۱۳۸۸/۱۰/۰۸

داستان ابومنصور عبدالرزاق توسی (1)

از : سوشیانت مزدیسنا
گرگان. سال ۳۳۶ قمری.
ابومنصور عبدالرزاق که از سوی ابوعلی چغانی امارت توس را داشت و در شورش بر ضد سامانیان به او پیوسته بود، شهر خویش را به سوی گرگان رها کرد. در جنگهایی که با «وشمگیر بن زیاد» و «منصور بن قراتگین» داشت، برادرش «احمد بن عبدالرزاق» و نیز مادر و همسرش به اسارت رفتند.
شبی ابومنصور خواب دید در کتابخانه‌ای بی‌انتها، هوشنگ کتاب «جاودان خرد» را مینویسد. تهمورس سرگرم نگارش سرگزشت کیومرس و سیامک است. جمشید به «اندرزنامه» میپردازد. زال درباره گشتاسپ مینگارد... در قفسه‌های کتابخانه، تومارها و رساله‌ها و دفترهای ناشماردنی به چشم میخورد: تواریخ ایام شاهان ماد و هخامنشی، لوحه‌های سلسله‌های باستانی، بهمن نامه، داراب نامه، باستان نامه، دانشورنامه، کارنامه اردشیربابکان، پیروزنامه، خدای نامه و...
ناگاه ارجاسپ تورانی و آلکساندر مقدونی و عمر تازی به درون کتابخانه میجهند و با مشعلهایشان آنجا را به آتش میکشند و میروند. دبیران و کاتبان سراسیمه به هر سویی میدوند تا هرچه از دفترها را که میتوانند، نجات دهند. از دل دود و آتش، سه مرد بیرون می‌آیند که هرکدام شاهنامه‌ای به نام خود دارند: ابوعلی بلخی و مسعودی مروزی و ابوالموید بلخی. اما ناگهان توفانی درمیگیرد و آن شاهنامه‌ها را ورق ورق و به سو پراکنده و ناپدید میکند. ابومنصور با افسوس و پریشانی، درست هنگام بیداری، شبح مردی را میبیند که از روستای پاژ دست بر آسمان توس میساید و بیتهایی را مینگارد:
نگه کن که این نامه تا جاودان * درفشی بود بر سر بخردان

نوح به چغانیان سپاه فرستاد. ابوعلی شتابان بازگشت و به رویارویی پرداخت، ولی شکست خورد و به «شومان» رفت. لشکر نوح وارد چغانیان شد و پس از ویران کردن کاخ ابوعلی در پی وی روان گشت. ابوعلی در راه بر آنها تاخت و پیوندشان را با بخارا برید. سرانجام در جمادی‌الثانی سال 337 هر دو هماورد، آشتی را پذیرفتند و میثاق بستند که ابوعلی، پسر خود «ابوالمظفر عبداللـه» را به گروگان نزد نوح بن نصر بفرستد.

اما ابومنصور عبدالرزاق توسی که از شورش ابوعلی پشتیبانی و با او همراهی کرده بود، همچنان از امیر سامانی سرپیچی میکرد. وی به ری و آل بویه چشم داشت.


۱۳۸۸/۱۰/۰۵

مرگ جم


نوشته ی: سوشیانت مزدیسنا
زهاك با چهره‌اي پرچين و انديشناك با برادرش كوشان گفتگو مي‌‌كرد:
ــ هر جا كه از فرزندان جم نشان يافتي، از ايشان دمار برآر. آنگاه كه جم را مي‌‌خواستم تباه كنم، به من گفت: شهرياري پديد مي‌‌آيد كه كين مرا از تو خواهد كشيد... پس چنان بايد كرد كه در جهان از آن تخمه كسي نماند. از ايشان، باري، كودكان و خردسالان را نيز رها مكن. از امروز تو سپهدار چين هستي.
زهاك دوباره به ياد جم فرو رفت. در پسِ او كشتي به آب افكندند و پس از چندين شبانه روز به درختي رسيدند كه از ژرفاي آب روييده و اندكي از جامة جم از درونِ تنة آن، بيرون مانده بود. پيش از پاي نهادن به آبخاست (جزيره)، در پيرامون آنجا دو ماهي غول پيكر به دست زهاك شكار و كشته شده بودند. تك درختِ شگفت‌انگيز هيچ سوراخي نداشت. زهاك و مرد همراهش، يكي از ماهي‌ها را پوست و گوشت كندند و با استخوانِ آن ماهي كه بسان اره‌اي هزاردندانه بود، درخت را بريدند. زماني كه اره به سر جم رسيد، ناگاه خورشيد گرفت و آن دو، بيمناك دست از كار كشيدند. فردا كه به سراغ درخت آمدند، با شگفتي ديدند كه پوستة آن پيوند خورده است. دوباره دست به كار شدند و اين بار، درخت را سوزاندند تا پوسته‌اش ديگر به هم نپيوندد. اره سر تا پاي جم را شكافت. سپيتور به پيكر دونيم شدة نابرادري‌اش نگريست و خنديد. آنها نمي‌‌دانستند كه هوماي سپيد را براي هميشه نابود كرده‌اند. تنها گندرو بود كه از پيش، خم‌هايي از هوماي سپيد را در دست داشت؛ آن هم به اندازة هزار سال براي زهاك و چند تن ديگر. اينك در روز گئوش (چهاردهم) از ماه دي، كار جم به پايان رسيده بود. مردم ايران به ياد شاه از دست رفته‌شان، آيين «سير سور» نهادند؛ به خوردن سير و شراب پرداختند و از گوشت و چربي پرهيز كردند. آن شب را تا پگاه، پگاهي كه همچنان تيره مانده بود، نخوابيدند و به نيايش و نگاهباني از خانه هايشان پرداختند. و پيكره‌اي از خمير يا گِل، در راهرو و دالان خانه نهادند. خورشيدگرفتگي چندين روز دنباله داشت. با مرگ جم، ديوپرستان ددخويانه‌ترين جشن خود را برپا كرده بودند. زهاك كه در راه بازگشت به پايتخت، انبوه مردمان را اندوهگين مي‌‌ديد، از پيرامونيانش پرسيد:
ــ چرا همگان از دونيم شدن جم و به فرمانروايي رسيدن من غمگينند؟
= آنان مي‌‌گويند كه جم از آميزش و گزند ديواها به مردم جلوگيري مي‌‌كرد و اين آسيبها را از جهان دور داشته بود: نياز، تنگدستي، گرسنگي، تشنگي، پيري و مرگ، سرما و گرماي بيش از اندازه و... ولي تو او را بيدادگرانه از پاي درآوردي و آسايش را از مردمان گرفتي. ديگر هنگام يخبندان، فرة جم با تابش خوش خود، گرمابخش نيست. ديواها را پشتيباني كردي و از ترس تو، مردان، اخته (عقيم) شده و زنان، بچه مي‌‌افكنند (سقط جنين مي‌‌كنند).


برگرفته از: افسون فریدون./ آشیانه کتاب/ 66463430



۱۳۸۸/۰۹/۳۰

اقلیت ملی (2)


<گمان ندارم هیچ کیشی تا کنون به طبع ایرانیان موافق دین زرتشت شده باشد... ادبای ایران جای سُم اسب "یعرب بن قحطان" و "مسقط البعره بعیر امروالقیس" را جزو ادبیات و کمالات می شمارند ولی تحقیق در احوال جاماسب و زردشت و بزرگمهر را نشان کفر و زندقه می دانند ... تنها کسی که خدمت راستین به ایرانیان نمود، فردوسی بود که آئین زرتشت را زنده کرد و افتخار ملی را احیا نمود.>

نویسنده این سخنان که "میرزاآقاخان کرمانی" بود، فرجامی چون ایرج و سیاوش یافت و برای سروری ایران، سر باخت. افزون بر این بودند کسانی چون "صادق هدایت" که در اندوه "پروین دختر ساسان" و نومید از نویدهای "زند وهومن یسن" دست به خودکشی زدند.
ابراهیم پورداوود که گفتارهایش از سوی مرتضا مطهری به «ناله های یک جغد» تشبیه شده بود به سبب ترجمان اوستا و نیز مخالفت با تدریس زبان عربی در مدرسه، مورد تهدید و شماتت قرار داشت. و شاگرد او «محمد معین» که نخستین دکتر ادب پارسی در ایران به شمار میرفت نیز به دور از سرزنش مطهری نبود.

اقلیت ملی نه تنها از سوی متحجرین بلکه از طرف جبهه جدیدی به نام کمونیسم و چپگرایی مورد تحریم و بایکوت قرار گرفت. اقلیت ملی در شرایطی در خیزابهای فراموشی فرو رفت که توده ایها کوشیدند قهرمانانی تقلبی مانند لنین و استالین و کاسترو و چگوارا و غیره برای جوانان خام و ساده لوح ایران بسازند. و شبه روشنفکرانی ماتحت شاعر و مترجم و متفکر با تبلیغات و غوغا یک شبه ره سد ساله ی شهرت را پیمودند. بدین ترتیب امروزه از آثار آن همه اندیشمند و پژوهشگر میهن دوست، جز اندکی که جوانان در حد نام بشناسند، خبری نیست. اندکند میهن گرایانی همانند اسماعیل فصیح و مهدی اخوان ثالث که از آوار وطن فروشان، نام سالم به در برده باشند.
پهلوان پنبه هایی کم مایه و فریفتار جای روشن اندیشان انقلاب مشروطه را گرفته اند. و انبوهی از جاهلان جوان را در جنون جمهوریت و مکتب قاطیونالیسم! غرق نموده اند. و بدتر از همه، ملی نمایانی هستند که به دور از بینش و شعور درست سیاسی و فرهنگی، سر بر ستونهای استوار هویت ملی میکوبند؛ مصدق را به جای کورش بزرگ میخواهند و شاهنامه را هزار گونه تعبیر و تحریف میکنند تا مبادا نسل نوین از آیین شاهانه اش سر درآورد.......


۱۳۸۸/۰۹/۲۶

زایش فردوسی


نوشته ی : سوشیانت مزدیسنا (امید عطایی فرد)
سرزمین توس. شهر تابران. روستای پاژ. سال ۳۰۵ قمری
شب یلدا بود. در میان باغی پهناور و تاریک، سرایی کمابیش بزرگ جای داشت و از دریچه‌هایش روشنایی شمعها و مشعلها به بیرون میتراوید. بانویی باردار به سختی و کندی از این اتاق به اتاقی دیگر میرفت. چنان گرم کار بود که درنمی‌یافت چه سرمای سوزناکی از درزها به درون خانه سرک میکشد. در اتاق ویژه مهمانان سفره‌ای سرشار از خوراک خشک و تر بر روی کرسی نهاده بودند. در میان خوان یلدا هندوانه ای درشت و سرخ مانند آتشی گلگون خودنمایی میکرد. مهمانان شاد و خندان از آجیل و میوه میخوردند و با یکدیگر گفتگو میکردند.
بانوی خانه در اتاقی دیگر جامهای خالی را آماده میکرد تا به مهمانخانه ببرد. ناگهان کمرش به شدت درد گرفت و عرق به پیشانی اش نشست. همسرش که خم های باده را برای مهمانان برده و اینک بازگشته بود، با مهربانی زیر بازویش را گرفت و گفت: ــ بانوی من؛ دیگر کار کردن بس است... بیا نزد آنها برویم.
مرد خانه با دست دیگرش سینی جامها را برداشت و به اتاقی که مهمانها بودند رفتند. یکی از آنها به نام موبد «برزین» که با کوچکترین پسرش به نام «شادان» به آنجا آمده بود با دیدن آن زوج گفت: ــ با سپاس از پزیرایی شما، اگر پروا دهید به نیایش ایزد مهر میپردازم و سپس داستانی از خداینامک را برمیخوانم...
اگرچه سه سده از فروپاشی ساسانیان میگزشت باری، موبدان و دهقانان و نیز بسیاری از قشرها و طبقات مردم به آیینهای میهنی خود پایبند مانده بودند. یلدا یا شب چله یادآور استوره ایزد مهر بود که در این شامگاه از میان سروی بهشتی زاده شد و اهریمن را که پیاپی بر درازای شب می افزود شکست داد. ایزد مهر که در ایران کهن او را «میترا» میخواندند نمایه ای از روشنایی خورشید به شمار میرفت و در بلندترین شب سال با پیدایش خویش دوباره بر پاسهای روز می افزود.
ــ بزرگ و نیکو و پیروز باد مینوی مهر ایران؛ داور بسیار دانا و توانا ...میستاییم مهر را؛ پیوندگار جان و جهان، پرورنده تن و رامش بخش روان...باشد که مهر برای یاری و تندرستی و کامیابی ما آید...
«شادان» پسر موبد برزین همچنان که پدرش به زبان پهلوی سرگرم خواندن نیایش مهر بود چشمانش گرم میگشت و به خفتاری سنگین فرو میرفت. خواب میدید که در سروستانی سرسبز و نیمه روشن، جوانی ماهروی که ردایی شاهانه و ارغوانی رنگ به دوش داشت با دیوها و هیولاها میجنگید و هر یک از آنها که بر خاک می افتاد گویی بر روشنان آسمان افزوده میشد. فروغ به اندازه ای زیاد گردید که پلکهایش را آزار میداد. چشمانش را گشود. ستونی از نور خورشید از لابلای پرده هایی که پنجره شرقی را پوشانده بودند یکراست به چشمانش میتابید. با شگفتی دریافت که بامداد فرا رسیده و در آن خانه تا پگاه خفته بوده است. در کنار پنجره جنوبی مرد خانه که او را «مولانا فرخ» میخواندند با موبد برزین سرگرم گفتگو بود: ــ ای موبد گرامی؛ دیشب خوابی شیرین و شگرف دیدم و از تو خواهانم که تعبیر و گزارش کنی...
موبد سری تکان داد و مولانا فرخ کمی درنگ کرد تا بر شور و هیجان خود چیره شود و سپس ادامه داد: ــ خواب دیدم که بر فراز بام خانه رفتم. با یک دست، پسر نوزادی را به آغوش داشتم و به دست دیگرم «خدای نامه» را گرفته بودم. آنگاه یکایک به سوی چهارگوشه گیتی روی کردم و نوزادم ندا داد:
اگر مانم اندر سپنجی سرای * روان و خرد باشدم رهنمای
سرآرم من این نامه‌ی باستان * به گیتی بماند ز من داستان
سپس همزمان از هر چهر سو پژواکی در پاسخ به پسرم پیچید:
تو را از دو گیتی برآورده اند * به چندین میانجی بپرورده اند
نخستین ِ جنبش، پسین ِشمار * تویی، خویشتن را به بازی مدار
موبد برزین از ته دل لبخند زد و چشمانش درخشید. با خودش زمزمه کرد: ــ اینک سوشیانتی دیگر!
آنگاه با نوایی گرم و اندکی لرزان از شوق و شادی به فرخ گفت: ــ ای مولانا؛ پسر تو سخنوری خواهد شد که آوازه اش به سراسر جهان میرسد و آن پژواک، نشانة پزیرش و ستایش گفتار او در گیتیست...
در این هنگام برزین چشمش به پسرش افتاد که نیمخیز شده بود و از میان پلکهای خواب آلودش به آنان مینگریست. مانند مغبچگان قدیم موهای شقیقه اش را که تا پای چانه‌اش میرسید بافته بود. برزین به سوی فرزندش رفت و او را به آغوش کشید. با شانه‌ای که همیشه همراه داشت، از میانه‌ي سر او، فرق باز کرد و موهایش را شانه زد. سپس گیسوانِ بافته‌ي پسرش را از روی رخسار به پشت گوشهایش انداخت. زمانی که خودش نوجوان بود این گیسوآرایی را در پیکره کیخسرو در استخر پارس (پاسارگاد) دیده بود. کیخسرو چهار بال شاهین و افسری شگفت انگیز داشت که از دو شاخ قوچ و سه گل نیلوفر درست شده بود که در بالای هرکدامشان یک مروارید درشت جای داشت. پرسش «شادان»، پدرش برزین را به خود آورد: ــ پدر! چرا دیشب در اینجا خسبیدیم؟
به جای موبد برزین این مولانا فرخ بود که پاسخ میداد: ــ ــ پسرم به کنار پنجره بیا و بیرون را بنگر!
زمین و درختان باغ پوشیده از برف بود؛ چنان برف سنگینی که تا آن زمان روستاییان پاژ به یاد نداشتند. برزین به پسرش گفت: ــ شایسته ندیدم که در آن برف و بوران دیشب تو را که به خواب رفته بودی به خانه ببرم.
مولانا فرخ با گرمی به آن پدر و پسر گفت: ــ شما بایسته است تا زمان زایش فرزندم نزد ما بمانید.
شب سوم از ماه دی مهتابی بسیار زیبا بر زمین و آسمان دامن افشانده بود. فرخ در کنار پنجره گاهی به مهتاب و گاهی به همسرش مینگریست که اینک دچار درد زایمان شده بود. سه بانو، یکی پیر و دیگری میانسال و سومی جوان، دورتادور تخت، آماده‌ی به دنیا آمدن نوزاد بودند. درون یک دیگ سنگی که به آن «هرکاره» میگفتند آب میجوشید و غلغل صدا میکرد. بوی خوش خوراک در خانه میپیچید. معدن و کانی این سنگ تنها در توس وجود داشت و توسیان در تراش آن و ساختن دیگ، چیره دستی بسیار از خود نشان میدادند؛ تا آنجا که مردمان دیگر میگفتند: همان سان که خدا آهن را در دست داوود چون موم نرم کرد، سنگها را نیز در دست توسیان نرمش پزیر ساخت.
سپیده میدمید. مولانا فرخ نگاهش به فراز ماه افتاد. ستاره‌ای درخشان و شتابان آسمان را پیمود و از دیدگانش ناپدید شد. در همین زمان فریاد همسرش به اوج رسید. در اتاقی دیگر، پدر و پسر موبد سرگرم زندخوانی بودند و به درگاه یزدان نیایش میکردند تا نوزاد و مادرش بیگزند بمانند. ناگاه آتشی که پیش رویشان در آتشدان به آرامی هیزمها را میسوزانید، یک دم تا نزدیکی تاق زبانه کشید. آوایی خفیف، مانند صدای سرنا به گوش رسید؛ از میان آتشدان یک گوی بالدار که مانند شبح و بخار مینمود، به آرامی کمی بالا رفت و سپس از میان دیوار گزشت. موبد برزین میدانست که آن فره آریایی در تن نوزادی که اینک چشم به جهان گشوده بود، جای میگیرد. در اتاق دیگر، پسری نیک چهره و خوش پیکر با دیدگانی نافذ زاده شده بود. بند ناف نوزاد را بریدند و او را دمی بر سینه مادرش نهادند؛ بر لبان فرزندش بوسه‌ای داد. سپس تن نوزاد را پاک نمودند و جامه و قنداق، در برِ او کردند و به پدرش سپردند. مولانا فرخ که پسرش را به آرامی در آغوش میفشارید کمی سر خود را خم کرد و بر پیشانی فرزندش بوسه زد. اکنون آن پدر و پسر موبد نیز به آنجا آمده و در شادی خانواده شریک شده بودند. زائو که رویش را تا گردن پوشانده بودند، از هال رفته و نیمه بیهوش مینمود. آن زن پیر که مادربزرگش بود جرعه جرعه شربتی خنک را از لابلای لبهای خشکیده و ترک خورده زائو به گلوی پرعطش او روانه میکرد. زن میانسال که مادرش بود برای تدارک خوراک در آشپزخانه به سر میبرد. و بانوی جوان یعنی خواهر بزرگتر زائو نیز به پزیرایی سرگرم بود. مولانا فرخ، نوزاد را بر سر دستهایش بلند کرد و گفت:
ــ به یاد زادبوم پدرانم نام پسرم را «فردوسی» مینهم.
در کرانه های پایینی توس در جنوب غربی گناباد ناحیه ای بود به نام «فردوس» که زادگاه پدران مولانا فرخ به شمار میرفت. در پی خشکسالی و راهزنی قبیله های عرب، پدربزرگ فرخ به روستای پاژ کوچ کرده بود. برزین و شادان با دیدن پسر فرخ هرکدام دلبستگی ویژه ای به آن نوزاد پیدا نمودند؛ نوباوه‌ای با موهایی که به بوری میزد و چشمانی به رنگ توسی روشن و چهره‌ای سپید. موبد برزین با دیدگان ژرفبین خود هاله ای تابان را به دور نوزاد میدید و پسرش شادان حس میکرد که خودش دوباره در قالب و قیافه فردوسی به دنیا آمده است. موبد در گوش نوزاد زمزمه ای کرد و سپس بندی مرواریدنشان به بازوی او بست و به مولانا گفت: ــ باشد که فرزندت سخنانی گهربار بر دفتر تاریخ برافشاند.
ــ ــ باشد که فرزند شما نیز موبدی بزرگ گردد.
ــ دوست گرامی؛ از پزیرش و مهمان نوازی شما سپاسگزاریم. دیگر زمان بدرود است.

یادداشت: آقای شهبازی زایش فردوسی را در سوم دی (طبق گاهشمار کهن) محاسبه نموده و در تقویم امروزی زایش فردوسی بزرگ برابر با 27 آذر ماه میشود

۱۳۸۸/۰۹/۲۲

شاه و موبد/2


پژوهش: امید عطایی فرد
جاحظ در كتاب تاج از آزمون شاپور ذوالاكتاف ياد كرده كه براي گزينش «موبدموبدان» يا «قاضي القضات»، فردي را به خوان ناهار دعوت كرد و پس از ديدن شكمبارگي او، منصرف شد و گفت:  نياكان و پادشاهان پيش از ما گفته اند هركس در برابر چشم پادشاهان آزمندي كند، به دارايي رعايا و توده مردم و آنها كه ضعيفترند، آزمندي بيشتري خواهد كرد!
به گزارش ابوريحان بيروني در «آثارالباقيه»، در زمان ساسانيان، در مدخل آتـشكده‌ها تخت كوچكي از زر به نام «دنبكا» مي‌نهادند كه پادشاه بر روي آن مي‌نشست. گويند زماني كه پيروز (پادشاه ساساني) به آتشكده «آذرخوار» رفت، موبدان چنانكه بايد، به او اداي احترام نكردند و در پاسخ به گله‌گزاري پادشاه گفتند: چون ما، در نزد پادشاهي كه از تو بزرگتر است [= يزدان] ايستاده بوديم، اين بود كه شرط ادب را به جا نياورديم.
در دينكرد آمده: بدان كه خدايي (پادشاهي): دين است، و دين: خدايي... دشمنان كيش (زرتشتي) نيز بر اين همراي هستند. براي ايشان، خدايي (پادشاهي) بر پاية دين، و دين بر پاية خدايي گزاشته شده است.
نامة تنسر (وزير اردشير بابكان): عجب مدار از حرص و رغبت من به صلاح دنيا براي استقامت قواعد احكام دين، چه، دين و ملك هر دو به يك شكم زادند.
مينوي خرد: هر كسي بيشتر به آن كيشي گرود و آن را نيك انگارد كه آموزشش در آن بوده است؛ به ويژه آن كيشي نيرومندتر است كه قدرت با آن باشد.
***
از ديرباز ايران داراي يك مركز روحاني به فرمانروايي «مس مغان» بود كه نهاد «واتيكان» و مقام «پاپ» برگرفته از آن است. اين مركز در شهر ري قرار داشت كه نامدار به «ري زرتشتي» بود. در اين شهر ــ كشور ديني، «مس مغان» كه لقب «زرتشت تخمه» داشته، در امور ديني از استقلال كامل برخوردار بود و بسان موازنه‌اي در برابر نهاد پادشاهي به شمار مي‌رفت. نهاد روحانيت نقش قوه قضايي را در برابر قوه مجريه (پادشاه) بازي مي‌كرد و موبدان مانند سرداران، از دخالت در امور سياسي و كشوري همواره نهي مي‌شدند. پيش از اين ديديم كه در جوامع بدوي، فرمانروا مقام روحاني نيز داشت. اما با پيشرفت و گسترش جامعه (كشور)، دينداري و كشورداري از يكديگر جدا و تبديل به شاخه‌هايي تخصصي شدند. از آنجاكه بنياد دين: بر درستي و پاكي، و اساس سياست و جنگ: بر نيرنگ و دروغ بوده است، بنابراين نمي‌توانستند منافع و مصلحت كيش و كشور را هميشه در هم آميزند. از سوي ديگر، اصول سياست نبايد دستاويزي براي سركوب و ستمگري از سوي فرمانروا مي‌گشت. مي‌توان «زرتشت‌ بزرگ» را نخستين كسي دانست كه راهي براي اين چيستان نشان داد و آن، رهبري دوسوية معنوي و مادي بود. «موبد موبدان» رهبري‌ي مينوي و ديني، و «شاه شاهان» رهبري‌ي مادي و كشوري را در دست داشتند. تاريخ نشان داده كه دخالت كاهنان در امور كشور موجب هرج و مرج مي‌گردد. «دياكونوف» در كتاب «تاريخ ماد» درباره گئومات مغ (بردياي دروغين) كه با نيرنگ بر تخت شاهي نشست، مي‌نويسد:
ما نبايد «گئومات مغ» را كمال مطلوب مردم‌دوستي بشماريم. وي البته در ميان عامة خلق متحداني براي خويشتن مي‌جست ولي ماهيت امر در آن زمان، به احتمال، رقابتي بود كه ميان اصناف مختلف كاهنان وجود داشته و سر قدرت سياسي و اقتصادي با يكديگر مبارزه مي‌كردند. از جهت ديگر نيز نبايد غلو كرد و پنداشت كه گئومات پهلواني انقلابي بوده و به خاطر آزادي ماد مبارزه مي‌كرده است. كودتاي گئومات نهضت مردم نبوده؛ تحولي درباري بود.
ع. شهبازي: توضيحات تاريخ هرودوت
سازمان شاهنشاهي ايران هخامنشي بر مبناي تشكيلات سخت نظامي و بهره مندي از مسئوليتهاي‌گران‌پذيرفتن بود؛ يعني اولا هر كسي بـه پـايـه و مقامي مي‌رسيد مي‌بايست در هنگام خطر، سرباز نخستين رده باشد (چهار تن از پسران داريوش بزرگ در جنگهاي ايران و يونان در صفوف اول جنگيده و كشته شدند). و چون به پايه‌اي مي‌رسيد و ثروتي مي‌يافت، آن را در راه خود و خاندان خود و ميهن خود به كار مي‌انداخت. حالا اگر كسي مي‌خواست سازمان سخت نظامي مزبور را از هم بپاشد، لازم بود دو كار بكند: يكي، خدمت نظام را براندازد؛ و ديگري، مسئولان را از كارها بردارد و مال و منالشان را بگيرد و تودة عام را براي فريفتن، از ماليات معاف دارد. اين‌ها همه كار گئومات مغ بود كه مي‌خواست خاندان و سازمان هخامنشي را از هم بپاشد. اينكه برخي از نويسندگان مغرض و كج انديش، وي را قهرمان توده‌ها دانسته‌اند، ناشي از نفهميدن مـدارك تاريخي و عقده‌هاي خاصي است كه در نوشته‌هاي ايشان آشكارا ديده مي‌شود.
***
‌‌تاريخ يك بار ديگر تكرار گرديد و موبدي به نام مزدك براي به چنگ آوردن قدرت، اوباش و فرومايگاني كه در همة انقلابات كور حاضرند و به ويرانگري دست مي‌يازند، را به جان و مال و ناموس مردم انداخت. مزدك عملا شريك قباد در پادشاهي شد و از همين جا تناقض و پارادوكس سياست و روحانيت آغاز گشت. و پژوهشگر چپگرايي چون استاد «مهرداد بهار» در تحليل شخصيت مزدك با اين اشكالات روبرو مي‌شود:
1. مزدك داراي شخصيت دوگانه اشرافي ــ موبدي است. راه داشتن او به دربار و تماس مستقيم با قباد نمي‌توانسته در حد هركسي باشد.
2. او به‌علت عقايد ديني خود كه دنباله عقايد مانوي است، بايد دشمن كشتار بوده باشد. بنابراين مشكل است او رهبري عملي قيامي را در دست داشته باشد كه به كشتار وسيع مالكان مي‌انجامد.
3. ساختمان ديني [جهانبيني الاهي] مزدك نوعي ساختمان اجتماعي و طبقاتي را به ما نشان مي‌دهد. اين امر كه مزدك، در تركيب جهان خدايان خود، ملهم از طبقات اشرافي اجتماع و موقعيت اجتماعي آنان بود، مغاير است با اينكه فرض كنيم او كلا طرفدار يك جامعه اشتراكي است.
4. او مي‌خواهد شاه ــ به تعبير امروزي ــ با انقلابي سفيد حقوق مردم را به دست آنها بسپارد. اين مغاير با هدفهاي انقلابي منسوب به مزدك است.
«مهرداد بهار » پاسخ را در اين مي‌جويد كه مزدك را نه يك انقلابي بلكه مصلحي اجتماعي بايد قلمدادكرد كه مي‌خواست ميان شاه و طبقة حاكم و دهقانان، صلحي پديد آورد و دامان او از آشوبها و شورشها مبراست. اما همانگونه كه پذيرفته، براي اين پاسخ، مدارك قطعي در دست نيست. پس شايد پاسخ درست همان باشد كه «دياكونوف» و «شهبازي» درباره «گئومات مغ» گفته‌اند! مزدك يك دين‌ورز قدرت‌طلب و فريفتار بيش نبود. يادآور مي‌گردد كه اگرچه ساسانيان در برهه‌هايي داراي «دين حكومتي» بودند (كه آن نيز در خدمت آرمانهاي ملي بود)، اما هرگز «حكومت ديني» علم نكردند. كم نيست نشانه‌ها و شواهدي كه سخن از تساهل و مداراي ديني ساسانيان دارند. اگر برخوردهايي با پيروان دينهاي ديگر داشتند، به سبب جاسوسي اين پيروان براي كشورهاي بيگانه بود. جامعه ايراني از شخصيت يكپارچه و همساز «ملي ـ مذهبي» برخوردار بود؛ زيرا هم براي نگاهباني از كيش و آيين خويش، سرمايه‌هاي ملي‌اش را به كار مي‌انداخت و هم در جاي جاي آيين‌نامه‌اش (اوستا) ايران زمين ستاييده و به آباداني‌اش سفارش شده بود.


۱۳۸۸/۰۹/۱۵

شاه و موبد/1


موازنه قدرت ميان دين و دولت
بخش پنجم از کتاب: پادشاهی در استوره و تاریخ ایران
برتراند راسل: قدرت
روحانيون و پادشاهان... در بدوي ترين جوامعي كه مردمشناسان مي‌شناسند وجود دارند. گاه يك فرد هر دو وظيفه را برعهده مي‌گيرد. اين امر فقط در ميان اقوام وحشي پيش نمي‌آيد بلكه در ميان دولتهاي بسيار متمدن هم ديده مي‌شود. اوگوستوس امپراتور روم در شهر رم مقام كاهن اعظم و در ايالات، مقام خدايي داشت. خلفا هم اميرالمومنين بودند و هم رييس دولت. ميكادو امپراتور ژاپن در ديانت «شينتو» همين مقام را دارد. در تاريخ تمايل نيرومندي ديده مي‌شود در اين جهت كه پادشاهان به سبب قدوسيتشان، جنبه دنيوي خود را از دست بدهند و به صورت روحاني مطلق درآيند. با اين حال در غالب نقاط و اوقات، تمايز ميان روحاني و پادشاه، تمايز مشخص و آشكاري بوده است [...] با پيشرفت تمدن در غالب كشورها روحانيان رفته رفته از باقي مردم جدا مي‌شوند و قدرت بيشتري به دست مي‌آورند. ولي روحانيان چون نگهبان سنت ديرينه‌اي هستند، محافظه‌كارند؛ و چون قدرت و ثروت دارند، به ديانت شخصي بي اعتنا مي‌شوند يا با آن دشمني مي‌كنند؛ و دير يا زود، پيروان يك پـيـامبـر انقلابي، بساط آنها را در هم مي‌پيچند.
اليورگرني: هيتي ها
پادشاه هيتيايي در طي حيات خود هرگز در مقام خدايي شناخته نمي‌شده است. اما پرستش روح پادشاهان كهن مورد قبول بوده و مرگ هر پادشاه معمولا با اين عبارت خوشتر بيان گشته است كه «او به صورت خدا در آمد». پادشاه در عين حال، فرماندة كل قوا، مرجع عالي قضايي و كاهن اعظم بود. همچنين به عنوان رييس كشور، طبعا مسئوليت روابط خارجي را به عهده داشت. به نظر مي‌رسد كه تنها وظايف قضايي او معمولا به زيـردستانش محول شده باشد. از او انتظار مي‌رفت كه وظايف نظامي و مذهبي خود را شخصا انجام دهد، و اگر گاهي در انجام وظايف مذهبي بر اثر اشتغال به عمليات نـظامي در نقاط دوردست غفلت مي‌كرد، قصور او به منزلة گناهي به شمار مي‌آمد كه خشم خدايان را عليه مردم بر مي‌انگيخت. گاه گاه مي‌بينيم كه پادشاه مجبور بود براي اجراي مراسم جشن ويژه‌اي به شتاب به پايتخت بازگردد... پادشاه هيتيايي را غالبا در مقام كاهن بر روي يادمان‌ها مي‌يابيم[...] پادشاه در اين مقام رسم بازديد سالانه را برقرار ساخت كه ضمن آن، به مهمترين مـراكز مذهبي سركشي مي‌كرد و شخصا جشن هاي عمده را بر پا مي‌داشت... تمركز امور دولتي مي‌بايستي تحت ضمانت رسمي همة خدايان و الهه هاي كشور قرار گيرد.
تاريخ هرودوت:
مردم ماد در قبيله هاي معدود جداگانه مي‌زيستتند. دياكو كه در ناحية خود مردي برجسته بود در صدد افتاد در زمينة گسترش عدل و داد، بلند نامي و شهرت احراز كند. وي از اين بابت غرضي در سر داشت؛ چون در آن عهد و زمان اصلا نـظم و نـظامـي در كار حكومـت مـردم وجـود نداشت، وي بـا ايـماني راسـخ مي‌پنداشت كه هيچ گونه سازگاري و همزيستي ميان حق و باطل امكان ندارد. در نتيجه وقتي اهالي دهكده به روش كارش در بسط عدالت پي بردند او را در اختلافات خود به سمت داور برگزيدند و همين كه دياكو زمام كارها را محكم در دست گرفت با شايستگي تمام اقدام و بدين وسيله تحسين و رضايت سكنة سامان خود را جلب كرد. شعار و رفتار او دربارة گسترش بساط عدل و داد و تصفية اختلافات بين افراد به زودي در ساير جاها انعكاس يافت و همچنين در نواحي كه مردم از ادامة بساط جور و تعدي به ستوه آمده بودند. پس چون آوازة دادگستري دياكو شايع شد همگي ابراز علاقه كردند كه داوري در اختلافات خود با ديگران را به رأي صواب او محول سازند. تا سرانجام كار به جايي رسيد كه وي يگانه پناه مردم به شمار آمد. هر چه داستان بي غرضي و دادگري او بيشتر انتشار مي‌يافت بر تعداد ارباب رجوعش افزوده مي‌شد و بالاخره واضح و ثابت شد كه بي وجود او كار مردم لنگ و عرصة زندگي بر ايشان تنگ خواهد شد. در همين حين و حال بود كه وي ناگهان اطلاع داد كه ديگر تمايلي به ادامة آن وضع ندارد و بركرسي قضاوت نخواهد نشست و عرض حال كسي را نخواهد شنود. چه صلاح كارش آن نبود كه تمام روز را صرف شنيدن شرح مرافعات هموطنانش سازد و از پرداختن به امور خويش بازماند. در نتيجه بار ديگر بساط تبهكاري و دزدي در دهات تكرار و هرج و مرج سخت‌تر از سابق تجديد شد. ماديها آن وضع نابهنجار را در جرگه‌اي همگاني مورد رسيدگي قرار دادند. در آن انجمن طبق استنباط من (هرودوت) تمام مدت رشتة كلام در دست طرفداران دياكو بوده و ايشان مي‌گفته اند:
ــ ما در شرايط نامساعد فعلي علاقه‌اي به اقامت در اين سرزمين نداريم مگر اينكه به يكي از هموطنان خود اختيار دهيم تا كار حكومت را بر شالودة نظم و انضباط قرار دهد و براي ما امكان خدمت و كار فراهم سازد وگرنه در چنين وضع سراسر آشفتگي، خانة خود را گذاشته، ترك ديار مي‌كنيم.
اين بيانات و طرز استدلال، در اذهان تأثير نيكو بخشيد و انجمن در صدد افتاد حكومت پادشاهي را برقرار سازد. اقدام بعدي پيشنهاد نام كسي بود كه مي‌بايستي بر مسند فرمانروايي قرار گيرد و چون در تمامي مذاكرات، نام دياكو و خصايص ممتازش ورد زبانها بود همگي او را كه از هرجهت ابراز شايستگي كرده بود به مقام پادشاهي برگزيدند. اولين اقدام دياكو آن بود كه به زيردستان خود فرمان داد براي اقامت پادشاه كاخ برازنده اي فراهم سازند و دستة نگهباني ترتيب دهند. ماديها اطاعت كرده، كاخ بزرگ و مستحكمي در محلي كه خود وي تعيين كرده بود ساختند و دست او را در انتخاب افراد نگهباني بدون هيچ گونه محدوديت باز گذاشتند. همين كه وي بر تخت فرمانروايي استقرار يافت، ماديها را برآن داشت تا شهر بزرگي بنا كنند و بدين منوال مركز عمده‌اي در مملكت تأسيس شد و ساير شهرها در درجة دوم افتادند. ايشان باز دستور او را اجرا كردند و شهري كه اكنون اكباتان [هگمتانه، همدان] نام دارد به وجود آمد. اين شهر وسعت بسيار و برج و باروهاي استوار داشته و ديوارهاي آن طوري ساخته شده بود كه كنگرة ديوارهاي دروني بالاتر از رديف پايين واقع بوده چرا كه عمارت بر روي تپه اي بنا شده بود. به علاوه از اين كار، غرضي هم در ميان بوده است. حصارهاي گرد مزبور در هفت رديف تودرتو بنا شده بودند، وكاخ و خزانة شاهي در وسط قرار داشت. طول محيط ديوارهاي بيروني به اندازة محيط شـهر ‌آتـن [تـقريبا 14 كيـلومتر] و كنگره هايش سفيد رنگ بود. كنگره هاي ديوارهاي دوم، سوم، چهارم و پنجم به ترتيب به رنگهاي سياه، ارغواني، آبي و نارنجي مزين شده بود. اما دندانه‌هاي دو باروي آخري را با سيم و زر روكش كرده بودند. استحكامات آخري خاص حفاظت پادشاه و دستگاه سلطنتي بود و مردم مجاز بودند كه در بيرون محوطة خارجي حصارها، خانه بسازند. وقتي كار ساختمان كاخ به پايان رسيد دياكو نخستين بار آداب درباري برقرار ساخت و از آن پس حضور در پيشگاه پادشاه موقوف شد. تمام عرايض به وسيلة رابطه‌ها به عرض مي‌رسيد و ديدار از شخص پادشاه ممنوع گرديد. خنديدن يا تف انداختن در حريم شاهي گناه به شمار مي‌آمد. اين مقرارت سنگين محض صيانت وي در قبال همگناني تدبير شده بود كه از جهات حسب و نسب به اندازة خود او ممتاز و از اوان طفوليت با هم پرورش يافته بودند. وي انديشناك بود كه اگر ايشان هر روز او را ببينند امكان تحريك حسادت در ميان آيد و شايد هم موجب تباني آنان بر ضد او گردد. ولي اگر چشم احدي به او نيفتد اين پندار قوت مي‌گيرد كه وي وجودي استثنائي و برتر از افراد عادي است. پس از آنكه دياكو پايه‌هاي سلطنت خويش را استوار ساخت باز به حكومت قرين عدل و داد پرداخت. تمام عرايض كتبا به خود او تقديم مي‌شد كه بـعد از رسيدگي و صدور حـكم، عـريضه‌هـا را عينا بـراي صاحبانش پس مي‌فرستاد. علاوه برآنچه گذشت، قواعد ديگري نيز به ابتكار او مقرر گشت و هر گاه خبري از ظلم و تعدي و يا اثر و علامتي از تظاهر و خودنمايي افراد مي‌ديد و مي‌شنيد، به تناسب گناه، امر به مجازات مي‌داد.
رشيد كيخسروي: دوران بي خبري
مطالعه كتب عرفان خصوصاً بررسي هايي كه مي‌توان دربارة ديواره هاي قلب انجام داد كاملا روشن مي‌نمايد كه ساختمان هگمتانه مادي كه دياكو در سه هزار سال قبل آن را ساخته است، دقيقا از روي الگوي قلب انسان طرح ريزي و بنا شده است... دياكو با ساختن ساختمان هگمتانه عظمت روح عرفا و بزرگان دين را به اثبات رسانيده... تمامي كارهاي دياكو ريشه هاي مذهبي و عرفاني داشته است: نگاه نكردن به مردم، ظاهر نشدن در ميان اقوام و افراد فاميل، هيچكدام از ترس نبوده، بلكه هر كدام از نظر فلسفي و اصول اخلاقي اهميت ويژه اي داشته‌اند... با دوري كردن از اقوامش خواسته است ريشه هاي اصلي تبعيض و قوم‌وخويش‌بازي را بطور كلي در جامعه بخشكاند و به همة كساني كه در مسند قضاوت جاي دارند، ثابت نمايد كه هنگام قضاوت فرقي بين افراد غريبه و اقرباي خود قايل نشوند.