سوشیانت مزدیسنا (امید عطایی فرد)
کدام حافظ؟!
حافظ سحرخيز، مريد جام مي، حافظ شيرين سخن، حافظ خوش كلام، حافظ پشمينه پوش، حافظ خوش گوي، حافظ خوش لهجه ي خوش آواز، حافظ غريب، گداي گوشه نشين، معاشر رندان پارسا، حافظ سرگردان، گشاينده ي نقاب از رخ انديشه، حافظ افتاده، حافظ خسته دل، حافظ درگاه نشين ... در نگاه نخست، همايش اضداد و جمع پريشان است. كليد اين چيستان چنين است: پاره اي از غزل ها كه در قياس با كل ديوان حافظ، بسيار اندك هستند، در آغاز جواني سروده شده اند؛ زماني كه حافظ هنوز در مجلس وعظ و قيل و قال مدرسه به سر مي برد. اما او نيز مانند بسياري از انديشمندان، بينش و منش خويش و مردم را سنجيد، پرسش هايي را پشت سر نهاد و سرانجام از مدرسه به ميخانه و خرابات رفت. حافظ كه كمتر خانه اي، خالي از ديوان اوست، آنچنان نفوذي در ميان مهان و كهان داشته كه شيخان و محتسبان به تكاپو افتادند تا از او سيمايي آنسان كه خود مي خواهند، بسازند. اما با نگاهي فراگير به آنچه كه حافظ، بي پروا و بي باك به زبان آورده، در مي يابيم كه همه تزوير مي كنند. آنان كه حقيقت و مجاز را در شعر حافظ جابجا كرده اند، درباره ي اين سروده ها چه مي گويند؟خم ها همه در جوش و خروشند ز مستي/و آن مي كه در آنجاست ،حقيقت ، نه مجازست
معني آب زندگي و روضه ي ارم/جز طرف جويبار و مي خوشگوار چيست
زاهد شراب كوثر و حافظ پياله خواست/تا در ميانه خواسته ي كردگار چيست
عيب مِي ، جمله چو گفتي هنرش نيز بگوي/نفي حكمت مكن از بهر دل عامي چند
به يكي جرعه كه آزار كسش در پي نيست/زحمتي مي كشم از مردم نادان كه مپرس
و چه تناقض و آشفتگيست اگر بگوييم هرآنچه حافظ درباره ي باده آورده، استعاريست؛ زيرا:
مي خور به بانگ چنگ و مخور غصه، ور كسي/ گويد تو را كه باده مخور، گو: هوالغفور
هاتفي از گوشه ي ميخانه دوش/گفت ببخشند گنه، مي بنوش
عفو الهي بكند كار خويش/مژده ي رحمت برساند سروش
انگار كه حافظ مي دانست قرن ها پس از او، واعظان و زاهدان ـ چه بي دستار و چه با دستان – به انكار آن كار ديگر بر مي خيزند:
اي خوشا حالت آن مست كه در پاي حريف /سر و دستار نداند كه كدام اندازد
زاهد خام طمع بر سر انكار بماند/پخته گردد چو نظر بر مي خام اندازد
فتوي پيرمغان دارم و قوليست قديم/كه حرامست مي آنجا كه نه يارست نديم
این پير مغان كه فتواي او بالاتر از پند و وعظ زاهد و شيخ و مفتي و فقيه است، كيست؟
مشكل خويش بر پيرمغان بردم دوش/كو به تاييد نظر حل معما مي كرد
آن روز بر دلم در معني گشوده شد/كز ساكنان درگه پيرمغان شدم
چل سال بيش رفت كه من لاف مي زنم/كز چاكران پيرمغان كمترين منم
نيكي پيرمغان بين كه چو ما بد مستان/هر چه كرديم به چشم كرمش زيبا بود
تشويش وقت پيرمغان مي دهند باز/اين سالكان نگر كه چه با پير مي كنند
كيست اين پير دلاور:
پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان/فرصت خبث نداد ارنه حكايت ها بود
آنكس كه منع ما ز خرابات مي كند/گو در حضور پير من اين ماجرا بگو