۱۳۸۷/۱۰/۰۵

حافظ مهرآیین (بخش ۲۰)



{از: م.ص.نظمی افشار }

سرو - صنوبر
شبِ 25 دسامبر جشن تولد ايزد فروغ (مهر) است. افراشتن درخت كاج در شبِ 25 دسامبر كه در دنياي مسيحي مرسوم است از رسمي ايراني گرفته شده است. چه در اسطوره‌هاي ايراني داريم كه مهر از ميان درخت سرو زاده مي‌شود.
(غزل شمارة 4)
چندان بود كرشمه و ناز سهي قدان/كايد به جلوه سرو صنوبر خرام ما
به نوشتة پژمان بختياري(ديوان حافظ، ص 155) بيت زير الحاقي است:
بگرفت همچو لاله دلم در هواي سرو
اي مرغ بخت كي شوي آخر تو رام ما
(غزل شمارة 10)
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن/ هر كه ديد آن سرو سيم اندام را
(غزل شمارة 37)
دل صنوبريم همچو بيد لزران است
ز حسرت قد و بالاي چون صنوبر دوست
(غزل شمارة 39)
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد سايه پرور ما از كه كمتر است
اي نازنين پسر تو چه مذهب گرفته‌اي
كت خون ما حلالتر از شير مادر است
چون نقش غم ز دور ببيني شراب خواه
تشخيص كرده‌ايم و مداوا مقرر است
از آستان پير مغان سر چرا كشيم
دولت در اين سرا و گشايش در اين در است

بعضي از مفسرينِ نامفسر كه ديوان حافظ را تنها از معاني ظاهري آن شناخته‌اند، به استناد اين بيت، حافظ را به همجنس‌گرايي متهم كرده‌اند. در حالي كه غزل فوق كاملا جنبة عرفاني دارد و منظور حافظ در آن از نازنين پسر، نوآموزي است كه در آستان پير مغان به امر تربيت عرفاني اشتغال دارد. ظاهرا محصل مربوطه به بحث پيرامون مفاهيم عرفاني مي‌پرداخته در حالي كه طبق قوانين عرفان محصلين مراتب پايين حق بحث نداشته و مي‌بايست بدون چون و چرا به اطاعت از مافوقان خود بپردازند. بنابر اين حافظ فرد نامبرده را از بحث بيهوده نهي كرده و او را به اطاعت از پير مغان فرا مي‌خواند و ابيات غزل فوق هيچگونه ربطي به همجنس‌بازي و مسائلي از اين دست ندارد.
(غزل شمارة 53)
حاصل كارگه كون و مكان اين همه نيست
باده پيش آر كه اسباب جهان اين همه نيست
منت سدره و طوبي ز پي سايه مكش
كه اگر بنگري اي سرو روان اين همه نيست
(غزل شمارة 74)
هر سرو قد كه بر مه و خور حسن مي‌فروخت
چون تو درآمدي پي كار دگر گرفت
(غزل شمارة 83)
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر كه را در طلبت همت او قاصر نيست
(غزل شمارة 90)
پيش رفتارِ تو پا بر نگرفت از خجلت
سرو سركش كه به نازِ قد و قامت پرداخت
(غزل شمارة 94)
دلم بجو كه قدت همچو سرو دلجوي است
سخن بگو كه كلامت لطيف و موزون است
(غزل شمارة 101)
شود چون بيد لرزان سرو آزاد/ اگر بيند قدِ دلجوي فرخ
(غزلِ شمارة 117)
سروِ چمانِ من چرا ميل چمن نمي‌كند؟
همدمِ گل نمي‌شود؟ يادِ سمن نمي‌كند؟
(غزل شمارة 127)
اي جوانِ سرو قد گويي ببر/ پيش از آن كز قامتت چوگان كنند
(غزل شمارة 145)
چشمِ من كرد به هر گوشه روان سيلِ سرشك
تا سهي سروِ تو را تازه به آبي دارد
(غزل شمارة 150)
ز سروِ قدِ دلجويش مكن محروم چشمم را
بدين سرچشمه‌اش بنشان كه خوش آبِ روان دارد
(غزل شمارة 151)
نه هر درخت تحمل كند جفاي خزان
غلامِ همتِ سروم كه اين قدم دارد
(غزل شمارة 152)
من آن شكلِ صنوبر را ز باغِ ديده بركندم
كه هر گل كز غمش بشكفت، محنت بار مي‌آورد
(غزل شمارة 154)
درين باغ ار خدا خواهد، دگر پيرانه سر حافظ
نشيند بر لبِ جويي و سروي در كنار آرد
(غزل شمارة 161)
طيرة جلوة طوبي قدِ چون سروِ تو شد
غيرتِ خلدِ برين ساحتِ بستانِ تو باد
(غزل شمارة 163)
رقصيدنِ سرو و حالتِ گل/ بي صوتِ هزار خوش نباشد
(غزل شمارة 165)
زير بارند درختان كه تعلق دارند
اي خوشا سرو كه از بارِ غم آزاد آمد
(غزل شمارة 170)
درين چمن چو درآيد خزان به يغمايي
رهش به سرو سهي قامتِ بلند مباد
(غزل شمارة 180)
هر سرو كه در چمن برآيد/ در خدمتِ قامتت نگون باد
قدِ همه دلبرانِ عالم/ پيشِ الفِ قدت چو نون باد
(غزل شمارة 183)
بعد از اين دستِ من و دامنِ آن سروِ بلند
كه به بالايِ چَمان، از بُن و بيخم بركند
(غزل شمارة 185)
هرگزم نقشِ تو از لوحِ دل و جان نرود
هرگز از يادِ تو آن سروِ خرامان نرود
(غزل شمارة 196)
ز نقشبندِ قضا هست اميد آن حافظ
كه همچو سرو به دستم نگار باز آيد
(غزل شمارة 199)
پژمانِ بختياري بيت زير را الحاقي دانسته(ص 259):
بر خيز تا چمن را از قامت و قيامت
هم سرو در بر آيد، هم نارون برآيد

حكيم فردوسي طوسي در شرح داستان فريدون و سام آورده است:
بسر شد مرا روز و چندين گذشت/ سپهر از پرِ چرخِ گردان نگشت
كنون چنبري گشت سروِ سهي/ نماند به كس روزگارِ بهي
(غزل شمارة 208)
منِ گدا هوس سرو قامتي دارم/كه دست دركمرش جز به سيم و زر نرود
(غزل شمارة 214)
زين سركشي كه در سرِ سروِ بلندِ توست
سرها بر آستانة ‌او خاكِ در شود
در بعضي از نسخه‌ها ابيات زير نيز به اين غزل اضافه شده است:
زان سركشي كه كنگرة كاخِ وصل راست
سرها بر آستانة‌ او خاكِ در شود
اي دل صبور باش و مخور غم كه عاقبت
اين شام صبح گردد و اين شب سحر شود
خاقاني شرواني سروده است:
سروي ز بستانِ ارم، شمعِ شبستانِ حرم
رويش گلستانِ عجم، كويش دلستان ديده‌ام
(غزل شمارة 239)
مي‌شكفتم ز طرب زانكه چو گل بر لب جو
بر سرم ساية آن سرو سهي بالا بود

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بسیار جالب و خواندنی بود