۱۳۹۸/۱۰/۲۷

شاهنامه. پادشاهی گیومرت

ویرایش : امید عطایی فرد
.
پادشاهی گیومرت
.
گفتار یکم: بر تخت نشستن گیومرت
.
سخنگوی دهقان، چه گوید نخست - که تاج کیی را به گیتی، که جُست؟
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد؟ - ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر - بگوید تو را یک به یک، سر به سر
که نام بزرگی، که آورد پیش؟ - که را بود از آن مهتران، پایه بیش؟
پژوهنده ی نامهی باستان - که از پهلوانان زَنَد داستان
چنین گفت ک آیین تخت و کلاه - گیومرت آورد و او بود شاه
نخستین زِ شاهان، گیومرت، پای - به تخت اندر آورد و بگرفت جای
چو آمد به برج بره، آفتاب - جهان گشت با فر و آیین و آب
بتابید از آنسان زِ برج بره - که گیتی جوان گشت ازو یکسره
کیِ نو چو شد بر جهان، کدخدای - نخستین به کوه اندرون کرد، جای
سرِ تخت و بختش برآمد به کوهپرستندهی آذر آمد گروه 
پلنگینه پوشید با همگروهنبودی نشستش به جز برز کوه
ازو اندر آمد همی پرورش - که پوشیدنی نه بُد و نه خورش
به گیتی درون، سال، سی، شاه بود - به خوبی، چو خورشید بر گاه بود
همی تافت زو فر شاهنشهی - چو ماهِ دو هفته، زِ سروِ سهی
دَد و دام و هر جانور کهش بدید - به گیتی، به نزدیک او آرمید
دوتا میشدندی برِ تختِ اویاز آن برشده فره و بختِ اوی 
به راه نماز، آمدندیش پیش - وز آن جایگه، برگرفتند کیش
پسر بُد مر او را یکی خوبروی - هنرمند و همچون پدر، نامجوی
سیامک بُدش نام و فرخنده بود - گیومرت را دل بِدو زنده بود 
به گیتی، به دیدار او شاد بود -که پُس، بارور شاخِ بنیاد بود
به جانش بَر از مِهر، بریان بُدی - ز بیم جداییش، گریان بُدی
چنین است آیین و راه جهان - پدر را به فرزند باشد توان 
برآمد بر این کار، یک روزگار - فروزنده شد فرهی شهریار
به گیتی نبودش کسی دشمنا - مگر بَدکنش، ریمن آهرمنا
 به رشگ اندر آهرمن بدسگال - همی رای زد تا بیاگند یال
یکی بچه بودش چو گرگی سترگ - دلاور شده با سپاهی بزرگ
جهان شد بر آن دیوبچه، سیاهز بخت سیامک، وز آن پایگاه
سپه کرد و نزدیک او راه جُست - همان تخت و دیهیم گِلشاه جُست
همی گفت با هر کسی، رایِ خویش - جهان کرد یکسر، پُر آوایِ خویش 
گیومرت زین خود کی آگاه بود؟ - که او را به درگاه، بدخواه بود 
یکایک بیامد خجسته سروش - بسانِ پری پرندینهپوش 
بگفتش به راز، این سخن با پدر - که دشمن، چه سازد همی با پسر
.
گفتار دوم: اندر کشته شدن سیامک به دست دیو
.
سخن چون به گوش سیامک رسید - ز کردارِ بدخواه، دیوِ پلید 
دل شاهزاده برآمد به جوش - سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرم پلنگ - که جوشن نَبُد خود به آیینِ جنگ
پذیره شدش دیوِ نر جنگجوی - سپه را چو روی اندر آمد به روی
سیامک بیامد برهنه تنا - بر آویخت با پورِ آهرمنا 
بزد چنگ وارونه دیو سیاه - دوتا اندر آورد بالای شاه 
فکند آن تنِ شاهزاده به خاک - به چنگال کردش کمرگاه، چاک 
سیامک به دست خرزوان دیو - تبه گشت و ماند انجمن بیخدیو
چو آگه شد از مرگِ فرزند، شاه - زِ تیمار، گیتی بر او شد سیاه 
فرود آمد از تخت و یله کنان - به ناخن ز تن، گوشتِ بازو، کنان 
دو رخساره: پُر خون و دل: سوگوار - دو دیده: پُر از نَم، چو ابرِ بهار
همه جامه کرده ز چرم پلنگ - دو چشم: ابرِ خونین، دو رخ: باده رنگ
چو آگه شد از مرگِ شاه، انجمن - که پژمرده شد زادسرو چمن
زِ بس ناله ی زارِ آن شهریار - دژم کرده بر خویشتن، روزگار 
سپه، سر به سر، زار و گریان شدند - بر آن آتشِ سوگ، بریان شدند 
دَد و مرغ و نخجیر، گشته گروه - برفتند یلهکنان سوی کوه 
یکایک پر از سوگواری و درد - ز درگاه گِلشاه برخاست گرد 
سراسر همه لشگرِ نامدار - کشیده رده بر درِ شهریار
نشستند سالی چنین سوگوار - پیام آمد از داورِ کردگار 
درود آوریدش خجسته سروش - که: زین بیش مَخروش و بازآر هوش
سپه ساز و برکش به فرمانِ من - بر آور یکی گَرد از آن انجمن 
از آن بد کُنش دیو، روی زمین - بپرداز و پَردَخته کن دل زِ کین
کیِ نامور، سر سویِ آسمانبر آورد و بد خواست بر بدگمان 
بیامد بر لشگر، او زار زار - همی گفت با داورِ کردگار 
بِدان برترین نام یزدانش را - بخواند و بپالود مژگانش را 
وز آن پس، به کین سیامک شتافت - شب و روز، آرام و خفتن نیافت
بیامد برش لشگری سوگوار - تبه کرده بر خویشتن روزگار
.
گفتار سوم: رفتن گیومرت و هوشنگ به کین سیامک
.
خجسته سیامک یکی پور داشت - که نزدِ نیا، جای دستور داشت
گرانمایه را نام، هوشنگ بود - تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
به نزدِ نیا، یادگار پدر- نیا، پروریده چو جانش به بر
نیا کهش به جای پسر داشتی- جز او بر کسی چشم نگماشتی
چو بنهاد دل، کینه و جنگ را - بخواند آن گرانمایه هوشنگ را
همه گفتنیها بدو باز گفت- همه رازها، برگشاد از نهفت:
گران لشگری گِرد خواهم همی- خروشی بر آورد، خواهم همی
تو را بود باید همان پیش رو- که من رفتنیام، تو سالارِ نو. 
پری و پلنگ انجمن کرد و شیر- زِ درندگان گرگ و ببرِ دلیر
سپاهی دَد و دام و مرغ و پری- سپهدار با گیر و گُندآوری
پسِ پشتِ لشگر، گیومرت شاه - نبیره به پیش اندرون با سپاه
بیامد سیهدیو با ترس و باک - همی به آسمان برپراکند خاک
زِ هُرای درندگان، چنگِ دیو- شده سُست، وز خشم گیهانخدیو
به هم برشکستند هر دو گروه - شدند از دَد و دام، دیوان ستوه
بیازید چون شیر، هوشنگ چنگ - جهان کرده بر دیو وارونه تنگ
گرفتش سر و یال و زد بر زمین - دل و جان زِ دردِ پدر، پُر زِ کین
گرفت و ببستش به بند، استوار - به کوه اندر آوردش آن نامدار
کشیدش سرا پای، یکسر دوال - سپهبد برید آن سر بَدسگال 
زِ پای اندر افگند و بسپرد خوار- دریدش بر او چرم و برگشت، کار
به سنگ گرانش فرو کوفت، سر - به کین سیامک که بودش پدر
وز آنجا برون آمدند انجمن - همه شاه و لشگر، همه تن به تن
چو آمد مر آن کینه را خواستار- سرآمد گیومرت را روزگار
برفت و جهان، مُردَری ماند ازوی- نگر تا که را نزد او آبروی
جهان فریبندهی گِرد گَرد - رهِ سود بنمود و مایه بخَورد

جهان، سر به سر، چون فسونست و بس - نمانَد بَد و نیک بر هیچکس