{اميد عطايي فرد}
درخت پربار سخن پارسي كه همانندش را در هيچ جاي جهان نميتوان يافت، ريشه در ژرفناي زمان دارد. ديرينترين سرودههاي ايراني: «يشت ها» دست كم پيشينهاي دههزارساله دارند و ادب اوستايي با سرايش «گات ها» از سوي زرتشت در هشتهزاروپانسد سال پيش به اوج خود ميرسد. درباره ادب ايراني در دوره آنشان (ايلام) هنوز پژوهش درخوري انجام نشده است. در زمانه پرشكوه هخامنشي زبان «پارسي باستان» شكوفا ميشود و بوي دلانگيز آن، سراسر جهان را آكنده ميسازد. پس از گزار از «گلبانگ پهلوي»، ادب ايران زمين به دوره درخشان «پارسي دري» گام مينهد؛ زمانهاي كه خداوندگار سخن پارسي «فردوسي توسي» با سرايش تاريخ ادبي خويش: «شاهنامه»، عجم را جاودانه ميگرداند. اگرچه اينك پس از هزاران سال سيمرغ سخن ايراني بر قاف ادب دنيا آرام گرفته، كدامين فرهنگ انيراني را ياراي رسيدن به اين قله دوردست مي باشد؟ايرانيان كه به درستي خود را پايهگزار آباداني و نگاهبان جهان ميدانستند، بر آن بودند تا يادواره دستاوردهايشان را در انديشه آيندگان زنده بدارند. آشكار است كه بهترين و گيراترين شيوه براي بازگويي تاريخ نياكان، زباني شيوا بود تا بر جان و دل بنشيند. بدين سان در پي آميزش تاريخ و ادب، استوره زاده مي شود و مي بالد. پس از ساسانيان كه دشمنان كوشش بسيار براي نابودي و از ياد زدودن پيشينه تاريخي ايرانيان داشتند، در اين دوران دشوار، ايرانيان ناچار بودند از «زبان فرهنگ» به جاي «كمان جنگ» بهره جويند؛ به ويژه از ادب رازآميزي كه حروفش را به گونه اي مينوشتند كه «غير» نداند. بدين سان در پس غزلهاي حافظ، پير مغان را ميبينيم كه در مهرابش، رندان را از خلوت واعظ و زاهد خبر ميدهد و پرده از آن كار ديگر بر مي دارد. توان شگفتانگيز زبان پارسي به ادب پردازان ياري مي كرد تا ويژه ـ نامها و اصطلاحات نويني را درباره رويدادهاي زمانه به كار ببرند تا ايشان را از محتسب، گزندي نرسد. گهگاه ادب دلاور ايراني با تيغ طنز، چهرههاي ستمگر تاريخ را به خاك رسوايي مي افكند و از پيكار بي پايان «موش و گربه» داستانها ميگفت. و سرانجام هنگامي كه « گفتار» به چنگال كفتار، گرفتار ميآمد، نواي ناي بود كه از سينة سوزان شبان ايران بر ميخاست و «پر سياوشان» سر به سماع بر ميداشت. بر «دار» فرهنگ ايران ميتوان تاروپود تاريخ را ديد كه چگونه با رنگ خون دل خنياگران، نغمه ها را نقش مي زند.
در دل خاكستر به جا مانده از ميراث مرگبار مزدكيان، آتشي نهفته، فروزان ماند تا به سيماي فرزان و عرفان پارسي نمايان شود. فرزانگان ايران زمين با كردار و گفتار ــ به ويژه سرودههاي دل انگيزشان ــ آيينهاي ميهني را ارج مي نهادند و همچو رند شيراز، سينه خويش را «شعله آتشكده پارس» ميدانستند و پيشواي خود را پير مغان ميخواندند كه اشاره به پيامبر باستاني ايرانيان: زرتشت ميباشد. اگر باورها و پندارهايي به زور و تزوير، و تير و شمشير، بر چشم جان مردمان نشست، انديشمندان آگاه و روشنبين هرگز دست از آيين ديرين نشُستند و از هر سوي ايران نداي اهورايي سر دادند. در دقايق غرندهاي كه قلب خراسان در شوق «خداي نامه» ميتپيد، جواني گشاده زبان، چنگ به دست گرفت و سرود:
دقيقي چار خصلت برگزيدست- به گيتي از همه خوبي و زشتي
لـب ياقوت رنگ و ناله چـنگ - شراب لعل و كيش زرتهشتي
سپس در كاخ بلند نظم، به دور از گزند باد و باران و تابش آفتاب، «شاه» نامهها بر تخت ادب پارسي، افسر فردوسي را بر سر نهاد. آن دهقان پهلوان، در باغ دانش، سرو سايه فكن را پايگه خويش ساخت و تخم سخن را پراكند. آن عيساي جانبخش، چامه خويش را بر چليپاي ميهن دوخت و مردگان ايران را به سروش خويش زنده كرد:
به ما بر ز دين كهن ننگ نيست
به گيتي به از دين هوشنگ نيست
همه داد و نيكي و شرمست و مهر
نگه كردن اندر شمار سپهر
آنگاه گنجينهاي از «دار مُلك آشنايي» بود كه رسم مغان را تازه داشت و به گوش مدعي تلخ گفتار، از شيرينكاري شهرياران فرو خواند و با نقش ارژنگ سخن، در هفت گنبد خويش، جهان را از آتش پرستي چنان گرم كرد كه آب شرم بر رخ آن «صاحب سنگ» نشانيد. از آن مـِی كه پير مغان ز دست نهاد، نوشيد و خروشيد:
همه عالم تن است و ايران دل
نيست گوينده زين قياس خجل
چونكه ايران دل زمين باشد
دل ز تن به بود يقين باشد
ايران دل مهربان جهان همچنان ميتپيد و بادة مهر را در رگهاي فرهنگ گيتي، روان مينمود. اين بار از شهر شيران پارس: شيراز، نوايي برخاست و بر جريده عالم، دوام ما را ثبت كرد:
به باغ تازه كن آيين دين زرتشتي
كنون كه لاله برافروخت آتش نمرود
حلقه پير مغانم ز ازل در گوش است
بر همانيم كه بوديم و همان خواهد بود
به راستي پير مغان كه بود و چه آييني داشت كه بزرگمردي مانند حافظ، خود را حلقه به گوش و چاكر كمترين او مي دانست؟ چه آتشي در دل حافظ بود كه او را به دير مغان عزيز ميداشتند؟ پاسخ را بايست از ساقيان جام جم شنود: در روزگاران باستان، غارهايي خودآفريده (طبيعي) يا دستساز بود كه مهرپرستان به آنجا ميرفتند و آموزش و نيايش داشتند. و نامگانه «يار غار» از همين جاست. در ادب پارسي جايگاه مهرپرستان و پير مغان را «خرابات» ميخواندند كه از ريشه «خورابه» يا «خورآباد» است به معني: سراي روشنايي؛ پرتوگاه يزدان. از اين روست كه حافظ مي گويد:
در خرابات مغان نور خدا مي بينم
وين عجب بين كه چه نوري ز كجا مي بينم
پاكي پيكر از بايسته ها بود؛ از اين رو پيش از درآمدن به خورآباد، سر و تن را مي شستند.
شست و شويي كن و آنگه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو اين دير خراب، آلوده
همگام با پاكي بروني، زدايش پليديهاي دروني نيز در كار بود. به گفته «مولانا بلخي»:
رو سينه را چون سينها هفت آب شو از كينها
آنگه شراب عشق را پيمانه شو، پيمانه شو
هر مهرپرست ميبايست از هفت خان مي گزشت تا به درجه پير مغان يا انسان كامل برسد. «عطار نيشابوري» از اين سير هفتگانه به نام «هفت شهر عشق» ياد كرده است. مهر و عشق، پايه و اساس عرفان ايرانيست؛ و جايگاه عشق يا «اشا» دل آدميست. دل چون آينهاي است كه فروغ مهر را باز مي تاباند و ميبايست همواره پاك و بي زنگار باشد:
بر دلم گرد ستمهاست خدايا مپسند/ كه مكدر شود آينه مهرآيينم
اينكه چرا نمود عشق، بسان پرتو و تابندگيست، باز ميگردد به ويژگيهاي اهورا و ميترا؛ خداوندگاران روشنايي. وبرآيند ايشان در آيينهاي ديگر چنان است كه ايزد هر دين، درخشان و نورانيست. در اينجاست كه درمييابيم عشق و خدا، يك نهاد با دو گزاره هستند. پس زاهد و عابد عبوسي كه همه آداب ديني را به جاي ميآورد اما دلش خالي از عشق است، هرگز مانند عارف رندي كه برايش كعبه و بتخانه يكيست، به خداوند نخواهد رسيد. درخور نگرش اينكه در بينش ناب ايراني، عشق كور، پزيرفته نيست و بايد همساز با خرد باشد. عشق و مهر و شادي انساني و استوار آنست كه با منش پاك و انديشه راست يگانه باشد و نه بيگانه. اگر در زمينهي خودآگاه انسان، انديشه و خرد، ياريگر وي در راه مهر هستند در پسزمينه يا ناخودآگاه او مـِي و موسيقي، چاره سازند؛ دو همزاد ناگسستني كه اگر از ادب عرفاني ايران برچيده شوند، زندخوانان شاخ سخن را خاموشي و خمودي فرا خواهد گرفت. «مي» كه به گونه «مل» خوانده ميشده، افشره انگور بوده و از همين ريشه واژه «مو» را ميتوان ياد كرد. «مي نوشي» را «شادخواري» ميخواندند و ميدانستند كه بادة به اندازه، زنگ غم را از دل ميزدايد. از آنجا كه فرهنگ گرانمايه ايراني، همواره به تراز و ميانهروي نگرش داشته، پس براي شادخواري نيز آدابي به شمار ميآوردند و اندرزها و دفترهايي در اين باره به يادگار نهاده اند.
صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ورنه انديشه اين كار فراموشش باد
پيروان پير مغان از دست وي نان و شراب ميگرفتند و رسم بر اين بود كه اندكي از باده را بر زمين بيفشانند:
بيفشان جرعه يي بر خاك و هال اهل دل بشنو
كه از جمشيد و كيخسرو فراوان داستانها دارد
گاهي « مي نامه» ها و ساقي نامه ها بيانيه اي درباره زهدفروشان بود:
بود آيا كه در ميكده ها بگشايند گره از كار فرو بسته ما بگشايند
در ميخانه ببستند خدايا مپسند كه در خانه تزوير و ريا بگشايند
يكي از ويژگيهاي فرهيختگان ايراني آشنايي ايشان با خنياگري و نوازندگي بود؛ هنري كه نخستين بار در ايران جامه دانشي و فني به خود پوشيد و زرين پنجگاني چون باربد و فارابي به ارمغان داشت. ايرانيان ايزد نوازندگي را «واك» ميخواندند و در فراخناي آسمان، جايگاهي ميشناختند به نام «گروتمان»؛ به معني: سراي سرود. پرستندگان مهر و مزدا موسيقي مينواختند، آواز گروهي ميخواندند و به چرخ زدن ميپرداختند. امروزه در ميان پاره اي از صوفيان و نيز در زورخانه ها اين رسم كهن به جاي مانده است؛ به ويژه كه زورخانه نموداري از مهرابههاست. دست افشاني و پايكوبي و سماع كه همانند شادخواري، خوشايند خموده دلان نبود، از ديدگاه مولاي مولانا ــ شمس تبريزي ــ فراياد فريضه هايي چون نماز و روزه، و جان بخش بايسته اي بسان نان و آب به شمار مي رفته است:
* رقص مردان خدا لطيف باشد و سبك؛ گويي برگ است كه بر روي آب مي رود. اندرون چون كوه و برون چون كاه! ... هفت آسمان و زمين، و خلقان، همه در رقص آيند، آن ساعتي كه صادقي در رقص آيد.
فرهنگ باستاني ايران و به پيروي از آن: عرفان نوين ايران سرشار از عشق و مهر و شاديست. گفته شده كه زرتشت به هنگام زايش با لبي خندان به جهان آمد و از اين روست كه شادي يك ويژگي اهورايي، و غم و اندوه، اهريمنيست.
شيتان غم هر آنچه تواند بگو بكن
من برده ام به باده فروشان پناه از او
شهرياران پرشور هخامنشي در سنگ نگاره هايشان مي گويند: خداي بزرگيست اهورامزدا؛ كه اين زمين را آفريد؛ كه آن آسمان را آفريد؛ كه مردم را آفريد؛ كه از براي مردم: شادي را آفريد.
بر ماست كه شادي، اين آفريده اهورايي را پاس بداريم و همنوا با خيام بخوانيم:
اين قافله عمر عجب مي گزرد
درياب دمي كه با طرب مي گزرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش آر پياله را كه شب مي گزرد