هرات. یکم محرم از سال ۳۴۶ قمری برابر با بیست و یکم فروردین ماه ۳۳۶ هجری شمسی. شکوفههای بهاری، شهر کهنسال هرات را آذین بسته بودند. دشتها آکنده از گیاهان خوشبو و ریحان و بابونه بود. و اگر کسی مهرگان در آنجا به سر میبرد، بینندة یکسدوبیست گونه انگور با رنگها و اندازهها و مزههای گوناگون میگشت. هنگام زمستان از سیستان: نارنج، و از مازندران: ترنج به آنجا می آوردند. در میان ایرانیان این داستان رواج داشت که شراب و باده برای نخستین بار در هرات درست شد.
در نخستین روز از سال نو قمری، چهار موبد بزرگ، دفتر خسروان را به ابومنصور عبدالرزاق که در شهر هرات به سر میبرد، پیشکش کردند. ابومنصور از تبار اسپهبدان ساسانی و از بازماندگان «بزرگمهر» وزیر بزرگ انوشیروان به شمار میرفت. پیرترین موبد یعنی «ماخ» که مرزبان آن شهر بود، با صدایی لرزان اما بم و رسا با اشاره به آن دفتر شاهانه، چنین گفت:
ــ این را نام، شاهنامه نهادند تا خداوندان دانش، اندرین نگاه کنند و فرهنگ شاهان و کار و ساز پادشاهی، آیینهای نیکو و دادگری، سپاه آراستن... این همه را بدین نامه دربیابند. پس این نامهی شاهان را گرد آوردند و گزارش کردند.
موبد «ماهوی» رشته سخن را اینگونه دنبال کرد:
ــ اندر این نامه، چیزهاست که به گفتار، خواننده را بزرگ آید... سود این نامه برای هر کسی است. رامش جهان و اندوهگسار اندوهگینان، و چاره درماندگان است.
موبد «یزدان داد» افزود:
ــ این نامه و کار شاهان را از بهر دو چیز خوانند؛ یکی از بهر کارکرد و رفتار و آیین شاهان، تا بدانند و در کدخدایی با هر کس بتوانند ساختن. و دیگر که اندر او، داستانهاست که هم به گوش و هم به کوشش، خوش آید که چیزهای نیکو و با دانش هست.
ابومنصور به موبد «شادان» نگریست. وی لبخندی زد و گفت:
ــ و چیزها اندر این نامه بیابند که سهمگین نماید؛ و این نیکوست. چون مغز او بدانی، تو را درست آید و دلپزیر گردد؛ چون: دستبرد و کمانگیری آرش و چون: همان سنگ، کجا آفریدون به پای، باز داشت. و چون: آن ماران که از دوش زهاک برآمدند. این همه درست آید به نزدیک بخردان و دانایان به معنی، و آنکه دشمن دانش بود، این را زشت گرداند.
کم نبودند ورزندگان دین جدید که اگرچه آیات عجیب و احادیثی غریب را پراکنده مینمودند اما داستانهای عجم را دروغ و به دور از عقل میخواندند. جشنها و آیینها را نهی کرده و حتا خرید و فروش افزارهایی که برای این سنتها به کار میرفت، حرام خوانده میشد.
ابومنصور به کنار ایوان آمد و به دوردست نگریست. آسیابی با پره های بزرگش به آرامی میگردید. با خودش گفت:
ــ من نیز مانند «پیروز» آسیابی بسازم که تازیان را خرد و خمیر کند!
گزشته. یثرب (مدینه الرسول). سال ۲۳ هجری.
«پیروز» ملقب به «ابولؤلؤ» اهل «فین» کاشان که به بردگی «مغیره» رفته، در کوچههای مدینه با دیدن خردسالان ایرانی که در جنگ نهاوند به اسیری رفتهاند، میگرید و دست بر سر بچهها کشیده و میگوید:
ــ عمر جگر مرا خورد.
در همین هنگام خلیفه هویدا میشود. پیروز میگوید:
ــ ای امیر مؤمنان! مغیره خراج گرانی بر من نهاده است و هر روز دو درم میخواهد.
ــ ــ چه کارهایی میدانی؟
ــ درودگری و آهنگری و نقش کردن.
ــ ــ شنیدهام که ساختن آسیای بادی را نیز میدانی.
ــ آری میدانم؛ و تو را آسیایی سازم که در شرق و غرب، آن را حدیث کنند.
چهارشنبه بیست و دوم ذیالحجه در مسجد مدینه، صف نمازگزاران در پشت سر خلیفه، به سجود رفته بود. پیروز از صف اول به سوی امام جماعت بیرون رفت و با کاردی حبشی که در دو طرفش تیغه زهرآلود داشت، چند ضربه برقآسا بر عمر زد. و سیزده تن دیگر را که به یاری خلیفه آمده بودند زخمی کرد که شش تن از پای درآمدند. نمازگزاران او را دستگیر کردند و عمر را به خانهاش بردند. اما پس از چند روز عمربن خطاب مرد. پسرش «عبیدالله» افزون بر «پیروز»، دختر و غلام او را نیز به قتل رسانید. همچنین «هرمزان» سردار اسیر و اسلام آورده نیز کشته شد.
سوشیانت مزدیسنا