پانزدهم خرداد 2569 / 1389 به آرامگاه فردوسی در تابران رفتیم. در دوردست هنوز دیواره های کهن شهر، از میراثی سوخته نگاهبانی میکردند. دو سوی جاده ای که به آرامگاه میرسید، نه مهمانسرا و جاذبه های جهانگردی، بلکه مغازه ها و کارگاه های صنعتی و دکلهای فشار برق قوی خودنمایی میکرد. کوچه های دور و بر آرامگاه، بی روح و افسرده آور بود. پیرامون بیرونی بنا، چمن کاریها در هال خشک شدن بود. یاران من در سناباد داوطلب کاشتن نهال و بهبود آن محوطه بودند اما با درخواستشان مخالفت شده بود. دستفروشهای ژولیده، افزون بر تندیسک های فردوسی و آرامگاهش، زینت آلات و اسباب بازی و غیره نیز میفروختند و چهره ای ناهنجار از آن جایگاه بلند، ساخته بودند. درون آرامگاه، پیکرک هایی از پرده ها و داستانهای گوناگون شاهنامه به دیوار نهاده بودند که چندان با سروده های فردوسی همخوانی نداشت. همچنین بر روی یک کتیبه، دروج دبیرگانی از آن کاتبان ولی از زبان پیر توس درباره نبی و وصی دیده میشد. در اینجا نیز مانند دیگر بناها یاوری شاهان پهلوی زدوده شده است.
دمی سرم را روی قبر او که با قاب شیشه ای پوشیده بود نهادم و برای رنجها و غربتش در میهنش اشک ریختم. زمانی که از جا برخاستم جوانی با دو دلی به من نزدیک شد و پرسید: ببخشید، شما میتوانید به فارسی صحبت کنید؟! پرسش دردناک و گیج کننده ای بود. آیا ایرانی بودن دیگر سر بر تازیخانه ها نهادن و سنگ سیاه گجستگان به سینه زدن، شده است؟ آن جوان باور نمیکرد که من ایرانی و هم میهنش باشم! من هم باور نمیکردم جنازه سرای هارون الرشید و دیگر نامگانه های این قاتل برمکیان را بهتر از بزرگان ایرانی نگه دارند!
از آرامگاه کم جمعیت، به سوی پاژ رفتیم؛ روستایی که فردوسی در آنجا زاده شده بود. هیچ تابلوی راهنمایی نبود و پرسان پرسان جاده های فرعی را پیمودیم. از آن روستا و باغسارانی که در پندار داشتم، نشانی ندیدم. تشنگی ما را یک تک درخت توت سفید فرو نشانید. چنین طعم و بوی شیرینی را تا کنون نچشیده بودیم. دست پر چین و چروک این خاک، نیازمند مهرورزی فرزندان فردوسی مینمود.
همه روستا چند خانه خشت و گلی و کوچه هایی بود که خیلی زود به زمینهای خالی میرسید. غربتی عجیب دلم را چنگ میزد و زمانی که بچه های محل، مرا به جایی بردند که سرای فردوسی میدانستند، انگار که دلم را با تیغ تازیان میخراشیدند. بر روی تپه ای نه چندان بلند، ویرانه هایی به جا بود که در میان آنها، چهار پنج خانواده در بدترین شرایط زندگی میکردند. تاکنون چنین فقر و بینوایی ندیده بودم. در آن پایین، در پیچ یکی از کوچه ها پیرزنی از نبود آب و امکانات مینالید. همه جای جهان متمدن، خانه و افزار نامداران درجه دوم خود را موزه و یادگاه میکنند و در اینجا، در زادگاه بزرگترین سراینده جهان، من با شگفتی به کابوسی راستین مینگریستم.
در گرمابه ای نیمه ویران، چکه های آب، زندگی را صدا میزدند. زنان روستا نگاهی نیرومند و باصلابت داشتند؛ انگار که از درونشان عقابی با غرور و بی نیازی به ما مینگریست. شباهتی شگفت به نگاه فردوسی در تندیسهایش داشت. پیرمردی با چهره آفتاب سوخته برایمان از فردوسی و نقش او در پاسداری از زبان پارسی سخن میگفت. در کنار یکی از همان کوخ ها نشسته بود و فردوسی را میستایید. نوجوانان هیچ چیز از شاهنامه نمیدانستند. روستای ناآباد پاژ واپسین نفسهایش را میکشید.
هنگام بازگشت به مشهدالرضا (سناباد سابق) خودم را دلداری میدادم که فردوسی گفته است بناها ویران میشود اما کاخ شاهنامه بیگزند خواهد ماند. اما باز پرسشی در سرم میپیچید: پس چرا مردم ایران هنوز ارج شاهنامه را درنیافته اند؟ آیا گزشت هزار سال، بس نیست تا به خود آییم و از کهف کاهلی به در آییم؟ تفو نه بر چرخ گردون بلکه بر آن مردمی که فرزانگانش را به فراموشی سپارد. ای فردوسی بزرگ، تو همیشه زنده ای.