۱۳۸۷/۱۱/۱۵

مام ميهن


{اميد عطايي فرد}

بشنو از ني چون حكايت مي كند ...
نواي جان فزاي آن شبان در دل دشت، يادهايم را بيدار مي كند و سوار بر بالهاي سروش به گزشته بازمي گردم؛ گزشته هايي بس دور. و اين شدني نيست مگر به ياري زروان ايزد زمان!
آنجا بر فراز چكاد دماوند كه رخسار به سپهر مي سايد، كيومرس پلنگينه بر تن، سر به آستان اهورا مي گزارد و از او مي خواهد تا مگر تابش و فروزش خود را در تيره شبهاي سرد، از بازماندگانش دريغ ندارد. نگاه سرد ماه گرمابخش دل غارنشينان نبود. همه به هوشنگ چشم داشتند تا مگر با هوش و سنگ خود چاره اي جويد؛ سيه مار مرگبار را سر بكوبد و كين سيامك را فرا خواهد. هر روز اهورا با چشم خورشيدي خويش از فراز البرزكوه به مردم مي نگريست كه شادان و نيايش كنان نامش را به گونه هاي «هور» و «هير» و «اير» ندا مي دادند و خود را ايران يا فرزندان اهورا مي خواندند.
نام نامي اهورا سراسر جهان را درنورديد: ايرانياني كه به «مصر» سرزمين ميسره (ميترا) كوچيدند، اهورا يا هور را به سيماي «هوروس» درآوردند. و آنان كه در «آسياي كوچك» به سر ميبردند به پاس ايزد ميترا شهرياري شان را «ميتاني» مي ناميدند. هيتي‌ها خورشيد را «آرينا» ميخواندند و در يونان آن را به نام هليوس و هلن در استوره هايشان نگاه داشتند. ايرانياني كه به سند و هند رفتند نام «آسور» و ايرانياني كه به ميانرودان درآمدند نام آشور را به ياد اهورا بر زبان راندند. و سرانجام روميان بودند كه سور خداي «سل» را بر خوان فرهنگ خود گستردند. آري نام آسور يا «سور» كه بر سرزمين هوريان ــ سوريه ــ نهاده شده بود، به گونه «سل» نيز خوانده مي شد.
هر از گاهي خنياگران از بهشت ايران سخن مي راندند كه چگونه درخت چشم گشاي كنجكاوي، آنان را از دامان مام ميهن به در برد و به سوي سرزمينهاي دور كشانيد. ياد باد آن شبانگاهان كه به پيشوايي هوشنگ، و با جشن سوزان سده، دل يخين توفنده ديو، آب مي گشت و تيغ روشنايي، تن اهريمن سياه را مي شكافت. يادباد آن روزگاهان كه تهمورس دلاور، اسپ سركش ناداني را با كمند خط و دبيره رام كرد و جامة دانش بر پيكر پلنگينه پوشان در بر كرد. وه چه روزهايي بود كه جم شيد و زيبا، جام جهان نما به كف مي گرفت و با چشمان خورشيدسان خويش، هفت كشور را مي نگريست. زهي آن زمانه زرين، گيتي بي مرگ و جهان بي رنج... ناگاه اژدهايي سه سر از آسمان بر زمين افتاد و روزگار آباد را به تيره چاه مرداس افكند. اما شب آبستن رهاننده‌اي گشت كه سرانجام اژدهاي خشكسالي را در بند كشيد؛ او فريدون پسر آبها بود. سپس دوران دوري رسيد و فرزندان فريدون هر يك به سويي رفتند. تور به خاستگاه آتور يا آتش آسماني ــ خورشيدــ رفت و جان تازه اي به مردم تنگ چشم چين بخشيد. سرم (سلم) به سوي سرما رفت و روم از نام سئيريم (سرم) مايه گرفت. و در پايانه خوروري (غربي) اروپا در آبخاستي كه ميان دريايي بيكرانه شناور بود به ياد مام ميهن آنجا را ايربوم يا ايرلند خواندند. ايرانياني كه راه سوزان اروپ نيمروزي (جنوبي) يا ارباي را در پيش گرفتند با زمزم «آبان يشت» تشنه لبان سوسمارخوار را از چاه آناهيتا سيراب نمودند و دست در دست اپرهام پور آزر، آن گزشته از آتش، اشكوبه اي ديرپاي بنا نهادند و شادُرواني از زروان بر آن كشيدند. وفاداران به آيينهاي مام ايران، به ياد چكاد سپند «مرو»، در هفت گزار، دلها را «صفا» مي دادند. آري... فروغ مغان، زمين و زمان را رخشان كرده بود و بينش و دانش شگرفي به ارمغان نهاده بود. اين مهتران و رازوران، زاده سرزميني بودند كه مام ميهن‌ها بود: مرز ماد! ايران ويج؛ ميانگاه ايران بزرگ؛ مادر فن ها و فرهنگها. و سرزمينهايي كه پهلو به پهلوي آن را فرا گرفته بود، پارس يا «پهلو» مي خواندند. مادوس ها يا مجوسان را افسونگراني مي دانستند كه ماده، رام ايشان مي نمود. كيمياگراني بودند كه به هر تلي دست ميزدند، تلا و زرينه مي شد. و خويشاوندانشان: پارس ها، پهلواناني پيروزمند به شمار مي آمدند كه نخستين شاهنشاهي جهاني را پي ريختند. شاهين شرق، مسيح موعود، پدر مردمان... نامياد ابرمردي بود كه تاريخ را از تاريكي به در آورد و اسم و رسمش همساز خورشيد بود: كوروش.