۱۴۰۴/۰۷/۲۳

اخو (اهو) چیست؟. / هیربد سوشیانت مزدیسنا


 سرایش امید عطایی فرد از اوستا.

* اَخْ‌وْ (اَهو):

دگر هم به مینو وُ گیتی چو «اَخ‌ْوْ» / که کارش گرانمایه باشد نه سهو

هماره روان ُ تن مردمان / ازو شد به اندرز، اندر زمان

که: نیکی کنید، از بدیها به دور / به رشک ُ به خشم هم نباشید کور

هوس از هواخواه، کاهد شکوه / به اندوه فردا نباید ستوه.

به یاری بخواهد دگر مینوان / ز بهر نکویی به تن با روان

که پاکیزه اخو است زِ هر گون پلشت / که تن را بخواهد بهی سرنوشت

به دیده ببایسته فرمانروا / مرا چون خدا وُ به کارش روا

اگر اخوِ کس باشدش بی گزند / ز بدها نیایدْش سر را به بند

هرآنکو که اخْوَش نه سرخوش بُود / به هر چیز ُ کاری به ناخوش بُود

زراتشت باشد چو اخْوْی به دین / همان اخو ایران: شهی بر زمین

به پرهیز ُ پاکی بُود مَنثَرا / که اخو است مردم به هر دو سرا

همان مینوی اخو نیک ُ سپند / روان است که هم‌بهرِ امشاسپند

که دارد خدایی ز یزدان پاک / که با آب ُ آتش دگر باد ُ خاک

بگردد به گیتی بسان کمند / بخوانند اخوِ‌نکو: «هست‌مند»

به افزار گیتی شده خویش من / اَویژه پناهم از آن اهرمن

چنان «اخوِ هستمند»، بی مرگ ُ بیم / بخواهد به خوبی: خرد، خوی ُ خیم

ز امشاسپندان به اخو: میهمان / وهومن که نیکومنش در گمان

بدانی که اخو است زبان، مینوی / «اهو» شد سخن گفتن پهلوی

«اهو» را، اهورا چو آهی کشید / که هستی ز نیستی برآمد پدید

«اَهَیَه» همانا خدای جهود / یهوه به جان ُ به آوازه بود

که «اَه» شد گزارش چو «جان ِ جهان» / که بُن بُد ز مینو، روان ِ نهان

نیاید به پهن ُ بلندا وُ ژرف / سخن هرچه گویی ز اخوْ ِ شگرف

برآورده مَنثَر نخستین سخُن / بگفتا اهورا، اهو را به بُن

سرآغاز ِ هستی ز آوای اخو / که یزدان پرستی، دل‌آرای اخو

همان اخو مردم به ذات و به خود/ به تن اندرون، آنچه بد کالبد

به بینش چو ناب است و فرزانگی / که پاک است منش را، ز دیوانگی

بپیوسته اندیشه را استوار / خرد را به کرفه، شد آموزگار

که فرزانه باشد به دین، بهترین/ پرستنده، پیروز و با آفرین 

به مهمان بهمن، دگر ایزدان / پیامد ز اخو است سود ردان

 که همراه و همسو به اندیشه، باد / گناهان، دروغان، نه در پیشه باد

.

به برتر و مهتر به روی جهان / بود رستگاری به درمان، روان

برافزودن اخو ُ دور از گناه / بزه را شناسا، خرد را پناه

به کرفه چو رُخ آوَرَد هوشیار / توانا وُ دانا روان راست یار

که اخو است ُ هستمند باشد به نام / به جان ُ به پیکر کجا شد پنام

خدایی ز نیروی یَزْد ُ بغان / به کام ُ به دانش دهد ارمغان

به مردم چو باشد تبار ُ نژاد / ازآن ایزدی تخمکِ خانه‌زاد

به سامان، همان «اخو ِ هستمند» ِ اوست / درستی به وسپورگانی ِ دوست

گزارش ز مردم چنین است هان / «خداوند ِ تن‌مند» ِ دارا جهان

دهش را خدایی به مردم چراست؟ / نَوَردَد به گیتی همی راه ِ راست

به پاسخ چو پویی، پدیدست چون / ز مردم بباید که دیوان، نگون

همه آفرینش، به سالار شد / همان کام ُ دانش پدیدار شد

بیاموخت ُ آموخت با دیگران / به جنگ ِ دروغان، سپاهی گران

هماهنگ ِ ‌پیکار تا رستخیز / به پندار ُ گفتار ُ کردار ِ تیز

که دادار باشد توانا همه / به مینو وُ گیتی، به مرد ُ رمه

دهستان ُ کشور، کده، شهر ُ سَغ / خدایی به مردم شد از سوی بغ

توانا وُ آگاه، بهره به هر / به نیکی تراشید ایزد گهر

خردمند مردم، خدای خودند / به خوبی خرامند ُ دور از بدند

هرآن شه که باشدْشْ نیکو به رای / چو جم خوانی او را که: بهمن‌خدای

مگر آن که دل را به دیو است جای / همانند دهاک ِ دشمن‌خدای

.

به بخت است ُ بهره، همان سرنوشت / برآراست گیتی ُ برتر نِهِشت

به مینو تو برتر، کنش را بِدان / که مردم به کوشش شود بی گمان

ره رستگاری به پُرمایگی / چو خواهی به خود هم خداپایگی

همه مایه گیتی که آید به بار / سراسر به نزد بغان وا گزار

به پرهیز ُ کوشش نبیند گزند / روانت به بهتر شود سودمند

هرآنچش که سازنده بودش جهان / به گیتی بخواهد همه ایزدان

بمانده به مردم ز کیهان دو بن / چو از آفرینش برانی سخن

یکی: «بخت ِ ایستنده» کو ماندگار / دگرگون نه‌گردد به هر روزگار

دگر: «بخت ِ بغ» بوده اندر گزار / گهی باغ ُ گلشن، گهی خارزار

بپیوسته بر هم به پویش دو بخت / یکی مانْد بر تخت ُ دیگر برفت

همان سان «خودی» را به مردم دو تاست / به مینو وُ گیتی همش رهنماست

روان است به اخو ُ ز یزدان سرشت / چنین است به مینو یکی سرنوشت

که یکتا، یگانه چو دامن‌کشان / به امشاسپندان شده هم‌نشان

به مادی‌جهان آنکه گیتیش نام / به پیکر اگر اخو، نآرَد کنام

تو انگار مردم که چون گوسپند / نه ایزد شناسد نه امشاسپند

بباشد بسان دگر جانور / که از گوهر اخو، بی بهره‌ور

که اخو ُ خدایی از آن ایزدان / ببایست ابزارِ «هستی‌تنان»

خدایان به اخو، تار هستی تنند / اگرچه به هستی همی بی تن‌اند

همان «اخو ِ هستی ِ نامرگ‌مند» / ازآن پیش ک‌اهرمن آید به گند

خودی، ذاتِ مردم به سامانه بود / بدانگه گیومرت، جانانه بود

تهی بوده دیو ُ، جهان بوده پاک / که جاوید مردم بر این آب ُ خاک

چو آلود گیتی به کین ُ به خشم / بمردی گیومرت، بربسته چشم

وزآن پس چنان اخو ُ جان ِ جهان / از آن «بخت ِ ایستنده» اندر نهان

بشد «اخو ِ هستی ِ میرا» همی / بر آن زخم ِ مرگش نبُد مرهمی

همان «برق ِ زنده» که «گویا سخن» / ز اخو ِ خدایان، رخشیده بن

گیومرت گشتش به مردم، پدر / که میرا ز دیوان برون شد ز در

گــَ‌یو را گزارش کند زندگی / دگر هم بداند به گویندگی

چنان «بخت ِ ایستا وُ مانا» ببود / که تا دیو آمد و جانش ربود

سپس «بخت ِ بغ» بود ُ گردنده فال / به دادار باید فروتن به هال

«مشی» با «مشانه» به آزادگی / چو ترسا به ایزد کند بندگی

به دین ِ بهی کار پر سود کرد / که نیکی به پیوند فرّاشگرد

«سیامک» و «فرواک» با چند ُ چون / از ایشان فرا شد به سودِ کنون

چو بایست پیوندمان رستخیز / که مردم بمانَد ز سختی ُ تیز

ز «ویکرت» بودی کشاورز ُ باغ / رمه را بپرورد هامون ُ راغ

که ویکرت: نامش ز «ورزنده کرد» / برادر به هوشنگ، او خانه کرد

به اخو ُ به شاهی که وسپورگان / گزارش همان نام هوشنگ خوان

ز تنّ ِ گیومرت تا تن‌پسین / به سامان ُ راه ُ به رای ِ گزین

به دام ُ به مردم، گیاه ُ رمه / دهش را روش، پُر زِ مایه، همه

به پنج است پایه، سرای سپنج / به گیتی، پُر انگیزه رنج است ُ گنج

یکی: دانش ُ بینش ُ استوار / ز دین بهی شد به هر سو سوار

دگر: از گیومرت شد زندگی / سخنها، زبانها و گویندگی

مشی با مشانه به ایرانه رای / به سوم: که آگه ز ارج ِ خدای

سیامک و فرواک، سودِ نبرد / که مردم بپاید به فرّاشگرد

چهارم: بدیشان بُدی شاخ ُ زاد / بمانَد به دوده، نه‌میرد نژاد

به پنجم: خورش را، ز «ویکرت»: یار / ز هوشنگ، فرهنگ ِ هر شهریار 

.

گزارش به اخو ُ اهو بُد به دین / نه میرنده مردم شود در زمین

که زنده بمانَد به آب ِ تنی / همان شُسر ُ گشن است نر را منی

از آن «اخو ِ مردم» بخیزد سپاس / به پاداش ِ کرفه کجا بوده پاس

که بر «اخو ِ یزدان»، گنه بسته راه / چنان آک ُ زشتی، منش را به چاه

ز اخو بوده کرفه به کامه رسد / سروشان ِ دانش، ترانه رسد

 نگهدار ِ اخو است همان بهمنا / که دورست اکومن وَ اهرمنا

.

بزاییده نیکو همه دانشی / ز «آسن خرد» بوده هم رامشی

از او اَخوِ مردم بگشتش فراخ / که بهمن به مهمان‌ش دارد به کاخ

به پس رانده از اخو، دستِ دروغ / سراسر منش شد که اندر فروغ

همان اخوِ مردم، خودی اش منش / به بینش برآورد بی سرزنش

بشست ُ بپالود از هر گناه / به کرفه که بردش به نیکی پناه

برانگیخت بهمن ابا ایزدان / که همسو به اندیشه، اخو است چنان

درآمد بخواهد به فرزانگی / به مینوی بینش شود پایگی

برآموخت آسن خرد با سرود / به گوشش بپیوست دین را درود

به دوری ز رشک است ُ آز ُ هوا / نه ننگ است ُ کینه، نه هر بد روا

سپاس‌ات ز یزدان به پاداش کار / از آن اخوِ مردم شود رستگار

که اخو است اَویژه خودی را به خویش / نهادینه مردم به پاکی ِ کیش

گزیننده باشد همانا خرد / خداوندِ جان است ُ فرمان بَرَد

ز ایزد که باشد جهان‌شهریار / خرد را به اخو است آزاد ُ یار

روح و روان در اوستا/ هیربد سوشیانت مزدیسنا

.

*روان:

.

کنون بازآیم به کارِ روان / که بی او تن ُ پیکر ما نوان

سه باشد روان در جهان ای شگفت / یکی اندرونم یکی در بهشت

میانه به این دو «روان»، شد روان / تو گفتی که ساربانی نه با کاروان

بگوید روانی که «اندر ره» است / به تن آنچه نیکو و یا بی‌رَه است

پیامش ز پردیس ُ روح ِ بهشت / به گیتی روان را ببایست کِشت

نهالی که بارَ ش پر از راستی / روان ِ تنم را نه بر کاستی

به خواب است ُ بیدار، اندرز ُ پند / پیامی که آید ز گاهِ سپند

چنین از روان ِ بهشتی به ماست / به آژیر ِ کژها به تن رهنماست

به هنگام، گفتن سخن را درست / چه شایست، ناشایست اندر نخست

به هر چیز، اندیشه را با خرد / ز فرزانه، نیکو چه اندر خورَد

ز پردیس ُ دوزخ به هنگام خواب / نماید یکایک رسد آفتاب

هرآنکس به گیتی نکو بـُد توان / ز کار ُ بزرگیش باشد روان

به مینو همان سان به سود است راست / سزوار ِ نیرو اَبی کمّ ُ کاست

که گفتا به زرتشت، ایزد که: روی / روان را به هفت است با رنگ ُ بوی

یکی را به آوا وُ دیگر بهی / که سوم به یاریگری، فرّهی

چهارش چو بخت است ُ پنجم رواج / همان فال ُ گستردنی را به واج

ششم استوار ُ همیشه به پای / به هفتم که فرمان بدارد خدای

روان را به هر رخ سه چشم است کنام / همانا به هر یک رخ‌اش هفت نام

.

روان را چو گردونه‌ران بین نشست / که راننده‌، آن‌اش دو اسپان ببست

هرآنگه هماورد، گردون شکست / چونان است که از تن، روان را گسست

اگر کار ِ نیکو بـُدی با روان / و نیرو هماهنگ با ایزدان

بسان سپهدار پوید سپاه / به پردیس، پیروز ُ افسر به گاه

به سر، تاج ُ جاوید اندر بهشت / برآسود ُ شادان به بُن در سرشت

مگر آن که دشمن، روانش ربود / دلش را به خیره ز ایزد زدود

به سستی ُ بیکار ُ هم خودسری / ز دیوان گمانش به خودبرتری

فریب ُ تباهی برآید بر اوی / به تنها بمانَد در آن تیره‌سوی

دروغ است ُ دوزخ همانش مغاک / به زندان، روان ُ تن‌اش هم به خاک

گروگان به اهریمن است ُ به درد / بمانَد که گردد که فرّاشگرد

مگر آن روانی که نیکو نشان / که نامش به گیتی همی گـُل‌فشان

روان را بباید که داری سپاس / به پرهیزِ تن از گناه است پاس

که تن بر روان شد چو افزارِ اوی / چو اسپ ُ سوارش به برزن وَ کوی

روان گر بگوید به تن راه ُ پند / از اینش خدایی به مزدِ سپند

وگر سرکش ُ تنبل ُ در گناه / رها کرده تن را به فرسوده چاه

به پادافره، بد ببیند روان / که آسان نیرزد اَبَر پهلوان

چونان است که آخورسالار ِ شاه / به اسپش نموده چو فرهنگ ُ راه

پس آن اسپ، دانسته رفتن و راه / به آخورسالار مزدش بساخت

نه‌داند اگر اسپش آموختن / نه پاداش ِ شاه است بر او توختن

«خودی» را به مردم که خوانیش «ذات» / به کار است کامش و یا بوده مات

بسان سوار است که اسپش به گام / پس ُ پیش تازد به دست ُ لگام

«خودی» را به نیرو، خرد گشت یار / به کام است خرد، یاور ُ بختیار

به سرکوب ِ دشمن شود رستگار / چو اسپی که داند ز آموزگار

گـَهی را به تازش، گهی پس نشست / به پرهیز ُ پیروز، پیکان به شَست

هرآنکس خرد را ربودش ز خود / ز بی دانشی کام او تیره شد

همی خوار ُ زار ُ همی زیردست / هماورد: بالا وُ او: دون ُ پست

توگفتی که دشمن به اسپش نشست / همان اسپِ خود را به دوشش ببست!

تو تن را، ز بیرون ُ هم اندرون / بِدان‌اش به دانش چه بوی است کنون

درون، بوی خوش را، ز چهر است ُ‌خوی / ز آز است تن را به گندیده بوی

چو گوشت ُ مـِی ُ نان، به اندازه بود / خورشهای خوشبو، تن‌ات خانه بود

به سرگین ُ مردار ُ گوشت ِ پلید / درونت هوا را به گند است پدید

بر این گونه جان را، ز بهمن بِدان / که مهمان خوشبوی ُ فرخ نشان

اکومن چو جنبد به جان اندرون / ز یاوه بیالاید آن را کنون

به دوران ِ آمیزش نیک ُ بد / به سامان، جان را، ز پیکر بُود

که پاینده از تن ببودست چهر / نه از دیوِ آزَش فرو مرده مهر

وگر آز خواهد به چهر، چیرگی / امرداد ُ خورداد، بیگانگی

ببندد ره خورد ُ نوش ُ تپش / شود چهر، بی آب ُ بی پرورش

نه سامانه جان است به تن، ساز ُ برگ / نه هوش است ُ توش است، که روی است به مرگ

به دوست ُ به خرسند با ایزدان / به برتر بباشد همانت روان

که مهتر به رامش، دگر جایگاه / هم او شد به کار ُ به کرفه، گواه

که بیشتر به دانش همانش توان / همانند زرتشت ِ اسپنتمان

چو وارون باشد به بدتر روان / بغان را به درد ُ خوشش دشمنان

نگون بخت ُ رنجور در دوزُخ است / توان را به برتر نه بر فرُّخ است

بزه را به کامش کند آسیاب / دل سنگ ُ کشتن چو افراسیاب

.

چو دانی به «هستی ِ روشن‌روان» / روانه گناه است ز اهرمنان

برآلود اندر دروغ ُ تباه / ز بنگاه ِ تیره برآمد سپاه

همانا به مردم، روان بوده جام / به نیروی دانش برآورده کام

که همره چو ابزارِ هم‌گوهر است / به پوشش، تن و پیکرش در بر است

برایستنده بودی به آغاز ِ خاک / بسان ِ بغان، بی‌گناهان ِ پاک

به گیتی چو آمیخت اهرمنا / جداگوهر، آلوده، بد دشمنا

تم ُ تیره آمد به نیروی وخش / خموشی به رشد ُ شکوفا درخش

که دانش: ز حسّ ُ سهش شد به باد / و کامه: هوا وُ هوس را نهاد

سهش‌ها به مردم که باشد به پنج / پتییاره پیمود با درد ُ رنج

نمانْدَش منش را به کرفه، نخست / بزهکار ُ تنبل، نه راهِ درست

روان‌های روشن به هستی چنان / نگونسار گردد به دوزخ همان

گنهکار ُ بیگانه از کار ِ راست / که ارج ُ بلندای کرفه بکاست

فرو رفته با سر به بارِ گران / به گاه ِ دروغ ُ نه رامشگران

به فرجام ِ پیروزی ِ ایزدان / شکسته همه دیو ُ اهرمنان

به کام اهورای مزدا برون / بگردد هرآنست به دوزخ درون

همان مینَوْی پاکبانان، نخست / گنه‌کردگان را، ز زشتی بشُست

به بالا وُ والا همان مینُوی / روان را یگانه ز تن شد نُوی

 چونان پوشش ِ پاک ُ هم‌گوهرش / انوشه به شادی شده رهبرش

نه باشد تن ُ جان به گوهر، جدا / که جان، زنده در تن بکردست خدا

نه گردد ز گوهر دگرگونه‌مند / که دیو ُ خدیوان نه یک گونه‌اند

گهرهای مردم همه ایزدیست / اگرچه گهی هم به راه ِ بدیست

شود پاک، شسته، اَویژه به جاه / به تنّ ِ پسین ُ بِدان پایگاه

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

گوهر مردم از زبان اوستا

سرایش امید عطایی فرد

.

* گوهر:

.

به مهتر، تن مردمان: گوهر است / وزآن پس به نیرو شود سرپرست

هویدا ز نیرو بگردد گهر / که آید به فرهنگ ُ کار ُ هنر

نه باشد به دشوارتر از شناخت / که گوهر به مردم چه‌سانش بساخت

چرا شد چو دریا یکی را نکوی / دگر را چه بد شد چو آبی به کوی

کجا شد به مردم چنانش به جاه / گزندست به گوهر، فتاده به چاه

چه‌ شیوه به افزار ُ فرهنگ ُ رنگ / شناسنده باید بُدش با درنگ

مگر آن که بودش به گهر، هنر / که آسان شکاریده چون شیر نر

ز مردم به گوهر چه آید به کار / بر آزمون، زمانش شود آشکار

بر او چون ببردند فرهنگ ُ سنگ / به رامش درآید و یا کین ُ جنگ

به کرفه بباشد و یا در گناه / به گوهر شناسد چه نیک ُ تباه

که هرکس به گوهر چه کمّ ُ فزون / چو روسپی و جادو بدارد درون

زدودن به دین ُ نکو رایزن / تواند تبهکار ُ هم راهزن

تبهگر: ستمکار ُ با مرگِ سرد / که روسپیک نه پاکی بباشد که درد

و جادو: نهانی همی ساختن / رخ ُ کار خود را دگر داشتن

هرآن کو نه‌دارد به نیکی تبار / و گوهر ز ایران نه‌باشدْش بار

هنرمند و چیره چو کس را بدید / زننده به مال ُ شدش ناپدید

خیم از زبان اوستا

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا



.

* خیم:

.

به «خیم» است هر کس تو داری به دوست / «خرد» را گزارش که خوبی به اوست

نگهدار ایشان که از بهرِ خویش / همین است تو را «دین» ُ آیین ُ کیش

به آنان چو نیکی تو بر کرده ای / «روان» تو را شد که سرکرده ای

ز خیم است که کس را نه باید فریب / خرد آنکه خود را نه باید فریب

ز دین است که داند هرآنچست نکوی / به کرفه بباید بکردن بگوی

که بدخیم نه دارد خرد اندرون / خرد بوده در خیم، همچون ستون

و دین را بمانَد به خیم ُ خرد / نگهدارِ تن را خرد درخورَد

روان شد به همبودشان رستگار / خرد را به پیکر چو آموزگار

همه کار مینو که ویراستن / به خیم است ماندن که پیراستن

چو بهتر بخواهی که آموختن / به دیگر کسان، دانشت توختن

تو خود را به آیین ِ آیینه کن / نمایان ُ تابان، دل ُ سینه کن

که مردم چو آیین ِ تو بنگرد / خودش را ببیند به تو بگرود

چه بهتر کسی را که بودش به خیم / به خود آنچه بَد بینَدَش هم به بیم

نه خواهد نه آرَد اَبَر دیگران / که نیکو نه باشد به نیکوگران

چه بهتر خرد را، ز بستان ِ کاخ / بچیند هر آن بر، که نیکو به شاخ

بداند خوشی را هرآنچش که خورد / ز بدهای نارس نه باکش ببُرد

چه بهتر به هرکس هر آن ویر ُ یاد / نه داند چو چیزی، نه گوید زیاد

زمانی که فردی کند خیم خویش / به پاکی که گوشش به فرمان کیش

سپارید خود بر همه ایزدان / بپایند او را ز گرگ ُ بَدان

بسان شبانی که دارد رمه / نگاهش بدارد یکایک همه

و یا خیم باشد به تن: کوه و دشت / فراوان گیاهان بر آن لاله گشت 

به پیکر، گرش خیم ِ خوش، پیشواست / به پاکی، دگر خیم ها را رواست

روان را، ز خوی خوش است زندگی / که خو را ز خیم است پایندگی

به دوستی ِ مردم چو خیم زنده است / چو بد شد روان را نه پاینده است

نه سودش اگر بوده در پیشه اش / توانا و دانا نه اندیشه اش

که پنج است پندت ز پیشینیان / پژوهنده ی دین ُ سود ُ زیان

به داد ُ به قانون ابا خویشتن / اَبَر دین به مردم بشد تن به تن

بشاید که رفتار ُ کردار جُست / به خیم بوده دستور هم از نخست

که دوم به خود هم تو سختی پزیر / و آسان به دیگر کسانت بگیر

سه دیگر، همه آک ُ زشت ُ پلید / برون کن ز خیم ُ کنش ناپدید 

 نگهدار خوبی تو اندر درون / نگه کن چهارم چه داری کنون

که یاب ُ پژوه ُ نگر کژّ ِ خود / به مردم ببینی که خوبی چه بُد؟

به پنجم هرآن کار آمد فراز / مبادت به مردم گزاری دراز

به مردم سبکتر، به خود هم به سخت / بِنِه بار ُ بـــُنّـِه، بده تخت ُ رخت

چو کاری ابا خیم نیک ُ درست / به مهر ُ وهومن بدیدی نخست

بهانه، نه بوده، نه آز ُ هوا / نه‌بینی بدی را تو فرمانروا

سه خیم است بهشتی ز گرّودمان / یکی: کو بدیدش بدی با زیان

نه گردد که دشمن و بدخواه کس / بدی را به بد هم نه‌شد دسترس

دگر آنکه بودش چو اندک خوراک / ز کمّی همی بوده در بیم ُ باک

چو آید به نزدش دگر بی نوا / خورش را، ز بهرش ببخشد روا

بِدان خیم سوم چه بودش بهشت / که چون آمدندی به هامون ُ کِشت

یکی مرد ُ یک زن به هم ناشناس / که دارنده همسر به جفتش سپاس

به بُستان چو سیر ُ به خرم شدند / که تنها دو بودند ُ با هم شدند

نه‌گردند همبستر آغوش هم / روان شد به پرهیز همدوش هم

که «مهرا سپندان ِ آتورپاد» / همان خیم بد را چنین کرد یاد

که بایست مردم از آن برگـُسَست / شناسا و بینا ز دیوان برَست

شکستنده دیو ُ رهاننده خویش / ز خیم بد ُ هم ز آسیب ُ ریش.

ز «وهداد» موبد دگر بوده پند / که: پاکی ز بهرِ سرای سپند

به خیم نکو بوده پیش ردان / که بهتر به نزد همان ایزدان

هرآنکو نه‌گردید خیم‌اش چو پاک / به پیکر نه‌یابد بغان را به خاک.

سراسر به کار است ُ کوشش و رنج / همه آفریده، سرای سپنج

نه باشد کسی دوستِ مردم مگر / زمانی که پنداشت: اینک اگر

یکی کم ز مردم ز گیتی شود / هم‌ایدون که رنجم به بیشی شود

که بردن به تنها ابا تنّ ِ خویش / چو یاور نه‌باشد به آیین ُ کیش.

تو خیم را بِدان‌اش بسان درخت / که ریشه همان خیم ُ شاخ درخت

ابا برگ ُ میوه، شکوفه و پوست / گزارش یکی بود: «مردم چو دوست»

که دوستار مردم بُود بی گناه / ز دیوان نیاید چنین کار ُ راه

از آن «ایزدی خیم مردم» چنان / نه بر کام مردم شود در جهان

هرآنسان به پیکر: هوس، آرزوی / همی ایزدان را نه‌خواهد بر اوی

بر آنگونه بر تن بکردی نگاه / روان را به برتر از او در پناه

بغان چون بداند به مردم چه سود / نه‌خواهد روان را به تن همچو دود

تو گفتی که فردی به فرزند ِ خویش / که بیمار بود ُ تن‌اش درد ُ ریش

نه خواهد خوراکی که بودش زیان / اگرچند، فرزند او شد به یان

از آن مزّه و رنگ ُ بوی خورش / بداند بمیرد، نه شد پرورش

نه دارد به ناله، گلایه، دو گوش / درستی به فرزند باشد سروش

چو آراست مردم به خود خیم خوش / ز نیکان بخواهد نکو رای ُ هُش

به خیم‌اش چنان دوست‌ورزی و مهر / فزاید به مینو، پرآوازه چهر

به همراه بدکار، هرکس نشست / همان خیم او شد پلیدی ُ پست

  پس ِ مرگ ِ تن: خیم ریمن، نگون / به همره: روان ُ دلی پر ز خون

روان است به دوزخ چو خیم تباه / که پوسد: به پیکر، به پوشش: گناه

از ایشان به دور است یزدان‌پرست / نه همدستِ دژخیم ِ دیوان‌پرست

که نااهل، پاکی از او هم بکاست / هرآنکو که بدخیم با خود بخواست

به خورد ُ به خواب ُ تک ُ یا گروه / به خان ُ به دشت ُ به شهر ُ به کوه

برآلود خیم ُ تبه شد به خوی / فرو گشته فرّه به برزن و کوی

به همکاسه و همپیاله پدید /  نه هنجار بودش که جنگش بدید

درستی نه‌بودی، نه هم آشتی / بشاید که رخ را تو برگاشتی

از ایشان به پرهیز: نوش ُ خورش / کزیشان چو بیم است همی پرورش  

بوی و آیینه و وخش

هیربد سوشیانت مزدیسنا


.

* بوی (بودا):

تو سوم ز بوده، بخوانیش «بوی» / که آن همچو آب است ُ تن چون سبوی

ز بو شد همی حس ُ یابندگی / شنیدن و دیدن، ورا بندگی

هرآنکس که بو برده از رازها / بنامند «بودا» به آوازها

که پیکر از اینان بمانَد جوان / یگانه بگردید اندر روان

به بوی است پاینده هوش ُ خرد / بدین دو پدروار با رای ُ رد

جدایش چو گردند آنان ز بوی / ز هوش ُ خرد برگسست گفت ُ گوی

که دیوان بر آن دو شده پادشا / تبه‌خو و ُ دیوانه، دور از اشا

چو این تن بمیرد، به نزدیک اوی / بمانَد، نداند که او مرده، بوی

چو مرغان، سگان ُ دگر لاشه‌خوار / به خوردن از آن تن شده آشکار

از ایشان هراسان، بترسیده بوی / بخواهد همان جان ِ رفته از اوی

پدافند تن کرده پیکار ُ گفت / سخنهای مینو هم اندر نهفت

گمانش بر آن است که تن، زنده است / نداند که پژمان ُ هم ژنده است

چو پیکر به کفتار ُ کرکس بشد / بدانست مردن بر آن کس بشد

پُر اندوه، چون مام میشان دَوَد / از آن بَرّ ِ برّه نخواهد رَوَد

نگه کرده بر تن فراوان دریغ / به رنج است گریان از آن روی میغ

کجا شد تن ُ پیکر ُ کالبُد / که اندام ُ نیرو به پیکار بـُد

که یابنده: جان است والا و دون / چو بوی است یاور به جان اندرون 

چو تن را برآید به آرام ُ خواب / در او جان بمانَد چونان آفتاب

روان: چون نگهبان به بیرون، در است / میانشان همان بوی: پیغمبر است

به جان گویدش بوی، هر آگهی / روانه روان کرده از هر رهی

سپاریده جان آن پیامش به هوش / سرانجام، مرگ است به تن، سختکوش

همان «جان» ُ همره چو «بوی» ُ «روان» / ز پاکی به مینو شدندی روان

بگیرد که پاداش ُ بس ارمغان / از آن ایزدانش که مزد بغان

تو گویی به فرجام ِ جنگ است ُ رزم / سپهبد بَرَد رایزن را به بزم

به پاداش رای‌اش چونان رزم‌ساز / ز شاهش درم گیرد ُ گنج ُ ساز

مگر آن روانی که بدکار بود / پس از مرگ، در رنج ُ بیکار بود

:مگردان رهایم؛ بگوید به بوی: / به مینو تو بی من جهان را مپوی.

به تنها بمانَد تن‌اش با روان / بزهگر هرآنکو، چه پیر ُ جوان

.

* آیینه:

.

دگر باشدش پوشش پاک ُ رَخش / روان را، ز خورشید تابنده، بخش

بخوانند «آیینه» با آب ُ تاب / که ریسیده جامه از آن آفتاب

دگر «فرّه» آنکو فروغش منش / ز پندار پاک ُ نکویش کنش

همان ایزدی فرّ ُ جاهِ کیان / همان فرّ ِ آزادگانش میان

چو تابنده هاله، تن ُ پیکر است / که سرچشمه اش از سرش سرتر است

به کار ُ به کوشش، ز همت: فروغ / به فرّه فزاید، بکاهد دروغ

روان را چو پیکر یکی جامه است / که پوشش به خورشید، کاشانه است

بریسید نخ را از آن آفتاب / که درزی چو ایزد، زه‌اش داده تاب

به فرجام ِ گیتی جدا از روان / رود سوی خورشید اندر زمان

چنین است آیین ِ آیینه را / نماید روان در دل ُ سینه را

نه آینه باشد به پیش اندرت / نه بینی به دیده سر ُ پیکرت

روان خود شگفت است ُ آیین شگفت / تن ُ جان ُ فَروَهْر در بر گرفت

.

* وخش:

به هستی به مایه، نیاید پدید / گزیننده، آن را خدا آفرید

ز فَروَهر یاری بگیرد چو وخش / روان را به نیرو پُر آکنده پخش

همانش به سامان، روان گشته است / خودی اش به وخش است ُ بربسته است

به وخش است همراه ُ دارنده: بوی / به سامان مردم بسی آبروی

ز وخش است یاری به کردار جان / که زور تن افزوده در مردمان

شگفتی به نیرو نیابی چو وخش / که با رشد ُ بالان بباشد درخش




* گیتی و مینوی مردم

. هیربد سوشیانت مزدیسنا

* گیتی و مینوی مردم

.

ز مینو وُ گیتی در آمیزگاه / بسی بهره بودی به شام ُ پگاه

به سامان، گشاینده‌ی بسته‌ها / که همجوش ُ پُر زور، پیوسته‌ها

که «آتورپادِ زراتُشتگان» / نکو فَروَهَر، راد ُ پُرمایگان

منش بوده نیکو وُ خاموش ُ ژرف / به دین اندرون، دانش پُر شگرف

بگفتا به «یزدگردِ شاپورگان» / شهنشاه ایران ُ آزادگان

که آشوب ُ شور ُ شکستن به کار / از آن دو که همزور، آمد به بار

سرای سپند ُ سرای سپنج / گسست ُ بپاشید با درد ُ رنج

چونانست که مردم بسان جهان / چو مینو وُ گیتی ببیند به جان

که پنج است همجوش ُ پیوند ُ جفت / که رازش ز مردم نه باید نهفت

نخستین چو گیتی: همان پیکره / چو مینو: روان، زوج ِ او یکسره

دگر هم به گیتی: چو مال ُ چو گنج / به مینو: همان کرفه‌ی پُر ز رنج

سه دیگر به گیتی: به آزرم ُ شرم / به مینو: همان کوشش اهل ُ گرم

چهارست که شاهی هماهنگ دین / که کیش است زمینو وُ شاه است زمین

به پنجم که نیکو دهش: این جهان / و مینو: همان دانش آن جهان

گزارنده دستورِ ساسانیان / بگسترد بینش، چنین در میان

که با شهریاری ز نیکو روان / برازنده آزرم ِ پویش‌وران

ز کوشش به مال ُ به بخشش، دراز / روان ُ تن است بوی خوش را فراز

دو نیرو چو جوشَد به پیوندِ هم / ز جان بگسلد آن دروغ ِ سَهَم

مگر از دو نیرو یکی شد به زار / چه گیتی چه مینو شود در نزار

دگر را چو خود هم بگرداندش / به سستی ُ آسیب، در مانَدَش

نه زور ُ نه رامش که هر دو سزند / که بر جان ز هر دو برآید گزند

ز نیروی مینو وُ گیتی همیست / هماره به افزون، نه اندر کمیست

به گیتی: تن است ارج ِ هر روزگار / که مینو: روان بوده‌ پرهیزگار

برابر: روان را به پرهیز ُ پاک / به ابزار ِ تن بوده اندام ِ خاک

دگر، مالِ گیتی به زیبندگی / ز کرفه، به مینو بُدش بندگی

برابر: که کرفه شود برتری / از آن مال ِ گیتی، وزآن مهتری

سه‌دیگر، که آزرم گیتی به ارز / به پیوندِ مینو بجویید ورز

برابر: ز مینو که رشد ُ دِرَخش / بتابد ز آزرم ِ گیتی به بخش

چهارم که شاهی به گیتی شوی / به شالوده‌ِ دین ببُد مینوی

برابر: چو خواهی که دینت رواج / به شاهی بپیوند بهتر به واج

به پنجم، به هم با برابر به کار / به گیتی: دهش، مینو: آموزگار

رمق، کم بُود، بس ببودی نزار / به گیتی ُ مینو چنین کارزار

«روان مینوی» کو به بندِ دروغ / به گیتی «تنا پُهل» ُ خام است فروغ

وگر تن بمیرد به گیتی به مرگ / «روان مینوی» بوده بی ساز ُ برگ

به گیتی تهی مال ُ هم خواسته / درنگ است به کرفه که آراسته

وگر «مینَویْ کرفه» گردید خوار / همان مال گیتی نیرزد به کار

به گیتی نه باشد که آزرم ُ شرم / شکسته به مینو چو کردارِ نرم

هم آزرم ِ گیتی رود از میان / ز خویشتن به مینو هم اندر زیان

به گیتی چو پایان شود پادشاه / همان دین ِ مینو بمانَد ز راه

وگر دین به گیتی بگردد تباه / بلرزد به کشور، سر ُ تخت ِ شاه

دهشهای گیتی چو رخ بر بتافت / به مینو که سودای دانش شکافت

ستایش نه باشد به گیتی دهش / چو اندر نهان بود، سودِ منش

.

کنونت ز نیروی مردم همان مینوی / شنودن بشاید که تا نَغنَوی

به فرجام ِ هر چیز، آمادگی / چو پی برد، نامی که: «فرزانگی»

ز چیزی اگر بوده گیرندگی / بسی چیز آمد: «فزایندگی»

ز چیز چون نشان ُ شمارندگی / به آمار خوانی تو: «دانندگی»  

به سود ُ زیان، چیز، سنجیدگی / به تیزبین نامش: «شناسندگی»

به خوبی در اندیشه اندر جهان / نماید که نیکو بر این کهکشان

و یا بود ُ نابود در زندگی / سهش بود ُ باور: «گرایندگی»

چو خواهی که یابی به کامت گزیر / به نامش بخوانی همان: «یاد» ُ «ویر»

هرآنکو به ژرفی همی بنگرد / گزیننده را نام باشد: «خرد»

چو داری و پایی به ابزار ُ توش / بخوانی که اندوختن را تو: «هوش»

چو رایزن برآراستن در کنش / گزینش به ابزار بودی: «منش»

هویدا زبان ُ نویسندگی / بنامی به ابزار: «گویندگی»

ترابر به دانش که بوده تن‌اش / چوابزار آنکو که خوانی: «کنش»