۱۳۸۸/۰۲/۱۰

نگرشی بر: شاهنامه/ ویرایش خالقی‌مطلق


{امیدعطایی فرد}
بیگمان در این زمان، بزرگترین و برجسته ترین گردآوری نسخه‌ها و دستنویسهای شاهنامه، از آن استاد «جلال خالقی مطلق» میباشد. وی با بررسی ده‌ها نسخه، که بنیادیترین آنها را در زیرنویس آورده، کار پژوهندگان را بسیار آسان نموده و ایشان را سپاسگزار خود کرده است؛ اما ویرایش و گزینش خالقی مطلق را نمیتوان بهترین دانست و دارای کژیها و گزینشهایی بس نادرست است. من در کتاب «دیباچه شاهنامه» از آغاز شاهنامه تا پایان داستان جمشید را ویراسته‌ام و خوانندگان میتوانند به تفاوت و دیگرگونی این دو ویرایش پی ببرند. مهمترین اشتباه ویراستاران شاهنامه این بوده که به پارسی‌گویی فردوسی چندان توجه نکرده‌اند. در اینجا به نمونه‌هایی پراکنده از مصرعها اشاره میکنم و نسخه بدل (گزینش خودم از دیگر دستنویسها) را در کمانک می آورم.
۱. فردوسی خواب میبیند که دقیقی میگوید اشعار نیمه تمامش را در شاهنامه بگزارد:
خالقی: اگر بازیابی بخیلی(!) مکن / (عطایی: سخنها سراسر نیامد به بن)
۲.در پایان نقل قول هزار بیت دقیقی از زبان فردوسی درباره خداینامه میخوانیم:
خالقی: فسانه کهن بود و منثور بود/ (عطایی: چو جامی گهر بود و دستور بود)
فردوسی در دیباچه گفته که شاهنامه را نباید دروغ و «فسانه» خواند. بنابراین ثبت خالقی نادرست است و شگفتا که هیچ شاهنامه پژوهی را ندیده‌ام که از این خطا (نام بردن از افسانه!‌های شاهنامه) به دور بوده باشد. از سوی دیگر در شاهنامه بارها از جامهای پر از گوهر به عنوان ارمغان و هدیه یاد شده است؛ بنابراین خداینامه به جام گوهرآگینی همانند شده که دستور و رهنمای خردمندان است.
۳.در آغاز اشکانیان در ستایش شاه آمده:
خالقی: همان خسروی قامت و منظرش/ (عطایی: که جاوید بادا سر و افسرش)
۴.در آغاز پادشاهی شاپور اردشیر، پس از یادکرد خداوند آورده:
خالقی: سپهر و ستاره زمین کرده اند/ (کرده است)
اینکه پس از دو بیت که فعل مفرد آمده ناگهان فعل جمع به کار برده شود، نادرست میباشد.
۵.زمانی که کیخسرو مینگرد به جام جهان نما که از برج ماهی (حوت) تا بره (حمل) را دارد، افزون بر دوازده برج، از هفت سیاره یاد شده و خالقی به اشتباه به جای شید (خورشید) آورده: شیر!
چو کیوان و بهرام و هرمزد و شیر /(: شید)
چو ناهید و تیر از بر و ماه، زیر [داستان بیژن و منیژه]
۶.در دفتر هفتم ویراسته مشترک خالقی و ابوالفضل خطیبی این بیت الحاقی و همانندهای آن دیده میشود:
ز منبر چو محمود گوید خطیب-به دین محمد گراید صلیب!
درخور نگرش اینکه در برابر پنج دستنویس، هشت نسخه دیگر از این بیت یاد نکرده اند. [نامه نوشیروان به هرمزد]
۷. در آغاز داستان هرمزد فردوسی میگوید:
خالقی: نبینی پس از مرگ آثار من/ (عطایی: ببینی)
آیا فردوسی که به استواری باور دارد شاهکارش جاودانه است، چنین باوری دارد که پس از مرگش آثار او نمی‌ماند؟!! درخور نگرش اینکه در یک دستنویس به جای آثار آمده: آزار.
۸.فردوسی در آغاز داستان کین سیاوش میگوید:
خالقی: نگیرم مگر یاد تابوت و دشت / (: تشت)
به جای تابوت، گاهی از واژگانی دیگر مانند صندوق نیز بهره برده شده و در اینجا کلمه دشت بی معناست.
۹. فردوسی در آغاز رستم و هفت گردان میگوید:
خرد را و دین را رهی دیگرست-
خالقی: سخنهای نیکو به پند اندرست/ (: بند)
فردوسی کیش خلافت عباسی را نداشته و سخنهای نیکو را در «بند» و زنجیر میداند. استواری دیدگاه من از اینجا آشکار میشود که فردوسی در سرآغاز پادشاهی کیخسرو آورده است (ضبط خالقی):
هنر با نژادست و با گوهرست / سه چیزست و هر سه به «بند» اندرست
۱۰. در آغاز جنگ بزرگ کیخسرو میگوید چشم به راه شاهی بوده که:
خالقی: جوادی که جودش نخواهد کلید /(عطایی: بزرگی که دادش نخواهد کلید)
به راستی آیا فردوسی واژگانی چون جواد و جود! را به کار میبرده؟
۱۱. در همان بخش میگوید:
خالقی: برین نامه بر عمرها بگذرد / (: سالها)
خالقی: کنون خطبه‌یی یافتم پیش از آن /(عطایی: کنون خامه برتافتم زین نشان)
۱۲.ویرایش خالقی در سرآغاز سوگنامه رستم و اسفندیار با ذکر شماره بیتها چنین است:
به پالیز بلبل بنالد همی-گل ازناله او ببالد(؟) همی[بیت۶]
شب تیره بلبل نخسپد همی....[بیت ۷]
بخندد(؟) همی بلبل از هر دوان....[بیت ۹]
که داندکه بلبل چه گویدهمی-به زیر گل اندر چه موید همی [ بیت۱۳ ]
همی نالد از مرگ اسفندیار-ندارد جز از ناله زو یادگار[بیت ۱۵]
در همه بیتهای یادشده بلبل درهال نالیدن است اما در بیت ۹ میخندد!! این بیت در نسخه بدل اینگونه آمده و با توجه به بیت ۷ درست است:
نخسپد همی بلبل و هر زمان. [عطایی/۹]
یکی از پژوهشگران که شوربختانه نامشان را فراموش کرده‌ام به جای واژه های «نخسپد» و «بخندد» بر این باور بوده که کلمه: «بخنبد» از ریشه خنیا و آواز بوده است.
۱۳. در داستان ارجاسپ پاره ای نسخه ها از گشتاسپ به گونه «شاه جهان» یاد کرده اند اما خالقی «شاه کیان» را برتری داده که از دیدگاه معناشناسی درست نیست زیرا کیان خود معنی شاهان را میدهد.
۱۴.در داستان بهرام گور بیت ۲۲۷۳ چنین است:
چو بنمودخورشید بر چرخ دست-شب تیره بار غریبان (؟)ببست
اما در یک نسخه بدل این مصرع زیبا آمده که نشانه خون ریختن از چهره شب یعنی سرخی بامدادان است: شب تیره، رخ را به ناخن بخست.
۱۵.در نمونه‌هایی دیگر، واژگان پارسی درنسخه بدلها نادیده گرفته شده‌اند؛ مانند: *عدد (نسخه بدل: شُمر). داستان دارا. بیت ۶۷ / *رمح (نیزه).داراب. بیت ۴۰/و...
۱۶. بیتهای فراوانی از متن به حاشیه برده شده که بیگمان از فردوسی بوده و به همین سبب نسخه مورد قبول خالقی مطلق بیش از ده هزار بیت کمتر از شاهنامه اصلی دارد.
۱7. در داستان «هرمزد نوشیروان» این نادرستی دیده میشود: گر از کیقباد اندر آری شمار/ بر این تخمه بر سالیان «صد هزار».
صدهزار نادرست است و با نگرش به دستنویسهای دیگر باید: «شد هزار» و یا «سه هزار» باشد.
درود بر فردوسی بزرگ و سپاس از خالقی مطلق.

۱۳۸۸/۰۲/۰۸

شاهنامه‌های گمشده

{امید عطایی فرد}
شاهنامه مسعودي مروزي

از اين شاهنامه، تنها دو بيت آغازين و بيت پاياني‌اش، به جاي مانده است:
نخستين گيومرث آمذ به شاهي / گرفتش به گيتي درون پيشگاهي
چو سي سال به گيتي پادشا بوذ / كي فرمانش به هر جايي روا بوذ
... سپري شد نشان خسروانا / چو كام خويش راندند در جهانا
و نيز به دو گوشه از شاهنامه‌اش چنين اشاره‌هايي شده است:
1. تهمورث، كهن دز «مرو» را بنا كرد.
2. بهمن [پسر اسفنديار] زال را كشت و احدي از خاندان او را باقي نگذاشت.
(ثعالبي: غرر اخبار ملوك فرس)
از آنجاكه سه بيت يادشده از «شاهنامه مروزي» نخستين بار در كتاب «البدءوالتاريخ» اثر «مطهربن طاهر مقدسي» به سال 355 قمري آورده شده، و نيز بر پاية ديرينگي ساختار شعر، پژوهشگران، زمان اين شاهنامه را پيرامون 300 قمري مي‌دانند. «شاهنامه مروزي» در نيمة سده چهارم قمري، دفتري نامدار و شناخته‌شده بود و از آراستگي آن به نقش و نگارها سخن رفته است.
خوشبختانه آگاهي ديگري از «شاهنامه مسعودي» در منظومه «كوش نامه» ديده مي‌شود. «ايرانشاه بن ابي الخير» هنگام يادكرد از جنگهاي ايرانيان در زمان فريدون با سياهان «بجه» و «نوبي» در آفريقا، مي‌گويد:
زمين بجه هركه او داندش / جهانديده مازندران خواندش
چو خواهي كه رزم سياهان تمام / بداني، تو را ره نمايم به كام
ز مسعودي اين داستان بازجوي / كه او رنج ديده‌ست از اين گفت و گوي
بدان هركه اين كارنامه نهاد / ز شاهان ايران سخن كرد ياد

شاهنامه ابوالمؤيد بلخي

اين شاهنامه به نثري تحسين‌برانگيز و غيرقابل تقليد، و داراي چنين گزارشهايي بوده است: اخبار نريمان، سام، كي‌قباد، افراسياب، لهراسف، آغش وهادان، كي‌شكن. (مجمل‌التواريخ، ص 2 و 3)در «تاريخ سيستان» بخشي از اين شاهنامه، ياد شده است.
به نوشته «ذبيح‌الله صفا»: شاهنامه ابوالمؤيد كتابي عظيم در شرح تاريخ و داستانهاي ايران قديم بود و آن را «شاهنامه بزرگ» و «شاهنامه مؤيدي» هم مي‌گفته‌اند. اين كتاب بزرگ شامل بسياري از روايات و احاديث ايرانيان راجع به پهلوانان و شاهان بود كه اغلب آنها در شاهنامه فردوسي و ساير منظومه‌هاي حماسي متروك مانده و از آنها نامي نرفته يا به اختصار سخن گفته شده است... قديمترين ماخذي كه در آن به شاهنامه ابوالمؤيد بلخي اشاره شده كتاب تاريخ بلعمي است و چون اين كتاب مقارن سال 352 تاليف شده است، پس شاهنامه بوالمؤيد و اجزاي آن در نيمه اول قرن چهارم و ظاهرا در اوايل آن قرن نوشته شده بود... ابوالمؤيد بلخي داراي آثار منظوم و منثور، هر دو، بوده و او را بايد يكي از شاعران و نويسندگان پركار عهد ساماني دانست. (تاريخ ادبيات در ايران، جلد اول)

شاهنامه ابوعلي بلخي

«ابوعلي محمد بن احمد بلخي» شاهنامه خود را بر پايه نوشتارهاي اين پژوهندگان سراييد: روزبه دادويه (ابن مقفع)، محمد بن جهم برمكي، هشام بن قاسم، بهرام بن مردانشاه (موبد شهر شاپور)، بهرام بن مهران اسفهاني، بهرام مجوسي.

شاهنامه ابومنصوري

به فرمان ابومنصور عبدالرزاق توسی نوشته شد. از اين شاهنامه، تنها ديباچه‌اش به دست ما رسيده و گزارندگان اين شاهنامه چنينند:
1. ماخ / پير خراساني از: هري (هرات)
2. يزدان‌داد پسر شاپور / از: سيستان
3. ماهوي خورشيد پسر بهرام / از: نشابور
4. شادان پسر برزين / از: توس.

شاهنامة نوبخت يا (( پهلوي نامه )) :

به نوشته ابراهیم صفایی: اين شاهنامه سرودة دانشمند معاصر آقاي حبيب الله نوبخت و مشتمل بر تاريخ ايران از پايان عصر ساساني و دوران حكمراني اعراب تا آغاز عصر پهلوي و شروع اصلاحات بنيادي بنيانگذار ايران نوين ( اعليحضرت فقيد رضا شاه كبير ) مي باشد و در حقيقت ادامة مطلب شاهنامة فردوسي دربارة ايران است .
شاهنامة نوبخت طولاني ترين منظومة فارسي و مشتمل بر يكصد هزار بيت مي باشد و در ده جلد تنظيم شده ، جلد اول آن شامل قريب بيست هزار بيت در قطع بزرگ بسال 1307 شمسي در چاپخانة مجلس بطبع رسيده است . اين اثر از لحاظ احساس ملي و از لحاظ اينكه طولاني ترين منظومة زبان فارسي است در خور توجه ميباشد .

۱۳۸۸/۰۲/۰۶

بگذار سرودي بسازم



يادداشت: استاد بيژن ترقي ترانه سراي نامور نيز به كاروان جاودانان پيوست. گزارش زندگي و كارنامه او را ميتوان در رسانه هاي دروني و بيروني خواند و شنيد. وي مانند بسياري از ديگر هنرمندان و اديبان، از دوستان پدرم به شمار ميرفت. در اينجا سروده اي را كه با خط خوش خويش، به پدرم پيشكش كرده درج ميكنم، هرچند كه پدرم تمايلي به اين بازتاب نداشت... آنها اهل فرهنگ و بي بهره و بي چشمداشت از براي گنجي براي دسترنج خود بودند. آنها نسلي خودساخته و ميهن دوست بودند كه جايشان را به دشواري ميتوان پر كرد. (اميد)

.........................................................................
تقديم به شريفترين و عزيزترين دوست زندگيم:
جناب احمد عطايي
بگذار سرودي بسازم
به جاودانگي عشق. به وسعت آسمان. به تداوم ابديت
و به بلنداي قامت تو
بگذار سرودي بسازم
غم انگيز و جان شكار.
به تيرگي شب. به وحشت دوزخ. به افسردگي سپيدار
و بر شكسته قامت تو
كه مرا با خدايگان زمين عداوتي است آسماني
تو اي صبور ستم كش
تو اي نشسته در آتش
كه همچو گلي در كوير روييدي
و همچو ماه تراويدي و درخشيدي
تو پاك تريني. بهشت روي زميني
حكايت من و تو، كفتر است و كفتاران
غزالكي چه كند در كمند صيادان
به حيرتم، به كدامين چاه ناله بايد كرد
به كدامين سنگ، سر ببايد كوفت
به كدامين راه، ديده بايد دوخت
بيا به دوش من اي كه از خيال نازكتر
اي از بهشت رنگينتر
از هر غريب، غمگينتر
بيا كزين تعصب سوزان، رهانمت شايد
بيژن ترقي
فروردين 1378

حافظ مهرآیین (۳۵)


{م.ص. نظمی افشار}
بنفشه
(غزل شمارة 66)
بنفشه طرة مرغول خود گره مي‌زد/صبا حكايت زلف تو در ميان انداخت
(مرغول = پيچ و تاب زلف، فرهنگ عميد. ص 2222)
رودكي مي‌فرمايد:
جوان چون بديد آن نگاريده روي/به كردار زنجير مرغول موي
(غزل شمارة 117)
چون ز نسيم مي‌شود زلفِ بنفشه پُر شكن
وه كه دلم چه ياد از آن عهد شكن نمي‌كند
بيتِ الحاقي زير نيز در همين غزل آمده است:
لخلخه ساي شد صبا، دامنِ پاكت از چه رو
خاكِ بنفشه زار را مُشكِ ختن نمي‌كند
(لخلخه = تركيبي از چيزهاي خوشبو مانند مشك و عنبر، فرهنگ عميد. ص 2106)
(غزل شمارة 128)
گذار كن چو صبا بر بنفشه زار و ببين/ كه از تطاول زلفت چه سوگوارانند
(غزل شمارة 153)
ز بنفشه تاب دارم كه ز زلفِ او زند دم/تو سياه كم بها بين كه چه در دماغ دارد
(غزل شمارة 157)
رسيدنِ گل و نسرين به خير و خوبي باد/بنفشه شاد و كش آمد سمن صفا آورد
از آنجايي كه بنفشه در ادبيات عرفاني به لحاظ رنگِ تيرة خود داراي بار منفي است، به نظر اينجانب، بيت فوق مي‌بايست به صورتِ زير بوده باشد و احتمالا نسخه نويسان به علت عدم دركِ درست اشعار حافظ در آن خلط كرده‌اند:
رسيدنِ گل و نسرين به خير و خوبي باد/بنفشه، شادكُش آمد، سمن صفا آورد
دكتر فاروق صفي زاده – اديبِ معاصر- به شيوة شعر نو، سروده است:
در دمِ سبزِ بنفشه در باد – بر سياهيِ گلِ لاله به گور – نغمة ايزدِ مهر و سرودِ خورشيد – پاره پاره خواندم...
(غزل شمارة 181)
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشاني داد
كه تابِ من به جهان طرة فلاني داد
دلم خزانة اسرار بود و دستِ قضا
درش ببست و كليدش به دلستاني داد
(غزل شمارة 200)
كنون كه در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدمِ او نهاد سر به سجود
(غزل شمارة 210)
صفير مرغ برآمد بَطِ شراب كجاست/ فغان فتاد به بلبل نقابِ گل كه دريد
ز رويِ ساقيِ مهوش گلي بچين امروز /كه گردِ عارضِ بستان خطِ بنفشه دميد
سنبل
سنبل گياه مخصوصِ ايزد بهرام است. بهرام نام يكي از فرشته‌هاي آيين مزدايي و به معني فتح و پيروزي است. بهرام ايزد جنگ و پيكار است. در يشت 14(بهرام يشت) بند يك، بهرام ده تجسم يا صورت دارد كه هر كدام از آنها مبين يكي از نيروهاي اين ایزد است. در اولين صورت او در كالبد بادِ تندِ مزدا آفريده وزيدن مي‌كند و درمان و نيرو به همراه دارد. شكل‌هاي ديگر او: گاو نر زيبا با شاخ‌هاي زرين، اسب سفيد با گوش‌هاي زرد و لگام زرين، شتر سرمست و دندان گير و تيزتك، گراز، مرد پانزده ساله، شاهين، ميش، بز دشتي و مرد رايومند است. در گاهشماري ايراني روز بيستم هر ماه خورشيدي بهرام روز ناميده مي‌شود. (گاهشماري چهارده‌هزار سالة ايراني. ص 51)
(غزل شمارة 48)
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا/ زلف سنبل به نسيم سحري مي‌آشفت
(غزل شمارة 114)
خوشش باد آن نسيم صبحگاهي/كه دردِ شب نشينان را دوا كرد
نقاب گل كشيد و زلف سنبل /گره بند قباي غنچه وا كرد
(غزل شمارة 145)
در اين غزل نيز سنبل و باد در دو بيت پشت هم به كار رفته است كه نشان مي‌دهد بين اين دو واژه ارتباطي وجود دارد.
آنكه از سنبل او غاليه تابي دارد/باز با دلشدگان ناز و عِتابي دارد
از سرِ كشتة خود مي‌گذرد همچون باد/چه توان كردكه عمر است و شتابي دارد
(غزل شمارة 150)
بتي دارم كه گِرد گل ز سنبل سايبان دارد
بهار عارضش خظي به خونِ اغوان دارد
شاعر معاصر منوچهر مرتضوي سروده است:
دلبري در كمال بي مانند/شاهدي در جمال بي انباز
سنبلش همچو هندويِ خون ريز/نرگسش همچو تركِ تير انداز
(غزل شمارة 209)
نسيم در سر گل بشكند كلالة سنبل/چو از ميان چمن بوي آن كلاله برآيد
[كلاله= موي پيچيده، دستة مو، كاكل، در اصطلاح گياه‌شناسي قسمتِ بالايِ مادگي گل، گلاله هم گفته شده است. (فرهنگ عميد ص 1981)]
ديوان‌هاي مجيد يكتايي و پژمان بختياري گلاله نوشته‌اند. ديوان خلخالي كلاله نوشته كه به نظر سليس‌تر مي‌رسد، البته هر دو به لحاظ معني يك كلمه بوده و درست است.

۱۳۸۸/۰۲/۰۳

سالزاد فردوسی


{امیدعطایی فرد}
ندارد کسی خوار فال مرا / کجا بشمرد ماه و سال مرا [فردوسی]
یکی از پیچیده‌ترین جستارهای تاریخی، دستیابی به سالزاد فردوسی میباشد. تاکنون چندین پژوهنده ناکام مانده و تنها با فرض و گمان، زایش فردوسی را حدود ۳۳۰ قمری دانسته‌اند که با پاره‌ای آگاهیها سازگار نیست. من پیش از این، در کتاب «دیباچه شاهنامه»، و نیز در اینجا فراگیرترین نگاه و پژوهش را پیگیری کرده‌ام. زمان سرایش شاهنامه و سن فردوسی را چگونه میتوان به دست آورد؟ وی در بخش ساسانیان، به فاصله یک ماه، نشانیهایی داده است:
0- از داستان اورمزد شاپور (یکم دی) تا بهرام بهرامیان (یکم بهمن) فردوسی کمابیش ۷۵۰ بیت سروده است. پس بطور متوسط و تخمینی، هر روز: ۲۵ بیت سروده/ هر هفته: ۱۸۷ بیت سروده/ هر ماه: ۷۵۰ بیت سروده/ هر سال: ۹۰۰۰ بیت سروده است.
1- پس در ۶/۶ سال: شستهزار (۶۰۰۰۰) بیت سروده است.
2- در یکی از دستنویسهای «مقدمه اول شاهنامه» اشاره شده که فردوسی شاهنامه را در شش سال سرود.
3- فردوسی پایان شاهنامه را در سال هفتادویک (۳۷۱ قمری) یادکرده و آغاز آن (و یا سرایش داستان سیاوش) را همزمان با پادشاهی «ابوالقاسم نوح بن منصور» (۳۶۵ قمری)خوانده است. دوباره دوره‌ای شش ساله به دست می‌آید.
4- اما فردوسی از دوره بیست و پنج ساله یاد کرده که گویا بیست سال آن را در سکوت و پنهانی به سرایش شاهنامه سرگرم بود. با پخش کردن شستهزار بیت در بیست و پنج سال درمی‌یابیم که کمابیش هر سال ۲۴۰۰ بیت میسرود. (ماهی ۲۰۰ بیت؛ هفته‌ای ۲۵ بیت!)
5- در این کتابها رقم و شمار شستهزار بیت تایید شده است: مقدمه شاهنامه فلورانس، لباب الباب، ظفرنامه، مقدمه شاهنامه بایسنغری.
6- آمار بیتها (جمع و برآیند: ۴۹۵۱۵/ چهل و نه هزار و پانسد و پانزده!!) در نمودار، بر اساس شاهنامه ویراسته «خالقی مطلق» و نشانگر کاستیهای فراوان در این ویرایش میباشد.
7- از داستان بهرام چوبین (۶۵ سالگی) تا ایوان مداین (۶۶ سالگی) یعنی در یک سال فردوسی ۱۵۰۰ بیت سروده که میشود ماهی ۱۲۵ بیت.
8- از جنگ بزرگ کیخسرو (۷۵ سالگی) تا هفت خان اسفندیار (۷۶ سالگی) ششهزار بیت گفته که میشود ماهی۵۰۰ بیت.
9- روند داستانها به ترتیب سن و سال فردوسی نیست و ناچاریم چنین پنداریم که پس از داستان سیاوش و پیش از داستان جنگ بزرگ کیخسرو، فردوسی بخشهای بزرگی از پادشاهی انوشیروان را تا پادشاهی هرمزد سروده و دوباره به دوره کیانیان بازگشته است.
10- در داستان سیاوش یک بار به سال ۵۸ و دیگربار (کنگ دژ) به سال ۶۶ اشاره کرده است. شاید در سال ۳۶۶ قمری فردوسی ۵۸ ساله بوده است.
11- پایان انوشیروان و موزه دوز برابر است با سوم ماه محرم و دویست بیت (= ۸ روز) پس از آن (داستان هرمزد انوشیروان) سخن از مهرگان است. بنابراین باید به دنبال سالی باشیم که ماه‌های مهر و محرم همزمان بوده است: الف> ۳۲۹ و ۳۳۰ قمری/ ب> ۳۶۲ تا ۳۶۴ قمری/پ> ۳۹۶ و ۳۹۷ قمری.
12- با نگرش به تاریخ پایانی شاهنامه (۳۷۱ قمری) و اینکه فردوسی هنگام سرایش انوشیروان ۶۱ ساله بوده، تاریخ ۳۶۴ قمری بهتر مینماید. اول محرم برابر است با دوشنبه ۴ مهرماه. سوم محرم میشود ۶ مهر که اگر یک هفته (زمان سرایش ۲۰۰ بیت تا داستان هرمزد) را به آن بیفزاییم برابر با جشن مهرگان خواهد شد.
13- اگر نگرة من درست باشد آنگاه زایش فردوسی میشود سال ۳۰۳ قمری. (۳۰۳ = ۶۱ ـ ۳۶۴)
14- هر ۳۳ سال یکبار، سال قمری یک سال بیشتر از سال شمسی میشود. بنابراین در سالشمار فردوسی احتمال یک سال کم و زیاد را باید داد.
15- نخستین بار ستایش شاه (سلطان محمود) در سرآغاز جنگ بزرگ کیخسرو آمده و جالب توجه اینکه در ترجمه عربی (بنداری) نام مدح محمود حذف شده و به جایش مدح سلطان ابی بکر بن ایوب آمده است. بنابراین میشود پنداشت که پیش از آن، کاتبان نیز ستایش محمود را به جای نوح سامانی گزاشته بودند!
16- در همان جا، با نگرش به دستنویس فلورانس، فردوسی از ۶۹ سالگی‌اش یاد کرده است:
خود از شست و نه سال بودم چو مست-کنون پنج بر سال سبعین(ستین؟) نشست
«سبعین» دستبرد کاتبان به جای هفتاد است. (اگر ستین بوده باشد میشود: شست). بدین سان فردوسی هنگام سرایش (و یا بازنگری داستان جنگ بزرگ کیخسرو) هفتادوپنج ساله (شست و پنجساله؟) بود. و یا اینکه این شمارها اشاره به سال قمری و نه سن فردوسی است. در همان جا آمده:
چنین سال بگزشت بر شست (سی) و پنج – به درویشی و زندگانی به رنج
چو پنج از بر سال شستم نشست-تن اندر نشیب و سرم سوی پست
بدانگه که بد سال پنجاه و هشت (هفت)- نوانتر شدم چون جوانی گذشت (برفت)
نکته‌ای که توجه مرا جلب کرد این بود که اگر: «چنین سال بگزشت بر سی و پنج» را برگزینیم، و عدد ۳۵ را از سال ۳۶۵ قمری کم کنیم، برابرست با سال پایانی امیر نصر سامانی؛ و آنگاه مصراعی که از «فضل بن احمد» یاد کرده را بررسی کنیم میبینیم که چهار دستنویس از جمله فلورانس، به جای «فضل» آورده‌اند: «نصر بن احمد» که امیر ایراندوست سامانی بود و در ۳۳۱ قمری سرنگون گردید.
17- با همه این حساب و کتابها هنوز معما و چیستان سالزاد فردوسی به قوت خود باقیست. اینک از زاویه ای دیگر مینگریم. ما دارای یک معیار و اتکا هستیم و آن سال ۳۶۵ قمری (تخت نشینی نوح دوم) است. فردوسی میگوید تا آن زمان به مدت بیست سال در نهان سرگرم سرایش شاهنامه بوده و بنابراین وی از سال ۳۴۵ قمری کارش را آغاز کرده است.
18- بسته به اینکه در سال ۳۶۵ سن فردوسی ۶۹ یا ۷۵ باشد، آنگاه سالزاد او 296 یا 290 قمری خواهد شد.
19- در آغاز هفتخان اسفندیار دو دستنویس از ۷۶ سالگی فردوسی سخن دارند؛ هرچند «خالقی مطلق» به متن نیاورده و در حاشیه گزاشته است: کنون سالم آمد به هفتادوشش- غنوده همی چشم میشار (هشیار؟)فش.
از آنجا که فردوسی پیش از این به ۷۵ سالگی خود اشاره داشته این بیت را نمیتوان نادیده گرفت.
20- برای آنکه این چیستان پیچیده‌تر شود! کاتبان ستایش شاه را بارها جابجا کرده‌اند و اگر بدانیم نخستین بار این ستایشنامه در سرآغاز کدامین داستان جای داشته، به گشایش نزدیکتر میشویم.
21- در آغاز داستان بهرام چوبین و خاقان که فردوسی پسرش را از دست داده، با این سالشمار روبرو میشویم:
مرا سال بگزشت بر شست و پنج-نه نیکو بود گر بیازم به گنج
جوان را چو شد سال بر سی و هفت (سی و هشت) (بیست و هشت) – نه بر آرزو یافت گیتی برفت
ورا سال سی بد مرا شست و هفت (شست و هشت)- نپرسید از این پیر و تنها برفت (مرا جام داد و تو تابوت و دشت)
به راستی که چنین آشفتگیهایی در این چند بیت، بسی شگفت آورست!! دستنویسها فردوسی را ۶۵ و ۶۷ و ۶۸ ساله و پسرش را ۲۸ و ۳۰ و ۳۷ و ۳۸ ساله ذکر کرده‌اند.
22- در داستان ایوان مداین (اواخر ساسانیان) از سال ۶۶ و در پایان شاهنامه از سال ۷۱ یاد شده و نمیتوان باور کرد که سرودن حدود دوهزار بیت شش سال به درازا کشیده باشد. بنابراین سال ۷۱ میتواند ۳۷۱ قمری باشد. و فردوسی ۶۶ ساله است.
23- با نگرش به شماره ۱۵و ۱۶ اگر دیدگاه بالا درست باشد، زایش فردوسی میشود: ۳۷۱ منهای ۶۶؛ که برابر است با ۳۰۵. اگر دو سال اضافه قمری را کسر کنیم سالزاد فردوسی میشود: سال ۳۰۳ قمری. به یاد داشته باشیم که سال ۳۰۳ قمری برابر بود با سال ۲۹۴ شمسی. ۶۶ سال بعد، سال ۳۶۰ شمسی برابر میگردید با ۳۷۱ قمری.
24- اینک بر پایه سال ۳۰۳ قمری ببینیم به چه دستاوردهایی میرسیم:
* فردوسی در زمان کشته شدن پشتیبان خویش (ابومنصور عبدالرزاق توسی/ ۳۵۰ قمری) چهل و هفت ساله بود. * ۵۸ سالگی فردوسی برابر است با سال ۳۶۱ قمری. * به تخت نشینی نوح دوم (۳۶۵ قمری) برابر است با ۶۳ سالگی فردوسی. * سال ۳۷۱ میشود ۶۶ سالگی شاعر. سال ۳۷۴ برابرست با ۶۹ سالگی او. * سال ۳۸۱ برابرست با ۷۶ سالگی فردوسی. * سال ۳۸۴ برابرست با ۷۹ سالگی سراینده و در بیشتر نسخه ها نیز سال ۳۸۴ قمری، سال تکمیل و پایانی شاهنامه میباشد. فردوسی در یک بیت درباره سن خویش میگوید: کنون سال نزدیک هشتاد شد- امیدم به یکباره بر باد شد.
25- در داستان نوشزاد (دوره انوشیروان) و ایوان مداین (دوره خسروپرویز) از گوینده ۱۲۰ ساله‌ای یاد میکند. چگونه از ۶۱ تا ۶۶ سالگی فردوسی، این گوینده و راوی، سنش ثابت مانده است؟!
26- در پایان نقل قول فردوسی از گشتاسپ نامه دقیقی (هزار بیت)، نکته‌هایی ناکاویده دیده میشود.
یکی آنکه اشاره شده به پایان دفتر سوم (نسخه بدل: دفترششم) شاهنامه.
دیگر اینکه تنها یک نسخه از بیت مشهور: «بسی رنج بردم در این سال سی» یاد کرده و با نگرش به اینکه کمی بعد در هفتخان اسفندیار، از ۷۶ سالگی شاعر آگاه میشویم، شاید بتوانیم دریابیم که او شاهنامه را از ۴۶ سالگی آغاز کرده بود.
سوم اینکه هنگام ستایش شاه سامانی (ابوالقاسم آن شهریار دلیر) در مصرع دوم، دو دستنویس آورده‌اند: «کزو تازه شد نام شاه اردشیر»... چرا اردشیر؟
27- در نگاهی دیگر، واپسین سنی که فردوسی به روشنی یاد کرده، ۷۶ سالگی اوست. اگر ۲۵ سال درازای سروده شدن شاهنامه را کم کنیم، فردوسی در ۵۱ سالگی کارش را آغاز کرده و از آنجا که شاهنامه ابومنصوری در سال ۳۴۶ قمری به پایان رسیده، با کسر ۵۱ از این سال، تاریخ زایش فردوسی میشود ۲۹۵ قمری. اکنون سن ۷۶ را به سالزاد ۲۹۵ قمری می‌افزاییم و سال ۳۷۱ به دست می آید. [> شماره ۱۲ و ۲۲].
....... و هنوز این چیستان ناگشوده مانده است!!

۱۳۸۸/۰۲/۰۱

خداوند جنگ: سپهبد فردوسی



در روز ۲۴ اسفند ۱۳۱۳ کتابی به همین نام از «احمد بهار مست» به مناسبت زادروز رضاه شاه پهلوی پراکنده شد که با داشتن نگاره ها و نقشه هایی چشمگیر، در سنجش با پژوهشهای امروزین، هنوز تازه و بیمانند و از ارزش بالایی برخوردار است. در اینجا تنها به فهرست نوشتارها مینگریم و امیدواریم در آینده این کتاب ارزشمند (اگر ناشری برایش یافت شود) به چاپ برسد.
باب اول: اساس قوای روحی
فصل اول: شاه پرستی
فصل دوم: حس وطن پرستی
فصل سوم: حس اعتماد و لزوم تعاون و معاضدت
باب دوم: خواص صنوف
فصل اول: پیاده نظام
فصل دوم: سواره نظام
فصل سوم: توپخانه
باب سوم: اصول جنگ
فصل اول: کلیات
فصل دوم: اصل پیشدستی
فصل سوم: اصل قوای روحی
فصل چهارم: اصل ضربت قوی به ضعیف (اغفال)
فصل پنجم: اصل آزادی عمل (تامین)
باب چهارم: وظایف فرماندهی
فصل اول: تحصیل اطلاعات
فصل دوم: طرز رفتار با اسرا
باب پنجم: چند فصل دیگر از جنگ
فصل اول: رفتار نظامیان در سرزمین دشمن
فصل دوم: قرارگاه فرمانده
فصل سوم: پاره ای از گفتارهای جنگی
باب ششم: چند مرحله از نبرد
فصل اول: حفظ تماس
فصل دوم: تکمیل مظفریت [پیروزی]
فصل سوم: قطع محاربه به وسیله شب
فصل چهارم: رزم با زره پوش
فصل پنجم: پیشدستی به یک جبهه مستحکم و سقوط آن به وسیله ایجاد رخنه.
سبب نامگزاری کتاب از زبان نویسنده اش چنین است که: تاکنون کسی دین واقعی و حقیقی را نسبت به این مرد تاریخی [فردوسی بزرگ] ادا ننموده و هنوز او را به مقامات بسیار کوچکتری از آنچه که هست معرفی میکنند... حضرت فردوسی توسی از نعمت خلعت فرماندهی نظامی به نحو اکمل بهره مند بوده به حدی که میتوان او را بزرگترین فرماندهان نظامی دنیا نامید... فردوسی با کمال صراحت و سادگی، قوانین ابدی جنگ را تعلیم داده و کسانی که توفیق داشته و از آنها استفاده نموده اند توانسته اند نبردهای بزرگی را با وسایل مختصر و فقط در سایه همین دستورها و رعایت همین قواعد با موفقیت انجام داده و عده هایی از دشمن را که از حیث وسایل چندین برابر خود در مقابل داشته اند معدوم نمایند. بهترین شاهد، جنگهاییست که ایلات و عشایر سابق ما در جنگهای خارجی بر علیه قوای منظم خارجی به عمل آورده و مرتبن با وسایل ناقص خود همه جا فاتح بوده اند... چه نظامنامه ای جز شاهنامه فردوسی در دست این عشایر بود که قواعد جنگ را به آنها آموخته و در حین محاربه با حسن طرق و وجوه اداره و هدایتشان نماید؟ از کجا معلوم است که اصول و قواعدی که به نام بناپارت، مولتکه، فردریک، کارنو، شارل دهم و سایر فرماندهان نظامی دنیا معروف و در افواه متداول گردیده است، تمام این فرماندهان از شاهنامه فردوسی اقتباس ننموده باشند؟

۱۳۸۸/۰۱/۳۰

حافظ مهرآیین (۳۴)


{م.ص. نظمی افشار}
گـُل
(غزل شمارة 23)
هر گلِ نو كه شد چمن آراي/ زائر رنگ و بوي ِ صحبت اوست
(غزل شمارة 48)
صبحدم مرغ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز كم كن كه در اين باغ بسي چون تو شكفت
گل بخنديد كه از راست نرنجيم ولي
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
همانطور كه در اين بيت هويدا است، از مرغ چمن (بلبل) به عنوان عاشق و گل به عنوان معشوق نام رفته است. بنابر اين بلبل همان رهرو معرفت و گل مي بايست همان خورشيد دير يا پير مغان باشد؟ شايد در ادامه حافظ رهرو را به پايداري و تلاش براي رسيدن به مدارج بالاتر عرفان تشويق مي‌كند و سختي راه را مي‌نماياند.
گر طمع داري از آن جام مرصع ميِ لعل
اي بسا دُر كه به نوكِ مژه‌اي بايد سفت
تا ابد بوي محبت به مشامش نرسد
هر كه خاك در ميخانه به رخساره نرُفت
(غزل شمارة 49)
صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است
وقت گل خوش باد كز وي وقت مي‌خواران خوش است
(غزل شمارة 52)
گل در برو مي در كف و معشوقه به كام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
(غزل شمارة 62)
طبلة عطر گل و دُرج عبير افشانش
فيضِ يك شمه ز بوي خوشِ عطار من است
(غزل شمارة 67)
شكفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلاي سرخوشي اي صوفيان باده پرست
اساس توبه كه در محكمي چو سنگ نمود
ببين كه جامِ زجاجي چه طرفه‌اش بشكست
بيار باده كه در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست
(غزل شمارة 77)
دلت به وصل گل اي بلبلِ سحر خوش باد
كه در چمن همه گلبانگِ عاشقانة توست
(غزل شمارة 87)
چو راي عشق زدي با تو گفتم اي بلبل
مكن كه آن گل خندان براي خويشتن است
به مشك چين و چگل نيست چتر گل محتاج
كه نافه‌هاش ز چين قباي خويشتن است
(غزل شمارة 100)
به بوي وصل چو حافظ شبي به روز آور/كه بشكفد گلِ بختت ز شعلة مصباح
(غزل شمارة 107)
گلِ مرادِ تو آنگه نقاب بگشايد/كه خدمتش چو نسيم سحر تواني كرد
(غزل شمارة 110)
بشكفت ار گلِ طبعم ز نسيمش نه شكفت
مرغِ خوشخوان، طرب از برگِ گلِ سوري كرد
كلمة سوري و سور از جملة كلمات فارسي است كه ريشة بسيار قديمي دارد و از جمله واژه‌هايي است كه بار اصلي آن مذهبي است و مربوط به پرستش خورشيد مي‌شود. اين واژه به اشكال زير در منابع و ماخذ مختلف ذكر شده است: سوريا = سور = زور / سونا = سون = زون
هيون تسنگ كاهن و جهانگرد معروف چيني در سال 630 ميلادي ( تقريبا مقارن با ظهور اسلام) مسافرتي از طريق افغانستان به هند انجام داده است. او در سفرنامه‌اش اشاره به ديدار از معبدي دارد با نام ”سوناگير“. اين معبد در 23 ميلي جنوب كاپسالا واقع بوده است. او مي‌نويسد:” روح ديوا(يكي از خدايان هندي) از كوه ارونا واقع در كاپسالا به ”تسو – كوچا Tsu – Ku - Cha(زابل) آمده، در ناحية جنوبي آن در كوه ”سوناگير“ اقامت نمود. تمام مردم آنرا پرستش مي‌كنند و هر سال شهزادگان و اشراف و مردم دور و نزديك در جشن آن فراهم مي‌آيند و طلا و نقره و ديگر اجناس گرانبها را با گوسفند و اسب و ديگر حيوانات اهلي فراوان تقديم مي‌كنند“.
از شواهد بر مي‌آيد كه: معبد سوناگير بايد در سرزمين‌هاي جنوبي زابلستان يعني كرانه‌هاي هلمند باشد. در اوايل عهد اسلامي نيز اين معبد هنوز وجود داشته و فاتحان مسلمان گزارشهایي از آن در منطقة زمين داور داده‌اند. مستر مارتين عقيده دارد كه معبد سوناگيرِ هيون تستگ همان پرستشگاهي است كه در زمين داور واقع بوده. احمدبن بلاذري مورخ مسلمان(متوفي 279ه ق) در فصل فتوحات سيستان و كابل از كتاب ”فتوح‌البلدان“ آورده است كه: ”در سنة 30 عبدالله بن عامر به كرمان آمد. وي ربيع بن زياد حارثي را به سيستان فرستاد و او به وادي هلمند آمد. او مردم ”داور“ را در جبال زور(زون) حصار داد و با آنها صلح نمود.. و بت” زور “ را به دست آورد، كه از طلاي ناب بود و چشمان ياقوتي داشت.(فتوح‌البلدان. 486).
اين واقعه را ابن‌اثير نيز در حوادث سال 31 هجري نقل كرده است و از اين بت با نام ”الزوز و بلد الداون “ نام برده است. (الكامل 3/63). ياقوت حموي از قول ابوزيد احمدبن سهل بلخي(متوفي 322 ه ق) و اصطخري(حدود 340 ه ق)، نام اين بت را به دو شكلِ ”زور“ – ”زون“ آورده است.(معجم‌البلدان 4/ 28). كلمة زون يا زور اصلا عربي نيست زيرا نويسندة ”لسان‌العرب“ تصريح مي‌كند كه الزون بضمِ زا، همان زون فارسي است. نتيجه اينكه زون عرب شكل معربست از (سون) فارسي كه هسيون تسنگ در سوناگير به آن اشاره كرده است، اين خدا رب‌النوع آفتاب بوده كه شكلِ آن به صورت هيكل نيم تنه‌اي با شعله‌هايي كه از عقب سر او زبانه كشيده تجسم مي‌شده است. اين شكل در بعضي از سكه‌هاي دولت هفتالي نيز ديده مي‌شود. دكتر جونكر بر روي برخي از اين سكه‌ها نام‌هاي بلاد (زابلستان و داور) را نيز خوانده است. در رابطه با كيشِ آفتاب پرستي، معبد بزرگ ديگري نيز در كوتلِ خير خانه، 12 كيلومتري شمال غرب كابل كشف شده كه باستان‌شناسان آنرا معبد سوريا(رب‌النوع آفتاب) شناسايي كرده‌اند چرا كه هيكل مرمري سوريا از اين محل كشف گرديده است در اين تنديس دو تن از مصاحبين رب‌النوع نيز در دو طرفش ديده مي‌شوند و هر سه بر ارابه‌اي سوارند كه دو اسب آنرا مي‌كشند، رانندة ارابه نيز با كلاه نمدي نوراني ديده مي‌شود كه شلاق بلندي در دست دارد.(آثار عتيقة كوتل خير خانه، موسيو هاكن، ترجمة كهزاد طبع كابل).
شايد از سرِ تصادف پايان بخش آخرين سلسلة پادشاهي ايران باستان نيز ”ماهوي سوري“ نام داشته كه شرايطي به وجود آورد كه يزدگرد سوم در سال 31 ه ق به قتل برسد. داستان اين خائن به ايران را حكيم فردوسي طوسي در شاهنامه آورده است آنجا كه مي‌فرمايد:
ز بغداد راه خراسان گرفت/ همه رنج‌ها بر دل آسان گرفت
جهاندار چون كرد آهنگ مرو/ به ماهوي سوري كنارنگ مرو
يكي نامه بنوشت با درد و خشم/ پر از آرزو دل پر از آب چشم
آخرين شاه ساساني در اين نامه آمدن خود را به مرو به اطلاع ماهوي سوري مي‌رساند. در اينجا فردوسي به صراحت ماهوي را سوري نژاد مي‌داند.
هيوني بر افگند بر سان باد/ به نزديك ماهوي سوري نژاد....
كنارنگ مرو است ماهوي نيز/ ابا لشكر و پيل و هر گونه چيز
كلية شواهد فوق نشان مي‌دهد كه كلمة زون – زور – سون – سونا – سوريا- سور- سوري، همگي از يك ريشه بوده و مربوط به نام خداي آفتاب مي‌شود كه پرستش آن تا ظهور اسلام در بخش شرقي فلات ايران رواج داشته و معابد بزرگي نيز مربوط به آن كشف و يا گزارش شده است. اشكال مختلف اين لغات در بسياري اسامي فارسي ديده مي‌شود. مثلا ”سنا رود“ يكي از شعبه‌هاي هلمند است و قرية ”سناباد“ در يك ميلي طوس همان جايي است كه بعدها حضرت علي‌ابن موسي الرضا(ع) در آنجا به شهادت مي‌رسد و هم اكنون مهمترين زيارتگاه شيعيان در داخل خاكِ ايران است. قبيلة زوري ساكن در منطقة هرات نيز به اين اسم منسوبند. همچنين شهر زورآباد و قبيلة سور در افغانستان. (تاريخ افغانستان، عبدالحي. ص 12 الي 15)
(غزل شمارة 114)
سحر بلبل حكايت با صبا كرد/كه عشق روي گل با ما چها كرد
از آن رنگِ رُخَم خون در دل انداخت/ وزين گلشن، به خارم مبتلا كرد
غلامِ همتِ آن نازنينم/كه كار خير بي روي و ريا كرد
(غزل شمارة 128)
نه من بر آن گلِ عارض غزل سرايم و بس/كه عندليب تو از هر طرف هزارانند
(غزل شمارة 135)
چون مي از خم به سبو رفت و گل افكند نقاب
فرصت عيش نگهدار و بزن جامي چند
(غزل شمارة 146)
چشمة چشمِ مرا اي گلِ خندان درياب
كه به اميدِ تو خوش آب رواني دارد
(غزل شمارة 150)
چو در رويت بخندد گل، مشو در دامش اي بلبل
كه بر گل اعتمادي نيست گر حسنِ جهان دارد
(غزل شمارة 151)
زر از بهاي مي اكنون چو گل دريغ مدار
كه عقلِ كل به صدت عيب متهم دارد
سعدي مي‌فرمايد: ”به خاطر داشتم كه چون به درخت گل رسم دامني پر كنم، هدية اصحاب را، چون برسيدم چنان مستم كرد كه دامنم از دست برفت“. (سعدي و ديل كارنگي. ص 35)
(غزل شمارة 165)
بويِ بهبود ز اوضاعِ جهان مي‌شنوم/شادي آورد گل و بادِ صبا شاد آمد
اديب نيشابوري مي‌فرمايد:
گلِ رويت بپژمرد آخر/ وين طراوت در او نماند باز
با جمالي كه هفته‌اي دو سه بيش/ مي نپايد، نبايد، اين همه ناز
(غزل شمارة 200)
به دورِ گل منشين بي شراب و شاهد و چنگ
كه همچو دورِ بقا، هفته‌اي بُوَد معدود
(غزل شمارة 210)
گلي نچيد ز بستانِ آرزو دلِ من/ مگر نسيمِ مروت درين چمن نوزيد
(غزل شمارة 213)
با لبي و صد هزاران خنده گل آمد به باغ
از كريمي گوييا در گوشه‌اي بويي شنيد
(غزل شمارة 219)
باغبانا ز خزان بي خبرت مي‌بينم/آه از آن روز كه بادت گلِ رعنا ببرد
رهزنِ دهر نخفته است مشو ايمن از اين/ اگر امروز نبردست كه فردا ببرد
(غزل شمارة 221)
آتش رخسارِ گل، خرمنِ بلبل بسوخت /چهرة خندانِ شمع، آفتِ پروانه شد
(غزل شمارة 230)
شكرِ ايزد كه به اقبالِ كله گوشة گل/ نخوتِ بادِ دي و شوكتِ خار آخر شد
(غزل شمارة 231)
گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
كه به باغ آمد ازين راه و از آن خواهد شد
(غزل شمارة 232)
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد/كه در دستت بجز ساغر نباشد
غنيمت دان و مي خور در گلستان/كه گل تا هفتة ديگر نباشد

۱۳۸۸/۰۱/۲۷

کنکاشی درباره کورش کبیر


به نام اورمزد
{امیدعطایی فرد}
وقتي كه بي‌جنگ و جدال وارد بابل شدم، همه مردم قدوم مرا با شادماني پذيرفتند. در قصر پادشاهان بابل بر سرير سلطنت نشستم... لشگر بزرگ من به آرامي وارد بابل شد. نگذاشتم صدمه و آزاري به مردم اين شهر و اين سرزمين وارد آيد. وضع بابل و مكانهاي مقدس آن، قلب مرا تكان داد. فرمان دادم كه همه مردم در پرستش خدايان خود آزاد باشند و بي‌دينان آنان را نيازارند. فرمان دادم كه هيچيك از خانه‌هاي مردم خراب نشود. فرمان دادم كه هيچكس اهالي شهر را از هستي ساقط نكند... صلح و آرامش را به تمامي مردم اعطا كردم.
{كورش بزرگ: گل نبشته (استوانه) بابل}
هنوز درباره ابرمرد تاریخ ایران و جهان، پدر ملتها، مسیح تورات و ذوالقرنین قرآن، سخنان نهفته، بسیار میباشد. در اینجا فهرست‌وار به نکته‌هایی اشاره میکنم که چندان به بررسی کشیده نشده است:
۱. یکی از بهترین آگاهی‌ها درباره آیین و جهانبینی کورش بزرگ، پیکره ایشان در پارسه میباشد. در سده‌های پیش بر فراز تندیس، به خط میخی نام کورش را نگاشته بودند که اینک در دسترس نیست و از پیکره، کنده شده است. این آگاهی را وامدار کسانی چون مادام دیولافوا هستیم که در سفر خود به ایران، تندیس شاهنشاه هخامنشی را نقاشی کرد. برخی از نویسندگان بدون توجه به این نکته، تندیس یادشده را «فرشته بالدار!!» میخوانند. مایه نگرانی و افسوس است که نگاره‌هایی از کورش بزرگ رواج یافته که بر سر ایشان، کلاهی مانند کلاهخود موتورسواران نهاده‌اند و یک ستاره که مانند آرم و نماد آمریکاست، در بغل این کلاه ساختگی، خودنمایی میکند.
< نگاره جعلی و نادرست کورش بزرگ >
گیسوان شقیقه را بلند میکردند و پس از بافتن، به گونه‌ای در بناگوش می‌پیچاندند که بسان شاخ قوچ میشد. آن ستاره‌ای که شما می‌بینید در واقع موهای بافته شده بود! این رسم مغانه را امروزه در میان خاخامهای یهودی میتوان دید که موهای شقیقه را دراز میکنند و میبافند و البته نمیپیچند.
۲. در دست راست شاهنشاه چوبدست شاهی (اشترای جمشید) به چشم میخورد که امروزه محو شده است. همانند آن در نگاره‌های زرتشت میباشد و شاید هم بَرسَم (شاخه مقدس) بوده است. در اوستـا (ونديداد، فرگرد دوم) مي‌خوانيم كه اهـورامزدا به جمشيد عصايي زرين مي‌بخشد تا به ياري آن، زمين را فراخ تر كند. در تورات (سفر اعداد، 21) از ساخته شدن عصايي ويژه به دست موسا سخن رفته كه به شكل ماري برنجين بر سر يك نيزه بود. از شهر باستاني «سغد» تا مصر كهن، و حتا در ميان سرخپوستان آزتك، نگاره هايي از يك عصا با سر مار به دست آمده است. به نوشتة «پولي‌ين» زماني كه داريوش و سپاهيانش در بيابان دچار بي‌آبي شدند، داريوش برفراز يك بلندي، عصاي شاهي‌اش را در زمين فرو برد و جامة سلطنتي را برآن آويخت و تاج شهرياري را روي آن نهاد و به نيايش پرداخت تا آنكه باران فراوان فرو باريد.
۳. دیهیم شاهان یا سرداران بر چندگونه بود. افسر کورش هخامنشی برگرفته از آیینی مغانه میباشد که در مصر نیز راه یافته بود و نمونه‌ای از آن به جای مانده است. [بنگرید به کتاب: سکندر و دارا/ استاد بهروز]. زیرسازه افسر شاهنشاه کورش، شاخهای قوچ است که هرکدام به سوی مخالف دیگری کشیده شده و همسو نیستند. در انجیل، قوچ: نشانه خدایی، و بز: نشانه اهریمنی است. در تورات (پیشگوییهای دانیال) پادشاهی کورش به گونه قوچ، و الکساندر مقدونی به چهره بز نموده شده‌اند. در بنایی ویران، نزدیک به آرامگاه کورش بزرگ، که آن را آتشکده میدانند، روی برخی سنگها نقش شاخ قوچ دیده میشود. در زبان انگلیسی، تاج را کرون crown مینامند که همان «قرن» در کلمه ذوالقرنین (دارای تاج شاخدار) میباشد. از ژاپن تا اسکاندیناوی، این افسر و یا کلاه ویژه به چشم میخورد.
۴. بر فراز افسر شاه، سه گوی را نهاده بودند. تاکنون کسی به چیستی این گویها پی نبرده است. من گمان میکنم که اینها مروارید هستند؛ یکی از نمادهای آیین مهر که در نوشتارهای رمزآمیز عیسوی نیز یاد شده است. در سروده‌ای به زبان سریانی خطاب به عیسا، او را به مروارید همانند کرده و گفته است: بزرگ است شکوه تو؛ در آن تاجی که تو را نشانده‌اند، همانند نداری.
مرواریدها بر روی گل نیلوفر جای دارند که این گیاه نیز از ارجمندترین نمادهای میتراییسم به شمار میرود. در تندیسکی از آلمان می‌بینیم که ایزد میترا از میان نیلوفر زاده میشود. در جشن مهرگان، موبدموبدان در خوانچه‌ای که نزد شاه میبرد، گل نیلوفر مینهاد.
در «تاق بستان» نیز فرشته‌ای دارای دیهیم مروارید نشان بوده و فرشته دیگر، پیاله‌ای پر از مروارید دارد. [بنگرید به: جستار درباره مهر و ناهید/ م. مغدم]. نگاره‌ای از یک شاهین هخامنشی نیز سه مروارید (یکی روی سر و دو تای دیگر در چنگالها) را نشان میدهد. آیا این عقاب همان لقب کورش بزرگ در تورات، یعنی«شاهین شرق» میباشد؟
 <  شاهین هخامنشی >
۵. بر روی شاخها و در دو سوی نیلوفرها، یک چنبره به حالت مار دیده میشد که در تندیسهای ساسانی بر روی شانه های آنان جای دارد. در استوره های زروانی و میترایی، و نیز نگاره ها و پیکره های به دست آمده، نماد مار خودنمایی میکند. یادآور میگردد که پس از پیوستن دو سرزمین مصر شمالی (با نماد شاهین) و مصر جنوبی (با نماد مار)، فرعونهای مصر متحد، هر دو نماد شاهین و مار را بر افسر خود به کار میبردند. کورش بزرگ نیز از آیینهای شوش و آنشان بی بهره نبود.
۶. چهار بالی که پیکر کورش را پوشانده، نشانه سروری بر چهار گوشه جهان میباشد و نیز سخن از آن دارد که خدایگان کورش هخامنشی به درجه ایزدان رسیده است. در تورات (کتاب اشعیای نبی) میخوانیم که خداوند کورش را مسح کرده و روح ایزدی در اوست. کورش پرتو و فروغی برای انسانهاست و خدا او را بسیار دوست دارد. كتسياس آورده است كه كورش بزرگ پيش از رسيدن به پادشاهي، خواب ديد كه سه بار در حال دست بردن به خورشيد است. اين خواب را براي او چنين تعبير مي‌كنند كه سي سال فرمانروايي خواهد كرد. به برداشت درست «اشپيگل» Spiegel منظور از خورشيد: فرة شاهي است. يادآور مي‌شود كه نام كوروش به معناي خورشيدوش است و در زبانهاي عبري و عربي به گونه هاي قورش و قريش درآمده است.
۷. پایه آرامگاه کورش بسان زیگورات، و آن تابوت بزرگ سنگی با تاق شیب‌دارش، نمایه‌ای از مهرازی (معماری) ناهیدپرستی میباشد. آناهیتا و میترا از ایزدانی بوده‌اند که در کنار اهورامزدا در سنگنبشته‌های هخامنشی، یاد گردیده‌اند. آرامگاه دارای هفت (عدد مقدس و نشانه هفت ایزد ـ سیاره) پله میباشد.

<آرامگاه کورش بزرگ>
۸. گزنفون در كورش نامه آورده: كورش بزرگ نه فقط لازم مي‌دانست كه پادشاه از لحاظ منش و روش فطري بر اتباع خود تفوق و برتري داشته باشد، بلكه گاهي مهارت و تدبير ساختگي را معمول دارد. ازين رو، خود لباس مادي پوشيد و ديگران را هم به آن كار تشويق كرد، چون مي‌پنداشت كه آن لباس بلند اين حُسن را دارد كه معايب بدني را مي‌پوشاند و پوشنده را بزرگ و خوش قواره جلوه مي‌دهد. مثلا كفش مادي چنان بود كه پاشنة مضاعف داشت بـدون آنـكه كسي مـلتفت شود و قـد مـرد بـلندتـر از واقـع  مي‌نمود. كورش سرمه كشيدن و آرايش صورت را تشويق مي‌كرد تا چشمان افراد: درخشان، و با رنگ: پوست ايشان زيباتر شود. و مقرر داشت كه درباريانش در انظار ديگران آب دهان نيندازند و يا بيني پاك نكنند و يا سر بر نگردانند و به چيزي خيره ننگرند و چنان رفتار سنگين و قرين وقار نمايند كه گويي هيچ چيز توجه آنها را جلب نكرده است. اينها همه تمهيدات و وسيله براي تأمين يك منظور بود كه در زيردستان نسبت به رؤسا نظر كينه و نفرت ايجاد نشود.
افلاتون در رسالة سوم قوانين نوشته است: در دوران پادشاهي كورش، ايرانيان هم خود آزاد بودند و هم توانسته بودند اقوام بسياري را تحت فرمان خود در آورند. حكمرانان زيردست را تا اندازه اي آزاد گذاشته بودند و اصل برابري را رعايت مي‌كردند. سربازان، فرمانـدهان خود را دوست داشتند و بـا رغبت و اشتياق، بـه مـيدان جنگ مي‌رفتند. اگر در ميان آنان مردي روشن‌بين بود كه مي‌توانست پيشنهادي عاقلانه بدهد، پادشاه بر او حسد نمي‌برد و ابرو در هم نمي‌كشيد؛ بلكه او را در سخن گفتن، آزاد مي‌گذاشت و همة كساني را كه به او پندهاي خردمندانه مي‌دادند، محترم مي‌داشت . اين آزادي و دوستي و تبادل نظر سبب شده بود كه كشور رشد كند و روز به روز آبادان شود.
برای آگاهی بیشتر بنگرید به کتابهای:
* منم کورش شاه جهان/ انتشارات آشیانه کتاب
* پیامبر آریایی: مسیح پارسی/ انتشارات عطایی
* پادشاهی در استوره و تاریخ ایران/ انتشارات عطایی

۱۳۸۸/۰۱/۲۴

حافظ مهرآیین (۳۳)


{م.ص. نظمی افشار}
افكار مانوي و تاثير آن بر عرفان
به نوشتة امانوئل اژرتر: ”مانوي گرايي نوعي مذهب ايراني است كه در مقابل مسيحيت قرار دارد“. ماني در سال 215 ميلادي در شهر بابل واقع در بين‌النهرين به دنيا آمد. در آن زمان اين بخش از خاور نزديك مركز و قلب پادشاهان ساسانيِ ايران محسوب مي‌گشت و كاملا ايراني نشين بود. در سن 25 سالگي در اثر الهاماتي كه به او دست داد ادعاي پيامبري كرد و اظهار نمود كه آخرين مظهر خداست كه عيسي در آخرين شب حيات به آن اشاره كرده است. ماني افكار ايراني را با مسيحيت مخلوط كرد. او به دو قدرت عقيده داشت كه در هر عنصر و هر مخلوقي وجود دارد. او عالم را به دو قسمت مشخص تقسيم كرد كه خوبي و بدي در آن فرمانروايي داشته‌اند. ماني به وسيلة 12 حواري احاطه شده و مذهب او تشكيلاتي مانند كليساي مسيحي داشته است. عظمت و شكوه فكر ايراني قابل انكار نيست. ايرانيان افكار روحاني بزرگي را طرح كرده‌اند. مبارزة ميان خوبي و بدي در قلب انسان از افكار بزرگ مذهبي ايرانيان است.
مجيد يكتايي مي‌نويسد كه: ماني در سال 256 ميلادي در زمان پادشاهي اردوان اشكاني در يك خانوادة مهري بدنيا آمد.(شناسايي راه و روش علم و فلسفه. ص 63) همانطور كه ملاحظه مي‌شود ميان عقيدة امانوئل اژرتر و استاد يكتايي در بارة تاريخ تولد ماني پنجاه سال اختلاف وجود دارد. نام پدر ماني ”پتك“ يا “فتق” و اهل همدان بوده و نام مادر او را ميس يا مار – مريم- نوشته‌اند. یكي از كتاب‌هاي ماني بنام انگليون يا انجيل زنده يا انجيل ماني است. اين كتاب را سفرالاسرار نيز گفته‌اند. بخش تصويري اين كتاب كه حاوي نقاشي‌هاي ماني است در فارسي به ارژنگ يا ارتنگ معروف است. افرم‌رهاوي كه يك سده پس از ماني مي‌زيست گويد: ماني در ارتنگ صورت‌هاي وحشتناك از فرزندان ظلمت كشيده و رنگآميزي نموده بود تا نفرت پيروان را برانگيزد و در برابر نقش‌هاي زيبا ازفرزندان نور كشيده بود تا جلب نظر بينندگان نمايد.
در مذهب ماني عقيده بر اين است كه در جهان نور و ظلمت به هم آميخته و در وجود آدمي، اهريمن و يزدان از هم جدا نيست. انسان بايد كوشش كند كه اين امتزاج را بهم زند و نور آسماني كه در كالبد تن گرفتار است رهايي يافته به جايگاه اصلي كه جهان نور باشد باز گردد. براي اين كار رياضت بدن لازم است و هر چه بيشتر روزه گرفته شود براي ضعف جسماني بهتر باشد. كسانيكه نمي‌توانند تمام سال را روزه بدارند يك هفتم آنرا بايد روزه بگيرند. در اين مذهب الهام و رياضت اساس طريقت است و هر كار و هر عمل براي رسيدن به مقصود اصلي كه انحلال امتزاج آفرينش باشد رواست. نيكلسن عقيده دارد كه كلمة صديق را كه صوفيان قرون اوليه به روحانيون خود مي‌گفته‌اند از كيش مانوي گرفته‌اند.
ماني مي‌گويد: اين دنيايي كه در آن زندگي مي‌كنيم خلقت يك خداوند نيست زيرا ممكن نيست كه خدا گرگ و آهو را با هم خلق كرده باشد كه يكي با كمال بيرحمي آن ديگري را بدرد و بخورد. چنين ظلمي نمي‌تواند كار خداوند مهربان باشد. پس دو خدا وجود دارد كه يكي نور است و ديگري ظلمت.
در مذهب ماني مي‌بايست از زن دوري كرد و هر كار كه شخص را از نزديكي با زن باز دارد سزاوار است. در بارة خلقت انسان ماني مي‌گويد مرد را خداوند مهربان خلق كرده و زن را اهريمن فريبنده آفريده است. اصلا اهريمن زن را براي اين خلق كرده كه با زيبايي و عشوه‌گري‌ها و طنازي خود مرد را بفريبد و نسلي از آنها باقي بماند و روح مرد را كه روحي آسماني است در جسد پليد شيطاني به زندان بيفكند.(شناسايي راه و روش علم و فلسفه. ص 67 و70).
(غزل شمارة 185)
در ازل بست دلم با سرِ زلفت پيوند
تا ابد سر نكشد وز سرِ پيمان نرود
هركه خواهدكه چوحافظ‌ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وزپيِ ايشان نرود
دكتر فاروق صفي‌زاده عقيده دارد كه نام ماني در قرآن مجيد نيز آمده است. او چنين استدلال مي‌كند: در قرآن، سورة ياسين در بارة ماني نازل شده، لقب ماني ماه بوده، ماه در پهلوي و اوستايي سين است و خورشيد نيز سان، ياسين يعني اي ماه، اي ماني، همانا كه تو از برگزيدگاني.(گاهشماري چهارده‌ هزار سالة ايراني. ص 32)
استاد مجيد يكتايي در بارة نفوذ آيين مانوي در عرفان نوشته است: ”رنگِ مانوي در افكار بسياري از فرقه‌هاي صوفيه ديده مي‌شود و بسياري از پيشوايانِ اوليه نظير ابراهيمِ نظام بلخي استاد ابونواس ابوالذيل علاف واصل‌بن عطا و ابو عثمان‌جاحظ و حسن بصري رنگ مانوي داشته‌اند. معتزله تحتِ تاثير افكار مانوي بوده‌اند و خواسته‌اند براي آنچه در اسلام گفته شده مباني فلسفي بر اساس مانويت بسازند(شناسايي راه و روش علم و فلسفه. ص 20).
محمدبن زكرياي رازي بنا به گفتة بيروني در رسالة فهرست: مانوي مذهب بوده است(خلاصة حكمت‌الاشراق. ص 11) مي‌دانيم كه در مذهب مانوي خوردنِ شراب حرام بوده و پيروان اين مذهب نمي‌بايست از شراب استفاده كنند. اين در حالي است كه در آيين مهر شراب جزو خوردني‌هاي مقدس است و در مراسم مذهبي از آن استفاده مي‌شده. از ديگر سو مي‌دانيم كه دو فرقة عرفانيِ مهري و مانوي هر دو در روزگار ساساني وجود داشته و بطور حتم به طور مخفيانه در دورة اسلامي نيز ادامه يافته است. به نظر مي‌رسد كه حافظ در بسياري از غزل‌هايش به تفاوت اين دو نوع عرفان اشاره داشته و اعضاي گروه ديگر را مورد عتاب قرار داده و يا اعمالِ خود از جمله خوردن شراب را توجيه كرده است.
(غزل شمارة 176)
من و انكارِ شراب اين چه حكايت باشد
غالبا اين قدرم عقل و كفايت باشد
من كه شب‌ها رهِ تقوي‌ زده‌ام با دف و چنگ
ناگهان سر به ره آرم چه حكايت باشد
مسافرت كردن و در راه‌ها بودن يكي از اركانِ مهمِ مذهبِ مانوي است كه پيروانِ اين فرقه به آن ملزم هستند.
زاهد ار راه به رندي نبرد معذور است
عشق كاري است كه موقوفِ هدايت باشد
تا به غايت ره ميخانه نمي‌دانستم
ورنه مستوري ما تا به چه غايت باشد
بندة پير مغانم كه ز جهلم برهاند
پير ما هر چه كند عين ولايت باشد
زاهد و عُجب و نماز و من و مستي ‌و نياز
تا تو را خود ز ميان با كه عنايت باشد
دوش از اين غصه نخفتم كه حكيمي مي‌گفت
حافظ ار مست بود، جاي شكايت باشد
در بعضي از غزليات هم چنين به نظر مي‌رسد كه حافظ در ميان دو عقيدة كلي عرفان يعني مانويسم و مهريسم سرگردان مانده و نمي‌داند كدام را برگزيند.
(غزل شمارة 188)
حكمِ مستوري و مستي همه بر خاتم توست
كس ندانست كه آخر به چه حالت برود
در بعضي از غزل‌ها نيز حافظ هنگامي كه مي‌خواهد به جمع اشاره كند و واژه‌اي به كار برد كه شامل همه باشد مهر و ماه را با هم به كار برده است.
(غزل شمارة 189)
بيا كه رايتِ منصورِ پادشاه رسيد/نويدِ فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد
يعني از بازگشت منصور پادشاه هم مهري مذهبان و هم ماه پرستان خوشحال هستند.

۱۳۸۸/۰۱/۲۳

مصایب کیهانی (۳)


اقمار در حال گردش
همان طور که به خوبی می دانیم، نظریات گوناگونی دربارۀ منشأ ماه وجود دارد. بسیاری بر این باورند که ماه جزئی از منظومۀ شمسی نبود، بلکه از محل اصلی خود واقع در بخش متفاوتی از فضا جدا گشته و وارد منظومۀ شمسی شد و در حوزۀ جاذبۀ زمین به دام افتاد. همانطور که هوبریگر اتریشی خاطر نشان می سازد، ترکیبات و مواد تشکیل دهندۀ ماه آنقدر با مواد تشکیل دهندۀ دیگر اعضاء منظومۀ ما متفاوت است که ما ناچاریم به ستاره ها و سیاراتی از مناطق ناشناختۀ کهکشان بیندیشیم.
نویسندۀ فرانسوی، دنیس ساورات، که به همراه اچ. اس. بلامی، فرضیۀ خارق العاده ای را بر اساس تحقیقات هوبریگر بوجود آورده است، در کتاب آتلانتیس و غولها می نویسد: « ماه اولین قمری نیست که به گرد زمین گشت: هر یک از دورانهای زمین شناسی قمری برای خود داشت. و این دورانها به شکل مشخصی از یک دیگر متمایز می باشند، چرا که در پایان هر دوران- و سبب اصلی به پایان رسیدن آن دوره نیز همین بود که - قمر آن دوره به زمین سقوط می کرد. مداری که ماه در آن به گرد زمین می گردد به شکل یک بیضی بسته نیست، بلگه به صورت مارپیچی است که دائماً رو به کاهش می گذارد، و این مدار در حال کاهش چیزی حدود 15 میلیون سال دیگر به پایان می رسد و باعث می شود ماه نیز به نوبۀ خود سقوط نماید. پس بنابر این، پیشتر قمر اولی به زمین سقوط کرده است؛ و قمر ثانی و قمر ثالثی نیز به همچنین».
احتمال دارد که سر جورج داروین، پسر بزرگمردی که تکامل را شرح و بسط داد، به طور غیر مستقیم فرضیۀ فوق را تأیید کند. وی بر این باور بود که ماه ما محکوم به از هم پاشیدن است. وی توضیح می دهد که زمانیکه زمین بوجود آمد، هر پنج ساعت یکبار گرد محور خود می چرخید. با گذشت زمان از سرعت چرخش زمین کاسته شد، و بخشی از آن به خاطر کششهای سیاره ای متضاد بود که امروزه هنوز هم ماه را تحت تأثیر خود دارد. میزان کاهش سرعت فقط یک ثانیه در هر 120000سال می باشد، ولی حرکت زمین در فضا نیز کند می شود، پس فاصلۀ بین زمین و ماه دائماً در حال افزایش است.
پنجاه هزار سال دیگر فاصلۀ ماه از زمین حدود 340000 مایل خواهد شد، روز زمین برابر یک ماه و برابر 47 روز کنونی می شود. به این شکل همیشه فقط یک طرف زمین رو به خورشید خواهد بود؛ روزها و شبهای زمین تقریباً به شکلی غیر قابل تحمل گرم و سرد خواهد گشت، چرا که اتمسفر برای آنکه زمین را از تابش خوشید در یک چنین زمان طولانی ای محافظت کند، یا آن میزان از گرمای روز را ذخیره نماید که شبهای طولانی را قابل تحمل سازد، کافی نخواهد بود.
سپس هنگامی که زمین به مرحله ای برسد که سرعت چرخشش به گرد خود از سرعت گردش ماه به دور زمین هم کمتر شود، کشش های بین سیاره ای شروع به فعالیت به شنل معکوس می نمایند، یعنی سرعت گردش زمین به دور خود را زیاد می کنند. ماه دومرتبه به زمین نزدیکتر شده و در مرحلۀ بخصوصی از هم خواهد پاشید. بعضی از خرده های آن همچون حلقۀ اطراف کیوان، شروع به چرخش به گرد زمین می کنند، در حالیکه باران مخربی از شهاب سنگها بر زمین فرود خواهد آمد. زمین لرزه های دهشتناکی در خشکی و دریا از پی می آیند، آتشفشانها فوران می کنند و دریا مناطق وسیعی را خواهد پوشاند. در بهترین حالت تنها گروههای معدودی از انسانها بدبخت و مفلوک جان بدر خواهند برد، و همین ها هم درگیر نبردی مأیوسانه با آن حیواناتی که از این فاجعۀ جهانی جان بدر برده اند و هیولاهایی که در اثر شرایط محیطی جدید بوجود آمده اند، خواهند شد.
طبیعتاً دورانی که داروین از هم پاشیدن ماه را در آن پیش بینی نمود، مربوط به حجم، سرعت و جهت حرکت و فاصلۀ ماه از زمین می باشد. ما دربارۀ اقمار قبلی چیزهای اندکی می دانیم، ولی چنانچه آنها واقعاً وجود می داشتند، پایان کارشان می باید کم و بیش مشابه توصیفی باشد که در بالا نقل شد. همانطور که ساورات خاطر نشان می سازد، رویایی وجود دارد که هر از گاهی به ذهن مردم می آید: رویای آنکه روزی ماه از آسمان سقوط کند. آسمان به رنگ خون در بیاید، ستارگان مرتعش شوند، ماه شروع به لرزیدن کند؛ سپس به اندازۀ غول آسایی در آید و شتابان به سوی زمین که گردبادی مخرب آنرا می لرزاند، سقوط کند. ساورات ادامه می دهد: « این صرفاً خیالات یا احساس قبلی رخ دادن چیزی شوم نیست، بلکه خاطرات اجدادمان را منعکس می کند. خاطراتی که ناخودآگاه از نسلی به نسل بعد انتقال یافته است، همانطور که گزارشی که در کتاب مکاشفۀ یوحنا آمده، ملهم از آنچه می باشد که در گذشتۀ دور رخ داده است. در حقیقت « پایان دنیا » پیشتر همانطور که در کتاب مقدس مزبور توصیفش رفته، رخ داده است: « و بنگر، آنجا زمین لرزه ای سخت بود؛ خورشید بسان پارچه ای که از موی سیاه ببافند، سیاه، و ماه همچون خون سرخ شد، و ستارگان آسمان به زمین افتادند، همانطور که درخت انجیر، چون بادی قوی تکانش دهد، میوه هایش را که بی موقع رسیده اند بر زمین می افکند. و آسمان بسان توماری که درهم بپیچد از زمین جدا گشت؛ و هر کوه و جزیره ای از جای خویش به در آورده شد».
آیا همۀ اینها تخیل محض است؟ وقتی که استوره ها، کشفیات عالی و بحث و جدلهای کاملاً علمی، همگی دست به دست هم می دهند تا تصویری مشابه را ارائه کنند، باور اینکه اینها تخیل صرف باشند دشوار است. درست است که تصویر مزبور پر از شک و تردید می باشد، و لیکن مطلبی که می گویند در جزئیات دقیق بسیاری با هم همخوانی دارند، به شکلی که نمی توان آنها را نادیده گرفت.
{ترجمه: کامبیز منزوی}
[یادداشت: خوانندگان در این زمینه‌ها میتوانند بنگرند به کتاب: نبرد خدایان / امید عطایی]

۱۳۸۸/۰۱/۲۱

مصایب کیهانی (۲)


برای آنکه یک بلای طبیعی آب وهوای مناطق وسیعی را برای همیشه دگرگون کند، صدها آتشفشان باید همزمان با هم شروع به فعالیت بنمایند. همانطور که هاپگود می گوید: « چنانچه به ابرهای حاصل از گرد و غبار آتشفشانی بیاندیشیم که در هوا پخش می شوند،تابش نور خورشید را کم می کنند و اتمسفر را سرد می سازند، دیگر تصور توفان هایی که بتوانند برفی به عمق 40 پا یا 40 روز پیاپی باران ایجاد کنند، کاری بس آسان خواهد بود. بارش برفی از این نوع می توانسته حیوانات را در محدودۀ وسیعی نابود و اجسادشان را منجمد کند، بدین شکل که آنها را در جامه ای از برف بپوشاند که در تابستانی که از پی می آید ذوب نشود، ولی در هر زمستان ارتفاعش بیشتر شود».
بنا به عقیدۀ این دانشمند آمریکایی، این سری فوران های آتشفشانی دهشتناک باید از حرکات سطح زمین ناشی شده باشد. طبق گفتۀ آلفرد وگنر، در ابتدا قاره ها از تکه تکه شدن یک جرم و تودۀ نخستین به وجود آمدند؛ بخش هایی از این توده شروع به حرکت در جهات مختلف کردند و بر روی لایه های زیرین زمین که سر جای خود مانده بودند، آمدند. به نظر می رسد که هاپگود معتقد است که یک سلسله از این جابجایی ها حدود ده هزار سال پیش رخ داد که در نتیجۀ آنها آمریکا به سمت جنوب حرکت کرد، در حالیکه سیبری و قطب جنوب که پیشتر در عرض جغرافیایی دارای آب و هوای معتدل قرار داشتند، تبدیل به سردترین نقاط کرۀ زمین شدند. از سوی دیگر واگنر معتقد است که از هم شکافتن و جدا شدن قاره ها در حدود 250 میلیون سال پیش آغاز شد و حدود یک میلیون سال پیش قاره ها در موقعیت فعلی خود قرار گرفتند. ما مجبور نیستیم که این نظریه را بپذیریم ولی به نظر می اید که به اندازۀ کافی قابل تحسین باشد. ولی قبول کردن فرضیۀ هاپگود مبنی بر اینکه جدا شدن و حرکت آمریکا، سیبری و قطب جنوب در زمان نسبتاً کوتاهی انجام شد- درحقیقت آنقدر کوتاه که باید لرزه های بسیار شدیدتری را از آنچه که وی متصور شده است به وجود می آورد- ولی آنقدر ادامه یافت که یک سلسله فوران های آتش فشانی و زمین لرزه ای را باعث شود. این فورانها و لرزه ها می توانست هر گونه حیاتی را بر روی سیاره مان نابود سازد، ولی در هر صورت زمین را در لفاف ضخیمی از گرد و غبار می پوشاند و نتیجه اش این می بود که هر گوشه ای از سطح زمین به زمستانی دچار می شد که قرن ها دوام می آورد. نه تنها ماموتها بلکه تمام ارگانیزمهای برتر جهان حیوانات و گیاهان در مقابل این فاجعۀ طبیعی به زانو در می آمدند.
با این حال در حقیقت واقع، گرچه هجوم « سرمای فراگیر » آنقدر بود که سیبری و قطب جنوب را به ویرانی بکشد، در دیگر نقاط جهان دوام زیادی نیاورد: بنا به دلایلی که بعداً سعی می کنیم آنها را توضیح بدهیم، این هجوم سرما منجر به افزایش دما به حدی قابل توجه در اروپا و آمریکا شد.
برخوردهایی در فضا
اگر به دنبال توضیحات دیگری در خصوص حوادث آخرالزمان مانندی که اعصار یخی متوالی را باعث شدند باشیم، فقط می توانیم اینطور فرض کنیم که حوادث مزبور منشأ فرا زمینی داشتند. درک این مطلب آسان است که در گذشتۀ خیلی دور پوستۀ زمین آنقدر نازک بود که گدازه های آتشفشانی که در زیر سطح زمین در حال غلیان و جوشش بودند، می توانستند در فوران های شدید بیرون بپاشند؛ ولی باور کردن فوران های ناگهانی فعالیتهای آتشفشانی در همه جای این کرۀ خاکی، همزمان با هم در دورانی که از دیدگاه زمین شناسی بسیار به ما نزدیکتر است، کار دشواری خواهد بود. چنین حادثه ای فقط می توانسته ناشی از عاملی خارجی بوده باشد.
این عامل چه می توانسته باشد؟ بدون اینکه بخواهیم به قلمرو داستانهای علمی تخیلی قدم نهیم فقط می توانیم بگوییم که فاجعۀ طبیعی ای که صحبتش رفت در اثر برخورد جرمی آسمانی با سطح زمین به وجود آمد. در این راستا می توانیم سیارکی را تصور کنیم که طی یک تقارن سیاره ای غیرعادی، از مدار خود بیرون کشیده شده بود، یا شهاب سنگهایی که از فضای خارج می آمدند یا اقمار قبلی خود زمین.
این فرضیه با حرکت مناطق قطب شمال و قطب جنوب، که به نظر می رسد بیش از یکبار در تاریخ سیاره مان رخ داده، سازگار است. این مسأله در اسناد مصری کهن، در پاپیروس های هرمیتاژ، ایپوور و هریس بازتاب یافته است. مورد اخیر الذکر صحبت از بلای ناگهانی ای می کند که به دنبال آن « جنوب شمال گشت ... و زمین به دور خویش چرخید ». بعلاوه هردوت به ما می گوید که به گفتۀ کاهنین تبس: « در اعصار گذشته دو بار خورشید از نقطه ای متفاوت از آنچه امروز از آن طلوع می کند، طلوع کرد، و دو بار به غروب کردن در شرق به جای غرب خو گرفته بود».
شواهد علمی در این زمینه کم نیستند: به گفتۀ کرایش گراور، در دوران زغال سنگ وسنگواره ها، قطب شمال جایی در نزدیکی هاوایی قرار داشت، در حالیکه در زمانهای پسین در دریاچۀ چاد در آفریقا واقع بود. بنابه گفتۀ برخی زمین شناسان آمریکایی، این حقیقت که این ذخیرۀ عظیم آب نه دارای رودهایی بود که به آن بریزند و نه دارای مخرج، ثابت می کند که از ذوب شدن یخچالی عظیم تشکیل شده است. چنین جابجایی های خارق العاده ای می توانسته به راستی ناشی از فوران شدید آتشفشانهای زیادی باشد که کم و بیش همزمان با هم در سراسر کرۀ زمین رخ دادند. ما می توانیم اثر آنرا با تصور فشفشه ای که به دور خود می چرخد و میجهد در حالیکه انفجارهای پیاپی در نقاط مختلف سطح آن رخ می دهند، مجسم کنیم. یک زمین شناس آلمانی تأثیر یک چنین فاجعۀ طبیعی ای را به شکل زیر بازسازی کرده است:
« به سمت شمال غربی رگه های خیره کنندۀ سفید گاز، به طول حدودا ً1200 یا 1500 مایل درون قوسی بزرگ در پهنای آسمان محبوس شده بود. بی صدا و با سرعت نور، در حالیکه وسیعتر و وسیعتر می گشت نزدیک شد، و مانند ماری عظیم گرداگرد زمین را فرا گرفت، در حالیکه آتش سوزی های مهیبی در هر دو سوی زمین رخ می داد. سپس از فضای خارج، مرگ به چهر سیارک یا اختر واره ای که از مدارش بیرون کشیده شده بود، بر زمین نازل گشت. زمانیکه این جرم هنوز با سیارۀ ما کمی فاصله داشت دو تکه شد: هر دو تکه با چنان نیرویی به درون اقیانوس اطلس فرو افتادند که ناگهان داخل پوستۀ زمین شدند. ستونی آتشین با غرشی سهمگین به سوی آسمان برخاست، و با خود گاز، خاکستر، مواد مذاب، سنگ و توده های عظیمی از گدازه های آتشفشانی منور را روبید. نابودی هزاران و هزاران مایل را فرا گرفت؛ اقیانوس شروع به جوشیدن کرد، مقادیر زیادی آب تبخیر شد و به همراه گرد و خاک و خاکسترهای آتشفشانی، متراکم گشته و ابرهای سیاهی را تشکیل داد که خورشید را پنهان کردند. تمام آتشفشانهای زمین با شدت وحشتناکی فوران نمودند ...».
همانطور که بعداً خواهیم دید، این توصیفی از فاجعۀ طبیعی ای بود که نژاد ماموتها را منقرض کرد، برخوردی کیهانی که 11000 سال پیش رخ داد، و شهرهای بندری را دربر گرفته و به ارتفاع 13000 پایی از سطح دریا رساند؛ در میان دیگر شگفتیهایی که در زمین اتفاق افتاد، ما بوجود آمدن آبشارهای نیاگارا را مدیون این بلای طبیعی هستیم. مسأله ای که در اینجا بسیار حیرت آور می باشد این است که فاجعۀ مزبور به خودی خود آنچه را که به درستی عصر یخی می نامیم، به دنبال نیاورد؛ بلکه باران ها و سیل های ناشی از آن بود که توفانی را ساخت که در کتب مقدس درباره اش خواندیم. برخی دانشمندان معتقدند که سبب این فاجعه این بود که حوزۀ جاذبۀ زمین، اخترواره ای را در یک وضعیت استثنایی که طی آن، زمین، ماه و ناهید بسیار به هم نزدیک شده بودند، به درون خود جذب کرد. ولی وقتی اینرا در مقیاس کیهانی بسنجیم، در میابیم که این فاجعه در مقایسه با فجایای قبلی ابعاد بسیار کمتری داشته است، فجایایی که به عقیدۀ برخی دانشمندان، تصادم سه قمر پیشین زمین با سیاره مان یکی از آنها بود. ماهی که امروزه می بینیم چهارمین قمر از اقمار زمین می باشد.
{ترجمه: کامبیز منزوی}

۱۳۸۸/۰۱/۱۹

مصایب کیهانی (۱)


چه نیرویی می توانسته تمدن های در حال شکوفایی را با یک ضربت از صفحۀ روزگار محو کند، شمار بسیاری از جمعیت جهان را بکشد و بازماندگان را محکوم نماید که در غارهایی که نیاکانشان هزاران سال پیش بیرون از آنها با مشقت بسیار کوشیده بودند، پناه بگیرند؟ مشخص است که این عامل می باید نوعی مصیبت دهشتناک بوده باشد. مصیبتی که تمام سیارۀ ما را دگرگون ساخت. شواهد زیادی در دست است که نشان می دهد فجایعی در این مقیاس حقیقتاً اتفاق افتاده اند. نخستین ماموتی را که کاملاً سالم باقی مانده بود، یک قزاق در سال 1797 کشف کرد. ولی متأسفانه گوشت آنرا به خورد سگهای سورتمه اش داد؛ چنین کشفی در آن دوره در نظر علم ارزش زیادی نداشت. آنهایی که در سالهای بعد نمونه های دیگری را کشف کردند با دقت و مراقبت بیشتری با آنها رفتار نمودند، و همچنانکه وضعیت علم و دانش پیشرفت کرد این امکان به وجود آمد که بتوان توصیف دقیقی از این حیوان وحشی ماقبل تاریخ ارائه داد. معهذا بنا به گفتۀ دانشمند آمریکایی، چارلز اچ هاپگود، «گرچه گاهی لاشه ها و اسکلتهای کامل یافت می شوند، به نظر می رسدکه بقایای مزبور توسط نیرویی عظیم دریده شده اند. در برخی نقاط توده های استخوانی وجود دارند که ارتفاعشان به اندازۀ یک تپۀ کوچک می باشد، بقایای ماموتها با بقایای اسبها، بزهای کوهی، گاومیش کوهاندار آمریکایی و اروپایی، گربه سانان غول پیکر و دیگر حیوانات کوچکتر درهم آمیخته و اینجا و آنجا به چشم می خورد. در طول قرون گذشته، بشر از این گورستانهای اسرار آمیز خبر داشته است، و عاجهای ماموت که طولشان به 10 پا نیز می رسید، قرن ها اگر نه هزاره ها، وسیلۀ داد وستد در آسیا بوده اند. بین سالهای 1880 و 1900 حدود ده میلیون جفت عاج در سیبری کشف شدند، و به نظر می رسید که هنوز خیلی مانده تا بقیۀ موجودی این عاجها تمام شود.
«در سال 1901 ، کشف جسد کامل یک ماموت نزدیک رودخانۀ برزووکا، هیجان زیادی را به بوجود آورد، چرا که به نظر می رسید که حیوان مزبور در وسط تابستان از سرما مرده است. محتویات شکمش که به خوبی حفظ شده بودند شامل گل آلاله و لوبیای وحشی ای که در حال گل دادن بوده می شدند: این به این معناست که حیوان آنها را در آخر ماه جولای یا اوایل ماه آگوست بلعیده. جانور آنچنان ناگهانی مرده بود که هنوز دهانش پر از علفها و گلها بود. واضح بود که نیروی عظیمی آنرا گرفتار و چندین مایل از زمینی که در آن مشغول چرا بوده دورتر پرتاب کرده. لگن خاصرۀ جانور و یک پایش ترک برداشته و شکسته بود، یعنی در زمانیکه در حالت عادی گرمترین موقع سال است، حیوانی غول پیکر به زانو افتاده و از سرما منجمد شده بود».
امروزه همانطور که می دانیم تندرای سیبری سرزمین وسیع و متروکیست که در زمستان دمایش از قطب شمال پایین تر است: میانگین دمای سالانه 16 درجۀ سانتیگراد زیر صفر می باشد، در گرمترین موقع یعنی در جولای دما 15 درجه بالای صفر است و در سردترین موقع یعنی ژانویه درجه حرارت به 49 درجه زیر صفر می رسد ( برابر56 درجۀ فارنهایت زیر صفر ). امکان ندارد که آن ماموت در یک چنین آب و هوایی می زیسته است: آزمایشات بر روی جسد حیوان نشان داده که بر خلاف آنچه که هنوز خیلی ها باور دارند، ماموت با زندگی در منطقه ای معتدل خو گرفته بود، همچون اسب، گاومیش کوهاندار، ببر، بز کوهی و دیگر پستاندارانی که با هم در یک نابودی فراگیر از میان رفته بودند. مواد غذایی که در شکم این خرطوم داران بزرگ یافت شده نشان می دهدکه سیبری در روزگار آنان منطقه ای با آب و هوای نسبتاً گرم و دارای پوشش گیاهی انبوهی بوده است.
پس باید نتیجه گیری کنیم که همۀ گونه های ماموتها در حادثۀ غم انگیز ناگهانی ای از میان رفته، و بلافاصله بعد از آن شمار زیادی از اجسادشان در گوری یخی محصور شده اند، چنانچه این گور یخی نمی بود اجساد این جانوران از میان میرفت. اثر این فاجعۀ طبیعی این بود که آب و هوایی قطبی را در سیبری و نیز در دیگر نقاط جهان حاکم ساخت. هنوز اکثریت بر این باورند که آنچه را که امروزه قطب جنوب می نامیم میلیونها سال زیر لایه های یخی به ضخامت بیش از یک مایل، قرار داشت؛ ولی هیاُت اکتشافی دریا سالار بیرد، در سال های 7- 1946شواهدی متفاوت به دست آورد که ابتدا آنها را نادیده گرفتند ولی تحقیقاتی که در سال جهانی ژئوفیزیک انجام شد این شواهد را تأیید کرد. دانشمندان آمریکایی از بستر اقیانوس قطب جنوب نمونه های رسوبی گل آلودی را بیرون آوردند که نشان می داد در زمانهای نسبتاً اخیر رودهای قطب جنوب رسوبات ته نشین شدۀ سرزمینی را با خود به دریا ریخته بودند که عاری از یخ بود. ظاهراً این مورد مربوط به ده تا یازده هزار سال پیش می شد، یعنی درست پیش از زمانیکه ماموتها ناگهان منقرض شدند؛ و دلایل زیادی در دست است که فکر کنیم این همان فاجعۀ طبیعی است که آب و هوای قطب جنوب وسیبری را به کلی دگرگون کرد.
لفافی از جنس گرد و غبار
برخی زمین شناسان معتقدند که پدیده ای که انقراض ماموتها را به دنبال آورد باید مشابه آن پدیده هایی باشد که اعصار یخی را در گذشته های دور تر باعث شدند، البته در ابعادی بسیار کوچکتر.ما در حقیقت از عامل پدیدۀ انجمادی که تمام زمین را زیر لحافی از یخ پوشاند بی اطلاع هستیم. در میان صد ها نظریۀ موجود، آن که احتمالش از همه بیشتر است این می باشد که یک سری فوران های آتشفشانی زمین را در ابری از گرد و غبار پوشاند، و غلظت این ابر به حدی بود که نور خورشید نمی توانست از میانش عبور کند. این فرضیه آنقدرها که به نظر می آید اغراق شده و بعید نیست. انفجار یک بمب هیدروژنی در سطح زمین میلیون ها تن گرد و خاک را به هوا بلند میکند که به شکل ذرات بسیار ریز خاک، همچون گردبادی چرخ زنان تا ارتفاعی مابین 45 تا 60 مایل بالا می روند. پیش از آنکه این ذرات بتوانند دوباره به زمین بازگردند بادهای شدیدی آنها را با خود برده و در وسعت زیادی پخش می کنند. هنگامی که این ذرات همچنان در هوا معلق هستند فیلتری را به وجود می آورند که تا حد زیادی مانع عبور نور می شود، در نتیجه دمای زمین زیرشان به شدت کاهش پیدا می کند.
همچنین می توانیم دو فوران آتشفشانی مشهور را در قرن گذشته به خاطر آوریم. در 27 آگوست سال 1883 کوه راکاتا واقع در جزیرۀ کراکاتاو در تنگۀ سوندا فوران کرد و ابری از خاکستر را به اتمسفر فرستاد. همچنانکه این خاکستر ها از فراز آسمان به سوی زمین پایین می آمدند، جلوه های بصری حیرت آوری را به وجود می آوردند؛ ماه و خورشید در رنگمایه‌های متنوع بنفش، آبی و سبز به چشم می خوردند و در هنگام غروب خورشید، انوار پری شکل صورتی و طلایی، زمین را تا وسعت زیاد و تا فاصلۀ دوری روشن کرده بودند. ولیکن این منظرۀ جالب برای کشاورزان جهان به بهای سنگینی تمام شد، چراکه تقریباً در تمام کشورها، به مدت سال یا بیشتر از میزان تابش عادی نورخورشید 15 درصد کاسته شد. همچنین زمانیکه کوه کاتامی در شبه جزیرۀ آلاسکا، در تاریخ 8 ژوئن سال 1912 فوران کرد، حتی در الجزیره کاهش های شدید دما بین 12-10 درجۀ سانتیگراد ثبت شد. بنابه گفتۀ دبلیو. هامفری شهاب شناس، اثر فوران آتشفشانی مزبور تا مدت زمان قابل ملاحظه ای، این بود که یک پنجم میزان حرارتی را که زمین از خورشید دریافت می نمود کم کند.
{ترجمه: کامبیز منزوی}

۱۳۸۸/۰۱/۱۷

حافظ مهر آیین (۳۲)


{از: م.ص. نظمی افشار}


* سروش
در خراسان باستان جشني با نام «باز»، در عربي زمزمه يا غنه، برگزار مي‌شد. اين جشن در روز سروش يعني هفدهم فروردين ماه بود. رسم آن (از سخن باز ايستادن باشد و با كسي سخن نگويند). و اين روز بنام فرشتة سروش(جبرئيل) ناميده شده كه بر اجنه و ساحران غالب و موكلِ شب باشد. و هر شب سه بار از مردم شرِ جن و ساحران را دفع كند.(حبيبي. تاريخ افغانستان. ص 649)
سروش نامِ يكي از ايزدانِ آيين مزديسني است. اين نام به معني اطاعت و فرمانبرداري است و در بخش‌هايي از اوستا بارها به همين مفهوم به كار رفته است. سروش از ايزداني است كه در مبارزه عليه ديوان، وظايف خاص بر عهده دارد. در ونديداد، مبارزة سروش با ديو دروغ آمده است. خروس كه مرغ ايزدي دانسته شده، گماردة اوست كه مردمان را از بوشاسب (=خواب سنگين) به دور مي‌دارد. در اَرت يشت، ايزد سروش برادر ايزد مهر دانسته شده است. همچنين سروش به همراه ايزدان مهر و رشن داوران روز جزا هستند. روز هفدهم ماه، سروش روز است. سروش نخستين كسي است كه مردم را به زمزمه امر كرده است. به اعتقاد دكتر فاروق صفي‌زاده، سروش همان جبرئيل در آيين اسلام است. چاه زمزم كه پيش از اسلام مزدكيان و مانويان در كنار آن زمزمه مي‌كردند يادگار تاثير اين امشاسبند در اين مذاهب است. سروش در ادبيات متاخر زردشتيان پيك ايزدي خوانده شده است. خانة هزار ستوني سروش در بالاترين قلة كوه البرز(هَرَيتي) است. در اوستا بارها از كوه هريتي به عنوان محل مناجات ايرانيان با خدا نام رفته است. چه بسا كوه حرا در عربستان كه محل مناجات پيامبر اسلام با خداوند بوده نيز از همين واژه گرفته شده باشد.(گاهشماري چهارده‌هزار سالة ايراني. ص 48).

۱۳۸۸/۰۱/۱۵

اختر – فیزیک در ایران باستان


" امید عطایی فرد "
بر پایه ی بینش ژرف و شگفت انگیز مغان ایران، زروان یا زمان، سرآغاز جهان بود؛ زمانی بیکرانه و ناشمردنی. (۱) سپس سپهر (فضا) از زمان آفریده می شود و با آن پیوستگی می یابد. (2) طبق نظریه‌ی نسبیت، فضا سه بعدی نیست و زمان نیز تافته ی جدا بافته ای نبوده و هر دو با هم، پیوند تنگاتنگی داشته و دستگاه متحد چهار بُعدی (زمان-فضا) را تشکیل می دهند. بنابراین در تئوری نسبیت نمی توانیم از فضا صحبت بداریم بی آنکه یادی از زمان کرده باشیم و برعکس. (۳) همسانی مکان و زمان را در واژه ی "گاه" نیز می توان به دست آورد. نکته ی دیگر اینکه به پدید آمدن زمان کرانه مند (محدود) از زمان بیکرانه (نا محدود) اشاره شده و زایش زمان از زمان، بسی حیرت آور و گیج کننده است. شگفت تر از این، در یک جا، توان (انرژی) و زمان با یکدیگر همسان و همبسته هستند. (4) چارلز موزِز، یکی از پیشگامان فیزیک نظری در ایالات متحده، می پذیرد که زمان نیز ممکن برای خود، الگوی خاص انرژی داشته باشد. او می گوید: بالاخره خواهیم دید که زمان را به عنوان طرح عِلّی نهایی برای هرگونه رها شدن انرژی می توان تعریف کرد. (۵) تا پیش از فیزیک نوین، زمان، تابعی از رویدادها به شمار می آمد و وابسته به حرکت بود. اما به نظر می رسد دانش امروز کم کم به بینشی از دیروز (زروان گرایی) نزدیک می شود که بر پایه ی آن: حرکت موجب پیدایش زندگی می شود و انگیزه ی آن، زمان است. در اینجا دو گوشه ی تثلیث به دست می آید. نخست، مکان یا فضای خود آفریده، و دیگری، نور، و رأس سوم نیز که همان زروان (زمان) می باشد. (۶) بر پایه ی بینش مزدایی، آفرینش، از روشنان بیکران شکل گرفت؛ از آتشی روشن، سپید و گرد. دانشمندان نیز از گلوله ی آتشینی می گویند که در نخستین لحظات آفرینش، کیهان از آن پدید آمد: این مسأله هنوز برایمان کاملاً روشن نیست که در این اولین اجزای ثانیه ها، چه چیزی تبدیل به گلوله ی آتشینی شد که کیهان باید بعداً از آن ایجاد می گردید. (۷) پاسخ را می توان در "روایت پهلوی" یافت که به ذره ی نورانی اولیه اشاره کرده است (8) و نیز در آثار رهروان مغان که سده ها پیش از دانش نوین هسته ای، سروده های شگفت آوری درباره ی شکافت هسته ای و انفجار اتمی، به جای نهادند، "هاتف اصفهانی" می گوید: دل هر ذره که بشکافی/ آفتابیش در میان بینی.
و به گفته ی مولانا:
آفتابـــی در یکـی ذره نهــان/ ناگهــــان آن ذره بگشـــایـــد دهــــان
تکه تکه گردد افلاک و زمیـن/ پیش آن خورشید چون جست از کمین
حافظ در سروده اش اشاره به جهانی می کند که در آن، خورشید ما، بسان ذره ای در برابر خورشید های آنجاست:
در محفلی که خورشید اندر شمار ذره است /خود را بزرگ دیدن، شرطِ ادب نباشد.
نظریه ی روشنان بزرگ را امروز به گونه ی انفجار بزرگ (Big Bang) می شناسند و نیز در این باره پژوهش می کنند که آیا در آغاز، یک ذره ی بنیادی و یا یک نیروی اولیه وجود داشته است؟ اگر بتوانیم مینو را با موج، و ماده را با ذره برابری دهیم، به برآیندهای دیگری دست می یابیم. برای نمونه: چیستی (ماهیت) اهورا، پرتو یا نور می باشدو گفته شده که اهورا هم مینوی و هم مادی است که کاملن با چیستی موجی-ذره ای نور، همخوانی دارد. بینش مغانی می آموزاند که جهان در آغاز به گونه ی مینوی یا موجی بود و از آن، جهان مادی پدید آمد. در "بُندَهِش" می خوانیم که اهورا آفرینش مادی را نخست به گونه ی مینوی آفرید و سپس به چهر مادی در آورد. درباره ی ویژگی آسمان یا فضا ، آمده که آسمان از الماس ساخته شده است. (9) به تازگی نیز دانشمندان در آسمان به الماس دست یافته اند: کشف الماس های میکروسکوپی در فضای بین ستاره ای، ممکن است برای ستاره شناسان در جهت درک بهتر چگونگی آمیختن گاز و غبار در کهکشان ما – راه شیری- راهنمای خوبی باشد. شکل گیری الماس در امواج ضربه ای، مخلوق بیرون پاشی مواد خام ستارگان غول قرمز در فضای بین ستاره ای است. اخترشناسان ایرانی 000/760/77 ستاره را شناسایی کرده و گفته بودند که این شمارش، در بردارنده ی همه ی ستارگان نیست و هنوز اختران بی شمار دیگری در کیهان می باشند. افزون بر این، ایشان از ستارگانی یاد کرده اند که دارای زمان نیستند و نمی توان محاسبه ای درباره شان انجام داد. (10) آیا ستاره شناسان نابغه ی ایران، به وجود سیاهچاله ها پی برده بودند؟ سیاهچاله به ستاره ای می گویند که در پایان عمرش، تابش خود را از دست داده و جرم آن به بیشترین فشردگی (تراکم) می رسد: نیروی جاذبه در سطح آن، قوی و قویتر شده و در نتیجه، فضا – زمانِ پیرامون آن، بیش از پیش خمیده می شوند. فضای بیرون ستاره، آنقدر خمیده است که تمامی نور در آن به تله افتاده و نمی تواند از آن گریزی داشته باشد. ما قادر به دیدن چنین ستاره ای نیستیم زیرا نورش هرگز نمی تواند به ما برسد و به همین دلیل به آن سیاهچاله می گویند. (1۱) برای یک ناظر خارجی، گذشت زمان در سطح این ستاره، کُند و سرانجام به کلی متوقف می شود. (۱۲) دانشمندان ایرانی همچنین پی برده بودند که گروه های ستارگان، تشکیل کهکشان هایی را می دهد که بسان چرخه ای در حال حرکت هستند. آنان هزاران سال پیش از گالیله، حلقه ی زحل را یافته و نام "یوغ کیوان" بر آن نهاده بودند. (13) از کروی بودن زمین و رهسپاری آن آگاهی داشتند (14) و هنوز دانشهای شگفت انگیز دیگری از آن دوران پنهان مانده است.
یاری نامه: 1) برای آگاهی بیشتر بنگرید به: زروان در قلمرو دین و اساتیر. 2) بُن دَهِش، فرن بغ دادگی ،48. (سپهر را از زمان آفرید که تن زروانِ درنگ خدای و تقدیر ایزدی است 3) تائوی فیزیک، فریتیوف کاپرا، حبیب الله دادفرما، 68. 4) بُن دَهِش، فرن بغ دادگی، 36. 5) فوق طبیعت، 305. 6) زروان در قلمرو و اساتیر، 38 و 39. 7) فیزیک نوین، 51. 8) روایت پهلوی، 53. 9) بُن دَهِش، 37 و 39. 10) بُن دَهِش، 43 و 44. 11) در نوشته های مانوی، از دیوهایی یاد شده که بلعنده ی نور بودند. 12) تائوی فیزیک، 182 و 183. 13) بُن دَهِش، 44 و 61. 14) یشت ها + بُن دَهِش 145
{با سپاس از ارتباز برای بازتاب این نوشتار در تالار هخامنشیان}
{نگاره بالا زرتشت را با کره آسمانی و بتلمیوس را با کره زمین نشان میدهد و گویا اثر رافایل است. اگر درباره این نگاره اگاهی دقیق دارید ارسال کنید. سپاس} 

۱۳۸۸/۰۱/۱۳

۱۳ دروغ سیزده!


۱. امسال تورم به صفر میرسد و همه چیز ارزان میشود. (بجز شیر مرغ و جان آدمیزاد!)
۲. آبگیری سد سیوند متوقف میشود.
۳. نام کورش بزرگ به خیابانها برمیگردد و تندیسهایش در میدانها نهاده میشود.
۴. همانند فلستین، برای سرزمینهای اشغال شده ایرانی و بازگشت آنها دولت و ملت دست به کوششهای فراوانی میزنند.
۵. مردم ایران نسبت به یکدیگر با ادب و درستکار خواهند بود و دستهایشان را از جیب یکدیگر درخواهند آورد.
۶. پان – قومها با ابراز شرمندگی از اشتباهات و خیانتهایشان، شعار «همه جای ایران سرای من است» را سر میدهند.
۷. رانندگان ایرانی از همه قوانین پیروی خواهند کرد؛ راهنما میزنند و سرعت و سبقت غیرمجاز ندارند.
۸. زدن کراوات در عکسهای گزرنامه و گواهینامه و غیره و سازمان سماع (تلویزیون سابق) آزاد میشود.
۹. جبهه ملی – مذهبی با انحلال خودش خیال همه ایران دوستان را آسوده مینماید.
۱۰. چپها با عمل کردن چشمانشان، جوانان ساده لوح را دیگر به دره ی جهان وطنی نمی اندازند.
۱۱. انگل.ستان دست از صدور جمهوریت برداشته و خودش نیز جمهوری میشود.
۱۲. باراک اوباما سیاه بازی و خیمه شب بازی را در ام.ریکا رواج میدهد.
۱۳. آمار بازدید روزانه از نوشتگاه من به بالای هزار تن خواهد رسید!

۱۳۸۸/۰۱/۱۲

جشنهای نوروزی از دیدگاه آیت الله مطهری



... پس شما باید بگویید که الحمدالله در روز نحس قرار نگرفته ایم ؛ اتفاقا باید بدانیم که الان تمام روزهای ما نحس هست. روز اول فروردینماه هم نحس است. بین روز اول و دوم و سوم و چهارم فروردین ؛ دوازدهم و سیزدهم فروردین هم نحس است! ما از این نحس باید خارج بشیم ! چه باید بکنیم ؟ بریم بیرون سبزه ها را گره بزنیم از نحسی خارج می شیم ؟ با سمنو پختن از نحسی خارج می شیم ؟ با پهن کردن سفره هفت سین از نحسی خارج میشیم ؟ بیچاره بد بخت ! چرا خانه ات را ول می کنی میری بیرون ؛ از این کارهای زشت بیا بیرون. از این عادت زشت بیرون بیا ؛ از این حرکات زشت خودت خارج شو تا از نحوسات بیای بیرون. از این حرکات زشت و کثیف و پلید که به آن گرفتار هستی خارج شو تا از نحوست بیای بیرون. سیزده چه گناهی دارد ؟ از سمنو چه کاری ساخته است ؟ از سبزه و هفت سین چه کاری ساخته است ؟ بخدا ننگ این مردم است که روز سیزده و این ایام را بعنوان جشن سیزده بدر بیرون میرن. ننگ باشه بر اینها که بعنوان پرورش افکار این ها را به مردم نمی گویند. و شما احمقها هم این حرکات را هر سال انجام می دهید بلکه آنها شما بدبختهای احمق را تمجید می کنند تشویق می کنند. اینها از اسلام نیست اینها ضد اسلام است... نیاکان ما در گذشته جشن می کردن ؛ پس ما هم باید چنین کنیم. چهار شنبه آخر سال می شود ؛ بسیاری از خانواده ها که باید بگویم خانواده احمقها آتش روشن می کنند و هیزمی روشن می کنند و آدمهای سر و مر و گنده با آن هیکلهای نمی دانم چنین و چنین از روی آتش می پرن که ای آتش زردی من از تو سرخی تو از من. این چقدر حماقت است؟ خب چرا چنین می کنید؟ می گویند پدران ما چنین می کردند ما نیز چنین می کنیم. اگر پدران شما چنین می کردند و شما می بینید که آن کار احمقانه است و دلیل خریت پدران شما است رویش را بپوشید. چرا این سند حماقت را سال به سال تجدید می کنید ؛ این یک سند حماقت است که شما هی می کوشید که این سند حماقت را زنده نگهدارید و بگویید ماییم که چنین پدران خری داشته ایم......

ــــــــــ سخنرانی: ۱۳ فروردین ۱۳۴۹