{امید عطایی فرد}
در مقدمه منسوب به شاهنامه ابومنصوری میخوانیم که در زمان سامانیان، داستان کلیله و دمنه، نامور گشته بود: پس امير سعيد «نصر بن احمد» اين سخن بشنيد؛ خوش آمدش. دستور خويش خواجه [ابوالفضل] بلعمي را بر آن داشت تا از زبان تازي به زبان پارسي گردانيد. تا اين نامه به دست مردمان اندر افتاد و هر كسي دست بدو اندر زدند. و رودكي شاعر را فرمود تا به نظم آورد و كليله و دمنه اندر زبان خرد و بزرگ افتاد و نام او زنده شد بدين نامه. و از وي يادگاري بماند. پس چينيان [چنان؟] تصاوير اندر افزودند تا هر كسي را خوش آيد ديدن و خواندن آن. پس امير ابومنصور عبدالرزاق مردي بود با فر و خويشكام و باهنر و بزرگمنش اندر كامروايي و با دستگاهي تمام از پادشاهي و ساز مهتران و انديشهاي بلند داشت و نژادي بزرگ داشت به گوهر و از تخم اسپهبدان ايران بود. و چون كار كليله و دمنه و نشان شاه خراسان بشنيد، خوش آمدش. از روزگار آرزو كرد تا او را يادگاري بود اندر جهان...
ابومنصور عبدالرزاق: پس دستور خويش ابومنصورالمعمري را بفرمود تا خداوندان كتب را از دهقانان و فرزانگان و جهانديدگان از شهرها بياورد. چاكر او ابومنصورالمعمري به فرمان او نامه كرد و كس فرستاد به شهرهاي خراسان و هشياران از آنجا بياورد از هر جانبي. چون «ماخ» پير خراساني از هري [هرات] و چون «يزدانداد» پسر «شاپور» از سيستان و چون «ماهوي خورشيد» پسر «بهرام» از نيشابور و چون «شادان» پسر «برزين» از توس. و هر چهارشان گرد كرد و بنشاند به فراز آوردن اين نامههاي شاهان و كارنامههاشان، و زندگاني هر يكي و روزگار داد و بيداد و آشوب و جنگ و آيين، از «كي نخستين» كه اندر جهان او بود كه آيين مردمي آورد و مردمان از جانوران پديد آورد تا يزدگرد شهريار كه آخر ملوك عجم بود؛ اندر ماه محرم و سال بر سيسد و چهل و شش از هجرت... و اين را شاهنامه نام نهادند تا خداوندان دانش اندرين نگاه كنند و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و كار و ساز پادشاهي و نهاد و رفتار ايشان و آيينهاي نيكو و داد و داوري و راي، و راندن كار و سپاه آراستن و رزم كردن و شهرگشادن و كين خواستن و شبيخون كردن، و آزرم داشتن و خواستاري كردن، اين همه را بدين نامه اندر بيابند. پس اين نامه شاهان گرد آوردند و گزارش كردند. و اندرين چيزهاست كه به گفتار مر خواننده را بزرگ آيد و هر كسي دارند تا ازو فايده گيرند... و خواندن اين نامه دانستن كارهاي شاهان است و بخشش كردن گروهي از ورزيدن كار اين جهان. و سود اين نامه هر كسي را هست و رامش جهان است و اندهگسار اندهگنان است و چارة درماندگان است. و اين نامه و كار شاهان از بهر دو چيز خوانند؛ يكي از بهر كاركرد و رفتار و آيين شاهان تا بدانند و در كدخدايي با هر كس بتوانند ساختن. و ديگر كه اندرو داستانهاست كه هم به گوش و هم به كوشش خوش آيد كه اندرو چيزهاي نيكو و با دانش هست؛ همچون پاداش نيكي و پادافره بدي و تندي و نرمي و درشتي و آهستگي و شوخي و پرهيز و اندرشدن و بيرون شدن و پند و اندرز و خشم و خشنودي و شگفتي كار جهان. و مردم اندرين نامه اين همه كه ياد كرديم بدانند و بيابند. (مقدمه شاهنامه ابومنصوري)
ابومنصور عبدالرزاق در سال 335 همراه با «ابوعلي چغاني» بر ضد شاه ساماني (نوح بن نصر) ميشورد. وي از سوي چغاني، امير توس بود. «گرديزي» درباره او آورده: اندر جماديالاخر 349 [در زمان عبدالملك بن نوح] سپهسالاري به «ابومنصور عبدالرزاق» دادند... ولايت «مادونالنهر» نيكو ضبط كرد و رسمهاي نيكو نهاد و به مظالم بنشست و حكم ميان خصمان خود كرد و انصاف رعايا از يكديگر بستد. و ابومنصور مردي پاكيزه بود و رسمدان و نيكوعشرت؛ و اندر فعلهاي نيكو فراوان بود... و ابومنصور را صرف كردند. او سوي توس رفت و «الپتگين» به نيشابور آمد... [در زمان منصور بن نوح] نامه آمد از بخارا به صرف «الپتگين» و توليت ابومنصور؛ و مر ابومنصور را فرموده بود كه:
ــ مگذار كه الپتگين از آب [آمو دريا] گذاره آيد. با وي حرب كن و سپهسالاري نيشابور تو راست...
و ابومنصور عبدالرزاق دانست كه آن شغل بدو نگذارند و او را صرف كنند. به مرو بازآمد. سرهنگان مرو، دروازهها ببستند بر روي او... روي به «نسا» و «باورد» نهاد... «وشمگير» هزار دينار زر لوحنا (يوحنا؟) طبيب را داد تا ابومنصور را زهر داد... و فرمان آمد مر ابوالحسن [محمدبن ابراهيم سيمجوري] را تا با ابومنصور عبدالرزاق حرب كند... و آن زهر اندر ابومنصور كار كرده بود و مضطر گشته بود؛ چشمش نيز كار نكرد. لشگر ابوالحسن خيره (چيره؟) گشتند و سپاه ابومنصور هزيمت شدند؛ و ابومنصور اندر هزيمت، سپاه را گفت: من فرود آمدم.
گفتند: وقت نيست.
گفت: من راحت خويش اندر آن ميبينم.
وي را تنها بگذاشتند و برفتند. و او فرود آمد. در وقت، خيل «احمدبن منصور قراتگين» فرا رسيد. غلامي سقلابي فراز آمد و سر ابومنصور عبدالرزاق برداشت و انگشترين او بستد و پيش مهتر خويش برد. [350 قمري] (زينالاخبار، ص 353 تا 357).
يادآور ميگردد كه پارهاي پژوهشگران، پسر ابومنصور را پشتيبان فردوسي دانستهاند و نه خود او را. به نوشته «گرديزي» در شعبان 377 قمري، «منصوربن محمدبن عبدالرزاق» را گرفتند و بر گاوي نشاندند و به بخارا بردند. (زينالاخبار، ص 367)