۱۴۰۳/۰۵/۱۶

هوم سپید

 سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

هوم سپید

بگفتا اوستا که «هوم سپید» / شگفتی درختی به گیتی پدید

به دریا که خوانی تو «فرّاخ کرد» / به مردم توگفتی که کوخ، کاخ کرد

که «گو-کرن» باشد به ویژه به نام / ازو زندگانند به یاری ُ کام

کرانه به نزدیک «ارد-ویسور» / که رود «اناهید»ُ بزم است ُ سور

ز هوم سپید، مرده، زنده شود / به گاه ِفرشگرد به خنده شود

ز کینش ز اهریمن بد سرشت / به ژرفا درافکند وزغ را به زشت

ز دیوان که اهرمن آورده بود / به زور ُ به تن برترش داده بود

درخت خدا را به خوردش دهد / همان زنده‌گر را به مرگش دهد

به پاس ُ پدافند هوم سپید / نگهبان، دو ماهی دو سویش پدید

هماره یکی از دو ماهی بدوی / که دیو وزغ را که رو در به روی

خورش، مینوی هست به ماهی به کام / که «کر-ماهی» یا «ارز آبی» به نام

نما تا فرشگرد بسان خران / بزرگتر نهنگ را تو «خر-ماهی» خوان

هوم و زرتشت

داستانی از اوستا

سراینده: هیربد سوشیانت مزدیسنا

هوم و زرتشت

.

ز هوم گویمت من دگر داستان / نباشد دروغ ُ فسانه از آن راستان

شگفتا گیاهی شکوفا شگرف / فرازش به کوه ُ فرودش به ژرف

چو سوم هزاره، همان مینوی / سرآمد ز یزدان شگفتی، نُوی

که گیتی، اهورا نه سازیده بود /  همان اهرمن هم نتازیده بود

به امشاسپندان اهورا بگفت / که فروهر زرتشت بدارید نهفت

به یک شاخه هوم ِپر از آب ُ رنگ / بلندای یک مرد ُ‌دور از شرنگ.

ز مینو از آن روشن ِ بی‌کران / به گیتی شتابنده کاوشگران

فروغنده فروهر اسپنتمان / به هومی تر ُ تازه اندر میان

نهانی نهادند به کوه، «اَس نَوَند» / به ایران چکادی به دور از گزند

به پیرامُنَش هم بلند باره ای / نه پیدا به هر دیو ُ آواره ای

به شاخه، فروهر اسپنتمان / جوانه، تراونده آب ِروان

نُهُم آن هزاره که سازنده بود / سی ُ سیسد از سال، کاهنده بود

هزاره به هشت ُ سده در شش است / که هفتش دهه بر سرش گردش است

بیامد دو امشاسپند از بهشت / یکی بهمن ُ دیگر اردیبهشت

به پویش، پرنده پدیدار جفت / که ایزد درآمد به پندار ُ گفت

که شهپر گشاینده با ایزدان / هویدا شود هوم روشن روان

به چنگش گرفته یکی از دو مرغ / شکافنده یک «اَرش» همان جفت ِمرغ

گیا را نهاده چو بر آشیان / گره خورد ُ پیوند ُ اندر میان

به شاخ ُ درختی بَرَش لانه بود / همان مرغ ُ هوم را به آن خانه بود

چو شایسته شد زایش زرتِهِشت / دو ایزد، پدر را به شاخ ِ بهشت

به زرّینه هوم‌اش همان رهنمون / که: هوم را تو چیده بباید کنون.

«دَئیتی» یکی آب ِ اندر گزر / کناره به رودش همان هوم زر

بدیدش «پوروشسپ» فراز درخت / بدانست کزویست درخشنده بخت

درخت را بباید بریدن: بگفت / که آن شاخ خرم نباشد نهفت

که هوم همایون همیشه جوان / به نیکی به مژده دهد در جهان.

شد آن هوم به سویش شتابان ُ زود / به یک‌سوم از آن درختش فرود

که بودش پدر را بریدن به کام / پسر چون زراتشت بگردد به نام

گیا را به آغوش، نوازش گرفت / توگویی که پوری دو سالش شگفت

به همسر بدادش که «دغدویه» نام / نگهدار هوم است به بام ُ به شام

به گاهی که بایست به هَمبَستری / که آتش، فروزان، نه خاکستری

بکوبیده هوم ُ بیامیخته شیر / کزان فرّه، فرزند چو شاهین ُشیر

سرایش امید عطایی فرد