۱۳۸۷/۰۸/۰۸

اسرار فرد‌وسي بخش پنجم


«ركن‌الدين همايونفرخ» اگرچه مانند بيشتر پژوهشگران پيشين، فردوسي را از شاعيان مي‌شمارد، اما برخی بيتها را الحاقي مي‌داند و مي‌نویسد: در پايان داستان مرگ «نوشزاد» [پسر انوشیروان. دوره ساسانیان] ناگهان يك بيت درباره حب حضرت علي است كه به هيچ وجه نمي‌تواند در آن مقطع جا و تناسب داشته باشد زيرا نوشزاد كه مسلمان نبوده است؛ آن هم شيعي...
 گرت هست جام مي زرد خواه / به دل خرمي را مدان از گناه
اگر در دلت هيچ حب علي‌ست / تو را روز محشر به خواهش ولي‌ست
سفارش به شراب زرد نوشيدن و شادماني كردن چه مناسبتي با حب علي و از ايشان در روز محشر استمداد جستن دارد؟ در شاهنامه چاپ مسكو نيز اين بيت كه در اينجا كاملا بي ربط و بي مناسبت است، در ميان دو قلاب [] جاي داده شده؛ يعني الحاقي است. (شاهنامه و فردوسي، ص 1060 تا 1063)
«محمدامين رياحي» مي‌نويسد: شيعه بودن فردوسي مسلم نيست. حكيم توس به علت اختناق ناشي از سياست خلافت بغداد نمي‌توانسته است عقايد خود را صريحا بگويد. هيچيك از آنچه هم‌كه نويسندگان قديم يا محققان ‌متاخر درباره عقايد ديني ‌او نوشته‌اند متكي به دلايل قوي و عاري از تاثير عقيده و احساس نويسنده نبوده؛ نتيجه اينكه داوريها از دايره حدس و گمان فراتر نمي‌رود. (سرچشمه‌هاي فردوسي‌شناسي، ص 95)
پژوهشگر ديگري مي‌نويسد: اينك كه رونوشت‌هاي گوناگوني از شاهنامه را در دست داريم به آساني بسياري از بيتهاي افزوده و واژه‌هاي دگرگون شده را باز مي‌شناسيم و مي‌بينيم چگونه رونويسان شاهنامه، دست درازي در اين خوان گسترده و سرشار را روا دانسته‌اند. اگر رونويس، كيش شيعي داشته و آرزو مي‌كرده فردوسي چامه‌سراي پاكدل ايراني، شيعي باشد در ستايش نخستين پيشواي شيعيان چامه مي‌ساخته. اگر از گروهي دل خوش نداشته، به بدگويي آن گروه مي‌پرداخته و اگر جيره‌خوار محمود غزنوي بوده در ستايش او چامه مي‌سروده. (ابوالقاسم پرتو: دروغي بزرگ درباره فردوسي و شاهنامه)
در يكي از دفترهاي پارسيان هند به نام «كيفيت قصه سلطان محمود غزنوي» آمده است كه سرايندگان دربار او، از روي رشگ‌ورزي به فردوسي، به محمود گفتند كه بايد پارسيان هند را وادار به پذيرش كيش نوين كند زيرا فردوسي نيز همكيش ايشان است. دکتر «محمد معين» درباره فردوسي مي‌نويسد: علاقه فردوسي به ايران و شئون ايراني بر احدي پوشيده نيست و چون دين ايران باستان نيز مايه و پايه شئون ايران پيش از اسلام است ناگزير فردوسي در هر موقع كه توانسته است به كيش ايراني گريز زند، از سوز دل و شور باطني سخن رانده است... گوينده بزرگوار همه جا در مقايسه مزديسنا با اديان ديگر كفه آن را سنگينتر نمايش مي‌دهد و بديهي است كه مآخذ او نيز در اين توزين و تقدير، تاثير تام داشته‌اند... «تقي‌زاده» درباره فردوسي نوشته است: در دين اسلام بسيار محكم نبوده، يعني تعصب و حتا شوق و ذوق مخصوصي در آن خصوص نداشته است... دين قديم را همه جا مدافعه و حمايت مي‌كند و تاويل به خوبي مي‌نمايد. (مزديسنا و ادب پارسي، جلد 2، ص 91 و 92)
رمز دیگری که من (عطایی) در دیباچه یافته و گشوده‌ام، این بیتهاست:
كسي كو شود زيرِ سرو بلند/ همان سايه زو بازدارد گزند
ندانم  مگر پايگه ساختن/ به از شاخِ اين سروِ سايه‌فكن
سرو يكي از نمادهاي ديني و ميهني ايرانيان بوده است. داستانها و ميث‌ها سخن از زايش ايزد مهر و نيز زرتشت از درخت سرو دارند. همچنين داستان سرو كاشمر كه به دست زرتشت كاشته شد، رازواره‌اي شگرف از بينش و سرايش فردوسي در بیتهای یادشده است. در شاهنامه (پديدآمدن زرتشت پيغمبر) میخوانیم:
يكي سرو آزاده بود از بهشت / به پيش درِ آذر اندر بكشت
در آيين پيشينيان منگريد / بر اين سايه سروبن بگذريد
نکته مهم اینجاست که زرتشت افزون بر کاشمر در ناحیه فریومد (توس) نیز سروی دیگر کاشت و من بر این باورم که فردوسی در سایه همین سرو به سرودن بخشهایی از شاهنامه پرداخته است. چنین دلبستگیهایی موجب میشد که فردوسی و دیگر بزرگان لشگری و کشوری و حتا پادشاهی چون «امیرنصر سامانی» را قرمطی بخوانند. براي آنكه بدانيم قرمطي بودن چه اتهام و جرم سنگيني بود بايد به اين گزارشها با موشكافي بنگريم:
امر قرامطه بسيار قوت يافت و «ابوطاهر سليمان بن ابي سعيد حسن بن بهرام جنابي» حركت كرده در سال 308 هجري به مكه رسيد و مردم را با قتل فجيع در مكه كشتار نمود و لاشه آنان را در چاه زمزم ريخت و پيراهن كعبه و زرهايي را كه در آنجا جمع شده بود به يغما برد و ناودان كعبه و حجرالاسود را كند و پس از آن در مسجد كوفه اين سنگ را آويزان كرد و به شهر خود بازگشت... در آغاز ماه رمضان سال 319 «ابن ذكرياي طمامي» ظهور كرد... به پيروان خود امر نمود كه آتش بپرستند و آن را گرامي بدارند و پيغمبران گذشته را لعنت نمود بدين سبب كه ايشان را مردمي حيله‌گر و گمراه مي‌دانست. (ابوریحان بیرونی: آثارالباقيه، ص 319 و 320)
به نوشته خواجه نظام المک: خلقي بي حد كشته شد و مردان از بيم شمشير خويشتن در چاه ها مي‌افكندند و بر سر كوه مي‌گريختند. [قرمطی‌ها] حجرالاسود را از خانه جدا كردند و بر بام خانه شدند و ناودان زرين بكندند و مي‌گفتند: چون خداي شما به آسمان شود و خانه را بر زمين ضايع بگذارد، خانه‌اش بغارتند و بيران (ويران) كنند... هركجا مصحف‌ها بود از قرآن و توريت و زبور و انجيل همه در صحرا افگندند و [ابوطاهر جنابي] گفتي: در دنيا سه كس مردمان را تباه كردند؛ شباني و طبيبي و شترباني... و حجرالاسود را دو نيم كرد و بر دو كرانة چاه آبخانه نهاد؛ چون بر سر چاه نشستي، يك پاي بر اين نيمة سنگ نهادي و يك پاي بر آن نيمه. و فرمود تا بر پيغامبران آشكارا لعنت كنند. (سياست نامه، 306 تا 311)
در گزارشي ديگر مي‌خوانيم كه در ذي‌الحجه سال 317 : قرمطي در مكه رفت و بسياري از مسلمانان بكشت و چاه زمزم از كشته پر كرد تا بگنديد و سه هزار كشته پيرامون كعبه افكنده بود... به وقت رفتن، هفتسد زن دوشيزه را با خود ببردند و حجرالاسود از ركن خانه بركندند و به بحرين بردند و دوازده سال آنجا بماند تا بعد از آن، به مالي بخريدند... و به جاي بازآوردند و در ركن خانه نهادند. و آفتي عظيم شد قرامطه را بر مسلماني. (مجمل‌التواريخ، ص 375)
فردوسی در آغاز «داستان سیاوش» میسراید:
اگر زندگاني بود ديرياز/ بر اين «دين خرم» بمانم دراز
شالودة آيين مغان، زندگاني دراز همراه با شادي و خرميست. و كساني كه پيرو اين آيين بودند، «خرم دين» خوانده مي‌شدند. به نوشته نظام‌الملك: قاعدة مذهب خرميه آن است كه رنج از تن‌هاي خويش برداشته‌اند آنچه از كارهاي دين مسلماني است؛ چون قيام كردن و نمازگزاردن و گرفتن روزه و كردن حج و اجتهاد كردن با دشمنان خداي عز و جل و سر شستن جنابت و حرام داشتن خمر و به جاي آوردن زهد و پرهيز و هرچه فريضه است از آن دور بودن. و جوينده نيستند هيچ به شريعت ديني و گرفتن راه ملت [كيش] مصطفوي... به هر وقتي كه خرمدينان خروج كرده‌اند، باطنيان با ايشان يكي شده‌اند... در ايام مهدي [خليفه عباسي] باطنيان گرگان كه ايشان را سرخ علم خوانند يعني محمره، قوتي گرفتند عظيم و با خرمدينان دست يكي كردند... و در آن وقت كه هارون‌الرشيد به خراسان بود، ديگرباره خرمدينان خروج كردند از ناحيت سپاهان از برندين و كاپله و فابك و از ديگر روستاها. و قومي بسيار از ري و همدان و دشت بيه بيامدند و به آنها پيوستند؛ عدد ايشان بيش از سدهزار شد... چون سال 218 درآمد، ديگرباره خرمدينان پارس و سپاهان و جملة كوهستان (قهستان) و آذربايگان خروج كردند... از مسلمانان بسيار بكشتند و خانه‌ها غارت كردند و فرزندان مسلمان را به بردگي بردند. (سياست نامه، فصل 47)
«گرديزي» مي‌نويسد: مردمان سپاهان [اسفهان] و همدان و ماسبذان [ماه سبذان/ نزديك نهاوند] اندر دين خرمي شدند و مذهب «بابك خرم دين» گرفتند و لشگر انبوه بر بابك گرد آمد... و بابك خرم دين، اندر ولايت بسيار تباهي كرد و بسيار مردم را از راه ببرد. (زين الاخبار، ص 175 و 180)
پس از گرفتاركردن بابك: او را پيش معتصم [خليفه مسلمين] آوردند به سامره. بفرمود تا دستش ببريدند و شكم بشكافتند. و پس سرش آوردند و تنش را به سامره بر دار كردند و سرش در بلاد اسلام بگردانيدند؛ كه آفتي عظيم بود مسلماني را. (مجمل التواريخ، ص 375)
«محمودرضا افتخارزاده» مي‌نويسد: فردوسي آگاهانه و زيركانه تا سقوط ساسانيان و قتل يزدگرد سوم بسنده مي‌كند و ديگر حاضر نيست ادامه دهد زيرا: اولا هدف اصلي، ترسيم حماسي ايران باستان از آغاز تا انجام است. ثانيا پس از آن، ديگر حرفي براي گفتن ندارد. عصر و نسل او چنين تقاضايي نداشته و از طرفي، طرح آنچه بر ايران گذشته، دردناك بوده و قابل ذكر نبوده است. سكوت فردوسي در اين مقطع از تاريخ ايران، براي اعراب بيشتر تحقيرآميز بوده است تا نقل آن. فردوسي مرثيه‌اي بلند (در شستهزار بيت در مدت سي سال) در رثاي گذشته‌اي كه خود ترسيم كرده، سروده است. او عجم را زنده و جاودانه كرده است؛ و چه كاري برتر و بزرگتر از اين. (شعوبيه: نهضت مقاومت ملي ايران، ص 328)

۱۳۸۷/۰۸/۰۶

یک سفینۀ فضایی مکعب شکل


 شبه قارۀ هند یکی دیگر از منابع پایان ناپذیر دانش و حکمت باستانی، افسانه های کیهانی و پدیده های عجیب فراحسی می باشد. سنت ایوز دالویدره ( Saint-Yves d`Alveydre )، یکی از افرادی که اطلاعات زیادی دربارۀ آگارتی دارد و نیز قوۀ تخیلی بیش از حد قوی، معتقد است که هند کشف یوگا را مدیون این قلمروی زیرزمینی می باشد. در یوگاسوترا ( Yogasutra )، که متنی است مربوط به دوران پیش از میلاد، برخی از قدرتهایی را که یوگا به انسان عطا می کند بر شمرده اند. در متن مزبور آمده که انسان می تواند بدنش را کوچکتر یا بزرگتر، بی وزن یا نامرئی کند؛ می تواند به هر جایی سفر کند از جمله به ستارگان و در این کار با قدرت اراده بر موانع طبیعی فائق آید؛ می تواند هر گونه شیئی را بوجود بیاورد، تغییر بدهد یا نابود کند، و نیز می تواند به بدن، ذهن یا روح فرد دیگری داخل شود. این متن به ما می گوید که همۀ این موارد را می توان از طریق ساماداهی ( Samadhi ) ( جذب، توجه به عالم بالا ) بدست آورد؛ خدایان این قدرت ها را از بدو تولد دارا هستند، ولی «غولها و موجودان فانی معمولی می توانند با استفاده از گیاهان دارویی به این توانایی ها دست یابند».
 برخی از طالبان علوم خفیه می خواهند باور کنیم که ناکال ها، «برادران کبیر» سرزمین «مو» که فرمانروایان آگارتی نیز بودند، اسرار یوگا را منحصراً در دست روسای تبت نهادند. ولی شکاکان به طعنه اشاره به واژۀ « گیاهان دارویی » می کنند که یادآور داروهای بسیاری است که توهم پرواز، نامرئی بودن و دیگر توانایی های عجیب و غریب را در انسان بوجود می آورند. ما همزمان باید به یاد داشته باشیم که دانش هندی ها دربارۀ داروسازی بسیار پیشرفته بود: مثلاً به نظر می رسد که ایشان همراه با دیگر ملت ها از چیزی که بسیار شبیه به پنیسیلین بود بهره می جستند. می گویند که بیش از 5000 سال پیش، ایم هوتپ ( Imhotep ) که حکم خدای داروها را در مصر داشت، از مادۀ خارق العاده استفاده می کرد که «از زمین و از پوسیدگی و تجزیۀ مواد حاصل می گشت». این ماده احتمالاً نوعی آنتی بیوتیک بود. امروزه هنوز از روش های درمانی باستانی چین استفاده می کنند، و هندی ها طی مراحلی که به شکل یک مراسم مذهبی بود، خود را در برابر آبله واکسینه می کردند. نظام دارویی آیورودا ( Ayurveda ) بر مبنای استفاده از محصولات گیاهی ای است که تأثیر بسزایی دارند، و این نشان می دهد که دانش آنها دربارۀ خواص درمانی درختان و گیاهان به مراتب بیشتر از انسان امروزی بوده است. امروزه پزشکان شرقی کتاب های باستانی را ورق زده راههای جدید و موثری را برای درمان مشکلات موجود در جریان خون و شکل های گوناگون سل یافته اند.  پروفسور آنجلو ویزیانو (  Professor Angelo Viziano ) که مطالعات دقیقی بر روی طب هندی انجام داده است، مثلاً قدرت های دارویی گیاهی به نام بالوچار ( baluchar ) را توصیف می کند که زمانیکه عصارۀ آنرا بر روی پوست سر بمالند همچون یک آرام بخش یا داروی خواب آور عمل می نماید؛ وی همچنین محصولات سرّی گیاهی ای را ذکر می کند که پزشکان هندی با کمک آن بیماری دیابت را «به همان خوبی انسولین» درمان می کنند.  مسلماً روسها فکر می کنند که همۀ این موارد ارزش این را دارند که برای مطالعه شان وقت صرف شود، و این شامل سفینۀ فضایی افسانه ای به نام دوراکاپالام ( dhurakapalam ) هم می شود. روسها امروزه به همان راهی می روند که آخرین تزار، نیکولاس دوم رفته بود. وی علاقۀ زیادی به کتابی داشت که نامش آشنایی ها ( Initiations ) بود؛ نویسندۀ آن که مردی فرانسوی به نام سدیر ( Sedir ) بود، در کتابش شرح ملاقات یکی از استادانش را با سازندگان و خلبانان این وسیلۀ نقلیۀ اسرار آمیز می دهد. این تزار رابطۀ دوستی نزدیکی با سدیر داشت و کاملاً ممکن است که جزئیات بیشتر این ماجرا در میان نوشته های شخصی وی نهفته باشد. ظاهراً « کیپ کندی » پروازهای فضایی هند در جایی واقع بود که امروزه شهری متروکه در دِکان ( Deccan ) است و تنها از طریق تونلی پر شیب که از پای کوه تا قله اش ادامه دارد می توان به آنجا رسید. می گویند راهبانی که در این خلوتگاه عجیب مسکن دارند از راز رها کردن فلزات از جاذبۀ زمین و شفاف ساختن و دادن قدرتهای فوق طبیعی به آنها، با پیوسته کوبیدنشان با چکش های کوچک، آگاهند: بنابر این تغییر حالت مزبور از صوت تولید شده ناشی می شود. خود دوراکاپالام یک مکعب شفاف است که انعکاسی طلایی دارد، طول دو سمتش 5 پا می شود. به گفتۀ سدیر خلبان داخل این مکعب بر روی جعبه ای می نشیند که پر از خاکستر درخت غان است و این خاکستر قدرتی دارد که می تواند همچون یک عایق عمل کند؛ در مقابل خلبان صفحه ای سیقلی و درخشان قرار دارد که از طلا ساخته شده است. او می تواند به وسیلۀ دو دسته از جنس کریستال سفینه را کنترل کند، این دو دسته با سیم هایی از جنس نقره به باتری انرژی صوتی متصل هستند. این دستگاه اسرار آمیز قدرت سفینه را تأمین می نماید؛ این وسیلۀ نقلیه با صدایی کر کننده از زمین بلند می شود و از میان جو به فضای خارج پرواز می کند. (پروازش را اینگونه توصیف کرده اند: چون شبحی خاکستری که در حین حرکت، نوارهای نور از آن می گذرند و شعله های سفید انفجارها اینجا و آنجا روی بدنه اش دیده می شوند). جاییکه با سرعتی خارق العاده  حرکت می کند و از سیاره ای به سیاره ای دیگر و از خورشیدی به خورشیدی دیگر و شاید از کهکشانی به کهکشانی دیگر سفر می کند.  ما فکر نمی کنیم که دانشمندان روسی اعتبار چندانی برای دوراکاپالام قائل باشند، ولی کاملاً محتمل است که ایشان در صدد پی بردن به این مسأله باشند که آیا این داستان هیچ هستۀ حقیقی دارد یا خیر، هستۀ حقیقی ای که چنانچه درست آنرا درک کنند ممکن است منجر به یک کشف علمی مهم بشود.             
{زمین بدون زمان/ ترجمه: کامبیز منزوی}

۱۳۸۷/۰۸/۰۴

حافظ مهرآیین (بخش ۹)


م.ص. نظمی افشار
عدد هفت
مولانا مي‌فرمايد:
هفت شهرِ عشق را عطار گشت/ ما هنوز اندر خمِ يك كوچه‌ايم
در ايران باستان عدد هفت از تقدس برخوردار بوده است. از جملة موارد استفادة عدد هفت مي‌توان به موضوعات زير اشاره كرد: هفت امشاس‍پند در آيين مزديسنا، هفت مرحلة عرفانِ مهري، اعياد و جشن‌هاي ايراني كه هفت روز طول مي‌كشيده، هفت روز هفته، هفت خان رستم، و… ابوريحان بيروني گزارش داده است كه: در زمان ابومسلم خراساني(قرن دوم قمري) شخصي بنام ”به‌آفريدبن‌ماه‌فروردين“ در روستاي خواف نيشابور قيام كرد. او اصلا از اهالي زوزن(تربت حيدريه) بود. از خراسان به مدت هفت سال به چين رفت و چون از آنجا باز آمد پيراهني با خود آورد كه به رنگ سبز بود و در مشت جا مي‌گرفت(ابريشم بوده). او مدعي بود كه از جانب خدا به او وحي رسيده و اين پيراهن سبز را به او پوشانده و به زمين فرستاده‌اند. او زردشت را تصديق مي‌كرد و اغلب دستورات كيش او را براي پيروان خود برگزيد. او خواندن هفت نماز را براي پيروان خود واجب كرد. همچنين كتابي به زبان فارسي براي پيروان خود آورد و در آن دستور داد تا به سوي قرص خورشيد بر يك زانو سجده كنند و همواره در همه جا به آفتاب توجه نمايند. (حبيبي، تاريخ افغانستان. ص 278).
ادوارد براون نوشته است كه اطلاعات دربارة بهافريد كم است. شايد اهم عقايد او امتيازي است كه نسبت به عدد هفت قايل مي‌باشد.    
(غزل شمارة 61)
عجب علمي است علمِ هيئت عشق/ كه چرخ هشتمش هفتم زمين است
 (غزل شمارة 65)
عشقت رسدبه فرياد،ار خودبسان حافظ
هرهفت شعبه خواني از چارده روايت
آنطور كه در دیوان حافظ ویراسته پژمان بختياري آمده(ص 65) در نسخه‌هاي قديمي مصرع بيت دوم به شكل فوق است در حالي كه در بعضي نسخ جديد آمده است: قرآن ز بر بخواني در چارده روايت.
شعر اصلي  اشاره به طيِ مراحل هفتگانه طريقت دارد در حالي كه شكل دوم يكي از اسنادي است كه نشان مي‌دهد حافظ كتاب مقدس مسلمانان (قرآن مجيد) را از حفظ بوده است. ظاهرا شكل دوم الحاقي است و پس از دورة حافظ بيت اصلي تحريف شده و به اين شكل نوشته شده است.
 (غزل شمارة 74)
زين قصه هفت گنبد افلاك پرصداست
كوته نظرببين كه سخن مختصرگرفت
ممكن است ارتباطي بين اين بيت و مفهوم صداي كيهاني وجود داشته باشد مي‌بايست در بارة آن تحقيق شود.
 (غزل شمارة 132)
گفتم دعاي دولت تو وردِحافظ است
گفت اين دعاملايكِ هفت آسمان كنند
در منطق‌الطيرِ عطار آمده است كه: چون مرغ‌ها خواستند سيمرغ  (شاه‌مرغان) را ببينند و در مقامِ تفحص برآمدند، انديشيدند كه هدهد از راه و جاي سيمرغ آگاهست. پيش او رفتند كه راه را بپرسند.
گفت ما را هفت وادي در رهست/ چون گذشتي هفت وادي درگهست 
در تصوف .... مقامات طريق هفت است و عالم نفس را هفت اقليم و عالم عشق را هفت شهر و هفت وادي ..... در مهرپرستي هفت پايه يا مقام هست و براي هر پايه مجاهداتي در راه پرخوف و خطر براي رهروان در پيش است. در نجوم هفت سياره شناخته‌اند و در هيئت بطلميوسي به هفت آسمان قائل بوده‌اند و زمين را هفت طبقه دانسته‌اند. زرتشت هفت بار خواب مي‌بيند. براي رهاندن كاووس از بند، رستم از هفت خان مي‌گذرد تا ديو سپيد را مي‌كشد. جامِ جم هفت خط داشته بدين گونه: 1- چورپور 2- پرده 3 – سپاه 4- شير 5- پارسا 6- كاسة گرد 7 – پدر ... شايد اقتباس عدد هفت در مراحل طريقت نيز از اين هفت خط باشد.
در آيين مزديسني شمارة ايزدان را هفت دانسته‌اند و در آن دين هفت امشاسپند منشا اثرات بسيار هستند. همچنين جهان را به هفت اقليم در جغرافياي قديم تقسيم كرده‌اند و آسمان را هفت طبقه دانسته‌اند. در امپراتوري قديم روم سلسلة هفت مقام معمول بوده است و در نوروز مراسم هفت سين بر پا مي‌كنند. در تصوف هفت وادي است. روزهاي هفته را هفت گرفته‌اند. در افسانه‌ها هست كه گردونة خورشيد را هفت اسب زيبا مي‌كشند. خشايارشاه هفت خواجه، هفت نديم، هفت رايزن، هفت دوست و هفت زن زيبا داشته است. در روايات بني اسرائيل است كه يوشع پيامبر، لقمان را به رودخانة اردن فرستاد تا هفت بار در آن غسل كند تا از بيماري برس شفا يابد. ايوب هفت سال به بيماري مبتلا بود. دور حصار شهر اريحا هفت كاهن به مدت هفت روز در شيپور دميدند. تا روز هفتم نيز هفت بار به دور حصار گشتند تا ديوار فرو ريخت.   
اعراب در دورة جاهليت هفت بار به دور كعبه طواف مي‌كردند. خاخام‌هاي يهودي در مراسم مذهبي به صفوفِ هفت نفري به راه مي‌افتادند. مسلمانان براي مردگان شب هفت مي‌گيرند و اين رسم در ميان ايرانيان و مصريان نيز بوده است. براي بهدينان هفت دستور در دين بهي داده شده است: 1- پاك داشتن تن و روان 2- دوست‌داري حقيقت 3- كردار خوب 4- وفاداري و فروتني 5 – آباداني زمين 6 – كاشتن درخت و پرورش دام 7 – نگه‌داري از حيوانات سودمند و نابود كردن جانوران زيانكار. (شناسایي راه و روش علم و فلسفه ص 3۴ تا41).
خاقاني شرواني سروده است:
چون تو هر هفت كرده آيي جور/ بر تو هر هفت زيور اندازد

۱۳۸۷/۰۸/۰۱

اسرار فرد‌وسي بخش چهارم


يـكي زرتـشـت‌وارم آرزويـست
كه پيشت «زند» را برخوانم از بر
{دقیقی}
شاهنامه خوانان میدانند که «دقیقی توسی» پیش از فردوسی به سرایش شاهنامه دست یازید و فردوسی درباره‌اش گفته است:
گرفتم به گوينده بر آفرين / كه پيوند را راه داد اندرين
اگرچه نپيوست جز اندكي/ ز بزم و ز رزم از هزاران يكي
هم او بود گوينده را راهبر/ كه شاهي نشانيد بر گاه بر
ستايندة شهرياران بدي/ به كاخ افسر نامداران بدي
به شهر اندرون گشته گشتي سخن/ از او نو شدي روزگار كهن
اما نکته دیگری که من در دیباچه شاهنامه دریافتم، تهمت و دروغ غلامبارگی نسبت به «دقیقی» بوده است. پژوهشگران وي را سراينده‌اي زرتشتي مي‌دانند و اين سروده‌هايش را گواه مي‌گيرند:
برخيز و برافروز هلا قبله زرتشت / بنشين و برافكن شكم قاقم بر پشت
بس كس كه ز زرتشت بگرديده دگربار / ناچار كند روي سوي قبله زرتشت
استاداني چون «محمد معين» و «ذبيح‌الله صفا» بدون هيچ گماني، دقيقي را زرتشتي مي‌دانند و مي‌دانيم كه يك زرتشتي هيچگاه غلامباره نبوده است.
دقيقي چار خصلت برگزيدست / به گيتي از همه خوبي و زشتي
لب ياقوت رنگ و ناله چنگ / شراب لعل و كيش زرتهشتي
آنچه مایه تهمت غلامبارگی به دقیقی زرتشتی شده، دستبرد کاتبان متعصب میباشد. در نسخه‌ها درباره دقیقی آمده:
جوانيش را خوی بد يار بود/ابا بد هميشه به پيكار بود
بر او تاختن كرد ناگاه مرگ/به سر برنهادش يكي تيره‌ ترگ
در آن خوی بد، جان شيرين بداد/هنوز از جوانيش نابوده شاد
يكايك از او بخت برگشته شد/ به دست پرستار خود كشته شد
( نسخه‌هاي ديگر: به دست يكي بنده بر كشته شد)
برفت او و اين نامه ناگفته ماند/ جوان، بختِ‌ بيدار و،‌ او خفته ‌ماند
(نسخه‌هاي ديگر: چنان بخت بيدار او خفته ماند)
از بیتها چنین برمی‌آید که اخلاق و خوی بد دقیقی، مایه مرگ او گردید. در نسخه‌ای آمده: «خوی بدیاز». کلمه «خوی» میتواند به معنای عرق و تب، و نشانه بیماری دقیقی باشد که نیازمند پرستار بوده و به دست او نیز کشته میشود. بنابراین: «خوی بد یاز» یعنی مرضی بد که به جان دقیقی دست یازیده بود. از سوی دیگر میشود پرسید که آيا «بخت بد»، به «خوي بد»، دگرديس نشده؟ آن هم درباره كسي كه هميشه با بدي به پيكار بوده‌ است؟ به ويژه كه فردوسي دربارة خودش نيز مي‌گويد: ز بدگوي و «بخت بد» آمد گناه. در بخش «پادشاهي بهرام گور» مي‌بينيم كه خداوند و مهتر يك روستا مي‌گويد: همين «بخت بد» رهنماي من است. آیا این سروده‌ها درباره دقیقی بخردانه‌تر نیست:
جوانيش را بخت بد يار بود/ ابا بد هميشه به پيكار بود
در آن بخت بد، جان شيرين بداد/هنوز از جوانيش نابوده شاد
به ویژه که در بیتهای بعدی آمده: «يكايك از او بخت برگشته شد» و «چنان بخت بيدار او خفته ماند». به گمان بسیار، مسئله دقیقی مقوله ای سیاسی ـ عقیدتی به شمار میرفت. ریشه این چالشها به صدر اسلام برمیگردد. برپایه روایتی به حکم رسول اسلام «نضربن حارث» که در مکه شاهنامه‌خوانی و در کار رسول اختلال میکرد، به عنوان معارض و محارب، به قتل رسید. عبدالجليل رازي در «كتاب‌ النقض» آورده: مغازيها [رزمها]ي به دروغ و حكايات بي اصل وضع كردند در حق رستم و سرخاب (سهراب) و اسفنديار و كاووس و زال و غير ايشان... و رد مي‌باشد بر شجاعت و فضل اميرالمومنين... و خوانندگان اين ترهات را در اسواق بلاد متمكن كردند تا مي‌خوانند... و هنوز اين بدعت باقي... و مدح‌گبركان خواندن بدعت و ضلالت است.
«ملا محمد باقر مجلسي» در «عين الحيوت» نوشته است: بدترين روايتها روايت دروغ است؛ بل كه قصه‌هاي راستي كه لغو و باطل باشد، مانند شاهنامه و غير آن، از قصه‌هاي مجوس و كفار و بعضي از علما گفته‌اند كه حرام است.
چنین چالشهایی که در تاریخ ایران پس از اسلام گریبانگیر جنبشهای شعوبی و ناسیونالیستی ایرانیان بود، به ویژه کشته شدن دبیران و نویسندگان برجسته و شاهنامه نویسی چون «روزبه دادویه» نامور به «ابن مقفع»، و نیز کشته شدن سپهبد «ابومنصور عبدالرزاق توسی» که شاهنامه نثر «ابومنصوری» به فرمان او نگاشته شد و تنها دیباچه‌ای از آن به جای مانده، موجب شد که فردوسي بيست سال شاهنامه‌اش را پنهان نگه دارد و سرانجام نیز با بی مهری شاه زمانه روبرو گردد. وي در سرآغاز «نامه كسرا به هرمز» مي‌گويد:
همي گفتم اين نامه را چندگاه / نهان بُد ز خورشيد و كيوان و ماه
فردوسی در پایان «گشتاسپ نامه دقیقی» میسراید:
من اين نامة فرخ گرفتم به فال/ همي رنج بردم در او ماه و سال
نديدم سرافراز بخشنده‌اي/ به گاه كيان بر، درخشنده‌اي
همان اين سخن بر دل آسان نبود/ جز از خامشي هيچ درمان نبود
سخن را نگه داشتم سال بيست/ بدان تا سزاوار اين گنج كيست

۱۳۸۷/۰۷/۲۹

موشکهایی در معبد (۲)


معروف است که قوم «هسینگ نو» پیش از آنکه « فاجعۀ طبیعی دهشتناکی» ایشان را دربرگیرد مردمان بسیار متمدنی بودند و دانشها و هنرهایی را بوجود آورده و پروردند که امروزه تبتیها هنوز از آنها آگاهند، مثل « گفتگو از فاصلۀ دور » و انتقال فکر از طریق فضا. ولی بازماندگان آن فاجعه به بربریت و خرافات روی آوردند. گزارش های این قدرتهای فراطبیعی علاقۀ دانشمندان روسی را برانگیخت. البته ایشان مجبور بودند که مطالعات خود را دربارۀ مسائل فراروانی در خفا انجام دهند چون استالین آنها را از دنبال کردن این « مسائل ابلهانۀ جادویی- مذهبی » منع کرده بود. پس مرگ آن دیکتاتور نیز که آزادی های بیشتری بدست آمد، هنوز با کمی شک و تردید به این مسأله می نگریستند، ولی کسانی که در این زمینه تحقیق می کردند توانستند مقامات را قانع سازند که این مسأله نه « جادو » که یک شاخۀ مهم از علم است که تحقیق دربارۀ آن به نوبۀ خود به پیشرفت بشر کمک خواهد کرد.
لئونید واسیلیف ( Leonid Vasilyev ) از آکادمی علوم روسیه فاش کرد که در زمان حیات استالین، وی در لنین گراد دست به انجام آزمایش هایی سرّی زده بود که در آنها این امر ثابت شده بود که افراد خاصی قادرند از طریق تله پاتی فکر را انتقال داده و یا آن را دریافت نمایند، حتی زمانیکه در سلول های زیر زمینی با دیوارهایی با روکش سرب قرار داشته باشند. روانشناس دیگری به نام پروفسور کاژینسکی ( Kazhinsky ) شواهد و مدارکی بدست آورد که تأییدگر این مطلب بود و یک گروه تحقیقاتی متشکل از روانپزشکان، روانشناسان، عصب شناسان و فیزیک دانان زیر نظر دکتر ای. ناوموف ( E. Naumov ) در موسکو تشکیل یافت. خروشچف شخصاً از این مطالعات حمایت می کرد، چرا که می پنداشتند این تحقیقات ممکن است در زمینۀ فضانوردی مفید واقع شود: انتقال افکار، خلبانان کشتی های فضایی را قادر می ساخت در صورتی که ابزارهای ارتباطیشان از کار می افتاد با یکدیگر و شاید با موجودات فرازمینی ارتباط برقرار کنند. بسیاری از دانشگاههای روسیه در حال آزمایش با داروهایی هستند که فکر می کنند می توانند قدرتهای تله پاتیکی را افزایش بدهند، و در دانشگاه موسکو تلاش می کنند تا دستگاهی بسازند که توانایی دریافتهای فرا حسی را بهبود بخشد.
این تحقیقات را دانشمندانی پیش می برند که دستگاههایی مثل «ماشین خواب» برای درمان بی خوابی و «روبوت هیپنوتیزور» را ساخته اند که مغز انسان را قادر می سازد حجمی از اطلاعات را که فراتر از ظرفیت عادی اش می باشد از بر کند. واسیلیف و پیروانش از زمانیکه تحقیق دربارۀ مسائل فراروانی از حالت ممنوعیت درآمد، چیزهای بسیاری از شاخه هایی غیر از شاخۀ علمی خود را بررسی نموده اند مانند باستان شناسی و کشفیات این علم در خصوص قوم هسینگ نو و تبتی ها. مدتها بود که می دانستند که لاماها داری قدرتهای فراحسی بودند، ولی جسورانه خواهد بود که احتمال بدهیم که ایشان همانند قوم هسینگ نو در دوران کهن، قادر به برقراری ارتباط با دیگر سیارات بودند. اما سردمداران علم در روسیه احتمال هیچ چیزی را رد نمی کنند. همانطور که لئونید سدوف ( Leonid Sedov ) که یک متخصص در زمینۀ مسائل فضانوردی بود به همکارانش اینگونه توصیه نمود: «شما باید همه چیز را بررسی کرده و هیچ چیز را از قلم نیاندازید، هر چقدر هم که بی ربط به نظر برسد. همیشه پس از مطالعه وقت برای دور انداختن، موجود خواهد بود».
 اکنون سالهاست که دانشمندان روسی در هر شاخه ای از دانش مطابق این اندرز عمل کرده اند. گروه اکتشافی آنها در تبت دستور داشت که اطلاعات بدرد بخوری را در هر زمینه ای با خود بیاورد، از جمله دربارۀ پدیدۀ اسرارآمیز لانگ گوم ( lung- gom )، روشی ذهنی بدنی که قدرتهای خارق العادۀ مقاومت و بی وزنی را به فرد اعطاء می کند، و نیز تومو ( tu-mu ) که توسط آن انسان می تواند بدنش را وادار به تولید چنان حرارتی نماید که بتواند برهنه در ارتفاع 15000 پایی از سطح دریا زنده بماند. مسلماً روس ها فراموش نکرده اند که به دنبال شواهد تله پاتی یا انتقال افکار و تکان دادن اشیاء از راه دور ( telekinesis ) نیز باشند. در سال 1959 یک هیأت روسی از صومعه های متعددی در تبت بازدید به عمل آورد تا آنچه را که مقدور بود در خصوص « مسیرهای منتهی به ستارگان » کشف کند، یعنی چیزی که ممکن است مربوط به داستانهای علمی تخیلی محض به نظر بیاید. دانشمندی اسکاندیناویایی در یک کنفرانس فضانوردی در مسکو دربارۀ هیأت مزبور گزارش داد. مکتشفان با سختی های زیادی مواجه شدند: دو تن از آنان در شکافهای عمیقی افتاده به شدت مجروح شدند، همچنین گروه ناچار شد تا سه تن از اعضایش را که از خستگی از پا افتاده بودند در یک دهکدۀ مهمان نواز باقی بگذارد تا از آنها پرستاری شود. اما به هر حال دانشمندان روسی توانستند در صومعۀ گالدن ( Galden ) با لامای سالخورده ای ملاقات کنند که دانش ژرفی دربارۀ اختر شناسی و مشکلات موجود در زمینۀ فضانوردی داشت. لامای پیر مدعی بود که در شرایط خاصی قادر است که با ساکنین سیاره ای دیگر ارتباط بصری برقرار سازد.
وی مدتی طولانی به روسها اجازه نمی داد که شاهد چنین تجربه ای باشند، ولی سرانجام قبول کرد که به دو تن از ایشان اجازۀ این کار را بدهد. پس از آنکه گذاشتند تیم استراحت کرده چیزکی بخورد و بنوشد، آن دو منتخب را وادار به انجام تمرینات ذهنی تمرکز کردند که با «حرکات ژیمناستیکی یوگا» همراه بود، و ایشان باید رژیم غذایی خاصی را نیز رعایت می کردند. سپس آنها در اتاق کوچک و ساده ای که قرار بود آزمایش در آن انجام گیرد گرد آمدند. لامای پیر دست آن دو را گرفت و هر سه مطابق آنچه که از پیش به آنها گفته شده بود ذهنشان را متمرکز کردند، در حالیکه دستگاهی عجیب در فواصل معین صدای خفه ای را تولید می کرد که طنینش بلافاصله ساکت می شد. آنگاه در اعماق آن سلول تصویر نه چندان واضحی پدیدار شد: تصویر مزبور تدریجاً شکل موجودی را به خود گرفت که به نحوی شبیه انسان بود، ولی مشخصات بدنی اش را نمی شد به روشنی دید و اندامش همانند اندام یک حشره یا یک سخت پوست، بند بند بود. موجود صاف ایستاده بود و تکان نمی خورد، و در مقابلش چیزی بود که به نظر می آمد یک مدل متحرک منظومۀ شمسی باشد که تیر، ناهید، زمین و دیگر سیارات در آن گرد یک شیئی توپ مانند بزرگ و درخشان می چرخیدند. هنگامی که دانشمندان روسی کره های کوچک را شمردند، در کمال تعجب دریافتند که به جای نه سیاره ده سیاره وجود دارد! یک عضو اضافی منظومه در خارج از مدار پلوتو در حال گردش بود.
لامای پیر از پاسخ دادن به هر گونه سوألی دربارۀ منشأ تصویر سر باز زد، و تنها این را به دانشمندان گفت که به راستی سیارۀ دیگری خارج از مدار پلوتو وجود دارد. (احتمالاً سیارۀ مزبور یکی از اقمار نپتون بوده که از آن سیاره جدا شده و در مداری برای خود می چرخید) و پیش از آنکه سالهای زیادی بگذرد اخترشناسان آن را کشف خواهند نمود. این آزمایش حاصل دیگری نداشت؛ یکی از آنهایی که در آن شرکت کرده بود آن را اینگونه توصیف کرد: « نه من نه همکارم هرگز نمی توانیم بفهمیم که آیا آن تصویر واقعاً در برابر چشمانمان بود یا درون ذهنمان، آیا آن را از فضا ارسال می کردند یا خود لامای پیر آنرا بر حس هایمان تحمیل می کرد. می توانیم حدوداً بگوییم که آن موجود چه شکلی بود ولی چیزی غیر زمینی درباره اش وجود داشت، به سختی می توان احتمال داد که چیزی تا این حد غیر عادی را ذهن انسان به تنهایی متصور شود».
 اختلافات سیاسی بین روسیه و چین باعث شده تا اکتشافات روسیه در تبت متوقف شود، لیکن دانشمندان این کشور هنوز علاقۀ شدیدی به این موضوع دارند. ایشان توجه خود را معطوف به هند کرده اند که معروف است استادان بزرگ یوگا در آنجا از اسراری آگاهند که به فضانوردان کمک می کند تا شرایط سفرهای فضایی را تاب بیاورند.
{زمین بدون زمان/ ترجمه: کامبیز منزوی}

۱۳۸۷/۰۷/۲۷

حافظ مهرآیین (بخش ۸)


م.ص. نظمی افشار
مراحل طريقت
    آيين ”شبك“ يا ”شاه بغ“ يكي از آيين‌هاي باستاني كردي است كه برگرفته از عقايد باستاني ايرانيان (مهريسم، زروانيسم، مانوي‌گري، مزدكي‌گرايي و زرتشتي) است. در اين آيين، پيروان، دوازده مرحلة عرفاني را طي مي‌كنند. شايد تعداد سال‌هاي تحصيل كه در اغلب كشورها دوازده سال است بر گرفته از همين عقايد ايراني باشد. نكتة جالب اين است كه نامِ ماه‌هاي قمري در فرهنگِ عربي با مراحل آيين شبكِ ايراني  تطابق كامل دارد.
1)    ۱. ربيع‌الاول: نخستين گام آيين شبك به نامِ (رابه) به معني خيزش يا بهار نخست است. (راب) در زبان تازي به (ربيع) تبديل شده است.
2)    ۲. ربيع‌الثاني: (را) يا (رِ)، راه، دومين گامه در آيين شبك است، اين واژه در عربي تبديل به ربيع و چون دومين مرحله طريقت بوده به ربيع‌الثاني تبديل شده است.
3)    ۳. جمادي‌الاول: سومين مرحله در عرفان شبك، (جم ماني) ناميده مي‌شده. اين واژه به معناي يگانگي و گردآمدن و ماندگاري است كه در عربي تبديل به جمادي شده است.
4)    ۴. جمادي‌الثاني: چهارمين مرحله در عرفانِ شبك، (جامباد يا جامِ باده) نام دارد. در اين مرحله، رهرو به جام دست مي‌يازد و بادة دانش و خرد مي‌نوشد. اين واژه در عربي جمادي‌الثاني= دومين جمادي، خوانده شده است.
5)    ۵. رجب: در عرفانِ شبك، پنجمين مرحله (رآو – ركاو) نام دارد. رهرو در اين مرحله به سانِ آب مقدس پاك مي‌گردد تا به جايگاه ايزد بانوي آب: آناهيتا برسد، واژة ركاو در عربي رجب خوانده شده است.
6)    ۶. شعبان: ششمين مرحلة آيين شبك(شه‌بان يا شابان) ناميده مي‌شود. در اين مرحله رهرو به مقامِ شاه‌باني مي‌رسد و از هواهايِ نفساني پاك مي‌گردد. واژة شابان در عربي تبديل به شعبان شده است.
7)    ۷. رمضان: رازان يا رزان هفتمين مرحله در آيين شبك است. راه‌دان، رازها معني اين واژه است. رهرو در اين مرحله رازهاي درخور آيين را درمي‌يابد و راه ادامة مراحل طريقت به رويش باز مي‌شود. رهرو در اين گامه چهل روز با آب روزه مي‌گيرد يعني تنها آب مي‌نوشد. اين واژه در عربي رمضان شده است.
8)    ۸. شوال: مرحلة هشتم (شابال يا شاهبال) است. رهرو در اين مرحله به عروج دست مي‌يازد، چرا كه اكنون ديگر او بال و پر ايزد گشته است و نيروي آهورايي به حق‌اليقين رسيده است. شابال در عربي تبديل به شوال شده است.
9)    ۹. ذيقعده: نهمين مرحله در طريقتِ شبك (زركده يا خوركده) است. رهرو در اين مرحله به خورخانه گام مي‌نهد. اين لغت در زبان عربي تبديل به ذي‌قعده شده است.
10)    ۱۰. ذي‌الحجه: دهمين گامِ عرفانِ شبكي، (زرتاج = زرتج) نام دارد. رهرو در اين مرحله زرين تاج يا فرة ايزدي را دريافت مي‌دارد. و تاج بر سر نهاده به جايگاه پدري(باب = پاپ) مي‌رسد، اين واژه در زبان عربي به صورت ذي‌الحجه تلفظ شده است.
11)    ۱۱. محرم: يازدهمين مرحله (موره‌مير= مهره مهر) است، در اين گام رهرو كه پيش از آن به مقام پاپي رسيده بوده، مهرة مهر را از ايزد مهر دريافت مي‌دارد و به جايگاهِ آهورايي(الوهيت) مي‌رسد.
12)    ۱۲. صفر: دوازدهمين و آخرين مرحلة آيين شبك، (سان‌پر) سفر به خورشيد است. سان در كردي، اوستايي، پهلوي و (انگليسي) به معني خورشيد است. رهرو در اين مرحله با خورشيد آميزه مي‌گردد و به خاستگاه خويش باز مي‌گردد. معرب اين واژه صفر است.
(فاروق صفی زاده.گاهشماري چهارده‌هزارسالة ايراني. ص 44و45)
    نكتة در خور توجه در اين ميان نسبتي است كه بين مراحل طريقت و ماه‌هاي سال وجود دارد. از ديگر سو چنين نسبتي بين ماه‌هاي سال و ستاره‌شناسي و پيشگويي و فال گرفتن نيز موجود است. بنابراين روشن مي‌شود كه چرا از ديوان حافظ براي فال گرفتن استفاده مي‌شود زیرا تقريبا كلية غزليات حافظ بر مبناي مراحل طريقت و چند و چون آن سروده شده است و همانطور كه شرح داده شد اين مراحل دقيقا با ماه‌هاي سال و ستاره‌شناسي ارتباط دارد.
شيخ محمود شبستري مي‌فرمايد:
مياسا يكزمان اندر مراحل/ مشو موقوف همراه مراحل
شاعر معاصر، منوچهرِ مرتضوي سروده است:
دل چو بر عشق مي‌نهي بايد/كه نينديشي از نشيب و فراز

اولين گامِ عشق سربازي است/گر نه مردي تو، گويِ عشق مباز 
    به نوشتة استاد يكتايي، مراحل هفت گانة دين مهر عبارتست از: كلاغ(پرندة تيزرو) - نهان - سپاهي- شير- پارسا- پيك‌آفتاب - پير. براي انجام تشريفات مراحل هفتگانة مهري شستشو لازم بوده است. چنان كه حافظ مي‌فرمايد: “شستشويي كن و آنگه به خرابات خرام“. مراحل عرفاني هفت شهرِ عشق و مقاماتِ سلوك و هفت خطِ جامِ جم همه از نشانه‌هاي مهري است.(ميترائيسم و سوشيانس مهر. ص 6 و7)
*[یاداشت امید عطایی: درباره ریشه‌های ایرانی ماههای عربی باید بررسیهای بیشتری به ویژه ازدیدگاه زبانشناسی انجام شود. نام ربیع میتواند از ایزد رپیهوین، و نام شوال از سوار یا شوالیه باشد. عدد صفر عربی نه از سان (خورشید) بلکه از زفیرو اوستایی گرفته شده است.]

۱۳۸۷/۰۷/۲۴

اسرار فرد‌وسي بخش سوم


از دیگر یافته‌های من این بود که فردوسی در گفتارش درباره ستایش خرد، به راستی و درستی، ترجمه‌ای از گاتهای زرتشت را ارایه میدهد:
چه گفت آن سخنگوي مرد خرد / كه: دانا ز كردار خود برخورد
بي‌هيچ گمان، «سخنگوي مرد» را بايد زرتشت دانست؛ خردگرايي كه در «داستان بهرام چوبينه» به‌گونة «سخنگوي بلخ» ياد شده است.
«باقر پرهام» با اشاره به يادكرد شاهنامه از «خان براهيم آذر» مي‌نويسد كه فردوسي: تصريح كرده است كه آنجا «پرستشگهي» بوده و خدا نياز به خانه ندارد. همين خود دليلي است بر الحاقي بودن ابياتي كه در آنها گرايش ويژة شاهنامه به مذهب اسلام و شريعت آن به تاكيد نشان داده مي‌شود. اينگونه اشاره‌ها در شاهنامه به همين مورد ختم نمي‌شود. به عنوان مثال به شرح خواب «كيد» در داستان اسكندر بنگريد[...] در اينجا فردوسي يزدان‌پرست ضمن تاكيد بر يزدان‌پرستي و با احترام يادكردن از «مرد پاكيزه و نيكخوي» و «پاك راي» بر اين نكته تصريح مي‌كند كه كشمكش مذاهب بر سر دين... دشمني ايجاد مي‌كند. با اين تفصيل چگونه مي‌توان باور كرد كه في المثل پس از داستان اسكندر، در پادشاهي شاپور پسر اردشير، هنگامي كه شاعر لحظه‌هاي آخر زندگاني اين پادشاه را به نظم در مي‌آورد در آخرين بيت داستان خود گفته باشد: درود تو بر گور پيغمبرش / كه صلوات تا جست بر منبرش؟ (با نگاه فردوسي، ص 236)
در همان دیباچه، فردوسی هنگام اشاره به آفرینش، در تضاد با جهانبینی کیش نوین میگوید که:
ز یاقوت سرخ است چرخ کبود/ نه از آب و باد و نه از گرد و دود
اين نفي را برابري دهيد با قرآن (41:11): پس از آن قصد آسمان كرد و آن دودي بود./ در کتاب پهلوی «بن‌دهش» چرخ يا گنبد آسمان، بسان خانه‌اي گوهرنشان نموده شده كه از «ياقوت سفته» درست گرديده است. هرمزد به زرتشت مي‌گويد: آسمان را بي‌ستون، به‌مينويي (بدون اتكاي مادي) ايستاده، دوركرانه، روشن و از گوهر خمآهن آفريدم... آسمان را آفريد روشن، آشكارا، بسيار دور، خايه‌ديسه (بسان تخم)، و از خمآهن كه گوهر «الماس نر» است./
اين ديدگاه در «فروردين يشت» نيز مي‌باشد. به نوشته «مينوي خرد»: آسمان از گوهر آهن درخشنده ساخته شده كه آن را الماس نيز خوانند./ در واژه‌نامه‌ها درباره خمآهن آمده: سنگي سخت و تيره كه به سرخي مي‌زند؛ به‌ويژه زماني كه آن را با آب بسايند./ «خاقاني» مي‌گويد:
فيروزة چرخ را، ز آهم / جز رنگ خماهني نيابي.
فردوسی از زبان یک ناشناس که او را «سراینده مرد دلیر» خوانده، میگوید:
خرد را و دين را رهي ديگرست / سخنهاي نيكو به بند اندرست [دقیقی؟]
اين راز و ديدگاه فردوسي از چشم تيزبين دينوران پوشيده نماند و آنان بر پايه باورهاي خود، پرده از درگاه فردوسي برداشتند. پس از مرگ پير توس:
* مذكري [واعظی] بود در طبران. تعصب كرد و گفت: من رها نكنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند؛ كه او رافضي بود. (نظامي عروضي: چهار مقاله)
* چنين گفت او كه:
فردوسي بسي گفت / همه در مدح گبري ناكسي گفت
به مدح گبركان عمري به سر برد / چو وقت رفتن آمد بي‌خبر مرد
مرا در كار او برگ ريا نيست / نمازم بر چنين شاعر روا نيست
(عطارنيشابوري: اسرارنامه)
*... منع مي‌كرد كه او [فردوسي] مادح كافران و گبران بود.
چنين گفت ك: اين شاعر خوش سخن / همه مدح كفار گفتي ز بن
بود دين او پيش من سخت سست / كه از مصطفا نقل دارم درست:
هرآن ك‌او بر آيين قومي بود / چنان دان كه او نيز از ايشان بود
(حمد مستوفي: تاريخ گزيده + ظفرنامه)
* چنين گويند كه چون فردوسي را وفات رسيد، او را، هم در باغ او دفن كردند و از وفات او همه مغموم و محزون شدند. اما شيخ بزرگوار «ابوالقاسم كرگاني» كه شيخ المشايخ آن روزگار بود به نماز جنازه حاضر نگشت و گفت: مردي حكيم و زاهد، ترك سيرت خود كرد و عمر در سخن بددينان و آتش‌پرستان و اسماء بلاطائل و افسانه‌هاي باطل بگذرانيد؛ بر چنين كس نماز نكنيم. (مقدمه شاهنامه بايسنغري)
* شيخ ابوالقاسم كرگاني فرمود كه: حكيم تمام عمر خود را صرف مدحت مجوسيه نمود؛ من بر وي نماز نگذارم. (رضاقليخان هدايت: رياض العارفين)
* گويند كه «قطب‌الدين» استاد «غزالي» با جمعي از ياران بر قبر فردوسي مي‌گذشت. يكي از ايشان گفت: به زيارت فردوسي برويم. قطب‌الدين او را از آن قصد به اين بهانه كه فردوسي عمر خود را در ستايش مجوس گذرانده، باز داشت. (زكرياي قزويني: آثارالبلاد)
 * از اين پيش شايد سخنگوي توس / به دوغ سخن آبش از جوي توس (!)
مغِ مغ‌نسب، گبر آتش‌پرست / به بيعت به هر موبدي داده دست
كهن موبدي وجه نان مجوس / به هر دخمه مرثيه‌خوان مجوس
دلش گبر و جان گبر و گبري زبان / ز گبران به گبري زبان قصه خوان
دل و دين به فرمان كسراي كيش / ز اسلام بيگانه، با كفر خويش
به انكارش از كعبه گم كرده راه / تراشيده آتشكده قبله‌گاه
ز زردشت احكام دينش ستد / پرستنده هير چون هيربد
ز پازند و زندش به دل وعظ و پند / مفسر به تفسير استا و زند
شب و روز نازنده بر تخت عاج / به زرينه كفش و به زرينه تاج
نويسندة داستان مغان / بزرگي دِهِ خاندان مغان
به سام و به رستم قوي پشت او / به باج و به برسم گره مشت او
كهن شاعري شاهنامه نگار / به فردوسي توسي‌اش اشتهار
به كفري كز آن گبرم آمد به گوش / رگ غيرت دينم آمد به جوش
ز حد گليمش فرو مانده پا / فرو بسته در چشم شرم و حيا
كه كرده به شهنامة خود رقم / به طعن عرب از زبان عجم:
«ز شير شتر خوردن و سوسمار / عرب را به جايي رسيده‌ست كار
كه تخت فريدون كند آرزو / تفو بر تو اي چرخ گردون تفو»
همانا به دل، درد دينش نبود / و يا بيم ايزد، قرينش نبود
نيامد خوشش ك اختر كاويان / به آن تيره بختي شود همعنان
چنان سرنگون گردد آن تخت عاج / همان كفش زرين و زرينه تاج
ز پا و سرِ سركشان عجم / برندش غزات عرابي حشم
(ميرزا محمدبخش آشوب هندي: مثنوي فتوحات شام / مرگ: 1199 قمري)
فردوسي را: رافضي،گبر، بددين، آتش‌پرست و مجوس مي‌دانستند. از آنجاكه ويژه‌نام «رافضي» بعدها معناي شيعه را يافت، نگرش به اين گزارش تاريخي، بايسته است؛ «شهاب‌الدين تواريخي» از قول علي موسي الرضا (امام هشتم شيعيان) خطاب به «فضل بن سهل ـ ذوالرياستين» وزير مامون نوشته است: كار شما رافضيان نه خدايي باشد كه همه هوايي باشد... پدرت كه گل‌گيري كردي در آتشكدهاي گبركان، آورد تا بدين جا رساند كه كليد مشرق و مغرب در دست تو نهاد و خاتم خلافت روي زمين در انگشت تو كرد...
و سپس مي‌نويسد كه «فضل» به «مامون» مي‌گويد: اين علوي حجازي قصد تو مي‌كند و در سِر، شيعه را بر تو بيرون خواهد آوردن...
«تواريخي» در بخش ديگري از نوشتارش رافضيان را از ريشه گبركان مي‌داند. (برگرفته از: گنجينه سخن، جلد سوم)

۱۳۸۷/۰۷/۲۲

موشکهایی در معبد (۱)


در کنار استورۀ شامبهالا به استورۀ یک قلمروی زیرزمینی دیگر بر می خوریم که به نام آگارثی ( Agarthi )، آگارتا ( Agartha ) یا آقارتی ( Agharthi ) معروف است، و در نقطه ای زیر کوههای هیمالیا یک جایگاه مقدس و امن دارد. به گفتۀ اوسندووسکی، این «مرکز خرد و ذهن بشر» دست کم 600000 سال پیش بنیان گذاری شد. برخی از توصیفاتی که از آن می کنند بیش از حد خیالی و عجیب است و پرداختن به آنها اتلاف وقت می باشد، و هر از گاهی افرادی حقه باز خود را «کاهنین اعظم آگارتی» معرفی نموده اند. ولی اشاره هایی که به پروازهای فضایی و قدرتهای ابر انسانی‌یی که ساکنان آنجا در اختیار دارند می شود، به قدری زیاد هستند و آنچنان با داستانهایی که در متون سانسکریت دربارۀ خدایان و قهرمانان تعریف می کنند مطابقت دارند که دانشمندان بسیاری معتقدند که استورۀ مزبور ارزش آنرا دارد که با دقت زیاد و به طور کامل بررسی شود. دانشمندی آمریکایی به نام میلر ( Miller ) اینگونه می نویسد: « آگارتی و دیگر معماهای کیهانی، اسرار تبت و استعدادهای فراروانی بسیاری از آسیایی ها همگی فصل های یک کتاب هستند و آن کتاب تمدن گمشدۀ «مو» است. شاید روزی بتوانیم اطلاعاتی چند دربارۀ مطالب باقی ماندۀ آن بدست آوریم، ولی چه زمانی و چگونه؟».
گشتن به دنبال یک سوزن در انبار کاه در مقایسه با این کار، بچگانه به نظر می رسد و همۀ کسانی که تلاش کرده اند تا اطلاعاتی دربارۀ قوم اسرار آمیز ستاره پرستان که به ایشان هسینگ نو (Hsing Nu ) می گویند به دست آورند، این را تأیید می کنند. مردم «هسینگ نو» ریشۀ چینی نداشتند و در نقطه ای ساکن بودند که اکنون ناحیه ای خالی در شمال تبت و جنوب رشته کوههای کون لون ( Kun Lun ) می باشد و چندان شناخته شده نیست. باور بر این است که ممکن است ایشان از ایران یا سوریه به آنجا آمده باشند چون کشفیاتی که به عمل آمده یادآور فرهنگ اوگاریتی ( Ugaritic ) است به ویژه نگاره های ایزد «بعل» که کلاهی بلند و مخروطی شکل بر سر دارند و بدنشان با نقره پوشیده شده است. زمانیکه کاوشگر فرانسوی، پدر دوپراک ( Father Duprac )، در سال 1725 خرابه های پایتخت هسینگ نو را کشف کرد، این مردم تنها یک افسانه بودند، چراکه چینی ها قرن ها قبل ایشان را نابود کرده بودند. دوپراک درون شهر بیش از یکصد مونولیت را یافت که ظاهراً متعلق به یک معبد بودند و زمانی با لایه های نقره آنها را پوشانده بودند، و برخی از لایه های مزبور از چشم غارتگران به دور مانده بود و هنوز می شد آنها را دید. او همچنین یک هرم سه اشکوبه، بخش پایینی یک برج که از چینی آبی رنگ ساخته شده بود و کاخ سلطنتی را با تختهای پادشاهی ای که بر بالایشان نقوشی از ماه و ستاره بود، کشف کرد. آنجا یک «سنگ قمر» نیز وجود داشت، شیئی بزرگ که رنگ سفید غیر زمینی ای داشت و بر رویش نقوش برجستۀ حیوانات و گلهایی ناشناخته به چشم می خورد. در سال 1854 یک کاوشگر فرانسوی دیگر به نام لاتور ( Latour )، قبرها، جنگ افزارها، ظروف و گلدانهای مسی و گردنبندهای طلا و نقره را که با نقوش چلیپا و مارپیچ تزئین شده بودند، کشف کرد. اما گروههای اکتشافی بعدی تنها تخته سنگهای بریده شده ای را پیدا کردند چراکه در این بین، توفان های شن شهر مخروبه را مدفون کرده بودند. در سال 1952 یک هیئت اکتشافی روسی سعی کرد تا بخشی از خرابه ها را از دل خاک بیرون بیاورد. این کار شاقی بود و زمان زیادی می برد چون که این گروه مجبور بودند بدون ابزارهای مناسب که نمی شد به آنجا آورد، کار کنند. کل آن چیزی که دانشمندان روسی توانستند به دست بیاورند نوک یک مونولیت نوک تیز بود که بر رویش نوشته هایی وجود داشت، این سنگ بسیار به مونولیتی که در شهر ماقبل تاریخی زیمبابوه در آفریقا به دست آمد شبیه بود. اما راهبان تبتی مدارک و شواهد زیادی را دربارۀ قوم هسینگ نو به دانشمندان نشان دادند که شامل متونی باستانی نیز بود که توصیف دقیقی از هرم سه اشکوبۀ مزبور به دست می داد. بنابر این متون، اشکوب ها از پایین به بالا نشانۀ « سرزمین باستان، هنگامی که بشر به سوی ستارگان صعود نمود؛ سرزمین میانه، هنگامی که انسان ها از ستارگان آمدند؛ و سرزمین اصلی، جهان ستارگان دوردست » بودند. آیا باید از این نوشتارهای راز آمیز اینطور برداشت کنیم که زمانی در گذشته های بسیار دور، ابناء بشر می توانستند به یکی از اجرام آسمانی سفر کنند، و پس از بازگشتشان به زمین، قدرت سفرهای فضایی شان را از دست دادند؟ در هر حال این چیزی است که تبتی ها به آن عقیده دارند. ایشان می گویند که سفرهای فضایی هسینگ نو به مذهب مربوط می شده، و این قوم باستانی می پنداشتند که ارواح مردگان به بهشت رفته و تبدیل به ستارگان می شوند. متخصصان روسی توصیفی از معبد را با خود به خانه آوردند که تا حد زیادی با توصیف دوپراک مطابقت دارد. بنابر ثبت وقایع تبت، بر روی مهرابه سنگی قرار داشت که از ماه آورده بودند ( و نه اینکه سنگ از ماه فرو افتاده باشد، مثل یک شهاب). آن را اینگونه توصیف کرده اند که به رنگ سفید شیری بود و بر اطراف آن نگاره های بدیعی از گیاهان و جانوران «ستارۀ خدایان» قرار داشت و گرداگرد این سنگ، مونولیتهای خوش تراش و زیبایی بود که لایه ای از نقره بر رویشان کشیده بودند. آیا ممکن است که اینها حیوانات و گیاهان سیاره ای باشند که کیهان نوردان اعصار باستان در آن ساکن شده بودند، و مونولیتها هم نشانۀ کشتی های فضایی ایشان بوده اند؟
{زمین بدون زمان/ ترجمه: کامبیز منزوی}

۱۳۸۷/۰۷/۲۱

بهشت عصر آهن


بنام خداوند جان و خرد

سرزمین قم را «بهشت عصر آهن» نام نهاده‌اند و با تمدن سیلک کاشان نزدیکی دارد. نام اینجا را به این جهت قم نهادند که مردم در خانه های کوتاه قدی به نام «کومه» زندگی میکردند و کومه به «کـُم» یا قم تبدیل شد. قم مهمترین مرکز مذهبی ـ  سیاسی مغان مهرپرست (قبل از ظهور زرتشت) در داخل فلات ایران میباشد. در این مذهب برخلاف کیش مزداپرستی، مار موجود مقدسی بود و جنبه خدایی داشت. در داخل گورهای جنینی مغان مهرپرست، بر دست راست آنها دستبند مار وجود داشته و این خود نشان از تقدس مار است. همچنین الاهه برکت و باروری به صورت بانوی جنگجویی سوار بر اسب نشان داده شده که در حال پیکار با دیو خشکسالی است. این دیار در زمان ساسانیان شهری بسیار آباد و «زعفران قمی» بسیار معروف بوده در حالی که امروزه خبری از نسل این گیاه در این شهر وجود ندارد. خرمهره (مروارید فیروزه ای ایران باستان) هنری اصیل از سرزمین قم است که لعاب آن از سه ماده اولیه «سیلیس» و «گیاه اشنون» و «اکسید مس» میباشد و چهارهزار سال قبل از میلاد مسیح در کوره‌های مس در حوالی قم کشف شده است. آن را امروزه مهره‌های چشم و نظر مینامند چون مردم این شهر به چشم و نظر خیلی اعتقاد دارند و آن را بر دیوار خانه یا بر روی اشیای قیمتی می‌آویزند و میگویند که رنگ فیروزه‌ای لعاب آن، چشم و نظر را برمیگرداند. جالب اینجا بود هنگامی که این مهره‌ها را در کوره‌ها و گورهای عصر مفرغ و برنز پیدا کردند، در قم تنها یک خانواده این مهره ها ‌را در کارگاهی ساده و ابتدایی تولید میکرد و راز (فرمول) آن به صورت موروثی و نسل اندرنسل به زمان حال منتقل شده بود. به همین جهت سازمان میراث فرهنگی به شدت از این خانواده حمایت کرد به گونه ای که با کوشش یکی از استادان ایرانی «دانشکده معماری کاسل» در اروپا این هنر با راه اندازی یک غرفه در «نمایشگاه هانور» به نام ایران ثبت شد و در «کتاب موزه نیویورک» به نام «قم تکنیک» معرفی شد. این لعاب، نخستین لعابیست که بشر مشاهده کرده و ریشه تمام شیشه ها و لعابهای بعدیست. از این رو در تمدن بشری نقش بسزایی ایفا کرده است. ابتدا کشور مصر ادعای مالکیت این میراث فرهنگی را داشته و به اشتباه آن را به نام خود ثبت کرده بود. و این در حالیست که دانشمندان معتقدند هنر ساخت خرمهره توسط یکی از شاهزاده خانمهای ایرانی به همراه جهیزیه وی به مصر منتقل شده است.
فرستاده شده از سوی: بانو صابری / قم.
برای دیدن عکسها در اندازه واقعی بر روی آنها کلیک کنید

۱۳۸۷/۰۷/۲۰

حافظ مهرآیین (بخش ۷)


م.ص. نظمی افشار
عياري
    از قرن دوم قمري گزارشات عديده‌اي از وجود گروه‌هايي با نام عيار از جا به جاي ايران به خصوص خراسان در تاريخ ايران ضبط است. از ايشان با نام جوانمرد و فتيان نيز نام رفته است. اين گروه‌ها در تمام شهرهاي ايران با آداب و رسوم و تشكيلات خاص خود وجود داشتند و در هنگامه‌ها و غوغاها و امور جنگي و سياست و اوضاع اجتماعي و حوادث تاريخي موثر بوده‌اند. در جريان منازعات سياسي و جنگ‌هاي بين امين و مامون پسران هارون‌الرشيد هنگامي كه طاهر ذواليمينين بغداد را محاصره مي‌كند، پنج‌هزار تن از عياران بغداد به حمايت از امين برمي‌خيزند. آنها در حالي كه زنگ‌ها و صدف‌هايي در گردن داشتند به جنگ سپاهيان مامون مي‌شتافتند. عياران مبادي خاص مسلكي داشتند. از صفات ايشان: اول خرد، دوم راستي و سوم مردم داري بود.
    سالوك جوانمردان مزدكي بودند كه عقيده داشتند به هر جا بروند دارايي توانگران را به زور بگيرند و ميان بينوايان پخش نمايند. جمع آن سالوكان است. اين واژه از فارسي به عربي رفته معرب شده صعلوك گشته و محرف شده در نهايت به سالك تبديل گشته است (شناسايي راه و روش علم و فلسفه. ص 39)
    بزرگان صوفيه، تصوف و جوانمردي را با هم ترويج مي‌كردند. چنانكه مولف قابوسنامه، جوانمردي و تصوف را در يك باب (بابِ 44) مورد بررسي قرار داده است. گواه ديگر در اين مورد فتوت‌نامه‌هايي است كه به صورت كتاب‌هاي مستقل از عرفاي بزرگ در دست است. مرحوم سعيد نفيسي در كتاب «سرچشمة تصوف در ايران» از 22 فتوت‌نامه كه نويسندگان آنها عرفاي معروفي بوده‌اند نام برده است، از آن جمله: فتوت نامه‌هاي منثور فارسي: نجم‌الدين زركوب، شيخ‌علاالدولة سمناني، امير سيد علي همداني، ملاحسين كاشفي، كمال‌الدين عبدالرزاق. و فتوت‌نامه‌هاي منظوم فارسي: فريدالدين عطار و ناصر سيواسي.
(غزل شمارة 225)
ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندي/آنچه در مذهبِ اربابِ فتوت نَبُوَد
خيره آن ديده‌كه آبش نبرد گرية عشق/تيره آن دل كه دراو نورمحبت نبود
    بزرگان صوفيه ابتدا داوطلبان آيين فتوت را در صورتيكه شرايط اوليه در آنها جمع بود، در جرگة جوانمردان مي‌پذيرفتند و خرقه‌اي به نام ”خرقه‌التصوف“ بدانها مي‌پوشانيدند و بعدا اگر استعداد بيشتري در هر يك از آنها مي‌يافتند بسوي عرفان ارشادش مي‌كردند. گروهي از مشايخ تصوف ايران از جمله ابوحامد احمد بن‌ خضروية ‌بلخي متوفي در 240 قمري، ابوحفض‌عمربن‌سلمة حدادِ نيشابوري، متوفي در 264 قمري و ابوالحسن بن‌احمدبن‌سهل صوفيِ پوشنگي درگذشته به سالِ 384 قمري، نخست از جوانمردان بوده‌اند. هر يك از جوانمردان داراي پير و مرشدي نيز بودند. داشتن پير به قدري اهميت داشته كه وقتي جوانمردان مي‌خواسته‌اند شديدا به كسي توهين كنند وي را بي‌پير مي‌خواندند. طالب جوانمردي در حاليكه شالي بر روي شانه داشته چهل روز پير خود را خدمت مي‌كرده است و اگر خدمت چهل روزة او مورد قبول واقع مي‌شد، طي تشريفات خاصي شالي را كه به شانه‌اش آويخته بود به كمرش مي‌بستند و با اين ترتيب براي كسب استقلال وطن و خدمت به خلق، كمر بسته مي‌شد. استاد سخن فردوسي طوسي در مورد كمر بستن و كمربسته شدن در داستان‌هاي زال و رودابه و آوردن گيو، كي‌خسرو را به ايران، مي‌سرايد:
كمر بستة شهرياران ُبَود        به ايران پناهِ سواران ُبَود
   بيامد كمر بسته گيو دلير        يكي باركش بادپايي به زير
(فردوسي و مكتب فتوت. ص 12 الي14)
    تازيان، جوانمردان را كه گاهي با لباس مبدل و تغيير قيافه و سلاح پنهان براي كسب خبر و يا نجات ياران و همرزمان خويش به قلمرو دشمن مي‌رفتند عيار مي‌خواندند. اين لغت در زبان عربي داراي ريشه نيست و از جمله هزاران لغتي است كه از فارسي به عربي افزوده شده است. اصل اين واژه در پهلوي قديم ”ادي‌وار“ بوده و بعدها ايي‌وار و اييار و در زبان دري عيار شده است. (فردوسي و مكتب فتوت. ص 17). عياران فرماندهان خود را به نام سرهنگ مي‌ناميدند.(سيماي استان سمنان. ص 419)
 (غزل شمارة 46)
خيال زلفِ توپختن نه‌كار خامان است/كه زيرسلسله رفتن طريق عياريست
 (غزل شمارة 49)
گر چه در بازاردهر ازخوشدلي جز نام نيست
شيوة رندي و خوشباشيِ عياران خوش است
 (غزل شمارة 150)
چه عذر بختِ خود گويم كه آن عيارِ شهر آشوب
به تلخي كشت حافظ را و شكر در دهان دارد
 (غزل شمارة 191)
كدام آهن دلش آموخت اين آيينِ عياري
كز اول چون برون آمد، ره شب‌ زنده ‌داران زد

۱۳۸۷/۰۷/۱۷

اسرار فرد‌وسي بخش دوم


زمانی که سرگرم ویرایش دیباچه شاهنامه و سنجش دستنویسهای گوناگون با یکدیگر بودم، دریافتم که چه نکته هایی اساسی از چشم بیشتر پژوهندگان پیشین (با همه اسم و رسمشان) پنهان مانده و آنان درباره جهانبینی فردوسی دچار بسی کژیها و اشتباهات بوده‌اند. آنچه برایم بسی شورانگیز و هیجان‌آور مینمود، این بودکه توانستم رمزهایی را پس از هزار سال بگشایم. فردوسی در چند بیت، از یک «در» سخن میراند:
تو را دانش و دين  رهاند درست/ «در»ِ رستگاري ببايدت جست
ابا ديگران مر، مرا كارنيست/ جز «اين در»، مرا راه گفتار نيست
بر اين زادم و هم بر اين بگذرم/ چنان دان كه خاك كف اين «دَر»م
از «اين در»، سخن چند رانم همي/ همانش كرانه ندانم همي
مرا با كسان دگر كار نيست/ بر «آن در» مرا هيچ بازار نيست
اگر زيرِ دارِ برومند، جاي/ نيابي، از «اين در» شدن، نيست راي
«درِ رستگاري» يا «اين در» كه به «شارستان زرتشت» گشوده مي‌گردد، «راه گفتار» و «سخن‌راني» فردوسي است و بازار او بر «آن در» نيست. در پايان پادشاهي «شاپور پسر اردشير»، فردوسی درباره بینش خویش مي‌گويد:
«درِ اورمزدي» به پيش آورم / سخن بر ره دين و كيش آورم
...... وزان پس گشادم «درِ ايزدي» (پادشاهي بهرام گور/ گفتار روزبه موبد)
حافظ نيز بسان فردوسي خاكسار «درِ» پير مغان است:
گـَرم نه پيرمغان «در» به روي بگشايد / كدام «در» بزنم چاره از كجا جويم؟
به كوي ميكده هر سالكي كه ره دانست / «در»ي دگرزدن انديشه تبه دانست
«قاضي نوراله شوشتري» در کتاب مجالس المومنين مي‌نويسد: مخفي نماند كه فردوسي در اصل كتاب شاهنامه، نام خلفاي ثلاثه نبرده...
به نوشته «باقر پرهام»: نتيجه‌اي كه از بررسي ساختار تحميديه در قرنهاي سوم تا آخر پنجم هجري مي‌گيريم اين است كه تحميديه منحصر است به ستايش خدا و پيامبر او؛ كه دربرخي موارد ازستايش پيامبر هم خبري در مقدمه‌ها نيست... در هيچ موردي ذكري از سه خليفة نخست اسلام (ابوبكر، عمر، عثمان) نيست. درود بر امام علي تنها منحصر است به آثار ناصرخسرو قبادياني در نيمه دوم قرن پنجم... ساختار مقدمة شاهنامه فردوسي، ساختاري خردگرا و عقلاني است و اين در مجموعة ادب فارسي كمتر نظير دارد. آنان كه ابياتي را به شيوة گفتارهاي مذهبي ــ تشريعي در اين مقدمه وارد كرده‌اند، از اين حقيقت غافل بوده‌اند كه كل ساختمان اين مقدمه و ذهنيت حاكم بر آن، با چنين وصله ناجوري، آنچنان ناسازگار است كه به هيچ ترفندي نمي‌توان آن را از نظرها پوشانيد... «نولدكه» مي‌گويد فردوسي يك ميل و علاقة آميخته به دلدادگي به آن آيين مغاني كه هم موافق اصول عقلي و هم به دلخواه اوست، دارد. (با نگاه فردوسي، ص 58 و 64 و 228)
اين سروده نيز به روشني نشان مي‌دهد كه در شاهنامة بنيادين، هيچگونه مدح مذهبي در كار نبوده است:
اگر گفت فردوسي نامدار / حكايات جمعي ز دين بركنار
مرا اين گرانمايه درهاي بكر / گر آمد به ساحل ز درياي بكر
تعالي‌الله از غايت مقبلي / به مدح علي بود و آل علي
(ميرزا قاسم گنابادي / مرگ: 982 قمري)
«خالقي مطلق» مي‌نويسد: به بيشترين گمان، تحميديه از سوي سراينده يا كاتب منظومه «يوسف و زليخا» به شاهنامه راه يافته است؛ منظومه‌اي كه در آغاز گمان مي‌شد از فردوسي هست. بيتهاي سست و بچگانه‌اي كه كاتب در شرح حال خود سروده و به پايان شاهنامه افزوده است... سبب گمراهي كساني چون ژول مول، چارلز ريو، شارل شفر، تئودور نولدكه و حسن تقي‌زاده گرديده كه گمان كرده‌اند فردوسي سفري به «خان لنجان» اسفهان‌كرده. (شاهنامه، ضميمه دفتر يكم، ص 30)
براي سنجش و مقايسه، به تحميديه‌هاي «يوسف و زليخا» و شاهنامه مي‌نگريم كه از شاعري ناشناخته است:
* يوسف و زليخا:
ابوبكر صديق شيخ عتيق / كه بد روز و شب مصطفا را رفيق
پس از وي عمر بد كه قيصر به روم / ز سهمش نيارست خفتن به بوم
سيم نيز عثمان ديندار بود / كه شرم و حيا زان پديدار بود
چهارم علي ابن عم رسول / سر شيرمردان و جفت بتول
* ملحقات شاهنامه:
كه خورشيد بعد از رسولان مه / نتابيد بر كس ز بوبكر به
عمر كرد اسلام را آشكار / بياراست دين را بسان بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزين / خداوند شرم و خداوند دين
چهارم علي بود جفت بتول / كه او را به خوبي ستايد رسول
«خالقي مطلق» در ويرايش خود، بيتهاي يادشدة شاهنامه را وارد متن نكرده و در يادداشتش آورده كه اين بيتها در نسخه‌هاي قاهره، مورخ 741 قمري، لندن، مورخ 891 و استانبول، مورخ 903 نيست. افزون بر اين، مي‌توان بر اين باور بود كه هجونامه سلطان محمود، از كاتب ناشناخته شاهنامه و يا همان سرايندة «يوسف و زليخا» بوده است.
فردوسی در بیتهای دیگرش در دیباچه شاهنامه آورده است:
ز گفتار پيغمبر راستگوي/ دل از تيرگيها بدين آب شوي
«پيغمبر راستگوي» ويژه‌نام پيامبريست كه آيينش بر پاية پندار وكردار و گفتار راست ‌است. در «كوش نامه» زرتشت به گونه «پيغمبر رهنماي» ياد شده است. در شاهنامه (داستان پديدآمدن زرتشت پيغمبر) از زبان گشتاسپ میخوانیم:
سوي گنبد آذر آريد روي / به فرمان پيغمبر راستگوي
در دنباله بیتهای دیباچه آمده:
كه: من شارستانم [رهِ سد] «در» است/درست اين سخن، گفت پيغمبرست

گواهي دهم ك‌اين سخن راز اوست/ توگويي دوگوشم پُر آواز اوست
از ديرباز، دفترها و نامه‌هايي به گونة سروده و نبشته، درباره آيينها و اندرزهاي ديني و بهداشتي و غيره، رواج داشته به نام «سد در»؛ كه دربردارندة يكسد دستور بوده است. در يكي از اين دفترها كه سراييدة «شه‌مرد» پسر «ملك شاه» مي‌باشد درباره زرتشت مي‌خوانيم:
ز علمي كه او را خداوند داد / از آن علم سد در برين برگشاد
ز هر كردني و ز ناكرده نيز / بيانش در اين سد در است اي عزيز
زراتشت شهري بناكرده است / بر او سد در از غيب واكرده است
به هر در كه يابي در اين شهر راه / بيابي بهشت و رهي از گناه
بزرگان ز اُستا و پازند و زند / مر اين سد درش را برون كرده‌اند
زراتشت بنگر چه دين‌پرور است / كه در شهر دينش ره از سد در است
كه تا اهل دينش بخوانند شاد / بيابند از اين سد در او مراد
در «سد در نثر» آمده: ايزد، اُستا و زند بدو [زرتشت] عنايت فرمود و هرچه از ازل تا ابد هست، همه را به علم الاهي دريافت. و اين شهريست سد در كه از جهان حقيقت كه كتاب آسماني است، واكردند. (دبستان مذاهب، جلد دوم، يادداشتهاي رحيم رضازاده ملك)
{برای آگاهی بیشتر بنگرید به کتاب: دیباچه شاهنامه/ امید عطایی فرد}

۱۳۸۷/۰۷/۱۵

سرود مهر

(بر پایه مهریشت اوستا)
از: امید عطایی فرد

به نام خداوند مهر و فروغ * زدایندة بیم و خشم و دروغ
به خشنودی مهر ایران مهین * فروزنده از او سپهر و زمین
ز خورشید رخشان برآورده کاخ * ستایش بر آن آسمان فراخ
چنین است مهرایزد رام بخش * که ما را گشاینده و کامبخش
فزایندة فره و جاه ما * فروزندة مهر در راه ما
ز البرز با جامة ارغوان * به گردون شود پرشتاب و روان
به کشور به شهر و به برزن به کوی * گذرگاه مهرت زمین ِچو گوی
گه رزم آراید او گونه گون * به ژوپین کند اهرمن واژگون
به چکش به دشنه به تیروکمان * همان سدگره گرز زرد گران
بلرزد دل دیو و دشمن ازوی * شکسته اکومن به یک زخم اوی
هرآنگه که خوانندش ایرانیان * ابا ارمغان و کمر بر میان
برآورده دستان به خواهشگری * ز بهر فزونی و رامشگری
- بزرگا بغا برشده ایزدا * نیوشندة هر نیاز و ندا
شتابان بیا با سپیدان سمند * ز مهر تو باشیم دور از گزند
ز یک سوی تو رشن و دیگر سروش * به پیش اندرت ایزدی پرخروش
که بهرام پیروز خوانم ورا * همان یار پرزور دانم ورا.
فراخواند ایرانی آن مهر را * به آب خرد شویدی چهر را
پدید آید آنگه سواری سپند * به یک دست نیزه به دستی کمند
گسسته رده‌های دشمن ز هم * به گردون رسد ناله زیر و بم
پریشنده هر مرد پیمان شکن * چه در روم و هند و چه چین و ختن
بگیرد همی فره از دشمنان * به یاری مزدا و هم ایزدان
ندارد دُژآگاهی اندر سرشت * به گیتی همی بذر نیکی بکشت
بدانگه که اسپی برآرد خروش * ز بهر نبرد و گهِ جنگ و جوش
به ناکامی آن دشمن کینه توز * ز کردار آن ایزد چشم دوز
ایا مهروزران میهن پرست * بجز مهر پشت و پناهم که هست؟
به مانثَر بخوانیم شام و پگاه * که ای مهر پیروز با دستگاه
هماره نگهدار این سرزمین * که در هفت کشور بود چون نگین
که سوگند بر آتش و خاک و باد * چو ایران نباشد تن من مباد

> گزارش واژه‌ها:
<زمین چو گوی: برای نخستین بار در مهریشت زمین به گوی تشبیه شده است>. <سدگره گرز زرد گران: گرز زرینی که بر سر آن یکسد تیغه مینهادند>. <اکومن: دیو منش بد در برابر وهومن به معنای منش نیک>. <بغا: ای بغ، ای ایزد>. <نیوشنده: شنونده>. <سپیدان سمند: اسبان سپید>. <رشن: ایزد دادگری و سنجنده کردارهای آدمی>. <سروش: ایزد وحی و الهام>. <بهرام: ایزد رزم و جنگ>. <دژآگاهی: بینش بد و پلید>. <مانثر: مانترا، ذکر ایزدی>. <با دستگاه: با ارج و شکوه>

۱۳۸۷/۰۷/۱۳

جشن مهرگان بخش ۳


از: م.ص.نظمی افشار
در «تاریخ گردیزی» آمده: اين روز مهرگان باشد، و نام روز و نام ماه متفق‌اند، و چنين گويند: كه اندرين روز آفريدون به بيور اسب، كه او را ضحاك گويند ظفر يافت. مر ضحاك را اسير گرفت و ببست و به دماوند برد و آنجا به حبس كرد او را.  مهرگان بزرگ باشد، و بعضي از مغان چنين گويند: كه اين فيروزي فريدون بر بيور اسب، رام روز بودست از مهرماه، و زرتشت كه مغان او را به پيغمبري دارند، ايشان را فرموده است بزرگ داشتن اين روز، و روز نوروز را.
جاحظ نويسندة كتاب «التاج في اخلاق الملوك» در جائي كه هداياي مهرگان و نوروز را شرح مي‌دهد چنين مي‌نويسد: ((مهرگان آغاز زمستان و فصل سرما و نوروز آغاز گرماست، ليكن در نوروز كارهائي است كه در مهرگان نيست. از آن جمله نوروز آغاز سال و هنگام افتتاح خراج و عزل و نصب كارگزاران و سكه زدن پول از درهم و دينار و پاك كردن آتشكده‌ها و ريختن آب... و مانند اينها است.)) و در جاي ديگر در توصيف دادرسي پادشاهان در نوروز و مهرگان چنين مي‌نويسد: ((سپس به مردم اجازه مي‌دهند و نامه‌هاي شكايت‌آميز آنها را مي‌گيرند، اگر در ميان آنها نامه‌اي يافت شود كه كسي از پادشاه شكايت كرده باشد آنها را مقدم بر همه مي‌گذارند و پس از آن پادشاه مؤبد بزرگ و دبيربد و هيربدان هيربد را مي‌طلبد و منادي ندا در مي‌دهد كه هركس از پادشاه شكايت دارد از ميان مردم بيرون آيد....))
«ابوریحان بیرونی» در «آثارالباقیه» درباره عيد مهرگان مینویسد: مهرماه روز اول آن هرمزد روز است و روز شانزدهم مهر است كه عيد بزرگي است و به مهرگان معروف است كه خزان دوم باشد و اين عيد مانند ديگر اعياد براي عموم مردم است و تفسير آن: «دوستي جان» است و گويند كه مهر نام آفتاب است و چون در اين روز آفتاب براي اهل‌ عالم پيدا شد اين است كه اين روز را مهرگان گويند و دليل بر اين گفتار آن است كه از آيين ساسانيان در اين روز اين بود كه تاجي را كه صورت آفتاب بر او بود به سر ميگذاشتند و آفتاب برچرخ خود در آن تاج سوار بود و در اين روز برای ايرانيان بازاري به پا ميشود. ميگويند سبب‌اينكه اين روز را ايرانيان بزرگ داشته‌اند آن شادماني و خوشي است كه مردم شنيدند فريدون خروج كرده پس از آنكه كاوه برضحاك بيور اسب خروج نموده بود و او را مغلوب و منكوب ساخته بود؛ مردم را به فريدون خواند و كاوه كسي است كه پادشاهان ايران به رايت ‌او تيمن مي‌جستند و علم كاوياني از پوست خرس بود و برخي هم گفته‌اند از پوست شير بوده و آن را درفش كاويان ناميدند كه پس از او به جواهر و طلا زيب و زيور كردند. نيز گفته‌اند در اين روز فرشتگان براي ياري فريدون آمدند و در خانه‌هاي پادشاهان اينطور در اين ماه رسم شده كه در صحن خانه مرد دلاوري هنگام طلوع آفتاب مي‌ايستد و به آوازي بلند مي‌گويد: «اي فرشتگان بدنيا پايين آييد و شياطين و اشرار را قلع و قمع كنيد و از دنيا آنانرا دفع نماييد». و مي‌گويند در اين روز خداوند زمين را گسترانيد و كالبدها را براي آنانكه محل ارواح باشد آفريد و در ساعتي از اين روز بود كه خداوند ماه را كه كره‌اي سياه و بي‌فروغ بود بها و جلا بخشيد و بدين سبب گفته‌اند كه ماه در مهرگان از ‎آفتاب برتر است و فرخنده‌ترين ساعات آن ماه است. سلمان فارسي ميگويد ما در عهد زرتشتي بودن مي‌گفتيم خداوند براي زينت بندگان خود ياقوت را در نوروز و زبرجد را در مهرگان بيرون آورد و فضل اين دو بر ايام مانند فضل ياقوت وزبرجد است به جواهر ديگر. ايرانشهري مي‌گويد كه خداوند از نور و ظلمت بين نوروز و مهرگان پيمان گرفت. سعيدبن‌فضل  مي‌گويد علماي ايران گفته‌اند كه قله كوه شاهين در همه ايام تابستان همواره سياه ديده ميشود و در بامداد مهرگان سپيد ديده مي‌گردد و چنين به نظر مي‌آيد كه بر آن برفي است و اين مطلب چه هوا صاف باشد و چه ابر هر دو يكسان است و در هر زمان يكنواخت است. كسروي ميگويد كه من از موبد متوكلي شنيدم كه ميگفت در روز مهرگان آفتاب ميان نور و ظلمت طلوع مي‌كند و ارواح را در اجساد مي‌ميراند و بدينجهت ايرانيان اين روز را ميرگان گفته‌اند. اصحاب نيرنگ گفته‌اند كه هركسي بامداد مهرگان قدري انار بخورد و گلاب ببويد آفات بسياري از او دفع خواهد شد. اما آن دسته ايرانيان كه به تأويل قائلند براي اين قبيل مطالب تأويل قائل مي‌شوند و مهرگان را دليل بر قيامت و آخر عالم ميدانند به اين دليل كه هر چيزي كه داراي نمو باشد در اين روز به منتهاي نمو خود ميرسد و مواد نمو از آن منقطع ميشود و حيوان در اين روز از تناسل باز مي‌ماند چنانكه نوروز را آنچه در مهرگان گفته شد بعكس است و آن را آغاز عالم ميدانند و برخي مهرگان را بر نوروز تفضيل داده‌اند. در ملوك خراسان اينطور مرسوم گشته كه در روز مهرگان به سپاهيان و ارتش رخت پاييزي و زمستاني مي‌دهند. روز بيست‌ويكم، رام روز است كه مهرگان بزرگ باشد و سبب اين عيد آن است كه فريدون به ضحاك ظفر يافت و او را به قيد اسارت درآورد و چون ضحاك را به پيش فريدون آوردند ضحاك گفت: مرا بخون جدّت مكش. و فريدون از راه انكار اين قول گفت: آيا طمع كرده‌اي كه با جم پسر ويونجهان در قصاص همسر و قرين باشي. بلكه من تو را به خون گاو نري كه در خانه جدم بود ميكشم. سپس بفرمود تا او را بند كردند و در كوه دماوند حبس نمودند و مردم از شر او راحت شدند و اين روز را عيد دانستند و فريدون مردم را امر كرد كه کشتي به كمر بندند و زمزمه كنند و در هنگام طعام سخن نگويند براي سپاسگذاري خداوندي كه ايشان را پس از هزار سال ترس، بار ديگر در ملك خود تصرف داد و اين كار در ايشان سنت و عادت ماند. همه ايرانيان براين قول همدل و همداستانند كه بيوراسب [ضحاک] هزار سال زندگي كرد و اگرچه برخي مي‌گويند بيشتر از هزار سال زندگي نمود و اين هزار سال مدت پادشاهي و غلبه او بود و گفته‌اند اينكه ايرانيان به يكديگر اينطور دعا ميكنندكه: «هزار سال‌بزي»، از آن روز رسم شده زيرا چون ديدند كه ضحاك توانست هزار سال عمر كند و اين كار در حد امكان است هزار سال زندگي را تجويز نمودند. زرتشت ايرانيان را امر كرد كه بايد مهرجان و رام روز را به يك اندازه بزرگ بداريد و با هم اين دو را عيد بداريد تا آنكه هرمز پسر شاپور پهلوان ميان اين دو را به هم پيوست چنانكه ميان دو نوروز را هم به هم پيوست و سپس ملوك ايران و ايرانيان از آغاز مهرجان تا سي روز تمام براي طبقات مردم مانند آنكه در نوروز گفته شد عيد قرار دادند و براي هر طبقه‌اي پنج روز عيد دانستند. جشن مهرگان از جشن‌هاي بسيار بزرگ ايرانيان باستان بوده و در قديم ”متراكانا“ مي‌گفتند. بعدها مهرگان شده و در عربي مهرجان شده است. اين جشن بزرگ شش روز طول مي‌كشد، از مهر روز شروع و به رام روز كه شش روز مي‌شود ختم مي‌گردد. روز آغاز را مهرگان عامه و روز انجام را مهرگان خاصه گويند. كتزياس يوناني طبيب اردشير دوم(هخامنشي) مي‌نويسد: پادشاهان هخامنشي به هيچ نحو نبايد مست شوند مگر در روز جشن مهرگان كه لباس فاخر ارغواني مي‌پوشند و در باده پيمايي ميخوارگان شركت مي‌نمايند. مورخ ديگر ”دوريس“ مي‌نويسد: در اين جشن پادشاهان مي‌رقصيدند. به قول استرابون، خشتره پاون (ساتراپ) ارمنستان در جشن مهرگان بيست‌هزار كرة اسب به رسم ارمغان به دربار شاهنشاه هخامنشي مي‌فرستاده. اردشير بابكان و خسرو انوشيروان در اين روز رخت نو به مردم مي‌بخشيدند. از علماي ايران و عرب اخبار زيادي در خصوص جشن مهرگان نقل كرده‌اند. از آن جمله نوشته شده است در اين جشن موبدان موبد خوانچه‌اي كه در آن ليمو و شكر و نيلوفر و به و سيب و يك خوشه انگور سفيد و هفت دانه مورد گذاشته شده بود، واج گويان (زمزمه كنان) نزد شاه مي‌آورد. هفت مورد و هفت چيز ديگر كه در خنچه مي‌گذاشتند همان هفت سين بود. كه جزو تشريفات جشن نوروز به حساب مي‌آمد. از اينجا معلوم مي‌شود كه هفت سين در جشن مهرگان نيز معمول بوده است. خاورشناس دانشمند بلژيكي، كومون در كتاب نفيس خود به نام «آيين ميترا» مي‌گويد:” بدون شك جشن مهرگان كه در كشورهاي روم قديم، روز ظهور خورشيد تصور مي‌شد و آن را سل ناتاليس اين وكتي( sel-natalis-invecti) يعني روز ولادت خورشيد مغلوب نشدني گفته‌اند، كه به بيست وپنجم ماه دسامبر كشيده شده و عدة زيادي از عيسويان پيش از عيسي به آيين مهر پرستي گرويدند و بعد از نفوذ دين عيسي در اروپا روز ولادت مسيح قرار داده شد چون عيسويان نمي‌خواستند اين روز را جشن بگيرند به نام تولد عيسي جشن گرفتند و در حقيقت كريسمس عيسويان بر پاية مهر روز ايرانيان باستان است. ضمناً در فرهنگها مهرگان بزرگ و مهرگان كوچك نام دو مقام است در موسيقي. دكتر ذبيح اله صفا مي‌گويد:” در روزهاي مهرگان و نوروز، پارسيان مشك و عنبر و عود هندي به يكديگر مي‌دادند و طبقات مردم هر كدام به فراخور توانايي و شغل خود براي پادشاه هديه مي‌آورند. رسومات جشن مهرگان مانند تشريفات روز اول نوروز است.“

۱۳۸۷/۰۷/۱۱

جشن مهرگان بخش ۲


از: م.ص.نظمی افشار
در ايران قديم شادي و پيروزي موهبتي خدايي بود. از اين‌رو، هرگاه پيروزيي براي مردم پيش مي‌آمد، و بخصوص وقتي ستمگري را از خود مي‌راندند و عدالت را مستقر مي‌كردند به يادگار آن فتح و رهايي از بيداد جشني بزرگ برپا مي‌كردند. بنابراين، اين جشن را مي‌توان جشن بازيافتن آزادي و رهايي از ستم بيگانگان يا جشن پيروزي نيكي بر بدي دانست. مهرگان و نوروز دو جشن عمدة ايران بود، كه اولي نزد جنوبيها از نوروز مهمتر برگزار مي‌شد. عده‌اي معتقد بودند كه سال از فصل سرد آغاز مي‌شده، و حتي در دوره هخامنشي مهرماه آغاز سال بوده است. اهميت مهرگان، كه بنابر اين روايت در اول سال هم بوده، بيشتر به دليل تعلق آن به فرشتة بزرگ مهر و نيز به اين دليل بوده كه هنگام برداشت محصول برپا مي‌شده است. مهرگان مثل نوروز مراسمي داشت، مردم به يكديگر هديه مي‌فرستادند. در كتاب «التاج» جاحظ [مورخ عرب] هست كه هركس هرچه را بيشتر دوست مي‌داشت، به سلطان هديه مي‌كرد. اگر قيمت تحفة كسي به ده هزار درم مي‌رسيد، در ديوان ثبت مي‌شد؛ و اگر زماني همان شخص به پول نياز پيدا مي‌كرد، دو برابر آن مبلغ به او مي‌دادند. سلطان تاج‌زريني، كه تصوير نيّر اعظم [خورشید] بر آن بود، بر سر مي‌نهاد و در نوروز و مهرگان بارعام مي‌داد و هركس به حضور مي‌رفت، اگر شكايتي داشت، رودررو مطرح مي‌كرد. در اين روز زرتشتيان لباس نو مي‌پوشيدند و سفرة الوان مي‌گستردند. كتاب اوستا و آينه و سرمه‌دان و شراب و گلاب و بويژه انار روي آن مي‌چيدند. اگر نوزادي در اين روز متولد مي‌شد، اسم او را كلمه‌اي مي‌گذاشتند كه واژة ((مهر)) در آن باشد. جشن مهرگان بقدري مهم و طرف توجّه بود كه حتي بعد از اسلام هم از بين نرفت و در دوران خلفاي عباسي با شكوه تمام برگزار مي‌شد. از مسمطّ منوچهري به مطلعِ:
شاد باشيد كه جشن مهرگان آمد              بانگ و آواي دراي كاروان آمد
بر مي‌آيد كه در عهد مسعود غزنوي (جلوس سال 421 هجری قمری) جشن مزبور معمول بوده و طي مراسمي بر پا داشته مي‌شده است. همچنين تاريخ بيهقي از مراسم مهرگان در ذيقعدة 422 و 427 توصيف دقيقي به دست داده است. اين جشن، همچنين در سراسر آسياي صغير برپا داشته مي‌شده و از آنجا با آيين مهر به اروپا نيز رفته است. جشن مزبور را در روم قديم روز ظهور خورشيد تصور مي‌كرده‌اند، كه بعد از نفوذ مسيحيت در اروپا روز ولادت مسيح قرار داده شده است. شعراي فارسي زبان اغلب جشن مهرگان را مي‌شناخته‌اند و بعضاً نيز خود، در زمان حيات خويش، با آن مواجه بوده‌اند و در نتيجه، به طور وسيعي در شعرشان نيز منعكس است.
مهرگان آمذ جشن ملك افريذونا / آن كجا گاو نكو بوذش برمايونا (دقيقي)
فردوسي در مورد به تخت نشستن فريدون گويد:
بفرمود تا آتش افروختند/ همه عنبر و زعفران سوختند
پرستيدن مهرگان دين اوست/ تن آسايي و خوردن آيين اوست
اگر يادگار است از ماه مهر/ بكوش و به رنج ايچ منماي چهر
از مسعود سعد سلمان است:
به خوي و عادت آبا، به جمع ز ايران زرده
به رسم و سيرت اجداد، جشن مهرگان مي‌خور
مهرگان مهربان بازآمد و عصر عصير /  كنج باغ و بوستان راكرد غارت ماه تير
آمد خجسته موسم قربان مهرگان/ خونريز اين به هم شد با برگ ريز آن
در بندهش، فصل 15 بند2: ((متر و متريان))  ( همان‌: مشي و مشيانه) نيامده بلكه مهر و مهرگان بجاي آنها استفاده شده است. «وينديشمان» اين قسمت را اينچنين ترجمه كرده است: « و پس از چهل سال به صورت گياه ريواسي با ساقه‌اي پانزده ساله كه پانزده برگ داشت از زمين روييدند. در مهرگان از ماه مهر ....»
متر (مهر) هفتمين ماه است و مترگان (مهرگان) شانزدهمين روز اين ماه است. (= دوم اكتبر سال معمولي). گياه ريواس در مهرگان روييده است. در عيد مهرگان مردم به هم شكر هديه مي‌دادند. جزئيات مربوط به رسمها و تشريفات جشنهاي نوروز و مهرگان در دربار شاهان ايران در كتاب «تاج» آمده است. سال ايرانيان باستان به صورتي كه آن را در سنگ نوشته‌هاي داريوش بزرگ در بيستون مي‌يابيم در پاييز آغاز مي‌شد و جشن بسيار معروف مهرگان (بَگيادَ) ايرانيان باستان در اصل جشن اول سال ايرانيان بوده است. چنانكه از قطعه‌هاي منقول از بيروني و قزويني برمي‌آيد، رسم هديه دادن در نوروز در زمان ساسانيان منبع مهم درآمدي براي شاه بوده است. همين رسم در مهرگان جشن پاييزي نيز وجود داشته است. خلفا كه شيوة مالياتي ساسانيان را پذيرفته بودند اين مالياتهاي اجباري را نيز به اسم هديه‌هاي نوروز و مهرگان مي‌گرفتند.
به نوشته ی «خواجه نظام‌الملك طوسي»: چنين گويند كه رسم ملوك عجم چنان بوده است كه روز مهرجان و نوروز پادشاه مر عامّه را بار دادي و كس را بازداشت نبودي و پيش به چند روز منادي فرمودندي: بسازيد مرفلان روز را، تا هر كسي شغل خويش بساختي و قصّة خويش بنوشتي و حجّت خويش به دست‌آوردي و چون آن روز بودي مناديگر ملك بيرون در بازار ايستادي و بانگ كردي كه: اگر كسي هركسي را باز دارد از حاجت برداشتن در اين روز ملك از خون وي بيزار است. پس ملك قصّة مردمان بستدي و همه پيش‌نهادي و يك‌يك نگريدي اگر در آنجا قصّة بودي كه از ملك ناليده بودي ملك برخاستي و از تخت به زير آمدي و پيش موبد موبدان كه قاضي القضات به زبان ايشان باشد به داوري به دو زانو بنشستي و گفتي: نخست از همة داوريهاي دادِ اين مرد از من بده و هيچ ميل و محابا مكن. آنگاه مناديگر ملك بانگ كردي كه: هر كه را با ملك خصومتي هست همه به يك سو بنشينيد تا نخست كار شما بگزارد؛ پس ملك موبد موبدان را گفتي: هيچ گناهي نيست نزديك خداي تعالي بزرگتر از گناه پادشاهان، و حقّ گزاردن ايشان نعمت ايزد تعالي نگاه داشتن رعيّت است و داد ايشان دادن و دستِ‌ ستمكاران از ايشان كوتاه كردن، پس چون شاه بيدادگر باشد لشكر همه بيدادگر شوند و خداي را فراموش كنند و كفران نعمت آرند و هر آينه خذلان و خشم خداي در ايشان رسد و بس روزگار برنيايد كه جهان ويران شود و ايشان به سبب شومي گناهان همه كشته شوند و ملك از آن خانه تحويل كند. اي موبد خداي‌شناس، نگر تا مرا بر خويشتن نگزيني زيرا كه هر چند خداي تعالي از من طلب كند من از تو پرسم و اندر گردن تو كنم، پس موبد بنگرستي اگر در ميان ملك و ميان خصم وي حقّ درست شدي داد آن كس بدادي، و اگر كسي بر مَلك دعوي باطل كردي و حجّت نداشتي او را عقوبتي بزرگ فرمودي و گفتي كه اين سزاي كسي است كه بر مَلك و مملكت وي عيب جويد و اين دليري كند. چون مَلك از داوري بپرداختي باز بر تخت برآمدي و تاج بر سر  نهادي و روي سوي بزرگان و كسان خود كردي و گفتي: من آغاز از خويشتن بدان كردم تا شما را طمع بريده شود از ستم كردن بركسي، اكنون هر كه از شما خصمي دارد خشنود كند و هر كه به وي نزديكتر بودي آن روز دورتر بودي و هر كه قوي‌تر، ضعيف‌تر. (سياست‌نامه، ص49)