۱۳۸۸/۰۳/۱۰

حافظ مهرآیین (۴۰)


{م.ص. نظمی افشار}
احمد جام ژنده پيل
(غزل شمارة 2)
عمرتان باد و مراد اي ساقيان بزم جم/گرچه جام ما نشد پر مي به دوران شما
(غزل شمارة 7)
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است/اي خواجه باز بين به ترحم غلام را
حافظ مريد جام جم است اي صبا برو/ وز بنده بندگي برسان شيخِ جام را
تضاد
(غزل شمارة 184)
منظر دل نيست جايِ صحبتِ اضداد/ ديو چو بيرون رود فرشته درآيد
شمع
(غزل شمارة 236)
ياد باد آنكه رخت شمع طرب مي‌افروخت/وين دلِ سوخته پروانة ناپروا بود
(غزل شمارة 3)
سركش مشو كه چون شمع، از غيرتت بسوزد
دلبر كه در كفِ او، موم است سنگ خارا
(غزل شمارة 5)
ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد/ چراغ مرده كجا شمع آفتاب كجا
(غزل شمارة 27)
ترك افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي
كه نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
(غزل شمارة 55)
باز آي كه بي روي تو اي شمع دل افروز/در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست
بيت بعدي اين غزل از نظر پژمان بختياري الحاقي است:
اي شمع سحر گريه به حالِ من و خود كن
كاين سوز نهاني نه تو را هست و مرا نيست
(غزل شمارة 60)
وفا مجوي به دشمن كه پرتوي ندهد
چو شمع صومعه افروزي از چراغ كنشت
(غزل شمارة 72)
افشاي راز خلوتيان خواست كرد شمع/ شكر خدا كه سرِ دلش در زبان گرفت
مي‌خواست گل كه دم زند از رنگ و بوي دوست
از غيرت صبا نفسش در ميان گرفت
(غزل شمارة 79)
يارب آن شمع دل افروز ز كاشانة كيست
جان ما سوخت بپرسيد كه جانانة كيست
حاليا خانه برانداز دل و دين من است
تا هم آغوشِ كه مي‌باشد و همخانة كيست
بادة لعل لبش كز لبِ من دور مباد/راحِ روحِ كه و پيمان ده پيمانة كيست
دولتِ صحبتِ آن شمعِ سعادت پرتو/باز پرسيد خدا را كه به پروانة كيست
(غزل شمارة 87)
به جانت اي بت شيرين دهن كه همچون شمع
شبان تيره مرادم فناي خويشتن است
(غزل شمارة 90)
شمع گر زان لب خندان به زبان لافي زد
پيش عشاقِ تو شبها به غرامت برخاست
(غزل شمارة 91)
اي مجلسيان سوزِ دلِ حافظِ مسكين/ از شمع بپرسيد كه در سوز و گداز است
(غزل شمارة 113)
چو شمع ِ صبحدمم شد ز مهر او روشن
كه عمر در سرِ اين كار و بار خواهم كرد
به يادِ چشم تو خود را خُرآب خواهم ساخت
بناي عهد قديم استوار خواهم كرد
نفاق و زرق نبخشد صفاي دل حافظ/ طريق رندي و عشق اختيار خواهم كرد
(غزل شمارة 115)
بدانسان سوخت چون شمعم كه بر من/صراحي گريه و بربط فغان كرد
(غزل شمارة 119)
مي‌خواستم كه ميرمش اندر نظر چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيمِ سحر نكرد
(غزل شمارة 148)
گر خود رقيب شمع است، اسرار از او مپوشان
كان شوخ سر بريده، بندِ زبان ندارد
(غزل شمارة 153)
شبِ تيره و بيابان به كجا توان رسيدن
مگر آنكه شمعِ رويت به رهم چراغ دارد
من و شمعِ صبحگاهي سزد ار به هم رسيدن
كه بسوختيم و از ما بتِ ما فراغ دارد
(غزل شمارة 176)
ميان خنده مي‌گريم، كه چون شمع اندرين مجلس
زبانِ آتشينم هست، ليكن در نمي‌گيرد
منوچهري دامغاني(قرن چهارم ق ) در وصفِ شمع سروده است:
اي نهاده بر ميان فرق جان ِ خويشتن
جسمِ ما زنده به جان و جانِ تو زنده به تن
هر زمان روحِ تو لختي از بدن كمتر كند
گوئي اندر روحِ تو مضمر همي گردد بدن
گر نه اي كوكب چرا پيدا نگردي جز به شب؟
ورنه اي عاشق چرا گريي همي بر خويشتن؟
چون بميري آتش اندر تو رسد زنده شوي
چون شوي بيمار بهتر گردي از گردن زدن
بشكفي بي نوبهار و پژمري بي مهرگان
بگريي بي ديدگان و بازخندي بي دهن...
آنچه من در دل نهادم بر سرت بينم همي
وآنچه تو بر سر نهادي در دلم دارد وطن
خاقاني شرواني سروده است:
اول مجلس كه باغ، شمعِ گل اندر فروخت
نرگس با طشتِ زر، كرد به مجلس شتاب
ژاله بر آن شمع ريخت، روغنِ طلق از هوا
تا نرسد شمع را زآتش ِ لاله عذاب
و در جاي ديگري آورده:
باز نيازم به شاهد و مي و شمع است/ هر سه تويي زان به سويِ توست نيازم
(غزل شمارة 237)
خوش است خلوت اگر يار يارِ من باشد/نه من بسوزم و او شمعِ انجمن باشد

۱۳۸۸/۰۳/۰۷

ایران. اسلام. عرب (۱)


توشة تازی
هان ای دل عبرت بین، از دیده نظرکن* ایوان مداین را آیینه عبرت دان
ما بارگه «داد»یم، این رفت ستم بر ما* بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان
گر زادره مکه، توشه است به هر شهری* تو زاد مداین بر، تحفه ز پی شروان
 < خاقانی شروانی>
ایران. شاهنشاهی جمشید.
«زهاک» تازی پس از کشتن پدرش «مرداس» به یاری «سپیتور» برادر ناتنی جمشید، شاه ایران را شکست داده و جمشید را با اره به دو نیم میکند. کشتار و غارت مردم، و ربودن زنان آنان از دستاوردهای حکومت زهاک بود.
پادشاهی ایلام و ماد.
آشوریان تازی تبار، در یورشهای خود به غرب ایران، شهرها و بناها را با خاک یکسان و مردمان را کشتار میکنند. آنها حتا از کشتن جانوران نیز دریغ ندارند!
پادشاهی داراب (داریوش دوم هخامنشی؟).
یکسدهزار تازی به سالاری «شعیب» از نژاد «قتیب» به ایران میتازند وپس از سه شبانه روز خونریزی، سرانجام شکست خورده و بازمیگردند. پادشاهی شاپور ذوالاکتاف پسر اورمزد ساسانی. «طایر» سرکرده «غسانیان» به «تیسفون» میتازد و آن بوم و بر را به تاراج داده شاهدختان ایران را به اسیری میبرد. زمانی که شاهنشاه شاپور به هژده سالگی رسید، با تازیان جنگید و «طایر» را کشت و کتف عربها را از مهره جدا کرد. در برخی روایات گفته شده که وی با سوراخ کردن کتف تازیان و حلقه گزاشتن در شانه‌هایشان، از سوی آنان لقب «ذوالاکتاف» و از سوی ایرانیان «هویه سنبا» لقب میگیرد. «شاپور دوم» و سپاهش تا مکه میتازند و «قصی بن کلاب» جد «محمد بن عبدالله» همراه سران قبایل به پوزش و خواهشگری می‌آ‌یند. شاپور میگوید:
ــ کینه من با عرب از آن است که در «احکام جاماسپ» خوانده‌ام از عرب، پیغمبری بیرون آید و دین زرتشت را براندازد.
ــ ــ همانا که اگر اکنون نباشد، این سخن دروغ است. و اگر بودنی است و خدای تعالا در آن حکمی نهادست، کس نتواند که آن را بگرداند.
پادشاهی هرمزد پسر خسرو انوشیروان.
سپاهی فزون از شمار «که هم مار خوار بودند و هم سوسمار»، به سرکردگی «عباس» و «حمزه» تا رود فرات تاخت و تاراج کرد و حتا گیاهان و رستنیها را نیز نابود نمود. تازیان از دیرباز انواع کژدم (عقرب) و خبزدوک (سرگین گردان) و علهز (پشم و خون شتر) میخوردند.
ایران. پادشاهی اردشیر پسر شیرویه. سال ۱۲ هجری قمری. خلافت ابوبکر
تاخت و تاز «خالدبن ولید» به مرزهای ایران (کرانه رود الثنی) و کشتار سی هزار ایرانی و اسارت زنان و کودکان. یاری مسیحیان ایرانی و عرب به سپاه ایران در شهر الیس (کرانه رود فرات) و قسم خوردن خالد برای جاری کردن جوی خون. یک شبانه روز اسیران ایرانی را گردن زدند. روی هم (سربازان و مردم ایران) هفتادهزار کشته دادند. در نبرد شهر «انبار» به فرمان خالد چشمان هزار ایرانی را هدف تیر قرار دادند و نابینایشان کردند. وی پس از تصرف قلعه «عین التمر» مردم بی‌دفاع را که بسیاری از آنان عربهای تبعه ایران بودند، کشتار کرد. این قتل عامها در نواحی پیرامون نیز ادامه یافت. دست اندازی تازیان تا رود دجله. شورشهای پیاپی شهرهای اشغال شده.
• بخشنامه ابوبکر به کلیه قبایل عرب: این لشکر را مامور کرده ام که هر که را از دین برگشته باشد با شمشیر بکشند و به آتش بسوزانند و زن و بچه اش را اسیر کنند مگر آنکه توبه کند ...
ناطف. کرانه فرات. سال ۱۳ هجری.
«بهمن جاذویه» سردار پیر ایرانی درفش کاویان را به دست دارد. در شترنج واقعی، فیلهای ایرانی اسبهای عربی را به پس میرانند. بزرگ فیلها با آنکه با شمشیر «ابوعبید» پرچمدار تازی، زخمی شده بود، با دستش آن عربک را به خاک افکند و چنان تن ناپاکش را مالانید که له شد و مُرد. فیل قهرمان هفت پرچمدار بعدی عرب را نیز به همین سرنوشت دچار کرد. چهار هزار تازی مردند و ده هزار تن گریختند. ششهزار ایرانی شهید شدند.
جنگ بویب. حدود کوفه.
عربهای مسلمان به یاری عربهای نصاری سردار ایران را میکشند. تا سالیان دراز استخوانهای یکسدهزار کشته ایرانی و تازی در این بیایان دیده میشد. عربها سراسر نواحی غربی ایران را غارت میکنند و پیاپی شبیخون میزنند. بازارهای شهرهایی چون «انبار» و بغداد نابود میشوند.

۱۳۸۸/۰۳/۰۵

ایران. اسلام. عرب (۰)


(کنکاشی در ۱۴ سده کشاکش کیش و کشور)
ایرانی ها با حفظ هویت خودشان به اسلام درآمدند و این، کار ساده ای نبود چون در امر هویت، دین (اسلام) مهمتر از سرزمین (ایران) بود.
 [شاهرخ مسکوب: هویت ایرانی و زبان فارسی]
دیباچه:
با فروپاشی ساسانیان، کشور ایران در راهی ناآشنا و جدا از آنچه که هزاران سال پیموده بود، فرو افتاد و هویت ایرانی دچار پیچ و خمهایی دردناک و دشوار گردید. ایرانیان دستخوش روان پریشی و شکاف شخصیت میان کیش نوین و کشور کهن خویش شدند. و سرانجام «شاهنشاهی ایرانی» بود که به پای «خلافت عربی» قربانی گردید؛ اگرچه ناهمسو با بسیاری از سرزمینها، هرگز جامه عربیت را یکسره بر خود نپوشانید و با پوششهای شعوبیه و شیعه، به پایداری پرداخت و از ورای چهارده سده، فروزه‌اش را به یک «اقلیت ملی» رسانید. و اگرچه خونینترین برخوردهای داخلی میان ایرانیان باستانگرا و اسلامگرا رخ داد و تا دوران کنونی هنوز بحث و جدل ادامه دارد... از آنجا که درباره شیوه ورود اسلام به ایران و نیز یگانگی اسلامیت با عربیت و یا تفاوتهای این دو، نگرشهای گوناگونی در میان بوده، در این سلسله نوشتارها به گونه‌ای مستند و با چشمداشت به تاریخها و منابع گوناگون، چه مزدایی و چه اسلامی، چه شیعی و چه سنی، برآنیم تا نگاهی گزرا و فراگیر داشته باشیم به رخدادهای تلخ و شیرین ایران اسلامی. نخست طی یک پیش پرده تا سرآغاز سامانیان را مینگریم و سپس به صدر اسلام بازمیگردیم و از نو، تا زمان کنونی را پی میگیریم و از پرخاشها و پاسخهای موافقان و مخالفان اسلام و عرب آگاه میگردیم. (یادمان باشد که نقل کفر، کفر نیست). از آنجا که دامنه این جستار بسی گسترده و دور و دراز است، به ناچار این رویه را برگزیدیم که به گونه ای کلی سلسله نوشتارهای «ایران. اسلام. عرب» از شماره ۱ تا هر چه توانستیم بنگاریم، به پیش برود و زمینه ها و موضوعات نیز شماره گزاری میشود تا اگر به آگاهی های تازه ای برخوردیم در زمینه خودش ادامه دهیم. از خوانندگان دعوت میکنیم اگر آگاهی هایی دقیق و معتبر دارند ما را آگاه کنند. رویهم رفته ایرانیان در چهار سنگر با تازیان در رویارویی بودند:
۱. جبهه نظامی: جنبشهای رنگی، قرمطیها و باطنیها و غیره.
۲.جبهه سیاسی: تشکیل دولتهای ایرانی در دل حکومتهای عربی ـ اسلامی، و شهریاریهای مستقل.
۳. جبهه فرهنگی: شعر عربی و پارسی در ستایش فرهنگ و تاریخ ایران، ترجمان متنهای پهلوی به عربی... که همگی برای به رخ کشیدن پیشینه ایرانی در برابر تازی بود.
۴.جبهه مذهبی: پیدایی فرقه های شیعه و رویارویی با مذهب رسمی خلافت.
یادآوری میکنیم که این پژوهش مبنایی آکادمیک و علمی، و به دور از مسایل تبلیغاتی و عقیدتی دارد و آماج ما، گفتمانی همه سویه با دیگر محققان و علمای مذهبی درباره اعتبار روایات و مدارک نقل شده میباشد. همچنین این نکته را نیز به ناچار باید گوشزد کنیم که برخی نویسندگان اسلامگرای ایرانی، حساب عرب جاهلی را از اسلام ناب محمدی جدا میدانند؛ و اندکی از آنان نیز پا را فراتر نهاده و یکسره از تازیان پشتیبانی کرده و گفته‌اند که ایران قبل از اسلام دورانی سیاه و تاریک داشته است. فراموش نکنیم که این سلسله نوشتارها برگرفته از متنهای مورخان مسلمان ایرانی و عرب میباشد. همچنین کوشیده شده هنگام استناد به نویسندگان معاصر، به کتابهایی اشاره شود که از سوی وزارت ارشاد اسلامی دارای مجوز چاپ بوده اند. از همه علاقمندان میخواهم به دور از اهانت به مقدسات، و نیز با پرهیز از تعصبات، چنانچه در این سلسله نوشتارها کژیها و کاستیهایی دیدند، به نگارنده آگاهی دهند./ با سپاس./ ا.ع.ف
یادداشت: چنانچه این سلسله نوشتارها را در رسانه ای کاغذی یا اینترنتی منتشر کردید، خواهشمندم بدون هیچ دستبردی بازتاب دهید و نظرات خوانندگان را برایم به نشانی omidataeifard@yahoo.com بفرستید. البته بهتر آن است که چند سطر اول را بازتاب داده و خوانندگان را به نشانی تارنگار omidataeifard.blogspot.com رهنمون گردانید.
............................. یاری نامه‌ها:
 • اوستا • بن دهش، زادسپرم، گزارش گمان شکن، دین کرت و... • تاریخ‌های طبری، بلعمی، یعقوبی، گردیزی، ابن اثیر و... • شعوبیه/ ترجمه و تحقیق: محمودرضا افتخارزاده • سیاست نامه (سیرالملوک) / خواجه نظام الملک • شاهنامه فردوسی • قرآن • نقش ایران در فرهنگ اسلامی/ علی سامی • آثارالباقیه / ابوریحان بیرونی • تاریخ در ترازو / عبدالحسین زرینکوب • دو قرن سکوت / عبدالحسین زرینکوب • خدمات متقابل اسلام و ایران / مرتضا مطهری • دیباچه ای بر رهبری/ محمدحسن ناصرالدین صاحب الزمانی • خط سوم/ محمدحسن ناصرالدین صاحب الزمانی • هویت ایرانی و زبان فارسی/ شاهرخ مسکوب • حجت الحق ابوعلی سینا/ سید صادق گوهرین • مقدمه ابن خلدون • مجمل التواریخ و القصص • دبستان مذاهب/ کیخسرو اسفندیار • تاریخ ایران / دانشگاه کمبریج/ گروه نویسندگان • تاریخ و فرهنگ ایران / محمد محمدی ملایری • تاریخ عرب قبل از اسلام/ عبدالعزیز سالم/ باقرصدری نیا/ و...

۱۳۸۸/۰۳/۰۳

حافظ مهرآیین (۳۹)


{م.ص. نظمی افشار}
                   حلاج
(غزل شمارة 108)
مشكل خويش برِ پيرِ مغان بردم دوش/كو به تاييد نظر حلِ معما مي‌كرد
گفت آن يار كزو گشت سرِ دار بلند/جرمش آن بود كه اًسرار هويدا مي‌كرد
آنكه چون غنچه لبش را ز حقيقت بنهفت/ورق دفتر ازآن نسخة مُحشا ميكرد
(غزل شمارة 137)
چو منصور از مراد آنان كه بردارند بر دارند
بدين درگاه حافظ را چو مي‌خوانند مي‌رانند
جرمِ منصور حلاج آن بوده كه اسرار هويدا مي‌كرده است. جنيد بغدادي چند بار حلاج را به سكوت و خاموشي و راز داري خوانده. سعدی میگوید:
هزار مرتبه سعدي تو را نصيحت كرد/ كه حرفِ محفلِ ما را به مجلسي نبري
بزرگي گويد: چون حلاج را به دار آويختند آن شب تا روز زير آن دار نماز كردم. چون روز شد هاتفي آواز داد كه او را بيكي از رازهاي خود آگاه كرديم و او فاش كرد و پاداش كسيكه راز مردم را فاش كند اين است. (شناسايي راه و روش علم و فلسفه. ص 101)
نزهت دامغاني از شعراي زمان صفويه است. در تذكرة نصرآبادي از قول او آمده:
شهادت مي‌تراود از فسونِ چشمِ خونريزش
نگه را دارِ منصور است مژگانِ دلاويزش
(دامغان شش هزار ساله. ص 179)
اناالحق
بايزيد بسطامي چون”لَيس فَي جُبَتي سِوي‌لَله“ گفت از هر سو حملات بسيار بر او شد و چون منصور حلاج به مرحلة بقا بالله رسيد و اناالحق گفت به دار مجازات آويخته شد. به گفتة شيخ محمود شبستري:
روا باشد اناالحق از درختي/ چرا نبود روا از نيكبختي
(شناسايي راه و روش علم و فلسفه. ص 50)
يكي از قديمي ترين اسطوره‌هاي مكتوبِ كشف شده در ادبيات جهان(2400 قبل از ميلاد، نوشته شده در صدة ششم قبل از ميلاد) مربوط به افسانة گيلگميش است، كه در كتابخانة آشورباني‌پال در نينوا كشف شده است. قهرمان اين اسطوره شخصي به نام گيلگميش است كه دو سوم او خدا و يك سوم او آدمي است.(گيل‌گميش. ص 9).
(غزل شمارة 58)
مستي و مست هر دو چو از يك قبيله‌اند
ما دل به(عشوة) شيوة كه دهيم اختيار چيست
به نوشتة اژرتر: صوفيگري يك روح عرفاني و شاعرانه دارد بنا به عقيدة اين دسته انسان ذره‌اي از خداست و بنا بر اين، انسان خداست..... ديگر اينكه براي ايجاد عشقِ مردم به خدا پيغمبر دستوري نداشته بلكه خدا به پيغمبر گفته كه اتحاد انسان و خدا را به وجود بياورد. (مذاهب بزرگ. ص 120).
ژان دو لاكروا از جمله بزرگان تصوف مسيحي است. او در سال 1542 در سلك پيروان خانقاه Medina del campo در آمد. بعدها هيئت تفتيش عقايد او را دستگير و در زير شكنجه به قتل رساندند. او در كتاب‌هايش عقيدة خود را در خصوص عميق‌ترين مسائل تصوف كه عبارت از اتحاد انسان با خدا است ذكر نموده و براي اشخاصي كه تازه وارد فرقه مي‌شوند آداب و اصول و روشي را كه بايد تعقيب كنند مشخص نموده است.
1) انسان بايد وارسته بوده و فناي محض باشد.
2) چيزي كه نهايت دارد نمي‌تواند به بينهايت برسد.
3) چيزي كه داراي شكل است به بي شكلي نمي‌رسد
روح براي اينكه بخواهد با خدا يكي شود بايد از تمام چيزهايي كه او را محدود نموده و يا چيزهائي كه قدرت و ارادة ما را تحريك مي‌نمايد جدا شود. بايد به اولين مرحله يعني فناي حواس نزديك گردد. كسي كه به اين مرحله يعني به اوج روحانيت برسد ديگر خوشحالي و خوشي‌هاي معمولي را احساس نمي‌نمايد، دنياي اشيا و موجودات كه در اطراف او قرار گرفته‌اند ناپديد مي‌گردند بالاخره روح بايد از تمام تحريكات عقلي چشم بپوشد و منتظر ديدار خدا باشد بعد از اين مرحله وارد مرحلة فناي نفس شده و بعدا در سكوت مطلق و آرامش وارد مي‌شود، آنوقت خدا در اين نيستي وارد مي‌شود بدون اينكه روح كه از علايق و اراده خود محروم شده بفهمد كه بر او چه مي‌گذرد. اتحاد دو چيز مختلف يعني تصرف يك روح انساني به وسيلة خدا جنبة حقيقي پيدا نمي‌كند مگر موقعي كه روح احساس كند كه فناي محض است و به نظر مي‌رسد كه اين براي روح كه مي‌خواهد جسم و ماده را رها كرده و به آسمان خدايي عروج نمايد يك نوع آزمايش است.
ابوعلي سينا در كتاب تعبيرالرويا آورده است:” انسان مركب از دو جوهر است، نفس و بدن. بدن با همة اعضآ خود نسبت به نفس همچون آلتي است كه نفس آنرا براي كارهاي گوناگونِ خود استعمال مي‌كند“(تعبيرالرويا. ص 4)
حافظ مي‌فرمايد(غزل شمارة 106):
فكر عشق آتش ِ غم در دلِ حافظ زد و سوخت
يار ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد
روح، عالم را رها كرده و ديگر با ماده ارتباطي ندارد و انتظار الحاق به خدا را دارد اما نمي‌داند كه خدا در اوست... قدرت خدايي و يك نيروي فوق‌العاده روح را مسخر مي‌نمايد و روح به كلي از جسم خود را جدا مي‌كند و براي آنهاييكه مراحل اوليه را نپيموده‌اند جدايي روح از ماده بدون شكنجه جسمي ميسر نيست... بعدا روح در آرامش مطلق و عشق خدايي وارد مي‌شود و آتش اين عشق الهي هميشه سوزاننده است. سپس روح منبسط شده... و در خود همان عظمتي را كه براي خدا قائل بوده احساس مي‌كند و مي‌فهمد كه اتحاد او با خدا به حقيقت پيوسته است، روح عالم را در خدا مي‌بيند البته نه آن عالمي كه فقط صور ناپايدار در آن وجود دارد بلكه دنيايي كه اشيا و موجودات داراي حقيقت اصلي خود مي‌باشند. روح با خدا متحد شده و در اين موقع لذت و آرامش و خوشي را مي‌چشد و به طوري لذت و خوشي بر او مستولي مي‌شود كه جسمي را هم كه او را رها كرده انعكاس آن لذات را احساس مي‌كند و آن خوشي تامغز استخوان نيز مي‌رسد.(مذاهب بزرگ. ص 124)
در سال 141 ه ق جمعي از خراسانيان كه مورخان ايشان را به نام ”راونديان“ خوانده‌اند دست به قيام زدند. به قول طبري و ابن‌اثير، ايشان مانند ابومسلم قائل به دعوت بني‌هاشم بودند. ايشان ظاهرا در تظاهر به طرفداري از آل عباس آنقدر غلو و افراط كردند كه ابوجعفر منصور را خدا و حاكم مكه (هيثم‌بن‌معاوية خراساني) را مظهر جبرئيل و همچنين قاتل ابومسلم(عثمان‌بن‌نهيك) را محل روح آدم دانستند. آنها در پيرامون قصر خليفه جمع شدند و شعار مي‌دادند كه اين خانة خداي ماست. در اينجا نه تنها خليفه اكرام آنها را نپذيرفت بلكه جمعي از آنها را به زندان انداخت. به نوشتة طبري تا زمان خود وي يعني قرن دهم ميلادي جمعي از اين طبقه هنوز وجود داشتند. برخي از ايشان به خيال اينكه قادر به پروازند خود را از جاهاي بلند به پايين مي‌انداختند. چنين به نظر مي‌آيد كه اظهار عقيدة غاليانة راونديان در پايتخت عباسيان به مقصد رسيدن به دربار و انداختن هياهو در آنجا بود. زيرا هنگامي كه در هاشميه در حدود ششصد تن از آنها فراهم آمدند. خليفه از اين جمعيت نابهنگام بترسيد و دو صد تن از سران ايشان را حبس كرد و امر داد كه با هم فراهم نشوند. اما ايشان براي اينكه كسي متوجه مقصود آنها نشود، تابوتي خالي را به دوش گرفتند و چنين وانمود كردند كه ميتي را براي تدفين به گورستان مي‌برند. بچنين صورت از شهر گذشتند و همينكه به زندان رسيدند درها را شكستند و روساي خود را بيرون آوردند و به اقامتگاه منصور حمله‌ور شدند و بسا از رجال دربار از آنجمله عثمان‌بن‌نهيك‌ كه سرهنگ نگهبانان خليفه و قاتل ابومسلم بود را كشتند. و اگر ”معن‌بن زايده“ به معاونت منصور نرسيدي هر آينه او را هم كشتندي... و اين واقعه به روز راونديان شهرت پيدا كرد(طبري 6/149 و الكامل 5/238).
از جريان شورش راونديان در نفس دارالخلافه عباسيان و سركوبي ايشان از طرف قواي خليفه در مي‌يابيم كه اظهار عقيده دال بر خدا بودن خليفه در نزد ايشان نمايشي بيش نبوده و به طوري كه دينوري در اخبارالطوال(ص 380) آورده: ايشان با بومسلم ارتباط داشتند و يكي از مقاصد ايشان گرفتن انتقام خون ابومسلم از طريق نزديك شدن به دربار بوده. ”ون فلوتن“ به نقل از مدايني (متوفي 215ه ق) در باره راونديان مي‌نويسد كه: مردي از ايشان راونديان را به غلو دعوت داد و چنين پنداشت كه روح عيسي‌بن مريم در حضرت علي(ع) حلول نموده و بعد از آن در ائمه ديگر و ايشان... خليفه منصور را به خدايي گرفتند. ولي منصور خليفه ايشان را دشمنان سياسي خويش شمردي كه از اتباع دشمن او ابومسلم خراساني بودند و با وجوديكه با ايشان همان معاملة ابومسلم را نمود و كشتار عام كرد، نتوانست ريشة آنها را به كلي نابود سازد. چنانچه دامنة حركات اين مردم بعد از آن در شورش‌هاي مقنع خراساني و برازبنده و بابك خراساني و .... ديده شد.(حبيبي، تاريخ افغانستان. ص 311).
يكي ديگر از گروه‌هاي مذهبي سياسي بزرگي كه به حلول روح خدايي در انسانها اعتقاد داشتند پيروان مقنع(سپيد جامگان) بودند. موسس اين فرقه مردي بود از روستاي مرو. خروج او را در سال 161 هجري قمري نوشته‌اند. در تاريخ نرشخي در بارة اين شخص آمده است كه: بعد از آن به علم آموختن مشغول شدي و از هر جنس علم حاصل كرد و مشعبدي و طلسمات بياموخت و دعوي نبوت نيز مي‌كرد و بغايت زيرك بود و كتاب‌هاي بسيار از علم پيشينيان خوانده بود. و در جادوي بغايت استاد شده بود و او را مقنع بدان خوانده‌اند كه سر و روي خود را پوشيده داشتي از آنكه بغايت زشت بود و سرش كل بود و يك چشمش كور بود و پيوسته مقنعه سبز بر سر و روي خود داشتي.(تاريخ بخارا ص 77)
شايد هم چنانكه در عرفان رسم است و حقيقت در پس پرده‌اي راز آلوده پنهان مي‌شود. به علت راز آلوده بودن عقايد مقفع او را به اين اسم ناميده‌اند. در مورد عقايد مقنع بايد گفت كه او دعوي خدايي داشته و مي‌گفت چون قبل از تجسد احدي او را نمي‌تواند ديد بنابراين در كالبد انسان و به صورت بشر درآمده تا ديده شود(آثارالباقيه، ابوريحان بیرونی.ص 211). نرشخي (قرن چهارم قمري) از قول او مي‌نويسد: گفت من خداي شمايم و خداي همة عالم و گفت من آنم كه خود را به صورت آدم به خلق نمودم و باز به صورت نوح و باز به صورت ابراهيم و باز به صورت موسي و باز به صورت عيسي و باز به صورت محمد(ص) و باز به صورت ابومسلم و باز به اين صورت كه مي‌بينيد. مردمان گفتند: ديگران دعوي پيغمبري كردند تو دعوي خدايي مي‌كني، گفت ايشان نفساني بودند من روحاني‌ام.(تاريخ نرشخي. ص 78).
پيروان مقنع عقيده داشتند كه روحِ الله در بومسلم حلول كرده بود... و آنكه منصورش كشت اهريمني بود كه به صورت بومسلم درآمده بود... به قول ابوريحان بيروني تا عصر او يعني حدود 440 قمري هنوز هم در ماوراالنهر فرقه‌اي بودند كه در خفا پيرو دين مقنع بودند و به اسلام تظاهر مي‌كردند. شهرستاني نوشته است كه : مقنع كه دعوي الوهيت كرد در اول بر مذهبِ رزاميه (پيروان رزام و قائلين به امامت حضرت علي(ع) و بومسلم و حلول روح الهي در او) بود، و اين طايفه صنفي از خرميه‌اند كه ترك فرايض كرده و معرفت امام و اداء امانت از اصول مذهب ايشان‌است. (حبيبي. تاريخ افغانستان ص 324).
اقبال لاهوري مي‌فرمايد:
شاهدِ ثالث شعورِ ذاتِ حق/خويش را ديدن به نورِ ذاتِ حق
پيشِ اين نور ار بماني استوار/حي و قائم چون خدا خود را شمار
بر مقامِ خود رسيدن زندگي‌است/ذات را بي پرده ديدن زندگي است
صفيعليشاه در طريق طلب و طريقت گويد:
من طلسمِ غيب و كنز لاستم چونكه از لا بگذري الاستم
يعني از الا و لا بالاستم نقطه‌ام با را ببا گوياستم
مقصود آنكه در طلبِ نقطة بايِ بسم‌الله هستيم و چون از لاي نفي بگذري غير از او نيستم. (شناسايي راه و روش علم و فلسفه. ص 16).

۱۳۸۸/۰۲/۳۱

ابومنصورعبدالرزاق و شاهنامه اش


{امید عطایی فرد}
در مقدمه منسوب به شاهنامه ابومنصوری میخوانیم که در زمان سامانیان، داستان کلیله و دمنه، نامور گشته بود:
پس امير سعيد «نصر بن احمد» اين سخن بشنيد؛ خوش آمدش. دستور خويش خواجه [ابوالفضل] بلعمي را بر آن داشت تا از زبان تازي به زبان پارسي گردانيد. تا اين نامه به دست مردمان اندر افتاد و هر كسي دست بدو اندر زدند. و رودكي شاعر را فرمود تا به نظم آورد و كليله و دمنه اندر زبان خرد و بزرگ افتاد و نام او زنده شد بدين نامه. و از وي يادگاري بماند. پس چينيان [چنان؟] تصاوير اندر افزودند تا هر كسي را خوش آيد ديدن و خواندن آن. پس امير ابومنصور عبدالرزاق مردي بود با فر و خويشكام و باهنر و بزرگ‌منش اندر كامروايي و با دستگاهي تمام از پادشاهي و ساز مهتران و انديشه‌اي بلند داشت و نژادي بزرگ داشت به گوهر و از تخم اسپهبدان ايران بود. و چون كار كليله و دمنه و نشان شاه خراسان بشنيد، خوش آمدش. از روزگار آرزو كرد تا او را يادگاري بود اندر جهان...
ابومنصور عبدالرزاق: پس دستور خويش ابومنصورالمعمري را بفرمود تا خداوندان كتب را از دهقانان و فرزانگان و جهانديدگان از شهرها بياورد. چاكر او ابومنصورالمعمري به فرمان او نامه كرد و كس فرستاد به شهرهاي خراسان و هشياران از آنجا بياورد از هر جانبي. چون «ماخ» پير خراساني از هري [هرات] و چون «يزدان‌داد» پسر «شاپور» از سيستان و چون «ماهوي خورشيد» پسر «بهرام» از نيشابور و چون «شادان» پسر «برزين» از توس. و هر چهارشان گرد كرد و بنشاند به فراز آوردن اين نامه‌هاي شاهان و كارنامه‌هاشان، و زندگاني هر يكي و روزگار داد و بيداد و آشوب و جنگ و آيين، از «كي نخستين» كه اندر جهان او بود كه آيين مردمي آورد و مردمان از جانوران پديد آورد تا يزدگرد شهريار كه آخر ملوك عجم بود؛ اندر ماه محرم و سال بر سيسد و چهل و شش از هجرت... و اين را شاهنامه نام نهادند تا خداوندان دانش اندرين نگاه كنند و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و كار و ساز پادشاهي و نهاد و رفتار ايشان و آيينهاي نيكو و داد و داوري و راي، و راندن كار و سپاه آراستن و رزم كردن و شهرگشادن و كين خواستن و شبيخون كردن، و آزرم داشتن و خواستاري كردن، اين همه را بدين نامه اندر بيابند. پس اين نامه شاهان گرد آوردند و گزارش كردند. و اندرين چيزهاست كه به گفتار مر خواننده را بزرگ آيد و هر كسي دارند تا ازو فايده گيرند... و خواندن اين نامه دانستن كارهاي شاهان است و بخشش كردن گروهي از ورزيدن كار اين جهان. و سود اين نامه هر كسي را هست و رامش جهان است و اندهگسار اندهگنان است و چارة درماندگان است. و اين نامه و كار شاهان از بهر دو چيز خوانند؛ يكي از بهر كاركرد و رفتار و آيين شاهان تا بدانند و در كدخدايي با هر كس بتوانند ساختن. و ديگر كه اندرو داستانهاست كه هم به گوش و هم به كوشش خوش آيد كه اندرو چيزهاي نيكو و با دانش هست؛ همچون پاداش نيكي و پادافره بدي و تندي و نرمي و درشتي و آهستگي و شوخي و پرهيز و اندرشدن و بيرون شدن و پند و اندرز و خشم و خشنودي و شگفتي كار جهان. و مردم اندرين نامه اين همه كه ياد كرديم بدانند و بيابند. (مقدمه شاهنامه ابومنصوري)
ابومنصور عبدالرزاق در سال 335 همراه با «ابوعلي چغاني» بر ضد شاه ساماني (نوح بن نصر) مي‌شورد. وي از سوي چغاني، امير توس بود. «گرديزي» درباره او آورده: اندر جمادي‌الاخر 349 [در زمان عبدالملك بن نوح] سپهسالاري به «ابومنصور عبدالرزاق» دادند... ولايت «مادون‌النهر» نيكو ضبط كرد و رسمهاي نيكو نهاد و به مظالم بنشست و حكم ميان خصمان خود كرد و انصاف رعايا از يكديگر بستد. و ابومنصور مردي پاكيزه بود و رسم‌دان و نيكوعشرت؛ و اندر فعلهاي نيكو فراوان بود... و ابومنصور را صرف كردند. او سوي توس رفت و «الپتگين» به نيشابور آمد... [در زمان منصور بن نوح] نامه آمد از بخارا به صرف «الپتگين» و توليت ابومنصور؛ و مر ابومنصور را فرموده بود كه:
ــ مگذار كه الپتگين از آب [آمو دريا] گذاره آيد. با وي حرب كن و سپهسالاري نيشابور تو راست...
و ابومنصور عبدالرزاق دانست كه آن شغل بدو نگذارند و او را صرف كنند. به مرو بازآمد. سرهنگان مرو، دروازه‌ها ببستند بر روي او... روي به «نسا» و «باورد» نهاد... «وشمگير» هزار دينار زر لوحنا (يوحنا؟) طبيب را داد تا ابومنصور را زهر داد... و فرمان آمد مر ابوالحسن [محمدبن ابراهيم سيمجوري] را تا با ابومنصور عبدالرزاق حرب كند... و آن زهر اندر ابومنصور كار كرده بود و مضطر گشته بود؛ چشمش نيز كار نكرد. لشگر ابوالحسن خيره (چيره؟) گشتند و سپاه ابومنصور هزيمت شدند؛ و ابومنصور اندر هزيمت، سپاه را گفت: من فرود آمدم.
گفتند: وقت نيست.
گفت: من راحت خويش اندر آن مي‌بينم.
وي را تنها بگذاشتند و برفتند. و او فرود آمد. در وقت، خيل «احمدبن منصور قراتگين» فرا رسيد. غلامي سقلابي فراز آمد و سر ابومنصور عبدالرزاق برداشت و انگشترين او بستد و پيش مهتر خويش برد. [350 قمري] (زين‌الاخبار، ص 353 تا 357).
يادآور مي‌گردد كه پاره‌اي پژوهشگران، پسر ابومنصور را پشتيبان فردوسي دانسته‌اند و نه خود او را. به نوشته «گرديزي» در شعبان 377 قمري، «منصوربن محمدبن عبدالرزاق» را گرفتند و بر گاوي نشاندند و به بخارا بردند. (زين‌الاخبار، ص 367)

۱۳۸۸/۰۲/۲۹

پرده ای از روزگار فردوسی


{امید عطایی فرد}
زمانه سراسر پر ازجنگ بود
به جویندگان بر، جهان تنگ بود
[شاهنامه]
مرو. سال ۳۳۵ قمری.
جنگ بود و جنگ. مردم این شهر مانند بسیاری از دیگر شهرهای ایران، از کشاکشهای امیران و سرداران، آشفته بودند. سال پیش، «ابوعلی چغانی» از سپهسالاری خراسان برکنار و به جایش «ابراهیم سیمجور» برگزیده شده بود. به تحریک حاکم جلیل، امیر سامانی دستور قتل «احمد بن حمویه» را داده بود. با چاره و تدبیر ابوعلی چغانی، بزرگان مرو نزد نوح بن نصر به شکایت از حاکم جلیل آمده بودند:
ــ حاکم، تیمار لشگر را ندارد و تعهد ندارد و ابوعلی را او عاصی کرد و دل بزرگان را بیازرد. امیر باید دست او را از ما کوتاه کند وگرنه ما به سویی دیگر شویم و از پیش او برویم.
حاکم نیز به فرمان امیر سامانی کشته میشود. اما نوح بن نصر بیش از این نمیتوانست در شهر مرو بماند. نیروهای ابوعلی چغانی به یک فرسنگی آنجا رسیده بودند. امیر سامانی نخست به بخارا و سپس به سمرقند گریخت. در بخارا خطبه به نام ابراهیم بن احمد سامانی عموی نوح بن نصر خواندند. مردم پایتخت بر آن شدند تا ابوعلی چغانی و نزدیکان او را فرو گیرند اما چغانی آگاه و بر آن شد تا به بخارا آتش بزند. سران شهر به شفاعت برخاستند و ابوعلی چون دید که دیدگاه مردم آنجا به او نیکو نیست، به سوی زادگاهش «چغانیان» رفت.
چَغانیان یا صَغانیان شهری بود در کرانه راست رود جیحون و بالای درۀ چَغان‌رود یا رود زامل. خاندان ابوعلی که به «آل محتاج» نیز نامور بودند، «چغان خدات» خوانده میشدند. ابوعلی در 327 قمری پس از بازنشستگی پدرش، امارت و سپهسالاری خراسان را در دست گرفت. در سال 328 که «ماکان کاکی» در گرگان بر سامانیان شورید، ابوعلی به آن سوی تاخت و ماکان را در محاصره گرفت. بسیاری از مردان ماکان به ابوعلی پیوستند و ماکان از «وشمگیر» یاری خواست. وشمگیر سردار خود «شیرج بن نعمان» را گسیل داشت و این یکی در صلح و آشتی کوشید. ماکان با بهره‌گیری از فرصت، به طبرستان گریخت و ابوعلی بر گرگان چیره شد و «ابراهیم بن سیمجور» را به امارت آنجا گماشت. سپس در محرم سال ۳۲۹ گرگان را به سوی ری ترک گفت. «رکن‌الدوله» و «عمادالدولۀ دیلمی» او را بر ضد وشمگیر و ماکان، نوید همیاری داده بودند تا ری را بگیرد و به آل بویه واگذارد. وشمگیر از ماکان یاری خواست و او از طبرستان به ری آمد. در نبردی که میان ابوعلی و ماکان و وشمگیر در گرفت، ماکان کشته شد و وشمگیر به طبرستان گریخت و ابوعلی بر ری چیره گشت و پسر ماکان را با 900 مرد دیلمی اسیر کرد و به بخارا فرستاد. سال بعد، از ری سپاه به بلاد جبل فرستاد و بر قم و کرج و قزوین و ابهر و زنجان و همدان و نهاوند و دینور تا حدود حلوان چیره شد و همۀ این نواحی را به قلمرو سامانیان پیوست کرد. در همان سال ابوعلی به یاری «حسن بن فیروزان» امیر ساری شتافت که از برابر وشمگیر گریخته و از وی پشتیبانی خواسته بود. اما صلح شد و وشمگیر پیمان بست که به فرمان امیر سامانی گردن نهد. ابوعلی سال بعد به گرگان رفت و چون خبر مرگ نصربن احمد سامانی را دریافت، به خراسان بازگشت. «حسن بن فیروزان» که امیدوار بود ابوعلی پس از پیروزی بر وشمگیر، قلمرو او را به وی دهد، از آشتی میان آن دو سخت بی‌تاب شد و در میان راه گرگان به خراسان، بر ابوعلی تاخت و حاجب او را کشت.
پس از آنکه ابوعلی به خراسان بازگشت، رکن‌الدولۀ دیلمی که رقیبی در برابر خود نمی‌دید، بر ری چیره شد. اما این چیرگی بر نوح بن نصر سامان گران افتاد و او در 333 قمری ابوعلی را به بازپس گرفتن ری فرستاد. در راه گروهی از سپاهیان ابوعلی به سرکردگی «منصوربن قراتکین» واپس کشیدند، و ابوعلی از رکن‌الدوله شکست خورد و به نیشابور بازگشت. اما نوح دست از پیکار باز نداشت و در همان سال ابوعلی را باز به ری فرستاد. رکن‌الدوله بیمناک شد و گریخت. همزمان با تسخیر بغداد به دست برادرش «معزالدوله»، «ابوعلی محتاج» بر سراسر ایران مرکزی چیره شد. با اینهمه، برخلاف چشمداشتش از نوح بن نصر، امیر سامانی نمک خورد و نمکدان را شکست و ابراهیم سیمجور را به جای ابوعلی، سپهسالار خراسان کرد! دلیلش این بود که چون ابوعلی به ری تاخت، رکن‌الدوله از عمادالدوله یاری خواست و او نیرنگی درچید و نامه به نوح فرستاد که وی هر سال یکسدهزار دینار بیش از آنچه ابوعلی از درآمد ری خواهد پرداخت، به نوح می‌پردازد، بدان شرط که وی دست از حمایت ابوعلی بردارد. از آن سوی نیز ابوعلی را از نیرنگ نوح برحذر داشت و نوح نیز با همسویی سرداران مخالف ابوعلی در خراسان، نه تنها پیشنهاد عمادالدوله را پذیرفت بلکه بزرگان «آل محتاج» را در بند کرد و برخی را کشت.
ابوعلی در برابر پیمان شکنی نوح بن نصر، و به درخواست سپاهش، «ابراهیم بن احمد سامانی» عموی نوح را از عراق فراخواند تا با او بیعت کند. بدین سان، پیش‌بینی امیر نصر سامانی درست از آب درآمد که گفته بود فرزندانش قدر ابوعلی را نشناسند و او را بیازارند و او عصیان کند. ابوعلی در همدان به ابراهیم پیوست و هر دو به ری رفتند. بی‌درنگ والیانی بر ری و جبال گماشت و خود به نیشابور رفت و از آنجا همراه با ابراهیم به مرو تاخت. نوح به بخارا و از آنجا به سمرقند واپس نشست و ابوعلی بر مرو و بخارا چیره شد و خطبه به نام ابراهیم سامانی کرد. ابراهیم که یکی از برادران یاغی امیر نصر سامانی و در بغداد پنهان بود، دوباره به پایتخت پدری‌اش پا نهاد. اما پس از چندی، ابراهیم به تحریک مخالفان که وی را از نیرنگ ابوعلی بیم می‌دادند، و نیز ناسازگاری مردم بخارا، برآن شد به سود برادرزاده‌اش «نوح» کنار رود. ابراهیم سامانی از نوح بن نصر امان خواست و امیر سامانی به تختگاهش بازگشت و عمویش را بخشید. سپس سپهسالاری خراسان را به «منصور قراتگین» داد.

۱۳۸۸/۰۲/۲۷

حافظ مهرآیین (۳۸)


{م.ص. نظمی افشار}
آب روان
(غزل شمارة 235)
حافظا بازنما قصة خونابة چشم/كه در اين جوي نه آن آب روان است كه بود
آب روان و الهة موكل آن اناهيد از نمادهاي بسيار مقدس ايراني هستند كه سرتاسر ايران پرستشگاه‌هاي بسياري را در دوره‌هاي باستاني به خود اختصاص داده بودند و هنوز هم آثاري از بعضي از اين پرستشگاه‌ها باقي است.
حافظ در اين بيت نسبت به گذشته افسوس مي‌خورد و معتقد است كه آب روان به گونة گذشته در جوي جريان ندارد. از آنجا كه اولين بيت اين غزل (حقة مهر بدان مهر و نشان است كه بود)، نشان بارز از مهري بودن اين غزل دارد، روشن است كه منظور شاعر گذشتة تاريخي و تقدس آب در نزد ايرانيان است كه ديگر همچون گذشته نمودي ندارد.
پسته
(غزل شمارة 143)
اي پستة تو خنده زده بر حديث قند/مشتاقم از براي خدا يك شكر بخند...
جايي كه يار ما به شكر خنده دم زند/اي پسته كيستي تو خدا را به خود مخند
(غزل شمارة 164)
گرچه از كبر سخن با منِ درويش نگفت/جان فدايِ شكرين پستة‌ خاموشش باد
شاعر معاصر - ترجاني زاده - سروده است (احتمالا بيت اول تضمين است):
آنكه چون پسته ديدمش همه مغز/ پوست بر پوست بوده همچو پياز...
وز تقاضايِ نيم بوسه نمود/ پسته‌اش را به خنده نيمي باز
مجيرالدين دامغاني (قرن هفتم قمري) سروده است:
از پستة شور ما شكر ممكن نيست/وندر رخِ خورشيد نظر ممكن نيست
زين تلِ بلور ما طمع كمتر كن/كاين تل به هزار كوهِ زر ممكن نيست
به نظر مي‌رسد كه اين شعر را بايد زني سروده باشد؟
شبنم
(غزل شمارة 148)
هر شبنمي در اين ره، صد بحرِ آتشين است
دردا كه اين معما، شرح و بيان ندارد
اقبال لاهوري سروده است:
اهلِ حق را حجت و دعوي يكيست/ خيمه‌هاي ما جدا دعوا يكي‌ است
از حجاز و چين و ايرانيم ما/ شبنمِ يك صبحِ خندانيم ما

۱۳۸۸/۰۲/۲۴

سان دیدن کیخسرو از سپاه شاهنشاهی



{امید عطایی فرد}
یکی از آگاهی‌های چشمگیر شاهنامه، در سرآغاز پادشاهی کیخسرو (کیاکسار؟ کورش؟) میباشد که لشگریان ایران و نقش درفشهای آنان را بازنموده است. به فرمان کیخسرو لشگریان در یک دشت پهناور گرد می‌آیند و در یک دفتر ویژه، نام سرداران و رزم افزارشان را مینگارند:
• یکسد و ده سپهبد از خویشان کاووس به فرماندهی فریبرز پسر کاووس و عموی کیخسرو. درفش: خورشید.
• هشتاد گرزدار از خاندان نوذر به فرماندهی زرسپ پسر توس.
• هفتاد و هشت تن از خاندان گودرز پسر کشواد به فرماندهی او. درفش: شیر با شمشیر و گرز.
• درفش گیو پسر گودرز: گرگ.
• درفش رهام: ببر.
• شست و سه تن از تخمه گژدهم به فرماندهی گستهم. رزم افزار او تیروکمان بود و لشگریانش گرز و شمشیر داشتند. درفش: ماه.
• یکسد سوار از خویشان میلاد به فرماندهی پسرش گرگین.
• هشتاد و پنج سوار نگهبان گنج، از تخمه نوایه به فرماندهی برنه.
• سی و سه مهتر از تخمه پشنگ داماد توس «که زوبین بدی سازشان روز جنگ».
• هفتاد گردنکش با زره سغدی از خویشان شیروی به فرماندهی فرهاد. درفش: آهو.
• یکسد و پنج گـُرد از تخمه گرازه به فرماندهی او. «سپاهش کمندافکن» و «به زین اندرون حلقه‌های کمند». درفش: گراز.
• زنگه شاوران سوار بر فیل، با سپاهی که دارای نیزه و تیغ پولاد بودند. درفش: همای (شاهین، فروهر).
• هزار سوار با نیزه های دراز، به فرماندهی شیدوش. درفش: پیل.
• اشکش گرزدار از نژاد قباد. درفش: پلنگ.
• فرامرز پسر رستم با سپاهی پیل سوار. درفش: اژدهای هفت سر.

۱۳۸۸/۰۲/۲۲

بزرگترين شاهكار ادبي بشر


{امید عطایی فرد}
بدين داستان دُر ببارم همي
به سنگ اندرون لاله كارم همي
[آغاز جنگ بزرگ كيخسرو]
فردوسي بزرگ، بي هيچ گزافه‌اي شاهكار خود را كاخ بلند و بي‌گزند، و زنده‌گر فرهنگ ايران دانسته و بزرگان و بينشوران و سخنوران نيز او را بزرگترين ادب‌شناس و سخن‌سراي ايران و جهان به‌شمار آورده‌اند. اگر شاهنامه را برترين شاهكار مي‌خوانيم از آن روست كه:
1. شاهنامه به زباني سروده شده كه زيباترين و شيواترين زبان جهان است؛ «احمد كسروي» میگوید: در ميان هفت يا هشت زباني كه من مي‌شناسم و از هركدام كم يا بيش آگاهي دارم، فارسي شيرينتر و آسانتر از همه آنهاست. اين سخن را ناسنجيده نمي‌گويم و تعصب ايرانيگري را در آن دخالتي نيست. تا آنجا كه من مي‌دانم، فارسي يگانه زباني است كه بي دستياري دستور (صرف و نحو) ياد توان گرفت. زبان فارسي يك زبان غيرصرفي (آناليتيك) و از نظر كمال، كم مانند است. اين زبان مي‌تواند چون نمونه‌اي والا براي يك زبانِ‌ ياريگرِ جهاني، به كار آيد.
2. سرايندگان پيشين ايران به استادي و خداوندي فردوسي در سراي سخن، خستو بوده‌اند. پژوهشگران كنوني نيز گفته‌اند:
فردوسي بزرگترين شاعر ايران، و شاهنامة او ارزنده‌ترين شاهكار جاودانيِ زبان و انديشه و فرهنگ ايراني است و بسياري از محققان، به حق، آن را بزرگترين حماسة جهان خوانده‌اند... وسعت خيال فردوسي و عمق انديشه‌هاي او و قدرت او در هنر شاعري، چيره‌دستي او در دقايق داستانسرايي، توانايي او در آفرينش معاني لطيف در زمينه‌هاي گوناگون از حكمت و اخلاق و تغزل و وصف طبيعت، او را بزرگترين شاعران كرده است... شاهنامه را بالاتر از شاهكار ادبي يك ملت، جزو شاهكارهاي جهاني و بزرگترين حماسة عالم و از مواريث جاوداني بشري شمرده‌اند... در ميان داستانهاي منظوم و منثور فارسي، شايد تنها داستانهاي شاهنامه باشد كه با معيارهاي نقد ادبي جهان سازگار است و به هر زباني كه ترجمه شود، ارزش والاي خود را حفظ مي‌كند.(محمدامين رياحي: سرچشمه‌هاي فردوسي‌شناسي)
ظهور شاهنامه در ادبيات فارسي ماية پيداشدن نهضت خاصي گشت كه هنوز هم از ميان نرفته و آن نهضتي است در نظم داستانهاي حماسي و يا حماسه‌هاي ديني و تاريخي كه از قرن پنجم تا قرن چهاردهم هجري به صور گوناگون ادامه يافت و وسيلة ايجاد چندين اثر حماسي گشت كه هيچيك را ارزش و مقام و اهميت شاهنامه نيست... ترجمه‌هاي متعدد شاهنامه به زبانهاي اروپايي دليل اهميتي است كه اين كتاب ميان جامعة اروپاييان كسب كرده و بر اثر همين اهميت و رواج، در ادبيات اروپايي، خاصه ادبيات رمانتيك، نفوذ و تاثير خارق‌العاده‌اي نموده است. (ذبيح‌الله صفا: حماسه‌سرايي در ايران)
اگرچه بوده‌اند پژوهندگاني چون «فون هامر» آلماني كه فردوسي را بزرگترين شاعر حماسه‌سراي جهان دانسته‌اند، باري كساني كه از آگاهي و ارزيابي درست و علمي برخوردار نبودند، فردوسي را با «هومر» همبر و همتراز دانسته‌اند! كه يكسر نادرست و برخاسته از تعصب غربي‌هاست. «ايلياد» و ديگر حماسه‌هاي دنيا هرگز درخور سنجش و برابري با شاهنامه نيستند زيرا نه از هنجار و نظام فلسفي و اجتماعيِ فراگير برخوردارند و نه گسترة تاريخ بشري را دربر دارند. شاهنامه نمايانگر جهانبيني ژرف و فناناپذير ايرانيست. از اين روست كه به نوشتة «م. ا. ندوشن»، در برابر ايلياد: دنياي شاهنامه بازتر، پرآفتاب‌تر و انساني‌تر است. در آن نه از جدال برسر يك دخترك كنيزك و تقسيم غنايم جنگي حرفي در ميان است و نه از كشيدن نعش مقتول جنگي به دنبال ارابه... جنگ ايران و توران بر سر خون به ناحق ريخته شده سياوش است. و شايد بتوان گفت كه اين درازترين جنگي است كه در ادبيات جهان بر سرِ به كرسي نشاندن حق صورت گرفته است. پهلوانان يوناني‌ِ هومر، چقدر در برابر پهلوانان شاهنامه: سفاك، خودبين و حقير مي‌نمايند. اخيلوس [آشيل] پهلوان اولِ ايلياد، به سبب سهمية غنيمتي كه از او ربوده شد، قهر مي‌‌كند، گريه مي‌كند و ده سال همپيمانان خود را در پشت باروهاي «تروا» معطل نگاه مي‌دارد. اما در مقابل، گيو را مي‌بينيم كه يكه و تنها هفت سال در خاك دشمن كه توران باشد، به جستجوي كيخسرو مي‌پردازد. اولي را نامش «آزادي يوناني» گذارده‌اند و دومي را «اسارت شرقي». (ايران لوك پير، ص 52)
از ديدگاه «كامران جمالي»: قلم اغلب به دست شرق‌شناسان اروپا بوده است و بر محققين ايشان نيز گاهي برتري فردوسي گران مي‌آمده است... آشيل به خاطر زني كه «آگاممنون» پادشاه از غنايم او كسر كرده است آرزو دارد كه زئوس شكست را نصيب هم‌ميهنانش كند تا فقدان او در جنگ احساس شود. آخر چنين فردي با كدام جنبة رستم قابل قياس است؟ ... رستم پس از آنهمه ناسپاسي كه از كيكاووس مي‌بيند، باز به ايران پشت نمي‌كند... هومر با كلمات نسبتا زياد حرفي نسبتا كم زده است... هنر فردوسي، اين همه كلمات را در يكي دو بيت خلاصه مي‌كرد... «داد» و «بي‌داد» در آثار هومر از بار عميق فلسفي و طبقاتي اين دو كلمه در شاهنامه تهي است و اغلب ترحم اشرافيت است بر رعايا؛ يا مهر پر منت و بوالهوسانه خدايان خوشگذران است بر بشر بي‌پناه. اين بزرگترين برتري فلسفي شاهنامه است بر آثار مشابه ايراني و خارجي. (فردوسي و هومر)
ناآگاهي و ازخودبيگانگي برخي از نويسندگان ايراني تا آنجاست كه مي‌گويند «ما اصلا نمايشنامه نداشته‌ايم» و داستان رستم و اسفنديار را برداشتي از ايلياد مي‌دانند! [مهرداد بهار: جستاري چند در فرهنگ ايران]
شگفت‌آورست كه احتمال وارونه بودن اينگونه تاثيرات را نمي‌دهند. «محمدعلي سجاديه» مي‌نويسد: در كتب تواريخ آمده است كه هومر شاعر معروف يونان، استادي به نام «آريستيس» داشته كه شاعر بوده و مجموعه‌اي به نام «آريماسپي» از او به جا مانده است. آريستيس را جزو مغان مي‌شمرده‌اند و اين نكته نشان مي‌دهد آريستيس ايراني بوده و همان «آرستي» است كه يك نام خالص ايراني مي‌باشد؛ چنانچه عموي حضرت زرتشت همين نام را دارا بوده است. اينكه مضمون اشعار، كلمه «آريماسپي» است (كه همان ارماسب باشد) نشان مي‌دهد شاعر و محوطة فكر و شعر و ذهن او ايراني بوده است. در كتابهاي تاريخ و لغت ذكر شده كه «ارماسب» نام قبيله‌اي ايراني (سكايي) بوده است. اشعار آريماسپي به زبان يوناني نبوده، ولي آنقدر پرمايه بوده كه شعر هومر از آن مايه گرفته است. (نگرشي به تاريخ و فرهنگ ايران باستان، گاهنامه وهومن، شماره 9)

۱۳۸۸/۰۲/۲۰

حافظ مهرآیین (۳۷)


{م.ص. نظمی افشار}
غنچه
جان فداي دهنت باد كه در باغ نظر/چمن آراي جهان خوشتر از اين غنچه نبست
صبا ز حالِ دلِ تنگِ ما چه شرح دهد/ كه چون شكنجِ ورق‌هاي غنچه توبر توست
(غزل شمارة 66)
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم /چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
(غزل شمارة 71)
روي تو كس نديد و هزارت رقيب هست/در غنچه‌اي هنوز و صدت عندليب هست
در بعضي از ابيات به نظر مي‌رسد كه از واژة پسته بجاي غنچه استفاده شده باشد.
(غزل شمارة 74)
زنهار آن عبارت شيرين دلفريب/گويي كه پستة تو سخن در شكر گرفت
(غزل شمارة 76)
ز كار ما و دل غنچه صد گره بگشود/نسيم صبح چو دل در پي هواي تو بست
بيت الحاقي زير نيز در همين غزل است (پژمان بختياري. ص 198)
هم از نسيم تو روزي گشايشي يابد/چو غنچه هر كه دلِ خويش در هواي تو بست
(غزلِ شمارة 108)
گفت آن يار كزو گشت سرِ دار بلند/جرمش آن بود كه اسرار هويدا مي‌كرد
آن كه چون غنچه لبش را ز حقيقت بنهفت/ورق دفتر از آن نسخة مُحشا مي‌كرد
[محشا = حاشيه نويسنده، حاشية نوشته شده، فرهنگ عميد. ص 2192]
(غزل شمارة 157)
دلا چو غنچه شكايت ز كارِ بسته مكن/كه بادِ صبح نسيمِ گره گشا آورد
(غزل شمارة 173)
دل خون شدي به ياد تو هر گه كه در چمن/بند قباي غنچة گل مي‌گشاد باد
ماهر دامغاني از شعراي دورة صفويه سروده است:
در گوش و زبان و دل مردم سخن توست/در خلوت هر كس كه رسي انجمن توست
از غنچة لعلش هوسِ بوسه نمودم/خنديد و به من گفت: زياد از دهنِ توست
دكتر فوريه پزشك فرانسوي دربار ناصرالدين‌شاه قاجار در سفرنامه‌اش در آنجا كه به مرز ايران نزديك شده و به كوه آرارات مي‌رسد آورده است: نهال‌ها در اين نقطه مستقيما از نژاد همان غنچة لطيفي است كه جدِ اعلايِ ما نوح كاشته است. آيا در همين جا نبوده است كه حضرت نوح همين غنچة لطيف را كه عصارة آن پيري او را به جواني مبدل ساخت به بار آورد؟ (سه سال در دربار ايران. ص 32)
نسرين
(غزل شمارة 14)
مي‌نمايد عكس مي در رنگ روي مهوشت/همچو برگ ارغوان بر صفحة نسرين غريب
(غزل شمارة 154)
بهار عمر خواه اي دل، وگرنه اين چمن هر سال/چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
چو مهمان خُراباتي به عزت باش با رندان/كه درد سركشي جانا گرت مستي خمار آرد
(غزل شمارة 157)
رسيدنِ گل و نسرين به خير و خوبي باد/بنفشه شاد و كش آمد، سمن صفا آورد
(شكلِ صحيح بيت در مبحث بنفشه شرح داده شده است)
(غزل شمارة 162)
رسمِ بد عهديِ ايام چو ديد ابر بهار/گريه‌اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد
(غزل شمارة 178)
آنكه رخسارِ تو را رنگِ گل و نسرين داد/صبر و آرام تواند به منِ مسكين داد
وآنكه گيسويِ تو را رسمِ چپاول آموخت/هم تواند كرمش داد منِ غمگين داد
(غزل شمارة 226)
ممكن است اين غزل الحاقي باشد. چندان نبايد بر معاني آن استناد كرد.
به بويِ او دلِ بيمارِ عاشقان چو صبا/فدايِ عارضِ نسرين و چشمِ نرگس شد
ناصر خسرو سروده است:
چو نسرين بخندد شود چشم گل/به خون سرخ چون چشم اسفنديار

۱۳۸۸/۰۲/۱۷

آیا در شاهنامه سخنی از مردم نیست؟!!


افسانه سرایان و حماسه نگاران از قهرمانان، و شکوه و عظمتی یاد کردند و از بازگشت به عصری طلایی و رویایی سخن گفتند که هرگز برای مردم، وجود تاریخی و خارجی نداشت. حماسه اشراف را در ذهن مشتاق توده های منجی پرست و بهزیستی طلب به عنوان حماسه ملی جا زدند. از ملتی سخن گفتند که هرگز وجود نداشت. (محمدحسن ناصرالدین صاحب الزمانی)
فردوسی از رستم خیالی و پادشاهان تعریف کرده در هالی که در کتاب خود از انسان و انسانیت و یا خراسانی رنجدیده نامی نبرده است. شاهنامه فردوسی، شاهنامه نیرنگ و دروغ و سرگرم کننده مردم بدبخت ماست. (صادق خلخالی)
بلندگوهاى‌ رژيم‌ سابق‌ [پادشاهی پهلوی] از شاهنامه به‌ عنوان‌ حماسه‌ى‌ ملى‌ ايران‌ نام‌ مى‌برد، حال‌آن‌که‌ در آن‌ از ملت‌ ايران‌ خبرى‌ نيست‌ و اگر هست‌ همه‌ جا مفاهيم‌ وطن‌ و ملت‌ را در کلمه‌ى‌ شاه‌ متجلى ‌مى‌کند. (احمد شاملو)
در پاسخ به اینگونه کژگوییها که برخاسته از نادانی و تعصب است، باید یادآور شد که تاریخنگاری رسمی در همه جای دنیا با نوشتن تاریخ اجتماعی، تفاوت دارد و به مردم کوچه و بازار پرداخته نشده است. هزاران سردار و سرباز جانباخته که یادکرد همه آنها شدنی نبوده، از مردم این آب و خاک بودند و از کشور و یا کره دیگری نیامده بودند!! مگر در همین شاهنامه، داستان انوشیروان و کفشگر، دستاویزی برای کوبیدن ساسانیان نبوده است؟ آن هم موزه‌دوز توانگر و پولداری که برخلاف قانون و با دادن رشوه میخواست فرزندش را در دربار به کار بگمارد! اینک شاهنامه را ورق میزنیم:
۱.در دیباچه شاهنامه، مردم بسان والاترین آفریده یزدان ستوده شده اند. شاهان استوره‌ای از کیومرس تا جمشید برای رفاه مردم و آبادانی کشور در رنجند.
۲.در داستان جمشید سخن از پیدایش طبقات اجتماعی (و نه جامعه طبقاتی) میباشد و هیچ طبقه‌ای بر دیگری برتری ندارد.
۳.کاوه آهنگر، ستمدیده ای از مردم سپاهان است که بر ضد زهاک تازی میشورد و خود و پسرانش به پاس جانبازیهایشان به سپهسالاری میرسند. چرم آهنگری کاوه که از اعماق مردم برخاسته، میشود درفش شاهنشاهی ایران.
۴.داراب پسر همای را زوجی گازر (رختشوی) در صندوقی شناور بر رود پیدا و نگهداری میکنند تا بزرگ و شناخته شود. داراب پس از رسیدنش به پادشاهی، به این زوج یکسد بدره زر و جامی پر از گوهر و پنج تخته از هر جامه ای میبخشد.
۵.اردشیربابکان بنیانگزار سلسله ساسانی، شبانی پشمینه پوش و از ژرفای جان با دردهای مردم آشنا بود. وی پس از رسیدن به پادشاهی، در یک فراخوان همگانی، کار و شغلی درخور برای مردم ایران فراهم میسازد.
۶.شاپور دوم (ذوالاکتاف) در خردسالی فرمان میدهد که برای آسودگی مردم، پل دومی بر روی دجله بزنند تا از یک پل بروند و از پل دیگر برگردند. وی هنگام گریز از اسارت رومیان به پالیزبانی ایرانی پناهنده میشود و گفتگوی شاه و باغبان، دلکش و خواندنیست.
۷.داستانهای بهرام گور با لنبک آبکش (سقا)، بازارگان، زن پالیزبان، ماهیار گوهرفروش، فرشیدورد (روستایی)، به زنی گرفتن دختران آسیابان، و غیره شنیدنیست. همین شاه است که برای شادی مردم ایران، دستور میدهد لوریان (رامشگران هندی) در شهرها بگردند و مردم را سرگرم کنند.
۸. قباد با دختر یک دهقان اهوازی زناشویی میکند.
۹. انوشیروان دادگر یک نوجوان عامی به نام بزرگمهر را از شهر مرو به پایتخت آورده و به پاس هوش و کاردانی‌اش در دستگاه دولت به کار میگمارد. بزرگمهر تا رده وزارت میرسد.
همین شاهنشاه زمانی که در ساری و آمل از کشتار و غارت مردم به دست ترکان آگاه میشود، «سرشک از دو دیده ببارید شاه، چو بشنید گفتار فریادخواه». انوشیروان دستور میدهد باره‌ای بلند در برابر یورشگران بسازند و میگوید:
جهاندار نپسندد از ما ستم * که باشیم شادان و دهقان دژم
نمانیم که این بوم ویران کنند * همان غارت از شهر ایران کنند
نخوانند بر ما کسی آفرین * چو ویران بود بوم ایران زمین
۱۰.زمانی که هرمزد اگاه میشود اسپ پسرش پرویز به کشتزار یک دهقان آسیب رسانده، فرمان میدهد دم و گوش اسپ را ببرند و خسارت دهقان را پرداخت کنند. در زمان همین پادشاه به پیرزنی فالگیر اشاره میشود. و...
سراسر شاهنامه آکنده از مردم دوستی شاهان ایران است. همه شاهان بر تخت عاج ننشسته و مردم را قربانی جنگها نکرده بودند. این شاهان در جنگ و گریز با دشمنان کشته شدند: جمشید، آبتین، نوذر، لهراسپ، دارا (داریوش سوم)، پیروز ساسانی، یزدگرد سوم. شاهان تا توانستند شهر و آبادی برای مردم ساختند که دارای دبیرستان و بیمارستان بود. و برای ایرانیان ارج و آبرویی جاودان بر جای نهادند.
امیدعطایی فرد omidataeifard.blogspot.com

۱۳۸۸/۰۲/۱۵

شاخه‌هاي شاهنامه


{امید عطایی فرد}
پس از زايش شاهنامه فردوسي، شاهنامه‌هاي پيش از آن، كم كم فراموش شدند و در ساية اين سرو، جاي گرفتند. اما پس از شاهنامه فردوسي، تني چند از سرايندگان، شاخ و برگهاي ناگفته و نهفته را يكي پس از ديگري به نظم درآوردند. در «مجمل التواريخ» آمده كه شاهنامه فردوسي: اصلي، و كتابهاي ديگر كه ديگر حكيمان نظم كرده‌اند، شعبهاي آن است. (ص 2)
«اسدي توسي» در ديباچه «گرشاسپ نامه» مي‌گويد:
به شهنامه فردوسي نغزگوي / كه از پيش گويندگان برد گوي
بسي ياد رزم يلان كرده بود / از اين داستان ياد نآورده بود
نهالي بُد اين رسته هم زآن درخت / شده خشك و بي بار و پژمرده سخت
من اكنون ز طبعم بهار آورم / مر اين شاخ را نو به بار آورم
«نظامي گنجوي» در سرآغاز «هفت پيكر» مي‌سرايد:
هرچه تاريخ شهرياران بود / در يكي نامه اختيار آن بود
چابك انديشه‌اي [= فردوسي] رسيده نخست / همه را نظم داده بود درست
آنچ از او نيم گفته بُد گفتم / گوهر نيم سفته را سفتم
زان سخنها كه تازي است و دري / در سواد بخاري و طبري
وز دگر نسخه‌ها پراكنده / هر دُري در دفيني آكنده
«ايرانشاه» درباره «كوش نامه» مي‌گويد كه «نبشته به يوناني و پهلوي» بود و اين آگاهي را دربر داشت: در مرز يمن، بر فراز يك كوهسار، فرزانه‌اي به نام «مهانش» مي‌زيست كه از تبار جمشيد بود. وي دفتري از پوست آهو داشت كه سرگذشت «آبتين» پدر «فريدون» در آن به چشم مي‌خورد.
در اينجا به فهرستي از منظومه‌ها مي‌نگريم كه خود، بر پاية نوشتارها و كتابهاي منثور پهلوي و پارسي بوده است:
كرشاسپ نامه / ابونصر علي بن احمد توسي / 458 قمري
بهمن نامه / ايرانشاه بن ابي الخير / پيرامون 500 قمري
كوش نامه / «« ««
فرامرز نامه / ؟
بانوگشسپ نامه / ؟
برزونامه (+ بيژن‌نامه + سوسن نامه) / عميد عطايي بن يعقوب (عطايي رازي)
شهريار نامه / سراج الدين عثمان بن محمد مختاري غزنوي
آذربرزين نامه / ؟
كـُك كوهزاد / ؟
شبرنگ نامه / ؟
جمشيد نامه / ؟
جهانگير نامه / ؟
داراب نامه / ؟
سام نامه / خواجو
خسرو و شيرين / نظامي گنجوي
هفت پيكر / نظامي گنجوي
ويس و رامين / فخرالدين اسعدگرگاني
و سرانجام بايد از «شاهنامه نوبخت» ياد كرد كه دنباله‌اي شايسته بر شاهكار فردوسي به شمار مي‌رود و در زمان «رضاشاه پهلوي» به سرايش درآمد و دربردارندة دوران «اسپهبدان» تا «پهلوي» مي‌باشد.

۱۳۸۸/۰۲/۱۳

حافظ مهرآیین (۳۶)


{م.ص. نظمی افشار}
سوسن
(غزل شمارة 237)
بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ/چو غنچه پيش تواش مُهر بر زبان باشد
(غزل شمارة 49)
از زبان سـوسـن آزاده‌ام آمـد بـه گـوش
كاندرين دير كهن، كارِ سبكباران خوش است
گاهنبار ششم در آيين اوستايي ”هيه مسپت ميذيه HIAMASPATHMAEAYA (همشفث ميذگاه - ابوريحان بيروني) سيصدو شصتمين روز سال بود. و گويند كه در آن انسان خلق شده است. اين گاهنبار را به ياد مردگان مي‌گرفتند و در ايام پنج روزة آن آشاميدني‌ها و خوردني‌هايي بر بام خانه و در دخمه‌هاي مردگان مي‌گذاشتند و چنين مي‌پنداشتند كه ارواح مردگان در اين روزها بازمي‌گردند و از اين اطعمه قوت مي‌گيرند و براي اينكه مردگان از بوي آن لذت برند ، در خانه‌هاي خود ”راسن“(كاج يا سوسن كوهي) را بخور مي‌كردند. آنها عقيده داشتند كه اگر قمر در اين روز در منازل ناري باشد مردم بايد شهد بنوشند و اگر در منازل آبي باشد مي‌بايست آب بنوشند.(تاريخ افغانستان. حبيبي. ص 651)
از اينجا معلوم مي‌شود كه منظور حافظ از مصرع آمده در غزل شمارة 49 گل سوسن نيست بلكه آوردن صفت آزاده نشان مي‌دهد كه منظور نوعي سرو است.
(غزل شمارة 159)
عارفي كو كه كند فهم زبانِ سوسن/تا بپرسد كه چرا رفت و چرا باز آمد
(غزل شمارة 160)
ز مرغِ صبح ندانم كه سوسنِ آزاد/چه گوش كرد، كه به ده زبان خموش آمد
به گفتة بن‌دهشن، در ميان گلها، گل سوسن به امشاسپند خرداد اختصاص دارد. خرداد نام يكي از امشاسپندان يا مهين فرشتگانِ آيين مزدايي است. در زبان پهلوي نام خرداد: خوردت يا هوردت آمده است. وظيفة جهاني اين امشاسپند، نگهباني آب‌ها و وظيفة مينوي او، سلامت و شادماني بخشيدن به نيكوكاران است. در يسنا -47، اهورامزدا خوشي خرداد و جاودانگي امرداد را به كسي مي‌بخشد كه در دنيا انديشه و گفتار و كردارش برابر آيين است. ايزدانِ تشتر، فروردين و باد از همكارانِ امشاسپند خرداد هستند. در بن دِهشن آمده: خرداد سرور سال‌ها و ماه‌ها و روزهاست.در گاه‌شماري ايراني روز ششم هر ماه و ماه سوم هر سال خورشيدي به نامِ خرداد مي‌باشد. همچنين در خرداد روز از خرداد ماه جشني برگزار مي‌شده كه به آن خردادگان مي‌گفته‌اند.(گاهشماري چهارده‌هزار سالة ايراني. ص 29).
(غزل شمارة 200)
جهان چو خلدِ برين شد به دورِ سوسن و گل
ولي چه سود كه در وي نه ممكن است خلود
[جلود = جاودانه، هميشگي(فرهنگِ عميد. ص 1036)]
خود گرفتم كافكنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگِ مي مسلماني بُوَد
خاقاني شرواني سروده است:
شاخِ جواهر فشان ساخته خير النثار/سوسنِ سوزن نماي، دوخته خير الثياب
شمشاد
(غزل شمارة 112)
سايه تا باز گرفتي ز چمن مرغ چمن/آشيان در شكنِ طرة‌ شمشاد نكرد
شايد ار پيك صبا از تو بيامزد كار/زانكه چالاكتر از اين حركت باد نكرد
لاله
(غزل شمارة 22)
نه اين زمان دلِ حافظ در آتش طلب است
كه داغدار ازل همچو لالة خودروست(آتش)
(غزل شمارة 27)
چون پياله دلم از توبه كه كردم بشكست
همچو لاله جگرم بي مي و پيمانه بسوخت
(غزل شمارة 57)
ز حالِ ما دلت آگه شود مگر وقتي/كه لاله بر دمد از خاكِ كشتگان غمت
(غزل الحاقي شمارة 72) پژمان بختياري ص 196)
چون لاله كج نهاد كلاه طرب ز كبر/هر داغ دل كه بادة چون ارغوان گرفت
(غزل شمارة 142)
دلِ شكستة حافظ به خاك خواهد بُرد/چو لاله داغِ هوايي كه بر جگر دارد
(غزل شمارة 153)
دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد
كه چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد
به چمن خرام و بنگر برِ تخت گل كه لاله
به نديمِ شاه ماند كه به كف اياغ دارد
[اياغ= پياله‌اي كه در آن شراب مي‌خورند(فرهنگ عميد)]
اقبال لاهوري مي‌فرمايد:
چون چراغِ لاله سوزم در خيابانِ شما/اي جوانانِ عجم جانِ من و جانِ شما
غوطه‌ها زد در ضمير زندگي انديشه‌ام/ تا به دست آورده‌ام افكارِ پنهانِ شما
(غزل شمارة 159)
لاله بويِ مي نوشين بشنيد از دمِ صبح/داغِ دل بود و به اميدِ دوا باز آمد
(غزل شمارة 160)
تنور لاله چنان برفروخت بادِ بهار
كه غنچه غرقِ عرق گشت و گل به جوش آمد
(غزل شمارة 172)
ز حسرتِ لبِ شيرين هنوز مي‌بينم/كه لاله مي‌دمد از خونِ ديدة فرهاد
مگر كه لاله بدانست بي وفايي دهر/كه تا بزاد و بشد جامِ مي ز كف ننهاد
(غزل شمارة 180)
حسنِ تو هميشه در فزون باد/رويت همه ساله لاله‌گون باد
فرخي سروده است:
بوستاني ز لاله و سوسن/همچو رويِ تزرو و سينة باز
دوستانِ مساعد و يك دل/كه توان گفت پيش ايشان راز
(غزل شمارة 211)
باد بهار مي‌وزد از گلستانِ شاه/وز ژاله، باده، در قدحِ لاله مي‌رود
(غزل شمارة 229)
من چو از خاكِ لحد لاله صفت برخيزم/داغِ سودايِ توام سرِ سويدا باشد
تو خود اي گوهرِ يكدانه كجايي آخر/كز غمت ديدة مردم همه دريا باشد
[سويدا= خال و نقطة سياه، فرهنگ عميد]
به نظر مي‌رسد كه در اين بيت ارتباطي بين لاله و معاد برقرار شده باشد مي‌بايست در اين باره تحقيقِ بيشتري كرد.