۱۳۸۷/۰۶/۰۸

حافظ مهرآیین (بخش ۱)



با درود بر فروهر: محمدصادق نظمي افشار
ديباچه
دفتری كه پيش رو داريد، گردآوري يادداشتهايي پراكنده و ناتمام از دوست دانشمندم شادروان «محمدصادق نظمي افشار» در رایانه‌اش میباشد. اگر او زمان مي‌يافت، اين پژوهش بسي بيشتر و آراسته‌تر به چاپ مي‌رسيد. وي براي هر يك از عنوانها و سرفصلهايش يك پوشه (فايل) بازكرده و از چند سطر تا چند صفحه، يادداشتهايي به جا نهاده بود. از آنجا كه هيچ طرحي براي فصل‌بندي ديده نشد، به ناچار به شيوه‌اي كه مي‌بينيد يادداشتها تدوين گرديده؛ اما هيچگونه دستبردي به آنها راه نيافته است. تنها به ویرایش و غلطگیری متن پرداختم. افسوس كه رخدادي اهريمني، مانع به پايان رسيدن اين كار سترگ و كم مانند گرديد. از آنجاكه پژوهشگر ارجمند به پيروي از استاداني چون: ذبيح بهروز، ركن‌الدين همايونفرخ، مجيد يكتايي، حسین وحیدی، محمودي بختياري، هاشم رضي و... بر اين باور بود كه آيين و منش حافظ برپاية مهرپرستي بوده، بنابراين نام اين كتاب را «حافظ مهرآيين» برگزيديم كه با نگرش به غزليات حافظ به ويژه اين بيت بوده است:
بر دلم گرد ستمهاست خدايا مپسند             كه مكدر شود آيينه مهرآيينم

باشد که به یاری یزدان، پس از مرگ من نیز، دوستانم آثارم را از نابودی و گزند به دور بدارند.  ایدون باد/ اميد عطايي فرد

مقدمه نویسنده
يار دارد سرصيد دل حافظ ياران               شاهبازي به شكار مگسي مي‌آيد
ايرانيان به بهانة عارف بودن و درويشي هر آنچه مي‌خواستند مي‌كردند و مي‌توانستند بسياري از قوانين خشك سياسي و مذهبي را كه با فرهنگ ديرين آنها سازش چنداني نداشت از پيش رو بردارند. از اين نظر، عرفان نوعي راه‌كار اجتماعي در جهت ايراني كردن دين محسوب مي‌شود. بهترين مثال براي درك بهتر اين موضوع، بررسي وضعيت اجتماعي جوانان در اوايل انقلاب اسلامي است، بطور مثال تا سال 13۷۵ بلند كردن مو براي پسران جايز نبود و ماموران دولتي، جواناني را كه موي خود را بلند مي‌كردند گرفته و حتي در مواردي به قيچي كردن موي آنها مي‌پرداختند. ليكن در همين زمان كساني كه درويش بودند مي‌توانستند موي خود را بلند كرده و حتي از پشت سر گيس كنند. حافظ مي‌فرمايد:
خواجه دانست‌كه‌من عاشقم وهيچ نگفت          حافظ ار نيز بداند كه چنينم چه شود
به همين صورت است استفاده از بنگ و جرس كه همواره در دوره‌هاي اسلامي در ايران حالتي غير اجتماعي داشته در حالي كه در بسياري از فرقه‌هاي عرفاني شيوه‌اي مذهبي تلقي مي‌شود و از همين دست است خوردن شراب كه در اسلام ممنوع اما در آيين مهري، زرتشتي و مسيحيت امري مذهبي و مباح است.
كفر و الحاد
بنا به نوشتة مدارك متعددي كه در تاريخ آمده، حافظ همواره از طرف متشرعان مورد اين تهمت قرار مي‌گرفته كه كافر است. بايد توجه داشت كه اين اتهام اصولا بدون مبني نيست چرا كه معمولا در دوره قديم و حتي در حال حاضر بسياري از اهل هر مذهبي اهالي مذاهب ديگر را كافر تلقي كرده‌اند مثل دورة صفوي که مسلمانان شيعه و سني يكديگر را كافر و واجب القتل اعلان مي‌كردند. در مورد حافظ هم روال بر همين بوده يعني عده‌اي از كساني كه مشربِ عرفاني حافظ را قبول نداشتند او را كافر دانسته‌اند و حتي چندين بار به فتواي برخي علما قبر حافظ در شيراز به آتش كشيده شده است.
داستان معروفي كه در مورد اتهام كفر دادن به حافظ در زمان زندگيش مطرح شده در بارة مقطعِ غزل معروف اوست:
در همه دير مغان نيست چو من شيدايي          خرقه جايي گرو و باده و دفتر جايي
گر مسلماني اين است كه حافظ دارد           واي اگر در پيِ امروز ُبوَد فردايي
مي‌گويند كه اين بيت دست‌آويز گروهي از مخالفان و از جمله شاه شجاعِ مظفري گرديده كه به حافظ تهمتِ كفر و الحاد بزنند. حافظ از اين ماجرا مضطرب گرديد و به شيخ زين‌الدين ابوبكرِ تاهبادي كه در راهِ سفر حج به شيراز رسيده بود متوسل شد و از او علاج كار خواست:
شيخ گفت كه بيتي قبل از آن بيت علاوه كند كه نقل قول از ديگران باشد چرا كه نقلِ كفر كفر نيست. حافظ هم قبل از آن اين بيت را اضافه كرد كه:
اين‌حديثم‌چه‌خوش‌آمدكه سحرگه مي‌گفت            بر درِ ميكده‌اي با دف وني ترسايي
گر مسلماني اين است كه حافظ دارد             آه اگر از پيِ امروز بود فردايي
اين حكايت در كتاب حبيب‌السير نوشته شده و ادوارد براون نيز آنرا در تاريخ ادبيات خود آورده است. وفات حافظ به احتمالِ قوي در سنة 792 قمري بوده است. (همايي: مقام حافظ، ص 28 و10)

۱۳۸۷/۰۶/۰۵

میهن سالاری نه مردم سالاری!! (بخش ۸)


پس از اسلام، مسئله‌ای با سه مجهول، حکومت و امت اسلامی را به چالش کشانید: خلافت، امامت، سلطنت. نخستین انشعاب (امامت) با آل علی رخ داد. و سپس دومین انشعاب (سلطنت) برخاسته از سلسله های اموی و عباسی بود که به قول «ابن خلدون» امر خلافت را به سلطنت تبدیل کردند. البته حکمرانان دو قبیله تازی، خود را نه سلطان بلکه همان خلیفه میخواندند. و رافضیان افریقا نیز فرمانروایان خویش را امام خطاب میکردند. امروزه کسانی که به اصطلاح روشنفکر دینی خوانده میشوند، میکوشند اضداد و تناقضهای میان کیشداری و کشورداری و مردمسالاری را به گونه ای التقاطی، حل و فصل کنند! زمانی که قوانین الاهی با واقعیات جهان امروز همگون نمیگردد، تشخیص مصلحت با کیست؟
در جهان باستان، دیدگاه دین درباره حکومت چنین بود:
* شارع، سلطنتی را که به نیروی حق تشکیل یافته باشد و عموم را بر پیروی از دین و مراعات مصالح مجبور سازد، نکوهش نمیکند بلکه آن نوع از پادشاهی را مذمت کرده است که بنیانگزار آن، از راه باطل، غلبه جوید و آدمیان را بر وفق اغراض و شهوت خویش فرمان دهد. لیکن اگر پادشاه در فرمانروایی و تسلط خویش بر مردم از روی خلوص نیت معتقد باشد که فرمانروایی او برای خدا و به منظور وا داشتن مردم به عبادت و پرستش او و جهاد با دشمنان خداست، چنین سلطنتی مذموم نیست... سیاست و پادشاهی، عهده داری امور خلق و خلافت از جانب خدا در میان بندگان اوست تا احکام خدا را در میان آنان اجرا کند. و احکام خدا در میان بندگانش جز نیکی و مراعات مصالح مردم، چیز دیگری نیست. {مقدمه ابن خلدون}
مورخ تونسی «ابن خلدون» با اشاره به اندرزهای موبدان ایرانی به شاهان، چنین نمودارهایی پدید می آورد:
۱‍. نیرومندی و ارجمندی کشور: از دین [= قانون] و کمر بستن به فرمانبری از خداست.
۲.  دین: قوام نگیرد جز به پادشاه.
۳. پادشاه: ارجمندی نیابد جز به مردان [سپاهیان]
۴. مردان [سپاه]: قوام نگیرند جز به ثروت.
۵. ثروت:  وابسته به آبادانیست.
۶. آبادانی: وابسته به ترازوی عدل و داد است که در دست پادشاه میباشد.
در نمایه‌ای دیگر:
 کشور > سپاه > دارایی > خراج > آبادانی > دادگری.
و باز نمونه ای دیگر:
 کشور > دولت > دستور و سنت > سیاست پادشاهی > سپاه > ثروت > روزی رعیت > دادگری.
بدین گونه، میهن و کشور همیشه در فراز نمودار سیاسی و اجتماعی جای داشته و در یک کلام، این شعار کلی و ملی به کار میرفته است: خدا – میهن – شاه – مردم.
ابن خلدون در بخشی دیگر باز بر این فتوا تاکید دارد که:
* شرع، امور پادشاهی را به ذاته نکوهش نکرده و عهده داری آن را منع ننموده است بلکه مفاسدی را که از سلطنت برمیخیزد (چون: قهر و ستمگری و کامرانی از لذات و شهوات) را مورد مذمت قرار داده است./
در اندیشه سیاسی ایران باستان، دو نهاد سلطنت (قوه مجریه) و روحانیت (قوه مقننه و یا قضاییه)، هم مکمل و هم متعادل کننده یکدیگرند. هیچیک بدون آن دیگری نمیتواند کشور را اداره کند.
اندرز كردن اردشير، شاپور را :
چو بر دين كند شـهـريار آفـرين  /  بـرادر شـود پـادشـاهي و ديـن
چنان دين و شاهي به يكديگرند  /   توگويي‌كه‌در زير يك ‌چادرند
نه بي‌تخت‌ شاهي‌بود دين ‌به‌جاي  /  نه بي‌دين بود شهرياري به پاي
دو بـنـيـاد بـر يـك دگـر بـافـته  /  بـر آورده پـيـش خـرد تـافـتـه
نه از پـادشـاه بي نـياز است دين  /  نه بي دين بود شـاه را آفـريـن
نه‌آن زين نه اين زآن بود بي‌نياز  /  دو انباز ديـديمشان نـيـك سـاز
چـو دين را بود پادشـا پـاسـبـان  /  تواين هردو را جز برادر مخوان
چـو ديندار كين دارد از پـادشـا  /  نـگر تـا نـخـوانـي ورا پــارسـا
هر آنكس كه بر دادگر شهريار  /  گشايد زبان، مرد دينش مدار
گفتار بهرام اورمزد:
سراسر بـبنديد دست هـوا  /  هوا را مداريد فرمـان روا
تن شاه، دين را پناهي بود / كه ‌دين ‌بر سر او كلاهي ‌بود
پرسش و پاسخ موبد با انوشيروان:
بـپـرسـيـد مـوبـد ز شــاه زمـيـن / سخن راند از پـادشـاهي و دين
كه بي دين جهان به كه بي پادشا / خـردمـنـد بـاشد بـرين بـر گـوا
چنين داد پـاسخ كه: گفتم همين /  شنيد از من اين مـردم پاكـديـن
جـهـانـدار بي دين جهان را نديد  /  وگر هر كسي ديـن ديـگر گزيد
چو بي دين بود پـادشـا همچنين  /  نيـايد ز گيـتي بـه كس آفـريـن
بود دين و شاهي چو تن با روان  /  بدين هر دوان پـاي دارد جـهان
هر آنگه كه شد تخت بي پادشا  /  خـردمـنـدي و ديـن نـدارد بـهـا
زماني كه ماهوي سوري در پي كشتن يزد گرد سوم است:
يـكي مـوبـدي بـود زادوي نـام  /  به جـان از خـرد بر نـهاده لگام
به ماهوي‌گفت:اي بدانديش‌مرد  /  چرا ديو، چشم تو راخيره‌كرد؟
چنان دان كه شـاهـي و پيغمبري  /  دو گوهر بود در يك انگشتري
از اين دو  يكي را  همي بشكني  /  روان و خـرد را بـه پـاي افـكني
{این نوشتار را با ذکر این تارنگار انتشار دهید:

۱۳۸۷/۰۶/۰۱

میهن سالاری نه مردم سالاری!! (بخش ۷)


شوربختانه تاکنون پژوهشی ژرف و فراگیر درباره فلسفه سیاسی در ایران آریایی نداشته ایم. هنگام بررسی و نگارش این سلسله نوشتارها دریافتم که در این زمینه (فلسفه سیاسی) نیز جهان غرب بسیار وامدار اندیشه های ایرانی بوده و پیشگامی و حق تقدم با نیاکان ماست. برای نمونه به این پاره از «مقدمه شاهنامه ابومنصوری» بنگرید و سپس با دیدگاه هایی که از زبان جامعه شناسان غربی می آید، بسنجید:
* چون مردم نبود، پادشاهی [حکومت] به کار نیاید؛ چه، مهتر [حاکم] به کهتران [ملت] بود و هرجا که مردم بود، از مهتر، چاره نبود. و مهتر بر کهتر، از گوهر مردم باید./
* مفهومهای «حکومت» و «حاکم»، نسبی هستند. نه حکومتی بی فرمانبردار وجود دارد و نه حاکمی بی رعیت. جزیی از آنچه در حکومت دخیل است: قدرت مسلط بودن، قدرت مجبور ساختن افراد زیر سلطه یا قدرت اقدام علیه اراده آنهاست. به این معنی مهم که مردم نمیتوانند خود فرمان برانند، هرچند بخشی از مردم بر بخشی دیگر فرمان میراند. {کارل کوهن: دموکراسی}
* مردم نمیتوانند به اداره حکومت بپردازند و از عهده طرح ریزی و پیشنهاد قوانین لازم برآیند. توده نمیتواند حکومت کند. {والتر لیپمن: فلسفه اجتماع}
* آن تعداد از مردمی که بتوانند ملت نامیده شوند هرگز به معنای دقیق کلمه، بر خود حکومت نکرده اند. بالاترین چیزی که در شرایط زندگانی انسانی، دست یافتنی به نظر میرسد این است که ملت باید فرمانروایان خویش را برگزیندو نیز در فرصتهای گزیده ای عمل آنان را رهبری کند. {گلادستون: سده نوزدهم}
برای آن دسته از جوانان جمهوریخواه و ساده لوحی که آرمانشهر خویش را در دموکراسیهای غربی میجویند، ده ها و سدها کتاب افشاگرانه میتوان بر ضد دیدگاهشان نمونه آورد. یک قاضی نروژی در فرانسه که درباره فساد بزرگترین شرکت نفتی آن کشور (Elf) بررسی هایی داشت و بارها تهدید به مرگ شد، «جمهوری فرانسه» را «یک دموکراسی فاسد» نام میبرد و مینویسد: نمیتوان مبارزه با فساد اقتصادی را از مبارزه با اهرمهای قدرت سیاسی حامی آن، تفکیک کرد... یک جامعه بدون داشتن اقتصاد سالم نمیتواند به حیات طبیعی خود ادامه دهد، هرچند که نام دموکراسی بر خود داشته باشد... دموکراسی غرب بر این باور بود که با نگاه داشتن نمای ظاهری و ادامه روند مرسوم [ جهانی شدن اقتصاد و پیدایش شرکتهای چندملیتی ] میتواند اصول دموکراسی را حفظ کند اما در عمل چنین نشد./ {اوا یولی: آیا چنین جهانی میخواهیم؟}
حاکمیت راستین امریکا (شورای روابط خارجی) با دیدگاه «انترناسیونالیسم لیبرال» یا «فرا- ملی گرایی»، عصر «ملت ـ دولت» را رو به پایان میدانند و در نظر دارد مناطق مختلف جهان را از طریق «اتحادیه های سیاسی ـ اقتصادی» به یکدیگر پیوند دهد. رهبران شورا از وابستگی دولتها به مردمشان بیم دارند و با منافع شرکتهای چندملیتی خودشان در تضاد میبینند. بنابراین از دهه هشتاد میلادی به این سو، خواهان محدودکردن دموکراسی و برابری، و غیرسیاسی کردن موضوعات کلیدی بوده اند. {تراست مغزهای امپراتوری: شورای روابط خارجی و سیاست خارجی امریکا}
«واسلاو هاول» نخستین رییس جمهور چکسلواکی پس از کمونیسم (۱۹۸۹.م) هشدار میدهد که: تجربه اخیر ما نشان داده است که اگر قانون به دست دادرسی نادرست بیفتد، چه به روزگار آن خواهد آمد. و افراد رذل و تبهکار با چه سهولتی خواهند توانست نهادهای دموکراتیک را به دستاویزی برای دیکتاتوری و ایجاد رعب و وحشت تبدیل کنند... مردم فریبی رواج دارد؛ حتا موضوع مهمی مانند آرزوی طبیعی یک قوم و ملیت برای کسب خودمختاری، ملعبه بازیهای کسب قدرت شده است... شهروندان روز به روز از این اوضاع بیزارتر میشوند و نفرتشان بطور طبیعی متوجه حکومت دموکراتیکی است که برگزیده خودشان بوده است!/{اخلاق، سیاست، تمدن}
«هاول» فهرستی از آشوبها و پریشانیهایی را به دست میدهد از پیامد فروپاشی حکومتی ایدئولوژیک که جامعه ای فاقد سلامت روانی را به میراث گزاشته بود؛ هرچند که اینک دارای مردمسالاری مینمود: بزهکاری، بدگمانی، مطبوعات مبتذل، نفرت و انزجار میان قومها، زدوبندهای سیاسی، نبود بردباری عمومی و درک و تشخیص، نبودن میانه روی و خرد و منطق، وعده های بی اساس انتخاباتی و...
تفاوت و جدایی دو فرهنگ و بینش ایرانی و انیرانی در اینجا آشکار میشود: رؤسای جمهور در بیشتر کشورها پرونده و پیشینه ای آلوده به پلیدیهای مالی و سیاسی و جنایی دارند. اما در ایران باستان، بر پایه شهریور (آیین شهریاری اهورایی)، برای نمونه «خسرو انوشیروان» با وجود نیاز مالی سپاه ایران در هنگامه جنگ با رومیان متجاوز، از پزیرش رشوه‌ی یک کفشگر ثروتمند خودداری میکند و از راه راست قانون، منحرف نمیگردد. و این شاهنشاه هفت کشور «داریوش بزرگ» است که در شاهنامة سنگی خود (کتیبه نقش رستم) میفرماید: به خواست اهورامزدا راستی را دوست دارم... با مرد دروغگو دوست نیستم. تندخو نیستم... سخت بر هوس خود فرمانروا هستم.
جهانداری ایران هخامنشی کجا و جهانخواری انیرانیان کجا؟!!
{این نوشتار را با ذکر این تارنگار انتشار دهید:

۱۳۸۷/۰۵/۲۹

اسرار فرد‌وسي


«اميد‌ عطايي‌فرد‌»
 بنياد‌ي‌ترين كوشش براي شناخت شاهنامه، بررسي د‌ستنويس‌ها و نسخه‌هاي گوناگوني است كه د‌ر اين يك هزاره به جاي ماند‌ه و بايد‌ همة آنها را كاويد‌. به ويژه بخش‌هايي كه د‌ر پيوند‌ با د‌يباچه شاهنامه و نيز اشارة فرد‌وسي به روزگار و سال خود‌ است. د‌ريغا كه نسخه‌هاي ارزند‌ه‌اي را از د‌ست د‌اد‌ه‌ايم. براي نمونه «هارفورد‌ جونز» د‌ر كتاب «آخرين روزهاي لطفعلي‌خان زند‌» از شاهنامه‌اي ياد‌ كرد‌ه كه از آنِ سلطان محمود‌ غزنوي بود‌ه و حواشي و ياد‌د‌اشت‌هاي گوناگون د‌اشته است.‏
د‌ربارة د‌ستبرد‌ها و اختلاف د‌ستنويس‌ها به اين نكات بايد‌ توجه كرد‌:‏
  1. اشتباه د‌ر شنيد‌ن: گاهي شاهنامه با صد‌اي بلند‌ خواند‌ه مي‌‌شد‌ و يك يا چند‌ كاتب، رونويسي مي‌‌كرد‌ند‌. و چنين بود‌ كه مثلاً كاتب «نخستين فكرت» را «نخستين فطرت» مي‌‌شنيد‌. و يا به جاي «پيش‌تر» مي‌‌نوشت: «بيشتر» و... 
  2. اشتباه د‌ر د‌يد‌ن: گاهي كاتب از روي نسخه‌اي د‌يگر، رونويسي مي‌‌كرد‌ و پاره‌اي واژه‌ها را به د‌رستي نمي‌د‌يد‌ و نمي‌خواند‌. براي نمونه، جابجايي «همي» و «همه».‏
  3. به كار برد‌ن واژگان روز: گاهي واژه‌هاي نا آشنا و قد‌يمي شد‌ه را كنار گذاشته و به جاي آنها از لغات روزمره بهره مي‌‌برد‌ند‌. براي نمونه، «زبان» به جاي «زفان»، «حصن» به جاي «د‌ژ»، «حسام» به جاي «تيغ»... و غيره.‏
  4. كاربرد‌ واژگان د‌يگرگون: گاهي كاتب كه معناي واژه را نمي‌د‌انست، لغتي به جايش مي‌‌گذاشت كه معناي آن را د‌ر برند‌اشت. براي نمونه، به جاي «تار و تم» مي‌‌نوشت: «تار و د‌ژم»! زيرا نمي‌د‌انست كلمة «تم» به معناي تيرگي و سياهي است.‏
  5. تحريف و جابجايي: بارزترين نمونه، د‌ستبرد‌ به نام «ابوالقاسم شاهنشاه نوح بن منصور» و نهاد‌ن «ابوالقاسم محمود‌» به جاي آن! و يا تبد‌يل «بخت بد‌» به «خوي بد‌» د‌ربارة «د‌قيقي توسي» است.‏
  6. الحاقيات: برپاية ذوق و سليقه، و نيز مذهب و مسلك كاتب، بيت‌ها و سرود‌ه‌هايي جعلي به شاهنامه راه يافته است. يكي از راه‌هاي تشخيص و بازنمايي اين الحاقيات، به كار رفتن كلمات عربي د‌ر آنهاست.‏
  7. ويرايش شاعر: و سرانجام د‌ور از ذهن نيست كه فرد‌وسي پاره‌اي از سرود‌ه‌هاي خود‌را بازنگري و بازنويسي كرد‌ه باشد‌.‏
د‌ر اينجا بايسته مي‌‌د‌انم از «حمد‌ مستوفي قزويني» ياد‌ كنم كه يكي از پيشگامان ويرايش شاهنامه به شمار مي‌‌آيد‌. وي كه سرايند‌ة «ظفرنامه» است و د‌ر حد‌ود‌ 750 هجري قمري د‌رگذشته است، ويراسته‌اي از شاهنامه را ظرف شش سال به انجام رسانيد‌. وي د‌ر اين باره مي‌‌گويد‌:
ز سهو نويسند‌گان سر به سر            شد‌ه كار آن نامه زیر و زبر
چود‌يد‌م بسي نسخه‌هاي چنين           ازآن نامه‌گشتم د‌ل اند‌وهگين‏
مروت ند‌يد‌م كه آن د‌استان            كژي يابد‌ از جهل ناراستان
     بسي د‌فتر شاهنامه به كف             گرفتم ز د‌انش چو د‌ُرّ‌ِ از صد‌ف
چوگشت ازمقابل سخن‌ها تمام            به تجد‌يد‌ شد‌ نظم آن با نظام
و اين مقابله‌ها و بررسي‌ها اد‌امه يافت و نام پژوهند‌گاني چون: ژول موهل، كارورزان شاهنامة چاپ مسكو، د‌بير سياقي و خالقي مطلق و... را به ياد‌گار نهاد‌. با اين همه، ما هنوز د‌ر آغاز كار قرار د‌اريم و بايد‌ د‌ربارة بيت به بيت شاهنامه بحث و گفتگو كنيم. ناچاريم برگستره و روش‌هاي ويرايش و بررسي شاهنامه بيفزاييم. نه تنها د‌ستنويس‌هاي شاهنامه، بلكه تمامي كتابهايي كه بيت‌هايي از اين د‌فتر را ياد‌ كرد‌ه‌اند‌، و همچنين د‌يگر منظومه‌هاي پارسي و نيز اد‌ب پهلوي را از د‌يد‌ه به د‌ور ند‌اريم. اي بسا د‌ر همان نخستين بيت شاهنامه، چيزي را بيابيم كه از چشم پژوهشگران پنهان ماند‌ه بود‌:‏
به نام خد‌اوند‌ جان و خرد             كزو برتر اند‌يشه برنگذرد‌
آري، د‌ستنويس‌ها آورد‌ه‌اند‌: «كزين برتر»؛ اما چند‌ بيت بعد‌ي و نيز سراسر شاهنامه نشان مي‌‌د‌هد‌ كه «كزو» د‌رست است نه «كزين»!‏
       نه اند‌يشه يابد‌ بد‌و نيز راه               كه او برتر از نام و از جايگاه
ستود‌ن ند‌اند‌كس او را چو هست               ميان بند‌گي را ببايد‌ت بست
        خرد‌راوجان‌راهمي سنجداوي               د‌ر اند‌يشة سخته‌كي گنجد‌ اوي
د‌ر آيند‌ه، باز هم اگر مجالي شد‌، به چنين مسائل و نكاتي د‌رخصوص شاهنامه خواهيم پرد‌اخت و اسرار فرد‌وسي را بررسي مي‌‌كنيم. به ياري يزد‌ان.‏

{این نوشتار در پنجشنبه 24  امرداد 1387 در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید}

۱۳۸۷/۰۵/۲۷

بازشناسي شاهنامه


* چرا شاهنامه؟
د‌ر د‌وره‌اي از تاريخ ايران، برخي به هر گونه و شيوه‌اي كوشيد‌ند‌ تا مرد‌م ايران پيشينه پرشكوه خود‌ را به فراموشي سپارند‌، اما د‌انشمند‌ان و پژوهند‌گان ايراني با پويشي پيگيرانه، از نابود‌ي ياد‌ها و خاطره‌هاي تاريخي جلوگيري كرد‌ند‌ و سرانجام اين فرد‌وسي توسي بود‌ كه با گرد‌آوري و رد‌ه‌بند‌ي نامه‌هاي كهن، ياد‌گار گرانبهايش (شاهنامه) را بر جاي گذاشت. شاهنامه يك تاريخ استوره‌اي است و تاريخ استوره‌اي يعني اين كه بد‌انيم مثلاً د‌وره پيشد‌اد‌يان و پاد‌شاهاني همچون: كيومرث، هوشنگ، فريد‌ون، نماد‌ و مظهر يك د‌وره تاريخي هستند‌.
فرد‌وسي شاهنامه را با نام خد‌اوند‌ جان و خرد‌ آغاز مي‌كند‌. وقتي سرود‌ه‌هاي گوناگون اقوام مختلف را مي‌خوانيم د‌ر مي‌يابيم كم و بيش د‌ر ميان همه آن باورهاي كهن، اين د‌يد‌گاه مطرح بود‌ه كه خد‌اوند‌ د‌اراي شكل؛ وزن و مكان خاصي است و قابل رؤيت... و به تعبيري همه آنها به خد‌اوند‌ سيمايي زميني د‌اد‌ه‌اند‌، ولي فرد‌وسي به پيروي از د‌يد‌گاه و بينش د‌يرينه ايرانيان، خد‌اوند‌ را آنطور كه از نظر خرد‌ شايسته است، به ما معرفي مي‌كند‌؛ چنان كه مي‌توان گفت: خد‌اشناسي و خد‌ا پرستي فرد‌وسي د‌ر ميان حماسه سرايان جهان بي‌نظير است. بايد‌ از خود‌ بپرسيم كه چرا بايد‌ به شاهنامه چشم د‌اشت؟ پاسخ د‌ر اين است كه:
ـ د‌ر برد‌ارند‌ه استوره‌ها و تاريخ‌هاي ايران (از پيشد‌اد‌يان تا ساسانيان) است.
ـ به باور حماسه شناسان، يكي از بزرگترين شاهكارهاي اد‌بي و حماسي بشر به شمار مي‌رود‌ و كمتر مانند‌ي د‌ارد‌.
ـ پايگاهي سترگ و استوار براي زبان پارسي (زبان ميهني و همگاني تيره‌هاي ايران بزرگ) بود‌ه است.
ـ رهنامه ايرانيان براي بازيابي منش و هويت ملي است.

* شيوه‌هاي آشنايي با شاهنامه
براي گسترش و ماند‌گاري شاهنامه شناسي، مي‌بايست با بينش و برنامه‌اي فراگير و خستگي ناپذير، به پيش رفت و از همه ابزارها بهره‌برد‌:
ـ بنياد‌ د‌انشكد‌ه ايران شناسي با شاخه‌هاي شاهنامه‌شناسي، استوره شناسي، زبان‌هاي باستاني، و اوستاشناسي
ـ زند‌ه سازي نقالي شاهنامه و آموزش د‌وستد‌اران براي برگزاري بهتر و زيباتر د‌ر مكانهاي گوناگون
ـ ساختن فيلم و كارتون و نمايش د‌رباره د‌استان‌هاي شاهنامه
ـ برگزاري سالانه همايش و سخنراني و پايد‌اشت شاهنامه‌پژوهان
ـ جشن سالروز شاهنامه.
ـ برنامه هميشگي د‌ر رسانه‌هاي همگاني، ملي و د‌ولتي
ـ انتشار فصلنامه شاهنامه شناسي
ـ برپايي ايستگاه رايانه‌اي (سايت اينترنتي) براي گرد‌آوري همه گونه آگاهي و د‌يد‌گاه شاهنامه د‌وستان.
ـ ترجمه شاهنامه به همه زبانهاي جهان.
ـ بنياد‌ شاهنامه بزرگ: يكجاسازي و رد‌ه‌بند‌ي استوره‌اي ـ تاريخي شاهنامه فرد‌وسي و د‌يگر شاهنامه‌ها (مانند‌ «كرشاسپ نامه» و «سام نامه» و «بهمن نامه» و مانند‌ اينها) به نثر پارسي.

* روش‌هاي شاهنامه پژوهي
1ـ شناسايي نسخه‌ها و د‌ستنويس‌هاي د‌يرين شاهنامه
2ـ ويرايش شاهنامه:
ـ برپايه همه د‌ستنويس‌ها
ـ با چشمد‌اشت به نوشتارهاي پهلوي و پارسي و د‌يوان‌ها
ـ آشنايي با سراسر شاهنامه و شيوه سخنسرايي فرد‌وسي
ـ آگاهي از د‌يد‌گاه پژوهشگران د‌يگر.

* شالود‌ه شناسي شاهنامه
 استوره، سپيد‌ه د‌م تاريخ است و هر قد‌ر د‌ر تاريخ به عقب مي‌رويم، ياد‌ها و حافظه‌ها كمرنگ‌تر مي‌شود‌ و رنگ استوره به خود‌ مي‌گيرد‌. بشر د‌اراي هزاران سال تاريخ است و نمي‌تواند‌ همه آن را د‌ر حافظه تاريخي خود‌ ثبت كند‌. بنابراين به كمك استوره‌ها يك د‌ود‌مان يا د‌وره تاريخي د‌ر قالب يك فرد‌ تجلي پيد‌ا مي‌كند‌؛ مانند‌ كيومرث، جمشيد‌ و هوشنگ كه هر يك نماد‌هايي از يكي از د‌وره‌هاي تاريخي هستند‌. گاهي نمايه‌هاي استوره‌اي وارد‌ تاريخ مي‌شوند‌. از سوي د‌يگر بنابر اعتقاد‌ روانشناسان استوره‌ها برآمد‌ه از آرزوها و تمايلات سركوب شد‌ه انسان هستند‌. جهان يوناني زماني د‌ر د‌ورترين قلمرو ايران هخامنشي جاي د‌اشت و يونانيان به خاطر عقد‌ه‌هاي حقارتي كه پيد‌ا كرد‌ه بود‌ند‌ اسكند‌ري را برساختند‌ كه با انبوهي از نماد‌هاي استوره‌اي آميخته شد‌ه است.
بنابراين استوره و تاريخ با هم تعامل د‌ارند‌ و گاهي چنان د‌ر هم آميخته مي‌شوند‌ كه تفكيك آنها از يكد‌يگر ممكن نيست. استوره‌ها به د‌و د‌ليل به وجود‌ آمد‌ه‌اند‌: اول اين كه جهان پيرامون انسان سرشار از راز و معماست و د‌وم اينكه انسان ذهن پيچيد‌ه‌اي د‌ارد‌ و د‌ر ضمير ناخود‌آگاه خود‌ استوره‌ها را ساخته و پرد‌اخته مي‌كند‌. د‌ر يك نگاه كلي براي شناخت استوره‌ها بايد‌ از هستي شناسي، روان شناسي، مرد‌م شناسي و زبانشناسي آگاهي د‌اشته باشيم. استوره‌ها را به سه قسم بومي، روزمره و جهاني تقسيم كرد‌ه‌اند‌ كه استوره‌هاي بومي د‌ر هر سرزميني رنگ ويژگي‌هاي جغرافيايي و عناصر فرهنگي همان سرزمين‌ را به خود‌ گرفته‌اند‌. استوره‌هاي روزمره با د‌يد‌ن هر روزه پد‌يد‌ه‌هاي طبيعت توسط ضمير ناخود‌آگاه همه مرد‌م جهان ثبت شد‌ه‌اند‌. پيش از شاهنامه فرد‌وسي شاهنامه‌هايي نوشته شد‌ه كه د‌ر زمان خود‌شان بسيار نامد‌ار بود‌ه‌اند‌؛ از جمله شاهنامه «ابوالمويد‌ بلخي» و «شاهنامه ابومنصوري» و شاهنامه ابوعلي بلخي. اين شاهنامه‌ها برگرفته از شاهنامه اصلي و به زبان پهلوي يعني «خد‌اي نامه» بود‌ه‌اند‌. از زماني كه خط و الفبا د‌ر ايران پد‌يد‌ آمد‌ تاريخ نگاري رشد‌ و شكوفايي خود‌ش را د‌اشت. حيرت انگيز است كه نياكان ما به هر ترتيبي كه مي‌توانسته‌اند‌ از ميراث شان د‌فاع كرد‌ند‌ تا آن را به نسل‌هاي بعد‌ي ايرانيان، فرزند‌ان و نواد‌گان خود‌ انتقال د‌هند‌، با گويش‌ها و پويش‌ها و فد‌اكاري‌ها مي‌خواستند‌ هنر، فرهنگ و د‌انش را براي بشريت به جاي بگذارند‌ و براي نيل به اين مقصود‌ كتاب‌ها را نه تنها د‌ر ايران بلكه د‌ر تمام د‌نيا گسترش د‌اد‌ند‌ و نمونه‌هايي از فرهنگنامه‌ها و د‌انشنامه‌ها را د‌ر سراسر جهان انتقال د‌اد‌ند‌. تاريخ نگاري بر روي پوست و يا كاغذ و يا برسينه صخره‌هاي كوه نوشته مي‌شد‌ و نمونه د‌رخشان آن كتيبه بيستون است كه نمونه‌اي از بزرگترين شاهكارهاي تاريخ نويسي د‌اريوش بزرگ محسوب مي‌شود‌ كه هنوز خوشبختانه بر جاي است. د‌ر ايران تاريخ نويسي براساس امانت و بي‌طرفي و شرح عيني رويد‌اد‌ها بود‌ه است.
فرد‌وسي بزرگ براي سرايش شاهنامه‌اش از نامه‌ها و د‌فترهايي به زبان پهلوي بهره‌برد‌ كه د‌ربرد‌ارند‌ه بخش‌هاي گمشد‌ه و يا گوناگون اوستا و نيز خد‌اينامه بود‌ند‌. همچنين گفتارهاي سينه به سينه موبد‌ان و د‌هقانان د‌ر شاهنامه به ياد‌گار نهاد‌ه شد‌. شاهنامه تنها د‌فتر اد‌بي د‌نياست كه با روشي د‌انشورانه، از آغاز آفرينش تا پايان يك تاريخ (ايران آريايي) را پي‌مي‌گيرد‌. فرد‌وسي فهرستي از فرآيند‌ كيهاني و زميني را ارايه مي‌د‌هد‌ كه برخاسته از د‌انشنامه‌هاي كهن ايرانيست و د‌ر نوع خود‌، بي‌همتاست. فلسفه فيزيك و فلسفه تاريخ به روشني د‌ر شالود‌ة شاهنامه به چشم مي‌خورد‌. فهرست آفرينش از ناچيز (= هيچ) آغاز و با اين پد‌يد‌ه‌ها د‌نبال مي‌شود‌: توانايي (انرژي)، چهار گوهر(عناصر اساسي)، گنبد‌ تيزرو(كيهان، ستارگان)، خورشيد‌ و سيارات، كره زمين، پيد‌ايش كوه‌ها، گياهان، جانوران و د‌ر پايان: انسان(مرد‌م). هر كد‌ام از اين چهره‌ها، نمايانگر يكي از د‌وران آد‌ميست:
الف. كيومرس: كوه نشيني و غارنشيني، پلنگينه پوشي و د‌رست كرد‌ن جامه از برگ د‌رختان، ميوه‌خواري.
ب. هوشنگ: بهره‌وري از آتش و سپس آهن و فلزات(آهنگري)، كشاورزي، شكار گور و گوزن، اهلي كرد‌ن گاو و خر و گوسپند‌، پوستينه از روباه و قاقم و سنجاب و سمور.
ت. تهمورس: رشتن پشم ميش و بره، پوشش (پشمينه و جامه نخي) و گسترد‌ني (نمد‌ و گليم؟)، د‌ست آموزي سيه‌گوش و يوز و باز و شاهين، اهلي كرد‌ن ماكيان و خروس، بنياد‌ صوفيگري، رام كرد‌ن اسب، پد‌يد‌آوري د‌بيره و خط و الفبا.
ث. جمشيد‌: ساختن زره و خود‌ و جوشن و خفتان و تيغ و برگستوان، د‌وختن جامه‌هاي د‌يبا و خز از كتان و ابريشم و موي و قز، پيد‌ايش گروه‌هاي چهارگانه اتوربان (روحاني) و تشتاريان(سپاهيان) و پسود‌ي(كشاورزان) و اهنوخشي(پيشه‌وران)، فن مهرازي (معماري با خشت قالب زد‌ه و سنگ و گچ) و برآورد‌ن گرمابه و كاخهاي بلند‌ و ايوان، برون آوري گهرها از سنگ خارا (ياقوت و بيجاد‌ه و سيم و زر)، فرآورد‌ه‌هايي چون كافور و مشك ناب و عود‌ و عنبر و گلاب، پزشكي و د‌رمان، كشتي‌سازي و د‌ريانورد‌ي، گاهشماري (برآورد‌ نوروز).
ج. زهاك: د‌وره زهاك را مي‌توان نماية چيرگي و فرمانروايي يك يا چند‌ تيره از جنوب ميانرود‌ان (بين‌النهرين) د‌انست كه آيين مارپرستي و د‌يويسنا د‌اشتند‌.
چ. فريد‌ون: د‌وره فريد‌ون كه كانون او د‌ر كرانه‌هاي جنوبي د‌رياي كاسپيان (مازند‌ران) بود‌، ياد‌آور كشور گشايي كاسي‌ها مي‌باشد‌. از اين زمان مهرپرستي (متيراييسم) جان تازه‌اي به جهان بخشيد‌.
ح. منوچهر، نوذر، زو (زاب)، كرشاسب: اين د‌وران را مي‌توان نمايه‌هايي از شهرياري‌هاي پراكند‌ه به ويژه د‌ر سرزمين‌ «ماد‌» د‌انست. نام شهرياران اين د‌وره با اند‌كي د‌گرگوني د‌ر سنگنبشته‌هاي آشوري و بابلي به جاي ماند‌ه است. د‌وران فريد‌ون و منوچهر همچنين ياد‌آور شهرياري‌هاي هيتي، هوري و ميتاني مي‌باشد‌.
خ. كيانيان: اين د‌وره نمايانگر پاد‌شاهي‌هاي ماد‌ و هخامنشي است. بسي از آگاهي‌هاي گمشد‌ه د‌ر تاريخ هخامنشيان را مي‌توان د‌ر اين د‌وره بازجست. براي نمونه كاووس همان كبوجيه است.
د‌. اسكند‌ر: بايد‌ د‌انست كه اسكند‌رنامه شاهنامه و د‌يگر اسكند‌رنامه‌ها، آميخته‌اي از د‌و چهره است؛ الكساند‌ر مقد‌ني (با لقب گجسته و ملعون) و ارشك بزرگ يا اشكنتار (سرد‌ود‌مان اشكانيان) كه ايرانيان او را از پيامبران مي‌شمرد‌ند‌ و برپاية گزارش‌هاي ايراني، نيم سد‌ه يا كمتر، پس از الكساند‌ر مقد‌وني بر تخت شاهي نشست. آن اسكند‌ري كه به چين و هند‌ و د‌يگر سرزمين‌هاي شرقي رفته است، ارشك بزرگ و د‌يگر شاهان اشكاني هستند‌ كه لقب «اشك» د‌اشتند‌. د‌استانهاي خاند‌ان گود‌رز، ياد‌واره‌اي از اشكانيان است.
ذ. ساسانيان: آگاهي‌ها و گزارش‌هاي شاهنامه از زمان ساسانيان، مو به مو، برابر با نوشتارهاي پهلوي (كارنامه‌ها و اند‌رزنامه‌ها و د‌استان‌ها) است و د‌اوري د‌رباره اين سلسله بايد‌ همسو با د‌يد‌گاه فرد‌وسي باشد‌.

* فرد‌وسي؛ پد‌ر تاريخ
شاهنامه نه تنها د‌ربارة ايران، كه از سرزمين‌هاي د‌يگر نيز گزارش‌هاي ارزشمند‌ د‌ارد‌ و به راستي فرد‌وسي را مي‌توان «پد‌رتاريخ» نامزد‌ كرد‌.
الف ـ چين و ماچين و توران: از د‌استان تور تا ساسانيان
ب ـ هند‌وستان: د‌استان اسكند‌ر و ساسانيان
پ ـ روم: د‌استان فريد‌ون، گشتاسب، اسكند‌ر و ساسانيان
ت ـ عربستان (د‌شت تازيان، يمن): د‌استان ضحاك، فريد‌ون و سرو شاه، اسكند‌ر ساسانيان
ث ـ آفريقا (مصر، بربرستان): د‌استان كاووس.
بنابراين بايسته است كه د‌ر همه كشورهاي جهان، خيابانهايي به نام فرد‌وسي و تند‌يس‌هايي از او نهاد‌ه شود‌. آنچه كه بر پايد‌اشت پد‌ر تاريخ (فرد‌وسي بزرگ) مي‌افزايد‌، پرهيز از بزرگ نمايي بيجاي ايرانيان و خوار د‌اشتن انيران است. فرد‌وسي منش‌هاي نيك و پهلواني‌هاي د‌شمنان را مي‌ستايد‌ و برايش هر نا ايراني، «بربر» و «عجم» نيست.
{ این نوشتار در روزنامه اطلاعات، پنجشنبه 19 اردیبهشت 1387 با اندکی دگرگونی به چاپ رسید}

۱۳۸۷/۰۵/۲۴

بازگشت شاه


نوشتاری از: اردشیر زاهدی
در اين هنگام كه مناسبات بين ايران و امريكا يك بار ديگر به طور علني مورد بحث قرار گرفته ، اهميت دارد كه دو طرف پرتويي روشن به افسانه پردازي ها و توهمات بي پايه كه ايجاد سوءتفاهمات بين دو كشور كرده است ، بيفكنند. يكي از اين افسانه پردازي ها و توهمات بي پايه ، اين ادعاي عاملان آژانس اطلاعات امريكا CIA است مبني بر اينكه آنها براي نجات پيدا كردن از دكتر محمد مصدق نخست وزير وقت ايران، توطئه اي در اگُست 1953 ترتيب دادند و پدر من ، ژنرال فضل الله زاهدي را با ياري شاه به جاي او به قدرت رساندند. اين جريان ، به نوشتارهاي تاريخي دو ملت نيز راه يافته است. البته ، پيروزي هزار پدر دارد در حالي كه شكست يتيم است. چنانچه كوشش هاي اگست 1953 براي بركناري مصدق با شكست روبه رو شده بود ، قهرماناني در CIA وجود نداشتند كه مدعي شوند كه اين شكست به حساب آنان گذاشته شود. مدارك فراوان وجود دارد ، از جمله اسناد و مدارك رسمي ايران و امريكا و شهادت افرادي كه در آن رويداد نقش ساز بودند كه خط بطلان بر ادعاي عاملان CIA در اين زمينه مي كشد. آنچه در اگست 1953 روي داد به طور خلاصه از اين قرار است :
در آن هنگام ، ساختار سياسي جامعه ي ايران به هواداران و مخالفان مصدق تقسيم شده بود. مخالفان به شاه به عنوان يك نقطه ي اتكا نگاه ميكردند. پدر من كه در دولت مصدق وزارت كشور را به عهده داشت ، از او بريده و خود را به عنوان رهبر گروه مخالف مصدق نشان داده بود. به اين خاطر ، شاه از سوي بسياري از مراكز قدرتمند و شخصيت هاي داخل ايران تحت فشار قرار گرفته بود كه مصدق را بركنار سازد و پدر مرا به عنوان نخست وزير جديد برگزيند. مصدق پدرم را به عنوان مخالف اصلي خود در آن هنگام تشخيص داده بود و از هيچ اقدامي براي شكست دادن او فروگذاري نمي كرد. بسياري از همكاران پيشين مصدق ، از جمله چهره  هاي شناخته شده اي مانند حسين مكي و مظفر بقايي او را طرد كرده بودند. مصدق مورد مخالفت احزابي قرار گرفته بود كه ستون فقرات حمايتگر او در سال 1951 به شمار مي رفتند. پيشوايان مذهبي برجسته ي شيعه از جمله آيت الله ها: بروجردي ، حكيم ، شهرستاني و كاشاني به شدت با مصدق مخالفت ميكردند و خواستار بركناري او از جانب شاه بودند. همه ي آنان با پدر من تماس داشتند و شاه را در مبارزه عليه مصدق حمايت ميكردند.
حسن حائري زاده يكي از ليدرهاي مجلس شوراي ملي ، كه از پروپاقرص ترين طرفداران مصدق تا آن زمان به شمار ميرفت ، حتا تلگرامي براي دبيركل سازمان ملل مخابره كرد و خواستار كمك اين مرجع بين المللي در برابر حكومت مصدق شد كه روز به روز به استبداد بيشتر مي گراييد. شاه پيش از آن ، در سال 1952 ، با مصدق برخورد داشت و « دكتر » را وادار به استعفا از نخست وزيري كرده بود. اما در آن هنگام ، سياست هاي خياباني عليه شاه شده بود و او ناگزير شد كه مجددن مصدق را به مقام خود بگمارد. در اگُست 1953 روند اوضاع عليه مصدق شده بود. مصدق با انحلال مجلس كه زير نظر خود او انتخاباتش برگزار شده بود ، موقعيت خود را متزلزل كرده بود. بقيه ي ماجرا را تاريخ به خوبي گوياست. كاملن امكان دارد كه در آن هنگام CIA و همگام انگليسي او در تهران سرگرم اعمال كلك هاي ناپسند معمول بين آنها مي بودند. تهران به صورت يكي از داغ ترين صحنه هاي جنگ سرد درآمده بود. شوروي حضور چشمگيري از طريق حزب كمونيست توده و چندين سازمان وابسته به آن با در اختيار داشتن چهار روزنامه داشت. كمونيست ها در نيروهاي مسلح و پليس رخنه كرده بودند و 70 نفر از افسران و درجه داران را به جرگة خود در آورده بودند. مسلم است كه سقوط مصدق معلول ترفندي نبود كه احتمالا امكان دارد CIA به آن دست زند. همچنين CIA آن دسترسي كه فعالانش مدعي هستند ، به مهره هاي اصلي قيام عليه مصدق از جمله پدر من نداشت. تنها دفعه اي كه پدر من با سفير امريكا در ايران ديدار كرد ، به هنگام برگزاري مراسمي به افتخار « اورل هريمن » در 4 جولاي 1951 بود و در آن هنگام پدرم وزارت كشور را به عهده داشت. هريمن از سوي پرزيدنت «هري ترومن» مامور سفر به تهران شده بود به قصد اينكه مصدق را در يافتن راهي براي خروج از بحران ناشي از ملي شدن نفت ايران ترغيب كند (كتاب « ماموريت ساكت » نوشته ورون والترز).
پدر من هرگز ملاقاتي با هيچ يك از ماموران CIA نكرد. يكي از ماموران اين سازمان مدعي شده كه با پدر من در جريان يكي از ملاقات هاي پنهاني كه داشتند به آلماني صحبت كرد. حقيقت اين است كه پدر من تنها زبان هايي كه صحبت ميكرد روسي و تركي بود ، نه آلماني و انگليسي… تاريخ ايران از پدر من به عنوان يك ميهن پرست راستين ياد مي كند كه در جنگ، مدال هاي افتخار و زخم هاي زياد نصيب برد. فضل الله زاهدي براي هر يك وجب از خاك ايران كه مقدس مي دانست در برابر رژيم تحت حمايت بلشويك در ساحل درياي خزر و جنبش جدايي خواه تحت حمايت انگليس در ايالت نفت خيز خوزستان جنگيد. در جريان جنگ جهاني دوم به عنوان زنداني جنگي انگليس دستگير گرديد و به فلسطين كه در آن زمان در قيمومت انگليس بود ، تبعيد شد. فضل الله زاهدي هميشه آن قدر توانايي داشت كه براي رسيدن به هدف هاي خود بجنگد و مورد حمايت دوستان وفادارش نيز قرار گيرد. تصور كردن چنين بزرگمرد تاريخ معاصر ايران در نقش يك بازيگر نمايشنامه اي چون «بالاتر از خطر» برداشتي بدبينانه است كه تنها به مخيله ي خودخواهان پاكباخته خطور مي كند. در تمامي رويدادهاي خطيري كه به سقوط مصدق منجر شد ، من در كنار پدرم به عنوان يكي از دستياران عمده سياسي او قرار داشتم. اگر او در هر توطئه خارجي شركت داشت ، من مي دانستم ، اما اهل آن نبود. «لوي هندرسن» سفير امريكا در تهران در آن زمان به خوبي در گزارش هايي كه به وزارت امور خارجه امريكا فرستاده روشن كرده كه مصدق با جنبش مردمي كه از فقيرترين محلات پايتخت ايران سرچشمه گرفت ، سقوط كرد. گزارش هاي هندرسن در كتابي با بيش از 1000 صفحه به چاپ رسيده كه به فارسي ترجمه شده و در ايران انتشار يافته است. به اين خاطر ، مردم ايران آگاهي معقولتري از اين رويدادها در مقايسه با امريكاييان دارند كه از ادعاهاي باطل عمال پيشين CIA تغذيه شده است. روايات انگليس و شوروي كه در آن زمان عنوان شده نيز روشن ساخته مصدق قرباني خودخواهي هايش گرديد كه متحدانش را به خصومت با او برانگيخت و مردم ايران را به قيام واداشت. بيش از 100 كتاب نوشته ي انديشمندان ايراني و امريكايي ، خط بطلان بر روايت CIA كه ساخته و پرداخته ي خود عمال آن است ، مي كشد. «بري رابين» مي نويسد : نمي توان گفت كه امريكا مصدق را بركنار كرد و شاه را به جاي او گمارد. بركناري مصدق مانند فشاري بود كه براي باز شدن در به عمل مي آيد.
«گري سيك» مي نويسد : اين اعتقاد كه امريكا ، آن گونه كه ايران مي پندارد ، به تنهايي يك نخست وزير تندرو را با وجود بي ميلي مردم جانشين نخست وزير وقت كرده ، از جمله توهماتي است كه در مناسبات دو كشور پديد آمده.
امير طاهري مي نويسد : آنچه در ايران روي داده ثمره ي توطئه CIA نبود ، بلكه يك قيام واقعي ناشي از تنگناي اقتصادي ، وحشت سياسي و تعصب مذهبي بود.
«ريچارد هلمز» از مديران كل پيشين CIA ، در برنامة تلويزيوني  BBC گفت كه CIA شايعات مربوط به اين مداخله را رد نكرده زيرا يك نوع پيروزي براي آن آژانس تلقي شده است. در آن زمان CIA به پيروزي هايي نياز داشت ، به ويژه براي خنثا كردن رسوايي كه در «خليج خوك ها » پيش آمد. حتا «دونالد ويلبر» از عمال CIA كه «گزارش محرمانه»اش مورد بهره برداري نيويورك قرار گرفته ، اين نكته را روشن كرده كه هر آنچه او و همكارانش در CIA در تهران در آن زمان انجام دادند ، در واقع با شكست روبه رو گرديد. ويلبر مي نويسد : مراكز CIA روز 18 اگست را با نااميدي و ياس گذراندند. پيامي كه در آن شب به تهران فرستاده شد حاكي از اين بود كه عمليات انجام گرفته با شكست مواجه گرديده و از ادامه ي عمليات ضد مصدق بايد خودداري به عمل آيد.
دولت دكتر مصدق در 19 اگست سرنگون شد ، در آن هنگام كه صدها هزار نفر از مردم تهران به خيابانها ريختند و خواستار بركناري مصدق و بازگشت شاه گرديدند. اين جريان يك كودتاي نظامي نبود زيرا هيچ گونه تغييري در قانون اساسي و يا هيچ نهاد ايران داده نشد. خدشه اي نسبت به مقام شاه به عنوان رئيس كشور نيز وارد نگرديد. به موجب قانون اساسي مصوب 1906 شاه قدرت بركناري و به كار گماردن نخست وزير را داشت. او خيلي ساده از اين قدرت قانوني در چهارچوب مقررات قانون اساسي استفاده كرد ، مصدق را بركنار ساخت و زاهدي را به جاي او گمارد. مصدق كوشيد كه با بركناري خود به مقاومت پردازد اما با مداخله ي توده هاي مردم كنار زده شد. ارتش نقش پشتيباني از قيام عليه مصدق را ايفا كرد ، اما بعد از اينكه مردم ابتكار عمل را در دست گرفتند…در آن موقع پدر من يك افسر فعال نبود ، از خدمت در نيروهاي مسلح بازنشسته شده بود و به عنوان سناتور و رهبر ائتلاف عليه مصدق به فعاليت سياسي اشتغال داشت. مصدق خود عهده دار وزارت دفاع بود و مورد حمايت بسياري از افسران بلندپايه ي نيروهاي مسلح از جمله رئيس ستاد نيروهاي مسلح قرار داشت كه خودش او را به اين مقام گمارده بود.
كساني كه تاريخ آن روزهاي پرآشوب را مطالعه كرده اند ، مي دانند مصدق  برجسته ترين سياستمدار ايراني هوادار امريكا به شمار مي رفت. مورد توجه محبت آميز دولت ترومن قرار داشت. او ميزان كمك امريكا به ايران را كه به وسيله اصل 4 توزيع ميشد از نيم ميليون دلار به 23 ميليون دلار افزايش داد. در 18 اگست 1953 ، يك روز پيش از سقوط دولت مصدق ، هندرسن به ديدار مصدق رفت و پيشنهاد يك وام اضطراري به ميزان 10 ميليون دلار از سوي دولت آيزنهاور به او داد. شخص مصدق نيز هيچ گاه امريكاييان را به اتهام دست داشتن در سقوط دولتش مورد شماتت و سرزنش قرار نداد. او به قدر كافي هوشيار بود كه بداند چرا زندگي سياسي اش به بن بست رسيده است. البته ، ائتلاف ضد مصدق به امريكا به عنوان رهبر جهان آزاد در مورد خنثا كردن هر اقدامي كه احتمال داشت شوروي در درگيري كه مساله داخلي ايران تلقي ميشد به عمل آورد ، چشم داشت. ائتلاف ضد مصدق خود را بخشي از جهان آزاد تلقي ميكرد. آيا اين به آن معني است كه همه ي كساني كه با كمونيسم پيكار ميكردند و هدفشان دست يابي به آزادي در جنگ سرد بود ، بازيچه ي CIA بودند ؟ چند سال پيش ، CIA اعلام كرد تقريبا همه ي اسناد و مداركش مربوط به رويدادهاي اگست 1953 ايران دستخوش آتش سوزي شده است. آيا دستي دركار بوده كه بر افسانه ي «داستان پيروزي» CIA سرپوش بگذارد و يا اسناد سوزانده شد براي اينكه فضاي  افسانه اي غرورانگيزي كه به وسيله افراد معدودي با خيالپردازي در مورد ايران ساخته و پرداخته شده بود ، اندك ارزش و اعتباري نداشت؟
{برگرفته ‌از: http://paniran.blogfa.blogfa.com}

همایش فردوسی و شاهنامه بخش دوم

۱۳۸۷/۰۵/۱۹

میهن سالاری نه مردم سالاری!! (بخش ۶)


به نوشته آربلاستر: دموکراسی اساسن به معنی حکومت غوغا (The mob) بود. لیبرالها از آن میترسیدند که سرنگونی حکومتهای خودکامه پادشاهی و یا اشرافی کهن، دولت حداقلی را که بیشتر آنها خواستار آن بودند، در پی نداشته باشد و به پیدایش استبداد جدیدی با قدرت بیشتر بینجامد. استبدادی که قدرت خود را دقیقن از دعوی برتر خود مبنی بر مشروعیت کسب میکرد. در مقابل حکومتی که میتوانست مدعی اداره کشور به نیابت از مردم باشد، چه حفاظهایی تاب مقاومت داشت؟... بدین ترتیب لیبرالها دریافتند که اصل وفاق که در دیدگاه آنها مهاری برای حکومت، و مبنایی برای حفاظت از حقوق فردی بود، به نوعی دیکتاتوری مردمی یا دمکراتیک منجر میشود که میتواند بیش از گزشته، تهدیدی برای آزادی باشد. برخی بنیانگزاران آمریکا هراسهایی از این دست را ابراز داشته اند. «هامیلتون» میگوید: <اگر تمامی قدرت به اکثریت تفویض شود آنها بر اقلیت ستم خواهند کرد. اگر تمامی قدرت به اقلیت تفویض شود آنها بر اکثریت ستم خواهند کرد. > و «جفرسون» در اعتراض به این نظر میگوید: <۱۷۳ مستبد بیگمان همانقدر مستبد خواهند بود که یک مستبد... یک استبداد انتخابی، حکومتی نبود که ما برای آن جنگیدیم>.
لیبرالها دمکراسی [مردم سالاری] را در بدترین حالت افراطی آن، تهدیدی برای آزادی و مالکیت و فرهنگ به شمار می آورند. در بهترین حالت، وسیله ای برای آزادی است مشروط به اینکه اصول آن به گونه ای تجدیدنظر و تعدیل شود که از خطر استبداد مردمی محفوظ بماند... در بحثهای معاصر نیز مشارکت بیش از حد مردم، تهدیدی برای ثبات نظام سیاسی انگلیس تلقی میشود... این ترسها موجب شده است که نظام سیاسی بریتانیا دیکتاتوری انتخابی توصیف شود./
در اینکه همه حق رای دادن دارند تردیدی نیست اما به راستی باید رای یک عمله یا آدم عوام یا کاسب خودخواه و منفعت طلب برابر با کسانی باشد که از جان و دل برای میهنشان مایه گزاشته و زندگی خود را صرف منافع ملی و نه شخصی کرده اند؟! آیا بهتر نیست مجلسها و پارلمانهایی مجزا و متفاوت در نظرگرفته شود؟ و چنین چاره ای در کشورهای گوناگون چیده شد. «بالینگ بروک» در سال ۱۷۳۰م. با اشاره به سه نهاد: پادشاهی ـ مجلس اعیان ـ مجلس عوام، و اینکه «وابستگی متقابل در عین ناوابستگی» موجب ماندگاری کشور میشود، چنین نگاشت:
در انگلیس پادشاه بالاترین رییس است و در قوه مقننه حق اظهار نظر منفی دارد. اختیارات و امتیازات متعدد دیگری نیز که نامشان را حقوق ویژه گزاشته ایم، به چنین شخصی که امین محسوب میشود تعلق میگیرد. اگر شاه، هم دارای قوه قانونگزاری و هم دارای قوه اجرایی بطور کامل بود، سلطان مطلق میشد. اگر مجلس اعیان چنین قدرتی داشت، به حکومت اشراف (آریستوکراسی) مبدل میگشت. و اگر این قدرت به دست مجلس عوام می افتاد، حکومت مردم میشد. سلطنت محدود (پادشاهی مشروطه) عبارت از همین تفکیک قواست. اگر هر یک از این سه، در هر زمانی، اختیاری بیش از آنچه قانون به او میدهد غصب کند، یا از اختیار قانونی خویش سوءاستفاده کند، دو بخش دیگر مجازند با به کاربستن نیرویی که دارند، آن اختیار را به حدود صحیحش بازگردانند./
 در متمم قانون اساسی مشروطه، درباره قوای مملکت آمده:
اصل ۲۶) قوای مملکت، ناشی از ملت است. طریقه استعمال آن را قانون اساسی معین میکند.
اصل ۲۷) قوای مملکت به سه شعبه تجزیه میشود:
اول: قوه مقننه که مخصوص است به وضع و تهذیب قوانین. و این قوه ناشی میشود از اعلیحضرت شاهنشاهی و مجلس شورای ملی و مجلس سنا. و هر یک از این سه منشا‌‌ء، حق انشای قانون را دارد ولی استقرار آن موقوف است به عدم موافقت با موازین شرعیه و تصویب مجلسین و توشیح به صحه همایونی. لکن وضع و تصویب قوانین راجعه به دخل و خرج مملکت از مختصات مجلس شورای ملی است. شرح و تفسیر قوانین  از وظایف مختصه مجلس شورای ملی است.
دوم: قوه قضاییه و حکمیه که عبارت است از تمیز حقوق. و این قوه مخصوص است به محاکم شرعیه در شرعیات، و به محاکم عدلیه در عرفیات.
سوم: قوه اجراییه که مخصوص پادشاه است یعنی قوانین و احکام به توسط وزرا و مامورین دولت به نام نامی اعلیحضرت همایونی اجرا میشود به ترتیبی که قانون معین میکند.
اصل ۲۸) قوای ثلاثه مزبوره همیشه از یکدیگر ممتاز و منفصل خواهد بود.
در بخش‌حقوق‌سلطنت‌ایران، اصولی آمده است که از یکسو کمی مبهم و متناقض به نظر میرسد و از سوی دیگر، نشانگر اختیارات پادشاه برای دخالت در امور کشور و در صحنه بودنش میباشد و برچسب مطلق استبداد و قانون شکنی را از دامانش میزداید:
اصل ۳۵) سلطنت، ودیعه ای است که به موهبت الاهی از طرف ملت به شخص پادشاه مفوض شده.
اصل ۳۶) سلطنت مشروطه ایران از طرف ملت به وسیله مجلس مؤسسان‌به‌شخص اعلیحضرت شاهنشاه رضاشاه پهلوی تفویض شده و در اعقاب ذکور ایشان نسلا بعد نسل برقرار خواهد بود.
اصل ۴۴) شخص پادشاه از مسئولیت، مبرا است و وزرای دولت در هر گونه امور، مسئول مجلسین هستند.
اصل ۴۵) کلیه قوانین و دستخطهای پادشاه در امور مملکتی، وقتی اجرا میشود که به امضای وزیر مسئول رسیده باشد و مسئول صحت مدلول آن فرمان و دستخط، همان وزیر است.
اصل ۴۶) عزل و نصب وزرا به موجب فرمان همایون پادشاه است.
اصل ۴۸) انتخاب مامورین ريیسه دوایر دولتی از داخله و خارجه با تصویب وزیر مسئول، از حقوق پادشاه است مگر در مواردی که قانون استثنا نموده باشد. ولی تعیین سایر مامورین راجع به پادشاه نیست مگر در مواردی که قانون تصریح میکند.
اصل ۴۹) صدور فرامین‌و احکام‌برای‌اجرای‌قوانین،‌از حقوق پادشاه است بدون‌آنکه‌هرگز اجرای‌آن قوانین را تعویض یا توقیف نماید.
اصل ۵۰) فرمانروایی کل قشون بری و بحری [نیروی زمینی و دریایی] با شخص پادشاه است.
اصل ۵۱) اعلان جنگ و عقد صلح با پادشاه است.
اصل ۵۲) عهدنامه هایی که مطابق اصل ۲۴ قانون اساسی مورخه ۱۴ ذیقعده ۱۳۲۴ [قمری] استتار آنها لازم باشد، بعد از رفع محظور، همینکه منافع و امنیت مملکتی اقتضا نمود، با توضیحات لازمه باید از طرف پادشاه به مجلس شورای ملی و سنا اظهار شود.
{این نوشتار را با ذکر این تارنگار انتشار دهید:

۱۳۸۷/۰۵/۱۳

میهن سالاری نه مردم سالاری!! (بخش ۵)


به یادبود چهاردهم امرداد:
سالروز مشروطه پادشاهی

تا تهیه در لندن، شد اساس جمهوری
خودسری تدارک شد، بر قیاس جمهوری
ارتجاع و استبداد در لباس جمهوری
آمـد و نـمود حـیله بـا رنـود
جمهوری نقل پ‍شکل است این
بسیار قشنگ و خوشگل است این
{میرزاده عشقی: تصنیف جمهوری}
 به نوشته «فرانتس نویمان» در کتاب «دولت دموکراتیک و دولت قدرت مدار»: اگر آزادی سیاسی را مساوی آزادی قانونی بگیریم، دیگر نخواهیم توانست از این عقیده دفاع کنیم که آزادی سیاسی در هیچ نظامی بهتر از دموکراسی [یا حکومت مردم] حفظ نمیشود. درآن صورت، سلطنت مشروطه نیز به خوبی و بلکه بهتر از دموکراسی از کار درمی آید./
برای نمونه درباره جمهوری هلند در قرون وسطا (هلند اینک پادشاهی است) آربلاستر مینویسد: در اشتهار جمهوری هلند به عنوان الگوی دموکراسی، بیش از حد اغراق شده بود... سفیر انگلیس درباره مشاهدات خود میگوید: <جمهوری [هلند] دموکراسی نبود بلکه نوعی الیگارشی بود که با حکومت مردمی بسیار تفاوت داشت>... یک مسافر فرانسوی با دیدی بدبینانه تر میگوید: <تعلق خاطر هلندی ها به جمهوری، بیش از آنکه به دلیل رضایت خاطر حاصل از آزادی باشد، به خاطر منافع تجاریشان است>./
به یاد داشته باشیم که «منتسکیو» طبیعت جمهوریت را برای کشورهای کوچکتر مناسب میدانست و میگفت که برای کشورهای بزرگتر، نظام پادشاهی بهتر است.
در واپسین سال سلسله منحوس قاجار که زمزمی مسموم، ملت ایران را به آستان چاه جهالت کشانیده بود، در واپسین شماره روزنامه «قرن بیستم»، میرزاده عشقی (که اندکی بعد به دست مزدوران لندن کشته شد)، در مقاله ای به نام «آرم جمهوری» چنین نوشت:
آرم لغتی است فرانسه. خدا پدر فرانسه را بیامرزد که تمام جوجه فکلیهای ما را به اصطلاح خودشان آدم کرده و از مشروطه خواهی هم گزرانده، جمهوری طلب کرده است. اگر جوانان وسط آفریقا هم مطلع شوند که لغت فرانسه تا این اندازه هوش و گوش و عقل و شعور و وطن پرستی را زیاد میکند، قطعن چندصباحی به الجزیره یا تونس سفرکرده یکی دو ماه فرانسه خوانده آنوقت اهالی وسط افریقا و دارفور و خارطوم که سهل است، اهالی دماغه امید و جنوبی افریقا را  هم جمهوری طلب میکردند! (...) آرم ایران سابق یعنی ایران مستبد: شیروخورشید تنها، و آرم مشروطه: شیروخورشید و شمشیر را معمول داشت. اما متجددین ما بعد از آنکه ایران را جمهوری کردند به فوریت برایش سکه زدند، لباس دوختند، تمبر چاپ کردند و یک آرمی هم برایش ترتیب دادند (...) قبل از همه شکل یک اسکناس به نظر میرسد... روی اسکناس عکس ناصرالدین شاه دیده میشود یعنی جمهوری ایران همان رویه سلطنت مستبده ناصرالدین شاهی است. بعد از اسکناس شکل لوله توپ است یعنی هرکس از اسکناس گول نخورده و جلب نشده باید با توپ و تشر او را جلب کرد... و نیز شکل تبرزین درویشی هم در آرم مزبور هست یعنی جمهوری ما دارای روح درویشی و قلندری هم بوده و همانطورکه قلندر بی خیال پرسه زده و هو کشیده و دنیا را به چیزی نمیشمارد، جمهوری خواهان ما هم به دنیا و ملت و خیر و شر وطن اهمیت نداده، قلندروار مشغول پرسه زدن شده بودند. علامت دو مشت هم در دو طرف آرم به حالت گره دیده میشود که فقط برای کوبیدن سر مخالفان تهیه شده است... دو عدد شلاق چهارتسمه که یادگار فراشهای قدیم میباشد نیز در دوطرف آویزان است... در پایین ِاین النگ دولنگها و نشانه های علمی، چندین کله پوسیده و جمجمه از هم در رفته و دست و پای پوسیده دیده میشود... در یک گوشه ی این آرم و بالای سر آنها خورشیدِ ایران دیده میشود که با کمال عبوسی و اخم و تخم، به این منظره ی واویلا نگاه کرده ... در عین تکدر، باز به خدای ایران و به علامت فروهر که یادگار عظمت و موحدی ایرانیان باستان است اعتماد نموده و این آرم وحشیانه (ببخشید متجددانه) را مسخره مینماید! /
«میرزاده عشقی» که به گونة یک ادیب، شناسانده شده، بیگمان جامعه شناس و داننده‌ی علم سیاست نیز بود. نوشتارهای هوشمندانة او نه تنها پاتکی به نادانیهای زمان خودش بلکه پاسخی پیشاپیش به جوجه روشنفکران جمهوریخواهی بود که از تخم توده ایها و چپیها بیرون آمده بودند. عشقی در دو مقاله، «جمهوری قلابی» و سپس «جمهوری نابالغ»، با نگاهی طنزآلود، جمهوریت وارداتی را به چالش میکشاند و از جمله مینویسد:
چیزی که خیلی مضحک به نظر میرسد این است که گوسپندچران‌های «سقز» جمهوری طلب شده اند و این گوینده با یک من فکل و کراوات، ضدجمهوری هستم. خدا برکت بدهد به ایرانی: این طفل یکشبه ره صدساله میرود! ماشااله به این استعداد فوق العاده!! جمهوری که سی سال مقدمه لازم دارد و حتمن باید به دست اقلن دوهزار دیپلمه دارالفنون دیده اجرا شود، ملت ایران با دست چند نفر بین النهرینی درعرض سه ماه آن را ساخت! اول کله ی مردم را عوض کنید، بعد کلاه آنها را. آن جمهوری قلابی و همان همسایه ای که سالها خیال خوردن ایران را کرده و آن را به شکل کلاه میخواهد به سر ایرانی بدبخت بگزارد، این جمهوری، چه بود و با ما چه مناسبت داشت؟ در این مملکتی که دارالفنونش کمتر از یک خانه قدیمی است؛ در این مملکتی که پستش با الاغ اداره میشود؛ در این مملکت جهل، در این مملکت خشت و گل، در این مملکت چاروادارها و بالاخره در این سرزمین چرک و شپش، جمهوری چه معنی داشت؟ چرا میخواهید ما را در انظار عالم، یک ملت ریشخندی و یک قوم مسخره معرفی نمایید؟ ما قبل از جمهوری، هزار درد بی درمان دیگر داریم که باید در فکر علاج آنها باشیم. ما دارالفنون میخواهیم، ما خط آهن میخواهیم، ما به استخراج معادن محتاجیم، ما هزارگونه اصلاحات مادی و معنوی لازم داریم./ { با فشردگی}
و در راستای چنین نیازهایی بود که سردار سپه پس از رسیدن به پادشاهی، در طی شانزده سال، ایرانی نوین به یادگار نهاد.  چند دهه پیش از آن، زمانی که در آستانه انقلاب مشروطه، بزرگانی چون «میرزا آقاخان کرمانی» نخستین اخگرهای روشنگری را افروختند، گرایش و نگرش به منافع ملی و مصلحت‌های میهنی، اینچنین از زبان او بازتاب می یابد:
ای ایران؛ زمین مینو قرین ِتو حالا همه خراب، شهرهای آباد تو یکسره ویران. این ملت توست: جاهل و نادان، همه گدای لاابالی، از تمام ترقیات علم: مهجور، از حظوظ آدمیت و حقوق بشریت: محروم، به هر ستمی گرفتار و به زندگانی خود اسف میخورند... این حکام توست در کار مـُلک آسوده نشسته اما در هدر کردن ثروت ملت، بس حریصند. همه غرق عشوه و ناز، همه وسمه کش و بند انداز، همه سست عنصر و تن پرور، همه زن خوش و عشرت طلبند. این علمای توست: از هر علمی بی خبرند. جوهر استعداد طبیعی مردمِ تو را به کدورت ِجهالت و زنگ عصبیت: عاطل، و قوه تعقل آن را از کثرت خرافات، باطل کرده اند. همه شریک ظلمند و همه طرار و ناپرهیزکار. این متدینان توست که جز ریا و دروغ و خدعه و خودنمایی، عقیدتی در ایشان نیست. این تجار توست که جز خیانت و دغل و رباخوردن از غیر محل کاری ندارند و بی اعتباری را ننگ نمیشمارند... این جوانان توست: همه بی شهامت، همه بدبخت و سرگردان، از هر هنری عاری و از هر بینش: تهی اند. روزگار را به کسالت و بطالت بگزرانند. این زنان توست: گوژپشت و بد اندام، خوار و حقیر، ناتوان و اسیر، در چادر مستور، از هر دانشی مهجور، و در جهالت و حرمان، عمر به سر آرند. چرا نباشند؟ (...) ملت وقتی که بدین درجه بی غیرت شوند که ده میلیون ایشان شب و روز در اشد شکنجه و عذاب به سر برند و قوه ی اینکه با دو نفر ظالم، تاب مقاومت نیاورند یا زبان به مکالمت نگشایند، همان بهتر که رهسپار عدم گردند و آخرت را معمور گردانند!!
{برای آگاهی بیشتر: کلیات مصور میرزاده عشقی (علی اکبر مشیرسلیمی)
  + اندیشه های میرزاآقاخان کرمانی (فریدون آدمیت)}

{این نوشتار را با ذکر این تارنگار انتشار دهید:

۱۳۸۷/۰۵/۱۱

کتاب منم کورُش شاهِ جهان


نگرشی بر نوشتارهای تاریخی درباره شهریار هخامنشی

کتاب منم کورُش شاهِ جهان 
آنچه در این کتاب می خوانید:
کتیبه کورش کبیر
تاریخ هرودوت
کتاب قوانین III (افلاتون)
کورش نامه (گزنوفون)
نامه اشعیای نبی
سوره کهف
و دیدگاه های ویل دورانت، رمان گیرشمن و ...