بهرام ساسانی:
نگاهی به جنبش مشروطیت در دورانی که معاصر میخوانیمش، نشان میدهد که شعر فارسی از جایگاهی بلند در این جنبش برخوردار بود. شعر ملک الشعراها، عشقی ها، قزوینی ها و ایرج میرزاها و ... از سدها توپ و تانک برای دشمنان ویرانگرتر بود. این نشان میدهد که نه شعر فارسی توان خود را در روزگار مدرن ایران (عصر جدید ایران را از مشروطیت میدانند) از دست داده و بی کاربرد شده بود و نه نخبگان ادبی این کشور آنرا کناری گذارده بودند. حال این شرایط را بسنجید با آنچه رفیقمان "نیما یوشیج" پدر شعر نو ایران (که جز تزریق سبک شعر مدرن فرانسه به زبان فارسی کاری نکرد) درباره شعر کلاسیک گفت:
"دوران غزلسرایی گذشته و در جامعه شهری مدرن آن وصفهای خیال انگیز شعر کلاسیک به کار نمیرود و امروز کسی از معشوق چنین سخن نمیگوید و شعر کلاسیک با زبان امروز مردم نمیخواند و هر دوره ای شعر و زبان خاص خودش را دارد. آن شعر برای آن روزگار بود و این شعر برای این روزگار"!!!
اشتباه نکنید. سخن از این نیست که کسی حق ندارد چیزی بگوید و بنویسد. هرکس حق دارد هر سبکی که خودش اختراع کرده را بگوید و بنویسد و یا هر سبکی را با سبکی دیگر تلفیق و مخلوط کند. منتها توجه کنید که مشکل از اینجا آغاز میشود که حضرات شاعران مدرن از خود پدر شعر مدرن ایران، نیما گرفته تا سایرین اعلام میکردند که شعر کلاسیک، امروز جایگاهی ندارد. یعنی آنها حق کلاسیک سرودن را میستاندند. و با انواع و اقسام ترفندها آنان را به سخره میگرفتند. و چون جایگاه روشنفکری ایران از نیمه حکومت رضا شاه تا انقلاب ۵۷ در کنترل و چیرگی جریان چپ بود و جریان چپ به چندین دلیل از جنبش شعر نو در برابر کلاسیک دفاع میکرد، (نخستین آثار شعر نو در نشریات چپی و توده ای انتشار یافت و از آن پس شعر نو سلاحی در دستان "رفقا" بود) حضرات شاعران نو تا آنجا که توانستند جلوی شعر کلاسیک سرودن را گرفتند. و نمیتوان سخن از این زد که کسی خواستار گرفته شدن آزادی اینان در شعر نو سرودن بوده و هست. جالب آنکه جسارت را گاهی بدانجا میکشاندند که نه تنها سرودن شعر کلاسیک در دوران امروز را مسخره میکردند، بلکه اساسا کلیت شعر کلاسیک ایران (یگانه سند افتخار ایرانیان پس از اسلام) را به مسلخ نقدهایی بیرحمانه و بی انصافانه میبردند. خود حضرت پدر (نیما) شعر کلاسیک را چیزی جز فرم و لفظ نمیدانست و میگفت که بزرگترین شعرای کلاسیک ما هم هنگامی که قافیه را جور میکردند به وجد می آمدند، بی آنکه توجهی به معنا کنند ("ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست". نیما یوشیج به معنای شعر سعدی و حافظ و مولوی و عطار میتازد!! کیست که به ما نشان دهد که معنا و مفهوم موجود در شعر نیما چه بود و کجا را گرفت؟). عدم درک و شناخت اینان از جمله پدرشان (نیما) از شعر کلاسیک ایران را ببینید که به شعر مولوی اشاره میکردند که میگوید "مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا" که آنرا نشانه حبس شدن معنا در زندان قافیه و عروض دانسته و مولوی را نیز شاکی از آن میدانستند. درحالیکه هر کودک دبستانی میداند که "کشت مرا"ی مولوی اشارت به چه حالی دارد. و مولوی و دیگران اگر میخواستند، در بند قافیه و عروض نبوده و آسانتر معنا را به مخاطب رسانند، میتوانستند در نثر چنین کنند (که بیشینه آنان از جمله مولوی آثار نثر نیز دارند). ارزش در آن است که در همین سختی های قافیه و عروض آنچه در دل است را به زبان بیاوریم. شاهنامه فردوسی پیش از او نیز به نثر بود. و بالاتر از نثر رویدادهای شاهنامه ای (داستانهای رستم و اسفندیار و سهراب و سیاوش و فریدون و پسران و شاهان کیانی و ...) در سراسر کتابهای تاریخی پیش و پس از فردوسی به تفصیل بود و ورد زبان مردم عامی هم. بزرگترین کار فردوسی منظوم کردن آن بود. (پی افکندم از نظم کاخی بلند/ که از باد و باران نیابد گزند. نمیرم از این پس که من زنده ام/ که تخم سخن را پراکنده ام). خود فردوسی نیز جاودانه شدن و ماندگار شدن خود و اثر خود را در پرتو نظم آن میداند. ورنه به جای ۳۰ سال، میتوانست در ۳ سال معنای مورد نظر شعرای نو را بیان کرده و باقی عمر به خوشگذرانی سپری کند. بنابراین وارون آنچه برخی فکر میکنند که در این روزگاران مدام به شعر نو و شاعرانش تاخته اند و به آنان اتهام زده اند و آنان از مظلومان عصر ما هستند!! به گمان من، چنین نیست و این شعر کلاسیک است که مظلوم ماند و بیشترین آسیب را از جریان روشنفکری ادبی و جنبش شعر نو دریافت کرد. به طوریکه اگر نیما شهامت داشت که در دوره رضا شاه شعر نو سرود، در دوره محمد رضا شاه، کلاسیک سرودن جرات میخواست. چون شاعرانش با انواع و اقسام اتهامات چون تحجر و ارتجاع و گیر کرده در قرن ششم و هفتم و هشتم و جدا از مردم امروز و ... روبرو میشدند. و حتا آنانکه براستی دل در گرو شعر کلاسیک داشتند نیز برای در امان ماندن، آثاری به نو اختصاص میدادند......
نازنین متین:
مرد ايراني با يك بو يا يك نگاه و يا يك پيام يا ترانه ي ني و يا ديدن يك پر در منطق الطير عطار در پي سيمرغ برمي آيد. تمام اشعار مردان ايراني پس از ورود ترك و تازي پر است از سوز و گدازهاي عاشقانه كه بر گرفته از دوري و جدايي از زن ايرانيست، همان استوره اي را كه در هزار توي تاريخ گم كرده است، و حتا با آمدن سبك هاي ادبي و سياسي از كمونيست و فمنيست، باز هم پيدا نشد كه نشد، و پيدا نمي شود مگر اينكه ايراني بازگشتي داشته باشد به خويشتن خويش... در شعر نو نمونه ي بسياري را مي بينيم كه اين سرگرداني و سر گشتگي بيشتر و بيشتر مي شود چرا كه ديد مردان اروپايي هم وارد نگاه مردان ما مي شود. نمونه ي آن در شعرهاي نيما و يا احمدشاملو خود را آشكار مي كند، آنها نه تنها مفهوم سروده هاي حافظ و فردوسي را در نمي يابند بلكه همچون خر در گل مي مانند. نيما مي گويد:حافظا اين چه كيد و دروغيست كز زبان مي و جام و ساقيست
نالي ار تا ابد باورم نيست كه بر آن عشق بازي كه باقيست
من بر آن عاشقم كه رونده است!
برخي دست در دست نئوكمونيست هاي بي سبيل مي گذارند، تا شايد جايي در پس دودهاي سيگارهاي زرد و متعفن شان و در خواب هاي افيوني و بنگ زدگي، دانشجويي و روشنفكرمآبي طبقات را، براي كارگري و كشاورزي بردارند كه سال هاست در طبقات اندوه و خشم جهنم داس و چكش استاليني فرو رفته اند و يا برخي از اين ميان دست به جنگ هاي حيدري - نعمتي مي زنند چنان بتي از اين و آن مي سازند،كه لات و عزا به پا بوسشان مي رود. ريشه را رها كرده اند و به برگ هاي زرد و افسرده چسبيده اند تا شايد بتوانند برگ افتاده را به زور به درخت بچسبانند. در واقع آنها در انديشه ي به كرسي نشاندن سخن خود هستند. مستبدهايي كه بت مي سازند تا بت باشند. چنان بلوايي از خودپسندي و خودبيني براه انداخته اند كه قوم گراها و تجزيه خواهان ايران پيش شان كم مي آورند! نمي دانم كساني كه امروز من من مي كنند و فكر مي كنند مي توانند تاوان انديشه ي مرده اي را، كه هيچ گاوي را ندوشيد مگر اينكه با لگد، آنها را بريزد،تمام خط خطي هاي سياه خود را با عنوان شعر سپيد به خورد عاشقان سينه چاك داد و جز عقده و نفرت نفزود را بدهند، و خود در دوران پيري همه ي كاسه و كوزه ها را دايي جان ناپلئون وار بر سر اين و آن بشكنند، در دامان چه مادري به جز همين بانو بزرگ شده اند كه به جاي اينكه سنگ چنين بانويي را به سينه بزنند، پاره آجر بر سر فرزند خلف و راستين او يعني خداوند سخن فردوسي پاكزاد مي زنند.