۱۳۸۸/۰۶/۱۸

پس از فردوسی...


امید عطایی فرد
سده پنجم قمری. کوره اردشیر (شهر گور. فیروزآباد پارس)
سراینده‌ای تنها و بدون پشتیبان، روایت موبد «آزادسرو» را درباره پسر رستم به نام «فرامرزنامه» به نظم درمی‌آورد:
یکی روستابچه‌ی فرسی‌ام * غلام دل پاک فردوسی‌ام
نبینم همی لطف نیک اختری * شده مونسم دائما دفتری
کجا کیقبادی که یادم کند * به چربی همین بخت شادم کند...
کنون بازگردم به گفتار «سرو» * چراغ مهان، سرو ماهان مرو
آران (آلبانیای قفقاز). شهر گنجه. سال ۵۷۰ قمری.
«الیاس» نامور به «نظامی گنجوی» در هالی که شاهنامه فردوسی را در کنار خود دارد، در اندیشه سرودن «شرف نامه» است. اندکی از حلوایی که همسرش پخته است میخورد و این اشعار به ذهنش میرسد:
سخنگوی پیشینه، دانای توس * که آراست روی سخن چون اروس
در آن نامه ک‌آن گوهر سفته راند * بسی ناگفتنی‌ها که ناگفته ماند
اگر هرچه بشنیدی از باستان * بگفتی، دراز آمدی داستان
دگر از پی دوستان توشه کرد * که حلوا به تنها نشایست خورد
نظامی به یاد گزشته می‌افتد. زمانی که «خسرو و شیرین» را به نظم درآورد، دوست صمیمی و نزدیک او، با تعصب و عتابی سخت به نظامی گفت:
ــ احسنت ای جهاندار معانی! تو که در چهل سالگی صاحب قران مـُلک سخنی، چرا چنین فالی زدی؟ چرا به استخوان مردار، روزه میگشایی؟! فریب بت پرستان را مخور و چون «زند زرتشت»، افسون خوانی مکن!
نظامی لبخندی زد و پاسخ داد:
ــ ــ همان گبران که بر آتش نشستند، ز عشق آفتاب، آتش پرستند! آنگاه که خسروپرویز بی اجازه از غوره یک دهقان برمیگیرد و اسبش کشتزاری را لگدمال میکند، پدرش او را سیاست (تنبیه) مینماید. آری:
سیاست بین که میکردند ازین پیش * نه با بیگانه، با دردانه خویش
جهان زآتش پرستی شد چنان گرم * که باد از این مسلمانی تو را شرم
مسلمانیم ما او گبر نام است * گر این گبری مسلمانی کدام است؟
ــ ای استاد سخنگویان دهر که این همه آوازه داری؛ در توحید را بکوب! چرا رسم مغان را تازه میکنی؟ سخندانان دلت را مرده میخوانند اگرچه زندخوانان، زنده دانند.
نظامی بی‌آنکه از ان گفتار تلخ، ترشرویی کند از شیرینکاری های «شیرین» دلبند نکته هایی به گوش دوست خواند و او چون نقشی بر سنگ، از سخن بازماند. نظامی پرسید:
ــ ــ از خاموشی چه میجویی؟ زبانت کو که احسنتی بگویی؟
ــ چون داستان شیرین را شنیدم، زبانم را به شیرینی فرو بردم!
نظامی از گزشته‌ها به خود آمد. شاهنامه را برداشت و بوسید. به میهنی می اندیشید که اینک به چندین پاره گشته بود:
همه عالم، تن است و ایران، دل * نیست گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران، دل زمین باشد * دل ز تن به بود یقین باشد
زآن ولایت که مهتران دارند * بهترین جای، بهتران دارند
سال ۵۹۰ قمری. جنگ «طغرل بن ارسلان» با «اینانج قُتلُغ».
طغرل با شمشیری آخته و شاهنامه خوانان به سوی دشمن میشتابد:
چو زآن لشگر گشن برخاست گرد * رخ نامداران ما زرد گشت
من آن گرز یک زخم برداشتم * سپه را، هم آن جای بگزاشتم
خروشی خروشیدم از پشت زین * که چون آسیا شد بر ایشان زمین
اسب طغرل بر زمین میخورد و او اسیر میشود. قتلغ میپرسد:
ــ با وجود مردانگی و لشگر جرار و سلاح،چه افتاد که چنین آسان اسیر شدی؟
ــ ــ ز بیژن فزون بود هومان به زور؛ هنر عیب گردد چو برگشت هور!
شیراز. سال ۷۶۵ قمری.
شاه محمود از آل مظفر بر ضد برادرش شاه شجاع (ممدوح حافظ شیرازی) به فارس لشگر کشیده است. شاه شجاع نامه ای منظوم به برادرش مینویسد که در بخشی از آن آمده:
تصور کن ای نامور شهریار * که گر زآنکه ما، هر دو باشیم یار
که یارد کشیدن سپه پیش ما * که آگه شود از کمابیش ما
ز فردوسی پاکدین یاد کن * نگر تا چه گوید در اینجا سخن
که گر، دو برادر به هم داد پشت * تن کوه را باد ماند به مشت
سالیان بعد، شاه منصور واپسین فرمانروای آل مظفر با سه هزار سپاهی در برابر سی هزار سرباز خونخوار تیمور شاهنامه‌خوانی میکند:
بر آنم که گردن فرازی کنم * به شمشیر با شیر بازی کنم
من امروز کاری کنم بی گمان * که بر نامداران سر آید جهان
شمشیر شاه منصور بر فرق «تیمور لنگ» فرود می آید و آن خونریز میگریزد. تیمور هنگام بازگشت به سرزمین «تاتار» به یاد فردوسی افتاد. پس از آنکه توس را به چنگ آورده بود، به مزار آن شاعر رفته و بر اثر جذبه ای اسرارآمیز، دستور داده بود تا قبرش را بگشایند. گور شاعر غرق در گل بود. تیمور در اندیشه شد که پس از مرگ، مزار کشورگشایانی چون او چگونه خواهد بود؟ پس به سوی آرامگاه آهنین جدش چنگیز شتافت. زمانی که به گور چنگیز رسید، گفت که سنگ قبر را بردارند؛ تیمور بر خودش لرزید و رویش را برگرداند: گور آن ستمگر غرق در خون بود.
سال ۷۸۹ قمری.
کاتبی که رونویسی شاهنامه را به پایان برده «اندر تاریخ ختم کتاب» از فردوسی چنین یاد میکند:
چو آغاز کردم به نام خدای * سروشی نهانی شدم رهنمای
که این نامور داستان کهن * که داننده راندست بر وی سخن
تو زنهار این را به بازی مدار * چو دیگر سخنها مجازی مدار
که فردوسی پاک دانا بـُدست * به هر دانشی بر توانا بـُدست
فارس. سلطنت فتحعلیشاه قاجار.
«حسینعلی فرمانفرما» پسر فتحعلیشاه چند بار به «میرزا محمدحسین سکوت» پیغام داده که از شاهنامه‌خوانی در خانه‌اش بکاهد اما میرزا هرگز ساکت نمینشیند. مریدانش از احتمال یک برخورد اگاه میشوند و به او میگویند:
ــ لااقل درب خانه را ببندید که بشود از سوءقصد جلوگیری کرد.
میرزا نمیپزیرد؛ چند فرد مسلح به خانه میریزند و میرزا میپرسد:
ــ علت بازخواست شما چیست؟
ــ‌ ــ یکی، خواندن شاهنامه که توهم خروج و عروج دارد! دیگر، اشخاص فاسدالعقیده را راه میدهید!
ــ در مورد خواندن شاهنامه باید بدانید که در خواندن تاریخ، فواید بسیار است. سیر گزشتگان، عبرت بازماندگان خواهد بود. اما آمد و رفت آنها که به خیال شما عقیده فاسد دارند! انصاف از خود شما میخواهم؛ شما برای کشتن من آمدید، درب به روی شما بسته نشد. چگونه کسی که به دوستی من می‌آید، ردش کنم؟
ماموران شرمسارانه از آنجا میروند.
همان دوران. تهران.
«فتحعلیخان صبا» شاعر درباری قاجار در بستر بیماری بود. سخن از شعر در میان اورد و به یکی گفت:
ــ از «خداوند نامه»ام قدری بخوان.
سپس به دیگری گفت:
ــ از «شاهنشاه نامه»ام پاره‌ای برخوان!
او نیز خواند. اشعار خودش چنگی به دلش نمیزد. پس دوباره درخواست کرد:
ــ شاهنامه فردوسی را نیز بیاورید و بعضی از آن را بخوانید.
دفتر شاهنامه را بسان فال گشودند و نخستین بیت چنین آمد:
شود کوه آهن چو دریای آب * اگر بشنود نام افراسیاب
هال شاعر قاجاری از این همه تفاوت ادبی، دگرگون گشت و مبهوت ماند. دیگر سخنی نگفت و پس از چهار روز درگزشت!
اتریش. سال 1806 میلادی.
«ژاک دو والنبرگ» ادیب 46 ساله در واپسین دقایق زندگی‌اش میگوید:
ــ دلم میخواست زنده میماندم و تربیت فرزندان و ترجمه شاهنامه‌ام را تمام میکردم...
روسیه. شهر ساراتف. سال ۱۸۴۱ میلادی (۱۲۵۷ قمری).
یک نوجوان نابغه روس به نام «چرنیشفسکی» از بازرگانی ایرانی زبان فارسی را می آموزد.
سال 1850 میلادی. خاطره یکی از شاگردان چرنیشفسکی: هنگامی که از فردوسی سخن میراند، مست میشد. به یاد دارم هنگامی که داستان «رستم و سهراب» را با احساسات و مهارتی استثنایی خواند، همه گریستیم. وی برپایه درونمایه داستانها، صدا و اهنگ و لحن خود را اجرا میکرد و آنچه را میخواند، انگار خود در رویدادها قرار داشت.
سال 1854م. چرنیشفسکی در تقریظ خود بر کتاب «سروده های مردم گوناگون» شاهنامه و داستانهای آن را برتر از آثار هومر و حماسه های یونان میخواند.
سال 1859م. پس از طی کردن مدارج عالی دانشگاهی، به پیشوایی انقلابیون دموکرات روسیه برگزیده میشود.
سال 1862م. دستگیر میشود و درخواست میکند که چند جلد کتاب در زندان با خود داشته باشد. پلیس به او میگوید:
ــ من میخواهم بدانم تو با خواندن چه کتابهایی روسیه و تزار را به لرزه درآوردی؟
در میان شگفتی پلیس، چرنیشفسکی کتابهایی درباره زرتشت و شاهنامه به همراهش میبرد. وی در زندان کتابی تازه به نام «فردوسی و شاهنامه» مینویسد. پس از دو سال حبس به سیری تبعید میشود.
دربار تزار آلکساندر دوم.
«تولستوی» ادیب نامدار روسیه به تزار میگوید:
ــ اعلیحضرتا! ادب روسیه به خاطر تبعید ناجوانمردانه چرنیشفسکی لباس ماتم به بر کرده است.
ــ ــ  التماس میکنم پیش من از چرنیشفسکی سخن مگو!
سال 1866م. «کاراکوزف» یکی از بزرگان روسی برای آزادی چرنیشفسکی دست به ترور تزار میزند اما کامیاب نمیشود.
نوامبر ۱۸۸۱م. روستای ویلویک. یاقوتستان.
چرنیشفسکی در بیستمین سال تبعید خود برای فرزندانش نامه ای مینویسد که در آن آمده بود:
ــ به این فکر افتاده‌ام که از روی استوره های ایرانی، داستانی بنویسم و رویدادهای آن را با تخیل و پرواز به ایران باستان، حتا پیش از رخدادهای شاهنامه فردوسی به انجام برسانم.
آوریل 1882م. در نامه‌ای به همسرش میگوید: طرح داستان را برایتان فرستاده‌ام. این منظومه سراسر در یک وزن سروده میشود. از آغاز تاریخ ایران دوره به دوره به تصویر کشیده خواهد شد.
اوت1883م. به دلیل فشارهای داخلی و بین‌المللی، چرنیشفسکی آزاد میشود و در اکتبر 1889م. درمیگزرد. وی سراسر عمرش شیفته شاهنامه و فرهنگ ایران باستان بود.
باکو. سال 1901 میلادی.
حکومت تزاری که از رویکرد مردم آران (آزربایجان شمالی) به فردوسی، به هراس افتاده بود میکوشید تا از شاهنامه خوانی جلوگیری کند. شاهنامه نشانگر یگانگی سرزمینهای آران و آزربایجان و ارمنستان با مام میهن (ایران) بود.
ایران. سال 1308 خورشیدی.
پسین یکی از روزهای بسیار سرد زمستان، مانند هر روز، در پیشگاه شاه داستانهای شاهنامه از سوی «مراد اورنگ» بازگو میشود:
ــ شبی که قرار بود «روشنک» دختر «داریوش سوم» از سپاهان به سرزمین پارس نزد اسکندر برود، اسکندر اصرار داشت که مردم پیش از حرکت او چراغانی کنند؛ در هالی که مردم اسفهان مانند همه شهرها لباس ماتم بر تن داشتند و عزای ملی اعلام کرده بودند. مردم ایران، کشور و شاه و اینک شاهدخت را نیز از دست میدادند و فردوسی طی یک شعر، این چشم انداز را نمودار کرده...
ــ ــ آن شعر کدامست؟
ــ ببستند آذین به شهر اندرون؛ لبان پر ز خنده، دلان پر ز خون!
شاه بی اختیار شروع به گریستن کرد و ده دقیقه اشک میریخت. تا آن زمان کسی گریه او را ندیده بود. ندایی شنید (من زنده ام) و اندیشه ای دلش را روشن کرد.
توس. سال ۱۳۱۳ خورشیدی.
به دستور «رضاشاه پهلوی» آرامگاه فردوسی بازیابی و بازسازی گشته و از ادیبان و پژوهندگان جهان برای شرکت در جشنی پرشکوه و بیمانند به این مناسبت، دعوت شده است.
عراق. بغداد.
جلسه‌ای با حضور «نوری سعید» نخست وزیر، و «جمیل صدقی زهاوی» نماینده کردتبار مجلس سنای عراق، و دیگران تشکیل شده است. نخست وزیر به نماینده میگوید:
ــ چون فردوسی در شاهنامه از ترکان یاد نیکی نکرده، دولت ترکیه به نماینده خود در جشن فردوسی سپرده است که جز اظهار تشکر از دعوت و میزبانی دولت ایران، کلمه‌ای درباره فردوسی و شاهنامه او به زبان نیاورد. شما هم که به نمایندگی از طرف عراق حاضر میشوید، باید به همان ترتیبی که نماینده ترکیه عمل میکند، رفتار کنید و درباره فردوسی سخن نرانید؛ بلکه درباره سعدی که بر ماتم «مستعصم» خلیفه عباسی نوحه سروده است، به تمجید و تحسین بپردازید.
ایران. شهرستان کرند.
شبانگاهان، «جمیل صدقی» که خود اهل ادب و سراینده است، دیوان سعدی را به همراه دارد تا اشعار گفته شده را به یاد سپارد، ناگاه چشمش به این بیتها می‌افتد که شاعر شیراز درباره سراینده توس گفته بود:
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد * که رحمت بر آن تربت پاک باد
میازار موری که دانه‌کش است * که او نیز جان دارد و جان خوش است
سیه اندرون باشد و سنگدل * که خواهد که موری شود تنگدل
شاعر کـُرد، تکان خورد. به یاد کشتارها و آزارهای خلیفکان افتاد. به یاد خیزشها و ایستادگیهای نیاکانش در برابر تازیان...
شاعر کرد از گزشته ها به در آمد. اینک بوی آب و خاک بوم مادریش را از دل و جان میشنید. قلم و کاغذ را برگرفت و نجواکنان قصیده‌ای به زبان عربی و یک مثنوی به زبان پارسی در ستایش فردوسی سرود. باد، زمزمه او را به گوش همراهش رسانید. وی به جمیل صدقی گفت:
ــ مولانا! این چه کاریست که در پیش گرفته‌ای؟ چرا سفارش هیئت دولت را فراموش کرده‌ای؟ میترسم مقام سناتوری خود را در این راه از دست بدهی.
ــ ــ برایم مهم نیست که سناتوری‌‌ام در راه فردوسی از کف برود... فردوسی شاه شاعران است و من به اعتبار یک شاعر، رعیت او هستم. و رعایت مقام شاه شعرا پیش من بر احترام دستور وزیران، ترجیح دارد. من به امید این زنده مانده‌ام که از سخنوری همچون فردوسی قدردانی بکنم نه اینکه از دستور «نوری سعید» پیروی کنم.
توس. آیین گشایش آرامگاه فردوسی. سخنرانی رضاشاه:
ــ رنجی را که فردوسی توسی در احیای زبان و تاریخ این مملکت برده است، ملت ایران همواره منظور داشته و از اینکه حق آن مرد بزرگ به درستی ادا نشده، متاسف و ملول بوده است. اگرچه ایرانیان با علاقه‌ای که به مصنف شاهنامه دارند، قلوب خود را آرامگاه او ساخته‌اند، ولیکن لازم بود اقدامی به عمل بیاید و بنایی آراسته گردد که از حیث ظاهر هم نماینده حقشناسی عموم این ملت باشد...
سخنرانان یکی پس از دیگری به نثر و به نظم درباره فردوسی گفتند تا نوبت به جمیل صدقی رسید. وی با شور و گرمی، چنین خواند:
به فردوسی از من سلامی برید * پس از عرض حرمت، پیامی برید
سر از خاک بردار و آنگه ببین * چه شوریست بهرت به روی زمین
فرو ریخت اعجاز از چامه‌ات * بیفزود از آن، قدر شهنامه‌ات
هزارست در قبر خود خفته‌ای * ولی زنده است آنچه تو گفته‌ای
ندانست قدر تو را غزنوی * بگو درس گیر از شه پهلوی
سال ۱۹۳۴ میلادی.
این سال، در آران و ارمنستان و گرجستان، سال فردوسی نامیده شد و جشن هزاره شاهنامه برپا گردید. در باکو با طراحی هنرمند آرانی «لطیف کریمف» فرشی بسیار نفیس از سیمای فردوسی بافته شد. همچنین نیمتنه فردوسی، دستساز «فوآد عبدالرحمانف» به نمایش درآمد.
تهران. بهمن 1357. میدان فردوسی.
جمعیتی کوچک با اسلحه و چپیه بر گردن، به پای پیکره فردوسی آمده‌اند تا آن را سرنگون کنند. اما چنین چیزی رخ نمیدهد. افرادی ناشناس تندیس فردوسی را در آستان دانشکده ادبیات تهران، کفن‌پوش میکنند. دو سال پیش از این، امیران عرب هنگام بازگشت از جشنهای دوهزاروپانسد ساله شاهنشاهی ایران، شاهنامه‌ی نفیس و گرانبهایی که به ارمغان گرفته بودند، در آبهای خلیج پارس انداختند.
سناباد (مشهدالرضا). دانشکده علی شریعتی (فردوسی سابق!). سخنرانی شیخ «صادق خلخالی»:
ــ فردوسی از رستم خیالی و پادشاهان تعریف کرده در هالی که در کتاب خود از انسان و انسانیت و یا خراسانی رنجدیده نامی نبرده است. شاهنامه فردوسی، شاهنامه نیرنگ و دروغ و سرگرم کننده مردم بدبخت ماست.
عراق. شهریور ۱۳۵۹ خورشیدی.
صدام حسین که خود را سردار قادسیه میخواند، به سرزمین ساسانیان یورش میبرد.
 [گزشته:] بدین گونه بگذشت از ماه سی * همی رزم جستند در قادسی
بسی کشته شد لشگر از هردو سوی * سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی
سه روز اندر آن جایگه جنگ بود * سر آدمی سم اسبان بسود
شد از تشنگی دست گردان ز کار * هم اسب گرانمایه از کارزار
لب رستم از تشنگی شد چو خاک * دهن خشک و گویا زبان چاک چاک
خروشی برآمد به کردار رعد * از این سوی، رستم وز آن سوی، سعد
برفتند هر دو ز قلب سپاه * به یکسو کشیدند ز آوردگاه
چو از لشگر آن هردو تنها شدند * به زیر یکی سرو بالا شدند
همی تاختند اندر آوردگاه * دو سالار هردو به دل کینه خواه
خروشی برآمد ز رستم چو رعد * یکی تیغ زد بر سر اسب سعد
چو اسب نبرد اندر آمد به سر * جدا شد از او سعد پرخاشگر
برآهیخت رستم یکی تیغ تیز * بدان تا نماید بدو رستخیز
همی خواست از تن سرش را برید * ز گرد سپه این مر آن را ندید
فرود آمد از پشت زین پلنگ * بزد بر کمر بر سر پالهنگ
بپوشید دیدار رستم ز گرد * بشد سعد پویان به جای نبرد
یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی * که خون اندر آمد ز تارک به روی
چو دیدار رستم ز خون تیره شد * جهانجوی تازی بدو چیره شد
اما ایرانیان انتقام قادسیه و سپهبد رستم را از صدام میگیرند.
آمریکا. دانشگاه برکلی. ۱۳۶۹ خورشیدی. سخنرانی احمد شاملو:
ــ بلندگوهاى‌ رژيم‌ سابق‌ از شاهنامه به‌ عنوان‌ حماسه‌ى‌ ملى‌ ايران‌ نام‌ مى‌برد، حال‌آن‌که‌ در آن‌ از ملت‌ ايران‌ خبرى‌ نيست‌ و اگر هست‌ همه‌ جا مفاهيم‌ وطن‌ و ملت‌ را در کلمه‌ى‌ شاه‌ متجلى‌ مى‌کند. و تازه‌ به‌ ما چه‌ که‌ فردوسى  جز سلطنت‌ مطلقه‌ نمى‌توانسته‌ نظام‌ سياسى‌ ديگرى‌ را بشناسد؟ حضرت‌ فردوسى در بخش‌ پادشاهى‌ ضحاک از اقدامات‌ اجتماعى‌ او چيزى‌ بر زبان‌ نياورده‌ به‌ همين‌ اکتفا کرده‌ است‌ که‌ او را پيشاپيش‌ محکوم‌ کند، و در واقع‌ بدون‌ اين‌که‌ موضوع‌ را بگويد و حرف‌ دلش‌ را رو دايره‌ بريزد حق‌ ضحاک ‌بينوا را گذاشته‌ کف‌ دستش‌؛ دو تا مار روى‌ شانه‌هايش‌ رويانده‌ که‌ ناچار است‌ براى‌ آرام‌ کردن‌شان‌ مغز سر انسان‌ بر آن‌ها ضماد کند. حالا شما برويد درباره‌ى‌ اين‌ گرفتارى‌ مسخره‌ از فردوسى‌ بپرسيد، چرا مى‌بايست‌ براى‌ تهيه‌ى‌ اين‌ ضماد کسانى‌ را سر ببرند؟ خوب‌، قلم‌ دست‌ دشمن‌ است‌ ديگر. البته‌ فکر نکنيد فردوسى ‌ عليه‌الرحمه‌ نمى‌دانسته‌ براى‌ انقلاب‌ کردن‌ لازم‌ نيست‌ حتماً يکى‌ چيزى‌ را توک‌ِ چوب‌ کند؛ منتها اين‌ چرم‌پاره‌ را براى‌ بعد که‌ بايد به‌ نشانه‌ى‌ همبستگى‌ِ طبقاتى‌ِ غارت‌کنندگان‌ و غارت‌شوندگان‌ درفش‌ کاويانى‌ علم‌ بشود لازم ‌دارد. اما وقتى‌ به‌ بخش‌ پادشاهى‌ فريدون‌ رسيديد، تازه‌ شست‌تان‌ خبردارمى‌شود که‌ اول‌ مارهاى‌ روى‌ شانه‌ى‌ ضحاک ‌ بيچاره‌ بهانه‌ بوده‌ و چيزى‌ که‌ فردوسى‌ از شما قايم‌ کرده‌ و درجاى‌ خود صدايش‌ را بالا نياورده‌ انقلاب‌ طبقاتى‌ او بوده‌؛ ثانياً با کمال‌ حيرت‌ درمى‌يابيد آهنگر قهرمان‌ دوره‌ى‌ ضحاک ‌ جاهلى‌ بى‌سروپا و خائن‌ به‌ منافع‌ طبقات‌ محروم‌ از آب‌ درآمده‌...
پاسخ فروهر همیشه فروغان فردوسی:
بر این نامه بر ، سالها بگذرد * همی خوانَد آنکس که دارد خرد
نگه کن که این نامه تا جاودان * درفشی بـود بر سر بـخـردان
ازو هرچه اندر خورد باخرد * دگر بر ره رمز، معنی بـَرَد
فریدون فرخ فرشته نبود * ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی * تو داد و دهش کن فریدون تویی
نمیرم از این پس که
من زنده‌ام