{از: م.ص. نظمی افشار}
جام جم
مسعود فرزاد در سير ذهني حافظ مينويسد:” پير مغان و جامش شبيه به جم و جامِ جهان نماي او و يا اسكندر و آيينة غيب نماي او هستند.
(غزل شمارة 3)
آيينة سكندر جام جم(مي) است بنگر
تا بر تو عرضه دارم، احوالِ ملكِ دارا
(غزل شمارة 48)
گفتم اي مسندِ جم جامِ جهان بينت كو
گفت افسوس كه آن دولت بيدار بخُفت
(غزل شمارة 54)
جام جهان نماست ضمير منير دوست
اظهار احتياج خود آنجا چه حاجت است
(غزل شمارة 57)
روانِ تشنة ما را به جرعهاي درياب
چو ميدهند زلال خضر ز جام جمت
(غزل شمارة 75)
ساقي بيار باده و با مدعي بگو
انكار ما مكن كه چنين جام جم نداشت
هر راهرو كه ره به حريم درش نبرد
مسكين بريد وادي و ره در حرم نداشت
(غزل شمارة 107)
به سرِ جام جم آنگه نظر تواني كرد
كه خاكِ ميكده كحلِ بصر تواني كرد
(غزل شمارة 108)
سالها دل طلب جام ِ جم از ما ميكرد
وآنچه خود داشت ز بيگانه تمنا ميكرد
گوهري را كه به بر داشت صدف در همه عمر
طلب از گمشدگان ره دريا ميكرد
گفتم اين جامِ جهان بين به تو كي داد حكيم
گفت آن روز كه اين گنبدِ مينا ميكرد
(غزلِ شمارة 124)
ز ملك تا ملكوتش حجاب بردارند
هر آنكه خدمت جامِ جهاننما بكند
بسوخت حافظ و بويي ز زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبا بكند
(غزل شمارة 151)
دلي كه غيب نما است و جامِ جم دارد
ز خاتمي كه دمي گم شود چه غم دارد
جامِ جم هفت خط داشته است:
۱)چورپور۲)پرده۳)سپاه۴)شير۵) پارسا ۶) كاسه گرد ۷)پدر
خاقاني شرواني سروده است:
عيد است و پيش از صبحدم مژده به خمار آمده
بر چرخ دوش از جامِ جم يك نيمه ديدار آمده
* جام
يكي از قديميترين متون اسطورهاي تاريخ بشر، افسانة گيلگميش است كه قدمت آن مربوط به 2400 سال پيش از ميلاد مسيح ميشود. در بخشي از اين افسانه اشاره به استفاده از جام زرين در مراسم اهدا قرباني به شمش خداي خورشيد شده است:” بامداد ديگر چون آفتاب درخشيدن گرفت، گيلگميش دروازة بلند معبد را گشود، كرسياي از چوبِ الاماكو بيرون برد، انگبين در پيالهاي سرخ ريخت، كاسهاي از سنگِ لاجورد را با روغن پر كرد، در آنجا قرار داد، تا خداي آفتاب آنها را بليسد.“(گيلگميش. ص 15)
اجتماع اولية اقوام آريايي از سهطبقة روحانيون، جنگجويان و كشاورزان و شكارچيان تشكيل ميشد. آريايياني كه از ايران به هند مهاجرت كردند نيز به همين سه طبقه تقسيم ميشدند. در ايران دورة زرتشتي هر يك از طبقات سه گانة مردم به يكي از فرزندان زرتشت منسوب بودند. فرزند ارشد روحاني، فرزند دوم جنگجو و پسر كوچك شبان بوده است. هرودوت (سدة چهارم قبل از ميلاد) در ابتداي كتاب چهارم خود از عقايد سكاها در بارة پيدايش ايشان چنين ميگويد: “روزي از آسمان گاوآهني با يوغ طلا و تبرطلا و با جام طلا به زمين فرود آمد. پسر ارشد پيش دويد تا ابزارها را تصاحب كند ولي همينكه به آن رسيد طلا دست او را سوزانيد. پسر دوم نيز به همين سرنوشت دچار شد. اما پسر كوچك به گرفتن آن موفق گشت و برادران بزرگ او را به شاهي خويش برگزيدند“. همانطور كه در اين داستان به چشم ميخورد گاوآهن و يوغ نمودار كشاورزي، تبر طلا نمودار جنگآوري و جامِ طلا علامت تشريفات ديني و سكر مشروبات و سمبولي از دنياي اسرار و روحانيت است.
(حبيبي. تاريخ افغانستان. ص 591).
(غزل شمارة 15)
صبح دولت ميدمد كو جام همچون آفتاب
فرصتي زين به كجا باشد بده جام شراب
خانه بي تشويش و ساقي يارو مطرب بذله گو
موسم عيش است و دور ساغر و عهد شباب
از پي تفريح طبع و زيور حسن طرب
خوش بود تركيب زرين جام با لعل مذاب
(غزل شمارة 26)
من نخواهم كرد ترك لعل يارو جام مي
زاهدان معذور داريدم كه اينم مذهب است
همانطور كه در اين بيت حافظ به صراحت تمام اعلام ميكند، استفاده از جام مي از نظر او بخشي از مراسم مذهبي محسوب ميشود و جزو مذهبي است كه حافظ به آن معتقد است؛ يعني مذهب عشق و مهر.
(غزل شمارة 44)
بر آستانة ميخانه هر كه يافت رهي
ز فيضِ جامِ مي اسرار خانقه دانست
(غزل شمارة 58)
زاهد شراب كوثر و حافظ پياله خواست
تا در ميانه خواستة كردگار چست
(غزل شمارة 125)
ساقي به جامِ عدل بده باده تا گدا
غيرت نياورد كه جهان پر بلا كند
(غزل شمارة 156)
آن كس كه به دست جام دارد/سلطانيِ جم مدام دارد
آبي كه خضر حيات از او يافت/در ميكده جو كه جام دارد
سر رشتة جان به جام بگذار /كاين رشته از او نظام دارد
بيرون ز لب تو ساقيا نيست/ در دور كسي كه كام دارد
(غزل شمارة 182)
حباب وار براندازم از نشاط كلاه/اگر ز روي تو عكسي به جامِ ما افتد
(غزل شمارة 188)
حافظ از چشمة حكمت به كف آور جامي
بو كه از لوحِ دلت نقشِ جهالت برود
(غزل شمارة 202)
در خانقه نگنجد، اسرارِ عشقبازي/جامِ ميِ مغانه، هم با مغان توان زد
گر دولتِ وصالش،خواهد دري گشودن/سرها بدين تخيل بر آستان توان زد
(غزل شمارة 219)
جامِ مينايي مي، سدِ رهِ تنگدلي است
منه از دست كه سيل غمت از جا ببرد
(غزل شمارة 220)
در ازل هر كو به فيضِ دولت ارزاني بُوَد
تا ابد جامِ مرادش همدمِ جاني بود
من همان ساعت كه از مي خواستم شد توبه كار
گفتم اين شاخ ار دهد باري پشيماني بود
(غزل شمارة 231)
ماهِ شعبان منه از دست قدح كاين خورشيد
از نظر تا شبِ عيدِ رمضان خواهد شد
(غزل شمارة 233)
جامِ مي و خونِ دل هر يك به كسي دادند
در دايرة قسمت اوضاع چنين باشد
محمد مومن دامغاني از شعراي دورة صفوي سروده است:
دستي كه در پيالة حسنت شراب كرد
دُردي كه ماند در قدحِ آفتاب كرد
(دامغان شش هزار ساله. ص 181)
* ساغر
(غزل شمارة 176)
نصيحت گوي رندان را، كه با حكمِ قضا جنگ است
دلش بس تنگ ميبينم، مگر ساغر نميگيرد
چه خوش صيدِ دلم كردي، بنازم چشمِ مستت را
كه كس آهويِ وحشي را، ازين خوشتر نميگيرد
(غزل شمارة 190)
يارم چو قدح به دست گيرد/ بازارِ بتان شكست گيرد
هر كس كه بديد چشمِ او گفت/كو محتسبي كه مست گيرد
خرم دلِ آنكه همچو حافظ/ جامي ز ميِ الست گيرد
(غزل شمارة 191)
از آن ساعت كه جامِ مي به دستِ او مشرف شد
زمانه ساغرِ شادي به يادِ ميگساران زد