۱۳۸۸/۱۱/۲۰

داستان ابومنصور عبدالرزاق توسی (7)

سوشیانت مزدیسنا
تابران. سال ۳۴۹ قمری. جشن بهمنگان
شب به نیمه نزدیک میشد. بزم ابومنصور عبدالرزاق توسی به یادبود بهمنگان پایان گرفته و در کاخ او انجمن کوچکی به جای مانده بود. پهلوان توس که چند ماه پیش، از هرات به شهر خویش بازگشته بود، با همان نرمی و آزرم همیشگی‌اش با فردوسی سخن میگفت:
ــ از من چه بایسته است تا جان و روان تو به سخنوری بگراید؟ تا زمانی که به هرچیزی دسترسی داشته باشم، نمیگزارم در گیتی به کسی نیازمند شوی.
فردوسی سری به نشانه سپاسگزاری فرود آورد و گفت:
ــ‌ ــ به نزد فرخ مهان سخن سنج، در جهان چه چیزی بهتر از سخن نیکوست؟ اگر از دید خداوند، سخن، بهترینها نبود، خرد چگونه راهنمای ما بود؟
ــ از موبد «شادان» چنین شنیدم که برای دستیابی به سروده‌های دقیقی توسی، به چغانیان سفر نمودی اما از میانه راه بازگشتی.
فردوسی زیرچشمی به موبد شادان نگریست. برقی در چشمانش میدرخشید. آهسته گفت:
ــ ــ آری؛ از هرکسی بی‌شمار بپرسیدم و از گردش روزگار بترسیدم که من نیز مانند «دقیقی» بسی درنگم نباشد. دیگر اینکه گنج و دارایی‌ام وفادار و بسنده نیست. و سرانجام، اینگونه رنج را کسی خریدار نیست. زمانه سراسر پر از جنگ، و جهان به جویندگانی چون ما، تنگ است. یک چند زمان را بگزاشتم و سخن را نهفته داشتم زیرا ندیدم کسی را که سزاوار و همیار چنین کاری باشد. تا آنکه موبد شادان که انگار با من از یک مغز و یک پوست میباشد، مرا به درگاه شما راهنمایی نمود.
ــ این رای تو خوب آمد. پایت همیشه به سوی نیکی میخرامد. من این دفتر پهلوی را به پیش تو می‌آورم. تو جوان و گشاده زبانی و سخن گفتن پهلوانی و حماسی میدانی. هنرنامه خسروان را بازگوی و نزد مهان، آبروی خویش را بجوی.
آسمان روز. ماه بهمن. همان سال.
فردوسی که مانند دیگر توسیان به «تاریخ دهقان» یعنی گاهشمار ایرانی همچنان گرایش داشت، بر روی دیوار اتاقش، سرآغاز سرودن شاهنامه پهلوی ابومنصوری را به نظم پارسی یادداشت کرد. «آسمان روز» برابر میشد با بیست و هفتم بهمن؛ و در آن روزگار، ماه‌ها سی روزه بود. سرایندة سرنوشت ساز ایران زمین، قلم را در میان انگشتانش میفشرد و زیر لب نیایش میکرد:
ـــ ای روشن کردگار؛ از تو میخواهم که چندان از روزگار، زمان یابم تا این نامة نامور و باستانی را برای آیندگان به ارمغان گزارم...
سپس خون سیاه خامه را بر پهنه سپید کاغذ روانه نمود و نخستین بیت را اینچنین آغاز کرد:
به نام خداوند جان و خرد * کزو برتر اندیشه بر نگزرد
خداوند نام و خداوند رای * خداوند روزی ده و رهنمای
خداوند کیهان و گردان سپهر * فروزنده ماه و ناهید و مهر
در شب بهمنگان، افزون بر شاهنامه ابومنصوری، فردوسی از آن سپهبد نسخه‌ای از «گشتاسپ نامه» سروده «دقیقی» را نیز دریافت کرده بود که داستانی پهلوی، نامور به «یادگار زریران» را به نظم کشیده بود. در این چند روزکه «گشتاسپ نامه» را خوانده بود، به سراینده‌اش آفرین میگفت و اگرچه «دقیقی» جز اندکی از هزاران بیت بزمی و رزمی را نسروده و کشته شده بود، اما روزگار کهن را نو نمود و با پیوند شعر پارسی به نثر پهلوی، فردوسی را راهبری کرد که در چه وزن و قالبی، این کار را پی بگیرد. هرچند که فردوسی دریافته بود که در منظومه شاعر همشهری‌اش بیتهایی سست و ناتندرست نیز دیده میشود.
توس. ماه جمادی الاخر از سال ۳۴۹ قمری.
«ابونصر منصور بن بایقرا» با عهد و لوا و خلعت، به سوی ابومنصور عبدالرزاق فرستاده شده بود تا پهلوان توسی، سپهسالاری خراسان را به دست گیرد. «ابوالحسن» پسر «ابراهیم سیمجور» به سبب ستمهای بسیارش در نیشابور، از مقام خود برکنار گردیده بود. چون آن عهد و پیمان به ابومنصور رسید، خراسان شرقی را که «مادون النهر» میخواندند، به خوبی نگهداری کرد و رسمهای نیکو نهاد. خراسانیان، وی را مردی پاکیزه و نیکوعشرت میخواندند و از اینکه به درستی دادگری و داوری میکند و حق ستمدیدگان را از ستمگران میگیرد، شادمان و سپاسگزار بودند.
هنوز زمان سپهسالاری ابومنصور عبدالرزاق توسی به یک سال نرسیده بود که در ماه ذی‌الحجه وی را برکنار کردند و البتگین را به نیشابور مرکز «مادون‌النهر» فرستادند. و ابومنصور به سوی توس بازگشت.