سرود شاهنشاهان
(از: شاهنامه فردوسی بزرگ)
چنین گفت که آیین تخت و کلاه / کیومرس آورد و او بود شاه
جهاندار هوشنگ با رای و داد / به جای نیا تاج بر سر نهاد
ز هوشنگ ماند این «سده» یادگار / بسی باد چون او دگر شهریار
پسر بـُد مر او را یکی هوشمند / گرانمایه تهمورس دیوبند
جهاندار تهمورس با فرین / بیامد کمربسته ی جنگ و کین
گرانمایه جمشید فرزند او / کمر بست یکدل پر از پند او
به «نوروز» نو شاه گیتی فروز/ بر آن تخت بنشست «پیروز روز»
چنین جشن فررخ از آن روزگار / بماندست از آن نامور شهریار
فریدون ز کاری که کرد ایزدی / نخستین جهان را بشست از بدی
به روز خجسته سر مهر ماه / به سر برنهاد آن کیانی کلاه
پرستیدن «مهرگان» دین اوست / تن آسانی و خوردن آیین اوست
منوچهر چون زادسرو بلند / به کردار تهمورس دیوبند
خداوند شمشیر و زرینه کفش / فرازنده ی کاویانی درفش
ز تخم فریدون بجستند چند / یکی شاه زیبای تخت بلند
یکی مژده بردند نزدیک «زو» / که تاج فریدون به تو گشت نو
ز تخم فریدون یل، کی قباد / که با فر و برزست و با رای و داد
چو کاووس بگرفت گاه پدر / مر او را جهان بنده شد سر به سر
تو از کار کیخسرو اندازه گیر /کهن گشته کار جهان تازه گیر
چو لهراسپ بنشست بر تخت داد / به شاهنشهی تاج بر سر نهاد
مهان جهان، آفرین خواندند / ورا شهریار زمین خواندند
چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر / که هم فر او داشت و بخت پدر
پراکنده فرمانش اندر جهان / سوی نامداران و سوی مهان
سوی گنبد آزر آرید روی / به فرمان پیغمبر راستگوی
چو بهمن به تخت نیا برنشست / کمر بر میان بست و بگشاد دست
برآسود و بر تخت بنشست شاد / جهان را همی داشت با رسم و داد
همای آمد و تاج بر سر نهاد / یکی راه و آیین دیگر نهاد
سپه را همه سر به سر بار داد / در گنج بگشاد و دینار داد
چو داراب از تخت کی گشت شاد / به آرام دیهیم بر سر نهاد
جهان از بداندیش، بی بیم کرد / دل بدسگالان به دو نیم کرد
بزرگان که از تخم ارش بُدند / دلیر و سبکسار و سرکش بـُدند
نخست اشک بود از نژاد قباد / دگر گرد شاپور خسرونژاد
ز یک دست گودرز اشکانیان / چو بیژن که بود از نژاد کیان
چون نرسی و چون اورمزد بزرگ / چو آرش که بد نامدار سترگ
چو زو بگزری نامدار اردوان/ خردمند و با رای و روشن روان
بدان فر و اورند شاه اردشیر / شده شادمان مرد برنا و پیر
چو شاپور بنشست بر تخت داد / کلاه دل افروز بر سر نهاد
چو بنشست شاه اورمزد بزرگ / به آبشخور آمد همی میش و گرگ
همه انجمن خواندند آفرین / بر آن شاه بینادل و پاکدین
چو بنشست بهرام بر تخت داد / به رسم کیی تاج بر سر نهاد
چو بنشست بهرام بهرامیان /ببست از پی داد و بخشش میان
چنین گفت کز دادگر یک خدای / خرد بادمان بهره و داد و رای
چو نرسی نشست از بر تخت آج / به سر برنهاد آن سزاوار تاج
همی زیست نه سال با رای و پند / جهان را سخن گفتنش سودمند
چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ / ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ
جهان را همی داشت با ایمنی / نهان گشت کردار اهریمنی
ز شاپور ازآنگونه شد روزگار / که در باغ با گل ندیدند خار
ز داد و ز رای و ز فرهنگ اوی / ز بس کوشش و بخشش و جنگ اوی
چو بنشست بر گاه شاه اردشیر / بیاراست آن تخت شاپور پیر
چنین گفت کز دور چرخ بلند / نخواهم که باشد کسی را گزند
چو شاپور شاپور گردد بلند / شود نزد او گاه و تاج ارجمند
چو شاپور بنشست بر جای عم /از ایران بسی شاد و بهری دژم
چنین گفت ک: ای نامور بخردان / جهاندیده و رایزن موبدان
بدانید ک آنکس که گوید دروغ / نگیرد از آنپس بر ما فروغ.
خردمند شایسته بهرام شاه / همی داشت سوگ پدر چندگاه
چو بنشست بر جایگاه مهی / چنین گفت بر تخت شاهنشهی
ز ما ایزد پاک خشنود باد / بداندیش را دل پر زا دود باد
چوشد پادشا بر جهان یزدگرد / سپاه پراکنده را کرد گرد
چنین گفت با نامداران شهر / که هر کس که از داد یابید بهر
نخستین نیایش به یزدان کنید / دل از داد ما شاد و خندان کنید
چو بر تخت بنشست بهرام گور / به شاهی بر او آفرین خواند هور
بدو بود آراسته تخت و تاج / ز روم و ز چین او ستد ساو و باج
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد / گوان را ز هر سو همی کرد گرد
همی داشت یکچند گیتی به داد / زمانه بدو شاد و او نیزشاد
چوهرمز برآمد به تخت پدر / به سر برنهاد آن کیی تاج زر
ز هرمز چو پیروز دلشاد شد / روانش از اندیشه آزاد شد
نخستین چنین گفت با مهتران / که ای پرهنر باگهر سروران
سر مردمی بردباری بود / سبکسر همیشه به خواری بود
بلاش از بر تخت بنشست شاد / که کهتر پسر بود با فر و داد
چو بنشست بر گاه گفت: ای ردان / بجویید رای و دل بخردان
بلاش آن زمان تخت زرین نهاد / که تا شادمان برنشیند قباد
چو بر تخت پیروز بنشست گفت / که: از من مدارید چیزی نهفت
بزرگ آن کسی کو به گفتار راست / زبان را بیاراست و کژی نخواست
چو کسرا نشست از بر گاه نو / همی خواندندی ورا شاه نو
ورا نام کردند نوشین روان / که چهرش جوان بود و دولت جوان
نه زو پرهنرتر به فرزانگی / به تخت و به داد و به مردانگی
جهاندار کسرا چو خورشید بود / جهان را از او بیم و امید بود
دل شاه کسرا پر از داد بود / به دانش دل و مغزش آباد بود
کنون تاج و اورنگ هرمزد شاه / بیارایم و برنشانم به گاه
پسر بد مر او را گرامی یکی / که از ماه پیدا نبود اندکی
مر او را پدر کرده پرویز نام / گهش خواندی خسرو شادکام
کنون از بزرگی خسرو سخن / بگویم کنم تازه روز کهن
ز توران و از هند و از چین و روم / ز هر کشوری ک آن بد آباد بوم
همی باژ بردند نزدیک شاه / به رخشنده روز و شبان سیاه
چو شیروی بنشست بر تخت شاه / به سر برنهاد آن کیانی کلاه
چو بنشست بر تخت شاه اردشیر / ز ایران برفتند برنا و پیر
بسی کس به گفتارش آرام یافت / از آرام او هر کسی کام یافت
چنین گفت پس دخت پوران که: من / نخواهم پراکندن انجمن
برآن تخت شاهیش بنشاندند / بزرگان بر او گوهر افشاندند
همی داشت این زن جهان را به مهر/ نجست از بر خاک، باد سپهر
یکی دخت دیگر بد آزرم نام / ز تاج بزرگان رسیده به کام
همه شهر ایران ازو شادمان / نماند اندر ایران یکی بدگمان
ز جهرم فرخزاد را خواندند / برآن تخت شاهیش بنشاندند
منم گفت فرزند شاهنشهان / نخوانم جز از ایمنی در جهان
به گیتی هرآنکس که جوید گزند / چو من شاه باشم نگردد بلند
چو بگزشت ازو شاه شد یزدگرد / به ماه سپندارمذ روز ارد
چنین گفت کز دور چرخ روان / منم پاک فرزند نوشین روان
چه نیکو بود شاه را داد ودین / ز نامش زبانها پر از آفرین
کنون زین سپس دور عمر بود / چو دین آورد، تخت: منبر بود!