۱۴۰۳/۰۷/۰۳

فر کیان یشت

فرّ کیان یشت

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

.

{۱}

نماز ُ نیازم به فرّ کیان / ستایش فروغی که تابد از آن

به زوهری که آمیزه اش شیر ُ هوم / به بَرسَم به بانگِ بلندم به بوم

سخن با رسا و زبان با خرد / که منثر، کنش را بسی درخورَد

که فرّ است ز گوهر ز هفت جاودان / که امشاسپندان پرمایه دان

اهورای مزدا به ایشان پدر / یگانه به راه ُ به هر گونه در

نگهدارِ درگاهِ گیتی-نگار / همی پشت ُ یاور به پروردگار

همه ایزدان ُ همه نو سران / چه زاده، نه زاده، به فرّ کیان

همان فر که دادارِ مزدا بداد / درنگش به «هوشنگ» شهِ پیشداد

که بر هفت کشور شود پادشا / چو پیروز ُ چیره بُود رهگشا

به دیوان «ورنه»، و هَم «مازنی» / دوسوم ازیشان برافکندنی

چو دیو ُ پری ُ ستمکارگان / که باشد به آزارِ بیچارگان

همان فر که «تهمورس» دیوبند / به زین آوری، پهلوان ِ سپند

کزو اهرمن شد چو اسپی به تن / به سی سال بتازید بر او تهمتن

همان فر که جمشید نیکو رمه / گرفته ز دیوان، فراوان همه

چه زور ُ توان ُ چه مال ُ چه سود / به دیو ُ به جادو، جهان کرده دود

به مردم خورشها نه بود کاستی / به گیتی نه بودی مگر راستی

زدوده چو پیری ُ درد ُ چو مرگ / نه کاهید آب ُ نه خشکید برگ

نه سرما وُ گرما نه آز ُ نه رشک / ز رنج ُ ز بیم هم نه بودی سرشک

دریغا چو جمشید گفتا دروغ / ازو شد فرو، بخت ُ فرّ ُ فروغ

به گیتی خدایی به خود بَربِبَست / پشیمان ُ میرا شد آن خودپرست

ز بهر «کیان-فره ی ناگرفت» / نبرد دو مینو بسی درگرفت

ازآن دو، یکی پاک ُ دیگر پلید / همی پیک چابک بیامد پدید

اهورا چو نام ِفرسته نبشت / چو بهمن، چو آذر، چو اردیبهشت

گسیل هم ز اهرمن بدکنش / اکومن که دیوی بُود بدمنش

دگر دیو خشم ُ دگر اژدهاک / دگرهم «سپیتور» نه بودش چو باک

که جم را به ارّه دو نیمه بکرد / به پیکر، پراکنده کرد خاک ُ گرد

ز جنگاوران آذر آمد نخست / که: فر کیانی ببایست جُست.

به پرخاش، پویان شدش اژدها / که زشت خو، سه پوزه، همان بی بها

خروشید که: آذر، تو آتش-خدای / به فره نه باید خرامی به جای

چو آن ناگرفته بیابی به چنگ / تو را در تباهی کنم من به جنگ

زمین ِ اهورا نه یابد فروغ / هماره بگردد به کام دروغ.

در اندیشه شد آذر ِ پُربها / ز نیروی سهمگین آن اژدها

که آذر به گیتی چو گردد تباه / جهان ِ اشا را نه چاره، نه راه

سپس شد به پندار آن اژدهاک / که: فر را بیابم به هر آب ُ خاک.

به پیگرد او آذر اندر شتافت / که بانگش توگفتی دلش را شکافت

که: اژدر، ز فره تو واپس بمان / تو را من به پوزه بسوزم دمان

که آتش به تن‌ّات بگردد چو جام / زمین ِ اهورا نه داری به گام.

پس آنگه ز فره به واپس نشست / ز آذر به اژدر برآمد شکست

چو فرّه به دریای فرّاخکرد / خودش را به ژرفا نهانی بکرد

همان تیزاسپ ایزد «اَپَم نپات» / بپویید فر را به آیین ُ دات

که: این ناگرفته چو هست باورم / ز ژرفای دریا به دست آورم.

ستایش که ایزد، بزرگ است ُ رد / که داد را اَبَر دادخواهان بَرَد

دلاور، درخشان، همان شهریار / که «اپم نپات» است به هر آب، یار

شنووَنده ی هر نیایشگری / که مردم بدارد به رامشگری

{۲}

نخستین که فرّه ز جم برگسست / چو مرغ «وَرِغنَ» ز پیکر بِرَست

گرفتش فره، آن فرهمندترین / که مهر ایزدست ُ شه ِ برترین

به گوش ُ به چالاکی دارنده کاخ / همان آسمان ُ چو دشت فراخ

به دوم ز «جمشیدِ ویونگهان» / چو فر شد پرنده به سوی جهان

فریدون ِ فرخنده، فرّه گرفت / شکسته چو دهاک اندر شگفت

همان فر، فراوان فریدون گرد / ز دهاکِ ناپاک، شاهی سترد

چنان اژدهایی که بودش سه سر / تو گفتی ز اهرمن است او پسر

سه پوزه به شش چشم ُ اندر کمین / دروغانه دیوی که بُد بدترین

که اهرمن آورده بُد اژدهاک / که آزرده سازد به هر آب ُ خاک

بکوبید فریدون به گرز گران / که بودش ز بازار آهنگران

به سوم «ورغن» ز جم چون گسست / چنان فر به «گرشسپِ نرمان» نشست

که برتر دلاور یل ُ پهلوان / که بیدار ُ نیرو به بخت ِ جوان

بکشتا یکی دیوِ نر اژدها / که شاخش به سر بود ُ زهرش رها

ز گردن، ز بینی، همانش شکم / به یک «اَرش» بلندی بُدش بیش ُ کم

بدانگه گزشته ز نیمی ز روز / نهاده چو دیگی بر آن کینه توز

نه دانست زمین را همان اژدهاست / که آتش به پشتش شکیبش بکاست

بجنبید اژی ُ‌درامد ز خاک / نگون دیگِ جوشان ُ آن آبِ پاک

برافکند بسی دیو ُ دشمن ز جای / به دریا چو «گـَندَرو» ِ زرینه پای

چو پوران ِ «نیویک» ُ چون «داشتیان» / دگر نـُه پسر از «پَثَنی»، زیان

چو «هیتَسپ» ِ زر تاج ُ «اَر زو شَمَن» / پری همچو «پیتون» کند اهرمن

«وَرَشوَه» که دارد ز «دانو» تبار / دگر چون «سَناویذَک» شاخدار

هنوزش نه برنا وُ دستش چو سنگ / به مردم بگفتا که: آیم به جنگ

چو برنا شَوَم من کنم در زمان / زمین: چرخ ُ گردون: همان آسمان

نه میرم اگر من به گرز ُ به تیر / که گرشسپ نرمان برآرد دلیر

فرو آورم من به خاکش دمان / سپنتای مینو ز گرّودمان

ز دوزخ چو بالا کِشَم اهرمن / ز هر دو بپوید چو گردون ِ من.

ز پندار پوچ ُ ز گفتار ِ خام / تبه شد ز گرشسپ، نه گشتش به کام

همان فرّ که باشد کنون در میان / از آن ِ‌ زراتشت ُ ایرانیان

تباهنده تورانی افراسیاب / گرفت جامه از تن، برهنه به آب

شنا کرد به دریای فراخکرد / گریزنده فره در آن آبِ سرد

ز دریا پدید آمد اندر زمان / تو نو زاده، «دریاچه ی خسرو» خوان

ز دریا برون شد یل ِ‌نا به کام / بسی ناسزا را برآورده نام

ز ایران و زرتشت، سخنها بگفت / که: این فره شان را بیابم نهفت 

ربودن نه بودم چو این فرّه را / به هم بر زنم خشک ُ هم ترّه را

هرآنچه که زیبا وُ نیک ُ بزرگ / اهورا به تنگی شود، آن سترگ.

به دریا دگرباره شد زورمند / که از فرّه گردد همی بهره مند

نه یابید ُ دریا برآمد به راه / هویدا چو دریاچه: «وَنگ هَزّه داه»

به سوم فرو رفته افراسیاب / که فره را بیابد به ژرفای آب

ز آب ِ کهن، زاده آب ِ جوان / چو شاخاب که خوانی تو: «اَوژ دان ِ وان»

به دشنام ُ ناکامی افراسیاب / چو نا فره بختش برآمد به خواب

بگفتا که: فرّه نه آید به چنگ / چه در آب ُ خاک ُ چه در زیرِ سنگ.

همان فر که پیوسته با کی قباد / اپیوه و کاووس بدارد نژاد

دگر چون پشین و بیارش کیان / کی آرش، سیاوش شه بی زیان

ز فره همه چابک ُ پهلوان / بزرگی منش بود ُ پاکی روان

دلیر ُ به پرهیز ُ بی باک ُ بیم / ز فر کیانی نه از زرّ ُ سیم

درستی به تن باشد ُ پر توان / چو فرزند دانا و نیکو جوان

به هوش ُ به نیرو، زبان آوری / به فرّ َش، دلیری ُ جنگاوری

که روشن به چشم ُ رها از نیاز / بداند ز آینده ی رزم ُ ناز

همان بهترین زندگی بی گمان / که بهروز ُ پاینده اندر زمان

درخشنده باشد چنان خسروی / به درمان که هستش میانه روی

ز فرّی که مزدا به شاه آفرید / خجسته چو کیخسرو آمد پدید

به پاکی به نیرو بپیوسته اش / که پیروز ُ برتر بِدان رسته اش

به فرمان نیکو که باشد روا / دگرگون نه گردد ز فرمانروا

که چیره چو فرمان شود بی درنگ / شکست است به دشمن به میدان جنگ

نه گردد گزندی به شاه زمین / ز نیرنگ ُ دام ُ کمند ُ کمین

ز دشمن از آن دو نبرده سوار / کزیشان سیاوش شدش ناگوار

دگر بی گنه آن که بُد «اَغرِرَس» / به کشتار ایران نشد دسترس

به کین ُ به خونخواهی از آن یلان / رخ آورد کیخسرو بر بددلان

ستمگر چو «گرسیوَز» اندر به تاب / تبهگر برادر چو افراسیاب

به سوگ سیاوش به ایران زمین / ز توران برآمد چنین گردِ کین

همان فر که بودش به اسپنتمان / سرآمد به نیکی شدی بی گمان

به پندار ُ گفتار ُ کردار دین / به رای ُ به پاکی بر او آفرین

به برتر فرهمندی ُ شهریار / به پاکی به پیروزی اش گشته یار

بدانگه که زرتشت به گیتی نه بود / بسی دیو ز مردان، زنان را ربود

به گـَردِش به روی زمین، آشکار / به آزار مردم به کام شکار

زراتشت چو دیدش جهان را به زار / سرودش نیایش، درنگش چهار

به منثر که نامش «اهونُ وَئیر» / که دیوان درآرد به بیم ُ به زیر

پریشان ُ پنهان که دیوان مگر / بلندتر به بانگش به نیمی دگر

ستایش به دیوان نه شایسته بود / سزای نیایش نه بایسته بود

همان فر به هر کشور، افراسیاب / که هفت بوم ُ جُستش به هر خاک ُ آب

به فرّ زراتشت بُدش آرزوی / به هر سو گریزان دو فرّه از اوی

چو فرّ کیان ُ دگر موبدان / به کامه به خوبان، نه دست ِ بَدان

که خواهنده مزدا وُ دین بهی / کهان را سراسر بشد فرهی

نگشتش به دستش چو فر کیان / که دیدش ازویست جهان پر زیان

همان فر که گشتاسپ بودش به تاب / بر افسر، فروغش شود آفتاب

منش با کنش را به دین دوخته / سخن را ستایش بیاموخته

اشا را رهایی بجُست ُ بیافت / به گرز گرانش چو دشمن شکافت

به بازوی برزو، به پشت ُ پناه / به دین اهورا نماینده جاه

چنان فرّ که بودش به «گشتسپ کی» / که دیوان ُ دشمن برافکند ز پی

خیون ُ «پَشَن» دیو ُ «تَثروی وند» / ز گشتسپ درآمد چو «ارجسپ» به بند

همان فرّ که دارنده اش «سوشیان» / جهان تازه گردد ازو بی زیان

که نامش چو «اَستوَت اِرِتَ» به در / که «ویسپَ تَوَر ویر» بباشد پدر

چو پیک اهورا بیاید پسر / ز آب «کیان سو» برآورده سر

همان گرز پیروز دارد به دست / که دهاک را آفریدون شکست

چنان گرز که افراسیاب‌اش درشت / دروغی چو «زینگاو» دیو را بکشت

همان گرز که کوبید به افراسیاب / ز کیخسرو آمد همیشه به خواب

همان گرز که گشتاسپ آموزگار / سپاهش به پاکی در آن روزگار

به فرجام گیتی رسد سوشیان / به گرزش دروغان بَرَد از میان

هرآن چیز که زشت است نژاد ُ نهاد / چو نقشی بر آب ُ چو خاکی به باد

همه آفریده به چشم خِرَد / به جاوید ُ بخشش همی بنگرد

به پیروزی آینده یاران او / به پندار ُ گفتار ُ کردار ُ خو

به نیکی چو دین را به رخش ُ فروغ / زبان را نه گشته به گِردِ دروغ

همان بی فره خشم خونین درفش / گریزد ز پاکان ِ نیکو درخش

اشا را بر دروغ است همی چیرگی / نژادش نژند ُ پر از تیرگی

اکومن بگردد ز بهمن به درد / منش های نیکو برنده نبرد

دروغ  ُ سخنها که اش نادرست / ز گفتار راست اش نه شاید برُست

چو تشنه، گرسنه که دیو آورست /  امرداد ُ خرداد رزم آورست

گریزنده اهرمن بدکنش / نه دارد توان ُ شود سرزنش

-امید عطایی فرد -

زامیاد یشت

هیربد سوشیانت مزدیسنا: زامیاد یشت

.

{۱}

زمین چون به مینو برآری به یاد / بخوانی همی ایزدش «زامیاد»

بسنجد روان با ترازوی داد / به «چینوَد» همان پل که مزدا نهاد

به خشنودی کوه «اوشیدَران» / که فرّ کیانی درخشد در آن

همان فرّ که دیوان نه شاید گرفت / اهورای مزدا برآرد شگفت

نخستین زمین را چو بالید کوه / به «البرز» بودش به فرّ ُ شکوه

سراسر خراسان ُ هم خاوران / فراوان چکاد است که دانشوران

گزشتند ُ دیدند ُ دادند نام / به کوه است که فرّه بدارد کنام

چهار ُ چهل با دویست را گزار / شمارش تو افزا دو را در هزار

که چندان که کوه است به ما ارمغان / به سودش کشاورز، سپاهی، مغان

ستایش توانا چو فرّ کیان / زبردست ُ چالاک ُ هم بی زیان

که برتر ز هر آفریده ز خاک / ستوده به گوهر، اهورای پاک

به فرّه بسی آفریده به کار / که تابان ُ زیبا به هر روزگار

که گیتی شود تازه وُ دلپزیر / نه مرگ ُ نه پیری، تبه ناپزیر

جهانی به جاوید ُ بالندگی / به کامی نوین گشته در زندگی

بدانگه که خیزد همی مردگان / که بی مرگ گردند همه زندگان

زمین، نو کند سودمند سوشیان / تباهی نه باشد به فرّ کیان

برانَد ز آب ُ هوا اهرمن / ز خاک ُ ز کوه ُ ز دشت ُ دمن

برافتد دوباره به جای نخست / کز آنجا به آزار نیکان بجست

به فرّ ُ فروغ ِ بغ است آفرین / به گفت ُ زبان ُ سخن، برترین

همان فرّ که باشد از آن ِ شهان / به دریای کوچک بگشته نهان

کجا بر «کیانسو» شود «هیرمند» / که سرکش به خیزابه همچون سمند

همان جا که بالنده «اوشیدمان» / چکادی که آبش بُود هر زمان

فراوان ز پیرامُنش کوهسار / چو رود ُ روانه بسی چشمه سار

چو هیرمند که خیزد به رای سپید / فرهمند که دارد سه نیرو پدید

چو اسپ ُ چو اشتر، همش پهلوان / فرهمند ُ دارنده فرّ کیان

به چندان که بوم ِ همه دشمنان / به تندآب خویشش کند در نهان

چنین است که دیوان ُ بیگانگان / به سرما وُ گرما وُ سرگشتگان

بگشته گرسنه و در تشنگی / ز فرّ کیانی به بیگانگی

پناه است به ایران ُ دین بهی / به جاندار ُ مردم ابا فرّهی

{۲}

چنین گفت مزدا به اسپنتمان / که: بایسته است بر شما مردمان

بجویید همان ناگرفته فره / بپویید به پاداش آن یکسره

توگفتی که یابی دهش، موبدی / چو هیربد بباشی به دور از بدی

ببخشد «اَشَیَ» همی بهره ات / ستور ُ گیاهی که ارزنده ات

به دشمن به پیروزی ِ کردگار / شکسته به نیرو همه روزگار

که خونخواره دشمن نه باشد همال / درازای رزم است به کمتر به سال.

ستایش به مزدا که مردم بداد / به فرّ ُ فروغی که دارد نهاد

همان فرّ مزدای نادیدنی / گرفتن نه باشد زِ هر دشمنی

به زوهر ُ نمازش پرستنده ام / به گفت ُ به کار ُ منش، بنده ام

زبانم خِرَد باشد ُ مانترا / به هوم ُ به بَرسَم ستایم تو را