۱۳۸۷/۰۲/۰۴

هزارباده ی ناخورده


آیا ما ایرانی هستیم؟ اگر نیستیم، پس چرا در این سرزمین زندگی می کنیم و به عربستان یا ترکستان وغیره نمی رویم. یا چرا برای این کشور نام دیگری بر نمی گزینیم؟ ونیز به زبان نا ایرانی سخن نمی گوییم. چرا نوروز و چله و چهارشنبه سوری را جشن می گیریم؟... باری،اگر ایرانی هستیم، پس چرا زبان ملی و فرا قومی پارسی را آنسان که باید،پاس نمی داریم؟چرا در برابر نابودی و یا ربودن یادگارانمان واکنشی شایسته نشان نمی دهیم؟چرا منش و بینش نیاکانمان را به فراموشی سپرده ایم؟ پیشینه دانش و فرهنگ ایران زمین دیرینه تر از هر کشوریست.پس چرا چنین گنجینه گسترده و شگرف را بر باد داده و دست گدایی به گرد جهان، دراز کرده ایم. چرا چهره هایمان را با آب خرد نمی شوییم؟ تیره بختی ما از انگیزه هایی گوناگون- چه از سوی خودمان و چه از سوی دشمنان- آب می خورد. رشگ و آز،خود کامگی و فریفتاری؛گفتار و کردار و پنداری که زمانی به پاکی، پر آوازه بود به پلشتی آغشته است. فروغ راستی به کور سوی دروغ،دگرگون گشته و از این روست که بخت از ایرانی،برگشته است. جایگاه ما چنان ارجمند بود که سرزمین مان را فردوس می دانستند و ما را آزاده می خواندند.پس چرا بنده نام و نان بیگانه شدیم؟چرا باژ و جشن و برسم از کف دادیم و به باج و زاری و خواری،گردن نهادیم؟چه شرم آور بود آنگاه که شاه نامه ها را از اورنگ به ننگ کشیدند،و تاج جهان گیرش را به((عقال جهل))و ((چپیه روشنفکر))نمایی پوشاندند! چه خوفناک بود و هست و خواهد بود،خواب هایی که برای نسل ما(نسل نفرین شده) دیده اند و دیرینه یادمان هایمان را به آتش می سوزند و به آب می شویند.((شاید حرف آخر))اگر از آغاز گفته می شد، آنگاه نسل سوخته به هنگام، پی می برد که ((ما چگونه مار شدیم))! چه دیر دریافت که ((نون قلم))در ((عرب زدگی))است! خرد را چو کس نیست گفتن چه سود(این پرسش فردوسی است)؛(مهر)بانی که سر آمد،شهریاران را چه شد؟(این پرسش حافظ است). پاسخ ما چیست؟ در زمانه ای دلسنگ که از سنگ بنای نیاکان نیز نمی گزشتند و تاب دیدن نام هایی چون ((کورش کبیر))و((تخت جمشید))را بر پیشانی خیابان ها نداشتند، در هنگامه ای دلگیر که لاشخور های سرخ به شیر خورشید سان ایران یورش برده و از پس پرده های سیاه،گوش به استاد ازل سپرده و در ((کتاب جمعه))به کرنش کمونیسم پرداخته بودند،خروش خاموش خویش را در چکاد چکامه ها به پژواک می شنیدم:
نهان گشت آیین فرزانگان -- پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد،جادویی ارجمند -- نهان راستی،آشکارا گزند
ذوالقرنین قرآن و مسیح تورات و ابر شهریار ما؛آسوده مخواب که مردم ایران نشین- و نه ایرانی- در خوابند!و آب سیوند، آنها را خواهد برد.آسوده مخواب که خشکی تو ،غرق در گرداب هاست. راستی آغاز کردی؟ از شهر بیرون باید شدن؟ (این گفته شمس است)ای زرتشت، چگونه می توان راه راست را برگزید؟! مگر آنکه از جان و مال، چشم پوشید و یا پای به ویرانه های آوارگی نهاد. زرتشت! باز از تو می پرسم: کجاست آن فره اهورایی که دگر بار بر این مرز مزدایی بتابد؟ کجاست پشوتن و سوشیانت و کرشاسپ و کیخسرو؟ کجاست نویدهایت درباره فرجام زهر آگین دروغکاران؟ ژوبین های پارسی، کمندهای کردی، کمان های مازندرانی، گرزهای گیلکی، زره های آذری، سپرهای سیستانی، برگستوان بلوچستانی، تیغ های طبرستانی، خنجرهای خوزستانی، خدنگ های خراسان بزرگ... آژیر هژبران ایران شوید و ترک و تازی و روسی و فرنگی را در هم کوبید. سعدیا مرد نکونام را مرده می دارند و زنده آن است که نامش به نکویی نبرند!اگر بنی آدم از یک گوهرند،پس چگونه پاره ای کیش ها و کشورها آشفته و پاره ای دیگر آسوده اند؟ شبیخون از درون! <آری چنین بود برادر> که <گفتگو های تنهایی> اش،چه تن ها راکه به خاک و خون نکشید. و چه فرهنگستان شگفتی بود که چماغ دباغ را سروش کریم کرد! ای گزشتگان و ای آیندگان؛من از این ناس، برائت می جویم. طوطیان هند دیگر شکر شکن نمی شوند.شهروندان شمس نمی پرسند که زبان پارسی را چه شده است؟ پشدسیه چشمان کشمیری،دیگر شعر حافظ شیراز نمی خوانند. نظامی و خاقانی، در بند خاقان زادگانند.خوبان پارسی گو، به کنیزی ازبک و ترکمن و قزاق رفته اند. وای بر خونیرث خونین دل. غرش شیران، گزشت و رفت، باری چه دیر پاست عو عو سگان شما؟ گویا ناگزراست رفتن کاروان شما، مهمانان ناخوانده و گنگ زبان. کیان و پهلوانان!آنان از مرده شما نیز باک دارند.خونهای خود را در رگ های ما روانه کنید تا به خونخواهی شما بشتابیم. زنده باد ایران بزرگ. گمان مبر که به پایان رسید کار مغان...هنوز هزار باده ی ناخورده در رگ تاک است. لاله های سرنگون! سوگند به خون پاکتان ،میهن خویش را کنیم آباد و سرفراز. سرو های سایه افکن! در زیر دارتان بسی نامه های نامور،خواهیم نگاشت... ما زنده به آنیم که آرام نگیریم....موجیم که آسودگی ما عدم ماست. نام ونژاد وفرهنگمان را از آلودگی ها،می پالاییم،زنگار زیانکاران رااز آیینه مهر آریا می زداییم و به زیور مزدایی می آراییم. وهومن و دیگر امشاسپندان را به یاری همی می خوانیم تا دروغ و دشمن و خشکسالی را از این سرزمین،به دور داریم. هستی من به هستی تو بسته،ای میهن آریایی.باش و زنده بمان ای عشق سوزان ما. یکیست راه و آن،میهن پرستیست.

(دیباچه کتاب مرز مزدایی که از سوی وزارت ارشاد اسلامی حذف گردید)