بخش نهم از کتاب: پادشاهی در استوره و تاریخ ایران / انتشارات عطایی
زماني كه شبهروشنفكران در گفتارها و نوشتارهاي يكجانبة خود، تنها به انتقاد از فرمانروايان پرداختند، كمتر كسي به اين نكته انديشيد كه آيا روي ديگر سكه، يعني تودهها و خلقها، معصوم و فرهيخته و شرافتمند بودند؟ آيا پيشوايان و پيروان نبايد يكجا به نقد و بررسي كشيده شوند؟ اگر مردم بهتنهايي ماية مشروعيت و مقبوليت فرد فرمانروا هستند، پس چنگيز و لنین و استالين را بايد ستاييد!! براي آشنايي با چالشهاي شهرياري و سگالش فرمانروا براي رويارويي با آنها، نيازمنديم تا به روانشناسي فردي و جمعي نيز نگاهي داشته باشيم. از «آزادي» آغاز ميكنيم كه نخستين بار به دست زرتشت بر صفحة تاريخ نگاشته شد:
ــ اي اهورامزدا... از آن تو بود خرد مينوي جهانساز؛ آنگاه كه تو او را آزادي گزينش راه دادي تا به رهبر راستين بگرود يا رهبر دروغين، پس او از ميانشان سرور درستكار و فزايندة منش نيك را به رهبري و نگاهباني خويش برگزيد... آنگاه كه تو در آغاز، تن و دين (وجدان) ما را آفريدي و به ما نيروي كارورزي و گفتار ارزاني داشتي، خواستي كه هر كس باور خويش را به آزادكامي بپذيرد[...] من آزادي رفت و آمد، و آزادي داشتن خانه و كاشانه را براي مردماني كه با چارپايان خويش بر اين زمين به سر ميبرند، روا ميدارم... اين آزادي را ميستايم.
اريك فروم: گريز از آزادي
«آزادي از چيزي» با نوع مثبت آزادي يعني «آزادي براي انجام كاري»، يكسان نيست… آزادي از قيود اجتماعي قديمي قرون وسطا، به فرد احساس تازهاي از استقلال داد؛ در عين حال، حالتي از انزوا و تجرد و ترديد و نگراني به وجود آورد و فرد را به تسليم كوششي غيرعقلاني و وسواسي مجبور ساخت[...] عليرغم سيستم فئودالي در قرون وسطا كه مطابق آن، هرفرد در يك سيستم اجتماعي مرتب و آشكار، جايي ثابت و معين داشت، اقتصادِ سرمايه داري، شخص را به حال خود ميگذاشت[...] احتمال پيروزي يا خطر شكست و خطر مرگ در نبرد اقتصادي، هردو، مقابل فرد، گسترده بود و اين نبردي بود كه در آن، هـر كس بـه تنهايي بـا ديگران ميجنگيد... مـردم نميتوانند بارِ آزادي منفي يا «آزادي از قيود» را همواره تحمل كنند. بايد بكوشند از آزادي، به كلي بگريزند، مگر آنكه بتوانند از آزادي منفي به سمت آزادي مثبت پيش روند. براي گريز از آزادي، دو راه اصلي در اجتماع موجود است:
1) در كشورهاي فاشيستي: تسليم به يك رهبر.
2) در دموكراسي: وسواس براي يكرنگي با ديگران...
خيال ميكنيم با آزاديِ سخـن، پيـروزي آزادي تكميل گرديـده؛ ولي فـكر نميكنيم كه هر چند اين آزادي از پيروزيهاي ظاهري است كه در نبرد با سختگيريها و موانع قديم به دست آمده، وضع انسان نوين طوري شده كه بـيشتـر آنچه كه ميپندارد و ابراز ميكند، همان مطالبي است كه ديگران نيز ميگويند! و هنوز نميتواند افكار تازه داشته باشد و بطور مستقل فكر كند.
فرانتس نويمان: آزادي و قدرت و قانون
فرمول تقابل آزادي و حكومت ظاهراً شامل دو قضيه است: يكي اينكه هر چه قدرت حكومت كمتر شود، آزادي فرد افزايش پيدا ميكند (و به عكس). ديگر اينكه آزادي يك دشمن بيشتر ندارد و آن، حكومت است. هيچ يك از اين دو نتيجه، پذيرفتني نيست[...] در نادرست بودن اين استدلال همين بس كه قدرت اجتماعي غير دولتي ممكن است از قدرت دولت نيز براي آزادي خطرناكتر باشد. مداخلة دولت بر ضد صاحبان قدرتهاي خصوصي ممكن است براي تامين آزادي، اهميت حياتي داشته باشد[...] عملكرد مترقي حق حاكميت در تاريخ هرگز محل ترديد نبوده است، گو اينكه حدود قدرت الزاميه دولت جاي مناقشه داشته است. در دوران حكومت فئودالي... سرانجام يك «قدرت محوري و مركزي» از آن ميـان پديدار شد، و آن، مقام سلطنت بود كه خودمختاريها را از بين برد و تشكيلات اداري واحد به وجود آورد (يا لااقل كوشيد به وجود بياورد). و نظام حقوقي واحدي برقرار ساخت وامتيازات ويژه را به تكاليف مساوي (ولو بدون برابري حقوق) مبدل كرد. بدون اين حاكميت كه موجد نواحي پهناور اقتصادي شد و آن نواحي را از حيث حقوقي و اداري يكپارچه كرد، چگونه ممكن بود جامعة بازرگاني و صنعتي امروز به وجود بيايد؟ كساني كه مصرانه از اختيارات شاه طرفداري ميكردند و با امتيازات و خودمختاري طبقات [سه گانة اجتماعي] و اشخاص حقوقي و اصناف و روحانيون سر مخالفت داشتند، دقيقاً همان دانشمندان طبقة متوسط علم سياست يعني ژان بودن و اسپينوزا و پوفندورف و هابز بودند.
افلاتون: رسالة سوم قوانين
مردمان شهر ما دچار چنان جنوني شدند كه گمان كردند هر كس در هر فن حق اظهار نظر دارد. بدين سان آزادي بي حدو قيد... آغاز شد و به لگام گسيختگي همگاني منجر گرديد... بـه زودي آزاديِ ديـگري ميآيـد كه مـردم را وادار ميكند به فرمان دولت گردن ننهند. پس از آن، آزادي ديگري ميرسد كه در نتيجة آن، فرزندان از اطاعت پدر و مادر، و جوانان از پند پيران، سر ميتابند. پس از آن، هر كس ميكوشد قوانين را زير پا بگذارد و در پايانِ كار، هيچ كس بر سر پيمان و سوگند نميايستد.
س. ا. ليدمان: تاريخ عقايد سياسي
هگل معتقد است كه اگر انسان از انديشة برابري، نتايج افراطي اخذ كند، نتيجة آن مخالفت با هرگونه مفهوم دولت ميشود... با اين برداشت نيز به مخالفت بر ميخيزد كه آزادي بيشتر به مفهوم برابري بيشتر است... هگل معتقد است كه آزادي متضمن اين نيست كه فرد امكان مييابد آنچه دوست دارد انجام دهد؛ بلكه به مفهوم «تضمين حق مالكيت» و «امكان رشد و تكامل استعدادها و ويژگيهاي خوب فردي» است[...] بنا به اعتقاد ميل John Stuart Mill آزادي بيان نميتواند در جوامع عقبماندهاي كه در آنها مردم در كليت خود افراد نابالغ تلقي ميشوند حاكم باشد... حقوق و آزاديهاي سياسي را نميتوان براي ملتي كه افكار روشن ندارد تضمين كرد[...] بنا به اعتقاد روسو، فرد هنگامي صرفا ميتواند آزاد باشد كه تبعيت از دولت و از اين طريق، تبعيت از خواست عمومي را بپذيرد.
اسوالد اشپنگلر: سالهاي تصميم
فرانسه دچار انقلاب شد، نه به اين علت كه ملت به معناي اصلي ديگر وجود نداشت، و حتا نه از اين لحاظ دچار انقلاب شد كه قروض سنگين داشت و فقر مالي در آن كشور حكمفرما بود... بلكه علت ايجاد انقلاب، تنها نتيجة ورشكستگي جربزه و اقتدار دولت بود و بس. ديگر كسي براي دولت احترام و اقتداري قائل نبود. بايد دانست كه هر انقلابي از اضمحلال مقام شامخ دولت سر چشمه ميگيرد. وقتي كسي جرئت ميكند به دولت اسائه ادب كند از همان وقت، سقوط آغاز ميشود.
پروتكل هاي سران صهیون:
كافي است براي مدتي حكومت را به دست مردم بسپاريم؛ آنگاه خواهيم ديد كه همين مردم تبديل به يك جمعيت بي سروسامان ميشوند. ستيزة مرگباري روي خواهد داد كه كوته زماني بعد به جنگ طبقاتي تبديل خواهد شد. در هنگامة اين كشاكش، دولت در آتش جنگ داخلي خواهد سوخت و قدرت آن به تودهاي از خاكستر بدل خواهد شد[...] چون مردم عوام از رموز سياست با خبر نيستند، از اين رو تصميمهاي مسخرهاي ميگيرند كه منشاء هرج و مرج در مملكت ميگردد [...] با توجه به تعداد زياد صاحبان قدرت در يك كشور، اجراي هر برنامه ملي با مشكل اختلاف نظر روبرو ميگردد[...] بهترين سيستم حكومتي در همة كشورها عبارت است از قرار دادن همة امور در دست يك فرد مسئول[...] در ناموس طبيعت، برابري وجود ندارد و آزادي محض نميتواند وجود داشته باشد، زيرا نابرابري انسانها از لحاظ عقل و شايستگي، يك امر طبيعي است[...] حقوق يك انسان تنگدست در جمهوري چيزي بيشتر از يك استهزاي تلخ نيست[...] مردمي كه از ارشاد و راهنمايي ما برخوردارند، نظام اشرافيت خود را نابود كردهاند؛ اشرافيتي كه تنها مدافع و دلسوز آنها بود زيرا به خاطر حفظ مزاياي طبقاتي خود، طبعاً به رفاه مردم توجه ميكرد[...] اسرار انقلاب فرانسه را ما به خوبي ميدانيم زيرا اين انقلاب، كار ما [صهيونيست ها] بود[...] وجود سازمان مخفي ما نه تنها براي حكومت جمهوري زيانبار نيست، بلكه موجب تقويت آن ميشود[...] مردم نظام پادشاهي را به جمهوري تبديل ميكنند و به جاي پادشاه، يك رييس جمهور را در راس امور قرار ميدهند كه عملا اختياري از خود ندارد، و ما او را از ميان غلامان و سرسپردگان خود، بر ميگزينيم[...] بايد كساني را براي رياست جمهوري انتخاب كنيم كه در زندگي گذشتة آنها نقاط ضعفي وجود دارد؛ به طوري كه وقتي به حكومت رسيدند و قدرتي كسب كردند، طبعا براي حفظ موقعيت خود، تن به اجراي دستورات ما بدهند.
برتراند راسل: قدرت
سلطنت، همبستگي اجتماعي را آسان ميسازد؛ اولا به اين دليل كه احساس وفاداري نسبت به يك فرد انساني آسانتر است تا نسبت به يك انديشه انتزاعي. و دوم اينكه سلطنت در طول تاريخ طولانياش، چنان حرمتي براي خود فراهم ساخته كه هيچ نهاد تازهاي نميتواند الهامبخش نظير آن باشد. در جاهايي كه سلطنت موروثي برافتاده است معمولا دير يا زود نوع ديگري از حكومت فردي جاي آن را گرفته است[...] جنبه اجتماعي مردمان به قدري ضعيف است كه خطر هرج و مرج هميشه آنها را تهديد ميكند و سلطنت در جلوگيري از اين خطر، تاثير فراوان داشته است. اما در مقابل اين حق بايد عيب مداومت دادن انواع شر قديمي و افزايش نيروهاي مخالف تغييرات مطلوب را نيز قرار داد. اين عيب در عصر جديد باعث از ميان رفتن سلطنت در بيشتر نقاط جهان شده است[...] در هر حكومت دموكراسي، افراد و سازمانهايي كه قرار است وظايف اجرايي معيني داشته باشند، اگر عنانشان را رها كنيم، به زودي قدرت بسيار نامطلوبي به دست ميآورند. اين نكته به ويژه در مورد پليس (نيروي انتظامي) صدق ميكند[...] در يك كشور بزرگ امروزي، حتا اگر حكومت دموكراسي هم باشد، شهروند عادي چندان احساسي از قدرت سياسي ندارد.