بخش نهم کتاب: پادشاهی در استوره و تاریخ ایران
مرتضا ثاقب فر: شاهنامة فردوسي و فلسفه تاريخ ايران
از ديدگاه جامعه شناسي بسي شايان توجه است كه شايد هيچ شاهي در شاهنامه به اندازة بهرام گور نيكخوي و با مردم مهربان نبوده؛ و هيچ شاهي نيز به اندازة او مزة شورشها، گستاخيها و ناسپاسيهاي مردم را نچشيده است[...] در همان آغاز پادشاهي، هنگامي كه ديوانيان آمار ميكنند و ميبينند 93 ميليون درم براي 23 سال در خزانه هست، او فرمان ميدهد تا دفترهاي ماليات را آتش بزنند و از مردم خراج نستانند[...] مردم هر روز بيكارهتر، پر توقعتر و ناسپاستر ميشوند؛ تا جايي كه آزِ مردم هر دَم مـيافـزايد و از بيكاري و ناسپاسي به پيكار و كشمكش با يكديگر بر مـيخيزند و حتا دست از كشت وكـار و كـوشش نـيز مـيكشند و شاه چاره اي نميبيند جز آنكه خراجستاني را دوباره سامان بخشد و آغاز كند.
شايد از اين روست كه خسرو پرويز روش شگرفي را به كار ميبرد؛ نظامي گنجوي در «خسرو و شيرين» ميسرايد:
جهانخسروكه تاگردونكمربست كله داري چنو بر تخت ننشست
بـه «روز بـار» كـه او را بار بـودي به پيشش پنج صف بر پاي بودي
نخستينصف توانگرداشت درپيش دوم صف بود حاجتكار و درويش
سوم صف جـاي بـيماران بـي زور هـمـه رستـه به مـويـي از لب گور
چهارم صف به قـومي مـتصل بـود كه بـنـد پـايشان مـسمـار دل بـود
صف پنجم گـنـهكـاران خـونـي كه هـر كس را نپرسيدي كه چوني
بـه پـيـش خـونـيـان ز امـيـدواري مـثـال آورده خـط رسـتـگـاري
نــدا بـرداشــتـه دارنـدة بــار كه هر صف زير خود بـينند زنهار
توانگر چون سوي درويش ديدي شـمار شـكر بـر خود بـيش ديدي
چو در بيمار ديدي چشم درويش گرفتي بـر سلامت شـكر در پـيش
چو ديدي سوي بندي مرد بيمار بـه آزادي نـمـودي شـكر بـسيـار
چو بر خـوني فتادي چشمِ بـندي گشـادي لب به شـكر بـه پـسندي
چو خـونـي ديدي امـيـد رهـايي فزودي شمع شـكـرش روشـنـايـي
خسروپرويز به مردم نشان ميدهد كه هيچگاه در قانونِ هستي، برابري مطلق و كامل وجود نداشته است و هر كس خواه ناخواه در جايگاه خودش قرار دارد و بايد شكر كند كه وضعيتي بدتر از آن ندارد. از سوي ديگر با توجه به اصل نابرابري و ناهمسانيِ مردمان، جامعهشناسان ايراني به ويژه مهرآذر پارسي كه پرده از ديوانگي مزدك برداشت، بر اين باور بودند كه هر كس ميبايست در زمينهاي به كار و كوشش بپردازد كه شايستگي آن را دارد. كسي كه در كار خود، كاردان نباشد ماية هرج و مرج ميگردد.
نظامي گنجوي واژگوني كيانيان (هخامنشيان) را در آن ميبيند كه واپسين شاه:
سرير بزرگان به خـُردان سپرد ببين تا سرانجام چونگشت خُرد
خرابي در آمد به هر پـيشه اي بـتـر زين كجـا بـاشد انـديشه اي
كهپيشهورازپيشهبگريختهست به كار دگركس در آويختهست
بـيـابـانـيـان پـهلـوانـي كنـنـد مـلك زادگـان دشـتـبانـي كنند
كشاورز شغل سـپـه ساز كرد سـپـاهـي كـشـاورزي آغاز كرد
جـهان را نـماند عمارت بسي چو از شغل خود بگذرد هركسي
(اسكندرنامه)
و افلاتون گفته است: آن شهر يا كشور رو به ويراني ميگزارد كه در آن اگر كسي به گوهر پيشهور يا بازرگان است، از دارايي خويش سرمست شود و بخواهد در شمار جنگجويان درآيد. يا اگر جنگجويان بخواهند به رغم ناشايستگي خود، رايزن يا فرمانرواي كشور شوند.
در قيام ملي مردم ايران بر ضد زهاك ميبينيم كه:
به هر بـام و در، مردم شهر بود كسيكش ز جنگآوري بهر بود
به شهر اندرون هر كه برنا بُدند چو پيران كه در جنگ دانا بُدند
سپاهي و شهري به كردار كوه سراسر به جنگ اندرون همگروه
و پس از سرنگوني زهاك تازي، براي آنكه جامعه دوباره نظم و هنجار خود را باز يابد، فريدون:
بـفرمـود كردن بـه در بر خروش كه اي نامـداران با فـر و هوش
نبايد كه بـاشيـد بـا سـاز جـنـگ نه زينبارهجويدكسيناموننگ
سـپـاهـي نـبـايـد كه بـا پـيشه ور به يك روي جويند هر دو هنر
چواين،كارآنجويد،آن،كارِ اين پـر آشـوب گردد سراسر زميـن
شـمـا ديـر مـانـيـد و خـرم بـويد بهرامشسوي ورزش خودشويد
بايد ديد اين آرامش در پي چه آشوبي پديد آمده بود:
چوزهاك برتخت شد شهريار بَـرو سالـيـان انـجمن شد هـزار
نـهان گشت آيـيـن فـرزانـگان پـراكـنـده شـد نـام ديـوانـگـان
هنر خوار شد جادوي ارجمند نـهـان راسـتـي آشـكـارا گـزند
شده بر بدي دست ديوان دراز ز نيكي نبودي سخن جز به راز...
بـدين بـود بـنياد زهاك شـوم جهانشدمَراوراچويكمهره موم
ندانست خود جز بـد آموختن جز از كشتن و غارت و سوختن
و آيين زهاك وارونهخوي چنان بود كه دختران خوبروي را بيگفتوگو به پرده اندرون (شبستان) خود ميبرد و پدرانشان را به بهانههاي واهي ميكشت.
ابوريحان بيروني: آثار الباقيه
فريدون مردم را امر كرد كه دوباره خانهها و اهل خود را مالك شوند و خود را كدخدا بنامند، يعني: صاحب خانه... همه ايرانيان در عهد بيوراسپ (زهاك)، بي خانه و زندگي بودند و سلب مالكيت از ايشان شده بود.
در تاريخِ ايـران بـاستـان شاهديم كـه افـراد شايـسته، به حـق خود ميرسيدند. كاوة آهنگر كه از هژده پسر او تنها يك تن از ستم زهاك به جاي مانده بود:
همي بر خروشيد و فرياد خواند جهان راسراسرسوي دادخواند
ازآن چرمكآهنگران پشت پاي بـپـوشـنـد هـنگام زخـم دراي
همان كـاوه آن بر سر نيزه كرد همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشانهميرفتنيزه به دست كه: اي نامداران يزدان پرست
كسي كو هواي فريدون كند سر از بند زهاك بيرون كند
يكايك به نزد فريدون شويم بدان سـايـة فـر او بـغـنـويم
بسي درخور نگرش و شايستة يادآوريست كه پرچم ملي ايران يعني درفش كاوياني، از همان چرم آهنگري كاوه پديد آمد كه نشانگر همبستگي و همدلي مردم با شهريارشان به شمار ميرود. كاوه:
بدانست خودك آفريدون كجاست سر اندر كشيد و همي رفت راست
بــيـامـد بــه درگـاه ســالار نــو بـديدنـدش از دور و برخاست غو
چو آن پوست بر نيزه برديد «كي» به نـيـكي يكـي اخـتـر افـكنـد پـي
بــيـاراسـت آن را بـه ديـبـاي روم ز گـوهـر بـَرو پـيـكر و زرش بـوم
بزد بر سـر خـويش چون گرد مـاه يـكـي فـال فـرخ پـي افكنـد شـــاه
فرو هشت زو سرخ و زرد و بنفش همي خوانـدش كـاويــانـي درفـش
ازآن پسهرآنكسكه بگرفتگاه به شـاهي بـه سـر بـر نـهـادي كلاه
بـر آن بي بـهـا چـرم آهـنـگران بـر آويـخـتـي نـو بـه نـو گـوهـران
ز ديـبـاي پـر مـايـه و پـرنـيـان بر آن گـونه گشت اخـتـر كـاويـان
كـه انـدر شـب تـيره خورشيد بود جـهـان را از او دل پـر امـيـد بـود
زماني كه توس در پرخاش به گودرز ميگويد:
نه خسـرو نژادي نه والاسـري پدر ز اسـفـهـان بود آهـنگري
چو فرمان ما برد سالار گشت وزآن پتكداري سپهدارگشت...
تو اين فرّ و شوكت زما يافتي چـو در بندگـي تـيـز بـشـتافتي
اگر تـو زكـشـواد داري نـژاد منم تـوس نـوذرشـه و شـاهزاد
گودرز در پاسخ ميگويد:
مرا نيست زآهنگري ننگ وعار خرد بايد و مردي، اي بادسار
نـيـاي من آهـنـگـر كـاوه بـود كه با فرّ و برز و ابـا ياره بود
بـدريـد او عـهـد زهـاك را چنان اژدهـادوش نـاپـاك را
برافروخت آنكاوياني درفش كه نازد بدو توس زرينهكفش...
چه داني تو آيين شـاهنـشـهـي كه داري سرازمغزودانش تهي
فريدون ز كاوه سرافراز گشت كه باتخت وديهيم دمسازگشت
تـو را گر فزونست والا سـري وليكن نـداري ز مـن بـرتـري
به مردي و دانش به گنج و هنر سـتـون كـيــانم پـدر بـر پـدر
به نوشته گزنفون در كتاب «كورش نامه» در زمان كورش بزرگ فردي به نام فرولاس كه از طبقة عوام بود، به دليل دانشوري و جنگاوري خود، به بالاترين ردهها دست مييابد. وي ميگويد: ــ پدرم آن اندازه مال داشت كه مرا به مدرسه گذاشت. او رنج بسيار ميكشيد و زندگي قرين قناعت داشت. و چون سن و سال خودم بالا رفت، به كارم گماشت و به حرفة زراعتم انداخت... اما اكنون وضعي ديگر است و آنچه دارم مرهون مراحم كورش هستم.
كورش بزرگ: گل نبشته (استوانه) بابل
وقتي كه بيجنگ و جدال وارد بابل شدم، همه مردم قدوم مرا با شادماني پذيرفتند. در قصر پادشاهان بابل بر سرير سلطنت نشستم... لشگر بزرگ من به آرامي وارد بابل شد. نگذاشتم صدمه و آزاري به مردم اين شهر و اين سرزمين وارد آيد. وضع بابل و مكانهاي مقدس آن، قلب مرا تكان داد. فرمان دادم كه همه مردم در پرستش خدايان خود آزاد باشند و بيدينان آنان را نيازارند. فرمان دادم كه هيچيك از خانههاي مردم خراب نشود. فرمان دادم كه هيچكس اهالي شهر را از هستي ساقط نكند... صلح و آرامش را به تمامي مردم اعطا كردم.
تاريخ هرودوت:
رسم پارسيان آن نيست كه تنها براي خويشتن خير و بركت بخواهند، بلكه بايد براي خوشبختي شـاه و تمامي اقوام ايراني كه خود نيز جزوي از آنان به شمار ميروند، دعا كنند[...] جاده اي را كه شاه بزرگ [خشايارشا] پيمود هنوز به وضع سابق باقي است و تراكيه اي ها نسبت به آن جاده احترام تمام ميگذارند و هيچگاه در صدد شخم و كشت آن راه بر نيامدهاند. در «آكانتوس» خشايارشا فرمان عام مشعر بر اعلام مودت و دوستي با مردم آن شهر صادر كرد و به مناسبت رفتار شوق آميز ايشان... به آنها جامه «ماد»ي بخشيد كه علامت سرفرازي است[...] خشايارشا هنگام گذشتن از شهر «آبدر» به مردم آنجا كه قبلا با ايشان پيمان بسته بود، شمشير طلا و سربند گلدوزي زرين بخشيد.
يكي از دروغ هايي كه دربارة شهرياران ايران گفته شده اين است كه ايشان خواندن و نوشتن را براي مردم ممنوع كرده بودند. در زمان پادشاهي هـمـاي ميبينيم كه مردي گازر (رختشوي) از پسرخوانده اش ميشنود:
«به فـرهـنـگيان ده مرا از نخست چو آموختم زنـد و اُسـتـا درست
ازآنپس مراپيشه فرماي وجوي كنون ازمن اينكدخدايي مجوي»
بـدو مـرد گـازر بـسي بـر شمرد از آن پس به فـرهنـگيـانش سپرد
بياموخت فرهنگ و شد برمنش بـر آمـد ز پـيـغـاره و سـرزنـش
اردشير بابكان:
به ديوانش كارآگهان داشتي به بي دانشي كـار نـگذاشتي
بلاغت نگه داشتندي و خـط كسيكوبديچيره بريك نقط
چو برداشتي آن سخن رهنمون شهنشاه كرديش روزيش فزون...
همان كودكان را به فرهنـگيان سپردي چو بودي ورا هنگ آن
به هر برزني در دبـستـان بدي همان جاي آتـش پـرستان بدي
ابوريحان بيروني: آثار الباقيه
در عـيد «خرم روز»: عـادت ايـرانيان چنين بـود كه پـادشاه از تخت شاهي به زير ميآمد و جامه سپيد ميپوشيد و در بيابان بر فرشهاي سپيد مينشست... هر كس نيازمند ميشد كه با پادشاه سخن بگويد ـ خواه گدا يا دارا و شريف يا وضيع ـ بدون هيچ حاجب و درباني به نزد پادشاه ميرفت و بدون هيچ مانعي با او گفتگو ميكرد. و در اين روز پادشاه با دهقانان و برزگران مجالست ميكرد و در يك سفره با ايشان غذا ميخورد و ميگفت: من امروز مانند يكي از شما هستم و من با شما برادر هستم زيرا قوام دنيا به كارهايي است كه به دست شما ميشود و قوام عمارت آن هم به پادشاه است. و نه پادشاه را از رعيت گريزي است و نه رعيت را از پادشاه. و چون حقيقت امر چنين شد، پس من كه پادشاه هستم، با شما برزگران برادر خواهم بود؛ مانند دو برادر مهربان.
کتاب تاج:
در كتابهاي پيشينيان در پند و اندرز و آيين پادشاهان آمده است كه هر گاه چهار خوي و عادت در پادشاه باشد، مدت پادشاهي او دراز شود:
نخست ـ آنچه بر خويشتن روا نبيند بر مردم خود نيز نپسندد.
دوم ـ به كاري دست نيازد كه از فرجام آن بيمناك باشد.
سوم ـ كسي را جانشين خود كند كه مردم خواهند و نه آن را كه خود خواهد.
چهارم ـ پژوهش و توجه او به عامه مردم مانند مادري باشد كه به كودك شيرخوار خود رسيدگي ميكند.
اگر كسي درباره كشور خدمتي ميكرد، آيين پادشاهي بر اين بود كه پادشاه بارعام دهد و فرد خدمتگزار را در برابر چشم مردم به خلعت و نواختن، گرامي دارد تا خدمت او به ياد همه كس بماند و با نيكي و فرهي شهره شود و با ستودگي و مكارم، معروف گردد و همه كس او را نيك پندارد و نيكوكردار شناسد. و منظور شاه از اين همه تجليل جز اين نبوده است كه ديگران نيز آن خدمت را پيروي كنند و پايه مملكت و اركان دولتش با فزوني خدمتگزاران، بيش از پيش استوار گردد[...] آيين ساسانيان بر اين بود كه گنهكار را ببخشند و لغزشها را ناديده انگارند مگر آنكه سه گناه را هرگز درخور بخشيدن نديدهاند: نخست، آن كه بد كشور جويد و بد پادشاهان را گويد. دوم دزديدن مال مردم و چشم بد داشتن به محارمشان. سوم بازكردن اسرار مملكت[...] پادشاهان ايران به جشن نوروز و مهرگان، بارعام ميدادند... بر حسب فرمان پادشاه، «موبد موبدان» گروهي از قضات و معتمدين خود را ميگمارد تا به دروازههاي كاخ شاهنشاهي مراقب باشند تا نگهبانان و پاسداران پادشاه، مانع ورود كسي نشوند... سپس پادشاه بارعام ميداد و به دادخواستها رسيدگي ميكرد و به نامهها مينگريست. و نخست به شكايت كساني ميرسيد كه از خود او متظلم بودند. «بزرگِ موبدان» را همراه با «بزرگِ دبيران» فرا ميخواند و ميفرمود تا جار بزنند آنها كه از پادشاه شكايت دارند، از آن جمع به يك سو شـوند. آنگاه شـاهنـشـاه از جـاي برخـاسته، با مدعيان خـود در بـرابـر مـوبـد مـينشست و قاضي را ميگفت: اي موبد تو اين را بدان كه در پيشگاه خداوند، از گناه پادشاه، هيچ گناهي بدتر نيست... اگر امروز به گاه قضاوت نشسته باشي، فردا در برابر عدل خداي، خواهي نشست. اگر امروز جانب خداي را بداري، فردا خداي ، جانب تو را بدارد و اگر جانب پادشاه را به ناحق داشته باشي از تو نگذرد و اين گناه بر تو بگيرد.
... سپس قـاضي بـه كـار پـادشاه و مـدعي او نـگريده از روي حـق و عـدالت حكم ميكرد. اگر مدعي بر حق بود، قاضي به حكم قانون، پادشاه را مواخذت ميكرد... در اين هنگام هر كس حاضر بود، اين حقيقت را هويدا مينگريد كه نزديكان پادشاه در مقام حق و عدالت از همه كس دورترند و قويترين مهان، ضعيف ترين بندگان خدا به شمار ميروند.
پژوهش: امید عطایی فرد