۱۳۸۷/۰۹/۰۹

حافظ مهرآیین (بخش ۱۵)


از: م.ص.نظمی افشار
طريقت
(غزل شمارة 28)
در طريقت هر چه پيش سالك آيد خير اوست   
بر صراط مستقيم اي دل كسي گمراه نيست
تا چه بازي رخ نمايد بيدقي خواهيم راند
عرصة شطرنجِ رندان را مجالِ شاه نيست
 (غزل شمارة 46)
قلندران طريقت(حقيقت) به نيم جو نخرند
قباي اطلس آن كس كه از هنر عاري است
 (غزل شمارة 82)
خيالِ روي تو در هر طريق همره ماست
نسيم مويِ تو پيوند جانِ آگه ماست
به رغم مدعياني كه منعِ عشق كنند
جمالِ چهرة تو حجتِ موجهِ ماست
 (غزل شمارة 95)
در طريقت رنجش خاطر نباشد مي بيار
هر كدورت را كه بيني چون صفايي رفت رفت
 (غزل شمارة 107)
تو كز سراي طبيعت نمي‌روي بيرون
كجا به كوي طريقت گذر تواني كرد
 (غزل شمارة 120)
يا بخت من طريقِ محبت فرو گذاشت
يا او به شاهراه طريقت گذر نكرد
عبادالدين دامغاني سروده است:
نخواهم‌بي‌غمِ عشقت زماني شادماني را
ندانم جزلبِ لعلت حيات جاوداني را
نكردم اختيار ِخود طريقِ عشق را ليكن
كه مانع مي‌تواند شد قضايِ آسماني را
حيات از بهر آن خواهم، كه وصلِ يار دريابم
وگرنه در غمِ هجران چه راحت زندگاني را
بدان اميد كز وصلت مرا حاصل شود كامي
درين سودا بسر بردم همه عمرِ جواني را  
روا نبود كه بي‌جرمي بقولِ دشمنِ بد گو
بيكسو افكني كلي، طريقِ مهرباني را
(دامغان شش هزار ساله. ص 176)
محمد علي طاهريا شاعر معاصر سروده است:
در طريقت چشم ما را كور بين/ وز شريعت كامِ ما را دور بين
جمله اديانِ دگر را در جهان/ بهر ما يك وصلة ناجور بين
(دامغان شش هزار ساله. ص 205)
 (غزل شمارة 240)
ساقيا جام دمادم ده كه در سير طريق
هر كه عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود
در مقامات طريقت هر كجا كرديم سير
عافيت را با نظربازي فراق افتاده بود
رهرو -  سالك
مولانا مي‌فرمايد:
عالمِ وهم و خيال و طبع و بيم/ هست رهرو را يكي سدِ عظيم
 (غزل شمارة 184)
تركِ گدايي مكن، كه گنج بيابي/ از نظرِ رهروي كه بر گذر آيد
(غزل شمارة 188)
سالك ار نورِ هدايت طلبد راه به دوست/كه به جايي نرسدگر به ضلالت برود
ابيات زير از شاعر معاصر مرقاتش خوئي است:
لحظه‌اي سر گران ز بادة عشق/ شو به دردي كشانِ حق دمساز
بشنو اندرزِ رهروانِ طريق/ تا حقيقت نمايدت ز مجاز
تا تو را آگهي دهد از خويش/ فيضِ الهامِ حافظِ شيراز
 (غزل شمارة 215)
به وجهِ مرحمت اي سالكانِ صدرِ جلال/ز رويِ حافظ و آن آستانه ياد آريد
رندي
(غزل شمارة 5)
صلاح كار كجا و من خراب كجا/ ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا
چه نسبت است به رندي صلاح و تقوي را/سماع و وعظ كجا نغمة رباب كجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقة سالوس/كجاست دير مغان و شراب ناب كجا
ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد/چراغ مرده كجا شمع آفتاب كجا
 (غزل شمارة 8)
حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش ولي
دام تزوير مكن چون دگران قرآن را
 (غزل شمارة 18)
توبة زهدفروشان گرانجان بگذشت
وقت شادي و طرب‌كردن رندان پيداست
چه ملامت رسد آن را كه چنين باده خورد
اين نه عيب است برِ عاشقِ رند و نه خطاست
 (غزل شمارة 40)
حافظ شراب و شاهد و رندي نه وضع توست
في‌الجمله مي‌كني و فرو مي‌گذارمت
حافظ در اين بيت اعتراف مي‌كند كه با وجود تتبعات عاشقي به آيين عرفان عمل مي‌كند.
 (غزل شمارة 52)
ميخواره و آشفته و رنديم و نظر باز
وانكس كه چو ما نيست درين دهر كدام است
 (غزل شمارة 53)
نام حافظ رقم نيك پذيرفت ولي
پيش رندان خطر سود و زيان اين همه نيست
 (ازل شمارة 56)
عيب رندان مكن اي زاهدِ پاكيزه سرشت
كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيكم و گر بد تو برو خود را باش
هر كسي آن درود عاقبت كار كه كشت
نا اميدم مكن از سابقة لطف ازل
تو چه داني كه پسِ پرده چه خوب است و چه زشت
همه كس طالب يارند چه هشيار و چه مست
همه جا خانة عشق است چه مسجد چه كنشت
نه من از پردة تقوي به در افتادم و بس
پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت
باغ فردوس لطيف است وليكن زنهار
تو غنيمت شمر اين ساية بيد و لب كشت
سر تسليم من و خاك در ميكده‌ها
مدعي گر نكند فهم سخن، گو سر و خشت
حافظا روز اجل گر به كف آري جامي
يكسر از كوي خُرابات برندت به بهشت
 (غزل شمارة 65)
رندان تشنه لب را جامي نمي‌دهد كس
گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت
 (غزل شمارة 80)
فرصت شمر طريقة رندي كه عاشقي
چون راه گنج بر همه كس آشكاره نيست
 (غزل شمارة 84)
مصلحت نيست كه از پره برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبري نيست كه نيست
شير در بادية عشق تو روباه شود
آه ازين راه كه در وي خطري نيست كه نيست
همانطور كه از مفهوم واژة تركيبي نيست كه نيست مستفاد مي‌شود منظور حافظ از آوردن دو نيست، به دست آوردن مفهوم ”هست“ است. يعني نيست دوم، نيست اول را برعكس كرده و جمع دو لغت به معني هست مي‌باشد.
 (غزل شمارة 92)
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظر باز
بس طور عجب، لازمِ ايامِ شباب است
 (غزل شمارة 125)
گر مي فروش حاجت رندان روا كند/ ايزد گنه ببخشد و رفع بلا كند
 (غزل شمارة 130)
زاهد ار رندي حافظ نكند فهم چه باك
ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند
 (غزل شمارة 139)
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه‌سياه
هزار شكر كه يارانِ شهر بي گنهند
 (غزل شمارة141)
به صفايِ دلِ رندان و صبوحي زدگان/ بس درِ بسته به مفتاح دعا بگشايند
 (غزل شمارة 148)
اي دل طريق رندي از محتسب بياموز
مست است و در حقِ او، كس اين گمان ندارد
 (غزل شمارة 172)
شراب و عيش نهان چيست، كارِ بي بنياد/زديم بر صفِ رندان و هرچه باداباد
 (غزل شمارة 193)
بر سرِ تربتِ ما چون گذري همت خواه/كه زيارتگه رندانِ جهان خواهد بود
 (غزل شمارة 213)
دامني گر چاك شد در عالمِ رندي چه باك
جامه‌اي در نيكنامي نيز مي‌بايد دريد
 (غزل شمارة 200)
گر چه بي سامان نمايد كار ما سهلش مبين
رند را آبِ عِنب ياقوتِ رماني بُوَد
 (غزل شمارة 224)
مرا روزِ ازل كاري به جز رندي نفرمودند
هر آن قسمت كه آنجا شد بر آن افزون نخواهد شد
 (غزل شمارة 28)
گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندي آموز و كرم كن كه نه چندان هنر است
حيواني كه ننوشد مي‌ و انسان نشود
 (غزل شمارة 233)
آن نيست كه حافظ را رندي بشد از خاطر
كاين سابقة پيشين تا روزِ پسين باشد
 (غزل شمارة 234)
ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقي شيوة رندانِ بلا كش باشد
فخرالدين عراقي سروده است:
من آن قلاش و رند بي‌نوايم/كه در رندي مغان را پيشوايم

۱۳۸۷/۰۹/۰۶

تاثیر ایـران بر آیین یـهود (۱)



از: امید عطایی فرد
                                                                   
            تورات اصلی را میتوان پنج کتاب (سفر) موسا بن عمران دانست. در اسفار موسا نام هاي ايراني موج مي زند. موسا پس از فرار از مصر، به سرزمين “مديان” كه همان “ماد” است مي رود و فرشته ي خداوند در شعله ي آتش بر او  نمودار مي شود. آنجا “هوريب” يا جبل الاه بود و خداوند خود را به نام اهيه بر وي شناسانيد (سفر خروج، باب سوم). هوريب از ريشه ي هور و جبل الاه همان “ال برز” يا “كوه الاه” است. اينجا كه “زمين مقدس” ميباشد و موسا بايد نعلين هايش را از پا در آورد، بزرگترين پرستشگاه مغان يعني “آذر گشسب” است كه پاي برهنه به زيارت آن مي رفتند. “اهيه” را مي توان برابر با يكي از ويژه نام هاي اهورامزدا یعنی: «اهو» دانست. افزون بر اين نام بيابان “سين” يا “سينا” كاملا ايرانيست و برگرفته از نام خورشيد sun مي باشد، مانند: شهرهاي: سن آباد “مشهد”، سائين دژ”شاهين قلعه” و سنن دژ”سنندج”. كوه “هور” در سرحد زمين “ادوم” است كه “هارون” برادر موسا بر قله ي آن وفات يافت (سفر اعداد، 29:20). در تورات بارها به همزيستي و آميزندگي يهوديان با مردماني آريايي چون هيتي ها (بني حت)، فريگي ها (فريزيان)، مادها(مديان) و هوريان اشاره شده و به ويژه پدر زن موسا از قوم ماد، و مادر سليمان از هيتي ها بود.
آنگونه كه از تورات بر مي آيد، قومي كه بعدها به نام يهودي خوانده شد، “الوهيم” را مي پرستيد و از زمان موسا پرستش “يهوه” آغاز گرديد. اما به دنبال دستبردهاي راه يافته به تورات چنانكه خواهيم ديد دوگانگي و تناقض ميان بخشهاي اين كتاب كهن درباره ي پرستش دو خداي “الوهيم” و “يهوه” به چشم مي خورد:
  1. خدا نسلي ديگر برای آدم قرار داد. به عوض “هابيل” كه قائن (قابيل) او را كشت. و براي شيث نيز پسري متولد شد و او را “انوش” ناميد. در آن وقت به خواندن اسم “يهوه” شروع كردند.(سفر پيدايش. 26و4:25)
  2. ابرام: مذبحي براي خداوند بنا نمود و نام “يهوه” را خواند.(سفر پيدايش. 11:9)
  3. يعقوب گفت: اي خداي پدرم ابراهيم و خداي پدرم اسحاق، اي”يهوه” (سفر پيدايش. 32:9) و مذبحي بنا نمود و آن را “ايل الوهي” اسرائيل ناميد. (سفر پيدايش. 33:20) و خدا در روياهاي شب به اسرائيل “يعقوب” خطاب كرده گفت: من هستم الاه (الوهيم) خداي پدرت (سفر پيدايش. 46:3).
  4. و خدا به موسا خطاب كرده وي را گفت: من يهوه هستم. و به ابراهيم و اسحاق و يعقوب به نام خداي قادر مطلق (الوهيم) ظاهر شدم، ليكن به نام خود: “يهوه” نزد ايشان معروف نگشتم (سفر خروج 6:3).
«ح.نوبخت» میگوید: در كتاب «زبان باز يافته» ثابت كرده ام كه يهود از “هوه” يا “اهوه” مخفف كلمه ي “اهورا” و لغتي است اوستايي و فارسي چونانكه “هو” به زبان عرفا و “يا هو” از كلمات مولده عرب نيز گونه ي دگر از “اهو” و اهورايي اوستايي است. پس از اين تاريخ به سالياني چند “بلريچ هروزني” كه از استادان بزرگ علم آثار (باستان شناسي) و نامي ترين فيلولوگ (زبان شناس) معاصر است، در ضمن كاوش هاي فني و كشف آثار قديم، در كتاب خود: “كشفيات درباره ي كلت ها” ثابت كرده است كه يهوه (نام خداي يهود) نامي است آريايي و هرگز عبري و سامي نيست. و اين كلمه از “هوه” گرفته شده كه نام خداي”كلت ها” بوده زيرا در آثار آنها، آفريننده ي جهان با اين لفظ ناميده شده است./
در يكي از تفسيرنامه هاي تورات به نام تلمود جبرئيل به گونه ي گبرئيل نوشته شده و فرشته ي گماشته بر آتش دانسته شده است. يكي از وظايف او نابود كردن شهرهاي”سدوم” و”اموره” با انفجارهاي آتشين بود. به ياري او، موسا در پيش چشم فرعون آتشي فروزان را به د ست گرفت، بي آنكه بسوزد. (آ فرينش در اديان، 139و140)
از كتاب اشعيا(51:11) چنين بر مي آيد كه در ميان يهوديان قديم، آتش پرستي رواج داشته است: هان، جميع شما كه آتش مي افروزيد و كمر خود را به مشعل ها مي بنديد، در روشنايي آتش خويش و در مشعل هايي كه خود افروخته ايد سالك مي باشيد.
ميشائيل (ميكائيل) از ديد زبان شناسي، اشاره به دگرگوني نام نخستين زوج انسان: “مشي ومشيانه” مي تواند باشد. نام “مشي” در گزارش هاي كهن به اين گونه ها آمده است: ميشي (آثارالباقيه)، متريه (پند نامك زرتشت)، مرهيه (دادستان دينيگ)، ماري (تاريخ طبري)و...
به نوشته «ذ.بهروز»: مهر، ميترا، ميثرا، ميشيا، ميشي، موسا، مسيحا، مسك: صورتهاي يك كلمه در زبانها و لهجه هاي مختلف مي باشد.
گذشته اينها در حكمت يهود، ميشائيل كه مانند مهر و هور در آسمان چهارم جاي دارد، آموزگار موسا بود و از رؤساي اولين به شمار مي آمد. (كتاب دانيال 10:13). در مكاشفات يوحنا (12:76) از پيكار ميشائيل (ميكائيل) با اژدهايي هفت سر كه نماد ابليس بود، سخن ميرود. «م.بويس» مینویسد: به نوشته ي «كتاب اينوخ»، ميكائيل، رهبر ديوها و پيروان او را در زير سخره‌هاي زمين تا روز داوري بزرگ در بند مي كند. اين رويداد را بازتابي از استوره اي زرتشتي مي دانند كه فريدون پهلوان باستاني، ضحاك را در غاري به زنجير مي كشد تا روز فراش‌كرت (رستاخيز) فرا برسد. (تاريخ كيش زرتشت. جلد سوم. 527)
اگر چه پژوهشگران نقش ميكائيل را با فريدون و يا سوشيانت همسنجي كرده اند، باز هم بر آنيم كه ميشائيل همان مشيا يا ايزد ميترا است (البته فريدون و سوشيانت خود نمايه هايي از ايزدمهر) هستند. همانندي چشمگير ميان ميكائيل وايزد مهر چنين است که ميكائيل امير اعظم،است. مهر نيز به همه ي سرزمين ها شاه است. همچنین ميكائيل زمينه ساز روز داوريست. مهر نيز كه خويشكاري (وظيفه) او: «داوري جهانيان به راستي كردن است»، در رستاخيز، كردار آدميان را ميسنجد. (مينوي خرد،12)
از سوي ديگر در ريگ ودا حكيمان، روشنگراني هستند كه پرتوشان در تاريكي گسترده مي گردد. (10:129) همچنين در نامه هاي پهلوي، روان پارسايان وراهيان عدالت، به رخشندگي ماه و خورشيد وستارگان، نمودار شده است.
به نوشته ي”تلمود”: اورئيل (كه در عبري به معني نور خداست) واسطه اي است كه از طريق او، معرفت الهي به آدميان مي رسد. ”اور” را آن رو برابر با ”هور” دانسته ايم كه هم نور خداست وهم نمونه هايي چون اورمزد/هورمزد يا اورامان/هورامان را داشته ايم. همچنين سهروردي در نوشتارش: «هورخش كبير» كه بر گرفته اي از نيايش هاي مغانه است،از هور به گونه ي ايزدي ياد ميكند كه ويژگي هايش، تن فروغنده ي روشن و زيبا، دانا، و خردمند گرانمايه مي باشد. در كتاب حزقيال از پرستش خورشيد وتنديس هاي ايزد هور ياد شده كه از آيين هاي قوم يهود به شمار مي رود: نزد دروازه ي هيكل (خانه)خداوند، در ميان رواق و مذبح، به قدر بيست وپنج مرد بودند كه پشتهاي خود را به سوي هيكل خداوند و رويهاي خويش را به سوي مشرق داشتند و آفتاب را به طرف مشرق سجده مي نمودند. (8:16)
رفائيل را از ريشه ي “رافه” به معني پزشك دانسته اند. وي فرشته ي شفابخش بيماران به شمار مي رود و  نگاهباني سوي غربي آسمان با اوست.
در رپيهوين گاه (نيمروزتا عصر) براي شادي همه ي روشن-تخمه‌ها (پرهيزكاران) يشت (نيايش) مي كنند...نام رپيهوين از رامش است. (گزيده هاي زادسپرم66)
اگر نام”اسرافيل”را به‌گونه “سرافيل” يا ”سرافيل-ئيل” درنظر بگيريم و پسوند ”ئيل” را كنار بگذاريم، واژه ”سراف” بسيار نزديك به خوانش اوستايي ”سروش” يعني ”سرو” sru مي باشد. در گويش خوارزمي، سروش را “اسروف” مي خوانند (آثارالباقيه،74) که كاملا مانند اسرافيل است.
شمعدان هفت شاخه كه آن را نشانه ي هفت فرشته ي يهود مي دانند، برگرفته از “چتر امشاسپندان” است كه بر فراز سر كيان ايران زمين نگه مي داشتند و نمونه اش در تخت جمشيد ديده مي شود. چتري كه داراي هفت شاخه مي باشد و شاهنشاه را در پناه هفت امشاسپند نگاه مي دارد.

۱۳۸۷/۰۹/۰۴

ارژنگ تابناک تبریز (۱)


رسام ارژنگی در سال 1271 خورشیدی در خاندانی هنرمند و خانه ای که فضایش از رنگها و نقشها آکنده بود پای در جهان هستی گذاشت. از همان کودکی مداد و گچ و رنگ و قلم، دست افزارهایی آشنا برای او بودند تا اندیشه ها و احساس کودکانه اش را بر در و دیوار خانه به نمایش بگذارد. رسام ارژنگی چند سالی را به مکتب رفت و سالهایی نیز در مدارس نوبنیاد و ناپایدار (رشیدیه  - پرورش ) که با یورشهای گاه و بیگاه بیگانگان تزاری روس به تبریز همزمان بود آموزش دید .در همان دوران حجره ای در سرای صاحبدیوان  تبریز اجاره کرده بود که به جز کارهای نقاشی مکان مناسبی برای یادگیری و پژوهش بود و خواندن کتابهای قدیمی جذابترین دلمشغولی‌هایش شمرده میشد. شش سال در تفلیس و مسکو برای آموختن هرچه بیشتر، معاش را نیز از انگشتان هنرمندش تامین میکرد و با فروش تابلوهایش آسوده خاطر زیست. اما او که از کودکی با عشق به ایران زاده شده بود دراین سالها رنجی توان فرسا کشید . تبلیغات ضد ایرانی روسها در تفلیس رواج کاملی داشت و چه زجری بالاتر از ممنوعیت عید نوروز و چهار شنبه سوری  توسط روسهای اشغالگر و بیگانه. رسام ارژنگی از همان دوران با همت جمعی از جوانان پاکدل ایرانزمین گروهی را تشکیل داد که به نام جمعیت دوست داران ایران مشهور شدند  و هرگاه هنرمندان ایرانی برای برگزاری کنسرت و یا ضبط صفحه گرامافون به آن نواحی می آمدند رسام ارژنگی یکی از میزبانان و راهنمایان بود که سوای پذیرایی، تابلوها و تصویرهای بزرگی از استادان موسیقی مانند : اقبال آذر ، درویش خان ، باقرخان ، طاهر خان و… نقاشی میکرد و بر سردر سالنهای کنسرت می آویخت. رسام دوره 6 ساله آموزش تفلیس را در 4 سال به پایان رسانید و سپس در آزمون ورودی آکادمی مسکو پذیرفته شد و پس از 2 سال به دانشنامه لیسانس دست یافت . آموزشهای نوین نقاشی این دوران مراحل دقیق و متفاوتی را در بر میگرفت که نقاشی رنگ و روغن از مدلهای زنده، طراحی با اتود از طبیعت، کارتین که نمونه ای نقاشی بود با در نظرگرفتن جزئیات و موضوعات خیالی، آناتومی، پرسپکتیو، تاریخ هنر، رنگ شناسی و اصول رنگ آمیزی بخشی از این آموزشها بود . رسام در کنار همه این آموزشها هیچگاه از تلاشهای میهن پرستانه و سروده‌های تحقیرآمیزش نسبت به حکومت تزاری روسیه دست بر نداشت و این مبارزات نیز از دید پلیس مخفی تزار مخفی نمانده بود و سرانجام گرفتاری بزرگی برایش فراهم آمد.
بعد از پايان دوره دو ساله آكادمي و اخذ درجه ليسانس به تفليس رفت تا خود را براي بازگشت به ايران آماده كند. خاطره بازداشت و فرار معجزه آسايش كه با ياري دوستان انجام گرفت، يكي از حوادث فراموش نشدني زندگي وي به شمار مي‌رود. رسام ارژنگي اين حادثه را در خاطرات خويش چنين نقل مي‌كند: «‌‌‌در اتاق مهمانخانه بودم كه ناگهان در اتاق را به شدت كوبيدند. دو پاسبان و يك افسر روس با خشم و توهين و بدون هيچ گونه توضيحي وارد شدند. همه اثاثم را با خشونت به هم ريختند. عكس هاي ستارخان و باقرخان را با بي‌حرمتي مچاله كرده و بر زمين انداختند. دلم مي‌تپيد كه مبادا كتابچه اشعارم را كه در پشت تقويم ديواري پنهان بود پيدا كنند. بعد مرا با خودشان به كلانتري بردند و در زير زمين نمناكي كه تنها يك نيمكت باريك در آن بود، زنداني كردند. كسي از من چيزي نپرسيد. صبحگاه پس از آن‌كه فنجاني چاي و تكه‌اي نان به من دادند، به اتاقي كه افسر تنومند و دو مرد ديگر در آن حضور داشتند هدايتم كردند. بازپرسي آغاز شد. از شغل و مليتم پرسيدند. در زبان روسي نقاش ساختمان را «ماليار» و نقاش ساده را «ژووپيس» و نقاش آكادمي ديده را «خودوژنيگ» مي‌نامند. وقتي كه خودم را معرفي كردم و حرفه ام را گفتم، افسر با تحقير گفت: «مگر ايراني هم «خودوژنيگ» مي‌شود»؟! نگاه سردم همچون تيغه فولادين خنجر بر چشمانش نشست. بر سرم فرياد كشيد: «با آن چشمهاي ايراني، اين طور به من نگاه نكن.» و من با خشمي كوبنده، فرياد زدم: «من يك ايراني اصيلم و با چشم هاي ايرانيم به تو نگاه مي‌كنم. آن چنان كه انسان به دشمنش مي‌نگرد». ديگر نميدانم چه شد ... مرا بار ديگر به همان زيرزمين بازگرداندند. به ياد دفترچه شعرم كه پر از اشعار ضد تزاري و ميهني بود افتادم. آرزوي بازگشت به ايران آرزوي زنده ماندن و تلاش براي سرافرازي ميهنم به رويايي ناممكن بدل مي‌شد. پاسي از شب گذشته كه هنوز به تنها روزنه اتاق كه همسطح خيابان بود و مرا به دنياي آزاد مربوط مي‌كرد نگاه كردم. صداي خفيف گفتگو و حركت به گوشم خورد. احساس كردم كه براي لحظه‌اي قلبم از تپش باز ايستاد. با صدايي آهسته تقاضاي كمك كردم و اندكي بعد دانستم كه آن‌ها دوستان من و از گروه دوستداران ايرانند. آرام به كندن ميله‌هاي پنجره پرداختند و بعد از من خواستند تا از نيمكت به شكل نردبام استفاده كنم و خود را بالا بكشم. يك بار نيمكت لغزيد و با صداي مهيبي به زمين افتاد. از تصور آن لحظه‌ها هنوز قلبم مي‌تپد. عاقبت با بدني كوفته و مجروح به خيابان قدم گذاشتم. مسافتي را طي كرديم. آن‌گاه با درشكه مرا به ايستگاه قطار رساندند. بليت و چمداني كوچك با بسته‌اي غذا به دستم دادند. همه وسايل، تابلوها، شعرها و مدارك تحصيلم در مهمانخانه مانده بود. به من گفتند شايد بعداً آنها را برايم بفرستند. قطار در ساعت 2 بامداد به راه افتاد. دلم در تب و تاب بود و خواب از چشم‌هايم مي‌گريخت. يك بار در ايستگاهي دو ژاندارم فانوس به دست وارد قطار شدند در گفته هايشان كلمه «ژووپيس» يا نقاش را تشخيص مي‌دادم. بعد وارد كوپه من شدند و از من سراغ «گمنايس» يا دانش‌آموز را گرفتند. اظهار بي‌اطلاعي نمودم. چه شب بي‌پاياني! اما ... عاقبت سپيده دميد و قطار به مرز جلفا رسيد. سراپا درد و اشتياق بودم. خاك زير پايم، خاك سرزمينم، خاك پاك ايران بود.
استاد ارژنگی پس از بازگشت به تبریز نزدیک به دو سال با برادر هنرمندش میر مصور تبریزی به طراحی نقشه  قالی (که در تبریز نقشه ها رخ و صورت انسان است) مشغول شد. ایشان در بهار سال 1298 مسیر تبریز تا تهران را در مدت چهل روز پیاده همراه با کاروانی  پیمودند تا بیشتر از سفر و مناظر و مردم این مسیر آگاه شوند. پس از ورود به تهران از سوی نصیر الدوله بدر  به سمت معاونت هنرستان تهران منصوب شد. ایشان با نگارش مقاله هایی پیرامون زندگی و آثار هنرمندانی چون بهزاد، خواجه ميرك، رضا تبريزي و... در روزنامه «ايران» به مديريت آزاديخواه مشهور مرحوم اسماييل يگانگي و خلق و معرفي آثاري از افتخارات هنري و تاريخ ايران‌زمين، كم‌كم توانستند جاي خود را در دل ايراندوستان تشنه حقايق ايران و شاگردانشان باز كنند. ايشان سپس با اجاره مكاني در خيابان فردوسي و ايجاد نگارخانه شخصي (كه در آن زمان يك كار نو به شمار ميرفت )  نسبت به ادامه كار نقاشي و نمايش و فروش آن به علاقمندان و آموزش اقدام نمود .سردر ورودي نگارخانه را با تابلويي از خود آراسته و سمت ديگر درب ورودي، پهلواني سالمند ایستاده بود كه موهايي سپيد داشت و آدمي را ياد رستم دستان مي‌انداخت. این پهلوان مشعلي در يك دست و جمجمه اي در دست ديگر داشت و زير جمله «هنر باقيست و بشر فاني»  ايستاده بود .اين نگارخانه خيلي زود بسياري از هنرمندان و مشتاقان هنر را گرد خود جمع كرد و سبب حسادت نابخردان نيز گشت به گونه اي كه در نخستين شبيخون انسان نمایان به نگارخانه، آن تابلوي زيباي سر در را با گل و لاي پوشانيدند اما استاد رسام ارژنگي تبريزي  بزرگتر از اين حرفها فكر ميكرد و ايشان در همان زمان در انديشه خلق تابلويي از شاهنشاه كورش بزرگ بود  و براي پژوهش و ديدار از آرامگاه پدر ميهن در پاسارگاد اولين پايتخت هخامنشيان، راهي اسفهان و شيراز شدند .ايشان در اسفهان ناكامانه در جستجوي آرامگاه «صائب تبريزي» شاعر نامدار سده يازدهم يزدگردي گذراند و سپس راهي پاسارگاد شد و چند روزي را به ثبت و نقاشي آثار موجود در پاسارگاد سپری نمود. سپس در راه بازگشت در تالار چهل ستون تابلويي از نادر شاه نظرش را جلب كرد. اين تابلو را نادر شاه در زمان تاج بخشي به محمد شاه گوركاني نشان ميداد و مرحوم معيرالممالك دوست نزديكش نيز تصويري را كه از نادرشاه داشت و در قندهار ساخته شده بود به رسم امانت در اختيار وي گذاشت. استاد با اين دستمايه ها تابلويي به درازاي ۴ متر و پهناي ۲ متر طراحي نمودند. دو ماه تابستان روزی ۸ ساعت کار کرد. ولی همان روزهایی که کار درمراحل پایانی بود باری دیگر بر نگارخانه اش شبیخون زدند و بی آنکه به سکه های نقره در کشوی میز دستبرد بزنند، تابلوی نادر شاه را با کارد تکه تکه کردند. صبح که به کارگاه رفت و این نامردی را دید، دوباره شروع به کار کرد و در کمترین زمان تابلوی نادر را بهتر از پیش رسم کرد و سرود:
به جای رنگ بمالم بر پرده خون جگر/ فلک ندید هنرور به سخت جانی من

نگاره نادرشاه
نگارخانه کوچک ولی باصفای او پایگاهی بود برای ارباب هنر و معرفت. ملک الشعرای بهار، رشید یاسمی، سعید نفیسی، عارف قزوینی، علی صادقی، محمد ضیا، میرزاده عشقی، دکتر هشترودی و... از دوستان و یاران او در این نگارخانه بودند .او در سال ۱۳۰۹ چند تصویر آبرنگ کوچک را به نمایشگاه نقاشی آنورس بلژیک فرستاد و مدال طلا و دیپلم افتخار این نمایشگاه را دریافت کرد. پس از کار بر روی تصاویر مینیاتوری کتاب غزلیات حافظ شیراز که به زبان انگلیسی در لندن چاپ شده بود، ایشان به دعوت پروفسور اسمیت خاورشناس امریکایی برای کتاب رباعیات خیام تابلوهایی بزرگ به تصویر کشید که مناسب چاپ آن در کشور امریکا بود. پروفسور اسمیت گفت :برخلاف بیشتر مردمان که معتقدند ایران فقط به گذشته تکیه دارد و فخر نیاکان خود را میفروشد، من با شهامت میگویم که ایران چه در گذشته و چه در امروز، مهد تمدن و فرهنگ و هنر بوده است و این نکته با این تصاویر که یک نقاش ایرانی آن را کشیده به درستی قابل اثبات است . به گونه ای که اگر خیام خود نیز زنده بود برای این قدرت قلم نقاش شعری میسرود و آفرین میگفت. /
استاد رسام ارژنگی که یکی از مفاخر هنر معاصر ایرانزمین است سالها با افتخار برای این مرز وبوم، قلم بر تار و پود میهن کشید و سرانجام در ۸۴ سالگی و در سال ۱۳۴۰ ایرانزمین را بدرود گفت و راهی دیار ابدی شد.

۱۳۸۷/۰۹/۰۲

حافظ مهرآیین (بخش ۱۴)


از: م.ص.نظمی افشار   
وصل، هجران
(غزل شمارة 4)
حافظ ز ديده دانة اشكي همي فشاند/باشد كه مرغ وصل كند قصدِ دام ما
 (غزل شمارة 5)
بشدكه ياد خوشش باد روزگاروصال/خودآن كرشمه كجارفت و آن عتاب كجا
 (غزل شمارة 21)
حافظ ازدولت عشق توسليماني يافت
يعني ازوصل تواش هست كنون باده به دست
 (غزل شمارة 30)
حافظ هرآنكه عشق نورزيدو وصل خواست
احرامِ كعبة دل وجان بي وضو ببست
 (غزل شمارة 32)
از پاي فتاديم چو آمد غمِ هجران
در درد بمانديم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمري است كه عمرم همه در كار دعا رفت
احرام چه بنديم كه آن قبله نه اينجاست
درسعي چه كوشيم چو از كعبه صفا رفت
 (غزل شمارة 39)
دي وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است
 (غزل شمارة 73)
شنيده‌ام سخني خوش كه پيركنعان گفت
فراق يار نه آن مي‌كند كه بتوان گفت
حديث هول قيامت كه گفت واعظ شهر
كنايتي است كه از روزگار هجران گفت
 (غزل شمارة 97)(از نظر پژمان بختياري اين غزل الحاقي است.)
داد مسكينان بده اي روزِ وصل/ از شبِ يلداي هجران الغياث
شب يلدا طولانيترين شبِ سال است و از روز بعد، روز‌ها شروع به طولاني‌تر شدن مي‌كنند. لذا ايرانيان باستان تولد خورشيد (مهر) را در اين روز جشن مي‌گرفتند. 
 (غزل شمارة 121)
طاير دولت اگر باز گذاري بكند/يار باز آيد و با وصل قراري بكند
 (غزل شمارة 125)
ما را كه دردِ عشق و بلاي خمار كشت
يا وصل دوست يا مي صافي دوا كند
اصلِ كل وصل است ليكن اهلِ راز/ عيش‌ها در بوتة هجران كنند
مولانا مي‌فرمايد:
هر كسي كو دور ماند از اصلِ خويش/باز جويد روزگار وصلِ خويش
 (غزل شمارة 166)
عشقِ تو نهالِ حيرت آمد/ وصلِ تو كمالِ حيرت آمد
بس غرقة حال وصل كاخر/    هم بر سرِ حال حيرت آمد
يكدل بنما كه در رهِ او/ بر چهره نه خالِ حيرت آمد
نه وصل بمانَد و نه واصل/ آنجا كه خيال حيرت آمد
از هر طرفي كه گوش كردم/ آوازِ سئوال حيرت آمد
شد منهزم از كمالِ عزت/ آن را كه جلال حيرت آمد
سر تا قدمِ وجود ِ حافظ/ در عشق نهان حيرت آمد
شاعر معاصر استاد مجيد يكتايي در بابِ وصل و هجران سروده‌اند:
گوئي كه كج بدار و مريز اي دليل راه/ اين در طريق عشق نباشد ميسرم
از هجرِ اوست اين همه افغان و دردِ من/از مهرِ اوست جمعِ پريشانِ خاطرم
خواهانِ اوست دل‌كه به‌زندان فتاده‌ام/از شوقِ وصل اوست رَوَدهرچه بر سَرم
دارم هوايِ همدميِ دوستان به‌سر/ ور دولت وصال نباشد ميسرم
”يكتا“ تو آرزويِ وصالش ز دل مبر/ هر چند مشكل از غمِ او جان بدر برم
 (غزل شمارة 173)
از دست رفته بود وجودِ ضعيفِ من/صبحم به بويِ وصل تو جان باز داد جان
 (غزل شمارة 194)
بهاي وصل تو گر جان بُوَد خريدارم
كه جنسِِِ خوب مُبصر به هر چه ديد خريد
افتخارالدين دامغاني شاعر قرن هفتم قمري سروده است:
آخر اين محنت هجران به سر آيد روزي
وين دلِ خسته از اين غم به در آيد روزي
هم بر اين حال نماند مگر اين محنت من
شبِ اندوهِ مرا هم سحر آيد روزي
زين همه يا رب و اين آهِ سحرگاهي من
شك ندارم كه يكي كارگر آيد روزي
يا رب آن دولت جاويد بيابم گويي
كه خرامان ز درم يار درآيد روزي
چند باشد دلِ من خستة خارِ غمِ عشق
گلبنِ وصل هم آخر به در آيد روزي
افتخارا مشو از شاديِ وصلش نوميد
كاخر اين محنتِ هجران به سر آيد روزي
خاقاني سروده است:
چرا ننهم؟ نهم دل بر خيالت/ چرا ندهم؟ دهم جان در وصالت
و در جاي ديگر در شرح هجران آورده است:
از شبِ هجران بپرس تا به چه روزم/ زآتشِ سودا ببين كه در چه گدازم

قفس تن، زندان تن
(غزل شمارة 8)
همه را خوابگه آخر چو به زير خاك است
گو چه حاجت كه به افلاك كشي ايوان را
ماه كنعاني من مسند مصر آن تو شد
جاي آن است كه بدرود كني زندان را
اقبال لاهوري‌ سروده است:
خاكِ تاريكي كه نامِ او تن است/ عقل از بيداد او در شيون است
شير حق اين خاك را تسخير كرد/ اين گلِ تاريك را اكسير كرد
رضا قلي خان هدايت (1215 الي 1288 قمري) سروده است:
سگي ماده است دنيا و سگي نر طالب دنيا
كه دشوار است اخراجش گر آسان است ادخالش
مگر از سردي آبِ قناعت بگسلد اين سگ
وگرنه ناگزير آمد كه پيوندد به دنبالش

۱۳۸۷/۰۸/۲۹

توليد پوشاك: دورمانده از فن آوري روز


            صنعت نساجي در كشور ما سابقه يي طولاني دارد. به گونه يي كه قدمت آن به سالهاي قبل از ميلاد بازمي گردد. اما آيا داشتن سابقه طولاني در هر صنعتي به معناي توسعه و پيشرفت آن است؟ در شرايطي كه كشورهايي بدون چنين قدمتي، توانسته اند بازارهاي جهاني نساجي و پوشاك را به خود اختصاص دهند! ايرانيان شايد نخستين تمدني در جهان بودند كه كشف كردند طراحي و دوختن يك لباس زيبا همانقدر اهميت دارد كه خلق يك اثر نقاشي يا شنيدن يك موسيقي دل انگيز.
اميد عطايي، نويسنده كتاب «شگفتيهاي باستاني ايران» در بخشي از كتاب خود، تحت عنوان «جامه هاي عجيب» به آن دسته از شواهد تاريخي ميپردازد كه نشان دهنده توجه و اهتمام ايرانيان به نساجي و پوشاك است. او مينويسد: «شلوار و رداي بلند، جامه شاهانه امپراتوران بيزانس، تاج پاپ، لباس خليفگان ترك و عرب، جامه جنگي شواليه هاي اروپايي، پوشش دربار هند و ... ارمغان ايران به جهان بوده است. گفته ميشود چارلز دوم پادشاه انگلستان، به اندازه يي از جامه هاي ايراني خوشش آمده بود كه تا مدتي لباس رسمي دربار اين كشور، مانند جامه ايرانيان بود».
او سپس به نمونه هايي از جامه هاي جالب ايرانيان اشاره مي كند. از آن جمله جامه «آينه يي» است كه از قطعات آينه و فلز درست شده بود و هنگام جنگ وقتي نور خورشيد در آن مي افتاد، نور كوركننده يي از آن ساتع مي شده و به چشم دشمن مي افتاده و توان جنگيدن را از او مي گرفته است. رستم داراي جامه يي به نام «ببر بيان» بوده كه آن را به هنگام نبرد مي پوشيده و به گفته شاهنامه، نه در آتش مي سوخت و نه در آب خيس ميشد. نمونه هايي از اين دست در تاريخ ايران فراوانند.
اما واقعيت اين است كه مسائل و مشكلاتي كه امروزه گريبان صنايع كشور را گرفته، انحصارات و قاچاق مصنوعات نساجي خارجي و ... منجر به ركود چندساله صنعت نساجي و كاهش كيفيت محصولات آن شده است. براساس آمار و در بررسي كارگاههاي بزرگ صنعتي كشور شاخص توليد صنايع منسوجات در سه ماه نخستين سال۷۹ نسبت به سه ماه نخست سال۷۸رقم ۳دهم درصد افزايش و توليد پوشاك چرم به ترتيب ۲۹درصد و ۱۹‎/۵درصد كاهش داشته است. اين مسأله در شرايطي است كه بخش قابل توجهي از نيروي فعال كشور در صنعت نساجي و توليد پوشاك مشغول به كارند. در حالي كه صنعت نساجي با توجه به پتانسيل موجود خود و سرمايه گذاريهايي كه در اين بخش انجام گرفته و همچنين پايين بودن نرخ انرژي در ايران مي توانست يكي از بزرگترين محصولات صادراتي كشور باشد، اما به نظر مي رسد اين صنعت نيز همچون صنعت جهانگردي از مسير درست خود كه سودآوري اقتصادي براي كشور است منحرف شده و مشكلاتي را نيز ايجاد كرده است.  تلفيق هنر و صنعت در زمينه پوشاك مقوله يي نيست كه اهميت آن بر كسي پوشيده باشد. اما راهبرد عملي براي آن شايد در اين مقطع زماني كمي زود به نظر برسد. بويژه آنكه نگرانيهاي دست اندركاران اين صنعت چنان زياد است كه جايي براي مقوله هاي زيبايي شناسانه باقي نمي گذارد. گلنار نصراللهي، مديركل صنايع نساجي و پوشاك وزارت صنايع و معادن مي گويد: «از جمله عواملي كه در افزايش كيفيت محصولات صنعت نساجي و رفع بسياري از مشكلات آن مؤثر است، اين است كه براي چنين محصولاتي عمر مفيدي در نظر گرفت و اين همان مسأله «مد» است. يعني زمينه تقاضاي داخلي در كشور را به گونه يي ايجاد كنيم كه به رشد و تقويت صنعت نساجي ما كمك كند. 
بدون ترديد ما زماني مي توانيم در زمينه پوشاك و مدهاي لباس پيشرفت كنيم كه حرفي براي گفتن داشته باشيم.
اميد عطايي، محقق در تاريخ ايران باستان همچنان معتقد است: «در تاريخ پوشاك ايران كه مربوط به هزاران سال پيش است، طرحهايي وجود دارد كه با اندكي تلفيق با شرايط امروز، مي تواند بهترين مرجع براي معرفي مدهاي جديد باشد. اگر كارشناسان و افراد مطلع در زمينه پوشاك رويكردي تاريخي به اين موضوع داشته باشند و با كمك برنامه هاي كامپيوتري، جامه هاي باستاني را بازسازي كنند، مي توانند به نياز امروز جامعه پاسخ بگويند. در اين صورت ايران موجي از مدلها و طرحهاي لباس و پارچه را به دنيا خواهد فرستاد ».
صنعت نساجي و بويژه پوشاك در حال حاضر به منزله نوعي هنر است. وجود سايتهاي مد بر روي اينترنت و كانالهاي مد ماهواره يي اهميت تلفيق ميان هنر و صنعت را نشان مي دهد و اين كه مردم جهان تا چه حد به مقوله مد، لباس و ظاهر خود اهميت مي دهند. به گونه يي كه بيشترين هزينه در شوروي (سابق) مربوط به خريد يا توليد پوشاك بوده است. در كشور ما به دليل مسايل سياسي بعد از انقلاب، مسأله پوشاك جايگاه واقعي خود را درميان صنايع كشور از دست داد، اما اينك بارقه هايي از تجديد حيات اين صنعت ـ هنر مي درخشد. اين حركت تسريع مي شود، مشروط بر آنكه فاصله ميان حرف تا عمل را در اين صنعت كاهش داد و افق هاي پيش رو را تقويت كرد.
 {گزارش: فاطمه اميري/ روزنامه ایران/ يكشنبه ۲۶ فروردين ۱۳۸۰}

۱۳۸۷/۰۸/۲۷

حافظ مهرآیین (بخش ۱۳)


م.ص. نظمی افشار
فلسفه
شهاب‌الدين سهروردي در ابتداي كتابِ «حكمت‌الاشراق» گفته است: اين كتاب با نوشته‌هاي ديگرم فرق دارد‌ و تمام مطالب مندرج آن را از روي فكر و انديشه به دست نياورده‌ام، بلكه ذوق و رياضت در كشفِ آن بيشتر دخالت داشته و چون همة گفتار ما از راهِ برهان نيست و به عيان و مشاهده دانسته خواهد شد، پس به تشكيك و وسوسة شكاكان از ميان نمي‌رود. (خلاصة حكمت‌الا‌شراق ص 3)
 (غزل شمارة 10)
گر چه بدنامي است نزد عاقلان/ ما نمي‌خواهيم ننگ و نام را
 (غزل شمارة 44)
َورايِ طاعتِ ديوانگان ز ما مطلب/ كه شيخِ مذهبِ ما عاقلي گنه دانست
 (غزل شمارة 50)
اي كه از دفتر عقل آيت عشق آموزي
ترسم اين نكته به تحقيق نداني دانست
 (غزل شمارة 51)
كنون كه بر كفِ گل، جام بادة صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه بستان گير
چه وقتِ مدرسه و بحث كشف كشاف است
فقيه مدرسه دي مست بود و فتوا داد
كه مي حرام، ولي به، ز مال اوقاف است
 (غزل شمارة 80)
ما را به منع عقل مترسان و مي بيار
كان شحنه در ولايت ما هيچ‌كاره نيست
 (غزل شمارة 103)
بهاي بادة چون لعل چيست جوهر عقل
بيا كه سود كسي برد كاين تجارت كرد
(غزل شمارة 105)
مشكل عشق نه در حوصلة دانش ماست
حلِ اين نكته بدين فكر خطا نتوان كرد
 (غزل شمارة 113)
هر آبروي كه اندوختم ز دانش و دين
نثار خاكِ رهِ آن نگار خواهم كرد
 (غزل شمارة 125)
در كارخانه‌اي كه رهِ عقل و فضل نيست
وهمِ ضعيف راي فضولي چرا كند
 (غزل شمارة 140)
حريمِ عشق را درگه، بسي بالاتر از عقل است
كسي آن آستان بوسد، كه جان در آستين دارد
 (غزل شمارة 142)
ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس‌كه تو را/دمي ز وسوسة عقل بيخبر دارد
اقبال لاهوري سروده است:
خواب بر من دميد افسوني/ چشم بستم ز باقي و فاني
نگهِ شوق تيزتر گرديد/ چهره بنمود پير يزداني
آفتابي كه از تجليِ او/ افقِ روم و شام نوراني
شعله‌اش در جهانِ تيره نهاد/    به بيابان چراغِ رهباني
معني از حرفِ او همي روييد    /صفتِ لاله‌هايِ نعماني
گفت با من چه خفته‌اي برخيز/بر سرابي سفينه مي‌راني
به خرد راهِ عشق مي‌پويي/به چراغ آفتاب مي‌جويي
 (غزل شمارة 163)
هر نقش كه دستِ عقل بندد/جز نقشِ نگار خوش نباشد
شيخ محمود شبستري مي‌فرمايد:
هر آنكس را كه ايزد راه ننمود/ز استعمالِ منطق هيچ نگشود
فلاسفة مشايي پيروانِ منطق و استدلال و گروه مخالف متصوفه و اشراقي بوده‌اند. به گفتة شاهِ سنجان:
رندان مي دانش از سرِ حال كشند/ني چون جهلا براهِ اشكال كشند
علمي كه به درس و بحث مفهوم شود/آبي است كه از چاه به غربال كشند
ابيات زير از اديب معاصر «پرويز شهريار افشار» است:
عشق بايد كه تا كسي باشد/    مردِ اين راهِ پر نشيب و فراز
ورنه هرگز بپايِ خستة عقل/ ره نيابد كسي به پردة راز
اقبال لاهوري سروده است:
دانش اندوخته‌اي، دل ز كف انداخته‌اي/آه زان نقدِ گرانمايه كه در باخته‌اي
 (غزل شمارة 216)
اگر نه باده غمِ دل ز يادِ ما ببرد/نهيبِ حادثه بنيادِ ما ز جا ببرد
وگرنه عقل به مستي فرو كشد لنگر/چگونه كشتي ازين ورطة بلا ببرد
 (غزل شمارة 223)
عقلم از خانه بدر رفت و اگر مي اين است
ديدم از پيش كه در خانة دينم، چه شود
 (غزل شمارة 226)
كرشمة تو شرابي به عاشقان پيمود/كه علم بي خبر افتاد و عقل بي حس شد
 (غزل شمارة 232)
بيا اي شيخ و از خمخانة ما/    شرابي خور كه در كوثر نباشد
بشوي اوراق اگر همدرسِ مايي/كه علمِ عشق در دفتر نباشد
ز من بنيوش و دل در شاهدي بند/كه حسنش بستة زيور نباشد
شرابِ بي خمارم بخش يا رب/كه با او هيچ دردِ سر نباشد
 (غرل شمارة 239)
دفتر دانش ما جمله بشوييد به مي/كه فلك ديدم و در قصدِ دلِ دانا بود

۱۳۸۷/۰۸/۲۵

حافظ مهرآیین (بخش ۱۲)


م.ص. نظمی افشار
عشق
رباعي زير به ”بوعلي حسين‌ابن سيناي بلخي“(370- 428 قمري) منسوب است:
تا بادة عشق در قدح ريخته‌اند/ وندر پي عشق عاشق انگيخته‌اند
با جان و روان بوعلي مهر علي/ چون شير و شكر به هم آميخته‌اند
 (غزل شمارة 1)
الا يا ايهاالساقي ادر كاسا و ناولها/كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
 (غزل شمارة 19)
چو بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاست
سخن شناس نه‌اي جان من خطا اينجاست
در اندرون من خسته دل ندانم كيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
 (غزل شمارة 21)
من همان دم كه وضو ساختم از چشمة عشق
چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست
مي بده تا دهمت آگهي از سر قضا
كه به روي كه شدم عاشق و بر بوي كه مست(شراب)   
 (غزل شمارة 61) به نوشتة استاد پژمان بختياري الحاقي است
ز جام عشق مي نوشيد حافظ/مدامش مستي و رندي از اين است
 (غزل شمارة 78)
روزگاريست‌كه سوداي بتان دين منست/غمِ اين‌كار نشاطِ دلِ غمگين منست
ديدن روي تو را ديدة جان بين بايد/اين كجا مرتبة چشم جهان بين منست
تامرا عشقِ توتعليم سخن‌گفتن‌كرد/خلق را وِردِزبان مدحت و تحسين منست
 (غزل شمارة 80)
راهي است راه عشق كه هيچش كناره نيست
آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست
هر دم كه دل به عشق دهي خوش دمي ُبود
در كار خير حاجتِ هيچ استخاره نيست
 (غزل شمارة 87)
بسوخت حافظ و در شرط عشق و جانبازي
هنوز بر سر عهد و وفاي خويشتن است
 (غزل شمارة 88)
دلا طمع مبر از لطف بي نهايت دوست
چو لاف عشق زدي سر بباز چابك و چُست
به صدق كوش كه خورشيد زايد از نفست
كه از دورغ سيه روي گشت صبح نخست
اشاره به واژه‌هاي خورشيد، راستي و دروغ در اين غزل ريشه در اعتقاد ايرانيان باستان و وسواس بي اندازة ايشان نسبت به دروغ و دروغ‌گو دارد و همانطور كه در بيت كاملا مفهوم است راستگويي در ارتباط با خورشيد و دروغ در ارتباط با سياهي به كار رفته است كه نشان دهندة تضاد بين اين دو و اسطوره‌اي بودن مفهومي دارد كه حافظ به آن اشاره كرده است.
 (غزل شمارة 99)
اگر به مذهبِ تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است كان تو را صلاح
صلاح و توبه و تقوي ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون كسي نيافت صلاح
 (غزل شمارة 118)
حسن بي پايان او چندان كه عاشق مي‌كشد
زمرة ديگر به عشق از غيب سر بر مي‌كند
 (غزل شمارة 130)
لافِ عشق و گله از يار زهي لافِ دروغ
عشقبازان چنين مستحقِ هجرانند
 (غزل شمارة 133)
از صداي سخن عشق نديدم خوشتر/يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند
 (غزل شمارة 144)
ستم ازغمزه مياموزكه درمذهب عشق/هر عمل اجري و هركرده جزايي دارد
نكتة قابل توجهي كه در اين بيت و بسياري از ابيات ديگر كه عشق به معناي عرفاني آن به كار رفته وجود دارد، اين است كه در صورت عوض كردن لغت عشق با لغتِ مهر نه تنها اين ابيات معناي خود را از دست نمي‌دهند بلكه به مراتب داراي بار معنايي عميق‌تر و واضح‌تري نيز مي‌شوند. به عنوان مثال در همين بيت مي‌توان نوشت:
ستم از غمزه مياموز كه در مذهبِ مهر/هرعمل اجري و هرکرده جزايي دارد
 (غزل شمارة 149)
حافظ اگر سجدة تو كرد مكن عيب/كافر عشق اي صنم گناه ندارد
 (غزل شمارة 153)
سرِ درسِ عشق دارد، دلِ دردمندِ حافظ/كه نه خاطرِ تماشا، نه هوايِ باغ دارد
سعدي مي‌فرمايد:
همه قبيلة من عالمان دين بودند/ مرا معلمِ عشقِ تو شاعري آموخت
 (غزل شمارة 202)
عشق و شباب و رندي، مجموعة‌مراد است
چون جمع شد معاني، گويِ بيان توان زد
حافظ به حقِ قرآن، كز شيد و زَرق باز آي
باشد كه گويِ عيشي، در اين جهان توان زد
 (غزل شمارة 204)
جهانيان همه گر منعِ من كنند از عشق
من آن كنم كه خداوندگار فرمايد
اقبال لاهوري سروده است:
عشق است كه در جانت هر كيفيت انگيزد
از تاب و تب رومي تا حيرتِ فارابي

۱۳۸۷/۰۸/۲۲

زن در دوره ساسانی


             ساسانیان مظلومترین سلسله تاریخ ایران هستند به این دلیل که با سقوط آنها، سقوط ایران هم آغاز میشود و دلخوریها متوجه آنان میگردد. این که می گویند ساسانیان در تاریخ دست برده‌اند درست نیست و نسخه‌های تاریخی این حکومت، منابع اندیشمندان ایرانی آن دوران بوده است. ساسانیان تعصبات دینی نداشتند، به عنوان مثال در دانشگاه «جندی شاپور» مسیحیان نیز درس میخواندند و فردوسی هم در شاهنامه از این حکومت تعریف کرده است. اختلاف طبقاتی در زمان ساسانیان وجود نداشته و برپایه منابع تاریخی، خواندن و نوشتن برای همه آزاد بوده است. اردشیر بابکان نظام نوینی را در این سلسله ایجاد میکند که از ایران وارد غرب می شود. اقتصاد ساسانیان ترکیبی از سرمایه داری و سوسیالیسم بود و نکته بسیار جالب این است که همه مردم بیمه بودند، بدون این که حق بیمه و عوارض پرداخت کنند.
عصر ساسانی از درخشانترین دوران تاریخ ایران است. در هنگام فرمانروایی ساسانیان، زن ایرانی از ارج و پایداشت والایی برخوردار بود. تحصیل و کار برای زنان آزاد بوده است. «گردیه» خواهر «بهرام چوبین» به سپهسالاری و نیز فرمانروایی قلمرو ری رسید. دو بانو: آزرمدخت و پوراندخت بر تخت شاهنشاهی ایران زمین نشستند. در داستان ها، بارها میبینیم که شاه ساسانی به گونه ای ناشناس در خانه شبان یا کشاورز مهمان بوده و از میان همین مردم، دختری به زنی گرفته وبعدها فرزندی که از همان دخترشبان یا کشاورز به دنیا آمده بود، به پادشاهی ایران برگزیده می شد. قباد با دختر یکی از دهقانان اهواز زناشویی می کند و کسرا (انوشیروان) زاده میشود.
سکه شاه بانو: پوراندخت

«سعیدی سیرجانی» در کتاب «سیمای دو زن» هنگام سنجش میان دو زن ایرانی و عرب (شیرین ـ‌ لیلی) مینویسد: در دیار «شیرین» منعی بر مصاحبت و معاشرت مرد و زن نیست. پسران و دختران با هم می نشینند، با هم به گردش و شکار می روند و با هم در جشن ها ومهمانی ها شرکت می کنند. و عجبا که در عین آزادی معاشرت، شخصیت دختران، پاسدار عفاف ایشان است که به جای ترس از پدر و بیم بدگویان، محتسبی در درون خود دارند و حرمتی برای خویشتن قایلند. دخترها، مادران و پیران خانواده را مشاوران نیک اندیش خویشتن می دانند، و هشداری دوستانه چنان در دل و جانشان اثر می کند که وسوسه های شهزاده جوان عشرت طلبی چون پرویز نمی تواند در حصار پولادین عصمتشان رخنه کند. در سرتاسر داستان خسرو و شیرین بیتی و اشارتی به چشم نمی خورد که آدمی زاده خیرخواه مصلحت اندیشی از عمل نامعقول شیرین انتقادی کرده باشد. در دیار شیرین مردم چنان گرم کار خویشتن اند و مشاغل روزانه، که نه از ورود نامنتظر ولیعهد شاه ایران به سرزمین خود با خبر می شوند و نه پروای سرگذشت عشق شیرین و پرویز دارند. حتی یک نفر هم در این مملکت بی در و دروازه متعرض این نکته نمی شود که در بزم شبانه مهین بانو چه می گذرد و جوانانی چون پرویز و همراهانش چرا با دختران ولایتشان مسابقه اسب تازی و چوگان بازی می گذارند. گویی احدی را عقده ای از میل های سرکوفته بر دل ننشسته است. دختری سرشناس یکه و تنها بر پشت اسب می نشیند و بی هیچ ملازم و پاسداری از ناف ارمنستان تا قلب تیسفون می تازد و وقتی که محروم از دیدار یار نادیده به دیار خود برمی گردد، یک نفر مرد غیرتی در سرتاسر مملکتش پیدا نمی شود تا بپرسد چرا رفتی و کجا رفتی؟ دنیای شیرین دنیای گشاده ی بی پروایی ها است، دنیایی است که جزییاتش با یکدیگر هماهنگی دارد. شیرین دست پرورده زنی است که سترگی از مردان بیشتر دارد، دختری ورزشکار، نشاط طلب و طبیعت دوستی است که بر اسب گردش زمانه و اندیشه و رفتار برمی نشیند و با جماعتی از دختران هم سن و سال خویش که از برقع نیست ایشان را روی بندی، هر یک با فنون سوارکاری و جنگ آوری و دفاع از خویش چنان آشنایی دارند که در معرکه مبارزه کنند. دختری که در چنین محیطی بالیده است در مورد طبیعی حق مشروع خویش یعنی انتخاب شوهر نه گرفتار حیای مزاحم است و نه در بند ریای محبت کش. آخر در محیط او هیچ دختری را به جرم زیبایش به قداره نکشیده اند و به جرم نگاه محبتی به زندان سرای حرم نسپرده اند و داغ بدنامی و رسوایی بر جبین بختش ننهاده اند، تا او بترسد و عبرت گیرد و در نخستین برخوردش با تصویر پرویز ابرو در هم کشد و روی بگرداند و دزدانه ای از گوشه چشم قناعت ورزد. او به حکم تربیتش و محیش با نخستین جرقه عشق احساس درونی خود را بر زبان می آورد. شیرین خود یک پا مرد است، دور از تحکمات متعصبانه و آسوده از بد زبانی ها و شایعه سازی های مردم محیط و بلفضولان قبیله اش. دخترک با اسب و چوگان سر وکار دارد نه دوک و چرخه، مرد محبوبش را شخصن انتخاب می کند و روزها و شب ها در میدان چوگان و بزم طرب با می نشیند و می گوید و می خندد، بی آنکه حریم حرمتش در هم شکند و به گستاخی های مستانه طرف مجال تجاوزی دهد. در داستان خسرو و شیرین هم واسطه و دلاله‌ای هست اما نه میان همسر آینده و پدر دختر، و نه برای جوش دادن قضیه! در همچو حال و هوایی است که شیرین با همه فوت و فن های دل ربایی آشنا و در همه مقولات لوندی استاد، یک تنه جامه سفر می پوشد و بر اسب می نشیند و به شکار شوهر می رود بی آنکه از رهزنان بیابان و ولگردان شهرهای سر راهش بیمی داشته باشد. ملاحظه می فرمایید چه هم دست و هماهنگ شیخ گنجوی صحنه های داستان را آفریده و پرورانده است. در محیطی بدین آسودگی و استغناست که جوان پر شر و شوری چون پرویز در جنگل انبوه مسیرش، بر سطح آبگیری لبریز از طراوت هوس انگیز بهاری چشم می گشاید و دختر زیبای برهنه ای را مشغول آبتنی می بیند، و عکس العملی هماهنگ با دیگر اجزا و صحنه های داستان نشان می دهد. اگر همچو صحنه در کویر دیار لیلی اتفاق می افتاد تصور می فرمایید رهگذر به گنج رسیده وگرچه نوفل شمشیرزن باشد بدین سادگی و بزرگواری از این خلوت بی مدعی و سفره بی انتظار دست بر می داشت؟! اما در حال و هوای داستان خسرو و شیرین مجال این خشونتها نیست. در این گوشه جهان شاهزاده ای هوس پرست و شهوت زده ای چون پرویز هم چاره ای ندارد جز به صبری آورد فرهنگ در هوش، دیده بستن و دندان بر جگر گذاشتن و به آیین جوانمردی بر فرق هوای نفس پای مردانگی کوفتن و از تماشای اندام لخت زن به سیر طبیعت پرداختن. اینجا است که خواننده بی اختیار مجذوب ظرافت هنر نمایی نظامی می شود و تسلطش در رعایت فنون داستان سرایی در همچو فضای داستانی زن نه تنها احساس حقارت و بی چارگی نمی کند که خودش را یک سر و گردن از مردان بالاتر می بیند و شاه مغرور و محتشمی چون پرویز را از لب آب تشنه برمی گرداند.


«کریستیان بارتلمه» در رساله «زن در حقوق ساسانی» اشاره میکند که: تربیت علمی در میان زنان شاهنشاهی ساسانی شیوع داشته است. کتاب حقوقی «مادیکان هزار دادستان» گزارشی را از نوشته یک قاضی محقق نقل می کند که وی را روزی، 5 زن در سر راهش به دادگاه نگه می دارند. یکی از زنان سوالاتی راجع به مسایل حقوقی مربوط به ضمانت و اهلیت می کند. قاضی مذکور یادآور می شود که نخست پرس و گو به خوبی برگزار شد لیکن در پاسخ آخرین سوال در جای خود ایستاده و هیچ گونه جوابی برای آن نمی دانستم. در این هنگام یکی از زنان، قدم پیش نهاده می گوید: «استاد بیهوده به مغز خود فشار نیاورید و به آسانی بگویید: نمی دانم! و ضمنا می توانید پاسخ این سوال را در فلان کتاب بیابید»! در اینجا ملاحظه می کنیم که حتی مطالعه و تحصیل علم حقوق در میان زنان عصر ساسانی بیگانه و نامأنوس نبوده است. و تصور نمیرود که این علاقه به مطالعه، در مورد رشته های عمومی تر و غیر اختصاصی تر کمتر موجود بوده است. دختر می توانست به پدر و یا قیم خود اظهار دارد که از قبول ازدواج پیشنهادی او خودداری خواهد کرد، و پدر نیز ناگزیر از قبول سخن وی می گردید. بدین ترتیب، پدر مجاز نبوده است که دختر خود را به ازدواج مجبور کند و یا حتی هنگام اجتناب دختر خود از ازدواج، نمی توانسته است او را از ارث محروم سازد و یا به وسیله دیگری او را کیفر دهد. در مورد این گونه مسایل، مردم عصر ساسانی، کم تعصب و دارای سعه‌ی صدر و افق نظر و بینشی بلند بوده اند. زن می توانسته است در دادگاه به نفع خود اقامه دعوی کند. در موارد متعددی گزارش شده است که شوهری حق تصرف در قسمت معینی از اموال خانوادگی و یا بهای آن را صریحن به زن خود واگذار کرده است. در یک مورد جالب دیگر می خوانیم که مردی با دو زن قراردادی می بندد که یک شرکت سهامی تجارتی تشکیل دهند و در این شرکت هر یک از سه طرف دارای حقوق برابر باشند به استثنای حق فسخ قرارداد که از برای مرد باقی می ماند. از آنچه که منابع و مآخذ ما با اطمینان خاطر در اختیار ما می گذارند، می توانید ملاحظه کنید که زن در شاهنشاهی ساسانی، به راستی راه تعالی و استقلال حقوقی خود را می پیموده و نیز بخش بزرگی از این راه را در پشت سر داشته است. لیکن پیروزی عرب و سقوط شاهنشاهی ساسانی دوباره موجب شد که این موفقیت های زن، همه یکباره طریق زوال و تباهی در پیش گیرند.
* این نوشتار را با این نشانی، در تارنگار خود درج کنید:
{omidataeifard.blogspot.com}

۱۳۸۷/۰۸/۲۰

افسانه های ستارگان


 پدیدۀ خاص غیرعادی‌یی که خرافات محلی آن را آراسته کرده بود، باعث شد توجه دانشمندان روسی به یک «چاه بی انتها» در آذربایجان جلب شود. به نظر می رسید که نوری که به رنگ آبی می زد از دیواره های آن ساتع می شد، و از چاه صداهای غرش یا سوت عجیبی به گوش می رسید. دانشمندان می دانستند که هیچ چیز فوق طبیعی‌یی در این مورد وجود ندارد؛ برخی از کاوشگران تا عمق خاصی در چاه پایین رفتند، در حالیکه دیگران مشغول بررسی شکافها و ترکهای موجود در آن اطراف شدند تا ببینند که آیا به چاه مزبور متصل می شوند یا نه. ایشان چیزی فراتر از انتظارشان یافتند: شبکه ای کامل از تونل ها که معلوم شد با شبکه های دیگری در گرجستان و سراسر قفقاز مربوط می شوند. نخست فکر کردند که اینها غارهای ماقبل تاریخی هستند چرا که در نزدیکی دهانۀ آنها نقاشی های غاری و اجساد انسان پیدا کردند، ولی پس از معاینۀ دقیق این یافته ها، معلوم شد که قدمت استخوانها بسیار بیشتر از قدمت آن نقاشی ها می باشد. دانشمندان همچنین پی بردند که بیشتر غارها منتهی به تونلی می شود که در دامنۀ کوه حفر شده اند. تونل ها ریزش کرده و آنچنان با آوار مسدود شده بودند که نمی شد آنچنان که باید و شاید در آنها کاوش و تفحص نمود، ولی حتی با این وجود، تونل های مزبور تشکیل یک سیستم شگفت انگیز از گذرگاههای عریض را می دادند با « مکان های تجمع » دایره ای شکل، تو رفتگی های طاقچه مانند خالی در دیوار و چاهها و آبراه ها و کانال هایی که آنقدر باریک بودند که حتی یک بچه نیز نمی توانست از آنها عبور کند. یک تونل وسیع که می شد تا مسافت قابل توجهی در آن پیش رفت منتهی به یک تالار زیر زمینی یا چیزی شبیه میدان و بازار می شد که ارتفاعش از 65 پا نیز تجاوز می کرد. مشخص است که اینها ساختۀ دست موجودات هوشمند است، ولی هدف از ساخت اینها چه بوده است؟ تاکنون هیچ سرنخی پیدا نشده؛ احتمال دارد که پاسخ این معما کمی جلوتر در آن بخش تونل ها نهفته باشد که مسدود شده. مداخل این تونل ها شکل منظمی دارند، با دیوار های شکیل صاف و طاق های کم پهنا. عجیب ترین مسأله ای که دربارۀ آنها وجود دارد این است که این تونل ها تقریباً با تونل های مشابهی در آمریکای مرکزی، یکسان هستند. غارهایی که اغلب در نزدیکی تونل های موجود در قفقاز به چشم می خورند حاوی نقاشی های دیواری ای هستند که نشان دهندۀ نقوش جهانی نیز می باشند: سواستیکا یا چلیپا یا صلیب شکسته که سمبل بیکرانی به شمار می رفت، و مارپیچ. و دربارۀ هدف از ساخت این تونل ها، باستان شناسان روسی معتقدند که اینها بخشی از یک شبکۀ عظیم می باشند که به سمت ایران گسترش یافته است و شاید به آن تونل هایی که نزدیک آمو دریا (در ترکمنستان و واقع در مرز بین افغانستان) کشف شده اند، یا حتی لابیرنت های زیر زمینی غرب چین، تبت و مغولستان نیز متصل باشند. برخی از این تونل ها را اوسندووسکی ( Ossendowski ) کاوشگر، در سالهای بین 1921- 1920 کشف کرد و گفت که تونل های مزبور برای آن دسته از قبایل مغول که چنگیزخان غارتشان کرده بود، حکم مخفی گاه را داشتند. نیکلاس روئریچ ( Nicholas Roerich  ) شرق شناس، ارتباط این تونل ها به هم را به این عقیده منسوب می دارد که در آسیا یک قلمروی بسیار بزرگ زیر زمینی به نام شامبهالا (Shambhala ) وجود دارد که از دل آن یک منجی بشریت، در قالب مایتریای ( Maitreya ) قهرمان بر خواهد خاست. تبتیها معتقدند که این تونل ها دژهایی هستند که آخرینشان هنوز بازماندگان یک حادثۀ بزرگ طبیعی را در خود جای داده است. معروف است که این مردمان ناشناخته از یک منبع زیر زمینی انرژی بهره می گیرند که جایگزین انرژی خورشید، و باعث باروری گیاهان و طولانی شدن مدت عمر انسان می شود. تصور بر این است که انرژی مزبور یک نور فلورسنت سبز رنگ ساتع می کند، و عجیب اینجاست که ما در افسانه های آمریکا نیز با این عقیده مواجه می شویم. می گویند که کاوشگری در جنگل های آمازون گذرش به لابیرنتی می افتد که انگار یک «خورشید زمردین» آنجا را روشن کرده بود. وی برای فرار از چنگ عنکبوتی غول آسا به سرعت راه آمده را باز می گردد، ولی پیش از آن وی « اشباحی همچون آدم » را مشاهده می کند که در انتهای گذرگاه در حال حرکت بودند.
 نوادگان اینکاها داستان های رعب آوری از اجدادشان تعریف می کنند که « در قلب کوهها » مسکن دارند ولی هر از گاهی بیرون می آیند تا زیر نور ستارگان قدم بزنند. دشوار بتوان گفت که آیا اینها انسانهای واقعی هستندیا ارواح. به‌قول تام ویلسون ( Tom Wilson ) که یک راهنمای سرخپوست در کالیفرنیاست، مردمان مزبور به اندازۀ کافی جسمیت دارند؛ وی بازگو می کند که پنجاه سال پیش پدربزرگش که چیزی از داستان ها و روایات آمریکای جنوبی نمی دانست، اتفاقاً راهش به یک شهر بزرگ زیرزمینی افتاد که مدتی در آنجا در میان مردمی زندگی کرد که « چیزی به تن داشتند که چرم به نظر می رسید ولی چرم نبود » (مواد پلاستیکی درسال1920 ؟)، و به زبانی غریب سخن می گفتند و خوراکی غیر طبیعی می خوردند. ممکن است که اینها « جاودانگان سرزمین مو » باشند؟ طرفداران علوم خفیه مترصدند که اینطور به ما بگویند، ولی بهتر است که خواننده کاملاً محتاطانه قضاوت کند.
 پنجاه سال بعد یک جویندۀ طلا به نام وایت ( White ) به گورستانی زیر زمینی برخورد که در یک تالار بزرگ یا در فضای باز، وی صدها جنازه را مشاهده کرد که همگی به طور طبیعی مومیائی شده بودند، برخی از اینان بر کرسی های ساخته شده از سنگ تکیه زده بودند و دیگران به حالت های کج و از شکل خارج شده بر روی زمین قرار داشتند، تو گویی که مرگ ایشان را غفلتاً در ربوده بود. اینان هم جامه هایی همچون چرم به تن داشتند و با نور شوم فلورسنتی روشن شده بودند؛ اطرافشان، در زیر همان نور سبز، مجسمه های بزرگ طلا می درخشیدند. یک گروه اکتشافی به راه افتاد تا داستانی را که وایت می گفت بررسی کند، ولی نتوانست به مقصدش برسد. اما یک معدنچی پیر دیگر که ظاهراً به خاطر ترسهای خرافی سکوت اختیار کرده بود، سرانجام اعلام داشت که خودش در هر زمانی می توانسته راه ورود به گورستان زیر زمینی را بیابد؛ او جزئیاتی از آن را توصیف کرد که وایت هم مشاهده کرده ولی هرگز چیزی دربارۀ آن به کسی نگفته بود. سرخپوستان آپاچی داستانهایی دربارۀ تونل هایی می گویند که بین سرزمین هایشان و شهر افسانه ای تیاهوناکو وجود دارند، و ادعا می نمایند که برخی از اجدادشان که در حال فرار از دست قبیله های دیگر بودند، سال ها از طریق این مسیر سفر کردند تا به آمریکای جنوبی رسیدند. ممکن است دربارۀ این قبیل داستان ها تردید کنیم، ولی هنگامی که روئسای اینکا به ما اطمینان می دهند که تونل ها را « با اشعه هایی تراشیدند که سنگ زنده را نابود می کند» و سازندگان تونل ها «موجوداتی بودند که نزدیک ستاره ها می زیند»  نمی توانیم از شوکه شدن خودداری کنیم.
{برگرفته ازکتاب: زمین بدون زمان/ ترجمه: کامبیز منزوی}

۱۳۸۷/۰۸/۱۸

حافظ مهرآیین (بخش ۱۱)


م.ص. نظمی افشار
حجاب
    در حديثي نبوي منقول است كه خداوند هفتاد هزار حجاب از نور و ظلمت در راه ذاهب دارد(انَ للهَ سَبعِن اَلفِ حِجابا مِن نور و ظُلمته) و چنانكه شخص هفتاد سال عمر نمايد و از پانزده سالگي كه تكاليف شرعي بر او واجب مي‌شود به عبادت پردازد هر سال بيش از هزار حجاب در پيش دارد. سالك بايد پرده‌ها و حجاب‌ها پاره كند، سدها شكند، از نقش‌ها نفريبد و از مشكلات طريقت نهراسد. (شناسايي راه و روش علم و فلسفه. ص 24). 
در شرح زندگي مقنع كه در حدود سال 160 قمري در ماوراالنهر دعوي پيغمبري و خدايي كرد آمده كه: مقنع همواره نقابي از طلاي ناب يا به قول ديگر پرند سبز بر روي مي‌كشيد تا پيروانش از نور چهره و تابش سيمايش در گزند نباشند، مخالفان او مي‌گويند كه وي كراهت منظر و چهر مكروه خود را بدان وسيله مي‌پوشانيد. «حبيبي» نويسندة «تاريخ افغانستان» در اين باره نظر مي‌دهدكه: بعيد نيست كه اين روي‌پوش او تقليدي باشد از ”پنام“(بر وزن كلام) زردشتي كه موبدان روبندي را با اين نام در مراسم ديني خود بر روي مي‌كشيدند تا به آتش مقدس، نفس و بخار دهن نرسد. شهيد بلخي در اين باره سروده است:
بتا نگارا، از چشم بد بترس همي/ چرا نداري با خويشتن همي تو پنام
(غزل شمارة 41)
اي شاهدِ قدسي كه كشد، بندِ نقابت؟/ وي مرغِ بهشتي كه دهد دانه و آبت؟
 (غزل شمارة 124)
ز مُلك تا ملكوتش حجاب بردارند/ هر آنكه خدمتِ جامِ جهان‌نما بكند
 (غزل شمارة 195)
حجابِ راه تويي حافظ ازميان برخيز/خوشاكسي‌كه در اين راه بي حجاب رود
پرده
(غزل شمارة 19)
دلم ز پرده برون شد كجايي اي مطرب
بنال هان كه از اين پرده كار ما به نواست
 (غزل شمارة 58)
راز درون پرده چه داند فلك خموش/اي مدعي نزاع تو با پرده‌دار چيست
 (غزل شمارة 74)
ساقي بيا كه يار ز رخ پرده بر گرفت
كار چراغ خلوتيان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته دگرچهره برفروخت
وين پير سالخورده جواني ز سرگرفت
آن عشوه داد عشق‌كه مفتي ز ره برفت
وآن لطف كرد دوست كه دشمن حذرگرفت
بار غمي كه خاطر ما خسته كرده بود
عيسي دمي خدا بفرستاد و برگرفت
(غزل شمارة 106)
ساقيا جام ميم ده كه نگارندة غيب/نيست معلوم كه در پردة اسرار چه كرد
 (غزل شمارة 107)
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولي/غبار ره بنشان تا نظر تواني كرد
(غزل شمارة 110)
دوستان دختر رز توبه ز مستوري كرد/    شد برِ محتسب و كار به دستوري كرد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاك كنيد/تا نگويند حريفان كه چرا دوري كرد
 (غزل شمارة 126)
ما از برونِ در شده مغرور صد فريب/ تا خود درون پرده چه تدبير مي‌كنند
 (غزل شمارة 129)
چو پرده‌دار به شمشير مي‌زند همه را/    كسي مقيمِ حريمِ حرم نخواهد ماند
 (غزل شمارة 133)
هر كه شد محرمِ دل در حرمِ يار بماند    /وانكه اين كار ندانست در انكار بماند
اگر از پرده برون شد دلِ من عيب مَكُن/شكرِ ايزد كه نه در پردة انكار بماند
 (غزل شمارة 134)
حالي درونِ پرده بسي فتنه مي‌رود/ تا آن زمان كه پرده درافتد چه‌ها كنند
مي خور كه صد گناه ز اغيار در حجاب/بهتر ز طاعتي كه به رويِ ريا كنند
 (غزل شمارة 138)
كس چو حافظ نكشيد از رخِ انديشه نقاب
تا سرِ زلفِ عروسانِ سخن شانه زدند
استاد مسعود فرزاد در شرح مغني‌نامة حافظ مي‌نويسد:”... انسان از يك طرف طالب آن است كه پايدار باشد و از طرف ديگر ناپايدار ساخته شده و در اين امر از خود اختياري نداشته است. عقلِ انسان مي‌كوشد علت اين تضاد را كه در واقع عبارت از راز هستي است پيدا كند ولي راز همواره خود را در پس پردة ابهام و دور از دسترس عقلِ بشري پنهان مي‌كند“.
 (غزل شمارة 171)
مُردم در اين فراق و در آن پرده راه نيست/يا هست و پرده‌دار نشانم نمي‌دهد
 (غزل شمارة 206)
به جانِ دوست كه غم پرده بر شما ندرد/گر التفات بر الطافِ اهلِ راز كنيد
 (غزل شمارة 233)
دركارِ گلاب و گل، حكمِ ازلي اين بود
كاين شاهدِ بازاري، وان پرده نشين باشد
فروغيِ بسطامي مي‌فرمايد:
مردان خدا پردة پندار دريدند    / يعني همه جا غيرِ خدا هيچ نديدند
سهام‌الدولة بجنوردي رجل معروف عهد ناصري در جريان يكي از سفرهايش به شهرِ مشهد مقدس در مسير راه، شبي به مكاشفه‌اي مي‌پردازد كه موضوع آن با درك عرفاي ايراني از مفهوم واژة پرده در ارتباط است، او مي‌نويسد: ”... در اول شب جمعي را ديدم در حركتند، بعضي از مشرق به مغرب و بعضي از مغرب به مشرق، زماني دراز متحير و متفكر اين مطلب بودم كه اين سرگرداني از چه خواسته و طالب و مطلوب كيست؟ ناگاه:
سروش غيبم به گوش گفت پنهاني/    چه حيرت است تو را با همه پريشاني
در جواب گفتم: مي‌دانم ”همه كس طالب يارند چه هشيار و چه مست“ . ليكن طلب اين نوع عوام كوركورانه است. گفت: تفاوت ندارد. مقصود خدا آمد، اينها همه راه است“.
گفتم:كاشكي پرده برافتادي ازآن منظر حسن/تا همه خلق ببينند نگارستان را
گفت: اين امكان ندارد. آنوقت طالب و مطلوب يكي خواهد شد. در صورت بي‌پردگي احتياج از ميان خواهد رفت و عالم كثرت مبدل به وحدت خواهد گرديد و نظام عالم بر هم خواهد خورد.(سفرنامة سهام‌الدولة بجنوردي. ص 145)
خاقاني شرواني سروده است:
بردار پرده از رخ و از ديده‌هاي ما/نوري كه عاريه است به خورشيد وا فرست
اين بيت در بخش نور نيز مورد استفاده قرار گرفته است ليكن اهميت آن در روشن شدن موضوع عرفان به حدي است كه يك بار ديگر هم در اين بخش از آن استفاده كردم.

۱۳۸۷/۰۸/۱۵

پرواز در ایران کهن


           راز پرواز و گریز از زندان زمین همواره آرزوی بشر بوده است و در این میان به گواه استوره و تاریخ، انسان ایرانی، پیشگام پرواز در جهان به شمار میرود. وی در گذشته های دور به چنان درجه‌ای از پیشرفت در دانش و فن رسید که باور نکردنی مینماید و دریغ که در پی رویدادهای گوناگون، آن دستاوردهای طلایی و درخشان، نابود شد و تنها داستانهایش بر جا مانده است . «ابن فقیه» دانشمند جغرافیدان همدانی، از مهندسی نابغه یاد کرده است که در همدان برای «شاپور یکم» پادشاه ساسانی، برجی عجیب ساخته بود. وی نوشته است : پادشاه بر آن شد تا استاد سازنده را در بالای برج نگاه دارد زیرا نمیخواست که دیگران نیز از نبوغ استاد بهره‌برداری کنند. استاد از پادشاه خواست تا برای نگاهبانی از خود، کلبه‌ای چوبی بر فراز برج بسازد. پادشاه درخواست وی را پذیرفت و دستور داد چوبهایی را که نیاز دارد، برایش ببرند . استاد به یاری ابزارهایی که در دست داشت ، یک جفت بال چوبی از آن چوبها برای خودش ساخت و آنها را به بدنش بست. آنگاه به یاری وزش باد به هوا برخاست و بدون هیچ آسیبی در جایی امن و دور دست بر روی زمین فرود آمد و پنهان شد.
گویا هرچه به عقب تر میرویم ، با دانش پیشرفته‌تری مواجه میشویم. حال به شهر کاشان میرویم که کهنترین تمدنها را در خود جای داده است . نقش جانداری ناشناخته با شاخ های بزرگ سر بالا ، برروی گلدان گلی در بخش سیلک (سی ارک) پیدا شده، شاخ های چپ و راست هرکدام دارای پنج پیچ است. «فون دنیکن» مینویسد: اگر شما دو چوب را با عایق گلی بزرگ در نظر بگیرید، یعنی آنچه که با این تصویر همانند باشد، دراین صورت، باستان شناسان چه خواهندگفت؟ خیلی ساده است: آنها نمادهای یک ایزد هستند. چه دستاویز خوبی! اگر مارپیچ‌های روی چوب به راستی همین آنتن‌ها باشند، همانگونه که مردم بدوی آنها رانزد موجودات ناشناخته دیده باشند، آنگاه چه باید گفت؟! «فون دنیکن» با اشاره به نگاره‌ای دیگر که در «فرغانه» یکی از شهرهای خراسان بزرگ، به دست آمده، چنین گزارش می دهد: این نگاره نه تنها یک کلاهخود فضانوردی به سر دارد و میتوانیم ابزار تنفسی اورا شناسایی کنیم، بلکه در دستانش که با لباس فضایی پوشیده شده، لوحه‌ای است که در ناحیه‌ای درمرز چین وتبت، یافت گردیده است .جنس لوحه‌های یاد شده از گرانیت است . دو سانتیمتر ضخامت دارند و در میانشان سوراخی میباشد و از آن یک خط دوبرابر شده، مانند صفحه گرامافون به گونه مارپیچ در کنار لوحه‌ها ایجاد شده است. پس از سالها بررسی آشکار شد که مقدار چشمگیری کبالت و فلزات در لوحه‌ها وجود دارد. فیزیکدانان یادآور شدند که لوحه‌ها دارای ریتم ارتعاشی بالا هستند که نشان میدهد این صفحات دربرابریک فشارقوی الکتریکی قرارداشته‌اند. هنگامی که یک زبان شناس روسی بنام «سایزوف» ترجمة یافته‌های خود را درباره لوحه‌های سنگی منتشر کرد جنجالهایی به پا شد. در این خبرها آمده بود که دوازده هزار سال پیش، گروهی از مردم ناشناس فرا-زمینی، درسومین سیاره که کره زمین است، فرود آمدند اما سفینه آنها دیگر آن نیرو را نداشت که از زمین برخیزد.
چرا آفتاب، راز خود را نهان میدارد؟ ماه و خورشید، چگونه در نشیب و فراز میروند؟ این پرسشها، جان کاووس را پر اندیشه کرده بود و چشمگیر آنکه گویا وی در آرزوی دستیابی به کره ماه بود، زیرا از دانندگان بپرسید: کزین خاک چندست تاچرخ ماه؟ دانشمندان ستاره شناس، کاووس را از اندازه زمین تا ماه آگاه میکنند و پادشاه ماجراجوی ایران زمین، آماده سفر به سپهر می گردد. ارابه ای از چوب قهوه ای رنگ و خوشبوی عود میسازند و دورتا دور آن را با طلا، سخت و استوار می کنند. آنگاه در هریک از چهار گوشه ارابه، نیزه‌ای بلند میبندند و بر سر هر نیزه ،یک تکه ران بره آویزان می کنند.سپس در پایین هر نیزه ،یک عقاب نیرومند به تخت بسته می شود.به یاری این نیرنگ ،عقابها برای دستیابی به گوشت ،از جایشان پریدند و ارابه را در هوا نگاه داشتند.اما سرانجام ازپرواز خسته و سرنگون شدند.آنچه که کاووس را از مرگ رهایی داد،دریای ساری بود. امروز نیز ناوچه (سفینه)کیهان نوردان پس از بازگشت به زمین ،برروی آب (اقیانوس)فرود می آید.به راستی عقابها نماد چه دستگاهی هستند
سرنگونی عقابها که کاووس را از (پارس) تا کرانه های دریای (خزر) کشیدند،کنایه از به پایان رسیدن سوخت ارابه بوده است ؟به گزارش (کریستین سن ):پاره ای از تاریخ نگاران نوشته اند که کاووس همراه سپاهیانش به یاری دستگاه و ابزار ساحرانه ای به آسمان رفت .برخی هم به کاخ کاووس اشاره کرده اند که به گونه ای بنا شده بود که می توانست خود به خود،در آسمان بالا برود.
(تاریخ بلعمی) پس از اشاره به ارابه (که دراینجا صندوقی با دوزیرین وزبرین است )وچهار کرکس (به جای عقاب)،این آگاهی را افزون کرده است که (کاووس) دارای یک همراه بوده .پس از یک شبانه روز،در زیرین را گشودند و زمین را نگریستند:همه آب و دریا بود.دردومین شبانه روز:آبها دیده نمی شد و زمین مانند یک گوی کوچک بود.و سرانجام درسومین شبانه روز:هیچ چیز جزتاریکی دیده نمی شد.سپهر پیمایان دچار هراس شدند و آهنگ بازگشت کردند.هنگام فرود بر زمین ،ازپرهای کرکسان بانگ برآمد و زمین لرزید.این غرش ولرزش ،یادآور موشک های امروزیست .
درباره سفرهوایی کاووس ، نگرش هایی دیگر،حکایت از جنگهای کیهانی دارند. در شاهنامه ،کاووس از آن رو به آسمان رفت « که تا جنگ سازد به تیر و کمان ».در« بهمن نامه» نیز« کجا رفت کاووس بر آسمان »،کمان را به زه کرد و تیری بر ایزد«سروش »زد. نکته مهم اینجاست که به گفته اوستا،گردونه سروش از اسب و باد و پرندگان،تندتر حرکت می کند. و جایی دیگر در اوستا میخوانیم :در گردونه مهر دارنده دشت های پهناور ، هزار گرز سبک پرتاب با یکصد گره و یکصد تیزی هست که چون فرود آید ، مردان را بر می افکند ، گرزی ریخته شده از از فلز زرد ، آن سخت ترین رزم افزار و پیروزمند ترین رزم افزار است ، آن به شتاب نیروی پندار ، پران ، به سوی سر دیوان پرتافته میشود و پس از کشتن دیوان سواره از فراز این کشور درخشان میگذرد . (اوستای کهن - مهر یشت - بخش سی و یکم - بندهای 133،132)
ادامه دارد ...

۱۳۸۷/۰۸/۱۳

آناهید


آنـاهـیـد

(به یادبود جشن آبانگان)
امید عطایی فرد

آناهید، بغ بانوی پاک کیش
بگسترده از مهر، دامان خویش
ز باران و دریا و آب روان
بپالاید آلودگی از جهان
چو دختی برومند و والانژاد
فرهمند و درمانگر و شاد و راد
به دستش بود بَرسَم و بر میان
درخشان یکی جامه چون پرنیان
یکی تاج دارد به سر هشت گوش
ببرده از اهریمنان تاب و توش
به افسر، سراسر، ستاره رده
به موزه، همی بندِ زرین زده
سرای‌اش سترگ و ستون‌اش هزار
به تخت زر، آرام، سیمین عذار
کند پاک، زهدان و شیرِ زنان
همان تخمة نیکِ نام آوران
چهار اسپ، گردونه‌اش را کشند
توگویی که ابری پر از آتشند
ز باد و ز باران، ز برف و تگرگ
گریزان شود دیو خشکی و مرگ
ز افراز استارگان با شتاب
بیفشانَد افروغ، هنگام خواب
زمین ِ اهورآفرین را نگاه
بدارد ز دیو ِسیه، همچو ماه
نیوشد ز مردم، نیاز و نماز
پزیرندة زوورشان، شاه ِناز
گشاینده گیتی، فزاینده جان
ببخشاید از خرمی، خان و مان

{گزارش واژه‌ها: * بغ: ایزد * برسم: شاخه گیاه * موزه: کفش، پاپوش * عذار: رخسار * نیوشد: گوش دهد * زوور: پیشکش خوردنی}

۱۳۸۷/۰۸/۱۱

حافظ مهرآیین (بخش ۱۰)


م.ص. نظمی افشار
رياضت
آنچه از صدر اسلام و تعاليم اسلامي استنباط مي‌شود آن است كه شارع اسلام صحابه را از رهبانيت و ترك دنيا و رياضت منع فرموده، چنانكه از بخاري نقل شده: وقتي پيغمبر در بين طواف كنندگان كعبه مردي را ديد كه مهار شتر در بيني كرده و در حاليكه سر مهار به دست ديگري است طواف مي‌كند حضرت مهار را قطع فرمود و او را منع نمود. و همچنين در موارد بسيار كه اشخاصي مي‌خواسته‌اند خود را از مردي انداخته و سر به بيابان گذارند پيغمبر مانع شد. ولي از قرن دوم هجري كه علوم الهي و اسلامي در كشورهاي غير عرب توسعه يافت كم‌كم تصوف ظهور كرد و از صورت ساده پرهيزكاري و عبادت كه همان طريق صحابه و تابعين و زهاد و عباد صدر اسلام بود وارد مراحل جديدي شد كه سالك ذاهب را مشقات بسيار بايد. مي‌توان گفت از قرون اولية اسلامي به بعد كم‌كم پيروان شريعت به عقب بازگشته و از نظر شارع عدول نموده مشكلات و رياضات بسيار در طي طريق پيش پاي عباد نهاده‌اند به طوريكه توجه سالك بيشتر معطوف مشكلات طريق شده است تا مبدا [مقصد؟].
(غزل شمارة 49)
حافظا ترك جهان گفتن طريق خوشدلي است
تا نپنداري كه احوالِ جهانداران خوش است
(غزل شمارة 51)
ببُر ز خلق و ز عنقا قياس كار بگير
كه صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است
 (غزل شمارة 78)
دولتِ فقر خدايا به من ارزاني دار
كين كرامت سبب حشمت و تمكين من است
(غزل شمارة 197)
گرت ز نور رياضت خبر شود حافظ
چو شمع خنده زنان تركِ سر تواني كرد
صوفيه: طيفوريه – ملاميه، معتقدند كه در سير و سلوك و طلب ، صوفي را مشقات و ملامت‌ها و محروميت‌ها بسيار است كه حاصل آن همه رنج و تعب، تهذيب نفس و حصول استعداد جهت وصول به درجات عاليه و ارتقا و تعالي تا مرحلة فناست.(شناسايي راه و روش علم و فلسفه ص 11 و ۲۳).
سعدي سروده است:
بذل جان و مال و تركِ نام و ننگ/ در طريقِ عشق اول منزل است
 (غزل شمارة 210)
مكن زغصه شكايت كه درطريقِ طلب/به راحتي نرسيدآنكه زحمتي نكشيد
استاد همايي مي‌نويسد: ”در طلبِ حق و سلوك الي‌الله دو طريقه هست: يكي طريقة اهل زهد و رياضت و عبادت؛ و ديگر طريقة اهل عشق و محبت. حافظ طريقة اهل زهد و عبادت را براي وصول به حقيقت كافي نشمرده و از اين جهت است كه اهلِ زهد و ريا را بباد انتقاد گرفته است.(مقامِ حافظ.ص 54)