۱۳۹۸/۱۰/۲۹

شاه نامه. پادشاهی تهمورت


ویرایش : امید عطایی فرد
.

پادشاهی تهمورت
.
گفتار یکم: اهلی کردن جانوران
.
پسر بُد مر او را یکی هوشمند - گرانمایه تهمورت دیوبَند
بیامد به تخت پدر برنشست - به شاهی کمر بر میان برببست
همه موبدان را زِ لشکر بخواند - به چربی چه مایه سخنها براند
چنین گفت ک:امروز این تخت و گاه - مرا زیبد و خسروانی کلاه
جهان از بدیها بشویم به رای - پس آنگه کنم در کیی، گِرد پای
زِ هَر جای، کوته کنم دستِ دیو - که من بود خواهم جهان را خدیو
هر آن چیز ک اندر جهان سودمند - کنم آشکارا، گشایم زِ بند
پس، از پشتِ میش و بره: پشم و موی - برید و به رشتن نهادند روی
به کوشش از او کرد پوشش به جای - به گستردنی هم بُد او رهنمای
ز پویندگان هرکه بُد نیک رُو - خورش کردشان سبزه و کاه و جُو
رمنده دَدان راهمه بنگرید - سیهگوش و یوز از میان برگزید
به چاره بیاورد از دشت و کوه - به بند آمدند این دو دَد از گروه
چنین گفت ک: این را نمایش کنید - جهانآفرین را نیایش کنید
که او دادمان بر دَده دستگاه - ستایش مر او را که بنمود راه.
زِ مرغان مر آن را که بُد نیک تاز - چو باز و چو شاهین گردنفراز
بیاورد و آموختنشان گرفت - جهانی بِدو مانده اندر شگفت
بفرمود تاشان نوازند گرم - نخوانندشان جز به آوای نرم
چو این کرده شد، ماکیان و خروس - کجا بر خروشد گَهِ زخمِ کوس
بیاورد و یکسر به مردم سپرد - به آوازشان اندُه از دل ببرد
به مردم چنین گفت فرزانه شاه - بدارید این بیزیان را نگاه
.
گفتار دوم: بستن اهریمن و دیوها از سوی تهمورت
.
مر اورا یکی پاک دستور بود - که رایش زکردارِ بَد، دور بود
خنیده به هر جای و شهرسپ نام - نَزَد جز به نیکی، به هر جای گام
همه روز بستن ز خوردن دو لب - به پیش جهاندار بر پای شب
چو جان بر دل هر کسی بود دوست - نمازِ شب و روزه آیین اوست
سرِ مایه بُد اخترِ شاه را - درِ بسته بُد جای بدخواه را
همه رای نیکو نمودی به شاه - همه راستی خواستی پایگاه
چو آن شاه پالوده گشت از بدی - بتابید از او فرهی ایزدی
برفت اهرمن را به افسون ببست - چو بر تیزرو بارگی برنشست
زمان تا زمان زینش برساختی - همی گِرد گیتیش برتاختی
چو دیوان بدیدند کردار اوی - کشیدند گردن ز گفتار اوی
شدند انجمن، دیو بسیار مَر - که پَردَخت مانند از او تاج و فر
چو تهمورت آگه شد از کارشان - بر آشفت و بشکست بازارشان
به فَر جهاندار بستش میان - به گردن برآورد گرز کیان
همه نره دیوانِ افسونگران - برفتند جادو سپاهی گران
دَمَنده سیه دیوشان پیشرَو - همی به آسمان برکشیدند غَو
جهاندار تهمورت با فرین - بیامد کمربستهی رزم و کین
یکایک برآراست با دیو، جنگ - نَبُد جنگشان را فراوان درنگ
هوا قیرفام و زمین، تیره گشت - دو دیده به گَرد اندرون، خیره گشت
ز یکسو غَوِ آتش و دودِ دیو - ز یکسو دلیران کیهان خدیو
ازیشان دو بهره به افسون ببست - دگرشان به گرز گران کرد پَست
کشیدندشان خسته و بسته، خوار - به جان خواستند آن زمان زینهار
که: مارا مکُش تا یکی نو، هنر - بیاموزنیمَت، که آید به بر
کز آن سرفرازی کند مردمی - چو بستان شود زان سراسر زمی. 
کی نامور دادشان زینهار - بدان تا نهانی کنند آشکار
چو آزادشان شد سر از بند اوی - بجستند ناچاره پیوند اوی
نبشته به خسرو بیاموختند - دلش را به دانش برافروختند
نبشته یکی نه، که نزدیک سی - چه رومی، چه تازی و چه پارسی
چه هندی، چه چینی و چه پهلوی - زِ هَر گونهیی ک آن همی بشنوی
جهاندار سی سال ازین بیشتر - چه گونه برون آوریدی هنر
چو دستور باشد چنین کاردان - تو شَه را هنر نیز بسیار دان
برفت و سر آمد بر او روزگار - همه رنج او ماند زو یادگار
تنش گشت پژمرده ز آسیب مرگ - چو گاه خزان از دم باد، برگ
جهانا مپرور، چو خواهی دِرود! - چو میبدروی، پروریدن چه سود؟ 
برآری یکی را به چرخ بلند - سپاریش ناگه به خاک نژند

چو رفت از میان، نامور شهریار - پسر شد به جای پدر نامدار

پادشاهی هوشنگ

ویرایش امید عطایی فرد
 .
پادشاهی هوشنگ
 .
گفتار یکم: اندر دادگری و نهادن جشن سذه
.
جهاندار هوشنگ با رای و داد - به جای نیا تاج بر سَر نهاد
بگشت از بَرش چرخ، سالی چهل - پُر از هوش: مغز و پر از داد: دل
چو بنشست بر جایگاه مهی - چنین گفت بر تخت شاهنشهی
که: بر هفت کشور منم پادشا - جهاندار پیروز و فرمانروا
به فرمانِ یزدانِ پیروزگر - به داد و دهش، تنگ بندم کمر
وزآن پس، جهان یکسر آباد کرد همه روی گیتی پر از داد کرد
پرستیدن ایزدی بود کیش - نیا را همین بود آیین پیش
یکی روز، شاهِ جهان، پیش کوه - گذر کرد با چند کس، همگروه
پدید آمد از دور، چیزی دراز - سیهرنگ و تیرهتن و تیزتاز
دو چشم از برِ سر، چو دو چشمه خون - زِ دودِ دهانش، جهان تیرهگون
نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ - گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ
به زورِ کیانی رهانید دست - جهانسوز مار، از جهانجوی رَست
برآمد به سنگِ گران، سنگِ خُرد- مر آن سنگ، این سنگ، بشکست خُرد
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ - دلِ سنگ گشت از فروغ، آذرنگ
نشد مار، کشته، زِ پوشیده راز - از آن خاره سنگ، آذر آمد فراز
هر آنکس که بر سنگِ آهن زدی - ازو روشنایی پدید آمدی
جهاندار، پیشِ جهانآفرین - نیایش همی کرد و خواند آفرین
که او را فروغی چنین مژده داد - همین آتش آنگاه آیین نهاد
بگفتا: فروغیست این ایزدی - پرستنده باید اگر بخردی
شب آمد برافروخت آتش چو کوه - همان شاه، در گِرد او هم گروه
یکی جشن کرد آن شب و باده خوَرد - سذه نام آن جشن فرخنده کرد
زِ هوشنگ ماند این سذه یادگار - بسی باد چون او دگر شهریار
کز آباد کردن، جهان شاد کرد - جهانی به نیکی ازو یاد کرد
چو مَر تازیان راست مِهراب: سنگ - بدانگه بُدی آتشِ خوبرنگ
به سنگ اندر، آتش بِدو شد پدید - کزو در جهان، روشنی گسترید
.
گفتار دوم: اندر آهنگری و کشاورزی و دهش
.
نخستین یکی گوهر آمد به چنگ - به آتش جدا کرد آهن زِ سنگ
سرِ مایه کرد آهنِ آبگون - چو از سنگِ خارا کشیدش برون
چو بشناخت، آهنگری پیشه کرد - گِراز و تبر، اره و تیشه کرد
چو این کرده شُدش، چارهی آب ساخت - زِ دریا به هامونش اندر بتاخت
به جوی و به کِشت، آب را راه کرد - به فَرِ کیی، رنج کوتاه کرد
چراگاهِ مردم بر این برفزود - پراکند پس تخم و کِشت و دِرود
بورزید پس هر کسی نانِ خویش - بسنجید و بشناخت سامانِ خویش
از آن پس که این کارها شد بسیچ - نَبُد خوردنیها جز از میوه، هیچ
همه کارِ مردم نبودی به برگ - که پوشیدنیشان همی بود برگ
بدان ایزدی جاه و فَرِ کیان - زِ نخچیر و گور و گوزنِ ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسفند - به ورز آورید آنچ بُد سودمند
جهاندار هوشنگ باهوش گفت: - بداریدشان را جدا جفت جفت
بدیشان بورزید، وزیشان چرید - همی تاج را خویشتن پرورید.
زِ  پویندگان، اشتر و اسب دید - سزای نِشست از میان برگزید
به خفتن، خر و اسب با هم فتاد - ز آمیغ ِآن هر دو، استر بزاد
زِ پویندگان هر چه مویش نکوست - بکفت و زِ ایشان برآهیخت پوست
چو روباه و قاقم، چو سنجاب نرم - چهارم سمورست کهش موی گرم
بر اینگونه از چرمِ پویندگان - بپوشید بالای گویندگان
ببخشید و گسترد و خورد و سپرد - برفت و جز از نامِ نیکو نَبُرد
چهل سال با شادکامی و ناز - به داد و دهش بود آن سرفراز
بسی رنج برد اندر آن روزگار - به افسون و اندیشهی بیشمار
چو پیش آمدش روزگارِ بهی - ازو مُردَری ماند گاهِ مهی
زمانه ندادش زمانی درنگ - شد از هوش، هوشنگ با فر و سنگ

نه پیوست خواهد جهان با تو مهر - نه نیز آشکارا نمایدت چهر