گزارش و سرایش: هیربد سوشیانت مزدیسنا (امید عطایی فرد)
بغان یشت
(یسنا؛ هات ۱۹ تا ۲۱)
.
{۱} یثا اهو وئیریو اثا رتوش اشات چیت هچا
ونگهئوش دزدا مننگهو شیئوثننم انگهوش مزدایی
خشثرمچا اهورائی آیم دریگوبیو ددت واستارم
به نام اهورا که بینی اهو / جهان را چو جان ُ روان است ُ خو
که مزدا به مینو چو مهتر ز مِه / بزرگ ِ بزرگان ِ گیتی، همه
تو مزدااهورا گزارش بِدان / خداوند بخرد، به خواهش بخوان
همیشه به هستی ُ هستی ازو / نشاید به نیستی ورا آرزو
.
بپرسیده زرتشت ز مزدااهو / تو افزونگر ِ مینوان ِ نکو
که دادار ِ کیهان ُ هستی، تویی / به رادی ُ پاکی ُ راستی، تویی
چه بود آن سخن را که گفتی به من / بدانگه نبودی نه آب ُ چمن
نه جاندار ُ باد ُ زمین ُ سپهر / نه آتش که پورِ تو باشد به چهر
همان مردم ُ«مرد پاکیزه رد» / نه دیوان که بودند سترده خرد
که پیش از همه داده های خدای / هویدا به آبادی ِ پارسای.
به پاسخ، اهورای مزدا بگفت / که: هستی به هسته ببُد در نهفت
که «اهّونَوَر» را بغانه به راز / که مینوی دین است، بگفتم فراز
ز پیش از به پیدایش ِآسمان / زمین ُ گیاه ُ همان مردمان
نه دیوان ز اهریمن آمد هنوز / نه «مرد نخستین» که شد تیره روز
که آن بختیاری ز اهّونَوَر / به گویندهگاهان شود بهره ور
اگر نابریده اگر بی درنگ / نه بیهوده گویی نه بی آب ُ رنگ
به یکسد برابر به ارزندگی / ز هرگونه گاهان به گویندگی
اگر هم بریده وُ خسته به رنج / سراینده را ده برابر بسنج
توگفتی نیایشگر ِ راه ِ توست / که گاهان ِ تو، سرورِ «زَند»ُ «اُست»
دگر ای زراتشت اسپنتمان / کسی را که از من بُود جان ُ مان
شمارنده اهّونور را بخواند / به آیین ُ نیرنگ به یادش بماند
به «چینوَد» که پل باشدش در سپهر / سه باره بگردد روانش به مهر
به روزی ورا «یشت ناوَر» کنند / بهشتی کنم چونکه از بر کنند
به نیکی به بالاترین روشنی / نباشد به پاکی ِ آن، گلشنی
دگرگونه بشنو ز وارونگی / که یاد است ُ گوید به بیهودگی
چو خواهد ز گفته نیاید به رنج / که واژه، سه اَست ُ چهارست ُ پنج
یکی زآن میان را بکاهد همی / جویده وُ نیمه بخواند همی
ز پردیس ِپاکان بگردد به دور / بدانگه که خیزد روانش ز گور
به چندان که دانی زمین را دراز / به پهنا وُ ژرفا یکی است فراز
دو واژه به ویژه به گفتار ِدین / بگفتم بدانگه نبودی زمین
«گیومرت»ُ «گاو ِنخست»ُ گیاه / به پیکر، چو اختر چو خورشید ُ ماه
نبوده به مینو وُ گیتی هنوز / که گفتم «اهو» وُ «رتو» دلفروز
که پیش از دو واژه به مینو سپند / برآورده بودم شش امشاسپند
به پاکان، توانا به گفتن به پند / از آنرو که هستم به مینو، سپند
که بودند ُ هستند ُ خواهند ببود / کنش را، روش را، چو خواهنده بود
هرآنچه ز گفتار، پیدا کنند / به گیتی، کنش بهر مزدا کنند
که کرفه بر ایشان به بایستگی / سخن در سخنها به شایستگی
نه دیروز ُ امروز، نه آینده را / نبینی چنین چامه، جوینده را
که کارآترین گفته های من است / که هرگز بسانش نیاید به دست
به گیتی چنان است سخن را به کار / که چندان برآموخت ُ آموزگار
به یاد ُ به باور، همی استوار / کـُنَد گردش مرگ ُ نیستی، به خوار
هرآنکس که خواند سخن، بهترین / ز پاکان بباشد به بالاترین
بگفتا «یثا» را سر ِ این سَخُن / که خود را «اهو» وُ «رتو» بوده بُن
«اهو» را خداوند ُ سرور بخوان / که تن را به گیتی چو شاهنشهان
«رَتو» هست مغانه، چه دَستوَر چه رد / که اندر جهان، رهبر ِپُر خِرَد
چو گفتا «یثای اهوی وئیر» / اهورا بپیوست «اثا» را به زیر
که مزدا چشاند منِش در جهان / ز گاهان ِ زرتشت به جان ُ روان
گیومرت به گیتی چو بودی نخست / اهورای مهتر به رازش بگفت
«اثای رتوش ُ اشاچیت هچاه» / که گسترده کن در پس ِراه ُ چاه
به سوم که خوانی تو «وَنگَ هَئوش» / همان زندگانی به خوشّی ُ هوش
که «دَزدامَنَنگها» به پیوند او / چو آموزگاری که پاینده او
بچیند، چشانَد به آوردگان / که خویشان ِاویند همه بندگان
که اویست یکی از برای همه / همه در هوایش همی همهمه
ز مزدا برآییم به پاکی ز پوست / دوباره بگردیم به خویشی ِ دوست
هرآنکس به تن کرده او را خدای / به هرچیز گوید مرا با خود آی
«خشَثرا» که «شهریور» است شهریار / به درویش ُ اهلان ِ پاکی، چو یار
نگهبان ُ پاینده اندر پناه / به خوبان که باشند به دور از گناه
به هر شهر ُ کشور، چو شاه ِ شهان / خدای خدایان ُ هم خسروان
که بخشش به هرکس که درویش بود / که مردم به مردم شدی تارُپود
به بیست ُ یک است سر به سر واژگان / که پنج است ز شاخ سخن، ژالهگان
.
بگفتا اهورا به وَخشَندگی / که دانی همانا به بالندگی
سرودی که اهونَوَر نامی اش / سرآمد به هر سروری دانی اش
بزد اهرمن را زدوده به واک / به آوا که مینو بمانَد به پاک:
دروغی ُ تازَنده ی بدسرشت / که از تو جدایم به نیکو بهشت
نداریم به همسان منش دوختن / که چون تو ندارم بد آموختن
خرد را بدارم به فرزانگی / خرد را تو داری به وارونگی
نباشیم من ُ تو به یکسان منش / به کام ُ خرد هم سخن با کنش
ز گاهانی دینم تو آزردهیی / تو را دین ُ آیین به هر جادویی
که با تو نه همخویش ُ همگوهرم / روان ِ کسان را به بد نسپرم
نباشیم یگانه روان، اندکی / نه دیوان ُ مزداپرستان، یکی
نگـُنجیم من ُ تو به یک جایگاه / جدا بوده گیتی ُ مینو وُ راه
.
بگفتا اهورای همچون بهار / که پیمان: سه وُ پیشه هستش: چهار
دگر گفت خداوند ِ خان ُ خِرَد / که: پنج است سرای سپنجی به: رد
به پیمان ِ دین ُ به افسون ِ فرد / به هومَت، به هوخت ُ به هووَرشت کرد
یکایک منش: خوب ُ گویش: نکو / کزین دو شود هم، کنش را نکو
چو پیشه بپرسی کدام است به کار / به راستی سر آرد همی روزگار
یکی موبدان ُ پرستندگان / دو دیگر یلاناند ُ رزمندگان
سه دیگر کشاورز ِدارنده دام / چهارم که پیشهوراناند به کام
که پیشوای ایشان یکی پر خرد / به دینآوری همچو دستور ُ رد
به پندار ُ گفتار ُ کردار راست / کزویست جهان را فزایش، نه کاست
چو پرسی کجا وُ کدامند به رد / که مردم ازیشان چه فرمان بَرَد
یکایک چو خان ُ دهستان ُ شهر / دگر کشور ِپادشاهی ز بهر
به پنجم که زرتشت ُ پیر ِمغان / کهان ُ مهان را سراسر ردان
مگر بوم «ری» را نباشد به شاه / که «راغ زراتشت» درخشد چو ماه
تبار زراتشت، سراینده «زَند» / مهان ِ مغانه به «ویس» و به «زَند»
چو پُرسی ز پندم ز پندار نیک / دگر هم ز گفتار ُ کردار نیک
چو پرسی که هومَت چه گونه چه سان / که دین شد به آن پایه، دامنکشان
نخستین بیامد به «مرد ِنخست» / گیومرت که اندیشه ی نیک جُست
دگر هم بخواهی ز آغاز ِهوخت / به مانترا سپنتا دو لب را بدوخت
گرت هم ز هووَرشت پرسی همی / بدانی یزش را همی مرهمی
به آیین ِ گاهان ستایش بری / «نخست آفریده» به اهلی گری
اهورای مزدا بگفتا فراز / هرآنچ کام ُ بایستگی اش به راز
که نیکی ُ پاکی به هر دو سرای / به کامه بگردد به هر پارسای
چو آن پادشاهی که بایسته باد / به کامش خدایی که بالنده باد
به مینو وُ گیتی، چه وُ چون ُ چند / که پاکان بپویند پراکنده پند
به اهّونَوَر بیست و یک واژگان / هویدا بگردد چو فرّ کیان
که همراه ِ شاهان ِ نیکوخدای / فزاینده نیکی ُ خوبی به جای
اگر هم ستمگر بُوَد شهریار / بدی: کمتر ُ نیکی: بیشتر به یار
به یاری ِبختش نیایش کنم / که اهّونوَر را ستایش کنم
به نیکی سرایم، شمارم فراز / به بانگ ِبلندش به آوای ناز
.
{۲} اشم وهو وهیشتم استی
اوشتا استی اوشتا اهمایی
هیت اشایی وهیشتایی اشم
چو گفتا اهورا «اشم» با «وهو» / گزارنده آنکه به راستی به خو
که نیکی بگیری همیشه به پیش / که با راستی باشدش همچو خویش
به آبادی گردیده والاترین / چشیده به نیکی به کوشاترین
که خود را ببوده به خویشی-روش / که هرچه بباید، به داد ُ دهش
«وهیشتم» و «استی» گزارش بِدان / به کیش ُ به هر داوری، کاردان
به «اوشتا» وُ «استی» به نیکی-روش / که «اوشتا» وُ «اهمایی» اش همکنش
یگانه به هم پاک ُ پاکیزگی / چو خویشکاری آموخت در زندگی
پس از «یَت اشائی»، «وهیشتا اشم» / به کار ُ به کرفه وُ مانثَر خوشم
به راستی چو سازد زبان آوری / به مانثَر به بر گیردش یاوری
بیاموزدش شهریاری درست / خرامد خدایی به خوبی نخست
که دادار ِ داور، ستاننده داد / به خواهنده ی اهل ُ راستی بداد
بورزید وزیری ُ هم داوری / شما سوشیانها به سودآوری
سه بهره بباشد همانا سرود / چو گلبانگ مزدا بیامد فرود
نخستین به واژه، «اشم» چون بُوَد / دگر شد به «اوشتا» وُ سوم «هیَت»
که هر واژه اندر سر ِ هر فراز / بگفتا اهورای مزدا به راز
.
{۳} ینگهه هاتم آئت یسن پئیتی ونگهو
مزداو اهورو وئثنا اشات هچا
یاونگهمچا تسچا تاوسچا یزمئید
نیایش کنان «یِنگه هاتام آئِت» / بگفتا زراتشت که «یسنه پئِت»
به «ینگه»، ستایش به مزداخدای / چو آیین یسنا به «هاتام» به جای
که داد ِاهورا فراوان بُود / ستایش فزونتر ز خواهان بُود
که خواهنده مردم به بهروزی اند / که اندر پرستش به پیروزی اند
که هستنده هستند به ارزندگی / که زیبا وُ زیبنده است زندگی
چو «یانگهم» بگفتا به پیغمبری / زنان را به «آرمیتی» است رهبری
همان سان که مردان نیکومنش / بخوانند نیایش که خوانی «یزش»
نخستین به امشاسپندان ِ پاک / همان پُرمنش اندرین آب ُ خاک
که نیکو به ایزد چو «اوستُ فرید» / نیاز است ُ پیشکش که ما آفرید
سه بهره چو بوده سرایشگری / همه ایزدان را ستایشگری
....