{از: م.ص.نظمی افشار}
اهورا – نور
(غزل شمارة 12)
ز رقيب ديو سيرت به خداي خود بنالم
مگر آن شهاب ثاقب مددي كند سها را
همانطور كه در اين بيت ملاحظه ميشود، حافظ از خداي خود با عنوان شهاب ثاقب ياد كرده است. يعني براي خداوند صفت منور بودن قائل است. در طالع بيني ايراني عدد 3 داراي سمبلِ نجوميِ برجيس (مشتري اعراب) ژوپيترِ رومي، زئوسِ يوناني (برگرفته از زاووش پارسي) است و با انتساب به هرمزد (اهورامزدا) همانند عدد يك از معارف قادر متعال است و از اعداد توانا به شمار ميآيد. (طالع بيني ايراني. ص 32)
اهريمن
(غزل شمارة 160)
ز فكرِ تفرقه باز آي تا َشوي مجموع
به حكمِ آنكه چو شد اهرمن سروش آمد
سياهي
سياه: رنگ مرگ، اهريمن و جهنم است. در اسطورة گيلگميش كه قديميترين مكتوبِ داستاني است كه تا كنون كشف شده و 4400 سال قدمت دارد، در آنجا كه پادشاه كشور اوروك”گيلگميش“ قصدِ ورود به جهان زير زمين(شهرِ مردگان) را دارد به توصيف آن ميپردازد: ”گيلگميش راهِ بيابان بزرگ را ، راهِ دروازة زير خاك را، پيش ميگيرد، به خانة تاريكِ ”ايركالا“(Irkalla)(خدايِ زير خاك) ميرسد، به طرفِ منزلِ او گام مينهد، آنجا كه هر كس يك بار داخل شده ديگر برنگشته، راهي كه ميرفت راهي بود كه برگشت نداشت، به منزلگاهي كه ساكنين آن از روشني محرومند، غبارِ زمين خوراك آنها است و خاكِ رس غذايِ آنها، روشنايي نميبينند و در تاريكي مينشينند“.
به بوي كافهاي كاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعدِ مشكينش، چه خون افتاده در دلها
مرا در منزلِ جانان چه جاي عيش چون هر دم
جرس فرياد ميدارد، كه بربنديد محملها
شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين حائل
كجا دانند حالِ ما، سبكبارانِ ساحلها
***
برو از خانة گردون به درو نان مطلب
كين سيه كاسه به آخر بكشد مهمان را
ندانم از چه سبب رنگ آشنايي نيست
سهي قدان سيه چشم ماه سيما را
(غزل شمارة 49)
مرغ شبخوان را بشارت باد كاندر راه عشق
دوست را با نالة شبهاي بيداران خوش است
(غزل شمارة 61)
بر آن چشم سيه صد آفرين باد/كه در عاشقكشي سحرآفرين است
(غزل شمارة 65)
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشهاي برون آي اي كوكب هدايت
(غزل شمارة 115)
شبِ تنهاييم در قصدِ جان بود/ خيالش لطفهاي بيكران كرد
(غزل شمارة 130)
مگرم چشمِ سياه تو بياموزد كار/ورنه مستوري ومستي همهكس نتوانند
(غزل شمارة 149)
ني منِ تنها كِشم تطاول زلفت/ كيست كه او داغِ آن سياه ندارد
(غزل شمارة 179)
دردا كه از آن آهويِ مشكينِ سيه چشم
چون نافه بسي خونِ دلم در جگر افتد
(غزل شمارة 183)
َمكُش آن آهويِ مشكينِ مرا اي صياد
شرم از آن چشمِ سيه دار و مبندش به كمند
منِ خاكي كه از اين در نتوانم برخاست
از كجا بوسه زنم بر لبِ آن قصرِ بلند
باز مستان دل از آن گيسويِ مشكين حافظ
زانكه ديوانه همان به كه بُوَد اندر بند
شهيد بلخي سروده است:
اگر غم را چو آتش دود بودي/ جهان تاريك بودي جاودانه
(غزل شمارة 214)
مرا مهرِ سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضايِ آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
مشوي اي ديده نقشِ غم ز لوحِ سينة حافظ
كه زخمِ تيرِ دلدار است و رنگِ خون نخواهد شد
شبِ يلدا
(غزل شمارة 184)
صحبتِ حكام، ظلمتِ شبِ يلداست/ نور ز خورشيدخواه بُوَد كه برآيد
ظلمت، شب
اين ابيات را شاعر معاصر اديب طوسي سروده است:
شاهبازي را ز كيدِ پشگان انديشه نيست
آفتابي را نيارد ساخت خفاشي غمين
وندر آن كشور كه روشن از فروغِ ايزدي است
ديوِ ظلمت كي شود بر مسندِ عزت مكين
چون شود اين ملك جولانگاهِ مشتي نابكار
كي فتد در دستِ اهريمن سليماني نگين
دشمنان ملك خفاشند و سلطان آفتاب
پيشِ خورشيدِ جهان غوغايِ خفاشان ببين
ابيات زير از شاعر معاصر ابراهيم علوي است:
شبِ تاريك حالِ دل بر هم/ خسته از قيل و قالِ اهلِ مجاز
پردههايِ سياهِ ظلمتِ شب/ سخت پوشيده بر نشيب و فراز
(غزل شمارة 194)
چو ماهِ روي ِ تو در شامِ زلف ميديدم
شبم به رويِ تو روشن چو روز ميگرديد
(غزل شمارة 195)
شبِ شراب خرابم كند به بيداري/وگر به روز حكايت كنم به خواب رود
طريقِ عشق پر آشوب و فتنه است اي دل
بيفتد آنكه درين راه با شتاب َرَود
(غزل شمارة 209)
حكايتِ شبِ هجران، نه آن حكايتِ حال است
كه شمهاي ز بيانش به صد رساله برآيد
(غزل شمارة 230)
روزِ هجران و شبِ فرقتِ يار آخر شد
زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد
آن پريشانيِ شبهايِ دراز و غمِ دل
همه در ساية گيسويِ نگار آخر شد
صبحِ اميد كه شد معتكفِ پردة غيب
گو برون آي كه كارِ شبِ تار آخر شد
خاقاني شرواني سروده است:
صبح چون زلفِ شب براندازد/ مرغِ صبح از طرب پر اندازد
كركس شب غراب وار از حلق/ بيضة آتشين بر اندازد
بر شكافد صبا مشيمة شب/ طفلِ خونين به خاور اندازد
زخمة مطربان صلايِ صبوح/ در زبانهاي مزمر اندازد
زلف ساقي كمند شب پيكر/ در گلويِ دو پيكر اندازد
ادهم شب گريخت ساقي كو/ تا كمندِ معنبر اندازد