م.ص. نظمی افشار
عشقرباعي زير به ”بوعلي حسينابن سيناي بلخي“(370- 428 قمري) منسوب است:
تا بادة عشق در قدح ريختهاند/ وندر پي عشق عاشق انگيختهاند
با جان و روان بوعلي مهر علي/ چون شير و شكر به هم آميختهاند
(غزل شمارة 1)
الا يا ايهاالساقي ادر كاسا و ناولها/كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
(غزل شمارة 19)
چو بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاست
سخن شناس نهاي جان من خطا اينجاست
در اندرون من خسته دل ندانم كيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
(غزل شمارة 21)
من همان دم كه وضو ساختم از چشمة عشق
چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست
مي بده تا دهمت آگهي از سر قضا
كه به روي كه شدم عاشق و بر بوي كه مست(شراب)
(غزل شمارة 61) به نوشتة استاد پژمان بختياري الحاقي است
ز جام عشق مي نوشيد حافظ/مدامش مستي و رندي از اين است
(غزل شمارة 78)
روزگاريستكه سوداي بتان دين منست/غمِ اينكار نشاطِ دلِ غمگين منست
ديدن روي تو را ديدة جان بين بايد/اين كجا مرتبة چشم جهان بين منست
تامرا عشقِ توتعليم سخنگفتنكرد/خلق را وِردِزبان مدحت و تحسين منست
(غزل شمارة 80)
راهي است راه عشق كه هيچش كناره نيست
آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست
هر دم كه دل به عشق دهي خوش دمي ُبود
در كار خير حاجتِ هيچ استخاره نيست
(غزل شمارة 87)
بسوخت حافظ و در شرط عشق و جانبازي
هنوز بر سر عهد و وفاي خويشتن است
(غزل شمارة 88)
دلا طمع مبر از لطف بي نهايت دوست
چو لاف عشق زدي سر بباز چابك و چُست
به صدق كوش كه خورشيد زايد از نفست
كه از دورغ سيه روي گشت صبح نخست
اشاره به واژههاي خورشيد، راستي و دروغ در اين غزل ريشه در اعتقاد ايرانيان باستان و وسواس بي اندازة ايشان نسبت به دروغ و دروغگو دارد و همانطور كه در بيت كاملا مفهوم است راستگويي در ارتباط با خورشيد و دروغ در ارتباط با سياهي به كار رفته است كه نشان دهندة تضاد بين اين دو و اسطورهاي بودن مفهومي دارد كه حافظ به آن اشاره كرده است.با جان و روان بوعلي مهر علي/ چون شير و شكر به هم آميختهاند
(غزل شمارة 1)
الا يا ايهاالساقي ادر كاسا و ناولها/كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
(غزل شمارة 19)
چو بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاست
سخن شناس نهاي جان من خطا اينجاست
در اندرون من خسته دل ندانم كيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
(غزل شمارة 21)
من همان دم كه وضو ساختم از چشمة عشق
چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست
مي بده تا دهمت آگهي از سر قضا
كه به روي كه شدم عاشق و بر بوي كه مست(شراب)
(غزل شمارة 61) به نوشتة استاد پژمان بختياري الحاقي است
ز جام عشق مي نوشيد حافظ/مدامش مستي و رندي از اين است
(غزل شمارة 78)
روزگاريستكه سوداي بتان دين منست/غمِ اينكار نشاطِ دلِ غمگين منست
ديدن روي تو را ديدة جان بين بايد/اين كجا مرتبة چشم جهان بين منست
تامرا عشقِ توتعليم سخنگفتنكرد/خلق را وِردِزبان مدحت و تحسين منست
(غزل شمارة 80)
راهي است راه عشق كه هيچش كناره نيست
آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست
هر دم كه دل به عشق دهي خوش دمي ُبود
در كار خير حاجتِ هيچ استخاره نيست
(غزل شمارة 87)
بسوخت حافظ و در شرط عشق و جانبازي
هنوز بر سر عهد و وفاي خويشتن است
(غزل شمارة 88)
دلا طمع مبر از لطف بي نهايت دوست
چو لاف عشق زدي سر بباز چابك و چُست
به صدق كوش كه خورشيد زايد از نفست
كه از دورغ سيه روي گشت صبح نخست
(غزل شمارة 99)
اگر به مذهبِ تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است كان تو را صلاح
صلاح و توبه و تقوي ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون كسي نيافت صلاح
(غزل شمارة 118)
حسن بي پايان او چندان كه عاشق ميكشد
زمرة ديگر به عشق از غيب سر بر ميكند
(غزل شمارة 130)
لافِ عشق و گله از يار زهي لافِ دروغ
عشقبازان چنين مستحقِ هجرانند
(غزل شمارة 133)
از صداي سخن عشق نديدم خوشتر/يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند
(غزل شمارة 144)
ستم ازغمزه مياموزكه درمذهب عشق/هر عمل اجري و هركرده جزايي دارد
نكتة قابل توجهي كه در اين بيت و بسياري از ابيات ديگر كه عشق به معناي عرفاني آن به كار رفته وجود دارد، اين است كه در صورت عوض كردن لغت عشق با لغتِ مهر نه تنها اين ابيات معناي خود را از دست نميدهند بلكه به مراتب داراي بار معنايي عميقتر و واضحتري نيز ميشوند. به عنوان مثال در همين بيت ميتوان نوشت: اگر به مذهبِ تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است كان تو را صلاح
صلاح و توبه و تقوي ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون كسي نيافت صلاح
(غزل شمارة 118)
حسن بي پايان او چندان كه عاشق ميكشد
زمرة ديگر به عشق از غيب سر بر ميكند
(غزل شمارة 130)
لافِ عشق و گله از يار زهي لافِ دروغ
عشقبازان چنين مستحقِ هجرانند
(غزل شمارة 133)
از صداي سخن عشق نديدم خوشتر/يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند
(غزل شمارة 144)
ستم ازغمزه مياموزكه درمذهب عشق/هر عمل اجري و هركرده جزايي دارد
ستم از غمزه مياموز كه در مذهبِ مهر/هرعمل اجري و هرکرده جزايي دارد
(غزل شمارة 149)
حافظ اگر سجدة تو كرد مكن عيب/كافر عشق اي صنم گناه ندارد
(غزل شمارة 153)
سرِ درسِ عشق دارد، دلِ دردمندِ حافظ/كه نه خاطرِ تماشا، نه هوايِ باغ دارد
سعدي ميفرمايد:(غزل شمارة 149)
حافظ اگر سجدة تو كرد مكن عيب/كافر عشق اي صنم گناه ندارد
(غزل شمارة 153)
سرِ درسِ عشق دارد، دلِ دردمندِ حافظ/كه نه خاطرِ تماشا، نه هوايِ باغ دارد
همه قبيلة من عالمان دين بودند/ مرا معلمِ عشقِ تو شاعري آموخت
(غزل شمارة 202)
عشق و شباب و رندي، مجموعةمراد است
چون جمع شد معاني، گويِ بيان توان زد
حافظ به حقِ قرآن، كز شيد و زَرق باز آي
باشد كه گويِ عيشي، در اين جهان توان زد
(غزل شمارة 204)
جهانيان همه گر منعِ من كنند از عشق
من آن كنم كه خداوندگار فرمايد
اقبال لاهوري سروده است:(غزل شمارة 202)
عشق و شباب و رندي، مجموعةمراد است
چون جمع شد معاني، گويِ بيان توان زد
حافظ به حقِ قرآن، كز شيد و زَرق باز آي
باشد كه گويِ عيشي، در اين جهان توان زد
(غزل شمارة 204)
جهانيان همه گر منعِ من كنند از عشق
من آن كنم كه خداوندگار فرمايد
عشق است كه در جانت هر كيفيت انگيزد
از تاب و تب رومي تا حيرتِ فارابي
از تاب و تب رومي تا حيرتِ فارابي