.
بهرام یشت / سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا
.
{۱}
ز مزدا بپرسید اسپنتمان / که: دادارِ مینوترین ِ جهان
کدام است که ایزد به رزم آوری / به زین برتری اش به جنگاوری.
بگفتش خداوند آرام ُ کام / که: ایزد، تو بهرام خوانی به نام.
زراتشت به بانگِ بلندِ نماز / نیایش به بهرام بردش فراز
که: فرّ ُ فروغ «وَرَهرام» را / ستایم ابا زوهرِ در جام را
به هوم ُ به شیرش درآمیخته / به مَنثَر و بَرسَم درآویخته
به آیین ِ دیرین ِ مزدای رد / سخنها رسا وُ زبان با خرد
به پندار ُ گفتار ُ کردار خوش / ورهرام ِ ایزد، شود دیوکش
به نام خداوند جنگ ُ نبرد / که دشمن گدازد به مرگ ُ به درد
به کام ُ دلاور کند مردمان / به خوبی به آشتی شود نو جهان.
همانگه چو بهرام آمد پدید / نخستین به تن همچو بادی وزید
شتابان ُ زیبا، فراوان توان / که درمان از آن فرّ ِ نیکوروان
بگفتا: زراتشت منم بهترین / به نیرو وُ پیروزی ام برترین
فرهمندترین ُ پر از سود، من / ستیزنده با دیو ُ هر اهرمن
پریشان پریّان ُ هم جادوان / به کیش ُ به کشور، ستمکارگان.
به دوم چو کالبد ورهرام جُست / بیامد چو نر گاو ِ چالاک ُ چُست
زرینه به شاخ ُ چه زیبا تناش / «اَمَ» روی شاخش بُود میهنش
«اَمَ» ایزد نیک ُ برزو بِدان / که یاور به بهرام است او جاودان
به سوم برآمد چو اسپ سپید / که زرین به گوش ُ لگامش پدید
نشانه چو نیکو به پیشانی اش / که برزوی ایزد «اَمَ» خوانی اش
چهارم به پیکر چو اشتر که مست / که پشمش به جامه برآید به دست
که دندان به گاز ُ گرایش به جفت / که کف بر دهان ُ نه خواهد بخفت
رونده به تندی ُ در جَست ُ خیز / سر آرد به هر مادگان رستخیز
به شانه پر از زور ُ کوهان چو کوه / سری پر ز هوش ُ تنی باشکوه
که روشن به تن: رنگ ُ سر هم: بلند / شبِ تیره بینی تو برق ِ نَوَند
که چشمان ِ تیزش درخشد ز دور / به زانو بایستد به خوبی، ستور
همش بنگرد گِرد بر گِردِ خویش / چو شاهی که پاید همان بوم ُ کیش
به پنجم به کالبد برآید به راز / که تازان بسان نرینه گراز
تکاور که تیز است به دندان ُ چنگ / به یک زخم کُشد آن دلاور به جنگ
به چهره پر از خال ُ در تاب ُ تفت / ز خشمش نه شاید به نزدیک رفت
ششم، نوجوانی که اندر ره است / که زیبا به سالش به «پنج ُ ده» است
که روشن به چشم ُ درخشان به پای / که پرتو بپاشد ز پاشنه، خدای
به هفتم، یکی مرغ ِ «وَرغَن» به نام / چو شاهین، بلندآسمانش کنام
بگیرد به چنگ ُ شکافد به نوک / خُنُک آن شکاری که باشد تُنُک
که برتر ز مرغان، سبکبال ُ تند / که پیکان ِ پرّان به سویش چه کـُند
یگانه ز مرغان، گریزد ز تیر / زبردست کمانگر نیارد به زیر
به نخجیر گشاید چو شهپر پگاه / بپوید هوا را شود شامگاه
چه کوه ُ چکاد ُ همان تنگه ها / چه بالین ِ رود ُ همان دره ها
گهی روی شاخه نشسته خموش / به آوای مرغان سپرده چو گوش
به هشتم چو قوچی که شاخش به پیچ / به پیکر چه زیبا به سویش بسیچ
نُهُم چون بُزی نرّ ُ زیبا به دشت / که با شاخ سرتیز خود هم گزشت
دهم شد به پیکر یکی پهلوان / به نزد زراتشت برفتش روان
چو زیبنده مردی که دشنه به زر / بدارد بسی زیور آن رهگزر
چو بردش زراتشت نماز ُ سپاس / به پرسش به پیروزی اندر سه پاس
به اندیشه وُ گفته وُ کرده اش / که پاسخ به کامش برآورده اش
ببخشود بهرام ِ مزدا-دهش / که خیزابه بیند چو مو در جهش
به زیر اندرِ آب ُ رودِ «اَرَنگ» / که ژرفش هزار است به تن، بیدرنگ
چو «کر-ماهی» باشد همی دیده ور / که تهمتن همان تخمه ی بارور
چو اسپی که بیند زمین را ز دور / شبی بی ستاره، سیاهی چو گور
که ابرش بپوشید هوا را چو بال / شناسد که مویی ز دُم بود ُ یال
چو کرکس که گردن بدارد زرین / ببیند به تیزی به روی زمین
که گوشتی چو مُشتی به هر برزنی / اگرچه نماید سرِ سوزنی
{۲}
به پرسش فرا گشت اسپنتمان: / اهورای مزدای نیکوگمان
چه پویم به چاره ز جادوگران / کزیشان نه یابم گزندِ گران.
به پاسخ شنیدش ز پروردگار / که: خواهی ز دیوان شوی رستگار
تو شهپر ز مرغ وَرَغنَ بمال / ز دشمن به در کن تن ِ بی همال
هرآنکس که دارد پَر ُ استخوان / به میدان ُ شهر ُ به دشت ُ به خان
نه یابد ز دشمن، زیان ُ گزند / از آن شاهِ مرغان، پناه است ُ پند
چو آنکس که شهپر به پیکر ببست / به فرّ ُ شکوه است، نه یابد شکست
نه بازد به سردار ُ سد پهلوان / به تنها ز ایشان برآرد روان
هماورد از آن پَر، همه در هراس / که از من به پیکر نه اندر به پاس
به بیم است ز پیروزی ُ زور ِ من / چو دشمن که پوید رهِ اهرمن
همان زور ِ پیروز، فریدون داشت / فرو کوفت «دهاک» ُ در خاک داشت
که او بدترین دیو ِ پُر زور بود / ز گیتی همی مهر ُ نیکی ربود
جهانی تبه شد از آن اژدها / سه پوز ُ به شش چشم، نه بودش بها
همان کام ِ پیروز که کاووس خواست / به رزمگه که آوای سد کوس خاست
اهورا پرستان کنند آرزو / چو رودی که کِشتی شتابد ازو
چو نیروی اسپان ُ مست اشتران / برآید به نام همه بهتران
ستایم ورهرام ِ مزدا-پدید / که فَرّ َ ش به این خانه آید به دید
به مردم چو افزارِ جنگ است به بَر / که بهرام باشد به ایشان، سپر
چو ابری که پوشد سراسر چکاد / که باران چکانَد ز آبی که داد
و یا همچو شهپر ز مرغ ِ بزرگ / که سیمرغ باشد به بالاش سترگ.
بگفتا زراتشت به مزدا که: چون؟ / ز بهرام باید برانم سخُن
به نامش نیایش گزارم کجا؟ / که از یادِ او، یاری آید به جا.
بگفتش اهورا: تو اسپنتمان / به رزمگه که آید دو لشگر، دمان
رده بر رده را برآراسته / که پیروزی آید پُر از خواسته
هماورد چو پیش آیدش بشکنَد / خودش گر گریزد همی نشکنَد
تو پَرّ ِ وَرَغنَ به میدان گزار / چهار است به چاره در آن کارزار
بسازید به آیین ُ پیشکش نخست / زبان را نیایش ببایست جُست
دو ایزد، تو بهرام ُ «اَمَّ» بخوان / که خونخوارگان را بسوزد به جان
به هر دو نگهبان کنم آفرین / که پاس است ُ پاک است ازیشان زمین
به پیش ُ به پس، دشمن است پایمال / نه یازد به مردم نه جان ُ نه مال
بیاموز زراتشت تو مانثر به راز / همان یکدلان یارِ گردنفراز
پدر با برادر، پسر با ردان / نگهبان آتش همان موبدان
سخن را به نیرو برانی چنان / همی استوار ُ گشاده زبان
چنین است سخن را که درمانگر است / تن ُ سر به زخم را چو چاره گرست
ستایش خداوند ِ رزم آوران / که پوید به پیکار ُ جنگاوران
ز یکسو چو «رشن» ُ دگر همچو مهر / که همگام ِ بهرام، اندر سپهر
رده ها نَوَردَد ورهرام ِ گُرد / یکایک تکاور به پرسش سپرد:
کدامست دروغ آورنده به مهر / کدامست که گردانَد از رشن، چهر
کجا مرگ و بیماری، دشمن دهم / که این است توان ُ چنان است رهم.
اهورای مزدا چنین پی گرفت: / ستایش به بهرام باید گرفت
به پیشکش چو بهتر نیاز آورید / چو آیین پاکش فراز آورید
به ایران نه آید چو تندآب ُ درد / نه بیماری باشد نه جنگ ُ نبرد
نه افراخته دشمنان با درفش / نه گردونه هایی که با تیغ ِ رخش.
بپرسید زرتشت: به آیین، کدام / که بهرام باشد ز بهرش به کام.
بگفتا اهورا که: ایرانیان / بریان کنند گوسپند در میان
سراسر یکی باشدش رنگ ِ او / نه رهزن، نه روسپی بر اورنگ ِ او
نه آنکس که «گاهان» نه دارد سرای / نه آیین ِ دین را گزارَد به جای
تبهکار ُ بددل نه با خوی پاک / اگر بهره گیرد ز پیشکش، خوراک
نه پای است ز بهرام اندر میان / به درمان ُ چاره اَبَر مردمان
به ناگه فرو گردد ایران به آب / به هر سو، ز دشمن بتازد شتاب
همان بوم ُ مردم شکسته به زار / ز بیگانه لشگر هزاران هزار
پس آنگه بخیزد ز ایزد خروش / که باید سپردن ورا گوش ِ هوش
که: اینک یکی دیو ُ آیین ِ کین / که نامش «ویامبَر» بخوانی همین
چو خونریز ُ خونخواره مردم کـُشان / که خون است از ایشان چو دامن کشان
گیایی که خیس است ُ هیزم چو تر / فکنده به آتش که میرندهتر
به کشتن، شکنجه گزارد به گاو / به آزار ُ اندر تناش کندُکاو
بپیچد دو گوش ُ برآرد دو چشم / شکسته کمر گشته از دیو ِ خشم
کنونم به پرسش شما مردمان / ستایش که شایسته است بی گمان؟
مگر من ورهرام ُ «گوشو ورون» / به جاندار بباشد روان اندرون.
{۳}
ستایش به بهرام ِ مزدا-دهش / بگیرم به بر، هوم ِ نیکو منش
که پیکر به پاس ُ به پیروزی است / رهایی ز دشمن به کین توزی است
چو دارم یکی شاخ ِ هوم را به دست / سپاهی ِ دشمن بگردد شکست
چو سنگی بغانه که باشد شگفت / بکوبد به دست ُ تن ُ پای ُ کتف
به جوش ُ دلیری به کار بزرگ / بخوانش «سغوئیر» چو سنگ سترگ
هرآن ویژگان ُ شهان ُ یلان / که دارد چنین سنگ خارا کلان
بخواهد ز ایزد که ایرانیان / به پیکارشان همچو پیشینیان
به فرّ ُ به بخت ُ به کام بزرگ / شکستنده دشمن چه دیو سترگ
که گیتی به نیرو وُ گفتار ِ نرم / فراوان ُ پیروز ُ آباد ُ گرم
درستی ُ تابندگی اش درود / چنین است ز مزدا جهان را سرود
{امید عطایی فرد}