۱۳۸۹/۰۶/۳۰

یزدگرد سوم از زبان شاهنامه/3

پس از گرگان، يزدگرد سوم دبير دبيرخانه را نزد خود خواسته و دو نامه يكی برای ماهوی سوری و ديگری به توس برای كنارنگ آنجا نوشته و با آگاه كردن آنان از رويدادهای شوم يورش تازيان و بر شمردن پی آمدهای پيروزی آنان،‌ فرمان آماده باش و تدارك لشكر می دهد:
دبير جهان ديده را پيش خواند / دل آكنده بودش همه برفشاند
نخست آفرين كرد بر كردگار / خداوند دانا و پروردگار
بگفت آنك ما را چه آمد به روی / وزين پادشاهی بشد رنگ و بوی
به مرو آيم و كس فرستم بدين  / به فغفور ترك و به خاقان چين
وزيشان بخواهم فراوان سپاه  / مگر بخت برگشته آيد به راه
تو با لشكرت رزم را ساز كن / سپه را بر اين برهم آواز كن
من اندر نشابور يك هفته بيش / نباشم كه رنج درازست پيش
من اينك پس نامه برسان ياد / بيايم به نزد تو ای پاك و راد
يكی نامه بنوشت ديگر به توس / پر از خون دل روی چون سندروس
نخست آفرين كرد بر دادگر / كزوی ست نيرو و بخت و هنر
همانا كه آمد شما را خبر / كه ما را چه آمد ز اختر به سر
از اين مار خوار اهرمن چهرگان / ز دانایی و شرم بی بهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد / همی داد خواهند گيتی به ياد
از اين زاغ ساران بی آب و رنگ / نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
بدين تخت شاهی نهادست روی / شكم گرسنه كام ديهيم جوی
پراكنده گردد بدی در جهان / گزند آشكارا و نيكی نهان
كنون ما به دستوری رهنمای / همه پهلوانان و پاكيزه رای
به سوی خراسان نهاديم روی / بر مرزبانان پرخاش جوی
پس اكنون ز بهر كنارنگ توس / بدين سو كشيديم پيلان و كوس
شما را بر اين روزگار سترگ / يكی دست باشد به ما بر بزرگ
چو نامه به مهر اندر آورد شاه/ فرستاد زی مهتر نيكخواه
فرخ زاد هرمزد همانگونه كه رأی شورای كشور بود تا رسيدن ماهوی سوری به پيشباز، گارد شاهی را فرماندهی كرد:
و از آن جايگه بر كشيدند كوس / ز بست و نشابور شد تا به توس
خبر يافت ماهوی سوری ز شاه / كه تا مرز توس اندر آمد سپاه
پياده شد از باره ماهوی زود / بر آن كهتری بندگی ها فزود
همی رفت نرم از بر خاك گرم / دو ديده پر از آب كرده ز شرم
در اين هنگام كه ماهوی سوری به پيشباز شاه آمده بود، فرخ زاد هرمزد با شناختی كه از ماهوی سوری داشت به او می گويد:
نبايد كه بادی برو بر جهد / و گر خود سپاسی برو بر نهد
مرا رفت بايد همی سوی ری / ندانم كه كی بينم اين تاج كی
ماهوی سوری ريمن دو رنگ در پاسخ فرخ زاد هرمزد می گويد:
بدو گفت ماهوی كای پهلوان / مرا شاه چشم ست و روشن روان
زمين را ببوسيد و بردش نماز / همی بود پيشش زمانی دراز
ماهوی سوری پس از رفتن گارد شاه، يزدگرد سوم را به مرو برده و در خانه ای جای می دهد و از روز ديگر خود را به بيماری زده و نزد شاه نمی رود.
تن خويش يك چند بيمار كرد / پرستيدن شاه دشوار كرد
ماهوی سوری در اين زمان دنبال زمينه چينی برای نابودی يزدگرد سوم و به دست آوردن تخت و تاج ايران برای خودش بر می آيد.
برين نيز بگذشت چندی سپهر / جدا شد ز مغز بدانديش مهر
شبان را همی تخت كرد آرزوی /  دگرگونه تر شد به آيين و خوی
تا آنكه شبی به سربازانی كه می دانست دستور او را به كار خواهند بست،‌ فرمان می دهد كه پيش از پگاه به خانه ی شاه يورش برده و او را نابود كنند:
شب تيره هنگام بانگ خروس / از آن مرز برخاست آوای كوس
شهنشاه از آن خود كی آگاه بود / كه ماهوی جوينده ی گاه بود
در هنگام اين يورش، يزدگرد سوم بيدار شده متوجه می شود كه دور سرای او را سربازان گرفته اند:
بر آشفت و جوشن بپوشيد شاه  / فراز آمدند از دو رويه سپاه
چو نيروی پرخاش تركان بديد / بزد دست و تيغ از ميان بركشيد
شهنشاه در جنگ مردی نمود / دليری و شيری و گردی نمود
جنگاوری و رشادت و شمشير زنی يزدگرد سوم سربازان ماهوی سوری را كه غافلگير شده بودند چنان ترساند كه پس از كشته و زخمی شدن تنی چند، بقيه واپس نشستند. يزدگرد موفق شد راهی شمشيرزنان به خارج از مرو يافته در بيرون شهر به آسيابی بر لب ريگزار فرب برسد و چون ديگر كسی را در پشت خود نديد دمه دمه پگاه وارد آن آسيا شده بر تخته سنگی می نشيند:
كه تو چون رسيدی به ريگ فرب / زمانه ببست از بد و نيك لب
يكی آسيا بود بر رهگذر / بدو در شد آن شاه خورشيد فر