ویرایش: امید عطایی فرد
پادشاهی جمشید
.
گفتار یکم: پیدایش پیشه ها
.
چو گیتی سرآمد بر آن دیوبند - جهان را همه پند او سودمند
به سوگ اندرون شد دل هر کسی - نیامد بر آن، روزگاران بسی
گرانمایه جمشید فرزند اوی - کمر بسته یکدل پر از پند اوی
برآمد بر آن تختِ فرخ پدر - به راه کیان بر سرش تاج زر
کمر بسته با فر شاهنشهی - جهان گشته سرتاسر او را رهی
زمانه برآسوده از داوری - به فرمان او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبروی - فروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت: با فره ی ایزدی - همم شهریاری، همم موبدی
بَدان را زِ بَد، دست، کوته کنم - روان را سوی روشنی، ره کنم.
نخست مایهی جنگ را دست بُرد - درِ نام جُستن به گُردان سپرد
ز آتش، دم و کوره را گرم کرد - وزو آهن سخت را نرم کرد
به فرِ کیی نرم کرد آهنا - چو خود و زره کرد و چون جوشنا
چو خفتان و تیغ و چو بَرگُستَوان - همه کرد پیدا به روشنروان
هر آن چیز، ک آن جنگ را درخَور است - وگر مایه و زین هر لشگر است
بدین اندرون سال پنجاه رنج - ببرد و بدین چند بنهاد گنج
دگر پَنجَه اندیشهی جامه کرد - که پوشند هنگام ننگ و نبرد
زِ کتان و ابریشم و موی کز - کَسَب کرد دیبا و پرمایه خز
بیامُختشان رشتن و تافتن - به تار اندرون، پود را بافتن
چو شد بافته، شستن و دوختن - گرفتند ازو یکسر آموختن
چو این کرده شد، ساز دیگر نهاد - زمانه ازو شاد و او نیز شاد
زِ هَر پیشهیی انجمن کرد مرد - بدین اندرون پنجهی نیز خَورد
گروهی که آتوربان خوانیاش - به رسم پرستندگان دانیاش
جدا کردشان از میان گروه - پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان - نوان پیش روشن جهاندارشان
رده بر دگر دست بنشاندَند - همی نام رتشتاریان خواندند
کجا شیرمردان جنگاورند - فروزندهی لشگر و کشورند
کزیشان بود تخت شاهی به پای - وزیشان بود نام مردی به پای
پسودی سه دیگر گُرُه را شناس - کجا نیست از کس بر ایشان سپاس
بکارند و وَرزَند و خود بِدرَوَند - به گاه خورش، سَرزَنِش نشنوند
زِ فرمان سر آزاده و خورده نوش - وز آواز پیغاره آسوده گوش
تن آزاد و آباد گیتی بدوی - برآسوده از داور و گفت و گوی
چه گفت آن سخنگوی آزادمَرد - که آزاد را، کاهلی، بنده کرد
چهارم که خوانند هوتُخَشی - همان دستورزان به آتشکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود - روانشان همیشه پُر اندیشه بود
بدین اندرون سال پنجاه نیز - بخورد و بورزید و بخشید چیز
ازین هر یکی را یکی جایگاه - سزاوارشان نیک بنمود راه
که تا هرکس اندازه ی خویش را - ببیند، بداند کم و بیش را
از آن پس که اینها شد آراسته - شهنشاه با دانش و خواسته
بفرمود پس دیو ناپاک را - به آب اندر آمیختن خاک را
هر آنچ از گِل آید چو بشناختند - سبک خشت را کالبد ساختند
ز سنگ و ز گچ، دیو، دیوار کرد - به خشت از برش هندسی کار کرد
چو گرمابه و کاخهای بلند - چو ایوان که باشد پناه از گزند
ز خارا گهر جُست یک روزگار - همی کرد ازو روشنی خواستار
به چنگ آمدش چند گونه گهر - چو یاکند و بیجاده و سیم و زر
ز خارا به افسون برون آورید - شد آراسته بندها را کلید
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب - چو اود و چو عنبر، چو روشن گلاب
دگر بویهای خوش آورد باز - که دارند مردم به بویش نیاز
پزشکی و درمان هر دردمند - درِ تندرستی و راه گزند
چو این رازها را بکرد آشکار - جهان را نیامد چو او شهریار
گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب - ز کشور به کشور گرفتی شتاب
چنین سال پنجه برنجید نیز - به دیدار مر بر هنر بسته چیز
.
گفتار دوم: تخت جمشید
.
همه کردنیها چو آمد به جای - زِ تخت مهی برتر آورد پای
به فَرِ کیانی یکی تخت ساخت - چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی، دیو برداشتی - زِ هامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا - نشسته بر او شاه فرمانروا
یکی تخت پرمایه کرده به پای - بر او برنشسته جهانکدخدای
نشسته بر آن تخت، جمشید کی - به چنگ اندرون خسروی جامِ مِی
مر آن تخت را دیو برداشته - زِ هامون به ابر اندر افراشته
بر افراز تخت سپهبد رده - سراسر زِ مرغان همه آزَده
جهان انجمن شد برِ تخت اوی - شگفتی فرومانده از بخت اوی
به جمشید بر، گوهر افشاندَند - مر آن روز را روز نو خواندَند
سر سال نو هرمز فَروَدین - برآسوده از رنج تن، دل ز کین
به نوروز نو شاه گیتیفروز - بر آن تخت بنشست پیروز روز
بزرگان به شادی بیاراستند - مِی و رود و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ از آن روزگار - بماندست از آن نامور شهریار
کشیدند پیشش بزرگان رده - که بنهاد جمشید جشن سده
چنین سال سیسد همی رفت کار - ندیدند مرگ اندر آن روزگار
نیارست کس کرد بیکاریی - نبد دردمندی و بیماریی
زِ رنج و زِ بَدشان نبد آگهی - میان بسته دیوان بسان رهی
به فرمانش مردم نهاده دو گوش - زِ رامش جهان پُر زِ آوای نوش
چنین تا برآمد بر این سالیان - همی تافت از شاه، فَر کیان
جهان بُد به آرام از آن شادکام - زِ یزدان بِدو نو به نو بُد پیام
.
گفتار سوم: ناسپاسی جمشید
.
چو چندی برآمد بر این روزگار - ندیدند جز خوبی از شهریار
جهان سر به سر گشته او را رهی - نشسته جهاندار با فرهی
یکایک به تخت مهی بنگرید - به گیتی جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس - زِ یزدان بپیچید و شد ناسپاس
گرانمایگان را زِ لشگر بخواند - چه مایه سخن پیش ایشان براند
چنین گفت با سالخورده مهان - که: جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید - چو من تاجور، تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم - چنان گشت گیتی که من خواستم
خور و خواب و آرامتان از من است - همان پوشش و کامتان از من است
بزرگی و دیهیم شاهی مراست - که گوید که جز من کسی پادشاست؟
به دارو و درمان جهان گشت راست - که بیماری و مرگ، از ما بکاست
جز از من که برداشت مرگ از کسی؟ - و گر بر زمین شاه باشد بسی
شما را زِ من هوش و جان در تن است - به من نگرود هر که آهرمنست
گر ایدونک دانید که من کردم این - مرا خواند باید جهانآفرین.
همه موبدان سرفگنده نگون - چرا، کس نیارست گفتن، نه چون
چون این گفته شد، فرِ یزدان از اوی - گسست و جهان شد پُر از گفت و گوی
هر آن کس ز درگاه برگاشت روی - نماندی به پیشش یکی نامجوی
سه و بیست سال از درِ بارگاه - پراگنده گشتند یکسر سپاه
منی چون بپیوست با کردگار - شکست اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش - چو خسرو شوی، بندگی را بکوش
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس - به دِلش اندر آید زِ هر سو هراس
به جمشید بر، تیرهگون گشت روز - همی کاست زو فر گیتیفروز
ازو فر یزدان چو بگسست پاک - بدانست و شد شاه با ترس و باک
که آزرده شد پاک یزدان از اوی - بدان درد، درمان ندیدند روی
همی راند از دیده، خون بر کنار - همی کرد پوزش برِ کردگار
همی کاست زو فَرهی ایزدی - برآورده بر وی شِکوه و بدی
سر آمد مر او را و اندر گذشت - چنان دان که گیتی چون بادی به دشت
.
گفتار چهارم: اندر داستان مرداسپ
.
یکی مرد بود اندر آن روزگار - زِ دشت سواران نیزهگزار
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد - زِ ترس جهاندار با باد سرد
که مرداسپ نامِ گرانمایه بود - به داد و دهش برترین پایه بود
مر او را زِ دوشندگی چارپای - ز هر یک هزار آمدندی به جای
همان گاوِ دوشان و هم مادیان - فزون داشت آن مهتر تازیان
بز و اشتر و میش را همچنین - به دوشندگان داده بُد پاک دین
به شیر، آن کسی را که بودی نیاز - بدان خواسته، دست بردی فراز
همان گاو دوشا به فرمانبری - همان تازی اسب رمنده فری
پسر بُد مر آن پاکدین را یکی - کهش از مِهر، بهره نبود اندکی
جهانجوی را نام، دهاک بود - دلیر و سبکسار و ناپاک بود
کجا بیوَراسپَش همی خواندند - چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیوَر از پهلوانی شمار - بود بر زبان دری: ده هزار
زِ اسپان تازی به زرین ستام - ورا بود بیور که بردند نام
شب و روز بودی دو بهره به زین - نه روی بزرگی، نه از بهر کین
.
گفتار پنجم: اندر فریفتن اهریمن، زهاک را
.
چنان بُد ک اهرمن روزی پگاه - بیامد بسان یکی نیکخواه
دلِ بیور از راه نیکی ببرد - جوان، گوش، گفتار او را سپرد
همانا خوش آمدش گفتار اوی - نبود آگه از زشت کردار اوی
بِدو داد هوش و دل و جان پاک - برآکند بر تارک خویش خاک
چو آن دیو دید آنَک او را به باد - برافشاند وزو گشت نهمار شاد
فراوان سخن گفت زیبا و نغز - جوان را، ز دانش تهی بود مغز
همی گفت: دارم سخن ها بسی - که آن را جز از من نداند کسی.
جوان گفت: برگوی و چندین مپای - بیاموز ما را تو ای نیکرای.
بدو گفت: پیمانت خواهم نخست - پس آنگه سخن بر گشایم درست.
جوان تنگ دل گشت و پیمانش کرد - چنان ک او بفرمود سوگند خَورد
که: راز تو با کس نگویم ز بُن - ز تو بشنوم هر چه گویی سخن.
بدو گفت: جز تو کسی کدخدای - چه باید همی با تو اندر سرای
چه باید پدر کهش پسر چون تو بود - یکی پندت از من بباید شنود
زمانه بر این خواجه ی سالخَورد - همی دیر مانَد، تو اندر نورد
بگیر این سرِ مایهور گاه اوی - تو را زیبد اندر جهان، جاه اوی
گر این گفتهی من تو آری به جای - جهان را تو باشی یکی کدخدای.
چو دهاک بشنید و اندیشه کرد - زِ جان پدر شد دلش پر ز درد
بدان دیو گفت: این سزاوار نیست - دگر گوی ک این از درِ کار نیست
به خون پدر چون کنم دست پیش؟ - جدا چون شوم خیره از دین و کیش؟
چو از من بپرسد به روزِ شمار - چه گویم به یزدان پروردگار؟
بدو گفت: گر بگذری زین سَخُن - بتابی ز سوگند و پیمان ز بُن
بمانَد به گردنت سوگند و بند - شوی خوار و مانَد پدرت ارجمند.
سرِ مردِ تازی به دام آورید - چنان شد که فرمان او برگزید
بپرسید ک:این چاره با من بگوی - نتابم ز رای تو من هیچ روی.
بگفتش که: من چاره سازم تو را - به خورشید سر برفرازم تو را
تو در کار، خاموش میباش و بس - نباید مرا یاری از هیچ کس
چنان چون بباید بسازم به کام - تو تیغِ سخن بر مکش از نیام.
مر آن پادشا را در اندر سرای - یکی بوستان بود بس دلگشای
گرانمایه، شبگیر برخاستی - ز بهر پرستش، برآراستی
سر و تن بشُستی نهفته به باغ - پرستنده با او نبردی چراغ
بر آن راه، وارونه دیو نژند - یکی ژرف چاهش به ره بر بکند
پس آن دیو وارون، سرِ ژرف چاه - به خاشاک پوشید و بسترد راه
سرِ تازیان مهتر نامجوی - شب آمد سوی باغ بنهاد روی
چو آمد به نزدیک آن ژرف چاه - یکایک نگون شد سرِ بخت شاه
به چاه اندر افتاد و بشکست پست - شد آن نیک دل، مرد یزدان پرست
به هر نیک و بد، شاه آزادمرد - به فرزند بر، نازَده باد سرد
همی پروریدش به ناز و به رنج - از او بود شادان و بسپرده گنج
چنان بَدکنش شوخ فرزند اوی - نَجُست از رهِ شرم، پیوند اوی
به خون پدر گشت همداستان - زِ دانا شنیدستم این داستان
که: فرزند بَد، گر شود نره شیر - به خون پدر هم نباشد دلیر
مگر در نهانش سخن دیگر است - پژوهنده را راز با مادر است
پسر کو رها کرد راه پدر - تو بیگانه خوان و مخوانش پسر.
سبک مایه دهاک بیدادگر - بدین چاره بگرفت گاهِ پدر
به سر بر نهاد افسر تازیان - بر ایشان ببخشود سود و زیان
.
گفتار ششم: اندر داستان دهاک با اهریمن
.
چو مر دیو پیوسته دید آن سخن - یکی پند بد را نو افگند بن
بدو گفت: چون سوی من تافتی - ز گیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین نیز پیمان کنی - نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
جهانی سراسر به شاهی تو راست - دَد و دام با مرغ و ماهی تو راست.
چو این گفته شد ساز دیگر گرفت - یکی چاره کرد از شگفتان شگفت
جوانی برآراست از خویشتن - سخنگوی و بینادل و پاکتن
همیدون به دهاک بنهاد روی - نبودش جز از آفرین، گفت و گوی
بدو گفت: گر شاه را درخورم - یکی نامور نغز خوالیگرم.
چو بشنید دهاک بنواختش - زِ بهر خورش جایگه ساختش
کلید خورشخانهی پادشاه - بدو داد دستورِ فرمانروا
فراوان نبود آن زمان پرورش - که کمتر بُد از کُشتنیها خورش
جز از رُستنیها نخوردند چیز - ز هرچ از زمین سر برآورد نیز
پس آهرمن بَد کُنش رای کرد - به دل، کشتن جانور جای کرد
زِ هر گوشت از مرغ و از چارپای - خورشگر بیاورد یک یک به جای
به خونش بِپروَرد بر سان شیر - بدان تا کند پادشه را دلیر
سخن هر چه گویدش فرمان کند - به فرمان او دل گروگان کند
خورش، زردهی خایه دادش نخست - بدان داشتش یک زمان تندرست
بخورد و بر او آفرین کرد سخت - مَزه یافتی خواندشی نیکبخت
چنین گفت آن دیو نیرنگ ساز - که: شادان زی ای شاه گردنفراز
که فردات زان سان بسازم خورش - کزو آیدت سر به سر پرورش.
برفت و همه شب سگالش گرفت - که فردا چه سازد زِ خورد، ای شگفت!
دگر روز چون گنبد لاژورد - برآسود و بنمود یاکند زرد
خورشها زِ کبک و تَذَرو سپید - بسازید و آمد دلی پُر امید
سرِ تازیان چون به نان دست ببرد - سرِ کم خرد، مهر او را سپرد
سِیوم روز، خوان را به مرغ و بره - بیاراستش گونه گون یکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان - خورش ساخت از پشتِ گاو جوان
بدوی اندرون زعفران و گلاب - همان سالخورده مِی و مشک ناب
چون دهاک دست اندر آورد و خَورد - شگفت آمدش زان هشیوار مَرد
بدو گفت: بنگر که تا آرزوی - چه خواهی بگو با من ای نیکخوی.
خورشگر بدو گفت ک: ای پادشا - همیشه بزی شاد و فرمانروا
مرا چشم روشن ازین چهر توست - همان توشهی جانم از مهر توست
یکی خواهشستم به فرخنده شاه - اگر چند مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد تا سرِ کِفت اوی - ببوسم بمالم بر او، چشم و روی.
چو دهاک بشنید گفتار اوی - نهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت: دادم من این کام تو - بلندی بگیرد ازین نام تو.
بفرمود تا دیو بر کفت اوی - همی بوسه داد از بر سفت اوی
چنان ک آرزو کرد دادش بدوی - ببوسید و مالید رخ را بدوی
چو بوسید شد در زمین ناپدید - کس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیه از دو کفتش بِرُست - همی گشت و از هر سویی چاره جُست
سرانجام ببرید هر دو ز کِفت - سزد گر بمانی ازین در شگفت
چو شاخ درخت، آن دو مار سیاه - برآمد دگر باره از کِفت شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند - همه یک به یک داستانها زدند
زِ هر گونه نیرنگها ساختند - مر آن درد را چاره نشناختند
بسان پزشکی پس آن دیو، تفت - به فرزانگی نزد زهاک رفت
بدو گفت ک:این بودنی کار بود - نگر تا چه گردد، نباید دِرود
خورش ساز و آرامشان ده به خَورد - نشاید جز این چارهیی نیز کرد
بجز مغز مردم مدهشان خورش - مگر خود بمیرند از این پرورش
که دارو بجز مغز مردم چو نیست - بر این درد و درمان بباید گریست
به روزی دو کس بایدت کُشت زود - پس از مغز سرشان بباید دِرود.
نگر تا که آن دیو ازین گفتگوی - چه کرد و چه خواست اندرین جست و جوی
مگر تا یکی چاره سازد نهان - که پَردَخته مانَد ز مردم، جهان
.
گفتار هفتم: تباه شدن روزگار جمشیدشاه
.
از آن پس برآمد از ایران خروش - پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید - گسستند پیوند از جمِ شید
بر او تیره شد فرهی ایزدی - به کژی گرایید و نابخردی
پدید آمد از هر سویی خسروی - یکی نامجویی زِ هَر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته - دل از مهر جمشید پرداخته
یکایک بیامد از ایران سپاه - سوی تازیان برگرفتند راه
شنودند که آنجا یکی مهتر است - پر از بیم، شه اژدهاپیکر است
سواران ایران همه شاهجوی - نهادند یکسر به دهاک روی
به شاهی بر او آفرین راندند - ورا شهریار زمین خواندند
مر آن اژدهافش بیامد چو باد - به ایران زمین تاج بَر سَر نَهاد
از ایران و از تازیان لشگری - گزین کرد گردان هر کشوری
سوی تخت جمشید بنهاد روی - چو انگشتری کرد گیتی بر اوی
چو جمشید را بخت شد کندرو - به تنگ آوریدش جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه - بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
نهان گشت و گیتی بر او شد سیاه - سپردَش به دهاک تازی، کلاه
چو سد سالش اندر جهان کس ندید - زچشم همه مردمان ناپدید
سدم سال روزی به دریای چین - پدید آمد آن شاهِ ناپاک دین
چو دهاکش آورد ناگه به چنگ - یکایک ندادش زمانی درنگ
به ارّه مر او را به دو نیم کرد - جهان را ازو پاک و بی بیم کرد
نهان بود چند از دم اژدها - به فرجام هم زو نیامد رها
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه - زمانه ربودش چو بیجاده: کاه
ازین پیش بر تخت شاهی که بود - از آن رنج بردن چه آمدش سود
گذشته برو سالیان هفتسد - پدید آوریدش بسی نیک و بد
چه باید همی زندگانی دراز - که گیتی نخواهد گشادنت راز
همی پروراندت با مهر و نوش - جز آواز نرمت نیاید بگوش
یکایک چه گویی که گسترد مهر - نخواهد نمودن به بد نیز چهر
همه شاد باشی و شادی بدوی - همه راز دل برگشادی بدوی
یکی نغز بازی برون آورد - به دلت اندر از درد خون آورد
چنین است گیهان ناپایدار - تو در وی بجز تخم نیکی، مکار
دلم سیر شد زین سرای سپنج - خدایا مرا زود برهان ز رنج