمده است. اين عيسا در واقع همان نور محبوس در ماده است كه رنج ميكشد و گويي چون عيسا مسيح به صليب كشيده شده است.
3- عيسا مسيح: پيامبر و فرزند خدا كه بر انسانهاي متأخر ظاهر شده و آنها را به راستكاري مي خواند. اوست كه ظاهرا به صليب كشيده ميشود. اما ماني با اين ديدگاه كه عيسا مسيح به جسم خاكي درآمده، سخت دشمني ورزيده است، زيرا به گمان او، در شأن «عيسا مسيح مينوي» نيست كه به كالبد مادي درآيد؛ كالبدي كه پليد و ديوي است./ (استوره آفرينش در آيين ماني، 83)
«ابن نديم» مورخ قدیمی مینویسد: ماني خود را همان «فارقليط» ميدانست كه عيسا ظهور او را بشارت داده بود ودين خود را از مذهب مجوسيت و نصرانيت در آورده و همچنين خطي كه با آن، كتابهاي خود را مينوشت، از سرياني استخراج شده و مخترع آن، ماني است... و با آن، انجيل ها و كتابهاي مذهبي خود را مي نويسند... ماني در كتابهاي خود با ساير پيامبران مخالفت كرده و خرده گيري هايي از آنها نموده و آنها را دروغگو شمرده و گويد كه اهريمنان بر ايشان تسلط داشتند و به زبانشان سخن ميگفتند. و در چندين جا از كتابهايش گويد: آنها اهريمنانند. و عيسا را كه نزد ما و نصرانيان مشهور است، اهريمن دانسته است./ (الفهرست، ص596،584،29)
به نوشته «ادوارد براون»: در مقابل عقيده اي كه مانويان بر رد پيامبران عبراني داشتند، نه تنها زرتشت و بودا را به رسالت خدا شناختند بلكه مسيح را نيز پذيرفتند. مسيح واقعي به نظر آنان جلوه اي بود از جلوات عالم نور كه صرفن به صورت ذهني و خيالي بشر در آمده و بين او و دشمن همچهره‌اش كه فرزند مصلوب بيوه‌زني است، فرق مي گذاشتند. عجيب است كه عقيده مانويان مورد قبول پيغمبر اسلام واقع گرديد. (تاريخ ادبي ايران ،238)
استاد «ذبيح بهروز» اشاره میکند که: از موضوع هاي مهمي كه مربوط به آيين مهر يا مسيحا است، بشارت به نام احمد و محمد مي باشد. در چندين نوشته‌ي تورفاني (سرزميني ايراني كه در چين است ونگاشته هاي مانوي در آنجا به دست آمده است) نام «من احمد بزرگ» و نام «محمد بزرگ» در ضمن بشارتها خوانده مي شود... ماني خودش را مظهر اين بشارت مي دانسته و به همين علت خود را رسول آخرالزمان مي خوانده است...در قرآن و روايات بسياري تصريح شده كه نام احمد در انجيل (مسيح مصلوب نشده ) مذكور است. انجيل هاي چهارگانه همه از حواريون است ودر آنها نام احمد يا محمد ديده نمي شود. ابيات ذيل در مثنوي مانند روايت «تاريخ سيستان» قابل توجه است:
بود در انجيل، نام مصطفا/ آن سر پيغمبران،بحر صفا
طائفه نصرانيان بهرثواب/ چون رسيدندي بدان نام وخطاب
بوسه دادندي بدان نام شريف/ رو نهادندي بدان وصف لطيف
نسل ايشان نيز هم بسيارشد/ نوراحمد ناصرآمد يار شد
وآن گروه ديگر از نصرانيان/ نام احمد داشتندي مستهان
مستهان وخوارگشتندآن فريق/گشته محروم ازخودوشرط‌طريق
(تقويم وتاريخ در ايران ،102)
{برای آگاهی بیشتر بنگرید به کتاب: پیامبر آریایی/ همرنگیهای دو فرهنگ}

نگارگری در ایران کهن


{از: امید عطایی فرد - میترا بهادران}‌
واژة‌ نگارش‌ (كه‌ در زبان‌ عربي‌: «نقر» از همين‌ ريشه‌ است‌) داراي‌ دو معنا مي‌باشد: نقش‌ كردن‌ (نقاشي‌) و نوشتن‌. اين‌ واژه‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ خط‌ و الفبا در آغاز به‌ گونة‌ تصويرگري‌ (هيروگليف‌) بود و كم‌ كم‌ به‌ گونة‌ خط‌پردازي‌ و گرافيكي‌ (الفبا) درآمد. ايرانيان‌ افزون‌ بر دبيره‌ و خطاطي‌، در نگارگري‌ نيز پيشگام‌ و داراي‌ سبك‌هاي‌ گوناگون‌ بودند. از شاهنامه‌ چنين‌ برمي‌آيد كه‌ در كاخ‌ها نقاشي‌ ديواري‌ رواج‌ داشته‌ است‌. براي‌ نمونه‌، سياوش‌ در توران‌:
بياراست‌ شهري‌ بسان‌ بهشت‌
به‌ هامون‌، گل‌ و سنبل‌ و لاله‌ كِشت‌
بر ايوان‌ نگاريد چندي‌ نگار
ز شاهان‌ وز بزم‌ وز كارزار
برِ تخت‌ او رستم‌ پيلتن‌
همان‌ زال‌ و گودرز و آن‌ انجمن‌
ز ديگر سو افراسياب‌ و سپاه‌
چو پيران‌ و گرسيوز كينه‌خواه‌
به‌ هر گوشه‌اي‌ گنبدي‌ ساخته‌
سرش‌ را به‌ ابر اندر افراخته‌
ايران‌ ماقبل‌ تاريخ‌، فني‌ را در ساختن‌ ظروف‌ آشكار ساخت‌ كه‌ همان قدر با روح‌ و زيبا بود كه‌ كنده‌كاري‌ روي‌ استخوان‌ در عهد گذشته‌. در هيچ‌ جاي‌ ديگر نظير اين‌ فن‌ شناخته‌ نشده‌ و اين‌ امر مي‌رساند كه‌ فلات‌ ايران‌ زادگاه‌ اصلي‌ ظروف‌ منقوش‌ است‌. هيچ يك‌ از ظروف‌ سفالين‌ نواحي‌ ديگر در آن‌ روزگاران‌ ديرين‌ نشانه‌اي‌ از چنان‌ رئاليسم‌ قوي‌ كه‌ با اين‌ سرعت‌ به‌ مرحلة‌ سبك‌ متخيل‌ رسيده‌ باشد، به‌ جا نگذاشته‌ است‌. اين‌ اقدام‌ نخستين‌ بار در حدود چهار هزار سال‌ قبل‌ از ميلاد تنها به‌ وسيلة‌ كوزه‌گر ماقبل‌ تاريخي‌ ايران‌ صورت‌ پذيرفت ... هنرمندان‌ در آغاز كار تمايل‌ بيشتري‌ نسبت‌ به‌ رئاليسم‌ نشان‌ مي‌دادند و تصاوير مار، پلنگ‌، قوچ‌ كوهي‌، مرال‌، لك‌‌لك‌ و شترمرغ‌ را پشت‌ سر هم‌ يا در فواصل‌ مربع‌، با مهارت‌ نقش‌ مي‌كردند. اين‌ نقاشي‌ مبين‌ يك‌ سبك‌ طبيعت‌پردازي‌ (ناتوراليسم‌) است‌ كه‌ در هر صورت‌ با آنچه‌ قبلاً مي‌شناختيم‌ اختلاف‌ عميق‌ دارد. بدن‌ جانور را ديگر با خطي‌ ساده‌ نقش‌ نمي‌كردند و حجم‌ را نيز مورد توجه‌ قرار مي‌دادند و در تجسم‌ موضوع‌، تعادل‌ نسبت‌ها را رعايت‌ مي‌كردند. سپس‌ تنوع‌ سبك‌ به‌ وجود آمد؛ بدين‌ ترتيب‌ كه‌ دم‌ جانور، دراز و كشيده‌تر شد و شاخ‌ها نيز بدون‌ تناسب‌، پهن‌ و بزرگ‌ گرديد و همين‌ ترتيب‌ در مورد گردن‌ مرغ‌ دراز پا معمول‌ شد. اندكي‌ بعد فقط‌ شاخ‌ را نمايش‌ مي‌دادند و آن‌ مركب‌ از دايره‌اي‌ عظيم‌ متصل‌ به‌ بدني‌ كوچك‌ بود. يا بدن‌ پلنگي‌ به‌ طور ساده‌ با مثلثي‌ نمايش‌ داده‌ مي‌شد. فن‌ مذكور هر چند به‌ اصول‌ قديم‌ باز گشته‌ بود اما مسير ديگري‌ را مي‌پيمود، يعني‌ كمتر دلبخواه‌ و بيشتر بر حسب‌ قاعده‌ و از روي‌ تامل‌ ساخته‌ مي‌شد. بعدها بنا بر احتياج‌ تغييرات‌، بازگشتي‌ به‌ سوي‌ رئاليسم‌ صورت‌ گرفت‌ اما آن‌ هم‌ بيشتر يك‌ نوع‌ ناتوراليسم‌ جديد و لبريز از حيات‌ و جنبش‌ بود.
صحنه‌هاي‌ شكار متناوباً با مناظري‌ مشحون‌ از ستيزه‌ با جانوران‌ وحشي‌ تصوير مي‌شد. گاه‌ يك‌ شكارگر كمان‌ خويش‌ را خم‌ مي‌كند، يا دهقاني‌ ورزاوِ خود را با حلقه‌اي‌ كه‌ از بيني‌ او عبور داده‌ مي‌راند، و زماني‌ نيز عده‌اي‌ از پايكوبان‌، سماع‌ مقدسي‌ را اجرا مي‌كنند. هنرمند ايراني‌ هرگز خود را در شيوه‌اي‌ كه‌ در آن‌ مهارت‌ يافته‌ بود محدود نمي‌كرد بلكه‌ زماني‌ كه‌ به‌ سبك‌ تزييني‌ كاملاً علاقه‌مند مي‌گرديد، دايماً به‌ تغيير آن‌ اقدام‌ مي‌نمود. اين‌ هنر كه‌ از منابع‌ خاص‌ خود سيراب‌ مي‌شد و از جنبش‌ و حركت‌ لبريز بود، تجديد مي‌گرديد و تغيير شكل‌ مي‌داد و قدرت‌ و بقاي‌ آن‌ به‌ سرزمين‌هايي‌ بسيار دور از حدود و ثغور طبيعي‌ فلات‌ ايران‌ سرايت‌ كرد ... نقاشي‌هاي‌ ظروف‌ «سيلك‌» سليقه‌اي‌ جديد را منعكس‌ مي‌سازد و آن‌، دوري‌ از خلاء است‌. علاوه‌ بر انگيزه‌هاي‌ هندسي‌ كه‌ در ميان‌ آنها گردونة‌ خورشيد شايان‌ توجه‌ است‌، بز كوهي‌ را تصوير مي‌كردند. اسب‌ بالدار منقوش‌ بر ظروف‌ سيلك‌ و نيز در يك‌ لوحة‌ مفرغي‌ كه‌ چكش‌كاري‌ گرديده‌ و شايد يراغ‌ تجملي‌ اسبي‌ جنگي‌ بوده‌ و در «سلدوز» به‌ دست‌ آمده‌، ديده‌ مي‌شود. تصوير انسان‌ در سيلك‌ (ايران‌ / كاشان‌) بسيار قديمتر از يونان‌ است‌ كه‌ نيمرخ‌ انساني‌ در قرن‌ هشتم‌ ق‌.م‌ در ظروف‌ گلي‌ تكامل‌ يافتة‌ آن‌، ظهور كرده‌ است‌. در ظروف‌ سيلك‌ تصاويري‌ از مردان‌ كه‌ پياده‌ مي‌جنگند و داراي‌ كلاهخود با جيغه‌ و پَر و نيمتنه‌ كوتاه‌ چسبان‌ هستند، نقش‌ شده‌. روي‌ يك‌ مهر استوانه‌اي‌ صورت‌ جنگاوري‌ بر پشت‌ اسب‌ منقوش‌ است‌ كه‌ با غولي‌ مي‌جنگد. غول‌ نيز به‌ همين‌ طرز ملبس‌ است‌ و كفش‌هاي‌ نوك‌ برگشته‌ پوشيده‌ است‌. در تصوير ديگر، مردي‌ روي‌ گردونه‌اي‌ كه‌ توسط‌ دو اسب‌ كشيده‌ مي‌شود ايستاده‌ و تيري‌ به‌ سوي‌ حيواني‌ كه‌ مي‌خواهد شكار كند مي‌اندازد. بدين‌ وجه‌ اين‌ تصوير جنگجو و شكارگر هر دو مي‌باشد كه‌ توسط‌ كوزه‌گر و سنگ‌ تراش‌ نقش‌ شده‌ و او موضوعاتي‌ را ابداع‌ كرده‌ كه‌ در تمام‌ اعصار هنر ايراني‌، جنبه‌ كلاسيك‌ داشته‌ است‌.
(*رمان‌ گيرشمن‌: ايران‌ از آغاز تا اسلام‌، ترجمة‌: محمد معين‌)
در كاوش‌هاي‌ تپه‌ حصار (دامغان‌) آثاري‌ با پيشينه‌اي‌ برابر با چهار هزار سال‌ ق‌.م‌ به‌ دست‌ آمده‌ است‌: نقاش‌ دامغاني‌ موجودات‌ طبيعي‌ را آن طوري‌ كه‌ در طبيعت‌ مي‌ديده‌ روي‌ ظروف‌ خود نقش‌ ننموده‌ بلكه‌ آنها را مطابق‌ ميل‌ خود به‌ شكل‌ مصنوعي‌ و دور از طبيعت‌ ولي‌ به‌ طوري‌ كه‌ به‌ چشم‌ بي‌نهايت‌ زيبا و خوشايند است‌، نقش‌ كرده‌. مثلاً براي‌ نقش‌ يك‌ حيوان‌ شاخ‌هاي‌ آن‌ را بي‌اندازه‌ بزرگ‌ و كمر او را بسيار باريك‌ مي‌نمايد و ريش‌هاي‌ بز كوهي‌ به‌ زمين‌ كشيده‌ مي‌شود در حالي‌ كه‌ دم‌ پلنگ‌ از خود او بلندتر است‌. براي‌ نشان‌ دادن‌ جوي‌ آب، به‌ ايجاد خطوط‌ شكسته‌ و متوازي‌ اكتفا نموده‌ و براي‌ نقش‌ خورشيد، دايره‌اي‌ رسم‌ كرده‌ و در ميان‌ آن‌ نقطة‌ سياهي‌ قرار داده‌ است. در تپه‌ گيان‌ (نهاوند): روي‌ ظروف‌، نقش‌ مرغي‌ كه‌ داراي‌ دو سر و چند پا مي‌باشد زياد ديده‌ مي‌شود و اين‌ نقش‌ را به‌ علت‌ شباهت‌ آن‌ به‌ شانه‌، «مرغ‌ شانه‌اي‌ شكل‌» نام‌ گذارده‌اند. ممكن‌ است‌ منظور صنعتگر نقش‌ تعداد زيادي‌ مرغ‌ بوده‌ و به‌ سر يك‌ حيوان‌ پاهاي‌ متعددي‌ داده‌ و چنين‌ فرض‌ نموده‌ كه‌ سر بقية‌ مرغ‌ها پشت‌ بدن‌ مرغ‌ اولي‌ مخفي‌ شده‌ است‌. در قديمي‌ترين‌ طبقه‌ «تپه‌ گيان‌» ظروف‌ سالم‌ خيلي‌ كم‌ پيدا شده‌ ولي‌ از روي‌ ظروف‌ شكستة‌ آن‌ مي‌توان‌ به‌ صنعت‌ قديمترين‌ دوره‌ تپه‌ گيان‌ پي‌ برد. نقش‌ اين‌ ظروف‌ شكسته‌ شباهت‌ زيادي‌ به‌ نقش‌ ظروف‌ «شوش‌» دارد و مهمترين‌ آنها چنين‌ است‌:
الف‌: نقوش‌ هندسي‌ از قبيل‌ خطوط‌ متوازي‌، منحني‌ يا شكسته‌، مثلث‌، مستطيل‌ و غيره‌.
ب‌: نقش‌ آفتاب‌ به‌ شكل‌ صليب‌ يا ستارة‌ بزرگ‌.
پ: حيوانات‌ مانند شتر، گاو، بزكوهي‌، آهو، پلنگ‌ (با شباهت‌ زياد به‌ نقوش‌ سيلك‌).
ت‌: پرندگان‌ مانند مرغ‌هاي‌ آبي‌، لك‌ لك‌، مرغ‌، غاز و غيره‌.
ث‌: گياهان‌ مانند شاخه‌هاي‌ درخت‌، گل‌، بوته‌ و غيره‌.
ج‌: مناظر طبيعي‌ مانند كوه‌، زمين‌هاي‌ كشاورزي‌ و غيره‌.
چ‌: نقش‌هايي‌ از انسان‌.
(* عيسا بهنام: صنايع‌ و تمدن‌ مردم‌ فلات‌ ايران‌)

۱۳۸۷/۰۹/۳۰

حافظ مهرآیین (بخش ۱۹)


از:م.ص.نظمی افشار
مسيح
        دين مسيح دردورة ساساني در ايران از رواج نسبي برخوردار بوده و اغلب شاهان ساساني با پيروان اين دين با مدارا رفتار مي‌كردند. پيروان حضرت مسيح در سرتاسر كشور ساساني مي‌زيستند و ترسايان يكي از طبقات كشور ساساني بودند، ترسايان به خصوص در خراسان داراي مراكز مهمي بودند و شهر رام‌پيروز در حدود 553 ميلادي قلمرو نسطوريان شمرده مي‌شد. در شهر مرو نيز يك اسقف نشين مسيحي وجود داشت. در حدود سال‌هاي 480 الي 488 ميلادي در جلسة بزرگ نسطوريان كه در سلوكيه برگزار گرديد، مذهب نسطوري به عنوان دين واحد همگي مسيحيان ايران اعلان گرديد. اصطخري و ابن‌حوقل گزارش داده‌اند كه بالاي كوه هرات آتشكده‌اي معمور بنام ”سرشك“ موجود بوده و بين اين آتشكده و شهر كليساي ترسايان قرار داشته است. بنابر اين تا قرن سوم و چهارم قمري مسيحيان در منطقة هرات داراي حضوري قطعي بوده‌اند. در سال 652 ميلادي هنگامي‌كه يزدگرد آخرين شاه ساساني را در مرو به قتل رسانيدند جسدش را در آب رودخانة مرو انداختند. مي‌گويند كه جسد به شاخه‌هاي درختي گير كرد و اسقف مسيحيان آنرا شناخت و از آب بيرون آورد و به خاك سپرد. منظور از شرح اين تاريخچة مختصر اين است كه پيروان مسيح از روزگاران قديم در كشور ايران زندگي مي‌كردند و بدون ترديد حضور ايشان در آداب و رسوم و فرهنگ ايراني موثر بوده و در ادبيات فارسي نيز تاثير داشته است. به خصوص كه بعد از گرويدن ايرانيان به دين اسلام در اين دين، مسيح به عنوان يكي از پيامبران مورد تاييد و از قداست نيز برخوردار بوده است. بنابراين ادباي ايراني به راحتي مي‌توانستند بخشي از اعتقادات خود را در اين قالب عرضه نمايند. از ديگر سو خواهيم گفت كه بخش عمده‌اي از مذهب مسيح شباهت تام و كاملي با آيين مهريسم دارد. بنا بر دلايل محكمي كه در دست است و ارائه خواهد شد، هم عرفان ايراني و هم مسيحيت عمدة اعتقادات خود را از آيين مهري اقتباس كرده و بسيار به يكديگر شبيه هستند. در نتيجه كاربرد اعتقادات مسيحي به راحتي مي‌تواند جايگزين دين ممنوعة مهري گردد و از اين نظر پوشش مناسبي براي بخشي از رازآلودگي و اسرار عرفان باشد.     به نوشتة امانوئل اژرتر: عيسي دومين شخص از سه نفري است كه پيغمبران گذشته ظهور آنها را پيش‌بيني كرده بوده‌اند. عيسي خداي محبت را بعد از خداي عدالت توصيه مي‌نمود. او مي‌گفت خدا را مثل پدر و مردم را مثل برادر خود بدانيد. عيسي به همراه 12 شاگردش در جاده‌ها حركت مي‌كرد و براي مردم سخنراني مي‌نمود. در اين ميان معجزاتي نيز از او سر مي‌زد از جمله زنده كردن دختر ”ژائير“ كه يك مرد يهودي بود. فكر اينكه يك انسان پسر خدا باشد در نزد يهوديان خيلي زننده بود اما بر عكس براي بت پرستان كه غرق در افسانه‌ها و داستان‌هاي مذهبي بودند تعجبي نداشت كه خدا پسري در ميان مردم روي زمين داشته باشد. (مذاهب بزرگ. ص ۹۹ و ۱۰۳ و 106)
(غزل شمارة 24)
با كه اين نكته توان گفت كه آن سنگين دل
كشت ما را و دم عيسي مريم با اوست
 (حاشية غزل شمارة 35) اين بيت منسوب به حافظ است.
دلم از صومعه و صحبت شيخ است ملول
يار ترسا بچه كو خانة خمار كجاست
(غزل شمارة 42)
ساية قد(سرو) تو بر قالبم اي عيسي دم
عكس روحي است كه بر عظم رميم افتاده است
عظم رميم به معناي استخوان پوسيده است(خرمشاهي. ص 1027)
(غزل شمارة 57)
هميشه وقت تو اي عيسي صبا خوش باد
كه جان حافظ دلمرده زنده شد به دمت
(غزل شمارة 83)
از روان بخشي عيسي نزنم پيش تو دم
ز آنكه در روح فزايي چو لبت ماهر نيست
(غزل شمارة 102)
مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي‌آيد
كه ز انفاس خوشش بوي كسي مي‌آيد
از غم هجر مكن ناله و فرياد كه دوش
زده‌ام فالي و فرياد رسي مي‌آيد
(غزل شمارة 108)
فيضِ روح‌القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مي‌كرد
(غزل شمارة 124)
طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليك
چو درد در تو نبيند، كرا دوا بكند
(غزل شمارة 125)
جان رفت در سرِ مي و حافظ به عشق سوخت
عيسي دمي كجاست كه احياي ما كند
(غزل شمارة 144)
نغز گفت آن بتِ ترسا بچة باده فروش   
شادي رويِ كسي خور كه صفايي دارد
سعدي سروده است:
اي كريمي كه از خزانة غيب   
گبر و ترسا وظيفه خور داري
دوستان را كجا كني محروم
تو كه با دشمنان نظر داري
(غزل شمارة 160)
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
پوليسين‌ها Paulicians فرقه‌اي بودند در حدود قرن هفتم ميلادي در سوريه كه عقايد آنها آميخته از عقايد مانوي و مسيحي بود و به آيين‌هاي پنهاني متوسل بودند. (شناسايي راه و روش علم و فلسفه. ص 61).
شاعر معاصر ترجاني زاده شعر زير را سروده است:
ساقيا بادة كهن مي‌ريز
مطربا ساز را نو آيين ساز
امشب اي ماه پرتو افشان شو
اي دل اين بار جان و سر درباز
اي مسيحا نفس طبيب بيا
نوشدارويِ وصل مي‌پرداز
(غزل شمارة 200)
ز دستِ شاهدِ نازك عذارِ عيسي دم
شراب نوش و رها كن حديثِ عاد و ثمود
استاد يكتايي مي‌نويسد:” بخشي از تاريخِ كليسا با تاريخ مهر توام است. اين قسمتي از تاريخ است كه اروپاييان از آن خوششان نمي‌آيد و طفره مي‌روند. آئين مهر يك سده پيش از ميلاد در سراسر آسياي كوچك(تركية فعلي)، يونان و روم رواج داشته. در كتاب‌هاي مورخان اسلامي مانند تاريخ طبري و اخبارالطوال‌دينوري و مروج‌الذهب و التنبيه‌الاشراف مسعودي، دو عيسي آمده است كه يكي را چون اهلِ ناصره بوده ايشوع و عيسي ناصري خوانده‌اند. به نوشتة تقويم‌هايي كه در تورفان پيدا شده و مربوط به آيين مانوي است: در سال 51 پادشاهي اشكانيان، روز آدينه پنجمِ بهار مادر مهر به بارداري بشارت مي‌يابد. پس از گذشت 275 روز، در روزِ شنبه 25 دسامبر در سال 1454 (رصد زرتشت- برابر 272 پيش از زادروز عيسي مسيح) مهر زاده مي‌شود. تولد مهر در دي ماه است. مفسران سورة آل‌عمران نيز ولادت يكي از دو مسيح را در سال 65 ملك اسكندر يعني برابر 51 اشكاني دانسته‌اند. از نوشته‌هاي كشف شده در تورفان چنين برمي‌آيد كه مسيح اول مردم را به بودا و زرتشت دعوت مي‌كرد و در گفته‌هاي او بشارت ظهورِ ماني (ببرخان) و منو احمد وزرگ (احمد بزرگوار) ديده مي‌شود. سيد مرتضي بن‌داعي در تبصره‌العوام نوشته: عيسي عليه‌السلام خلق را به زرتشت دعوت مي‌كرد.     از ميان امپراتوران روم: نرون، تراژان، پمپه، كمد، كاراكالا، ديوكليثن، ژولين، اورليان، گورديان و والرين مهري مذهب بودند. نقش مهر بر روي سكه‌هاي سدة اول و دوم و سوم ميلادي امپراتوري روم ديده مي‌شود. نرون را ميتردات فرمانرواي ايراني ارمنستان مهري نمود. (واژة ميلادي يعني ميتردادي و محرف آن است). ديوكلثين شورايي فراهم آورد و دين مهر را در روم رسمي كرد. در سال 307 پيش از ميلاد گالريوس و لي‌سي‌نيوس با قرباني براي پرستشگاهِ مهر حمايت مهر را براي روم جلب كردند. ورمازن هلندي مي‌نويسد ”سلسلة هفت مراتب مهري در تمامِ امپراتوري روم معمول بود“ به نوشتة برستد: آيين مهر از ايران به مغرب زمين و روم رفت، و بعدها به صورت يك دينِ رقيب براي عيسويت درآمد. به عقيدة شادروان پورداود:”صلاح مسيحيت در آن بود كه عادات و رسومِ دين مهر را كه در قرون متمادي در روم ريشه دوانيده بود بپذيرد“ . پلوتارخ مي‌نويسد: در سالِ 67 پيش از ميلاد مردمِ غرب و رومي‌ها با آيين مهر آشنا شدند. در كتاب ”گينزاربا“ (كتاب بزرگ مندائيها) مسيحا نامِ مهر است. (ميترائيسم و سوشيانس مهر. ص 3 و4  و 5 و  6 و 7).
واژة مهر در زبان‌هاي مختلف با تلفظ‌هاي مختلفي خوانده شده است. ميثره به فارسي باستان و اوستايي ، ميترا و متره به سنسكريت، متر و مترا به پهلويِ اشكاني، مهر به پهلوي ساساني، منر به سغدي، مش و مشيها و مسهير و مهلاب به فارسي. همچنين مسيح و مسيحا و مير نيز از همين واژه گرفته شده است. نامِ ”مهر نرسي“ را در منابع ارمني ”مسهير نرسي“ نوشته‌اند. وجود واژه‌هاي ميسور و مانديس در نوشته‌هاي پلوتارخ نشان مي‌دهد كه تلفظ واژة مهر به صورت ميسا در ايران دوران هخامنشي متداول بوده است. ”دوشن‌گیمن“ – نويسندة معاصر بلژيكي – اين امر را نشانة تبديل نام مهر به مسيح در دوره‌هاي متاخرتر مي‌داند، او مي‌نويسد: در آغاز دوران هخامنشي نام فارسي مهر ”ميسا“ بوده و گواه آنرا نام‌هاي خاصِ ”هوميسا“، “ميسور“ و ”مانديس“ مي‌داند كه در كتاب پلوتارخ آمده است. در گذشته ايرانيان به مهر مسيتن يا ميانجي نيز مي‌گفتند. در كتابِ ”كينزاريا“ –كتاب بزرگ مندائيها-  مسيح را مثيها نوشته‌اند. خلاصه اينكه واژة مسيح همان واژة مهر فارسي است. يكي از علل تاثير بسيار زياد آيين مهر در مسيحيت رواج اين مذهب پيش از ظهور مسيح در امپراتوري روم بوده است. استاد مجيد يكتايي در اين باره مي‌نويسد: در سدة سوم ميلادي به ياري كاراكالا امپراتور روم دين مهر گسترش بسيار يافت. كاراكالا دستور داد در كنار گرمابه‌هاي روم برايِ پرستش مهرابه بسازند. ديوكليثين شورايي فراهم آورد و دين مهر را رسمي كرد. در سال 307 ميلادي گالريوس با قرباني براي پرستشگاه مهر حمايت مهر را براي روم خواستار شد. ژولين در سال 361 خود را فرزند مهر خواند. ورمازن هلندي مي‌نويسد: سلسله مراتب هفت گانة مهري در تمام امپراتوري روم معمول بود. بعضي از مورخين نيز اصولا اعتقاد دارند كه دو مسيح وجود داشته يكي مسيحي كه مصلوب شدن او در تاريخ مذاهب معروف است و ديگري مسيحي كه 271 سال پيش از او ظهور كرده است. (مهر در مآخذ شرقي ص ۳ تا ۱۲).
(غزل شمارة 236)
ياد باد آنكه چو چشمت به عتابم مي‌كشت
معجز عيسويت در لب شكر خا بود

۱۳۸۷/۰۹/۲۷

حافظ مهرآیین (بخش ۱۸)


از:م.ص.نظمی افشار
كلاه مهري
بابا نوئل كه كلاه فريگي (مهري) بر سر و سدرة سرخ بر تن دارد و سوار بر ارابه‌اي سورتمه‌اي در آسمان مي‌تازد و در زاد شب(شبِ تولد) مهر به زمين فرود مي‌آيد و براي كودكان ارمغان مي‌آورد، همان ايزدِ مهر، ايزد روشني است كه عيسويان او را به شكلِ امروزي تحريف كرده‌اند. (گاهشماري چهارده‌هزار سالة ايراني. ص 33)
(غزل شمارة 44)
زمانه افسر رندي نداد جز به كسي
كه سرفرازي دنيا در اين كله دانست
(غزل شمارة 155)
به خيرِ خاطرِ ما كوش كاين كلاهِ نمد
بسا شكست كه بر افسرِ شهي آورد
استاد پژمان بختياري اين بيت را الحاقي به غزل شمارة 173 دانسته:
طرفِ كلاه شاهيت آمد به خاطرم
آنجا كه تاج بر سرِ نرگس نهاد باد
(غزل شمارة 218)
نه هر كه چهره بر افروخت دلبري داند
نه هر كه آينه سازد سكندري داند
نه هر كه طرفِ كله كج نهاد و تند نشست
كلاه‌داري و آيينِ سروري داند
هزار نكتة باريكتر ز مو اينجاست
نه هر كه سر بتراشد قلندري داند
استاد يكتايي نوشته است: نشانه‌ها و اشارات دين مهري در جهان مسيحيت بسيار است، چنين است كلاه شكستة مهري كه هنوز كلاه اسقف‌ها را ميترا مي‌گويند. (ميترائيسم و سوشيانس مهر. ص 6)
(غزل شمارة 232)
به تاجِ عالم آرايش كه خورشيد
چنين زيبندة افسر نباشد
دكتر فوريه طبيب دربار ناصرالدين‌شاه قاجار در خاطرات خود در آنجا كه در مسافرت مناطق مركزي ايران شاه را همراهي مي‌كرده، مي‌نويسد:     از قصبة بزرگي كه ساكنان آن از ارامنه هستند گذشتيم. زنان اين قصبه كلاه استوانه‌اي بلندي بر سر دارند كه دور آنرا پارچه‌اي سرخ پيچيده‌اند و با لچكي سفيد گل‌دار كه دور دهان بسته‌اند صورت رنگ پريدة خود را پنهان كرده‌اند. (سه سال در دربار ايران. ص 271)
(غزل شمارة 236)
ياد باد آنكه نگارم چو كله بشكستي
در ركابش مهِ نو پيك جهان‌پيما بود
محراب، مهراب
توجه به اين نكته مهم است كه مساجد مسلمانان در صدر اسلام داراي محراب نبوده و محراب براي نخستين بار در عصر خليفاي اموي و به وسيلة حاكمي به نام ”اوقره‌بن شريك“ (90/96) در مسجدي در مصر براي اداي نماز وضع گرديد. مساجد بسيار قديمي از جمله مسجد قديم هرات اصولا فاقد محراب بوده‌اند. (تاريخ افغانستان. حبيبي. ص 712)
(غزل شمارة 55)
در صومعة زاهد و در خلوت صوفي
جز گوشة ابروي تو محراب دعا نيست
(غزل شمارة 68)
پس از چندين شكيبايي شبي يا رب توان ديدن
كه شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت
(غزل شمارة 103)
نماز در خم آن ابروان محرابي
كسي كند كه به خون جگر طهارت كرد
(غزل شمارة 105)
بجز ابروي تو محراب دلِ حافظ نيست
طاعت غير تو در مذهب ما نتوان كرد
(غزل شمارة 165)
در نمازم، خمِ ابروي تو با ياد آمد
حالتي رفت، كه مهراب به فرياد آمد
از من اكنون طمعِ صبرو و دل و هوش مدار
كان تحمل كه تو ديدي، همه بر باد آمد
ظاهرا مي‌بايست بين ابرو و محراب نسبتي وجود داشته باشد. احتمالا به لحاظ شكلِ قوسي بالاي محراب است كه مي‌توان ابرو را به آن تشبيه كرد.
صليب
قدماي آريايي، طبيعت را داراي چهار گوهر و عنصر اساسي مي‌دانستند كه عبارت بودند از آتش، خاك، باد و آب. هر يك از اين عناصر به ترتيب و در دايره‌اي بسته بر ديگري برتري دارند، يعني: آتش بر خاك، خاك بر باد، باد بر آب و آب بر آتش غالب است. اين ترتيب چهارگانه از ديرباز در قالب چليپا (صليب) نمايان گشته است. (طالع بيني ايراني. ص 116)
(غزل شمارة 71)
آنجا كه حسن صومعه را جلوه مي‌دهند
ناقوسِ ديرِ راهب و نامِ صليب هست
به نوشتة بعضي از منابع بر روي درفش كاوياني (پرچمِ مليِ ايران) تصوير صليب وجود داشته. همانطور كه امروزه اغلب كشورهاي عيسوي مذهب جهان از اين علامت بر روي پرچم‌هايشان استفاده مي‌كنند. همچنين برروي بعضي از سكه‌هاي دوران اشكاني نيز نقشِ صليب به چشم مي‌خورد. (درفش كاوياني. ص 14)
    صليب در دينِ مهر نشانة اتفاقِ مردمِ چهارسوي جهانست و شاخه‌هاي آن برابر بوده. بعدها مسيحيت آن را اقتباس كرده و پاية آنرا كشيده به شكلِ دار درست كرده‌اند. خاقاني شرواني سروده است:
آن نازنين كه عيسيِ دلها زبانِ اوست
عودالصليبِ من خطِ زنار سانِ اوست
چون ديدمش كه عيد سده داشت چون مغان
آتش ز لاله برگ و چليپا ز عنبرش
آن آتشي كه قبلة زردشت و عيد اوست
مي‌ديدمش ز دور و نرفتم فراترش

۱۳۸۷/۰۹/۲۵

حافظ مهرآیین (بخش ۱۷)


از: م.ص. نظمی افشار
مهريسم
(غزل شمارة 222)
ياري اندر كس نمي‌بينم، ياران را چه شد
دوستي كي آخر آمد، دوستداران را چه شد
آبِ حيوان تيره گون شد، خضرِ فرخ پي كجاست
گل بگشت از رنگِ خود، بادِ بهاران را چه شد
صد هزاران گل شكفت و بانگِ مرغي برنخواست
عندليبان را چه پيش آمد، هزاران را چه شد
لعلي از كانِ ُمُروت بر نيامد سال‌هاست
تابشِ خورشيد و سعيِ باد و باران را چه شد
كس نمي‌گويد كه ياري داشت حقِ دوستي
حق شناسان را چه حال افتاد، ياران را چه شد
شهرِ ياران بود و خاكِ مهر بانان اين ديار
مهر باني كي سر آمد شهرياران را چه شد
گويِ توفيق و كرامت در ميان افكنده‌اند
كس به ميدان در نمي‌آيد، سواران را چه شد
زهره سازي خوش نمي‌سازد مگر عودش بسوخت
كس ندارد ذوقِ مستي، ميگساران را چه شد
حافظ َاسرارِ الهي، كس نمي‌داند خموش
از كه مي پرسي كه دورِ روزگاران را چه شد
مهر در يكي از هبوط‌هايش از درخت سرو متولد مي‌شود. لغت فرانسوي Noel به معني متولد شده است كه عيد نوئل و بابا نوئل در روز تولد مهر از آن گرفته شده است. دختراني كه در شب تولد مهر(جشن نوئل) به دنيا مي‌آيند به همين سبب ناتالي Natalie مي‌نامند. 
(غزل شمارة 60)
قدم دريغ مدار از جنازة حافظ
كه گرچه غرق گناه است مي‌رود به بهشت
در يونان باستان ”ديونيزس“ خداي جوانان است (از وجود واژة ديو در ابتداي اين اسم معلوم است كه ريشة ايراني دارد). اين خدا هميشه خوشحال بوده و خداي شراب نيز تلقي مي‌شود. او دنيا را با همراهان خود كه زنهاي شهوت پرست و بيعار هستند ديدن مي‌نمايد. جشن‌هايي كه به افتخار او مي‌دهند با قرباني گاو مقدس كه از اساس و لوازم جشن مي‌باشد، در يك محيط هيجان آميز و محرك برگذار مي‌شود. اين جشن‌هاي مذهبي اكثرا در شب و در كوه‌ها در روشنايي مشعل‌ها انجام مي‌گرفته. حالات و كيفيت مخصوص جشن و موزيك و صداي فلوت و سنتور و شعله‌هاي لرزان يك جاذبه و بهت مقدس و آميخته به ترس را ايجاد مي‌كرده است. زنها هم در اين جشن‌ها شركت داشته‌اند. زنها ملبس به لباسي بوده‌اند كه از پوست بز تهيه شده بود موهاي زنها افشان و دور گردن و شانه‌هاي آنها ريخته و با يك نوع چوب مخصوص زينت داده مي‌شده. شركت كنندگان در اين مراسم در ميان صداها و فريادهاي بلند و ناله‌هاي هيجان انگيز كه آنها را از خود بي خود مي‌كرده سرود مي‌خواندند و مي‌رقصيدند و ناگهان همگي خود را به روي گاو قرباني انداخته و دندان‌هاي خود را در گوشت خام و نپختة حيوان فرو مي‌بردند. انجام مراسم و آداب اين جشن‌ها مردم را در قدرت خدا سهيم مي‌كرده و با اين ميل خونين آنها در حلقة خدايان وارد مي‌شده‌اند. در تاريخ ضبط است كه مادر اسكندر مقدوني در اين جشن‌ها شركت مي‌كرده است.
روح انسان عبارت از جرقه‌اي از روح كلي و يا تجلي عشق جهاني است كه در همه چيز وجود دارد. روح در عالم بالاتر زندگي مي‌كند و بعد در جسم داخل شده و با هيولي(ماده) متحد مي‌گردد و بعد براي كارها و خطاهايي كه در دوران زندگي مرتكب شده رنج كشيده و مجازات مي‌شود. روح براي اينكه افتخار و فضيلت ابتدايي خود را به دست آورد بايستي به واسطة تحمل رياضت و توجه و احترام به اخلاق خود را تصفيه نمايد. در اين صورت روحي كه تصفيه شده است پس از مرگ و فناي جسم به جايگاه خوشبختي يعني جائيكه قبلا در آنجا بوده خواهد رفت. بايستي روح كه قسمتي از خداست آزاد شده و نجات يابد. اسرار مربوط به «ارفه» داراي روش و تشكيلاتي است كه نشانة يك آيين روحي فوق‌العاده بزرگ مي‌باشد. براي تازه واردين تشريفات و آزمايش‌هايي وجود داشته كه نشانة جدايي و متاركه او با زندگي قديم و ورود به زندگي جديد بوده است. معتقدين پس از مردن در قبر يك نوع نقشة جغرافيايي مربوط به آرامگاه در كنار مرده مي‌گذاشتند تا در موقعي كه مرده به طرف سرزمين اموات مي‌رود از نزديك شدن به چشمة فراموشي اجتناب و پرهيز نمايد.
ايران اثر عميقي در بت پرستي رم داشته و اسرار ميترا در آنجا انتشار پيدا كرده و آيين ماني هم اثر نسبتا مهمی در بعضي از قسمت‌هاي آيين مسيحي نموده است. اين منطقة شرقي كه بين هندوستان و سرزمين سامي‌ها است هم محل تلاقي و برخورد افكار مذهبي مختلف بوده و هم از اين ناحيه عقايد مذهبي در ساير نقاط پراكنده شده است.
يكي از خدايان(قديمي‌تر) كه به وسيلةزرتشت خلع شد ميترا نام داشت. اين خدا يك گاو را قرباني كرد كه از خون آن تمام موجودات زنده به وجود آمد. اين خدا در قرن چهارم(ميلادي) به معابد سلطنتي روم رخنه كرد و حافظ و نگهبان مخصوص شاه گرديد. از اين خدا يك مذهب در ارتباط با آفتاب به طور سري به وجود آمد و در مقابل مسيحيت كه تازه ظهور كرده بود قرار گرفت. ميترا خود را خدايي معرفي مي‌كند كه فناناپذيري و ابديت مي‌بخشد و در ازای حسن نيت مردم به آنها پاداش مي‌دهد. رموز و اسراري كه به اين آيين اضافه شده ارزش و عظمت آن را زياد كرده است و عللي كه باعث پذيرش آداب و آئين ميترا شده دو موضوع است: يكي اينكه در اسرار و عقايد مربوط به ميترا روح برادري و همكاري وجود دارد و به همين دليل مورد پسند سربازان رومي كه به شرق فرستاده شده بودند واقع شده و آنها آن خداي خارجي را در سال‌هاي قبل از ميلاد به امپراتوري رم آوردند. از طرف ديگر محبوبيت ميترا به اين دليل بوده كه در تمام مغرب افكار مذهبي مربوط به خورشيد از قبل وجود داشته است. براي افرادي كه اين آيين را قبول مي‌كردند آزمايشها و امتحاناتي وجود داشته كه پس از انجام اين تشريفات پذيرفته مي‌شده‌اند. روحانيون اين مذهب به وسيلة ايجاد ظلمت و يا روشنايي زياد و تظاهرات اسرارآميز واردين را آزمايش مي‌كردند. معتقدين به آيين ميترا دستورات اخلاقي و روح برادري و يگانگي را در آيين خود ترويج مي‌كردند. ميترائيسم در حقيقت مذهب ايراني است كه در مقابل بت‌پرستي لاتین قرار گرفته و در آنجا تاثير و نفوذ كرده است. (مذاهب بزرگ/ امانوئل اژرتر/ ص ۳۹ و ۷۶و 83).
(غزل شمارة 115)
ميانِ مهر بانان كي توان گفت
كه يارِ ما چنين گفت و چُنان كرد
(غزل شمارة 152)
به قولِ مطرب و ساقي برون رفتم گه و بي گه
كزين راه گران قاصد خبر دشوار مي‌آورد
عجب مي‌داشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه
ولي منعش نمي‌كردم، كه صوفي‌وار مي‌آورد
مجيد يكتايي در بارة آيين مهر نوشته است:” مهر پرستي در آغاز با ستايش خورشيد كه مظهر مهر بوده آغاز شده از اين رو گاه مهرپرستي را آفتاب پرستي و ستاره پرستي خوانده‌اند. ميثره به اوستايي و ميترا به سنسكريت و ميثر و مهر به پهلوي و ميشا و ميسا و مشيها و مسهير و مهلاب و مسيحا همين واژه است. در كتاب‌هاي تاريخ اسلامي شماش و شمس نيز آمده است. استرابن جغرافيا نويس يوناني در كتابِ خويش نوشته: ايرانيان خورشيد را بنامِ ميترس مي‌نامند. مهر را هليوس ، آپولون، سول، سولي و ميترا (كه از خدايانِ پيش از زرتشت بوده) خوانده‌اند. مهر به معني خدا، ايزد، فرشته، سوشيانس، آفتاب، محبت و عشق نيز آمده است. پيش از مسيحيت دين شاهنشاهي اشكاني و دين امپراتوري روم و اروپا و آسياي كوچك و بخشي از چين مهري بوده است. بخشي از ايران نيز زرتشتي بوده‌اند. در سال 539 ميلادي اردشير بابكانِ ساساني و بزرگان ايران بر آن شدند كه دينِ مهر را براندازند. (ميترائيسم و سوشيانس مهر. ص 2و 6) 
(غزل شمارة 214)
شرابِ لعل و جايِ امن و يارِ مهر بان ساقي
دلا كي به شود كارت اگر اكنون نخواهد شد

۱۳۸۷/۰۹/۲۳

حافظ مهرآیین (بخش ۱۶)


از: م.ص.نظمی افشار
مهر
در آيين مزدايي، مهر، ايزدِ عهد و پيمان، فروغِ خورشيد و عشق و مهرباني است. در كتابِ ودايِ هنديانِ آريايي، نام او با وارونا در يكجا آمده است، وارونا خدايِ آسمان و شب است و مهر خداوندِ فروغ و روشنايي. در اوستا مهر يكي از ايزدان است و بخشي از اوستا به نام مهريشت در ستايش اوست. در بسياري از سنگ نوشته‌هاي هخامنشي و اشكاني و ساساني نامِ مهر به بزرگي و فر و شكوه ستوده شده است. در گاه‌شمار ايراني، نام ماه هفتم از سال و همچنين روز شانزدهم هر ماه به نام ايزد مهر است. در روز شانزدهم مهر ماه كه روز و ماه مهر با هم تقارن دارند جشني برگزار مي‌شده كه به آن مهرگان مي‌گفته‌اند. در دورة اشكاني آيين مهر دين رسمي ايران بوده است. (گاهشماري چهارده‌هزار سالة ايراني. ص 32)
(غزل شمارة 40)
صد جوي آب بسته‌ام از ديده بر كنار
بر بوي تخمِ مهر كه در دل بكارمت
محراب ابروان بنما تا سحرگهي
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
(غزل شمارة 45)
بي مهرِ رخت روز مرا نور نمانده است
وز عمر مرا جز شبِ ديجور نمانده است
صبر است مرا چارة هجران تو ليكن
چون صبر توان كرد كه مقدور نمانده است
(غزل شمارة 85)
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از رهِ نياز به دارالسلام رفت
ديگر مكن نصيحت حافظ كه دًر نيافت
گم گشته‌اي كه بادة مهرش به كام رفت
(غزل شمارة 129)
ز مهر باني جانان طمع مبر حافظ
كه نقشِ جور و نشان ستم نخواهد ماند
(غزلِ شمارة 135)
حافظ از شوقِ رخِ مهر فروغ تو بسوخت
كامگارا نظري كن سويِ ناكامي چند
(غزل شمارة 137)
سرشكِ گوشه‌گيران را چو دريابند، دُر يابند
رخِ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند
(غزل شمارة 147)
سر و زر و دل و جانم فدايِ آن محبوب
كه حقِ صحبت مهر و وفا نگه دارد
(غزل شمارة 176)
دلم جز مهرِ مهرويان، طريقي بر نمي‌گيرد
ز هر در مي‌دهم پندش، وليكن در نمي‌گيرد
خدا را اين نصيحتگو، حديثِ ساغر و مي گو
كه نقشي در خيالِ ما، از اين خوشتر نمي‌گيرد
(غزل شمارة 185)
آنچنان مهرِ توام در دل و جان جاي گرفت
كه اگر سر برود مهرِ تو از جان نرود
در طالع بيني ايراني عدد يك :مثبت، مبدا اعداد طبيعي و معرفِ خدايِ يكتا است. سمبلِ نجومي آن خورشيد مي‌باشد. عدد يك و ستارة خورشيد همواره مورد تكريم و تقديس بودند و از اين رو در ستاره‌شناسي، سعد اكبر(خوش يمن ترين) نام گرفته‌اند. (طالع بيني ايراني. ص 23)
(غزل شمارة 210)
بهار مي‌گذرد مهر گسترا درياب
كه رفت موسم و حافظ هنوز مي نچشيد
(غزل شمارة 223)
واعظِ شهر چو مهرِ ملك و شحنه گزيد
من اگر مهرِ نگاري بگزينم چه شود
خواجه بدرالدين دامغاني از شعراي قرن هفتم قمري سروده است:
اي جانِ زندگاني چوني و چيست حالت
روزم به آخر آمد در حسرت وصالت
هر چند بي قرارم، عقلم غلامِ زلفت
با آنكه تيره حالم، جانم فدايِ خالت
پر نور شد ضميرم، از آفتابِ مهرت
روشن شد اندرونم، از پرتو جمالت
خورشيد وار سايد، بر چرخِ چارمين سر
گر بدر باز بيند، ابرويِ چون هلالت
خاقاني شرواني سروده است:
مهر بريدن ز دوست مذهبِ ما نيست
ليك چنين هم طريق و رسم تو را بود

۱۳۸۷/۰۹/۲۰

۲۱ آذر : روز رهایی آذربایجان از چنگ میهن فروشان


سروده‌ای از: استاد رسام ارژنگی تبریزی

آذر زردشت شد در ماه آذر شعله‌ور
اندرون فرخنده آتش، دشمنان بد سیر
جملگی نابود گشتند و یکایک سوختند
کیفر کردار خود دیدند از آن، سر به سر
دادِ مردی را چنان دادند مردان دلیر
شد روان رستم دستان به گیتی، جلو‌ه‌گر
آن که زیر پرچم بیگانه میخواندی رجز
خویش را افکند آن سوی ارس، بار دگر
آن که سر ببرید مردم را به تیغ اجنبی
هم چنان روباه ترسو رفت از میدان به در
آن «غلام یحیا» بدخواه و دنی و پست و دزد
که  بجز عاجزکشی در خود نمیدیدی هنر
«جعفراف» آن مردک بی مغز و پر آز و دنی
که نبودی جز تباهی پیشه آن «پیشه‌ور»
اندران هنگامه با آرتش نگشته روبرو
شد فراری، برد با خود، گوهر و زر، بی شمر
دید آذربایجانی زین پلیدان، صد زیان
اندرین آتش دریغا سوخت با هم خشک و تر
یاد دارد آنچه رسام از زمان کودکی
بوده تبریزی همیشه تیر دشمن را سپر
{۱۶ دی ۱۳۲۵}

۱۳۸۷/۰۹/۱۸

شمعی فروزان که سوخت (۲)


{ به یادبود ۲۱ آذر * درگزشت استاد بزرگ: ذبیح بهروز }
از: ع. اعتماد مقدم

بهروز درباره ی روش بررسی تاریخ می گوید «دو مثل معروف است: یکی آنکه در هر چیزی احتمال صدق و کذب میرود. دیگر آنکه شهرت بی اصل بسیارست.» تاریخ را باید علم و تجربه و منطق، تصدیق و تأکید کند. «زمان» خود یکی از چشمان تاریخ است. در مباحث نجومی و سالماری (کرنولژی) اگر 100روایت و سند از بزرگترین ستاره شناسان و ریاضی دانان روایت شود و با رصد و حساب درست درنیاید، به هیچ روی ارزش ندارد. درستی هر روایت و سندی پذیرفته است که رصدهای نو و محاسبه ی دقیق، درستی رصدها و روایت های کهن را تأیید کند. برای بررسی تاریخ و میزان تمدن و فرهنگ ملتی، معتبرتر و گویاتر از «زبان» نیست… زبان جز در پرتو اجتماع و دولت و دین، در سرزمینی پر برکت و پهناور و در مدتی درازممکن نیست تحول و تکامل پیدا کند...  از بررسی زبان میتوان به پیشینه ی فرهنگی و راه و روش تفکر ملتها پی برد و دیرینگی کتابهای تاریخی و زمان گردآوردن افسانه ها و داستان ها و روایات دروغی را تشخیص داد و تا حدودی تعیین کرد. استرابون مورخ و جغرافیدان معروف می گوید: «حقیقت اینست که به افسانه های هِزیُود و هُمر دربارة هنرنمائی قهرمانان و همچنین به افسانه های شعرای تراژیک بهتر میتوان اعتماد کرد تا به روایات کتزیاس و هردوت و سایر نویسندگان قدیم». در دوره ی بنی عباس افسانه های شگفتی ساخته شده است. میگویند مأمون علوم یونانی را به عربی ترجمه کرد. هنوز چندسالی از آوردن کتابهای ریاضی از بیزانس نگذشته که ابوموسا خوارزمی معلم مأمون از بهره ی آن کتابها علم جبر را که در یونانی پیشینگی نداشت اختراع کرد و ارقام هندسی را که یونانیان هرگز به کاربرد آن پی نبرده بودند در کتاب خود به‌کار برد. در همین دورة مأمون، که سراسر آن از بیست سال تجاوز نمی کند در بغداد رصدخانه ساختند و رصد کردند و زیج نوشتند و یک درجه از گردی بزرگ زمین را با دقت اندازه گرفتند. در دوره ی بیزانس، رفتن عیسویان برای تحصیل علوم به قسطنطنیه از هر نقطه اروپا اشکالی نداشت. نمی دانیم چرا دانشجویان پیش از اینکه به کتاب های علمی عربی و فارسی دست پیدا کنند به قسطنطنیه نرفتند تا از آنهمه علوم و افکار عالی یونانی استفاد نمایند! اروپاییان به هوش خود می بالند و خود را بالاتر از ملتهای دیگر می شمارند. اگر چنین است پس چرا تا دو سه سده پیش، چیزی از فکرشان تراوش نکرده بود درصورتی که سده ها در آغوش افکار درخشان یونان در دوره عیسویت خفته بودند.
بهروز درباره ی داستان هجوم اسکندر وپیروزی هایش میگوید: «این قصه یا هر قصه و ادعائی نظیر آن، وقتی درست است که امکان آن در عمل مسلم باشد وگرنه شهرت جهانی و روایات پشت سر هم ارزشی نخواهد داشت. بویژه اینکه با کمال یقین بدانیم که پیش درآمد و ادامه های آن برای این ساخته شده که پرده ی تاریکی روی سده ی ظهور دین مهر در دولت اشکانی بکشند. هواداران داستان اسکندر می گویند که مقدونیان به اندازه ای به خود مغرور بودند که نمی خواستند نامهای شهرهای باربارها [غیرمقدونی] را در نوشته های خود بیاورند. از اینقرار بایستی نام یک شهر چه در ایران چه در هند و مصر و سواحل مدیترانه و افریقا در نوشته های یونانی ذکر نشده باشد؛ درصورتی که چنین نیست… آیا ممکن است تصور کرد که فاتحی از مسافت دور آنهم با وسایل راه پیمائی کهن برای تسخیر و ویرانی کشور دیگری لشکرکشی کند و در یک حملة برق آسا پایتخت آنرا بگیرد و بسوزاند و ثروتهای بی پایانش را به غارت ببرد و نام آن شهر را نداند! نام پرس پلیس را که بر تخت جمشید گذاشته اند در متن های یونانی نیست. چه میشد که تاریخ نویسان اسکندر نام اصلی آن را می نوشتند و سپس شرح میدادند که چون اسکندر از نامهای باربارها خوشش نمی آید نام مقدونی بر آن گذاشته است.
بهروز برای آموختن ریاضی به کودکان روشی نوین و عقیده بر این داشت، که یک کودک دوازده ساله باید به اندازه ی یک کارشناس ریاضی بطور کلی آگاهی در این رشته داشته باشد. او میگفت که سن لازم برای آموختن ریاضی نباید دیرتر از دوازده سالگی باشد و کودک هرچه دیرتر یاد بگیرد خیلی دیرتر به نتیجه می رسد یا آنکه از این دانش حقیقی بیزاری پیدا می کند.
بهروز زبان خاصی برای آموزش ریاضی از خود اختراع کرده بود و اصطلاحات ریاضی را به فارسی برگردانده تا دانش آموز درک کند که چه می خواهد یاد بگیرد. بهروز در زمان بازیهای کودکانه به بچه ها جمع و تفریق و مثلثات و معادلات جبری را با روش بسیار شگفتش می آموخت. هندسه و پرسش های آن را عملن یاد میداد و کمتر به کاغذ و مداد و فرضیه ها میپرداخت. حتا معادلات جبری را بوسیله ترازو می آموخت. بهروز درباره اصطلاحات ریاضی که در زبان یونانی نیست دیدگاهی جالب دارد و می وید: چون برخی از اصطلاحات را در چند سده اخیر از عربی و فارسی نقل کرده‌اند، در نقل معنی اشتباهات خنده‌آور رخ داده است زیرا که معانی اصلی کلمات را نمی دانستند. نخستین گام علم مثلثات اینست: <اگر چوبی را در سطحی افقی به حالت عمودی نصب کنیم از آن چوب و شعاع آفتاب و سایه ی چوب، مثلثی پیدا می شود. از مقایسه ی سایه ی چوب با سایه ی دیوار می توان ارتفاع دیوار را بدون اینکه نیازی به بالا رفتن از آن و آویزان کردن شاغول باشد پیدا کرد>.
جیب معرّب چیب یا چوب است و در علم مثلثات مقصود چوبی است که در آفتاب روی سطح افقی نصب کنند. مترجمین به لاتین گمان کرده اند که این کلمه عربیست و آنرا سینوس یعنی گودال ترجمه کرده اند که به هیچ عنوان با معنی، رابطه ای ندارد و حتا در عربی هم جیب به معنی گودال نیست. همچنین «تیغ» را که مقصود در اینجا شعاع آفتاب است و در عربی به اشتباهی آشکار یعنی شمشیر ترجمه کرده‌اند و مترجمین لاتینی بدون توجه به معنی کلمه، قاطع عربی را سِکانت ترجمه نموده که این هم با معنی رابطه ای ندارد. اصطلاح سوم را که سایه باشد به عربی ظل ترجمه کرده اند که درست است ولی مترجمین لاتین، سایه را از مصدر ساییدن گرفته و تانژانت در مقابل آن گذاشته اند.
بهروز به علم معنی بسیار اهمیت می داد وبرای ساختن واژه که با معنایش جور باشد بیش از هر چیز توجه داشت و چه بسا بر واژه های تازه ای که غربی ها وضع کرده بودند ایراد فنی و علمی میگرفت و فارسی آن را باتوجه به علم معنی میساخت...
* برگرفته از:  آتش فروزان *

۱۳۸۷/۰۹/۱۶

شمعی فروزان که سوخت (۱)



{به یادبود ۲۱ آذر * درگزشت استاد بزرگ: ذبیح بهروز}
از: ع. اعتماد مقدم

ذبیح بهروز در سال 1268 شمسی در نیشابور زاده شد. پدرش میرزا ابوالفضل ساوجی از پزشکان و خوشنویسان معروف زمان ناصر الدین شاه بود. ذبیح بهروز نویسنده‌ای پژوهشگر و زبانشناسی آشنا به فرهنگ پیش از اسلام بود. وی نخستین کسی است که در روش پژوهش‌های ایرانشناسان غربی شک کرد و اشتباه‌ها و غرض‌ورزیهای آنان را بارها متذکر شد. بهروز در دوران کودکی پدر گرانمایه اش را از دست داد و در برنائی از ایران به بیرون رفت و پس از تحصیل در کالج آمریکایی به مصر رفت و مدت ده سال در آن جا به تحصیل زبان و ادبیات عرب پرداخت. چندین سال در مصر بود و زبان عربی را نیکو آموخت و سپس در دانشگاه الازهر به تدریس پرداخت. گمان نمی رود که کسی در روزگار او بهتر از او به زبان عربی و تاریخچه ی آن آگاهی داشت. او از مصر به انگلستان رفت با ادوارد براون آشنا شد و در دانشگاه کمبریج با او همکاری کرد و مدتی سمت معاونت او را داشت. پروفسور براون در کتاب تاریخ ادبیات فارسی اش از همکاری «بهروز» جوان به نیکی یاد می کند. بهروز، پس از میرزا فتحعلی آخوند زاده، یکی از پیگیرترین هواداران تغییر خط فارسی بود. او همچنین بر حذف لغات و اصطلاحات عربی از زبان فارسی تاکید داشت و در این زمینه مقالات فراوانی به رشته ی تحریر درآورد. بهروز مانند پدرش فریفته ی دانش و فرهنگ ایران بود و نمیتوانست با اندیشه‌ها و دیدگاه‌های ناهماهنگ دانشمندان و تاریخ نویسان آن زمان اروپا خود را سازگار سازد. سخنان پروفسور« بِرکِت انگلیسی» استاد بزرگ دین شناسی و نقطه ضعف هائی که او دربارة دینهای ایرانی از خود بروز می داد آن رادمرد را برانگیخت تا واکنشی سخت از خود نشان دهد و به همه گفتارهای تاریخ نویسان غربی با نظر شک بنگرد. بهروز با آنکه از لحاظ زندگی و هزینه آن در انگلستان با حقوقی که دریافت می کرد رنج نمی برد و نگرانی نداشت از نظر روحی و معنوی سخت ناراحت شده بود و دیگر تاب شنیدن سخنان آن استادان را در خود نمیدید و ناچار به ترک محیط دانشگاهی گردید. وی از انگلستان به آلمان رفت. در هنگام اقامتش در برلن با پروفسور«مارکوارت» آشنا شد و دید که طرز اندیشه ی او درباره فرهنگ ایران با دیگر اروپاییان تفاوتی نداشت. چندی نگذشت که بهروز در سال 1304ش. به ایران بازگشت و تا زمان باز نشستگی در مدرسه عالی بازرگانی, دارالفنون و دانشکده افسری تدریس می‌کرد. مدتی نیز ریاست کتابخانه باشگاه افسران را به عهده داشت. به فرمان شاه (پهلوی دوم)، بهروز به عضویت فرهنگستان زبان ایران درآمد. او با آهنگی استوار به انتقاد از نظریه‌های اروپاییان درباره ی ایران و گذشته‌اش پرداخت و توانست با نشان دادن تاریخ خط و سپس تدوین کتاب پرارج «تقویم و تاریخ در ایران» مچ دروغگویان مزوّر و جعل کنندگان تاریخ را بگیرد. او همیشه میگفت: «میتوان در برابر عقاید و اندیشه‌ها به مخالفت برخاست، ولی با ریاضی نمیتوان شوخی نمود، چون اعداد بی رحم هستند و به دلخواه کسان، نمیتوان در ماهیتشان تغییری داد. اگر در تمام کتابها بنویسند که فلان بخش ریاضی یا نجوم را فلان آدم کشف کرده است چنانچه در عمل، ارقام با آنها درست درنیاید پشیزی ارزش ندارد و تنها ضعف نسبت دهنده پدیدار می شود». گفتار و کردار بهروز تا اندازه ای جوانان و پیران را از خواب بیدار کرد و راه بررسی تاریخ را به آنان نشان داد. وی برای بهتر نمایاندن این منظور، نمایشنامه های کوتاهی نوشت که معروفترین آنها «داستان پروفسور شُل کُن هایم و پروفسور سفت کن بِرگ» است. پس از آن بهروز نمایشی به نام «شاه ایران و بانوی آرمن » ایرانی را تدوین کرد که اثری ایرانی و براساس تاریخ ایران است. در آن شکوه دربار خسرو پرویز و داستان عشقی پاک به چشم میخورد. این نمایشنامه را طوری تنظیم کرده که به کار فیلم برداری در سینما بخورد. «در راه مهر» نمایش دیگری از بهروز است در پنج پرده که سه پرده آن را در 1301 تدوین کرد و دو پرده آخر را سی سال بعد نگاشت. در نمایشنامه «در راه مهر» که بی گفتگو شاهکار جاودانی او بشمار می رود زندگانی خواجه ی شیراز با چم و خم هایش به نمایش گذاشته شده و روح عرفان ایرانی از آن تراوش می کند. واژه هائی را که برای این نمایشنامه با هم ترکیب کرده و نثری شگرف از آن ساخته آدمی را شگفت زده می سازد. از آثار دیگر بهروز: «شب فردوسی» بر اساس زندگی ابوالقاسم فردوسی و «حکیم باشی» که نمایشی کمدی با انتقادات اجتماعی است. نمایشنامه های دیگرش: جیجک علیشاه، تنها، حاجی علی اصفهانی، و «خویشتن» است.  در نمایشنامه «جیجک علیشاه» انتقاد سخت از دربار قاجاریه شده است. آثار دیگرش: «فرهنگ کوچک عربی به فارسی»، «آئین بزرگی»، «دبیره» ، «خط و فرهنگ» ، «تقویم نوروزی شهریاری» و... ذبیح بهروز علاوه بر نمایش نامه نویسی در حوزه ادبیات و زبانشناسی پژوهش های زیادی داشت. همچنین در زمینه شعر و شاعری نیز صاحب ذوق بود. کتاب «مرات السریر» اشعار او است. او همچنین در ترجمه نیز مهارت داشت. چون ریشه و بنیاد کلمات و واژگان را می شناخت از این جهت در معادل سازی واژه ها استاد بود. بهروز در سال 1308 خورشیدی انجمن زبان ایرانی را بنیاد نهاد که به بررسی فرهنگ های فارسی از جمله برهان قاطع می پرداخت. بهروز پس از چند سال دیگر انجمنی بنام  «انجمن ایرانویج»  را بنیاد  گذاشت که در آن دانشمندانی چون دکتر محمد مقدم استاد زبان شناس، اوستا و فارسی باستان در دانشگاه تهران، و دکتر صادق کیا استاد پهلوی در دانشگاه تهران عضویت داشتند و به نشر مجله ی فرهنگی «ایران کوده» پرداختند. افسوس که بیش از 18 شماره از ایران کوده به چاپ نرسید و پژوهشهای بسیار گرانبها در نهفت ماند. بهروز به بررسی زبانها بطورکلی از نظر آموزشی و استعداد گسترش جهانی آنها پرداخت. این بررسی بسیار شایان توجه بود ولی هنوز نظریه های آن  استاد چاپ و منتشر نشده است و برخی  اشارات از آن در دیباچه «فرهنگ کوچک عربی به فارسی» شده است. وی می گوید: «اروپای نوخاسته با آنهمه پیشرفتهای مادی هنوز زبانش در بند مذکر و مؤنث و نوتر و آرتیکل… و املاء و آکسان و نقص خط گرفتارست و کتابهای لغت از روی کمال احتیاج انباشته از کلمات زبانهائی است که به اصطلاح خودشان آنها را مرده نامیده اند. زبان فارسی در ظرف چندهزار سال پس از پیمودن چند مرحله از مراحل سخنگوئی در یک سرزمین پهناور و پرجمعیتی در پرتو دین و دولت و صنعت بدین صورت آسان و ساده درآمده و همة آثار این مراحل در دست است… در سده هشتم میلادی دامنه ی زبان فارسی از آسیای میانه تا کنار مدیترانه کشیده می شده و اکنون هم یک نفر سمرقندی و بخارائی و کابلی و کشمیری و کرمانشاهی با وجود بُعد مسافت با گویش ویژه خود میتوانند همدم و همنشین یکدیگر باشند. همچنین هیچ گویش و زبانی در این سرزمین های گسترده ی آسیای غربی یافت نمیشود که در سبک و اصطلاحات دینی و علمی و دیوانی آن تأثیری از فارسی و دست ایرانی نبینیم… یک کودک و یا یک بیسواد فارسی زبان چند برابر یک کودک یا یک بیسواد زبانهای دیگر کلمه برای ادای معانی در  اختیار دارد...  همچنین می بینیم که بیسوادان و کم سوادان فارسی زبان، در جمله بندی، اشتباه های صرفی و نحوی که در زبانهای دیگر عادی و شایع است نمی کنند… مشکلات زبان فارسی تنها از نظر کلمات جعلی است که فرقه های باطنی آنهم در نثر فارسی به کار برده اند و مربوط به ساختمان زبان نیست و به آسانی می توان زبان را ازین آلودگی مصنوعی پاک کرد.
بهروز در ترجمه زبردستی فراوان داشت چون ریشه و بنیاد واژه ها را می شناخت و از اینرو در بکار بردن واژه ها استادی به خرج می داد. کتاب «ادب الکبیر» از «عبدالله مقفع» را به فارسی برگرداند و نامش را «آیین بزرگی» نهاد. نثری که در آن به‌کار رفته بی گفتگو نمونه ای زیبا از نثر فارسی به‌شمار میرود. بهروز کتاب دیگری را به نام «تاجداران یمن» ترجمه کرده است. بهروز در نظم و نثر فارسی، دبستانی ویژه ی خود دارد و چون اهل معرفت با روح طنز و شوخ و استوار او آشنا هستند اینست که نیازی به گفتگو درباره ی آن نداریم. در مصاحبه هایی که مجله نگاران و روزنامه نویسان با او در مدت بیش از چهل سال کرده اند مطالبی پرمعنا پاسخ داده است که باید آنها را یکجا گردآورد و از نو به چاپ رسانید...{دنباله دارد}

۱۳۸۷/۰۹/۱۳

تاثیر ایـران بر آیین یـهود (۲)


از: امید عطایی فرد
          در زمان آشوریان قوم یهود به اسارت و بدبختی فرو رفت. خواري و بردگي يهوديان همچنان ادامه داشت تا آن كه از آسمان ايران “عقاب شرق”  بالهاي مهر خود را بر سر جهانيان گسترد. به گفته “و.دورانت” ساعتي كه كورش همچون مرد جهانگشايي به بابل در آمد و يهوديان اسير را آزاد گذاشت تا به سرزمين خود باز گردند يكي از با شكوه ترين ساعات تاريخ بني اسرائيل به شمار مي رود. (مشرق زمين گاهواره تمدن، 380)
* عقاب شرق و مرد همسخن خويش را از جاي دور فرا مي خوانم... (خداوند) درباره كورش مي گويد كه: او شبان من است و تمامي مسرت مرا به اتمام خواهد رسانيد (اشعياي نبي،46:11+44:28) من او را به عدالت برانگيختم و تمامي راههايش را راست خواهم ساخت. شهر مرا بنا كرده، اسيرانم را آزاد خواهد نمود اما نه براي قيمت و نه براي هديه. خداوند چنين مي گويد: حاصل مصر و تجارت حبش و اهل “سبا” كه مردان بلندقد مي باشند، نزد تو عبور نموده از آن تو خواهند بود. و تابع تو شده در زنجيرها خواهند آمد و پيش تو خم شده و نزد تو التماس نموده خواهند گفت: البته خدا در توست و ديگري نيست و خدايي (دروغين) نه...(15-45:1)
آنچه از زبان “اشعیاي نبي” خوانديم سنديست بس گرانبها درباره باورداشت يهوديان به پيامبري “كورش هخامنشي” كه بايد با موشكافي و تيزبيني بررسي گردد. چشمگير اينجاست كه در تورات خداوند از كورش بزرگ به گونه ي رسول من و مسلم من ياد كرده است. (اشعيا 20و 42:19)
* كورش پادشاه فارس چنين مي فرمايد: يهوه خداي آسمانها جميع ممالك زمين را به من داده و مرا امر فرموده است كه خانه اي براي وي در اورشليم كه در “يهودا” است بنا نمايم. (كتاب عزرا 3-1:1)
«ابوالكلام آزاد» در پژوهش ژرف خود نشان داده كه كورش بزرگ در قرآن به نام ذوالقرنين خوانده شده و نماد وي در كتاب دانيال يك قوچ دو شاخ به نام “لو-قرانائم” است. واژه ي «قرن» در زبان هاي عبري و عربي معني شاخ را مي دهد. همچنين پيكره كورش در پاسارگاد كه داراي بال هاي عقاب و تاج دو شاخ است با گفتار تورات همخواني دارد. نشانه هاي ديگر كه مي توان افزود يكي استعاره ي “شاخ مسيح” است (كتاب اول سموئيل. 2:11) و ديگر پيشگويي “زكريا” درباره ي كورش:
* اينك مردي كه به “شاخ” مسما است (لقب دارد) از مكان خود خواهد روييد  و هيكل (خانه) خداوند را بنا خواهد نمود.(6:12)
نكته ديگر آنكه هر كجا از اسكندر ذوالقرنين سخن رفته، يادواره اي از كورش شاه پيامبر ايرانيست و نه الكساندر مقدوني زيرا:
  1. درنده خويي و ديوانگي الكساندر مقدوني هرگز با ويژگيهاي يك شاه-پيامبر نمي خواند و شرح لشكركشي هاي او تا چين و هند از دروغ هاي بزرگ تاريخ و برگرفته از سرگذشت دودمانهاي چون كورش بزرگ و ارشك بزرگ (شاه-پيامبر اشكانيان) مي باشد.
  2. گنج هاي ظلمت و خزاين مخفي كه به كورش هخامنشي بخشيده شده است، در اسكندرنامه ها به نام اسكندر باز گويي مي شود.
  3. ”جوج” فرمانرواي سرزمين “ما جوج” كه در روايات اسلامي قوم وي را “ياجوج و ماجوج” مي خوانند به گفته ي حزقيال از پارسيان شكست مي خورد. (38:6) و نه از اسكندر. جوج يا “گوگ” نام فرمانرواي “ليدي” بود كه كشورش در سال 654 ق.م به دست قوم ايراني “كيمري” گشوده شد.
«ش.شفا» با اشاره به پژوهش هاي تاريخ دين مي نويسد: از سال1866.م كه كتاب پر سر وصداي “الكساندركوهوت” به نام “در باره ي ملائك شناسي آيين يهودي درارتباط آن با آيين پارسي” در آلمان انتشار يافت، اين مطالعات وارد يك مرحله كاملا علمي و تخصصي شد. در اين كتاب مؤلف كه خودش يهودي و خاخام اعظم، و در عين حال يكي از بزرگترين محققان تاريخ مذاهب است، روشن كرده كه تمام برداشت هاي تورات درباره شياطين و ملائك، يادگار دوران بعد از اسارت بابلي قوم يهود يعني زماني است كه يهوديان با آيين زرتشتي آشنايي نزديك يافته و تحت تاثير معتقدات اين آيين قرار گرفته بودند. “زيگموند فرويد” در بررسي جامع خود درباره آيين يهود بر همین واقعيت اختصاصا تكيه مي گذارد كه در معتقدات اوليه يهودي، موضوع بقای روح به كلي ناشناخته بود و اين پندار تنها پس از تماس با آيين پارسي در آن راه يافت. (تولدی دیگر)
فرويد مینویسد: در كيش يهود، بهشت و دوزخ نمايان آشكاري وجود ندارد، اما هرچه به موسويت متاخر نزديك گرديم، اين عقايد رنگ برداشته و نمايان مي شوند. بي شك اين مسئله در يهوديت بركنار از نفوذ دين زرتشتي و فلسفه ديني ايرانيان نمي باشد كه بعدها مبناي پيدايش مسائل بهشت و دوزخ مسيحي شده است. (آينده يك پندار، 207)
* برای آگاهی بیشتر بنگرید به: پيامبر آريايي/ اميد عطايي
با سپاس از: نازنین متین

۱۳۸۷/۰۹/۱۱

ارژنگ تابناک تبریز (۲)


از: امیدعطایی فرد
از دیگر هنرهای استاد بزرگ «رسام ارژنگی»، سروده‌های دلنشین اوست که در زمینه‌های عاشقانه، میهنانه، مردمانه (اجتماعی ـ انتقادی) و غیره میباشد. وی در دیباچه دیوان اشعارش که در سال ۱۳۳۳ به چاپ رسید اشاره میکند که از پانسد سال پیش به این طرف، همه نیاکانش نقاش و پیکرتراش بوده و اغلب، طبع شعر داشته‌اند. اما دریغ که از آن سروده‌ها چیزی به جای نماند. خوشبختانه شعرهایی از استاد رسام ارژنگی که به مناسبتهای گوناگون سروده شده، در دسترس است که از گونه‌ي میهنی‌اش یاد میکنیم:
*‌ چوبة دار ثقت‌الاسلام (تفلیس، ۱۳۳۰ قمری/ یادبود کشتگان مشروطه) * شاه عباس صنعت دوست (۱۳۰۵ خورشیدی) * به روان عارف (تبریز،۱۳۱۲/ یادبود عارف قزوینی) * کاخ داریوش (تخت جمشید، ۱۳۱۲) * پرتو قمر (تبریز،۱۵ اسفند۱۳۱۲/ ستایش قمرالملوک وزیری) * سربازان میهن (۱۳۱۹/ اپرا در یک پرده) * شبگیر سوم شهریور بیست (۱۴ شهریور ۱۳۲۰/ درباره اشغال ایران به دست روس و انگلیس) * سوم شهریور ۱۳۲۰ (۱۱ مهر ۱۳۲۰/ نکوهش ایرانیان از برای رسوایی اشغال کشور) * پرستشگاه ایران (۱۲ دی ۱۳۲۰) * شیر اسیر (۱۳۲۱/ نکوهش دشمنان ایران از برای تبعید پهلوی اول) * ناله مام میهن (۲۳ فروردین ۱۳۲۲) * پیام هم‌میهنان به نادر افشار (۱۵ خرداد ۱۳۲۲) * مهد زرتشت: آذربایگان (۲۲ آذر  ۱۳۲۴/ نکوهش پان ترکیسم) * ۲۱ آذر (۱۶ دی ۱۳۲۵/ به یادبود نجات آذربایجان از چنگ تجزیه‌طلبان) * ای تبریز (۱۳۲۶/ ستایش میهن‌پرستان تبریز و هنرهای این شهر) * بهار شاه (۱۳۲۷/ شادباش نوروزی به پهلوی دوم ) * ۱۵ بهمن ۲۷ (هفدهم بهمن ۱۳۲۷/ شکرانه رهایی پهلوی دوم از تیراندازی) * جشن سده (۱۳۲۷/ بزرگداشت آیین کهن ایرانی) * سرباز ایرانی (۱۳۲۸/ ستایش پاسداران ایران زمین) * پیام من به مام میهن (۱۳۳۰) * پنجاه سال چپاول (۱۳۳۰/ نکوهش شرکتهای نفتی) * دیوان بلخ لاهه (۱۵ تیر ۱۳۳۰/ نکوهش دیوان لاهه در هواداری از شرکت نفت انگلیس) * زنده جاویدان (۱۳۳۰ / ستایش فردوسی) * خرس و روباه (۱۵ اردیبهشت ۱۳۳۱/ نکوهش روس و انگلیس) * یعقوب دلاور (۱۳۳۱/ ستایش یعقوب لیث صفاری) * وطن تو (۱۳۳۲) * پاسخ بابک به خلیفه (۱۳۳۲/ ستایش مرگ دلاورانه بابک خرمدین).
آنچه که مایه درس و آموزش جوانان آذری میبایست باشد، ایرانگرایی و پارسی‌دوستی استاد رسام ارژنگی، این فرزند دلاور و پر تب و تاب تبریزیست. وی در شعر «مردم بیچاره ایران» با یادکرد از سرداران آذربایجان، از ایرانیان میپرسد:
کشور ایران! تو را یک نادر افشار نیست؟
همچو اسماعیل شه، یک سرور و سالار نیست؟
در همه کشور دو تن چون باقر و ستار نیست؟
زندگانی اینچنین آلوده با ننگ، عار نیست؟

{نگاره نادرشاه/ استاد رسام ارژنگی}
و در شعر دیگری (ایران از این بدبختیها زیاد دیده) میسراید:
زادة ایران نبایستی که گردد ناامید
زانکه گاهی درد دیده، گاه درمان دیده است
ای جوانان، کار باید کرد، کار سودمند
کشور بدبخت ما بسیار خسران دیده است
تا به کی همچون زنان بر خود آرایش دهید
مرد آن باشد که جنگ و خون و میدان دیده است
دختران پیش ما بودند چون «گـُردآفرید»
مام ایران جانفشانیها از آنان دیده است
رسام ارژنگی یک روشنفکر به معنای راستین بود که همة دشواریها و نارساییها را به گردن حکومت نوپای پهلوی نمی‌انداخت، بلکه بار امانت را بر دوش مردم ایران میدانست. به جای غرق شدن در بنگ و الکل و سرودن یاوه و اداهای روشنفکرنمایانه، بسی رنج و همت داشت تا به یاری هنرهای بی‌مانندش، آرمان‌های ایرانی را بگستراند؛ نه آنکه در کالبد جوانان ایران، زهر جهان‌وطنی را تزریق کند. در پایان به دو سروده دیگرش مینگریم:
گرگ نادان
ما بسان  گرگ نادان  جان  هم  افتاده ایم
اختیار دوستان  بر دست دشمن داده ایم
خویش را آزاد  میخواهیم در آزار خلق
ادعا داریم: ما  وارسته و آزاده ایم
تا فریب دشمن دیرینه ی خود خورده ایم
بر  فنای  میهن  و  ملت  همه  آماده ایم
در نهاد مردم ما نیست حس انتقام
دوستی با دشمنان کردیم از بس ساده ایم
کی تمیز و نیک و بد این چشم مست ما دهد
ما که خود بین ستمکاریم و مست باده ایم
در سخن  فرزند  ایرانیم پاکان جهان
در عمل بر دیو و بر اهریمن و دد زاده ایم
ما هزاران  گرسنه داریم در ایران خویش
سفره خود را برای دیگران  بگشاده ایم
خائن و خادم یکی در چشم خواب آلود ماست
ما بنای داد بر روی غرض بنهاده ایم
در نبرد ناتوانان  همچو  شیران  نریم
رزمگاه زورمندان چون شغال ماده ایم
نیست ایمان و عقیده در دل ناپاک ما
گه سر میز قمار و گه بر سجاده ایم
شاه فرزانه هزاران پند بر ما میدهد
ما بسان پیکر بی جان ولی ایستاده ایم
درس ایران دوستی از پیشوا باید گرفت
او بود  آزاده  «رساما» نه ما آزاده ایم
(امرداد 1321)

پرستشگاه ما ایران
چو رستم در نبرد زندگانی جنگ  باید  کرد
جهان را از برای تنگ چشمان، تنگ باید کرد
فریب چاپلوسی های بیگانه نشاید خورد
چو آهن جا برای خود درون سنگ باید کرد
مرا ترک و تو را تاتار می خوانند دشمن ها
در این روز سیه آواز هم آهنگ باید کرد
جدائی در میان ملت ایران بیندازند
خردمندا بسی  پرهیز زین نیرنگ باید کرد
فروشد هر که میهن را به سیم و زر بیگانه
سر او را بسان مار زیر سنگ باید کرد
نگردد دامن فرزند آذربایجان ننگین
ز بهر نام پاک خود فرار از ننگ باید کرد
چه تبریزی چه تهرانی چه شیرازی چه کرمانی
همه بر پیکر خود جامه یکرنگ باید کرد
پرستشگاه ما ایران بود ما جمله سربازانش
هر آن کس دشمن وی شد به دار آونگ باید کرد
چه شد آن شیر مردان باقر و ستار تبریزی
همیشه پیروی از آن دو با فرهنگ باید کرد
گر این چرخ کج بنیاد با ما سرکشی سازد
به زیر پای او را رام همچون خنگ باید کرد
کشد گر دشمن بد خواه لشگر از برای ما
ورا از کشور خود دور صد فرسنگ باید کرد
نخواهی گر به زیر پنجه بیدادگر مردن
بسان شاهباز او را به زیر چنگ باید کرد
نباشد کس چو پیشاهنگ با کفش و کله رسام
دل و جان و خرد را پیش آهنگ باید کرد
(۱۲دی۱۳۲۰)
آذریهای اصیل و حلال‌زاده هرگز این بزرگان میهن‌پرست و اهل فرهنگ و ادبشان را فراموش نخواهند کرد: احمد کسروی تبریزی، میرزا فتحعلی آخوندزاده، محمدامین ریاحی خویی، بهمن سرکاراتی، ژاله آموزگار، محمدعلی سجادیه و...