کشورهایی که دموکراسی و آزادی را دارا هستند، از دورانی سخت و دشوار گزشته اند و هیچگاه یکشبه به حکومتی دمکراتیک نرسیده اند. بدون نگرش و آگاهی از زوایا و زمینه ها، نمیتوانیم به درستی به تبیین و تفسیر تاریخ ایران بپردازیم. برای نمونه روشنفکرنمایانی که اندیشه هایی تاریک داشته اند (امثال مسعود بهنود و محمد قوچانی) به دیکتاتوری رضاشاه پهلوی و کمبود آزادیهای سیاسی ایراد گرفته و ناسزا گفته اند. (همه میدانند که رضاشاه در چه شرایطی ایران قجری و عصرحجری را تحویل گرفت و با چه افراد و احزاب فریفتار و بیگانه پرست روبرو بود). «نویمان» پاسخ اینگونه کژاندیشیها را چنین میدهد که: از نظر تاریخی درست نیست که دموکراسی لیبرال را در برابر دیکتاتوری بگزاریم چنانکه گویی میان خیر و شر تقابل برقرار میکنیم. هرکس بخواهد بر مبنای نظامهای سیاسی درس اخلاق بدهد در فهم کارکرد آن نظامها با اشکال روبرو خواهد شد. نسبت میان دموکراسی و دیکتاتوری به آن سادگیها نیست که گاهی گفته میشود./
«نویمان» سپس به این نکته اشاره میکند که دیکتاتوری آموزشگر، در اوضاع فوق العاده و اضطراری میتواند مرحله آمادگی و یا اجرایی دموکراسی باشد. و این به راستی با روند و شرایط پدر و پسر پهلوی همخوانی دارد. پاسخ دیگر را از زبان «آنتونی آربلاستر» بشنویم که میگوید در جوامعی که با فقر و گرسنگی دست به گریبانند، لیبرالیسم و آزادی شخصی، در مقابل مساله بقای محض آنها، فرعی و جنبی به حساب می آید. آنها پیش از آنکه آزادی خود را درک و یا از آن استفاده کنند، به کمکهای بهداشتی یا آموزشی نیازمندند. «آلکساندر هرزن» درباره خطر دلمشغولی توده ها به حل مساله نان در مقابل آزادی هشدار میدهد که: آنها نسبت به آزادی فردی و آزادی بیان، بی اعتنا هستند. توده ها از قدرت خوششان می آید. (از ساحل آنسو، ۱۸۴۸.م) و «جرج الیوت» در داستانی از زبان یک کارگر محافظه کار علیه رادیکالیسم مردم چنین اندرز میدهد: تا زمانی که کارگران افرادی مست و ابلهند، حق رای بیشتر، به بهبود اوضاع منجر نخواهد شد چراکه قدرت جاهل، سرانجام به همان چیزی میرسد که قدرت شرور؛ چنین قدرتی تنها سیه روزی به بار خواهد آورد. (فلیکس هولت، ۱۸۶۰) «آربلاستر» بر این باورست که: نظریه پردازان لیبرال مایل نیستند آن دسته از کشورهای غربی که خود را دموکراسی مینامیدند به دلیل ناکامی در رسیدن به آرمانهای اولیه مقصر شناخته شوند. تغییر دادن تعریف بهتر از انتقاد کردن از واقعیت بود. رای دهندگان غالبن تمایل دارند که مادام العمر با یک حزب واحد سیاسی بیعت کنند نه آن که در هر انتخاباتی تصمیمی مشخص و آگاهانه بگیرند. مطالعات جامعه شناسی بکرات نشان داد که توده کثیر رای دهندگان به گونه ای شگفت آور از سیاست بی اطلاعند و بسیاری از آنها آشکارا بی تفاوت یا بی احساسند./
«آربلاستر» با اشاره به ناهمخوانی دموکراسیهای موجود با مفهوم قدیمی «حکومت به وسیله مردم» و آسیب شناسی «دموکراسی پارلمانی» می افزاید: «نمایندگان» تا کجا نماینده و پاسخگو بودند؟ در عمل، مردم به احزاب رای میدادند نه افراد. دامنه احزاب نیز بسیار محدود بود و غالبن از دو کاندیدای محتمل برای تشکیل دولت تجاوز نمیکرد. ندادن رای اعتماد به یک کابینه، تنها یک راه چاره باقی میگزاشت: تشکیل دولت به وسیله حزب دیگر که اکثریت داشت. چنین انتخاب محدودی چگونه میتوانست تجسم اراده مردم باشد؟
اینک میپردازیم به دیدگاه هایی دیگر درباره دموکراسی و آسیب شناسی آن:
«نویمان» سپس به این نکته اشاره میکند که دیکتاتوری آموزشگر، در اوضاع فوق العاده و اضطراری میتواند مرحله آمادگی و یا اجرایی دموکراسی باشد. و این به راستی با روند و شرایط پدر و پسر پهلوی همخوانی دارد. پاسخ دیگر را از زبان «آنتونی آربلاستر» بشنویم که میگوید در جوامعی که با فقر و گرسنگی دست به گریبانند، لیبرالیسم و آزادی شخصی، در مقابل مساله بقای محض آنها، فرعی و جنبی به حساب می آید. آنها پیش از آنکه آزادی خود را درک و یا از آن استفاده کنند، به کمکهای بهداشتی یا آموزشی نیازمندند. «آلکساندر هرزن» درباره خطر دلمشغولی توده ها به حل مساله نان در مقابل آزادی هشدار میدهد که: آنها نسبت به آزادی فردی و آزادی بیان، بی اعتنا هستند. توده ها از قدرت خوششان می آید. (از ساحل آنسو، ۱۸۴۸.م) و «جرج الیوت» در داستانی از زبان یک کارگر محافظه کار علیه رادیکالیسم مردم چنین اندرز میدهد: تا زمانی که کارگران افرادی مست و ابلهند، حق رای بیشتر، به بهبود اوضاع منجر نخواهد شد چراکه قدرت جاهل، سرانجام به همان چیزی میرسد که قدرت شرور؛ چنین قدرتی تنها سیه روزی به بار خواهد آورد. (فلیکس هولت، ۱۸۶۰) «آربلاستر» بر این باورست که: نظریه پردازان لیبرال مایل نیستند آن دسته از کشورهای غربی که خود را دموکراسی مینامیدند به دلیل ناکامی در رسیدن به آرمانهای اولیه مقصر شناخته شوند. تغییر دادن تعریف بهتر از انتقاد کردن از واقعیت بود. رای دهندگان غالبن تمایل دارند که مادام العمر با یک حزب واحد سیاسی بیعت کنند نه آن که در هر انتخاباتی تصمیمی مشخص و آگاهانه بگیرند. مطالعات جامعه شناسی بکرات نشان داد که توده کثیر رای دهندگان به گونه ای شگفت آور از سیاست بی اطلاعند و بسیاری از آنها آشکارا بی تفاوت یا بی احساسند./
«آربلاستر» با اشاره به ناهمخوانی دموکراسیهای موجود با مفهوم قدیمی «حکومت به وسیله مردم» و آسیب شناسی «دموکراسی پارلمانی» می افزاید: «نمایندگان» تا کجا نماینده و پاسخگو بودند؟ در عمل، مردم به احزاب رای میدادند نه افراد. دامنه احزاب نیز بسیار محدود بود و غالبن از دو کاندیدای محتمل برای تشکیل دولت تجاوز نمیکرد. ندادن رای اعتماد به یک کابینه، تنها یک راه چاره باقی میگزاشت: تشکیل دولت به وسیله حزب دیگر که اکثریت داشت. چنین انتخاب محدودی چگونه میتوانست تجسم اراده مردم باشد؟
اینک میپردازیم به دیدگاه هایی دیگر درباره دموکراسی و آسیب شناسی آن:
- دو گونه حکومت وجود دارد: یکی آنکه میتوانیم بدون خونریزی از شرش خلاص شویم. دیگرآنکه بدون خونریزی و بسا به هیچ وجه خلاصی از شرش میسر نیست. پیشنهاد من این بوده که اولی را دموکراسی و دومی را حکومت جابرانه نام بدهیم... ویژگی دموکراسی منحصر به حکومت اکثریت نیست زیرا اکثریت ممکن است با جبر و زورگویی حکومت کند... حمایت کامل از اقلیتها نباید شامل کسانی شود که از قانون سر میپیچند و دیگران را به برانداختن خشونت آمیز دموکراسی برمی انگیزند. {کارل پوپر}
- دموکراسی، حکومتی جمعی است که در آن از بسیاری لحاظ، اعضای اجتماع بطور مستقیم یا غیرمستقیم در گرفتن تصمیمهایی که به همه آنها مربوط میشود شرکت دارند یا میتوانند شرکت داشته باشند [...] یک مانع قوی در برابر بهبود و گسترش دموکراسی و شاید هم در برابر حفظ آن، در سراسر جهان تحقق نیافتن شرایط مادی آن است... با امکان نظارت روز افزون بر رفتار آدمی و تمرکز فزاینده قدرت بر رسانه های جمعی، بعید به نظر میرسد که شرایط فکری دموکراسی ملی چندان بهبود پذیرد... خطراتی که شکاف میان تحصیلکردگان رده بالا و رده پایین برای دموکراسی می آفریند، بر اثر مقتضیات فکری فزاینده ای که برای عمل دموکراسی ضرورت دارد، افزایش می یابد... {کارل کوهن}
- دموکراسی معقول، آن نیست که مردم خود حکومت کنند بلکه باید برای داشتن یک حکومت خوب، تضمین داشته باشند. به شرط آنکه مقاصد خیر در کار باشد. بهترین حکومت باید حکومت خردمندترینها باشد و اینها همواره اندک باشند. مردم باید ارباب باشند اما اربابی که خدمتکارانی ماهرتر از خود را به کار گیرد... عبارتهایی چون «حکومت مردم» و «قدرت خلق بر خودشان» وضع حقیقی را بیان نمیکند. مردمی که قدرت را اعمال میکنند همیشه همان مردمی نیستند که این قدرت بر آنان اعمال میشود. {جان استوارت میل}
- دموکراسی مردمی (مردم سالاری) به تضعیف دادوستد خصوصی و انسان دوستی، کاهش حس مسئولیت فردی، از میان رفتن عشق به آزادی و رشد قدرت دولت منجر خواهد شد. {لکی}
- در مورد دمکراسی باید اذعان داشت که توده های انتخابگر کاملن جاهلند. به آسانی با توسل به تعصب و احساسات، فریب میخورند و در نتیجه نااستوارند. دشواری توضیح مسایل اقتصادی برای آنها و روشن کردن پیوند منافعشان با حکومت، اگر امنیت مالکیت خصوصی را به خطر نیندازد میتواند برای اعتبار عمومی مخاطره آمیز باشد. {آکتون}
- دموکراسی با نیت گسترش خود، خودش را تباه میکند. دموکراسی باید به کمک توده های مردم و تولیدکنندگان و سوداگران بشتابد و مشکلات آنها را حل کند. برای این کار مجبورست روز به روز نهادهای اجتماعی تازه ای را به نهادهای قدیمی لیبرالی بیفزاید. نتیجه اینکه قدرت نهادهای اجتماعی در همه جا رشد میکند و به وضع و حدی میرسد که دموکراسی سیاسی نمیتواند آن را مهار کند. بنابراین چیزی که «حاکمیت مردم» خوانده میشود، هرچه بیشتر حالت مجازی پیدا میکند. حاکمیت واقعی به دست بوروکراسی می افتد که غیرمسئول و ناشناس است. قوه مقننه به دست افراد وراجی می افتد که درباره مسایل بی اهمیت جروبحث میکنند. نمایندگان مجلس تنها به گزینش دوباره خود می اندیشند و به خدمت گروه های فشاری در میآیند که این انتخاب را آسان مینمایند. درمورد فاشیسم منکر این واقعیت نمیتوانید بشوید که اکثر رهبران آن از میان توده های مردم برخاسته اند و رای مردم، قدرت را به آنان داده است. بسیاری از تجاوزاتی که به آزادیهای مردم میشود در انتخابات عمومی به تصویب رسیده است. تا سال ۱۸۴۸.م دموکراسی به معنی قدرتی سیاسی بود که بر بخشهای فقیر ملت و دهقانان و پیشه وران و کارگران و خرده بورژواها متکی باشد. در آن زمان مراجعه به رای عمومی وسیله ای برای دموکراسی تلقی میشد و نه جوهر و بنیان آن. تجربه نشان داده است که مراجعه به آرای هرچه بیشتر مردم همیشه به معنی تحکیم دموکراسی نبوده و همچنین موارد متعددی دیده شده که ارتجاع دقیقن برای سرکوب دموکراسی به آرای هرچه بیشتر مردم تکیه کرده است. اکثریتی که با شعور و وجدان همراه نباشد، وسیله ای است که از آن میتوان برای هر کاری استفاده کرد. {اینیاتسیو سیلونه}
- توده مردم (عوام الناس) خوی حیوانی دارند و از هر فرصتی برای نشان دادن خصلت ددمنشی خود استفاده میکنند. یعنی به محض اینکه به آنها آزادی دادید با شتاب آن را به هرج و مرج تبدیل میکنند... در ناموس طبیعت، برابری و آزادی محض وجود ندارد زیرا نابرابری انسانها از نظر خرد و شایستگی یک امر طبیعیست. عوام الناس کوردلند و نوکیسه هایی که از میان آنان به رهبری برگزیده میشوند در کار سیاستمداری همچون مردم خویشند. {پروتکل شماره یک سران یهود}
با نگرش به تجربیات طبیعی و انسانی بود که فرزانگان ایران زمین، آزادی و برابری نسبی (و نه مطلق) را مورد توجه قرار دادند. و پرده از سیه کاری عوامفریبانی چون زهاک و گئومات مغ و مزدک برداشتند. این سه تن و دیگر همانندهایشان با مصادره اموال و ایجاد نظام اشتراکی (کمونیسم) و انداختن مردم به جان یکدیگر، کشور را به آشوب کشاندند. به نوشته «کارل پوپر»: آزادی اگر نامحدود باشد نقض غرض خواهد شد. معنای آزادی نامحدود این است که قوی به ضعیف میتواند زور بگوید و او را مرعوب و از آزادی محروم کند. خواست ما این است که دولت تا حدی آزادی را محدود کند تا قانون حامی آزادی همه باشد. هیچکس نباید برخلاف اراده خودش یکسره در سلطه و اختیار دیگران باشد. همه حق دارند که در کنف حمایت دولت باشند./
و این دیدگاه به درستی از سوی ساسانیان دنبال میشد. در کتاب «تاج» آمده: آيين ساسانيان بر اين بود كه گنهكار را ببخشند و لغزشها را ناديده انگارند مگر آنكه سه گناه را هرگز درخور بخشيدن نديدهاند: نخست، آن كه بدِ كشور جويد و بد پادشاهان را گويد. دوم دزديدن مال مردم و چشم بد داشتن به محارمشان. سوم بازكردن اسرار مملكت. /
در کتاب «جاودان خرد» آمده که انوشیروان در پاسخ به اینکه حقوق متقابل پادشاه و رعیت چیست، میگوید: حق رعیت این است که پادشاهان با آنان به انصاف رفتار کنند و داد آنها را بدهند و خاطر آنها را آسوده دارند و مرزهای آنها (میهن) را نگاهبانی کنند. و حق پادشاه بر رعیت، نصیحت و سپاسگزاریست./
مبارکشاه نوشته است: اردشير بابكان كه از ملوك پارس بودست و نيك عادل و بسيار خير و كم آزار، ميگويد: مُلك هرگز قائم (استوار) نماند مگر به مردان و لشگر؛ و مرد، قائم نشود مگر به مال؛ و مال حاصل نشود مگر از رعيت؛ و رعيت مرفه و آسوده نشود مگر به عدل و سياست./
بدین گونه نموداری به دست می آید که در بالای آن (هدف): میهن، و سپس این لایه ها میباشد: سپاه (نیروی نظامی) > مال (نیروی اقتصادی) > مردم (نیروی ملی) > دادگستری و فن سیاست. فنی که نگاهبان میهن و مردمانش میباشد و باید به دست کاردانان پیاده شود نه آنکه به قول «سیلونه»: هرکس در هر حرفه ای شکست میخورد به سیاست رو می آورد و فکر میکند در این رشته موفق خواهد شد... سیاست هم مثل هر هنر دیگری برای خودش رموز و شگردهایی دارد که تنها اهل فن از آن آگاهند. {مکتب دیکتاتورها}
شاهزادگان ِایران آریایی را به گونه ای بار می آوردند که با سیاست به خوبی آشنا باشند و میهن سالاری را پی گیرند. اینچنین است که در کتاب پهلوی «مینوی خرد» اندرز میدهند که: «قدرت نيك» آن است كه «كشور» را آبادان و درويشان را آسوده از ستم، و داد (عدل) و آيينِ درست را نگاه دارد و فرمايد... و تن را براي روان، فدا كند./
در ایران آریایی استقلال کشور و آزادی مالی و اجتماعی در الویت قرار داشت. «نویمان» نیز جوهر دموکراسی را در «دگرگونیهای گسترده اجتماعی به منظور افزایش آزادی آدمی به بیشترین حد» میداند و اینکه «امکانی برای توازنی منصفانه میان منافع فرد و مصالح دولت پدید می آورد». به عنوان یک قانون ابدی و سوگند جاودانه میهنی، آیین و نظام شاهنشاهی (فدرالیسم)، بنیاد هویت ملی به شمار می آمد و در دورانی که پشتوانه مزدیسنا (خرد و دادگری) را به همراه داشت، ایران زمین را به اوج قدرت و شهرت نیک رسانید. شاه و مردم ایران باستان بر این پیمان بودند که به کیش و آیین سیاسی کشور پایبند بمانند. نظام سیاسی ایران آریایی چنان بنا شده بود که به عوام و قومها اجازه نمیداد کشور را به تجزیه بکشانند و یا حکومتی را برگزینند که پیامدش بر ضد میهن باشد. در آیین شهریاری ایرانی، شاه نه یک خودکامه و خودسالار بلکه آفریده و زیردست نیرویی فراتر به نام خداوند بود و برای رفاه و پیشرفت میهنش میکوشید. همه گفتارها و خطابه های آنان با نام و یاد یزدان آغاز میگشت و:
از این تاج شاهی و تخت بلند / نجوییم جز داد و آرام و پند {لهراسپ}
اهورامزدا این «کشور» را از دشمن و خشکسالی و دروغ، به دور نگه دارد. {داریوش بزرگ}
نکته بسیار مهم در ایران باستان، بهره وری از دین در خدمت میهن بوده و نه برعکس. در آن دوران هیچگاه شاهان پروا ندادند که حکومتی دینی بر سر کار آید و برخلاف نوشتارهایی که توتی وار از نفوذ موبدان ساسانی سخن میگویند، ساسانیان به عنوان یک راهبرد (استراتژی) به ویژه در برابر روم مسیحی، از دین ملی زرتشتی برای آمادگی و همبستگی مردم، سود میبردند. سرکوب مانویان و مزدکیان بهترین نمونه ها برای جلوگیری از دخالت روحانیت در سیاست است. به یاد آوریم که کتاب مقدس اوستا نه تنها دفتری دینی بلکه نامه ای ملی و میهنی بوده زیرا درجای جای آن، ایران زمین ستوده شده است: ایران، دل جهان و تاج سر هفت کشور و بهترین سرزمین برگزیده اهوراییست. شاه ـ پیامبران یادشده در اوستا همگی ایرانی (و نه بنی اسراییلی و غیره) هستند و به راستی چه چیزی بهتر از این برای سلسله های باستانی که هویت دینی و ملی مردم ایران، یگانه و همگون بود. آیا فراموش کرده ایم که در شرق و غرب تا کنون برای مصالح میهنی، دموکرات ترین حکومتها نیز گهگاه ناچار به سرکوب بینشها و ایدئولوژیهای دیگر شده اند؟
به باور «توماس هابس» (که در ۱۶۷۸ میلادی درگزشت)، اگر دین در اختیار دولت باشد، نظمی برقرار میشود و به اغتشاشی که در اثر تفسیرهای گوناگون و مخالف از اصول دین ناشی میشود، پایان میدهد. اشخاص میتوانند در دل خود به هرچه که بخواهند باور داشته باشند ولی حفظ اصول ظاهر برای نظم اجتماعی ضروریست./
ما بارها میبینیم که اندیشه های سیاسی و حکومتی ایرانیان باستان در نوشتارهای فیلسوفان و اندیشمندان غربی تکرار شده است و نشانگر ژرفای بینش و مصلحت اندیشی نیاکان ماست. سخن از کیش و کشور به میان آمد و ناگفته نگزاریم که اردشیر بابکان در یک آسیب شناسی، اندرز میدهد که:
* بیمناکم کسی در درس و تلاوت دین [تبلیغات مذهبی]، از شما پیشی بگیرد و اعتماد به نیروی سلطنت، شما را وا دارد که کار او را سبک بگیرید... آنچه بیش از هرچیز از زبان او به شما زیان میرساند این است که او نیرنگ خود را به دین بگرداند، با دین حجت بیاورد و چنین وانمود کند که خشم و گریه و اندوه او، و دعوت او برای دین است. چنین کسی پیروان و مریدان و مشاوران و یارانی بیش از شما خواهد یافت زیرا بغض و کینه مردم: آماجش پادشاهان و دوستی و دلسوزی آنان: جهتش ناتوانان و ستمدیدگان است./
چاره اندیشی اردشیر بابکان این است که آشوبگران را به عنوان بدعتگزار در دین، سرکوب کرد و بدین سان همین دین است که بر ضد خود آنها به کار می آید. ساسانیان نه «دولت دینی» بلکه «دین دولتی» داشتند. امروزه نیز جهان غرب در پیکارهایی پشت پرده با جهان شرق دوباره به ابزار مسیحیت روی آورده و پایگاه پاپ را با وجود آن همه جنایات در سده های پیشین، بازپس داده است. زیرا سرزمینهای مستقل و ناسیونالیست را باید زیر درفشی انترناسیونال و فرا ملی گرد آورد که همانا مسیحیت است و همانند این راهبرد را شوروی با کشورهای اقمارش پیاده کرده بود.
در برابر ما این چیستان و تناقض، خودنمایی میکند که برای نمونه در امریکا آیا محافل قدرت به راستی میهن سالار هستند یا نه؟ زیرا بر پایه مدارکی که داریم و خود آنها نیز آشکار و پنهان گفته اند و کرده اند، ایشان را نمیتوان مردمسالار دانست. البته آزمندی و خودکامگی فردی و گروهیشان را نباید از دیده به دور داشت. به گفته «سیلونه»: در اوایل دوران دموکراسی آمریکا اداره انتخابات رسمن به عهده قوه مقننه بود که کمیته های ویژه ای را برای انتخاب و معرفی نامزدها تعیین میکرد. در حوالی سال ۱۸۲۵.م وظیفه «انجام انتخابات» به دوش خود مردم گزاشته شد که این تحول به صورت یک «پیشرفت» جلوه کرد اما درواقع انحطاطی بیش نبود. پس از این تحول بود که سرخرهای تازه ای پیدا شدند. اینک انتخابات به صورت کار بسیار پرخرجی درآمده که دم و دستگاه های سیاست بازان حرفه ای که به هیچ اصولی پایبند نیستند و هیچ برنامه ای ندارند، آن را میچرخانند. و خودشان را همانگونه به مردم تحمیل میکنند که تراستهای مالی، بازار را به زیر سلطه میکشند. نمیشود گفت که این همه به نفع آزادی و اخلاق عمومی تمام شده باشد. سیستم قدیمی بدون شک ساده تر و بهتر بود./
دو پژوهشگر (لورنس شوپ + ویلیام مینتر) که اثری افشاگرانه درباره تراست مغزهای امپراتوری دارند، درباره محفل واقعی قدرت یعنی «شورای روابط خارجی امریکا» اشاره میکنند که «هدایت افکار امریکاییان» و «سازماندهی یک پایگاه مستحکم دو حزبی برای آموزش نخبگان در مورد نقش امریکا در سطح جهانی» از اهداف این شورا به شمار میرود. شورایی خصوصی اما بسیار پرنفوذ که پشتیبان سازمان جاسوسی (سیا) نیز میباشد. دو پژوهشگر مینویسند: مفهوم منافع ملی که به وسیله شورای روابط خارجی عنوان شد، اصول اهداف جنگی امریکا را در جنگ جهانی دوم پایه ریزی کرد. منافع ملت قبل از هرچیزی در یک چارچوب اقتصادی طرح و بررسی شد... طبقه سرمایه دار امریکا از طریق شورا پیشنهاد کرده بود تا با اتخاذ سیاست ایجاد امپراتوری [ایالات متحده] از طریق گسترش قدرت در ماورای دریاها، سرمایه داری امریکایی را حفظ کرده و گسترش دهند... این دیدگاه درواقع دربردارنده منافع عمومی مردم کشور نبود بلکه بیشتر منافع ویژه یک سیستم اقتصاد سرمایه داری را درنظر داشت که زیر نفوذ و همسو با منافع طبقه بالا بود./
به راستی نظم نوین و انسانی و میهنی شاهنشاهی هخامنشی کجا و امپراتوریهای غربی کجا؟!!
دفترهای سودمند دیگر:
آنتونی آربلاستر: لیبرالیسم غرب (ظهور و سقوط)
اینیاتسیو سیلونه: مکتب دیکتاتورها
کارل کوهن: دموکراسی
فرانتس نویمان: آزادی و قدرت و قانون
کارل پوپر: جامعه باز و دشمنان آن
محمدی ملایری: تاریخ و فرهنگ ایران
شوپ + مینتر: تراست مغزهای امپراتوری (شورای روابط خارجی و سیاست خارجی امریکا)
{دنباله دارد}
و این دیدگاه به درستی از سوی ساسانیان دنبال میشد. در کتاب «تاج» آمده: آيين ساسانيان بر اين بود كه گنهكار را ببخشند و لغزشها را ناديده انگارند مگر آنكه سه گناه را هرگز درخور بخشيدن نديدهاند: نخست، آن كه بدِ كشور جويد و بد پادشاهان را گويد. دوم دزديدن مال مردم و چشم بد داشتن به محارمشان. سوم بازكردن اسرار مملكت. /
در کتاب «جاودان خرد» آمده که انوشیروان در پاسخ به اینکه حقوق متقابل پادشاه و رعیت چیست، میگوید: حق رعیت این است که پادشاهان با آنان به انصاف رفتار کنند و داد آنها را بدهند و خاطر آنها را آسوده دارند و مرزهای آنها (میهن) را نگاهبانی کنند. و حق پادشاه بر رعیت، نصیحت و سپاسگزاریست./
مبارکشاه نوشته است: اردشير بابكان كه از ملوك پارس بودست و نيك عادل و بسيار خير و كم آزار، ميگويد: مُلك هرگز قائم (استوار) نماند مگر به مردان و لشگر؛ و مرد، قائم نشود مگر به مال؛ و مال حاصل نشود مگر از رعيت؛ و رعيت مرفه و آسوده نشود مگر به عدل و سياست./
بدین گونه نموداری به دست می آید که در بالای آن (هدف): میهن، و سپس این لایه ها میباشد: سپاه (نیروی نظامی) > مال (نیروی اقتصادی) > مردم (نیروی ملی) > دادگستری و فن سیاست. فنی که نگاهبان میهن و مردمانش میباشد و باید به دست کاردانان پیاده شود نه آنکه به قول «سیلونه»: هرکس در هر حرفه ای شکست میخورد به سیاست رو می آورد و فکر میکند در این رشته موفق خواهد شد... سیاست هم مثل هر هنر دیگری برای خودش رموز و شگردهایی دارد که تنها اهل فن از آن آگاهند. {مکتب دیکتاتورها}
شاهزادگان ِایران آریایی را به گونه ای بار می آوردند که با سیاست به خوبی آشنا باشند و میهن سالاری را پی گیرند. اینچنین است که در کتاب پهلوی «مینوی خرد» اندرز میدهند که: «قدرت نيك» آن است كه «كشور» را آبادان و درويشان را آسوده از ستم، و داد (عدل) و آيينِ درست را نگاه دارد و فرمايد... و تن را براي روان، فدا كند./
در ایران آریایی استقلال کشور و آزادی مالی و اجتماعی در الویت قرار داشت. «نویمان» نیز جوهر دموکراسی را در «دگرگونیهای گسترده اجتماعی به منظور افزایش آزادی آدمی به بیشترین حد» میداند و اینکه «امکانی برای توازنی منصفانه میان منافع فرد و مصالح دولت پدید می آورد». به عنوان یک قانون ابدی و سوگند جاودانه میهنی، آیین و نظام شاهنشاهی (فدرالیسم)، بنیاد هویت ملی به شمار می آمد و در دورانی که پشتوانه مزدیسنا (خرد و دادگری) را به همراه داشت، ایران زمین را به اوج قدرت و شهرت نیک رسانید. شاه و مردم ایران باستان بر این پیمان بودند که به کیش و آیین سیاسی کشور پایبند بمانند. نظام سیاسی ایران آریایی چنان بنا شده بود که به عوام و قومها اجازه نمیداد کشور را به تجزیه بکشانند و یا حکومتی را برگزینند که پیامدش بر ضد میهن باشد. در آیین شهریاری ایرانی، شاه نه یک خودکامه و خودسالار بلکه آفریده و زیردست نیرویی فراتر به نام خداوند بود و برای رفاه و پیشرفت میهنش میکوشید. همه گفتارها و خطابه های آنان با نام و یاد یزدان آغاز میگشت و:
از این تاج شاهی و تخت بلند / نجوییم جز داد و آرام و پند {لهراسپ}
اهورامزدا این «کشور» را از دشمن و خشکسالی و دروغ، به دور نگه دارد. {داریوش بزرگ}
نکته بسیار مهم در ایران باستان، بهره وری از دین در خدمت میهن بوده و نه برعکس. در آن دوران هیچگاه شاهان پروا ندادند که حکومتی دینی بر سر کار آید و برخلاف نوشتارهایی که توتی وار از نفوذ موبدان ساسانی سخن میگویند، ساسانیان به عنوان یک راهبرد (استراتژی) به ویژه در برابر روم مسیحی، از دین ملی زرتشتی برای آمادگی و همبستگی مردم، سود میبردند. سرکوب مانویان و مزدکیان بهترین نمونه ها برای جلوگیری از دخالت روحانیت در سیاست است. به یاد آوریم که کتاب مقدس اوستا نه تنها دفتری دینی بلکه نامه ای ملی و میهنی بوده زیرا درجای جای آن، ایران زمین ستوده شده است: ایران، دل جهان و تاج سر هفت کشور و بهترین سرزمین برگزیده اهوراییست. شاه ـ پیامبران یادشده در اوستا همگی ایرانی (و نه بنی اسراییلی و غیره) هستند و به راستی چه چیزی بهتر از این برای سلسله های باستانی که هویت دینی و ملی مردم ایران، یگانه و همگون بود. آیا فراموش کرده ایم که در شرق و غرب تا کنون برای مصالح میهنی، دموکرات ترین حکومتها نیز گهگاه ناچار به سرکوب بینشها و ایدئولوژیهای دیگر شده اند؟
به باور «توماس هابس» (که در ۱۶۷۸ میلادی درگزشت)، اگر دین در اختیار دولت باشد، نظمی برقرار میشود و به اغتشاشی که در اثر تفسیرهای گوناگون و مخالف از اصول دین ناشی میشود، پایان میدهد. اشخاص میتوانند در دل خود به هرچه که بخواهند باور داشته باشند ولی حفظ اصول ظاهر برای نظم اجتماعی ضروریست./
ما بارها میبینیم که اندیشه های سیاسی و حکومتی ایرانیان باستان در نوشتارهای فیلسوفان و اندیشمندان غربی تکرار شده است و نشانگر ژرفای بینش و مصلحت اندیشی نیاکان ماست. سخن از کیش و کشور به میان آمد و ناگفته نگزاریم که اردشیر بابکان در یک آسیب شناسی، اندرز میدهد که:
* بیمناکم کسی در درس و تلاوت دین [تبلیغات مذهبی]، از شما پیشی بگیرد و اعتماد به نیروی سلطنت، شما را وا دارد که کار او را سبک بگیرید... آنچه بیش از هرچیز از زبان او به شما زیان میرساند این است که او نیرنگ خود را به دین بگرداند، با دین حجت بیاورد و چنین وانمود کند که خشم و گریه و اندوه او، و دعوت او برای دین است. چنین کسی پیروان و مریدان و مشاوران و یارانی بیش از شما خواهد یافت زیرا بغض و کینه مردم: آماجش پادشاهان و دوستی و دلسوزی آنان: جهتش ناتوانان و ستمدیدگان است./
چاره اندیشی اردشیر بابکان این است که آشوبگران را به عنوان بدعتگزار در دین، سرکوب کرد و بدین سان همین دین است که بر ضد خود آنها به کار می آید. ساسانیان نه «دولت دینی» بلکه «دین دولتی» داشتند. امروزه نیز جهان غرب در پیکارهایی پشت پرده با جهان شرق دوباره به ابزار مسیحیت روی آورده و پایگاه پاپ را با وجود آن همه جنایات در سده های پیشین، بازپس داده است. زیرا سرزمینهای مستقل و ناسیونالیست را باید زیر درفشی انترناسیونال و فرا ملی گرد آورد که همانا مسیحیت است و همانند این راهبرد را شوروی با کشورهای اقمارش پیاده کرده بود.
در برابر ما این چیستان و تناقض، خودنمایی میکند که برای نمونه در امریکا آیا محافل قدرت به راستی میهن سالار هستند یا نه؟ زیرا بر پایه مدارکی که داریم و خود آنها نیز آشکار و پنهان گفته اند و کرده اند، ایشان را نمیتوان مردمسالار دانست. البته آزمندی و خودکامگی فردی و گروهیشان را نباید از دیده به دور داشت. به گفته «سیلونه»: در اوایل دوران دموکراسی آمریکا اداره انتخابات رسمن به عهده قوه مقننه بود که کمیته های ویژه ای را برای انتخاب و معرفی نامزدها تعیین میکرد. در حوالی سال ۱۸۲۵.م وظیفه «انجام انتخابات» به دوش خود مردم گزاشته شد که این تحول به صورت یک «پیشرفت» جلوه کرد اما درواقع انحطاطی بیش نبود. پس از این تحول بود که سرخرهای تازه ای پیدا شدند. اینک انتخابات به صورت کار بسیار پرخرجی درآمده که دم و دستگاه های سیاست بازان حرفه ای که به هیچ اصولی پایبند نیستند و هیچ برنامه ای ندارند، آن را میچرخانند. و خودشان را همانگونه به مردم تحمیل میکنند که تراستهای مالی، بازار را به زیر سلطه میکشند. نمیشود گفت که این همه به نفع آزادی و اخلاق عمومی تمام شده باشد. سیستم قدیمی بدون شک ساده تر و بهتر بود./
دو پژوهشگر (لورنس شوپ + ویلیام مینتر) که اثری افشاگرانه درباره تراست مغزهای امپراتوری دارند، درباره محفل واقعی قدرت یعنی «شورای روابط خارجی امریکا» اشاره میکنند که «هدایت افکار امریکاییان» و «سازماندهی یک پایگاه مستحکم دو حزبی برای آموزش نخبگان در مورد نقش امریکا در سطح جهانی» از اهداف این شورا به شمار میرود. شورایی خصوصی اما بسیار پرنفوذ که پشتیبان سازمان جاسوسی (سیا) نیز میباشد. دو پژوهشگر مینویسند: مفهوم منافع ملی که به وسیله شورای روابط خارجی عنوان شد، اصول اهداف جنگی امریکا را در جنگ جهانی دوم پایه ریزی کرد. منافع ملت قبل از هرچیزی در یک چارچوب اقتصادی طرح و بررسی شد... طبقه سرمایه دار امریکا از طریق شورا پیشنهاد کرده بود تا با اتخاذ سیاست ایجاد امپراتوری [ایالات متحده] از طریق گسترش قدرت در ماورای دریاها، سرمایه داری امریکایی را حفظ کرده و گسترش دهند... این دیدگاه درواقع دربردارنده منافع عمومی مردم کشور نبود بلکه بیشتر منافع ویژه یک سیستم اقتصاد سرمایه داری را درنظر داشت که زیر نفوذ و همسو با منافع طبقه بالا بود./
به راستی نظم نوین و انسانی و میهنی شاهنشاهی هخامنشی کجا و امپراتوریهای غربی کجا؟!!
دفترهای سودمند دیگر:
آنتونی آربلاستر: لیبرالیسم غرب (ظهور و سقوط)
اینیاتسیو سیلونه: مکتب دیکتاتورها
کارل کوهن: دموکراسی
فرانتس نویمان: آزادی و قدرت و قانون
کارل پوپر: جامعه باز و دشمنان آن
محمدی ملایری: تاریخ و فرهنگ ایران
شوپ + مینتر: تراست مغزهای امپراتوری (شورای روابط خارجی و سیاست خارجی امریکا)
{دنباله دارد}