۱۳۸۸/۰۴/۱۸

ایران. اسلام. عرب (۱۱)


پیکار پهلوانان(۱)
بدین گونه بگذشت از ماه سی * همی رزم جستند در قادسی
بسی کشته شد لشگر از هردو سوی*سپه یک زدیگر نه برگاشت روی
سه روز اندر آن جایگه جنگ بود*سر آدمی سم اسبان بسود
شد از تشنگی دست گردان ز کار *هم اسب گرانمایه از کارزار
لب رستم از تشنگی شد چو خاک*دهن خشک و گویا زبان چاک چاک
خروشی برآمد به کردار رعد*از این سوی رستم و زآن سوی سعد
برفتند هر دو زقلب سپاه*به یکسو کشیدند ز آوردگاه
چو از لشگر آن هردو تنها شدند*به زیر یکی سرو بالا شدند
همی تاختند اندر آوردگاه*دو سالار هردو به دل کینه خواه
خروشی برآمد ز رستم چو رعد*یکی تیغ زد بر سر اسب سعد
چو اسب نبرد اندر آمد به سر*جدا شد از او سعد پرخاشگر
برآهیخت رستم یکی تیغ تیز*بدان تا نماید بدو رستخیز
همی خواست از تن سرش را برید*زگرد سپه این مر آن را ندید
فرود آمد از پشت زین پلنگ*بزد بر کمر بر سر پالهنگ
بپوشید دیدار رستم زگرد*بشد سعد پویان به جای نبرد
یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی*که خون اندر آمد زتارک به روی
چو دیدار رستم زخون تیره شد*جهانجوی تازی بدو چیره شد
[شاهنامه: رزم رستم با تازیان در قادسیه]
در کتاب تاریخ ایران (از اسلام تا سلاجقه/ دانشگاه کمبریج) که چاپ اول آن از سوی انتشارت امیرکبیر در سال ۱۳۶۳ بوده است، در گفتار «عرب در ایران» چنین میخوانیم: <با وجود پیروزیهای اعراب، سرزمینهایی که به دست آنان گشوده شد یکسره گردن به ربقه طاعت تازیان ندادند بلکه بارها سر به شورش برداشتند... اینگونه شورشهای محلی در سالهای اخر خلافت عثمان و تمام ایام خلافت علی ع که اعراب خود گرفتار جنگهای داخلی بودند بیش از پیش چهره نمایاند. عثمان در سال ۳۵ قمری در یک طغیان عمومی در مدینه به قتل رسید و اهل استخر [پارس] این فرصت را مغتنم شمرده سر به شورش برآوردند. اما عبدالله بن عباس به فرمان علی بن ابیطالب ع خلیفه چهارم عصیان آنها را در خون فرو شست. اندکی بعد خلیفه، زیاد بن ابیه را مامور فرو خواباندن شورشهای فارس و کرمان کرد که در سال ۳۹ قمری عمال محلی عرب را از این نواحی بیرون رانده بودند. اهل نیشابور نیز در ایام خلافت علی ع پیمان شکستند و از پرداخت جزیه و خراج سر باز زدند چنانکه خلیفه ناچار گردید سپاهی برای به طاعت درآوردن آنها بدان سو گسیل کند... در ورود اعراب به مداین، ایرانیان ایشان را دیو نامیدند و در سیستان آنها را پیرو اهریمن میخواندند. در بسیاری نقاط ورودشان سبب فتنه گردید و هنگامی که اعراب در قم بانگ نماز برمی آوردند مردم می آمدند و دشنامشان میدادند. گه گاه به سویشان سنگ می انداختند و از رفتن به خانه هایشان خودداری میکردند>. پیش از این نیز اشاره شده بود که در هنگام محاصره استخر:<اهل شهر دلیرانه درایستادند اما عبدالله بن عامر حصار شهر را با سنگ و منجنیق کوبید و بنا بر روایت، از کشتگان جوی خون جاری گشت... شمار گزافه آمیز کشتگان را بین چهل هزار تا یکسدهزار گفته اند>.
ناصرالدین صاحب الزمانی مینویسد: <اگر در تاریخ جهانگشایی اسلام از مقاومتهایی گاهگاهی سخن میشنویم غالبن این مقاومتها، مقاومت اصیل توده ها نبوده است بلکه تلاش مذبوحانه ای به شمار میرفته اند که بقایای فئودالها، ‌تیول داران، مرزبانان، اسپهبدان و دژخیمان بزرگ بخاطر حفظ باقیمانده سلطه رو به زوال خویش انجام میداده اند>. [دیباچه ای بر رهبری] در فهرست صاحب الزمانی با این نامها روبرو هستیم: مازیار، بابک خرمدین، افشین [؟ قاتل بابک!]، استادسیس، مقنع [رهبر سپیدجامگان]، سنباد و قرمطیان و...
برای آشنایی با وارونه گویی و اشتباهات این نویسنده و امثال او مینگریم به تاریخ ایران (کمبریج، جلد۴) که در آن آمده:<در مورد قیام بابک حضور روستاییان قابل تردید نیست؛ متحدان پایدار بابک دهقانان بودند که با خرده مالکان قابل تطبیقند، در برابر زمین داران بزرگ که آماج جنبش بودند... بابک خود از قرار معلوم پسر روغن فروشی دوره گرد بود... هدف بابک و مازیار عبارت بود از حمله به «املاک وسیع اعراب» در ولایات جنوبی دریای خزر>.
اینک میپردازیم به تناقضگویی نویسنده یادشده که در گوشه های دیگری از کتابش آورده است:ّ <تاریخ ملتها را میتوان در فراز و نشیب یاس و امید، احساس زبونی و قهرمان پرستی، در کشاکش انتظار برترین رهبری مطلق و قطب نسبیت و محدودیت آن تلخیص کرد. از اینرو سرخ‌جامگان بابک خرمدین میروند و جای خود را در گوشه ای دیگر از جهان و لحظه ای دیگر از تاریخ به گارد سرخ چین مائو درمیسپرند>.
بدین ترتیب واقعیت تاریخ آنچنان سنگین است که «بقایای فئودالها و دژخیمان بزرگ» تبدیل میشوند به «ملتها». صاحب الزمانی این تضادگویی را درباره فردوسی و ابومسلم نیز دارد. وی ابومسلم را در یک جا <مسلمانی واقعی و معتقد> میخواند و حسابش را از فهرست مبارزان ایرانگرا جدا میداند؛ و در جایی دیگر از <قساوت و خونریزی> او سخن میراند و <عرب کشی> وی را نکوهش مینماید. صاحب الزمانی مساله اساسی مردم و توده های ایرانی در شورشهایشان را <مساله گرسنگی> دانسته و <نه اعاده تشریفات متظاهر و ستمگر ساسانی>. اگرچه وی جنبش اسماعیلیه را جدا و دیگرگون از نهضتهای یادشده میداند اما به نقل قول صادق گوهرین: <مخالفین اسماعیلیه گفته اند که داعی الدعات با ادله و براهین مخصوص به خودشان، به مستجیب میگفت که انبیا مردمی جاه طلب بوده اند و برای محکم کردن جاه و مقام خود، مردم را گول میزده اند و دست و پای آنان را با قید احکام و فروع شریعتهای مختلف میبسته اند و خلق را به موهوماتی که خودشان نیز نمیدانستند چیست مانند ملایکه و جن و خدا و غیره معتقد میکردند تا از این راه، خود و خاندانشان سالها بلکه قرنها مرفه و آسوده زندگی نمایند>.
صادق گوهرین در کتاب «حجت الحق ابوعلی سینا» شکست قیامهای ملی را چنین آسیب شناسی میکند: < مسلمانان ایران در قرون سوم و چهارم هجری جدن به اصول و مبانی اسلام معتقد بودند و هر کسی را که به این مبانی اعتقاد نداشت کافر و ملحد میپنداشتند و در موقع لازم از دین و ایمان خود دفاع میکردند. قیام کنندگان به این اصل یا توجه نداشتند و یا اگر هم متوجه بودند به علت دشمنی شدیدی که با عرب داشتند این اصل بزرگ و اساسی را نادیده میگرفتند. مثلن ابن مقنع و بابک خرمدین میخواستند که آداب و سنن کهن را زنده کنند و آب رفته را به جوی بازآرند. زنادقه نیز با به باد تمسخر گرفتن اصول راقیه اسلام و تفرقه انداختن در میان مسلمانان و رخنه کردن در مبانی مسلمانی و خراب کردن قوایم این دین شریف و به میان آوردن مواضیع ادیان قدیم میخواستند که اسلام را براندازند... قیام کنندگان قرن سوم که پایه گزاران حکومت ایرانی هستند این اصل مسلم را درک کردند که با طغیان بر ضد اسلام و مسلمانی نمیتوان حکومت را به دست آورد. از این جهت با تکیه کردن بر اصول متقن اسلام و فرمانبرداری از حکومت بغداد که مرکز عالم اسلام شرق بود به برانداختن نفوذ عرب اقدام نمودند... حکومت بنوعباس با همت ایرانیان بر سر کار آمد ولی به زودی همان قیام کنندگان اولیه که تنها آرزوشان به دست آوردن حق حاکمیت بود به خوبی درک کردند که از انتقال خلافت نه تنها به نتیجه ای نرسیدند بلکه اسلام در شوکت و اقتدار خود باقی ماند و اعراب به اسم دیگری بر آنان حکومت کردند و به استعمار سخت تری دچار گردیدند. بدون توجه به علل ناکامیهای خود خیال کردند که علت العلل همه محرومیتهای آنان مذهب اسلام است. بنابراین سعی کردند با نشر عقاید زرتشت و مانی و مزدک و مرقیون و ابن دیصان و سمینه و سایر مذاهب قبل از اسلام و ترجمه کتب علمی و فلسفی و روشن کردن اذهان توده های ایرانی بلکه بتوانند به مقصود اصلی خویش نایل آیند>.
نظام الملک درباره باطنیان مینویسد: <و باطنیان را به هر وقتی که خروج کرده اند نامی و لقبی بوده است و به هر شهری و ولایتی بدین جهت ایشان را به نامی دیگر خوانند ولیکن به معنی، همه یکی اند. به حلب و مصر: اسماعیلی خوانند. به قم و کاشان و تبرستان و سبزوار: سبعی [هفت امامی] خوانند. به بغداد و ماورالنهر و غزنین: قرمطی. به کوفه: مبارکی. به بصره: روندی و برقعی. به ری: خلفی. به گرگان: محمره. به شام: مبیضه. به مغرب: سعیدی. به لحصا و بحرین: جنابی [گناوه ای]. به اسفهان: باطنی. و ایشان خود را «تعلیمی» خوانند و مانند این. و مقصود ایشان همه ان باشد که چگونه مسلمانی را براندازند و خلق را گمراه کنند و در ضلالت اندازند>. [سیاست نامه، فصل ۴۶]
آنگونه که نظام الملک اشاره کرده، جنبشهای ایرانی با یکدیگر نامه نگاری و ارتباط داشتند اما از یک رهبری واحد و سراسری برخوردار نبودند و همین چیز، میتواند از دلایل اساسی شکستهای آنان باشد. امير «نصر بن احمد سامانی» (301 تا 331) را قرمطي و كافر مي‌دانستند. به نوشتة «نظام‌الملك» يكي از فلاسفة خراسان كه مردي متكلم و نامش «محمد نخشبي» بود: <اولا مردمان را در مذهب شيعت مي‌كشيد؛ آنگاه بتدريج در مذهب سبعيان مي‌برد... كار به جايگاهي رسيد كه نصربن احمد دعوت او را اجابت كرد و محمد نخشبي چنان مستولي گشت كه وزيرانگيز و وزيرنشان شد و پادشاه، آن كردي كه او گفتي... پس عالمان و قاضيان شهر و نواحي گرد آمدند و جمله پيش سپهسالاران لشگر شدند و گفتند: دريابيد كه مسلماني از «ماوراءالنهر» رفت و مردك «نخشبي»، پادشاه را از راه برد و «قرمطي» كرد... نوح [بن نصر] پدر را گفت: ... تو پيش سران لشگر از پادشاهي بيزار شو و مرا وليعهد كن تا من جواب ايشان بدهم و پادشاهي در خانة ما بماند... پس بند خواست و فرمود تا بر پاي پدرش نهادند و در حال به «كهن دز» بردند و محبوس كردند...در بند شربتش داد تا سران لشگر به يكبارگي از او ايمن گشتند>.
اما جنبش همچنان پایدار بود. نظام الملک با اشاره به زمان «منصور بن نوح» نواده نصرساماني نوشته است که بزرگاني چون منصور بايقرا (حاجب بزرگ)، ابوعبدالله جيهاني (دبير بارگاه)، ابومنصور عبدالرزاق (والي توس كه پشتيبان فردوسي بود): <به سپيدجامگان «فرغانه» و «خجند» و «كاسان» نامه نبشتند كه شما خروج كنيد كه مقالت ما و از آن شما، در اصل، هر دو يكي است؛ كه ما نيز خروج خواهيم كردن و در آن تدبيريم كه اول پادشاه را برگيريم و به يكديگر بپيونديم و هر ولايت كه از جيحون از اين سو است، خويشتن را صافي كنيم. آنگاه قصد خراسان كنيم>. اما براندازی فاش میشود و: <از خواص و دبيران، همه را بگرفتند و مالهاي ايشان پاك بستدند. پس همه را كشتند>. [سیاست نامه]
از نیای سامانیان روایتیست که نشانه دشواریهای اسلام گستری تا آن زمان بوده است. «القباوي» در «تاريخ بخارا» آورده كه مردم روستايي به نام «ورخشه» در پاسخ به «امير اسماعيل ساماني» كه مي‌خواست كاخ يكهزارسالة آنجا را به مسجد جامع دگرگون سازد، چنين گفتند: ــ مسجد جامع در ديه [روستاي] ما راست نيايد و روا نباشد. و نيز از پيروان مقنع (سپيدجامگان) ياد كرده كه در زمان او دعوي مسلماني مي‌كردند اما همچنان بر دين «مقنع» بودند. آنان در ولايات «كش» و «نخشب» و بعضي از روستاهاي بخارا مي‌زيستند. در ديگر گزارشهاي تاريخي آمده كه مقنع مي‌گفت که «ابومسلم» از پيامبر اسلام افضل است. او اموال مسلمانان و كشتن آنان را بر پيروانش مباح كرد. نظام الملک با اشاره به شگردهای دشمنان اسلام مینویسد: هرگاه که مجمعی سازند و یا جماعتی به هم شوند، ابتدای سخن ایشان آن باشد که بر کشتن ابومسلم صاحب الدوله دریغ خورند و پیوسته لعنت کنند بر کشنده ابومسلم و صلوات دهند بر مهدی بن فیروز پسر فاطمه دختر ابومسلم که او را کودک دانا خوانند و به تازی: فتی العالم... و خویشتن را به راستگویی و زاهدی و پرهیزکاری و به محبت آل رسول، به مردمان بنمایند تا مردم را صید کنند. چون قوت گرفتند و مردم به دست آوردند، در آن کوشند که امت محمد را و دین محمد را علیه السلام براندازند و به زیان آرند.[سیاست نامه، فصل ۴۷]
نظام الملک در جایی دیگر درباره هم میهنانش که با سلجوقیان و عباسیان دشمن بودند، مینویسد: <اکنون اگر نعوذبالله هیچگونه این دولت قاهره را آسمانی آسیبی رسد این سگان از نهفتها بیرون آیند و بر این دولت خروج کنند و دعوی شیعت کنند. و قوت و مدد ایشان بیشتر، از روافض و خرم دینان باشند و هرچه ممکن گردد از شر و فساد و قتل و بدعت، هیچ باقی نگزارند. به قول، دعوت مسلمانی کنند ولیکن به معنی، فعل کافران دارند. باطن ایشان برخلاف ظاهر باشد و قول به خلاف عمل. و دین محمد را علیه السلام هیچ دشمنی بدتر از ایشان نیست و ملک خداوند را هیچ خصمی از ایشان شومتر و به نفرینتر نیست. و کسان هستند که امروز در این دولت قربتی دارند و سر از گریبان شیعت بیرون کرده اند، از این قومند و در سرّ، کار ایشان میسازند و قوت میدهند و دعوت میکنند و خداوند عالم را بر آن میدارند که خانه خلفای بنی عباس را براندازد...>. [سیاست نامه، فصل ۴۳]