۱۳۸۷/۰۷/۰۷

از پایداری تا پیروزی


(امید عطایی فرد)
در داستان آبتین پدر فریدون درباره پیکارهای پارتیزانی و پایه‌ریزی پیروزی نهایی، نکته‌هایی بس آموزنده نهفته است که تاکنون چنان که باید، بررسی نگردیده است. ما از آنجا آغاز میکنیم که جمشید از زهاک شکست خورده و به سیستان و سپس به چین میگریزد و در اینجا به دست زهاک کشته میشود.
  1. فرار در هنگام ناتوانی: این ساده ترین اصل طبیعیست و به معنای بزدلی نیست زیرا به محض آنکه نیرویی برتر گرد آمد، میتوان دوباره به جنگ با دشمن شتافت.
  2. به جا گزاشتن نسل و یادواره تاریخی: از نسلی که جمشید در سیستان به جا نهاد، خاندان کرشاسپ (نیای رستم) بالید و در چین نیز آبتین پدر فریدون به کینخواهی جمشید، با زهاکیان در جنگ و گریز بود. بازماندگان جم در درازای سده‌ها یاد او را نگه ‌داشتند و به دشمن دیوپرست نپیوستند. 
  3. یافتن پایگاه مقاومت: آبتین که نمیتوانست یکسره در قلمرو دشمن، پایداری کند به سرزمین «بسیلا» پناهنده شد که دور از دسترس زهاکیان بود. البته در آنجا نیز هوشیاری‌اش را حفظ کرد و اجازه رخنه دشمن را نداد.
  4. مرگ بهنگام: کشته شدن نابهنگام و مفت مردن، کاری را از پیش نمیبرد و نیز ترس بیجا ... آبتین به موقع خود، به ایران بازگشت و فرزندش فریدون را به دژی در دماوند فرستاد که به دور از گزند زهاکیان بود. آبتین با فداکاری، نیروهای زهاک را به دنبال خود میکشانید تا از فریدون غافل شوند و سرانجام این پدر پیکارگر به دست زهاکیان کشته شد.
  5. رخنه دردستگاه دشمن: ارمانک و گرمانک، دو میهن‌دوستی بودند که به عنوان آشپز به بارگاه زهاک رخنه کردند و هر روز به جای یکی از دو جوانی که باید کشته میشد، گوسپندی را میکشتند و مغز آن را با مغز سر جوان دیگری که با اشک و اندوه شاهد قربانی شدنش بودند، می‌آمیختند. این دندان روی جگر گزاشتن، موجب شد که جوانانی که از چنگال زهاکیان رها میشدند، در کردستان نیروهای مقاومت ملی را تشکیل بدهند و در حمله سپاه ایران به بابل (پایتخت زهاک)، به ایرانیان بپیوندند.
  6. بازجویی تبار و نژاد: فریدون نوجوان از مادرش فرانک درباره گزشته‌ها میپرسد و خواهان آگاهیهای تاریخیست. وی به این دانسته‌ها بسنده نمیکند و خواهان انجام کاری برای میهنش میباشد.
  7. جهان را به چشم جوانی مبین: این اندرز مادر خردمند و فرزانه فریدون به اوست؛ زمانی که فریدون بر اثر جوش و خروش جوانی، میخواهد شمشیر بکشد و یکتنه به رزم زهاکیان بشتابد. فرانک همسر آبتین، به خوبی نقش زن ـ مادر ایرانی در آموزش و پرورش کودکان امروز و پیکارگران فردا را نشان میدهد.
  8. آمادگی مردم برای قیام: بهترین و هوشمند‌ترین رهبر نیز نمیتواند بدون پشتوانه مردمی، به رزمگاه گام نهد. تا زمانی که دلاور سپاهانی یعنی کاوه آهنگر، درفش شورش را برپا نکرده بود، فریدون نمیتوانست یکتنه کاری انجام دهد.
  9. رای منفی به نظام اهریمنی: آنگاه که زهاک گواهی مردم را برای مشروعیت و مقبولیت نظام خویش میخواهد، کاوه که از هژده پسرش تنها یکی مانده است، میخروشد و این تومار را پاره میکند. او دیگر چیزی را ندارد که از دست بدهد و نگران منافع شخصی و شغلی‌اش باشد!
  10. موقعیت شناسی و فرصت طلبی: زمان تاخت ارتش آزادیبخش ایران، هنگامیست که زهاک به هندوستان رفته و بسیار دور از مرکز و پایتخت است.
  11. همزمانی قیام: خیزشهای پراکنده و ناهمزمان به دشمن این امکان را میدهد که قیامها را یکایک و به یاری نیروهای کمکی، سرکوب کند. بنابراین کامیابی فریدون در گرو آن بود که از هرسو ایرانیان برخیزند و میبینیم که سپاه جنوب (سپاهان/ به رهبری کاوه) با پیوستن به سپاه شمال (فریدون) و سرانجام یاوری سپاه غرب (کردستان/ جوانان رهایی یافته) همچون موجی خروشان، زهاکیان را تارومار میکنند.
  12. رزم افزار ویژه: به یاری پرگار (نماد دانش)، گرزی گاوسر (نماد فن آوری) برای فریدون میسازند تا با آن، به جنگ زهاک برود. زهاک یک جادوگر بزرگ است و پایتخت او افزون بر مزدورانش، با طلسمهایی حفاظت میشود. بنابراین فریدون نیز باید از افسونگری آگاهی داشته باشد. جادو یعنی دانشی که در راه اهریمنی به کار رود و افسون فریدون، آگاهی اهورایی و توان فراانسانی برای نابودی دیوپرستی بود. نه ایمان، و نه سپاه، و نه فن آوری، هیچیک به تنهایی کارساز نیستند و باید در پرتو یک رهبری خردمندانه با هم بیامیزند. با پیروزی فریدون:
زمانه بی اندوه گشت از بدی            گرفتند هرکس ره بخردی
دل از داوریها بپرداختند              به آیین یکی جشن نو ساختند
نشستند فرزانگان شادکام              گرفتند هریک ز یاقوت جام
{برای آگاهی بیشتر، این کتاب را بخوانید و به دوستانتان به عنوان مهرگانی، ارمغان کنید: افسون فریدون / از پایداری تا پیروزی ایرانیان بر زهاکیان / امید عطایی فرد / آشیانه کتاب}

۱۳۸۷/۰۷/۰۴

جشن مهرگان بخش ۱


{از: م.ص.نظمی افشار}
   
با مهرگان چو نيك فتاد اتفاق عيد       خونريز و برگ‌ريز پديد آمد از ميان 
(سوزني سمرقندی)
شاخ او بي‌مهرگان عريان ز برگ      نيست اندرجان او جز بيم مرگ 
(اقبال لاهوری)
باز دگر باره مهر ماه درآمد       جشن فريدون آبتين به بر آمد
(منوچهري دامغاني)
جشن مهرگان، جشنِ ميترا خداي نور و آفتاب بود. اين جشن از روز 16 مهر ماه [گاهشمار کهن سی روزه] آغاز و در روز 21 همين ماه با نام رام‌روز به پايان مي‌رسيد. اين جشن تا قرن چهارم قمري در بيشتر نقاط ايران به مناسبت پيروزي فريدون بر ضحاك گرفته مي‌شد. در اين روز شاهان ايران تاجي را كه داراي شكلِ آفتاب بود بر سر مي‌گذاشتند و سحرگاهان مقارن طلوع آفتاب مردي در صحن دربار ايستاده به آواز بلند مي‌گفت: «اي فرشتگان فرود آييد و شياطين و بدكاران را از اين دنيا برانيد». مردم عقيده داشتند كه خداوند در اين روز زمين را گسترانيد و جان‌ها را در بدن‌ها قرار داد و به ماه نيز روشني و فروزندگي را در اين روز بخشيد و اگر كسي در مهرگان انار بخورد و عرق گلاب را ببويد از آفات برهد. و پادشاهان خراسان درين روز خلعت‌هاي خزاني و زمستاني را به سران سپاه مي‌بخشيدند و مردم در رام روز (مهرگان بزرگ 21 مهر ماه) به يكديگر چنين دعا مي‌گفتند“هزار سال بزي“. جشن مهرگان در ادبيات بعد از اسلام عرب و عجم در نهايت شهرتست و جاحظ در كتاب”المحاسن و الاضداد“ فصلي در محاسن نيروز و مهرجان دارد. مانند اين بيت عربي: «المهرجان لنا يوم نسر به يوم تعظمه الاشراف والعجم». يعني: «مهرگان روزي است كه ما در آن شادماني كنيم و روزيست كه اشراف و عجم آنرا گرامي مي‌دارند». جشن مهرگان در ادب فارسي داراي شهرت بسيار است. عنصري در اين باب سروده است:
مـهـرگان آمـد گرفتـه فالـش از نيكي مثال
                                                 نيك روز و نيك جشن و نيك وقت و نيك حال
مهرگان در دورة اسلامي نيز با همان اهميت قبل از اسلام خود باقي‌مانده بود. در سنة 120 قمري (737 ميلادي) هنگاميكه اسدبن عبدالله حكمران خراسان در بلخ بود در روز جشن مهرگان در حاليكه تحفه‌هايي را به قيمت يك ميليون درهم از دهقان هرات مي‌پذيرفت ميوة نورسيدة گلابي را به دهقان هرات پرتاب كرد. در اين وقت زخم دروني او از هم شكافت و در اثر آن در شهر بلخ بمرد. «بيروني» در آثارالباقيه جشن مهرگان را جشنِ پاييز مي‌خواند و مي‌گويد: در اين روز مردم از قيامِ فريدون پس از پيكار كاوه بر ضحاك آگاه مي‌شوند. «مقدسي» مهرگان را در واقعة ضحاك و فريدون ذكر میکند و مي‌افزايد فريدون ضحاك را در آن روز پس از پيكار كاوه و برافراشتن پرچم در دماوند حبس مي‌نمايد. از مسعود سعد سلمان است:
روز مهر و ماه مهر و جشـن فرخ مهرگان
                                                      مـهـر افـزا اي نـگار مـاه چهـر مـهربان
مهرباني كن به جشن مهرگان و روزِ مهر
                                                      مهرباني كن به روزِ مهر و جشنِ مهرگان
جام را چون لاله گردان از نبيد باده رنگ
                                                      وندران منگر كه لاله نيست اندر بوستان
در فرهنگ ايران زمين روزهاي سي گانة ماه هر كدام نام ويژه‌اي داشتند و نام دوازده ماه سال نيز جزء همين نام‌هاي سي گانه بوده است. هرگاه نام روز با نام ماه برابر مي‌شده جشن بر پا مي‌كردند. بنابر اين ايرانيان در طي سال لااقل دوازده جشن بزرگِ ملي داشته‌اند. بر خلاف روزگار كنوني كه همواره به عزاداري مشغولند. از جملة اين جشن‌ها روز شانزدهم مهرماه بوده كه همان مهرروز است و به آن مهرگان مي‌گفتند. به اين مناسبت جشني بزرگ بر پا مي‌شده كه شش روز به طول مي‌انجاميده است. اين جشن مربوط به ايزد مهر بوده و از جهت اهميت همسنگ جشن نوروز به شمار مي‌رفته است. مهرگان (جشن ـ) مهرگان، بعد از نوروز، مهمترين جشن ايران باستان بوده كه از روز شانزدهم (مهر روز) تا بيست‌ويكم مهرماه، به مدت پنج روز، طي مراسم خاصي برگزار مي‌شده است. روز شانزدهم به مهرگان كوچك، و روز بيست‌ويكم (رام‌روز) به مهرگان بزرگ معروف بوده است. بنابر کتاب پهلوی «بندهشن» مشي‌و‌مشيانه [نخستین زوج انسان] در اين روز تولد يافتند؛ و چنانكه بيروني (آثارالباقيه،290) آورده در اين روز كاوه بر بيوراسب [ضحاک] خروج كرد و فريدون را به شاهي برداشت. همچنين در اين روز خداوند زمين را بگسترانيد و كالبدها را پذيراي ارواح ساخت. از سلمان‌فارسي نقل كرده‌اند كه: خداوند ياقوت را در نوروز و زبرجد را در مهرگان بيرون آورد و چون آفتاب (مهر) در اين روز پيدا شد، آن را ((متراكانا)) (متعلق به مهر) مي‌گفتند كه بعدها مهرگان شد و معرب آن ((مهرجان)) است. نوشته‌اند كه: چون فريدون بر ضحاك غلبه يافت گاوهاي اثفيان (آبتين) را، كه ضحاك آنها را از دسترس وي دور كرده بود، رها كرد و به خانة او برگردانيد (آثارالباقيه،296). در اين روز بود كه فريدون را از شير گرفتند و او بر گاو سوار شد و در آسمان گاوي از نور پديد آمد، كه شاخهاي او از طلا و پايهايش از نقره بود، و چرخ قمر را مي‌كشيد، اين گاو ساعتي آشكار مي‌شود و سپس غايب مي‌گردد؛ و هركس كه موفق به ديدار او شود، در ساعتي كه نظر بر او مي‌افكند دعايش مستجاب مي‌گردد.

۱۳۸۷/۰۷/۰۱

مهرگان: جشن مقاومت ملی


به روز خجسته سر مهر ماه                   به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
بفرمود تا آتش افروختند                      همه عنبر و زعفران سوختند
پرستیدن مهرگان دین اوست                تن آسانی و خوردن آیین اوست
 (شاهنامه)

مهرماه، یادنام میترا، امشاسپند میانجی نیکی و بدی، و ایزد مهربانیست که نماد او (ترازو/ میانة سال) نشانه دادگری و میانه‌روی میباشد. بنا بر شاهنامه، فریدون بنیانگزار کیش شگرف «مهر» به‌شمار میرود و بنابراین، ریشه‌های این آیین، نه زمان اشکانیان بلکه به دورانی بس دیرینه میرسد. همان سان که نوروز (با نماد جمشید)، جشن ملی به شمار می‌آید، مهرگان (با نماد فریدون) جشن مقاومت ملی ایران در برابر هزاره‌ای اهریمنی (با نماد زهاک) میباشد. اگرچه جمشید با تکبر و منیت خویش، دچار خطایی بزرگ شد، اما مردم (به ویژه سران لشگری و کشوری) با رویکرد به زهاک، خطایی بزرگتر را انجام دادند و از چاله به چاه افتادند. ببینیم در زمان زهاک (که زمانه‌های بسان آن، چند بار در تاریخ ایران تکرار شد) چه بر سر ایرانیان آمد:
۱. با برنامه‌ای درازمدت، نظام سیاسی و اجتماعی ایران چنان دگرگون گردید که مردم را آلوده به دیوپرستی کند:
نهان گشت آیین فرزانگان           پراکنده شد کام دیوانگان
هنر:خوارشد،جادویی ارجمند         نهان:راستی، آشکارا: گزند
شده بر بدی دست دیوان،دراز      ز نیکی نرفتی سخن جز به راز
۲. دختران جمشید (شهرناز و ارنواز) که به دست زهاک گرفتار آمده‌اند، شستشوی مغزی میشوند و بدین سان، زن ایرانی از هویت درونی خویش، خالی میشود:
بپروردشان از ره جادویی            بیاموختشان کژی و بدخویی


۳. درباره زهاک (این ستاییدة شبه روشنفکران معاصر ما) چنین آمده است که هرکجا «نامور دختری خوبروی» می‌یافت، بی‌گفت وگو، به حرمسرای خود میبرد. هر روز دو جوان ایرانی را میکشت و مغز سر آنان را به ماران کتفهایش میداد. (اشاره‌ای نمادین به کشتن اندیشه).
ندانست خود جز بد آموختن        جز از کشتن و غارت و سوختن
زهاک، این رفیق محبوب جهان‌وطنیها! برای رسیدن به قدرت، چاهی برای پدرش میکند و او را میکشد. و به قول فردوسی بزرگ، اگر فرزند بد به خون پدرش دلیر شود، حرامزاده است و: پژوهنده را راز با مادرست. زهاک سبک مایه و بیدادگر، اموال مردم را مصادره، و نظامی اشتراکی و بدوی مستقر مینماید.
اینکه چگونه پس از چندین سده، ایرانیان توانستند دوباره شاهنشاهی اهورایی را به میهنشان بازگردانند و از چه چاره‌ها و راهبردهایی بهره جستند، در نوشتار آینده خواهیم گفت.
{برای آگاهی بیشتر، این کتاب را بخوانید و به دوستانتان به عنوان مهرگانی، ارمغان کنید: افسون فریدون / از پایداری تا پیروزی ایرانیان بر زهاکیان / امید عطایی فرد / آشیانه کتاب}

۱۳۸۷/۰۶/۲۸

حافظ مهرآیین (بخش ۶)


از: م.ص. نظمی افشار

•    روند شكل گيري عرفان جديد بعد از اسلام
    «ابن طيفور» در «تاريخ بغداد» روايت مي‌كندكه: عتابي شاعر معروف دورة عباسي (مداح برامكه و متوفي 208 قمري/ 823 ميلادي) گفته: براي نقل گرفتن كتب عجم در خزانة كتب مرو بودم، و اين خزانه از عصر يزدگرد تا كنون قائم است و در كتب عجم، معاني موجود است. لغت از ما و معاني از ايشان است.
عتابي سه بار به ايران سفر كرده و از كتابخانه‌هاي نيشابور و مرو استفاده برده است و از روي آنها به تاليف كتب زيادي مبادرت كرده كه همگي از مباني علوم در دوره‌هاي اسلامي محسوب مي‌شوند. ”ابويزيد طيفور بن عيسي بن سروشان مجوسيِ بسطامي“ از مردم خراسان و بزرگترين صوفي متقدم به وحدت وجود و فنا است. و اتباعش طيفوريه يا بسطاميه ناميده مي‌شوند تولش 188قمري (803 ميلادي) بوده و در سال 261 (874) در بسطام درگذشته است. (تاريخ افغانستان. حبيبي. ص 908)
 (غزل شمارة 3)
خوبانِ پارسي گو، بخشندگان عمرند/ ساقي بده بشارت پيرانِ پارسا را
    در قرون اولية اسلامي علم تصوف شكل جديد خود را نيافته بود. به تدريج در قرن سوم و چهارم كار ترتيب و تدوين آن تكميل گشت. بين سال‌هاي 448 تا 475 قمري خواجه عبدالله انصاري تصوف را در هرات ترتيب منظم و فني داد و اصول آنرا تدوين كرد. او منازل سير و سلوك صوفي را در ده درجه تقسيم كرد و در هر درجه ده مقام مشخص ساخت و در اين باره كتاب «صد ميدان» را نوشت.
    در بارة پيدايش و عناصر تصوف، اقبال لاهوري شرحي نوشته است كه در روشن شدن چگونگي شكل گرفتن عرفان بعد از اسلام بسيار مفيد است. او مي‌نويسد: ” در عقليت اسلامي تمايلات ارتيابي (شك داشتن به همه چيز) از ”بشار بن برد تخارستاني“ آغاز گرديد. او مشكك نابينايي بود كه حتي آتش را درجة الوهيت داد. و از اين بر مي‌آيد كه در عقليت ملل مفتوحه عناصر ارتيابي پوشيده بود و از طرق فكر غير آريايي نفرتي داشته‌اند... تصوف مي‌كوشد كه در تحت نظام كلي محبت اصول سامي و آريايي را با هم متحد و هم‌آهنگ سازد... تصوف اسلامي در سرزميني پيدا شده كه از نظر موقعيت جغرافيايي بين اديان سامي و آريايي قرار گرفته و آثار هر دو را جذب كرده است. ولي بايد گفت كه اصليت اين حركت زياده‌تر آريايي است تا سامي(تاريخ افغانستان. حبيبي. ص 916)
(غزل شمارة 42)
حافظ گمشده را با غمت اي جان عزيز
اتحادي است كه در عهد قديم افتادست
(غزل شمارة 43)
اگر چه عرض هنر پيش يار بي ادبي است
زبان خموش وليكن دهان پر از عربي است
پري نهفته رخ و ديو در كرشمة حسن
بسوخت عقل درين حيرت اين چه بوالعجبي است
درين چمن گلِ بي خار كس نمي‌چيند
چراغِ مصطفوي با شرار بولهبي است   
سبب مپرس كه چرخ از چه سفله پرور شد
كه كام بخشي او را بهانه بي سببي است
(غزل شمارة 172)
قدح به شرط ادب گير زانكه تركيبش
زكاسة سرِ جمشيد و بهمن است و قباد
كه آگه است كه كاووس و كي كجا رفتند
كه واقف است كه چون رفت تختِ جم بر باد
بعد از شكست ايرانيان از اعراب، سيل ورود اسيران ايراني به عربستان و ساكن شدن آنها در آن سرزمين و تبادل فكري آنان با يكديگر زمينة توافق محرمانه و تشكيل اولين سازمان زيرزميني بر ضد تازيان را فراهم كرد. نوشته‌اند كه عمر(خليفة دوم) در موقع ورود دسته‌هاي ايراني به مدينه گفته است:”بار خدايا، از شرِ اين اسيران و فرزندان آنان به تو پناه مي‌برم“. وحشت عمر از ايرانيان كاملا بجا بود چرا كه دو سال بعد از فتح نهاوند، فيروز ايراني معروف به ابولؤلؤ با خنجر ضربتي مهلك به او زد كه موجب مرگش شد. قبل از آنكه عمر جان بسپارد فيروز به دست مردي عرب كشته شد، فرزند عمر (عبيدالله‌عمر) گفت: ”من دانم كه فيروز اين كار را به تدبير خويش نكرده است، بخدا اگر عمر بدين زخم وفات كند، من خلقي را بكشم كه ايشان در اين كار همداستان بوده‌اند.
و پس از مرگ عمر هرمزان والي اسير شدة خوزستان را كه در مدينه مسلمان شده بود به اتهام همدستي با فيروز به قتل رسانيد. بعد از قتل هرمزان، علي (ع) نسبت به خونخواهي او اقدام كرد. از او نقل است كه گفت: عبيدالله به جرم آنكه مومني را بناحق كشته است، بايد كشته شود. عثمان كه بعد از عمر به خلافت مسلمين رسيده بود در بدو امر فتواي علي(ع) را پذيرفت ولي چند روز بعد از تصميم خود منصرف شد. علي(ع) در آنچه كه گفته بود ثابت ماند و در اولين روز خلافت خويش فرمود كه: اگر به اين فاسق دست يابم به قصاص خون هرمزان خواهم كشت، و از آن پس همواره در صدد يافتن عبيدالله عمر بود تا روزي كه نامبرده در صفوف سپاهيان معاويه در صفين كشته شد. قضاوت جوانمردانة علي(ع) در مورد قتل هرمزان و جانبداري‌هاي ديگر آن حضرت از ايرانيان موجب شد كه ايرانيان نسبت به او نظر مساعد پيدا كنند. به گونه‌اي كه گروهي از آنها تحت تاثير افكار سلمان فارسي كه از اولين شيعيان علي(ع) بود به شيعيان علي(ع) پيوستند. به اين ترتيب مذهب شيعه به تدريج به وسيلة ايرانيان در عراق و به ويژه داخل خاك ايران كه عقيدة مردم آن در مورد سلطنت مانند عقيدة شيعيان در مورد امامت بود طرفداراني پيدا كرد. با انقلابي كه در اواخر خلافت عثمان به وقوع پيوست علي(ع) به خلافت رسيد، آن حضرت به عللي كه يكي از آنها نزديكتر شدن به ايرانيان بود مركز خلافت را از مدينه به كوفه منتقل كرد. نوشته‌اند كه در سپاه علي(ع) بيست هزار نفر از ديلمياني كه در جنگ قادسيه مسلمان شده بودند حضور داشتند.
در جريان قيام مختار بر ضد قاتلان امام حسين (ع) نيز ايرانيان نقش مهمي را در حمايت از خاندان علي (ع) ايفا كردند. نوشته‌اند كه اردوي ابراهيم اشتر در آن قيام آنچنان از ايرانيان پر بود كه وقتي سردار شامي به منظور مذاكره با ابراهيم به اردوي او ميرفت از جائي كه داخل اردو گشت تا جایي كه به خدمت سردار اردو رسيد يك كلمه عربي از زبان سپاهيان نشنيد. (فردوسي ومكتب فتوت. ص 7 الي 10).

۱۳۸۷/۰۶/۲۵

حافظ مهرآیین (بخش ۵)


از: م.ص. نظمی افشار
اگونيست
برتراند راسل نوشته‌است:” براي اثبات وجود خدا، كانت يك مبحث اخلاقي جديدي ابتكار نمود و مبحث مذكور در سراسر قرن نوزده به صورت‌هاي گوناگون و به حد وسيعي متداول گرديد. يكي از اين مباحث اين است كه بگوييم هر خوب يا بدي بدون مشيت الاهي در دنيا به وقوع نمي‌پيوندد. به من ارتباطي ندارد كه اختلافي بين خوب و بد وجود داشته باشد يا نداشته باشد، اين مسئلة ديگري است. نكته‌اي كه بدان توجه دارم اين است كه اگر اطمينان داريد بين خوب يا بد اختلاف وجود دارد بايد بدانيد كه آيا آن اختلاف ناشي از دستور خداوند است يا خير؟ چنانچه ناشي از ارادة الهي باشد پس خداوند اختلافي بين خوب و بد قائل نيست و در اين حالت اين بيان كه خداوند خوب است، بيان شايسته‌اي نمي‌باشد. اگر شما هم مانند حكماي حكمت الاهي بگوييد خداوند خوب است، سپس بايد بگوييد كه خوب و بد داراي معاني مستقلي هستند كه از دستور و مشيت الهي خارج است. زيرا دستورات الاهي صرفنظر از حقيقتي كه آنها را به وجود آورده است مستقلا خوب مي‌باشد نه بد. چنانچه اين مطلب را قبول كنيد بايستي همچنين قبول داشته باشيد كه آن خداوند نيست كه خوب و بد را خلق كرده بلكه منطقا آنها قبل از خداوند وجود داشته‌اند. و در واقع دنيايي كه مي‌شناسيم به وسيلة شياطين در لحظه‌اي بوجود آمده كه خداوند نظرش بر آن نبوده است. (برتراند راسل، چرا مسيحي نيستم. ص 26)
    همانطور كه ملاحظه مي‌شود ايرادي كه راسل به عقايد مسيحيت مي‌گيرد همان مشكلي است كه انديشمندان ايراني در دوره‌هاي باستان بدان برخورد كرده‌اند. آنها نمي‌توانستند بپذيرند كه صفات بد را بتوان به خداوند نسبت داد و خداوند را مطلقا صاحب صفات خوب مي‌دانستند. بنابر اين مي‌بايست موجودي را بپذيرند كه داراي صفات مطلق بد باشد و بتوانند هر آنچه را كه براي بشر مضر است به او نسبت دهند. اين موجود همانا اهريمن بوده است. به اين ترتيب تمام خوبي‌ها در انحصار اهورا و تمام بدي‌ها در انحصار اهريمن قرار گرفت. در همين رابطه مي‌بايست اين دو نيروي اصلي صاحب قدرت يكسان تلقي مي‌شدند چرا كه اگر يكي از آنها بر ديگري رجحان داشت مي‌توانست ديگري را نابود كند. در حالي كه وجود خوبي و بدي در جهان نشان مي‌دهد كه هيچيك نابود نشده‌اند لذا آن دو را برادران دوقلو و همسان و هم قدرت فرض كردند. اهورا خداوند خوبي‌ها و نور و اهريمن خداوند بدي‌ها و تاريكي.
    راسل در بخش ديگري از كتابش در انتقاد به عقايد مسيحي مي‌نويسد:”چنانچه خداوند قبلا مي‌دانست كه بشر مرتكب گناه مي‌شود، از همان زمان تصميم به خلق او، بطور وضوح مسئول تمام نتايج حاصله از آن گناه بوده است. ادعاي معمولي مسيحيت اين است كه تحمل شدائد در دنيا موجب تصفية گناهان بوده و بنابر اين چيز خوبي است. البته اين گفتگو منطقي جلوه دادن نوعي ساديسم است و به هر حال بحثي بسيار ضعيف به شمار مي‌رود. من از هر شخص مسيحي دعوت مي‌كنم با من به بخش اطفال بيمارستان بيايد و تحمل رنجي كه در آنجا مي‌شود را ملاحظه كند و آنوقت بر اين ادعايش مصر باشد كه اطفال رنجور مزبور مستحق تحمل رنج مي‌باشند“... مي‌توان مشاهده كرد كه در امور مربوط به بشر نيروهائيكه موجب سعادت او مي‌شوند چيست و نيروهايي‌ كه باعث بدبختي او مي‌شوند چگونه است. نمي‌دانيم كداميك از اين دو دسته نيرو غالب مي‌شوند.(چرا مسيحي نيستم. ص ۴۷ و 71). راسل در ادامة اين بحث طولاني به همان وادي پا مي‌گذارد كه پيش از او عرفاي ايراني به آن رسيده‌اند. او به مقولة عشق مي‌پردازد و تلاش مي‌كند آنرا با دانش تجربي كه به آن اعتقاد دارد آشتي دهد و مي‌نويسد:” .... نه عشق بدون دانش و نه دانش بدون عشق هيچكدام قادر نيستند زندگي خوبي را ايجاد كنند. در قرون وسطي، زماني كه طاعون در مملكتي پيدا مي‌شد، روحانيون مردم را به تجمع در كليساها دعوت نموده تا براي رهايي از اين بلا دعا كنند. نتيجه آن مي‌شد كه مرض با سرعت فوق‌العاده‌اي بين توده‌هاي مردم شيوع مي‌يافت! اين مثال از عشق بدون دانش محسوب مي‌شود. جنگ جهاني اخير را مي‌توان مثالي براي دانش بدون عشق دانست. در هر دو مورد، نتيجه، تلفات بيحد مردم بود. گر چه عشق و دانش هر دو ضرورت دارد ولي از جهتي عشق اساسي‌تر محسوب مي‌شود. زيرا عشق، مردم باهوش را به جستجوي دانش واداشته تا راه خدمت به كساني را كه به آنها عشق مي‌ورزند پيدا كنند. مثلا فرض كنيد كه فرزندتان بيمار باشد، عشق موجب مي‌گردد كه او را معالجه كنيد و دانش به شما مي‌گويد كه چگونه معالجه كنيد. (چرا مسيحي نيستم. ص 84 و90)
* [یادداشت امید عطایی: اشاره به دیدگاه ایرانیان باستان مربوط میشود به کیش زروانی و نه زرتشتی].   

۱۳۸۷/۰۶/۲۰

حافظ مهرآیین (بخش ۴)


از: م.ص. نظمی افشار
عرفان در اسلام
    به نوشتة امانوئل اژرتر: اعراب بدوي درختان و سنگ‌ها را به عنوان خدا پذيرفته بودند و به الله كه باعث انتقال قدرت به خدايان حاصلخيزي بوده احترام مي‌گذاشتند. خدايان ديگر عبارتند از Hobal خداي زمين و Shimeh خداي آسماني و همچنين ستارگان Pleaidi (هفت ستارة پروين). اما تمام شهرها با حفظ خداي مخصوص خودشان به الله مثل خداي مافوق احترام مي‌گذاشتند و به نظر مي‌رسيد كه عقيده به وجود خداي واحد به طور مبهم در ميان اعراب اوليه وجود داشته است ولي مذهب اسلام الله را نه فقط خداي بزرگ و مافوق مي‌شناسد بلكه ويرا خداي واحد مي‌داند.(مذاهب بزرگ، انوئل اژرتر ص 113).

كعبه
    به نوشتة امانوئل اژرتر: در شهر مكه تا قبل از رسالت حضرت محمد بن عبدالله(ص) بت منات(Manat) را پرستش مي‌كردند. معبد اين شهر كعبه بود. در اين معبد دو بت مشهور وجود داشت يكي سنگ سياه و ديگري سنگ سفيد..... در سال 629 سپاهيان اسلام شهر مكه را فتح كردند و بتها را به زمين انداخته خورد كرده فقط سنگ سياهي كه در ديوار كعبه كار گذاشته شده بود بجاي ماند. (مذاهب بزرگ ص 117).

مولانا مي‌فرمايد:
دل به دست آور كه حج اكبر است/ از هزاران كعبه يك دل بهتر است
 (غزل شمارة 11)
دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما
ما مريدان روي سوي قبله چون آريم چون
روي سوي خانة خمار دارد پير ما
در خُرابات طريقت ما به هم مُنزل شويم
كاين چنين رفتست در عهد ازل تقدير ما
عقل اگر داند كه دل در بند زلفت چون خوش است
عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما
 (غزلِ شمارة 30)
حافظ هر آنكه عشق نورزيد و وصل خواست
احرامِ كعبة دل و جان بي وضو ببست(وصل)
 (غزل شمارة 32)
احرام چه بنديم كه آن قبله نه اينجاست
در سعي چه كوشيم چو از كعبه صفا رفت(وصل)
 (غزل شماره 42)
آنكه جز كعبه مقامش نبد از ياد لبت
بر در ميكده ديدم كه مقيم افتادست
 (غزلِ شمارة 78)
يا رب اين كعبة مقصود تماشاگه كيست
كه مغيلان طريقش گل و نسرين من است
 (غزلِ شمارة 91)
در كعبة كويِ تو هر آنكس كه درآيد
از قبلة ابروي تو در عينِ نماز است
    يكي از پيروان دين زرتشتي كه به مجرد قتل ابومسلم خراساني بر ضد اعراب قيام كرد سنباد نام داشت. او از اهالي نيشابور بود. سنباد پيروان زيادي پيدا كرد و بخش بزرگي از ايران شامل خراسان و قومس و ري را فتح كرد. از قول او آمده است كه: هر گه كه با گبران خلوت كردي گفتي: كه دولت عرب شد، كه در كتابي از كتب بني ساسان يافته‌ام و باز نگردم تا كعبه را ويران نكنم. كه او را در بدل آفتاب بر پاي كرده‌اند و ما همچنان قبلة خويش آفتاب كنيم چنانكه قديم بود. (سياست نامه، خواجه نظام‌الملك. ص 214). بايد توجه داشت كه در قرن دوم قمري در اكثر شهرهاي ايران و به خصوص خراسان كه از حملات و انهدام كلي صدر اسلام مصون مانده بود هنوز مردماني بسياري زندگي مي‌كردند كه دين زرتشتي داشتند. مورخان از اين مردم با نام گبر، گبرك، مجوس و مغان نام برده‌اند. (حبيبي، تاريخ افغانستان. ص 300) بديهي است كه اين مردم به دين آبا و اجداد خود عادت كرده و اعتقاد داشتند. اينها همانهايي هستند كه بارها تحت پرچم ابومسلم . سنباذ و ابن مقفع و ..... بر عليه خلفاي اموي قيام كردند و هر بار شكست خوردند. ليكن ايده‌ها و عقايد و آرزوهاي ايشان در ادبيات فارسي رخنه كرد و در دوره‌هاي اسلامي نيز به بقاي خود ادامه داد. از نظر اينجانب اينكه در عرفان ايراني به نوعي قدوسيت خانة كعبه زير سئوال رفته و عرفا همه جا را خانة خدا مي‌دانند ريشه در اين اعتقاد باستاني دارد كه نور خورشيد در همة سرزمين‌ها و مردمان جهان به يكسان مي‌تابد و در همه جا مي‌توان خداوند را مورد پرستش قرار داد و اين پرستش تنها منحصر به خانة كعبه و در زمان معيني از سال نيست. شاعر معاصر منوچهر مرتضوي سروده است:
تا مرا كعبة وصالِ تو هست/    سر چرا مي‌نهم به دشتِ حجاز
مردِ عاقل مجاز را چه كند/ تا حقيقت بود چه جايِ مجاز
ابيات زير از شاعر معاصر حسن جداري است:
هر كجا كعبة جمالِ خداست/ چه بخارا چه كربلا چه حجاز
عاشقان را چه زمزم و چه شراب/ بيدلان را چه مستي و چه نماز
 (غزل شمارة 225)
چون‌طهارت نبود،كعبه و بتخانه يكيست/نبود خير درآن خانه كه عصمت نَبُوَد
    قيام ”سنباد“ بر ضد خلفاي عباسي در حدود سال‌هاي 140 قمري در خراسان و ري در تاريخ معروف است. او به عنوان خونخواهي ابومسلم خراساني كه به دست منصور عباسي به قتل رسيد دست به قيام زد و همواره مي‌گفت كه قصد دارد به حجاز حمله كرده و خانة كعبه را ويران نمايد. (دامغان شش هزار ساله. طاريا. ص 15)
مولانا مي‌فرمايد:
اي قومِ به حج رفته كجاييد، كجاييد/    معشوق همينجاست بياييد، بياييد
و باز سروده است:
آنها كه مقيم حرم كعبة ذاتند/ در كوي مغان بر سر كوي عرفاتند

مسجد
(غزل شمارة 236)
ياد باد آنكه خُرابات نشين بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز كم است آنجا بود

گبر
عطار مي‌فرمايد:
    ما گبـر قديم نا مسلمانيم/     نام آور كفر و ننگ و ايمانيم
    مولانا سروده است:
تو با مسواك و سجاده به خلوت سجده‌اي مي‌كن
كه كيش گبركي ما را به حمدالله ميسر شد
و باز مي‌فرمايد:
مسلمان نيستم گبرم اگر ماندست يك جرمم
چه داني تو كه در داو چه دستان قدم دارم

۱۳۸۷/۰۶/۱۷

حافظ مهرآیین (بخش ۳)


(از: م.ص. نظمی افشار)

تاريخ دوران حافظ
(غزل شمارة 2)
اي صبا باساكنان شهر يزد ازما بگو/كاي سر حق‌ناشناسان گوي ميدان شما
گرچه دوريم‌از بساط قرب همت دور نيست/بندة شاه شماييم وثناخوان شما
اي شهنشاه بلند اختر خدا را همتي/ تا ببوسم همچو اختر خاكِ ايوان شما
 (غزل شمارة 4)
درياي اخضرِ فلك و كشتي هلال / هستند غرقِ نعمت حاجي قوامِ ما
 (غزل شمارة 100)
زمان‌شاه‌شجاع است‌و دورحكمت‌و شرع/ به‌راحت‌دل وجان‌كوش‌درصباح و رواح
 (غزل شمارة 197)
باده با محتسبِ شهر ننوشي زنهار/ بخورد باده و سنگيت به جام اندازد

    گمان مي‌كنم كه يكي از پادشاهانِ مظفري در شيراز از طرفداران آين عرفان از نوع مانوي آن بوده است، در اين نوع عرفان دلق و خرقه از مهمترين نشانه‌هاي پير است در حالي كه طرفداران عرفانِ مهري از جمله حافظ براي آن ارزشي قائل نبوده‌اند. شراب نيز در مانويت حرام است در حالي كه از لوازم اصلي مذهبِ مهري محسوب مي‌شود. فرض مي‌كنيم كه بر سرِ همين موضوع بين پادشاه و حافظ كدورتي پيش آمده باشد. غزلِ زير سندِ اين ادعا است.
 (غزل شمارة 203)
دمي با غم به سر بردن، جهان يكسر نمي‌ارزد
به مي بفروش دلقِ ما، كزين بهتر نمي‌ارزد
به كويِ مي فروشانش، به جامي بر نمي‌گيرند
زهي سجادة تقوي، كه يك ساغر نمي‌ارزد
رقيبم سرزنش‌ها كرد، كَز اين باب، رخ برتاب
چه افتاد اين سرِ ما را، كه خاكِ در نمي‌ارزد
شكوهِ تاجِ سلطاني، كه بيمِ جان در آن درج است
كلاهي دلكش است اما، به تركِ سر نمي‌ارزد
بس آسان مي‌نمود اول، غمِ دريا به بويِ سود
غلط كردم كه يك موجش، به صد گوهر نمي‌ارزد
تو را آن به، كه روي خود، زمشتاقان، بپوشاني
كه شاديِ جهان‌گيري، غمِ لشكر نمي‌ارزد
چو حافظ در قناعت كوش و از دنيايِ دون بگذر
كه يك جو منتِ دونان، به صد من زر، نمي‌ارزد

صوفي
عطار نيشابوري مي‌فرمايد:
از صوف صفاي دل نمي‌يابم     / از دُرد مغان صفا همي جويم
و باز مي‌فرمايد:
هوست هست كه صوفي دل صافي گردي
خيز تا پيش مغان دردي خمار كشيم
 
زهد ريايي
(غزل شمارة 111)
صوفي نهاد دام و سرِ حقه باز كرد/ بنياد مكر با فلك حقه باز كرد
بازي چرخ بشكندش بيضه در كلاه/ زيرا كه عرضِ شعبده با اهلِ راز كرد
ساقي بيا كه شاهدِ رعناي صوفيان/ آمد دگر به جلوه و آغاز ِ ناز كرد
اين مطرب ازكجاست‌كه سازِعراق ساخت/ و آهنگِ بازگشت ز راه حجاز كرد
اي كبكِ خوش‌خرام كجا مي‌روي بايست/ غره مشوكه گربة عابد نماز كرد
فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد/ شرمنده رهروي كه عمل بر مجاز كرد
حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل/    ما را خدا ز زهدِ ريا بي نياز كرد

    شايد در نگاهِ نخست به نظر رسد كه منظور حافظ از زاهدان ريايي روحانيان مسلمان دورة مظفري در شيراز هستند كه با محافل عرفاني حافظ و يارانش مخالفت داشته‌اند. بدون اينكه اين امكان را منتفي بدانم، يك امكان ديگر هم وجود دارد. به اين صورت كه ممكن است فرقه‌هاي ديگري از عرفان در شيراز يا شهرهاي همجوار وجود داشته به طور مثال در كرمان به شيخيتِ شاه نعمت‌الله ولي. و منظور حافظ از زاهدانِ ريايي، مرشدانِ اين فرقه‌ها بوده است. در همين رابطه امكان مي‌دهم فرقه‌هايي كه حافظ مخالف آنها بوده رگ و ريشة مانوي داشته‌اند. چرا كه بطور مثال در غزل بالا صحبت از شعبده بازي زاهد ريايي است و مي‌دانيم كه در مذهب مانوي انجام اعمالِ شعبده به منظور جلب امت بسيار متداول بوده است.  
    اما در بارة واژة گربة زاهد كه در اين بيت به كار رفته وصف كردن گربه به زهد و عبادت در ادبيات فارسي سابقه دارد، حكايت خرگوش و كبكنجير در كليله و دمنه آمده(انشا قرن ششم قمري). اين دو بر سرِ خانه‌اي اختلاف پيدا كردند و بنا شد كه به قاضي عادلي رجوع كنند. ”كبكنجير گفت: در اين نزديكي بر لبِ آبي گربه‌اي هست متعبد و روزه‌دار و شب نماز” و بالاخره پيش او به داوري رفتند. گربة عابد بعد از آنكه خوب ايشانرا فريفت و مطمئن ساخت ناگهان”به يك حمله هر دو را گرفت و بكشت و غذاي خويشتن ساخت“.
داستان موش و گربة عبيد زاكاني كه در حدود 772 يعني بيست سال قبل از حافظ فوت شده نيز در اين باره مشهور است:
    مژدگاني كه گربه عابد شد/ عابد و زاهد و مسلمانا
    اما در بارة شكستن بيضه در كلاه، بعضي اين بيت را مرتبط با يكي از مشايخ هم دورة حافظ يعني شيخ زين‌الدين علي كلاهِ شيرازي مي‌دانند و بعضي آنرا به عماد فقيه كرماني مربوط مي‌كنند. استاد همايي عقيده دارند كه منظور حافظ شعبده بازي و در نهايت اين است كه دست سرنوشت انسان را رسوا مي‌سازد. در اين معني نيز در ادبيات فارسي مثال‌هايي وجود دارد. كمال‌الدين اسماعيل اصفهاني سروده است:
صبا به شعبده‌اش بيضه در كلاه شكست
كه با سپيده و زرده‌است بيضه سان نرگس
سلمان ساوجي نيز مي‌فرمايد:
مملكتي را كه بُرد، قهر تو شبخون بر او
بيضة صبحش فلك، در كفِ دوران شكست
(همايي، مقام حافظ، ص 35)

۱۳۸۷/۰۶/۱۴

الفبا و واژه های ایرانی (بخش ۳)


این سلسله نوشتارها را پیشکش میکنم
به فروهر استاد بزرگ: ذبیح بهروز.
(امید عطایی فرد)
اینک میپردازیم به تکان و حرکت دهان و اجزای آن در پیوند با واکها و صداها. این نگرش به ما یاری میکند تا دگردیسی واکها به یکدیگر را بهتر دریابیم.
•    زبان: ر / ل / ن
•    فشار فک: آ / اَ / اِ / اُ / ای / او/ ی
•    دندان: ز / س
•    لب: ب / پ/ م /
•    گلو: ح / ه / خ / غ / ق – ک/گ (کاه/گاه)
واکهایی که از ترکیب و آمیزش اجزای دهان ساخته میشوند:
•    زبان و دندان: ت / ث / د / ذ
•    فک و دندان و زبان: ش / ژ
•    دندان و لب: و /ف
•    فک و سق و زبان: ک /گ (کرم/گرم)

واک ها هرکدام نشانه یک کلمه و چیزی بوده اند و به یکدیگر تبدیل میشوند:
(آ)         نشانه آب / خوانشهای دیگر: آو ، اُو ، آف و...
(ب)      بودن: از ریشه بــُو be / با (نشانه همراهی، وجود) / بابا (تکرار: «با» به معنی به وجودآورنده). همخانواده با «‍پ»:  بابا > پاپا / پاپ.
(پ)      نشانه پایداری و پویندگی: پا، پی، پو (پویش). دگردیسی به «ف» مانند: پیل / فیل.
(ت)     نشانه درازا و امتداد: تا، تو to (تورفتگی)، تی (طی). در آمیزش با واک «ر» و به میانجی آواهای گوناگون، معناهای شبکه و رشته را به خود میگیرد: تار، تور، تیر. همخانواده با واکهای «ث» و «د»: تور / ثور (گاو) – تگمه / دگمه.
(ث‌)    این واک که آمیخته ی دو حرف «ت» و «س» میباشد در این دو، واژه هایی همریشه را به جا نهاده است: نثار / نسار (پیشوند «نی» + سار به معنی: پخش نمودن و گستراندن)
(ج‌)    واک حرکتی: جو (جویندگی)، جه (جهیدن)، جان. واکهای همخانواده اش «ژ»: کج / کژ -- «گ»: مرگ / مرج، گـُند / جـُند.
(چ)      نشانه چیستی: چه؟ چی؟ چون؟ چند؟ چاره. با توانایی تبدیل به واک «ش»: منوچهر / منوشهر، چترنگ / شطرنج.
(ح‌)    واک هستی: «حیّ» عربی از ریشه «هو» پهلوی کهن (اوستایی) > حوّا، حیات.
(خ‌)    همخانواده با واکهای «ک»: خاک / کاک – واک «هـ»: خور / هور.
(د‌)    نشانه دهش و دادن: داد از ریشه «دا»ئید (مانند: خورد > خورید)
(ذ‌)    دگردیس شونده به واکهای «د» و «ز». خوانش آن نیز چیزی میان این دو واک است.
(ر‌)    نشانه رفتن و حرکت؛‌ مانند: رو، راه.
(ز‌)    نشانه زایش و زندگی: زا، زی (زیستن).
(ژ)       افزون بر واک «ج»، همنوا با واک «ز» نیز میباشد؛ مانند: کوژ / قوز. و نیز: ژئو / ژیان / ژن/ از ریشه جان.
(س)    سو (دیدن: سوی چشم) /see / و نیز: «سو» به معنی چشمه و دریا sea. همخانواده با «ص».
(ش)    قابل تبدیل به واک «س»؛ مانند: سئن / شاهین.
(ص)  در زبان تازی به جای واک «چ» مینشیند و از آنجا که این زبان بدوی، واک «گ» را نیز ندارد (همچنین: پ و ژ) برای نمونه عربها به گچ میگویند: جص!!
(ض)   قابل تبدیل به واکهای همخوان و نیز «س». مانند: سو (روشنایی) / ضوء.
(ط)    همخانواده با «ت». به گمان میرسد واک «ت» هنگام معرب شدن به واک «ط» تبدیل میشود.
(ظ)   اگر واژه «نظر» عربی برگرفته از «نگر» فارسی باشد آنگاه یکی از تبدیلات واک «ظ» روشن میشود.
(ع)   پاره ای از لغتهای معرب، واک «ا» را به «ع» دگردیس میکنند. کلمه «عامه» عربی  از «آمه» فارسی و آن نیز همخانواده با «همه» میباشد.
(غ)   همخوانیهایی با واک «خ» داشته است مانند: غرغرغه / خرخره.
(ف)  دگرگون شونده به واکهای «‍پ» و «و».
(ق)  توانایی دگرگونی به واکهای «ک» و «غ». «قباد» را «کوات» مینوشتند.
(ک)  نشانه مقعر و محدب: کوژ، کوه، کوپ (CUP، CAP، کپه، کوفه، قبه)، کاو  (Cave)، کله (قله).
(گ)  همانند واک «ز» نشانه حیات و زندگیست: گئو / گی / گاو/cow/ گیاه.
(ل)  همآوا و گاهی یگانه با واک «ر» بوده است.
(م)  نشانه آب و مایع: میغ (مه)، ماء.
(ن)  نشانه نفی: نه (NO)، نی، نا.
(و)  نشانه حیرت و افسوس: وه، وای.
(ه)  نشانه هستی و زندگی. واک بازدم: هو. HI آلمانی.
(ی)  درخور دگردیسی به واک «ج»: یم / جم.

۱۳۸۷/۰۶/۱۱

حافظ مهرآیین (بخش ۲)


از: محمدصادق نظمي افشار

تعداد غزليات اصليِ حافظ
در تعداد غزليات حافظ همواره بين ادباي زبان فارسي اختلاف نظر وجود داشته است. در كتبِ خطيِ بازمانده پس از فوتِ حافظ تعداد غزليات او از 440 غزل به بالا مشاهده مي‌شود. تا سدة نهم نيز بالاترين تعداد غزليات منسوب به حافظ از 590 تجاوز نمي‌كند. قديمي‌ترين حافظ شناخته شده نسخة مربوط به آقاي خلخالي است كه مربوط به سال 827 قمري يعني تقريبا 35 سال بعد از فوت شاعر است. در اين نسخه 496 غزل وجود دارد كه يكي از آنها مكرر است بنابر اين جمعا مي‌توان نسبت به صحتِ 495 غزل اطمينان داشت. البته اين امكان وجود دارد كه بعضي از غزليات به وسيلة شاعر سروده شده اما در نسخه‌هاي اوليه ضبط نشده باشد.(حافظ، مقدمة نسخة خلخالي، ص 5).

در حال حاضر بعضي از نسخه‌هاي موجود ديوانِ حافظ داراي هزار غزل هستند. بنابراين به طور قطع در حدود نيمي از غزليات موجود در اين كتاب‌ها مربوط به حافظ نيستند. اغلب اينگونه غزل‌ها در دوره‌هاي صفوي و قاجار به وسيلة علمايي كه تلاش مي‌كردند به گونه‌اي اعتقادات حافظ را در راستاي نظريات خود جلوه دهند به ديوان افزوده‌اند. بعضي از غزليات نيز به وسيلة عرفايِ همفكر با حافظ  به ديوان افزوده شده و آنچنان به اشعار اصلي حافظ نزديك است كه مشكل بتوان بين آنها و غزليات اصلي تفاوتي قائل شد. خوشبختانه تعدادي از نسخه‌هاي نزديك به زندگي شاعر كشف شده و بعضي از ادباي معاصر از جمله استاد پژمانِ بختياري، استادخلخالي، استاد مجيدِ يكتايي، استاد غني و علامه اقبال نيز به تصحيح و انتشار اين نسخه‌ها همت گماشته‌اند بنابر اين تقريبا مي‌توان حدود پانصد غزل را اصلي و مربوط به خود شاعر دانست.
تلاش اينجانب اين بوده كه تنها از غزليات اصل و مطمئن استفاده كنم. ليكن از آنجاييكه بعضي از غزليات منسوب به حافظ نيز از ارزش ادبي بالايي برخوردار است، با ذكر الحاقي بودن اينگونه غزل‌ها را نيز به مجموعه افزوده‌ام. طبعا اين روال نمي‌تواند خالي از اشتباه و اشكال باشد ليكن با توجه به تطبيق همگيِ نسخه‌هاي معروف موجود اميدوارم توانسته باشم تا حد زيادي به واقعيت نزديك شوم. اشكال در اين است كه بعضي از غزليات جعلي در حد گسترده‌اي مورد استفاده قرار گرفته و آنچنان در ميان مردم مشهور شده كه مشكل مي‌توانند باور كنند كه الحاقي و مربوط به حافظ نيست تا جاييكه استاداني مانند جلال‌الدين همايي نيز در بسياري از موارد به اشتباه افتاده‌اند، بخصوص كه تصحيحِ غزليات جعلي در بعضي از موارد با اعتقادات ايشان نيز مغايرت دارد.
اشكال عمده‌اي كه وجود حدود پانصد غزل الحاقي به ديوان حافظ پيش آورده اين است كه اغلب اين غزليات با منويات واقعيِ شاعر مغايرت دارد و از همين رو بعضي از ادیبان به اشتباه افتاده و نتوانسته‌اند درك درستي از ديوان به دست آورند و حتي در مواردي حافظ را انساني سردرگم و حيران تصور كرده‌اند كه مشرب فكري خاصي را دنبال نمي‌كرده است. از جمله استاد دكتر امير ناصر معزي در مقدمة خود بر ديوان حافظ مي‌نويسد:” اصولا آدمي خوب است به كاوش كائنات و مسائلِ متافيزيكي نپردازد زيرا نتيجة آن جز حيرت و ناكامي و تكفير چيزي نيست. حافظ هم دچار چنين دوگانگي رواني يا آمبي‌والانس Ambivalence بوده، حيرت در پژوهش كائنات و كون و مكان در يك زمينة رواني مستعد موجب وجود اظهار نظرهاي متضاد و متناقص در اشعارش شده (حافظ. از روي نسخة خلخالي، مقدمه‌اي بر حافظ. ص 382).
اظهار نظرهاي متفاوت پژوهندگان در بارة ايهام‌ها، كنايه‌ها، استعاراتِ حيرت آلودة كلام او زياد است. خود من نيز تا پيش از اينكه كاوش در غزليات حافظ را شروع كنم گمان مي‌كردم كه تنها تعداد معدودي از غزليات حالت عرفاني داشته و مرتبط با عقايدِ فكري شاعر باشد. ليكن در جريان كار متوجه شدم كه تمامي غزليات اصلي حافظ بدون استثنا مربوط به آيين‌هاي عرفاني متداول در روزگار حافظ است كه شاعر به آنها اعتقاد داشته و اصولا شعري جز اين نسروده است. حتي بعضي از غزليات نيز كه به ظاهر حالتي مدح گونه دارد و به مناسبت‌هاي سياسي سروده شده نيز از اين قاعده مستثني نيست و لااقل چند بيتِ عرفاني در آنها گنجانده شده است. تنها اين غزليات الحاقي مربوط به نسخه‌هاي بعد از دورة صفوي است كه ديوان شاعر بزرگ پارسي زبان را به ابياتي نامربوط و سطحي آكنده و درك اشعار اصلي را نيز با اشكالاتي مواجه كرده است. چه خوب بود كه يك بار براي هميشه هيئتي از ادباي زبان فارسي تشكيل شود و با دقت وافي در نسخه‌هاي قديمي ديواني را به عنوان اصلي برگزيده و اين مشكل ادبيات فارسي را حل نمايند. همانطور كه ذكر شد با توجه به وجود چندين نسخة اصل و قديمي كه به زمان شاعر نزديك هستند اين كار چندان دشوار نيز به نظر نمي‌رسد. ظاهرا اشكال در اين است كه تهية چنين نسخه‌هايی، بازار سالوساني را كه همواره از اشعار الحاق شده به ديوان سؤ استفاده كرده‌اند، كساد مي‌كند و عوام را با اعتقادات و آرا فكري واقعي شاعر آشنا مي‌سازد.