{م.ص. نظمی افشار}
گـُل(غزل شمارة 23)
هر گلِ نو كه شد چمن آراي/ زائر رنگ و بوي ِ صحبت اوست
(غزل شمارة 48)
صبحدم مرغ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز كم كن كه در اين باغ بسي چون تو شكفت
گل بخنديد كه از راست نرنجيم ولي
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
همانطور كه در اين بيت هويدا است، از مرغ چمن (بلبل) به عنوان عاشق و گل به عنوان معشوق نام رفته است. بنابر اين بلبل همان رهرو معرفت و گل مي بايست همان خورشيد دير يا پير مغان باشد؟ شايد در ادامه حافظ رهرو را به پايداري و تلاش براي رسيدن به مدارج بالاتر عرفان تشويق ميكند و سختي راه را مينماياند.
گر طمع داري از آن جام مرصع ميِ لعل
اي بسا دُر كه به نوكِ مژهاي بايد سفت
تا ابد بوي محبت به مشامش نرسد
هر كه خاك در ميخانه به رخساره نرُفت
(غزل شمارة 49)
صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است
وقت گل خوش باد كز وي وقت ميخواران خوش است
(غزل شمارة 52)
گل در برو مي در كف و معشوقه به كام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
(غزل شمارة 62)
طبلة عطر گل و دُرج عبير افشانش
فيضِ يك شمه ز بوي خوشِ عطار من است
(غزل شمارة 67)
شكفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلاي سرخوشي اي صوفيان باده پرست
اساس توبه كه در محكمي چو سنگ نمود
ببين كه جامِ زجاجي چه طرفهاش بشكست
بيار باده كه در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست
(غزل شمارة 77)
دلت به وصل گل اي بلبلِ سحر خوش باد
كه در چمن همه گلبانگِ عاشقانة توست
(غزل شمارة 87)
چو راي عشق زدي با تو گفتم اي بلبل
مكن كه آن گل خندان براي خويشتن است
به مشك چين و چگل نيست چتر گل محتاج
كه نافههاش ز چين قباي خويشتن است
(غزل شمارة 100)
به بوي وصل چو حافظ شبي به روز آور/كه بشكفد گلِ بختت ز شعلة مصباح
(غزل شمارة 107)
گلِ مرادِ تو آنگه نقاب بگشايد/كه خدمتش چو نسيم سحر تواني كرد
(غزل شمارة 110)
بشكفت ار گلِ طبعم ز نسيمش نه شكفت
مرغِ خوشخوان، طرب از برگِ گلِ سوري كرد
كلمة سوري و سور از جملة كلمات فارسي است كه ريشة بسيار قديمي دارد و از جمله واژههايي است كه بار اصلي آن مذهبي است و مربوط به پرستش خورشيد ميشود. اين واژه به اشكال زير در منابع و ماخذ مختلف ذكر شده است: سوريا = سور = زور / سونا = سون = زون
هيون تسنگ كاهن و جهانگرد معروف چيني در سال 630 ميلادي ( تقريبا مقارن با ظهور اسلام) مسافرتي از طريق افغانستان به هند انجام داده است. او در سفرنامهاش اشاره به ديدار از معبدي دارد با نام ”سوناگير“. اين معبد در 23 ميلي جنوب كاپسالا واقع بوده است. او مينويسد:” روح ديوا(يكي از خدايان هندي) از كوه ارونا واقع در كاپسالا به ”تسو – كوچا Tsu – Ku - Cha(زابل) آمده، در ناحية جنوبي آن در كوه ”سوناگير“ اقامت نمود. تمام مردم آنرا پرستش ميكنند و هر سال شهزادگان و اشراف و مردم دور و نزديك در جشن آن فراهم ميآيند و طلا و نقره و ديگر اجناس گرانبها را با گوسفند و اسب و ديگر حيوانات اهلي فراوان تقديم ميكنند“.
از شواهد بر ميآيد كه: معبد سوناگير بايد در سرزمينهاي جنوبي زابلستان يعني كرانههاي هلمند باشد. در اوايل عهد اسلامي نيز اين معبد هنوز وجود داشته و فاتحان مسلمان گزارشهایي از آن در منطقة زمين داور دادهاند. مستر مارتين عقيده دارد كه معبد سوناگيرِ هيون تستگ همان پرستشگاهي است كه در زمين داور واقع بوده. احمدبن بلاذري مورخ مسلمان(متوفي 279ه ق) در فصل فتوحات سيستان و كابل از كتاب ”فتوحالبلدان“ آورده است كه: ”در سنة 30 عبدالله بن عامر به كرمان آمد. وي ربيع بن زياد حارثي را به سيستان فرستاد و او به وادي هلمند آمد. او مردم ”داور“ را در جبال زور(زون) حصار داد و با آنها صلح نمود.. و بت” زور “ را به دست آورد، كه از طلاي ناب بود و چشمان ياقوتي داشت.(فتوحالبلدان. 486).
اين واقعه را ابناثير نيز در حوادث سال 31 هجري نقل كرده است و از اين بت با نام ”الزوز و بلد الداون “ نام برده است. (الكامل 3/63). ياقوت حموي از قول ابوزيد احمدبن سهل بلخي(متوفي 322 ه ق) و اصطخري(حدود 340 ه ق)، نام اين بت را به دو شكلِ ”زور“ – ”زون“ آورده است.(معجمالبلدان 4/ 28). كلمة زون يا زور اصلا عربي نيست زيرا نويسندة ”لسانالعرب“ تصريح ميكند كه الزون بضمِ زا، همان زون فارسي است. نتيجه اينكه زون عرب شكل معربست از (سون) فارسي كه هسيون تسنگ در سوناگير به آن اشاره كرده است، اين خدا ربالنوع آفتاب بوده كه شكلِ آن به صورت هيكل نيم تنهاي با شعلههايي كه از عقب سر او زبانه كشيده تجسم ميشده است. اين شكل در بعضي از سكههاي دولت هفتالي نيز ديده ميشود. دكتر جونكر بر روي برخي از اين سكهها نامهاي بلاد (زابلستان و داور) را نيز خوانده است. در رابطه با كيشِ آفتاب پرستي، معبد بزرگ ديگري نيز در كوتلِ خير خانه، 12 كيلومتري شمال غرب كابل كشف شده كه باستانشناسان آنرا معبد سوريا(ربالنوع آفتاب) شناسايي كردهاند چرا كه هيكل مرمري سوريا از اين محل كشف گرديده است در اين تنديس دو تن از مصاحبين ربالنوع نيز در دو طرفش ديده ميشوند و هر سه بر ارابهاي سوارند كه دو اسب آنرا ميكشند، رانندة ارابه نيز با كلاه نمدي نوراني ديده ميشود كه شلاق بلندي در دست دارد.(آثار عتيقة كوتل خير خانه، موسيو هاكن، ترجمة كهزاد طبع كابل).
شايد از سرِ تصادف پايان بخش آخرين سلسلة پادشاهي ايران باستان نيز ”ماهوي سوري“ نام داشته كه شرايطي به وجود آورد كه يزدگرد سوم در سال 31 ه ق به قتل برسد. داستان اين خائن به ايران را حكيم فردوسي طوسي در شاهنامه آورده است آنجا كه ميفرمايد:
ز بغداد راه خراسان گرفت/ همه رنجها بر دل آسان گرفت
جهاندار چون كرد آهنگ مرو/ به ماهوي سوري كنارنگ مرو
يكي نامه بنوشت با درد و خشم/ پر از آرزو دل پر از آب چشم
آخرين شاه ساساني در اين نامه آمدن خود را به مرو به اطلاع ماهوي سوري ميرساند. در اينجا فردوسي به صراحت ماهوي را سوري نژاد ميداند.
هيوني بر افگند بر سان باد/ به نزديك ماهوي سوري نژاد....
كنارنگ مرو است ماهوي نيز/ ابا لشكر و پيل و هر گونه چيز
كلية شواهد فوق نشان ميدهد كه كلمة زون – زور – سون – سونا – سوريا- سور- سوري، همگي از يك ريشه بوده و مربوط به نام خداي آفتاب ميشود كه پرستش آن تا ظهور اسلام در بخش شرقي فلات ايران رواج داشته و معابد بزرگي نيز مربوط به آن كشف و يا گزارش شده است. اشكال مختلف اين لغات در بسياري اسامي فارسي ديده ميشود. مثلا ”سنا رود“ يكي از شعبههاي هلمند است و قرية ”سناباد“ در يك ميلي طوس همان جايي است كه بعدها حضرت عليابن موسي الرضا(ع) در آنجا به شهادت ميرسد و هم اكنون مهمترين زيارتگاه شيعيان در داخل خاكِ ايران است. قبيلة زوري ساكن در منطقة هرات نيز به اين اسم منسوبند. همچنين شهر زورآباد و قبيلة سور در افغانستان. (تاريخ افغانستان، عبدالحي. ص 12 الي 15)
(غزل شمارة 114)
سحر بلبل حكايت با صبا كرد/كه عشق روي گل با ما چها كرد
از آن رنگِ رُخَم خون در دل انداخت/ وزين گلشن، به خارم مبتلا كرد
غلامِ همتِ آن نازنينم/كه كار خير بي روي و ريا كرد
(غزل شمارة 128)
نه من بر آن گلِ عارض غزل سرايم و بس/كه عندليب تو از هر طرف هزارانند
(غزل شمارة 135)
چون مي از خم به سبو رفت و گل افكند نقاب
فرصت عيش نگهدار و بزن جامي چند
(غزل شمارة 146)
چشمة چشمِ مرا اي گلِ خندان درياب
كه به اميدِ تو خوش آب رواني دارد
(غزل شمارة 150)
چو در رويت بخندد گل، مشو در دامش اي بلبل
كه بر گل اعتمادي نيست گر حسنِ جهان دارد
(غزل شمارة 151)
زر از بهاي مي اكنون چو گل دريغ مدار
كه عقلِ كل به صدت عيب متهم دارد
سعدي ميفرمايد: ”به خاطر داشتم كه چون به درخت گل رسم دامني پر كنم، هدية اصحاب را، چون برسيدم چنان مستم كرد كه دامنم از دست برفت“. (سعدي و ديل كارنگي. ص 35)
(غزل شمارة 165)
بويِ بهبود ز اوضاعِ جهان ميشنوم/شادي آورد گل و بادِ صبا شاد آمد
اديب نيشابوري ميفرمايد:
گلِ رويت بپژمرد آخر/ وين طراوت در او نماند باز
با جمالي كه هفتهاي دو سه بيش/ مي نپايد، نبايد، اين همه ناز
(غزل شمارة 200)
به دورِ گل منشين بي شراب و شاهد و چنگ
كه همچو دورِ بقا، هفتهاي بُوَد معدود
(غزل شمارة 210)
گلي نچيد ز بستانِ آرزو دلِ من/ مگر نسيمِ مروت درين چمن نوزيد
(غزل شمارة 213)
با لبي و صد هزاران خنده گل آمد به باغ
از كريمي گوييا در گوشهاي بويي شنيد
(غزل شمارة 219)
باغبانا ز خزان بي خبرت ميبينم/آه از آن روز كه بادت گلِ رعنا ببرد
رهزنِ دهر نخفته است مشو ايمن از اين/ اگر امروز نبردست كه فردا ببرد
(غزل شمارة 221)
آتش رخسارِ گل، خرمنِ بلبل بسوخت /چهرة خندانِ شمع، آفتِ پروانه شد
(غزل شمارة 230)
شكرِ ايزد كه به اقبالِ كله گوشة گل/ نخوتِ بادِ دي و شوكتِ خار آخر شد
(غزل شمارة 231)
گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
كه به باغ آمد ازين راه و از آن خواهد شد
(غزل شمارة 232)
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد/كه در دستت بجز ساغر نباشد
غنيمت دان و مي خور در گلستان/كه گل تا هفتة ديگر نباشد