(از: م.ص. نظمی افشار)
تاريخ دوران حافظ
(غزل شمارة 2)
اي صبا باساكنان شهر يزد ازما بگو/كاي سر حقناشناسان گوي ميدان شما
گرچه دوريماز بساط قرب همت دور نيست/بندة شاه شماييم وثناخوان شما
اي شهنشاه بلند اختر خدا را همتي/ تا ببوسم همچو اختر خاكِ ايوان شما
گرچه دوريماز بساط قرب همت دور نيست/بندة شاه شماييم وثناخوان شما
اي شهنشاه بلند اختر خدا را همتي/ تا ببوسم همچو اختر خاكِ ايوان شما
(غزل شمارة 4)
درياي اخضرِ فلك و كشتي هلال / هستند غرقِ نعمت حاجي قوامِ ما
(غزل شمارة 100)
زمانشاهشجاع استو دورحكمتو شرع/ بهراحتدل وجانكوشدرصباح و رواح
(غزل شمارة 197)
باده با محتسبِ شهر ننوشي زنهار/ بخورد باده و سنگيت به جام اندازد
گمان ميكنم كه يكي از پادشاهانِ مظفري در شيراز از طرفداران آين عرفان از نوع مانوي آن بوده است، در اين نوع عرفان دلق و خرقه از مهمترين نشانههاي پير است در حالي كه طرفداران عرفانِ مهري از جمله حافظ براي آن ارزشي قائل نبودهاند. شراب نيز در مانويت حرام است در حالي كه از لوازم اصلي مذهبِ مهري محسوب ميشود. فرض ميكنيم كه بر سرِ همين موضوع بين پادشاه و حافظ كدورتي پيش آمده باشد. غزلِ زير سندِ اين ادعا است.
(غزل شمارة 203)
دمي با غم به سر بردن، جهان يكسر نميارزد
به مي بفروش دلقِ ما، كزين بهتر نميارزد
به كويِ مي فروشانش، به جامي بر نميگيرند
زهي سجادة تقوي، كه يك ساغر نميارزد
رقيبم سرزنشها كرد، كَز اين باب، رخ برتاب
چه افتاد اين سرِ ما را، كه خاكِ در نميارزد
شكوهِ تاجِ سلطاني، كه بيمِ جان در آن درج است
كلاهي دلكش است اما، به تركِ سر نميارزد
بس آسان مينمود اول، غمِ دريا به بويِ سود
غلط كردم كه يك موجش، به صد گوهر نميارزد
تو را آن به، كه روي خود، زمشتاقان، بپوشاني
كه شاديِ جهانگيري، غمِ لشكر نميارزد
چو حافظ در قناعت كوش و از دنيايِ دون بگذر
كه يك جو منتِ دونان، به صد من زر، نميارزد
به مي بفروش دلقِ ما، كزين بهتر نميارزد
به كويِ مي فروشانش، به جامي بر نميگيرند
زهي سجادة تقوي، كه يك ساغر نميارزد
رقيبم سرزنشها كرد، كَز اين باب، رخ برتاب
چه افتاد اين سرِ ما را، كه خاكِ در نميارزد
شكوهِ تاجِ سلطاني، كه بيمِ جان در آن درج است
كلاهي دلكش است اما، به تركِ سر نميارزد
بس آسان مينمود اول، غمِ دريا به بويِ سود
غلط كردم كه يك موجش، به صد گوهر نميارزد
تو را آن به، كه روي خود، زمشتاقان، بپوشاني
كه شاديِ جهانگيري، غمِ لشكر نميارزد
چو حافظ در قناعت كوش و از دنيايِ دون بگذر
كه يك جو منتِ دونان، به صد من زر، نميارزد
صوفي
عطار نيشابوري ميفرمايد:
از صوف صفاي دل نمييابم / از دُرد مغان صفا همي جويم
و باز ميفرمايد:
هوست هست كه صوفي دل صافي گردي
خيز تا پيش مغان دردي خمار كشيم
از صوف صفاي دل نمييابم / از دُرد مغان صفا همي جويم
و باز ميفرمايد:
هوست هست كه صوفي دل صافي گردي
خيز تا پيش مغان دردي خمار كشيم
زهد ريايي
(غزل شمارة 111)
صوفي نهاد دام و سرِ حقه باز كرد/ بنياد مكر با فلك حقه باز كرد
بازي چرخ بشكندش بيضه در كلاه/ زيرا كه عرضِ شعبده با اهلِ راز كرد
ساقي بيا كه شاهدِ رعناي صوفيان/ آمد دگر به جلوه و آغاز ِ ناز كرد
اين مطرب ازكجاستكه سازِعراق ساخت/ و آهنگِ بازگشت ز راه حجاز كرد
اي كبكِ خوشخرام كجا ميروي بايست/ غره مشوكه گربة عابد نماز كرد
فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد/ شرمنده رهروي كه عمل بر مجاز كرد
حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل/ ما را خدا ز زهدِ ريا بي نياز كرد
بازي چرخ بشكندش بيضه در كلاه/ زيرا كه عرضِ شعبده با اهلِ راز كرد
ساقي بيا كه شاهدِ رعناي صوفيان/ آمد دگر به جلوه و آغاز ِ ناز كرد
اين مطرب ازكجاستكه سازِعراق ساخت/ و آهنگِ بازگشت ز راه حجاز كرد
اي كبكِ خوشخرام كجا ميروي بايست/ غره مشوكه گربة عابد نماز كرد
فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد/ شرمنده رهروي كه عمل بر مجاز كرد
حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل/ ما را خدا ز زهدِ ريا بي نياز كرد
شايد در نگاهِ نخست به نظر رسد كه منظور حافظ از زاهدان ريايي روحانيان مسلمان دورة مظفري در شيراز هستند كه با محافل عرفاني حافظ و يارانش مخالفت داشتهاند. بدون اينكه اين امكان را منتفي بدانم، يك امكان ديگر هم وجود دارد. به اين صورت كه ممكن است فرقههاي ديگري از عرفان در شيراز يا شهرهاي همجوار وجود داشته به طور مثال در كرمان به شيخيتِ شاه نعمتالله ولي. و منظور حافظ از زاهدانِ ريايي، مرشدانِ اين فرقهها بوده است. در همين رابطه امكان ميدهم فرقههايي كه حافظ مخالف آنها بوده رگ و ريشة مانوي داشتهاند. چرا كه بطور مثال در غزل بالا صحبت از شعبده بازي زاهد ريايي است و ميدانيم كه در مذهب مانوي انجام اعمالِ شعبده به منظور جلب امت بسيار متداول بوده است.
اما در بارة واژة گربة زاهد كه در اين بيت به كار رفته وصف كردن گربه به زهد و عبادت در ادبيات فارسي سابقه دارد، حكايت خرگوش و كبكنجير در كليله و دمنه آمده(انشا قرن ششم قمري). اين دو بر سرِ خانهاي اختلاف پيدا كردند و بنا شد كه به قاضي عادلي رجوع كنند. ”كبكنجير گفت: در اين نزديكي بر لبِ آبي گربهاي هست متعبد و روزهدار و شب نماز” و بالاخره پيش او به داوري رفتند. گربة عابد بعد از آنكه خوب ايشانرا فريفت و مطمئن ساخت ناگهان”به يك حمله هر دو را گرفت و بكشت و غذاي خويشتن ساخت“.
داستان موش و گربة عبيد زاكاني كه در حدود 772 يعني بيست سال قبل از حافظ فوت شده نيز در اين باره مشهور است:
مژدگاني كه گربه عابد شد/ عابد و زاهد و مسلمانا
اما در بارة شكستن بيضه در كلاه، بعضي اين بيت را مرتبط با يكي از مشايخ هم دورة حافظ يعني شيخ زينالدين علي كلاهِ شيرازي ميدانند و بعضي آنرا به عماد فقيه كرماني مربوط ميكنند. استاد همايي عقيده دارند كه منظور حافظ شعبده بازي و در نهايت اين است كه دست سرنوشت انسان را رسوا ميسازد. در اين معني نيز در ادبيات فارسي مثالهايي وجود دارد. كمالالدين اسماعيل اصفهاني سروده است:صبا به شعبدهاش بيضه در كلاه شكست
كه با سپيده و زردهاست بيضه سان نرگس
سلمان ساوجي نيز ميفرمايد:
مملكتي را كه بُرد، قهر تو شبخون بر او
بيضة صبحش فلك، در كفِ دوران شكست
(همايي، مقام حافظ، ص 35)
كه با سپيده و زردهاست بيضه سان نرگس
سلمان ساوجي نيز ميفرمايد:
مملكتي را كه بُرد، قهر تو شبخون بر او
بيضة صبحش فلك، در كفِ دوران شكست
(همايي، مقام حافظ، ص 35)