۱۳۹۹/۰۳/۲۸

منظومه ی اوستا

سرایه های اوستایی - ۱
سرایش: موبد سوشیانت مزدیسنا
.
به نام اهورای مزدا «اهو» - به مینو و گیتی بُوَد او «رتو»
ز آغاز بودی جهان بر سه گون - به بالا: درخشان و زیر: تیره گون
میانه تهیگی و هیچ، بودی اش - کرانه به آن دو همی سودی اش
به رخشنده گاه، اورمزد را نشست - به اهریمن است دوزخِ تیره پست
جهان اهورا پر از مهر و شید - همه شادی و دوستی، با امید
چو اهریمن آن روشنی را بدید - ز رشک و ز کین، او ز جایش جهید
تهیگی چو بشکست از آن تیره تاز - چو ماری که پردیس گیرد به گاز
بهشت اهورا کند همچو گور - بخشکد همی جشن و شادی و شور
اهورای مزدا به بانگ بلند - برافکند مانترا بسان کمند
به زانو درآمد ز «اهونَوَر» - ز یزدان پیروزِ دانشور
بشد سست و بیهوش دیو سیاه - نگونسار در خانه اش تیره چاه
به هنگام ناهوشی اهرمن - بگفت اورمزد که: باید ز من
تهیگی سراسر به گیتی شود - نه اندر سیاهی و نیستی شود
بیارایم از اختران، آسمان - به پیوند آرم زمین و زمان.
نخست آفریده: «وهومن» بُدَش - خرد را و دانش بُود از خودش
دودیگر «اشای وهشت»، آتش است - کزو «شَهرِور» را فلز آمدست
چو این سه، نرینه بُدند ایزدان - سه دیگر بیاورد چون مادگان
«سپندارمذ» گوهر خاک بود - زمین را سراسر از او پاک بود
ز «خورداد» بود آب و ژاله و برف - گیا را «امرداد» بودی شگرف
دو تخمه ز کیهان به سوی زمین - یکی سیمگون، دو دیگر زرین
از آن ماهگون آمدش جانور - که «گاو نخستین» بُود نامور
وزآن هورگونه، «گیومرت» زاد - که مردم بیامد از آن مردِ راد
.
همه دیو و دیوزادگان انجمن - چو دیدند خوابِ بد اهرمن
مر او را به زاری بخواندند باز - که تا رزم دیگر نمایند ساز
ز خشم و ز آز و غریوان چو دود - سوی آن تهیگی بگردید زود
نه هیچ و نه پوچ و نه تاریک دید - همه بخت خود، سخت و باریک دید
نژند و ژیان چون یکی اژدها - بیازید دَم و چنگش آن بی بها
چو میشی بترسید گیتی ز گرگ - در آشوب و شورش ز دیو سترگ
همان آب و آتش، همان گاو و مرد - ز تازنده دیوان بگشته به درد
ز یکسو زمین سر به سر سوخته - ز سوی دگر، زهر و آب، توخته
بیاغشت گیومرت و گاو، ریمنی - بمردند زآن رنج اهریمنی
اهورای مزدا یکی چاره کرد - همان آسمان را به سان، باره کرد
دژی ژرف و پهنای آن، هَمبَران - هریمن فرو ماند کران تا کران
سراسر سپهر چون سپر گشت و خشت - نیامد فراتر به سوی بهشت
خزنده گزنده که پر کرده خاک - همی شُست شان باد و باران پاک
ز مادینه گاوِ «نخستین زاد» - روانش به ناله و جانش به باد
گیاهان و گندم ازو بُد سرشت - همه جانور شد ازو بس شگفت
ز گیتی گیومرت چون درگزشت - زر و گوهر و کانی در تن بگشت
ز آب نرینه که از پشت اوی - فرو ریخت در خاک و بوم، همچو جوی
چهل سال اندر زمین در نهفت - برآمد گیاهی نر و ماده، جفت
دگردیسه مردم بشد آن، نه زرد - «مشانه» چو زن بود و «مشی» چو مرد
ازیشان همه مردمان را پدید - نژاد و تبار فراوان بدید
.
همه دانش و بینش باستان - برآمد ز گفتار آن راستان
چه موبد چه هیربد چه مغ خوانی اش - زراتشت را پیر مغ دانی اش
که مینو و گیتی گشاینده راز - چه بودی به آغاز، آیین و ساز
نخست یافت زرتشت اسپنتمان - همان اختران و همان آسمان
زمانش زمانه ز بن، یاد بود - که مینوی دیرین، دو بنیاد بود
یکی اورمزد و دگر اهرمن - یکی شاه روشن، دگر چون زغن
بدی و سیاهی و پستی و دیو - نبود آفریننده اش آن خدیو
نبودش فرشته که دلکش بودی - سپستر ز فرمانش سرکش شدی
ز بنیاد و گوهر، جداگانه بود - در آن بی کرانه، جدا خانه بود
چو اورمزد نبود اهرمن چون خدا - بجز مرگ و نیستی ندادی ندا
خدایی همان آفرینندگیست - همه شید و شادی و سازندگیست
سه گیتی، دو بنیاد، خداوند یکیست - جز او مهر و نیکی به مردم، ز کیست؟
اگر بر همه مردمان بد رسد - نه از ایزد است و ز دیو است، سد
وگر آرزو را نیابند کام - یکی کام دیو است و زو بند و دام
مگر خواهشش را نه شایستگی - ز ایزد بُود کُندی، آهستگی
و یا بخت بد را ز اختر بُود - خرد را ز اختر نه برتر بُود
ز زروان و کیهان و نیروی نادیدنی - شکسته شود آن که آرَد منی
یکایک به مینو بدید سرگزشت - چو آب ِخرد از سرش برگزشت
زراتشت ز بود و نبود، مرگ و زاد - بدانست و گیتی چو او را نزاد
همان دین او دانش پر خرد- جهان، جاودانه ازو برخورد
ز بانگ و ز تابش، زمان و توان - ز ژرف ِزمین تا بلند آسمان
به زند و اوستا بماند یادگار - گسسته بگشت از بدِ روزگار
کنون بازگویم سرآغاز راز - ز دینکرد و هر نامه کو مانده باز
که اورمزد ز خویش، روشنی آفرید - «همیشه سپندان» به شش شد پدید
به ایشان بیفزود بسی ایزدان - که یاری کنند خرمی در جهان
زمان چون به آغاز بود بی کران - زمانی دگر ساخت اندر زمان
که بربسته و با کرانه و مرز - نمایان ازو داد و زاده و ارز
که زروان بخواندند همان دو زمان - فراسوی دانش، چو رازی نهان
زمان از دو بنیاد گشته به جنگ - سرشته به نیکی بدی، هشت رنگ
بریسید زمان را به رنگ بهی - اهورای مزدای با فرهی
سپنتا و «وایو» و نیک اختری - چهارم همان بخت نیکوتری
چو اهریمن آمد زمان را برشت - که دوزخ برآرد به جای بهشت
«گناگی» و گندیدگی بود یکی - «ورن» بود و بداختری و بدی
سپنتا و پاکی بُود از خدیو - دروغ و ستمکاری از دست دیو
سپندی همان موبدی است و بس - به رادی و راستی و فریادرس
«وایو» را تو بالنده کیهان دان - نماینده گیتی: سپاهی سران
به سوم بغانه و نیک اختری - به دهقان و پیمان بُود برتری
چهارم چو نیکبختی بود سروری - به کوشش، نماینده: پیشه وری
بدآموزی و رهزنی، دشمنی - همان بخت بد باشد و ریمنی
که اهرمن، آلوده، هر پیشه کرد - به خاک خدایان همی ریشه کرد