مدینه. سال ۲۳ هجری. «پیروز» ملقب به «ابولؤلؤ» اهل «فین» کاشان که به بردگی «مغیره» رفته، در کوچههای مدینه با دیدن خردسالان ایرانی که در جنگ نهاوند به اسیری رفتهاند، میگرید و دست بر سر بچهها کشیده و میگوید: عمر جگر مرا خورد.
در همین هنگام خلیفه هویدا میشود. پیروز میگوید: ای امیر مؤمنان! مغیره خراج گرانی بر من نهاده است و هر روز دو درم میخواهد.
ــ ــ چه کارهایی میدانی؟
ــ درودگری و آهنگری و نقش کردن.
ــ ــ شنیدهام که ساختن آسیای بادی را نیز میدانی.
ــ آری میدانم؛ و تو را آسیایی سازم که در شرق و غرب، آن را حدیث کنند.
چهارشنبه بیست و دوم ذیالحجه در مسجد مدینه، صف نمازگزاران در پشت سر خلیفه، به سجود رفته بود. پیروز از صف اول به سوی امام جماعت بیرون رفت و با کاردی حبشی که در دو طرفش تیغه زهرآلود داشت، چند ضربه برقآسا بر عمر زد. و سیزده تن دیگر را که به یاری خلیفه آمده بودند زخمی کرد که شش تن از پای درآمدند. نمازگزاران او را دستگیر کردند و عمر را به خانهاش بردند. اما پس از چند روز عمربن خطاب مرد. پسرش «عبیدالله» افزون بر «پیروز»، دختر و غلام او را نیز به قتل رسانید. همچنین «هرمزان» سردار اسیر و اسلام آورده نیز کشته شد. علی بن ابیطالب به خونخواهی هرمزان و هواداری از اسیران ایرانی که در معرض کشتار بودند برمیخیزد.
سال ۲۵ هجری. شورش آزربایجان. استخر پارس. سال ۲۸ هجری. خلافت عثمان. به انتقام مرگ «عبیداله بن معمر» به دست پارسیان، مردم استخر کشتار میشوند.
طمیسه (تمیشه). سال ۳۰ هجری. مردم شهر از اعراب امان خواستند به شرط آنکه حتا یک تن نیز کشته نشود. اما سعید بن عاص همه را کشت بجز یک تن. در این لشگرکشی حسن و حسین نیز سعید را همراهی میکردند.
توس. «ماهوی سوری» به پیشواز شاهنشاه یزدگرد آمده است. «فرخزاد» برادر «رستم» سپهسالار جانباختة ایران به ماهوی پند میدهد: این شاه را که از نژاد کیان است به تو سپردم. باید سوی ری بروم و نمیدانم چه هنگام این تاجدار را خواهم دید؛ زیرا از جنگ با آن نیزه داران، فراوان ایرانی به آوردگاه تباه شدهاند. رستم که سواری چون او به گیتی نبود، به دست یک تازی زاغسر کشته شد و بر من، روز، برگشته شد.
شهر مرو. سال ۳۱ هجری. بزرگان وموبدان که از اندیشه پلید «ماهوی» برای کشتن پادشاه آگاه شدهاند، با خشم و خروش با او سخن میگویند.
رادوی: ای مرد بداندیش! چرا دیو چشم تو را تیره کرد؟ کار زشت تو آشکار میشود و پسرت، کاشتهی تو را درو خواهد کرد؛ برگ و باری که از آن خون خواهد چکید. بدان که پادشاهی و پیغمبری، دو گوهر در یک انگشتریست. دین یزدان را تباه مکن.
هرمزد خوراد: ای مرد ستمکاره! از راه پاک یزدان بازمگرد. خار به آغوش گرفتهای و دود به جای روشنی از آتش میخواهی. دل و هوش تو را تیره میبینم.
شهروی: این دلیری از چه روست؟ خون شاهان را مریز که تا رستاخیز بر تو نفرین خواهد بود.
مهرنوش: ای بدنژاد! که فرجام نگر نیستی. تو که تختگاه شاه را آرزو داری، بدتر از درندگانی. از سرنوشت زهاک و تور و افراسیاب و ارجاسپ، پند بگیر. این تاج گیتی فروز را تیره مکن. سپاه پراکنده را گرد آور و از شاه پوزش بخواه. و از خدای جهان آفرین بترس. او یادگاریست از ساسانیان که همه شهریارانش فرخنژاد بودند.
سیام خرداد ماه. سال ۳۱ هجری. دو پیشکار ماهوی، سردار جفاکار یزدگرد سوم، شبانه پیکر خونین شاه را به رود میاندازند. بامدادان راهبی مسیحی جسد را پیدا میکند و راهبان بیدرنگ به آب میزنند و پیکر غرق شده را درمیآورند. همه مویه میکنند و اسقف میگوید: ای آزادمرد تاجور؛ کسی تاکنون ندیده و نشنیده بود که بندهای اینچنین به شهریارش بدی کند. نفرین بر ماهوی... دریغ آن دل و دانش و رای تو. دریغ از سوار هژیر و تخمه اردشیر.
در باغ کلیسا دخمهای بلند ساختند. پیکر شاه را به کافور و مشک و گلاب آکندند و در دیبای زرد پوشاندند و در تابوت نهادند تا به سوی دخمه ببرند. راهبان در دنبال تابوت همچنان سوگواری مینمودند: ــ یزدان، روان تو را به نزد خویش برد و تنت را به ما سوگواران سپرد. ــ دریغ که شاه، لب بسته و دیگر تخت و تاج را نمیبیند. ــ ای شهریار جوان، اگر تو خفته ای اما روانت بیدار است و جانت گلهمند. ــ ای نامبردار، تو رفتی و تختگاهت بهشت است.
و سرانجام این اسقف بود که در واپسین سوگچامه به پیکر شاه گفت: ــ ما بندگان توییم و جان پاک تو را نیایش میکنیم. دخمهات همواره پر لاله باد.
سال ۳۱ هجری. سقوط شهر سرخس. تازیان تنها یکسد تن از مردم را زنده گزاشتند. کشتار و غارت مردم شهر مرو. سیستان در آتش میسوزد. عربها روز مهرگان در قلعه زالق به غارت مردم پرداختند. سپس به شهر «زرنج» روی آوردند. فرمانروای آنجا به نام «ایران بن رستم بن آزادخو» پس از برخوردهایی شدید، دست از جنگ میکشد تا با عامل خلیفه عثمان قرارداد صلح بنویسند. زمانی که به قرارگاه «ربیع بن زیاد» میرسد، با نمایهای هولناک و چندشآور روبرو میشود. از اجساد ایرانیان، تختگاه و پشتی درست کرده بودند و عامل عثمان روی آنها نشسته بود. مردی بود دراز با لبهای کلفت و دندانهای بزرگ. «ایران بن رستم» به یارانش نجوا کرد: گفتهاند که اهریمن در روز فرا دید نمیآید. اینک هیچ گمانی نیست که اهریمن را میتوان به چشم دید. و سپس بر آن اهریمن چهره بانگ زد: ما بر این تختگاه خونآلود تو نمیآییم و همین جا بر فرش مینشینیم تا پیمان ببندیم. و بیش از این، شما تازیان به خونریزی نپردازید. «ربیع» در سیستان چهل هزار ایرانی را به بردگی گرفت.
در همین هنگام خلیفه هویدا میشود. پیروز میگوید: ای امیر مؤمنان! مغیره خراج گرانی بر من نهاده است و هر روز دو درم میخواهد.
ــ ــ چه کارهایی میدانی؟
ــ درودگری و آهنگری و نقش کردن.
ــ ــ شنیدهام که ساختن آسیای بادی را نیز میدانی.
ــ آری میدانم؛ و تو را آسیایی سازم که در شرق و غرب، آن را حدیث کنند.
چهارشنبه بیست و دوم ذیالحجه در مسجد مدینه، صف نمازگزاران در پشت سر خلیفه، به سجود رفته بود. پیروز از صف اول به سوی امام جماعت بیرون رفت و با کاردی حبشی که در دو طرفش تیغه زهرآلود داشت، چند ضربه برقآسا بر عمر زد. و سیزده تن دیگر را که به یاری خلیفه آمده بودند زخمی کرد که شش تن از پای درآمدند. نمازگزاران او را دستگیر کردند و عمر را به خانهاش بردند. اما پس از چند روز عمربن خطاب مرد. پسرش «عبیدالله» افزون بر «پیروز»، دختر و غلام او را نیز به قتل رسانید. همچنین «هرمزان» سردار اسیر و اسلام آورده نیز کشته شد. علی بن ابیطالب به خونخواهی هرمزان و هواداری از اسیران ایرانی که در معرض کشتار بودند برمیخیزد.
سال ۲۵ هجری. شورش آزربایجان. استخر پارس. سال ۲۸ هجری. خلافت عثمان. به انتقام مرگ «عبیداله بن معمر» به دست پارسیان، مردم استخر کشتار میشوند.
طمیسه (تمیشه). سال ۳۰ هجری. مردم شهر از اعراب امان خواستند به شرط آنکه حتا یک تن نیز کشته نشود. اما سعید بن عاص همه را کشت بجز یک تن. در این لشگرکشی حسن و حسین نیز سعید را همراهی میکردند.
توس. «ماهوی سوری» به پیشواز شاهنشاه یزدگرد آمده است. «فرخزاد» برادر «رستم» سپهسالار جانباختة ایران به ماهوی پند میدهد: این شاه را که از نژاد کیان است به تو سپردم. باید سوی ری بروم و نمیدانم چه هنگام این تاجدار را خواهم دید؛ زیرا از جنگ با آن نیزه داران، فراوان ایرانی به آوردگاه تباه شدهاند. رستم که سواری چون او به گیتی نبود، به دست یک تازی زاغسر کشته شد و بر من، روز، برگشته شد.
شهر مرو. سال ۳۱ هجری. بزرگان وموبدان که از اندیشه پلید «ماهوی» برای کشتن پادشاه آگاه شدهاند، با خشم و خروش با او سخن میگویند.
رادوی: ای مرد بداندیش! چرا دیو چشم تو را تیره کرد؟ کار زشت تو آشکار میشود و پسرت، کاشتهی تو را درو خواهد کرد؛ برگ و باری که از آن خون خواهد چکید. بدان که پادشاهی و پیغمبری، دو گوهر در یک انگشتریست. دین یزدان را تباه مکن.
هرمزد خوراد: ای مرد ستمکاره! از راه پاک یزدان بازمگرد. خار به آغوش گرفتهای و دود به جای روشنی از آتش میخواهی. دل و هوش تو را تیره میبینم.
شهروی: این دلیری از چه روست؟ خون شاهان را مریز که تا رستاخیز بر تو نفرین خواهد بود.
مهرنوش: ای بدنژاد! که فرجام نگر نیستی. تو که تختگاه شاه را آرزو داری، بدتر از درندگانی. از سرنوشت زهاک و تور و افراسیاب و ارجاسپ، پند بگیر. این تاج گیتی فروز را تیره مکن. سپاه پراکنده را گرد آور و از شاه پوزش بخواه. و از خدای جهان آفرین بترس. او یادگاریست از ساسانیان که همه شهریارانش فرخنژاد بودند.
سیام خرداد ماه. سال ۳۱ هجری. دو پیشکار ماهوی، سردار جفاکار یزدگرد سوم، شبانه پیکر خونین شاه را به رود میاندازند. بامدادان راهبی مسیحی جسد را پیدا میکند و راهبان بیدرنگ به آب میزنند و پیکر غرق شده را درمیآورند. همه مویه میکنند و اسقف میگوید: ای آزادمرد تاجور؛ کسی تاکنون ندیده و نشنیده بود که بندهای اینچنین به شهریارش بدی کند. نفرین بر ماهوی... دریغ آن دل و دانش و رای تو. دریغ از سوار هژیر و تخمه اردشیر.
در باغ کلیسا دخمهای بلند ساختند. پیکر شاه را به کافور و مشک و گلاب آکندند و در دیبای زرد پوشاندند و در تابوت نهادند تا به سوی دخمه ببرند. راهبان در دنبال تابوت همچنان سوگواری مینمودند: ــ یزدان، روان تو را به نزد خویش برد و تنت را به ما سوگواران سپرد. ــ دریغ که شاه، لب بسته و دیگر تخت و تاج را نمیبیند. ــ ای شهریار جوان، اگر تو خفته ای اما روانت بیدار است و جانت گلهمند. ــ ای نامبردار، تو رفتی و تختگاهت بهشت است.
و سرانجام این اسقف بود که در واپسین سوگچامه به پیکر شاه گفت: ــ ما بندگان توییم و جان پاک تو را نیایش میکنیم. دخمهات همواره پر لاله باد.
سال ۳۱ هجری. سقوط شهر سرخس. تازیان تنها یکسد تن از مردم را زنده گزاشتند. کشتار و غارت مردم شهر مرو. سیستان در آتش میسوزد. عربها روز مهرگان در قلعه زالق به غارت مردم پرداختند. سپس به شهر «زرنج» روی آوردند. فرمانروای آنجا به نام «ایران بن رستم بن آزادخو» پس از برخوردهایی شدید، دست از جنگ میکشد تا با عامل خلیفه عثمان قرارداد صلح بنویسند. زمانی که به قرارگاه «ربیع بن زیاد» میرسد، با نمایهای هولناک و چندشآور روبرو میشود. از اجساد ایرانیان، تختگاه و پشتی درست کرده بودند و عامل عثمان روی آنها نشسته بود. مردی بود دراز با لبهای کلفت و دندانهای بزرگ. «ایران بن رستم» به یارانش نجوا کرد: گفتهاند که اهریمن در روز فرا دید نمیآید. اینک هیچ گمانی نیست که اهریمن را میتوان به چشم دید. و سپس بر آن اهریمن چهره بانگ زد: ما بر این تختگاه خونآلود تو نمیآییم و همین جا بر فرش مینشینیم تا پیمان ببندیم. و بیش از این، شما تازیان به خونریزی نپردازید. «ربیع» در سیستان چهل هزار ایرانی را به بردگی گرفت.