نوشته ی: سوشیانت مزدیسنا
زهاك بر تخت آج نشسته و تاج پيروزه به سر نهاده بود. از هر كشوري موبدان آمده بودند و گفتارش را گوش ميكردند:
ــ اي بخردانِ پرهنر و باگهر؛ مرا در نهاني يكي دشمن است. گَوي كي نژاد و دليري سترگ؛ كه اگر چه جوان است، اما به دانش، بزرگ ميباشد. اين دشمنِ كوچك و خرد را خوار نميدارم و از بدِ روزگار ميترسم. مردمان و ديواهاي لشگرم از اين بيشتر بايد باشد... من ناشكيبم... هم اكنون بايد همداستان شويد و يك گواهي بنويسيد كه: زهاك جـز تخم نيكي نكاشت... سخن جـز راستي نميگويد... و نميخواهد كه در دادگريش ،كاستي باشد!
از بيمِ آن ماردوش، برنا و پير، بِدان كار همداستان گشتند و ناگزير گواهي نگاشتند. همانگاه از درگاه، خروشيدنِ يك دادخواه برآمد. ستمديده را كه بر سرِ خود ميزد، پيش خواندند و برِ آن نامداران نشاندند. زهاك با رويي دژم به او گفت:
ــ برگوي كيستي و از كه ستم ديدي؟
= منم كاوه دادخواه! نميدانم بر چه كسي بايد سلام بفرستم؛ بر شاه هفت كشور يا حاكم تنها اين كشور؟
ــ سلام بفرست بر كسي كه آيينش چيره بر جهان است.
= اگر پادشاهيِ هفت كشور با توست، چرا تنها بهرة ايرانيان رنج و سختيست و تازيان را غمِ احوالِ گرانباران نيست؟ از تو روانم به رنجست و دوان آمدهام كه دادم را بدهي. ستمهاي تو بر دلم، زمان تا زمان، نيشتر ميزند. چرا به فرزندم دست بردي و جگرم را سوزان كردي؟ مگر من چه كردهام؟ به هالِ من درنگر و اگر بيگناهم، بهانه مجوي و بر خويشتن، دردسر ميفزاي. مرا روزگار اينچنين گوژپشت كرده و جواني برايم نمانده است. ستم هم كرانه (حد) دارد. يك آهنگرِ بي زيانم كه همي از شاه بر سرم آتش ميآيد. بايد شمار فرزندانم كه به دستت تباه شدند را بداني؛ تاكنون مغز هفده پسرم را به مارانت دادهاند و اينك واپسين پسرم را نيز ميخواهند پيشكش كنند. آيا نميداني كه به گيتي، پيوند و دلبستگي چون فرزند نيست؟ تو اي شاه اژدهاپيكر! بايد اين داستان را داوري كني.
زهاك كه اين سخنها را شنيد به شگفت آمد. دستور داد تا فرزندش را به او باز دادند و سپس از كاوه خواست كه «دادنامه»اش را گواه باشد. آهنگر ستمديده با خواندن آن نامه، سرش را به سوي انجمن كرد و خروشيد:
ــ اي ديوپرستان! دلهايتان را به زهاك سپردهايد و از مهرِ كيهان خديو، دل بريده و سوي دوزخ، روي نهادهايد. هرگز گواه نميگردم و از اين شاهِ اهريمني، انديشناك نيستم...
خروشان و لرزان از جاي برجست و دادنامه را پاره كرد. سپس با فرزندش از ايوان شاهي به كوي رفت. يكي از سرداران گفت:
ــ اي نامور شهريارِ گزين! به روز نبرد، از چرخِ فلك بر سرت بادِ سرد نيارست گزشت. چرا در پيشگاه تو، كاوه خامگوي با دلي پركينه، پيمان ما را دريد و سر از فرمان تو پيچيد؟ توگويي از فريدون پيمان گرفته بود. ما از اين كار زشتتر نديديم و خيره بمانديم.
و اوزگ مادر زهاك از پس پرده افزود:
ــ چرا تا اين اندازه در برابر آن آهنگر عجمي، شكيب آوردي؟ سزايش اين بود كه دستش را قطع كني و پسرش را بكشي!
= سخني شگفت از من بايد بشنويد؛ چون كاوه از درگاه پديد آمد و دو گوشم آواي او را شنيد، توگفتي ميان من و او در ايوان، كوهي آهنين روييد. و زمانيكه دو دست بر سرش زد، چيزي در دلم شكست. نميدانم از اين پس چه ميشود؟ رازِ سپهر را كسي نميداند!
برگرفته از : افسون فریدون/آشیانه کتاب