۱۳۸۸/۱۰/۰۸

داستان ابومنصور عبدالرزاق توسی (1)

از : سوشیانت مزدیسنا
گرگان. سال ۳۳۶ قمری.
ابومنصور عبدالرزاق که از سوی ابوعلی چغانی امارت توس را داشت و در شورش بر ضد سامانیان به او پیوسته بود، شهر خویش را به سوی گرگان رها کرد. در جنگهایی که با «وشمگیر بن زیاد» و «منصور بن قراتگین» داشت، برادرش «احمد بن عبدالرزاق» و نیز مادر و همسرش به اسارت رفتند.
شبی ابومنصور خواب دید در کتابخانه‌ای بی‌انتها، هوشنگ کتاب «جاودان خرد» را مینویسد. تهمورس سرگرم نگارش سرگزشت کیومرس و سیامک است. جمشید به «اندرزنامه» میپردازد. زال درباره گشتاسپ مینگارد... در قفسه‌های کتابخانه، تومارها و رساله‌ها و دفترهای ناشماردنی به چشم میخورد: تواریخ ایام شاهان ماد و هخامنشی، لوحه‌های سلسله‌های باستانی، بهمن نامه، داراب نامه، باستان نامه، دانشورنامه، کارنامه اردشیربابکان، پیروزنامه، خدای نامه و...
ناگاه ارجاسپ تورانی و آلکساندر مقدونی و عمر تازی به درون کتابخانه میجهند و با مشعلهایشان آنجا را به آتش میکشند و میروند. دبیران و کاتبان سراسیمه به هر سویی میدوند تا هرچه از دفترها را که میتوانند، نجات دهند. از دل دود و آتش، سه مرد بیرون می‌آیند که هرکدام شاهنامه‌ای به نام خود دارند: ابوعلی بلخی و مسعودی مروزی و ابوالموید بلخی. اما ناگهان توفانی درمیگیرد و آن شاهنامه‌ها را ورق ورق و به سو پراکنده و ناپدید میکند. ابومنصور با افسوس و پریشانی، درست هنگام بیداری، شبح مردی را میبیند که از روستای پاژ دست بر آسمان توس میساید و بیتهایی را مینگارد:
نگه کن که این نامه تا جاودان * درفشی بود بر سر بخردان

نوح به چغانیان سپاه فرستاد. ابوعلی شتابان بازگشت و به رویارویی پرداخت، ولی شکست خورد و به «شومان» رفت. لشکر نوح وارد چغانیان شد و پس از ویران کردن کاخ ابوعلی در پی وی روان گشت. ابوعلی در راه بر آنها تاخت و پیوندشان را با بخارا برید. سرانجام در جمادی‌الثانی سال 337 هر دو هماورد، آشتی را پذیرفتند و میثاق بستند که ابوعلی، پسر خود «ابوالمظفر عبداللـه» را به گروگان نزد نوح بن نصر بفرستد.

اما ابومنصور عبدالرزاق توسی که از شورش ابوعلی پشتیبانی و با او همراهی کرده بود، همچنان از امیر سامانی سرپیچی میکرد. وی به ری و آل بویه چشم داشت.


۱۳۸۸/۱۰/۰۵

مرگ جم


نوشته ی: سوشیانت مزدیسنا
زهاك با چهره‌اي پرچين و انديشناك با برادرش كوشان گفتگو مي‌‌كرد:
ــ هر جا كه از فرزندان جم نشان يافتي، از ايشان دمار برآر. آنگاه كه جم را مي‌‌خواستم تباه كنم، به من گفت: شهرياري پديد مي‌‌آيد كه كين مرا از تو خواهد كشيد... پس چنان بايد كرد كه در جهان از آن تخمه كسي نماند. از ايشان، باري، كودكان و خردسالان را نيز رها مكن. از امروز تو سپهدار چين هستي.
زهاك دوباره به ياد جم فرو رفت. در پسِ او كشتي به آب افكندند و پس از چندين شبانه روز به درختي رسيدند كه از ژرفاي آب روييده و اندكي از جامة جم از درونِ تنة آن، بيرون مانده بود. پيش از پاي نهادن به آبخاست (جزيره)، در پيرامون آنجا دو ماهي غول پيكر به دست زهاك شكار و كشته شده بودند. تك درختِ شگفت‌انگيز هيچ سوراخي نداشت. زهاك و مرد همراهش، يكي از ماهي‌ها را پوست و گوشت كندند و با استخوانِ آن ماهي كه بسان اره‌اي هزاردندانه بود، درخت را بريدند. زماني كه اره به سر جم رسيد، ناگاه خورشيد گرفت و آن دو، بيمناك دست از كار كشيدند. فردا كه به سراغ درخت آمدند، با شگفتي ديدند كه پوستة آن پيوند خورده است. دوباره دست به كار شدند و اين بار، درخت را سوزاندند تا پوسته‌اش ديگر به هم نپيوندد. اره سر تا پاي جم را شكافت. سپيتور به پيكر دونيم شدة نابرادري‌اش نگريست و خنديد. آنها نمي‌‌دانستند كه هوماي سپيد را براي هميشه نابود كرده‌اند. تنها گندرو بود كه از پيش، خم‌هايي از هوماي سپيد را در دست داشت؛ آن هم به اندازة هزار سال براي زهاك و چند تن ديگر. اينك در روز گئوش (چهاردهم) از ماه دي، كار جم به پايان رسيده بود. مردم ايران به ياد شاه از دست رفته‌شان، آيين «سير سور» نهادند؛ به خوردن سير و شراب پرداختند و از گوشت و چربي پرهيز كردند. آن شب را تا پگاه، پگاهي كه همچنان تيره مانده بود، نخوابيدند و به نيايش و نگاهباني از خانه هايشان پرداختند. و پيكره‌اي از خمير يا گِل، در راهرو و دالان خانه نهادند. خورشيدگرفتگي چندين روز دنباله داشت. با مرگ جم، ديوپرستان ددخويانه‌ترين جشن خود را برپا كرده بودند. زهاك كه در راه بازگشت به پايتخت، انبوه مردمان را اندوهگين مي‌‌ديد، از پيرامونيانش پرسيد:
ــ چرا همگان از دونيم شدن جم و به فرمانروايي رسيدن من غمگينند؟
= آنان مي‌‌گويند كه جم از آميزش و گزند ديواها به مردم جلوگيري مي‌‌كرد و اين آسيبها را از جهان دور داشته بود: نياز، تنگدستي، گرسنگي، تشنگي، پيري و مرگ، سرما و گرماي بيش از اندازه و... ولي تو او را بيدادگرانه از پاي درآوردي و آسايش را از مردمان گرفتي. ديگر هنگام يخبندان، فرة جم با تابش خوش خود، گرمابخش نيست. ديواها را پشتيباني كردي و از ترس تو، مردان، اخته (عقيم) شده و زنان، بچه مي‌‌افكنند (سقط جنين مي‌‌كنند).


برگرفته از: افسون فریدون./ آشیانه کتاب/ 66463430



۱۳۸۸/۰۹/۳۰

اقلیت ملی (2)


<گمان ندارم هیچ کیشی تا کنون به طبع ایرانیان موافق دین زرتشت شده باشد... ادبای ایران جای سُم اسب "یعرب بن قحطان" و "مسقط البعره بعیر امروالقیس" را جزو ادبیات و کمالات می شمارند ولی تحقیق در احوال جاماسب و زردشت و بزرگمهر را نشان کفر و زندقه می دانند ... تنها کسی که خدمت راستین به ایرانیان نمود، فردوسی بود که آئین زرتشت را زنده کرد و افتخار ملی را احیا نمود.>

نویسنده این سخنان که "میرزاآقاخان کرمانی" بود، فرجامی چون ایرج و سیاوش یافت و برای سروری ایران، سر باخت. افزون بر این بودند کسانی چون "صادق هدایت" که در اندوه "پروین دختر ساسان" و نومید از نویدهای "زند وهومن یسن" دست به خودکشی زدند.
ابراهیم پورداوود که گفتارهایش از سوی مرتضا مطهری به «ناله های یک جغد» تشبیه شده بود به سبب ترجمان اوستا و نیز مخالفت با تدریس زبان عربی در مدرسه، مورد تهدید و شماتت قرار داشت. و شاگرد او «محمد معین» که نخستین دکتر ادب پارسی در ایران به شمار میرفت نیز به دور از سرزنش مطهری نبود.

اقلیت ملی نه تنها از سوی متحجرین بلکه از طرف جبهه جدیدی به نام کمونیسم و چپگرایی مورد تحریم و بایکوت قرار گرفت. اقلیت ملی در شرایطی در خیزابهای فراموشی فرو رفت که توده ایها کوشیدند قهرمانانی تقلبی مانند لنین و استالین و کاسترو و چگوارا و غیره برای جوانان خام و ساده لوح ایران بسازند. و شبه روشنفکرانی ماتحت شاعر و مترجم و متفکر با تبلیغات و غوغا یک شبه ره سد ساله ی شهرت را پیمودند. بدین ترتیب امروزه از آثار آن همه اندیشمند و پژوهشگر میهن دوست، جز اندکی که جوانان در حد نام بشناسند، خبری نیست. اندکند میهن گرایانی همانند اسماعیل فصیح و مهدی اخوان ثالث که از آوار وطن فروشان، نام سالم به در برده باشند.
پهلوان پنبه هایی کم مایه و فریفتار جای روشن اندیشان انقلاب مشروطه را گرفته اند. و انبوهی از جاهلان جوان را در جنون جمهوریت و مکتب قاطیونالیسم! غرق نموده اند. و بدتر از همه، ملی نمایانی هستند که به دور از بینش و شعور درست سیاسی و فرهنگی، سر بر ستونهای استوار هویت ملی میکوبند؛ مصدق را به جای کورش بزرگ میخواهند و شاهنامه را هزار گونه تعبیر و تحریف میکنند تا مبادا نسل نوین از آیین شاهانه اش سر درآورد.......


۱۳۸۸/۰۹/۲۶

زایش فردوسی


نوشته ی : سوشیانت مزدیسنا (امید عطایی فرد)
سرزمین توس. شهر تابران. روستای پاژ. سال ۳۰۵ قمری
شب یلدا بود. در میان باغی پهناور و تاریک، سرایی کمابیش بزرگ جای داشت و از دریچه‌هایش روشنایی شمعها و مشعلها به بیرون میتراوید. بانویی باردار به سختی و کندی از این اتاق به اتاقی دیگر میرفت. چنان گرم کار بود که درنمی‌یافت چه سرمای سوزناکی از درزها به درون خانه سرک میکشد. در اتاق ویژه مهمانان سفره‌ای سرشار از خوراک خشک و تر بر روی کرسی نهاده بودند. در میان خوان یلدا هندوانه ای درشت و سرخ مانند آتشی گلگون خودنمایی میکرد. مهمانان شاد و خندان از آجیل و میوه میخوردند و با یکدیگر گفتگو میکردند.
بانوی خانه در اتاقی دیگر جامهای خالی را آماده میکرد تا به مهمانخانه ببرد. ناگهان کمرش به شدت درد گرفت و عرق به پیشانی اش نشست. همسرش که خم های باده را برای مهمانان برده و اینک بازگشته بود، با مهربانی زیر بازویش را گرفت و گفت: ــ بانوی من؛ دیگر کار کردن بس است... بیا نزد آنها برویم.
مرد خانه با دست دیگرش سینی جامها را برداشت و به اتاقی که مهمانها بودند رفتند. یکی از آنها به نام موبد «برزین» که با کوچکترین پسرش به نام «شادان» به آنجا آمده بود با دیدن آن زوج گفت: ــ با سپاس از پزیرایی شما، اگر پروا دهید به نیایش ایزد مهر میپردازم و سپس داستانی از خداینامک را برمیخوانم...
اگرچه سه سده از فروپاشی ساسانیان میگزشت باری، موبدان و دهقانان و نیز بسیاری از قشرها و طبقات مردم به آیینهای میهنی خود پایبند مانده بودند. یلدا یا شب چله یادآور استوره ایزد مهر بود که در این شامگاه از میان سروی بهشتی زاده شد و اهریمن را که پیاپی بر درازای شب می افزود شکست داد. ایزد مهر که در ایران کهن او را «میترا» میخواندند نمایه ای از روشنایی خورشید به شمار میرفت و در بلندترین شب سال با پیدایش خویش دوباره بر پاسهای روز می افزود.
ــ بزرگ و نیکو و پیروز باد مینوی مهر ایران؛ داور بسیار دانا و توانا ...میستاییم مهر را؛ پیوندگار جان و جهان، پرورنده تن و رامش بخش روان...باشد که مهر برای یاری و تندرستی و کامیابی ما آید...
«شادان» پسر موبد برزین همچنان که پدرش به زبان پهلوی سرگرم خواندن نیایش مهر بود چشمانش گرم میگشت و به خفتاری سنگین فرو میرفت. خواب میدید که در سروستانی سرسبز و نیمه روشن، جوانی ماهروی که ردایی شاهانه و ارغوانی رنگ به دوش داشت با دیوها و هیولاها میجنگید و هر یک از آنها که بر خاک می افتاد گویی بر روشنان آسمان افزوده میشد. فروغ به اندازه ای زیاد گردید که پلکهایش را آزار میداد. چشمانش را گشود. ستونی از نور خورشید از لابلای پرده هایی که پنجره شرقی را پوشانده بودند یکراست به چشمانش میتابید. با شگفتی دریافت که بامداد فرا رسیده و در آن خانه تا پگاه خفته بوده است. در کنار پنجره جنوبی مرد خانه که او را «مولانا فرخ» میخواندند با موبد برزین سرگرم گفتگو بود: ــ ای موبد گرامی؛ دیشب خوابی شیرین و شگرف دیدم و از تو خواهانم که تعبیر و گزارش کنی...
موبد سری تکان داد و مولانا فرخ کمی درنگ کرد تا بر شور و هیجان خود چیره شود و سپس ادامه داد: ــ خواب دیدم که بر فراز بام خانه رفتم. با یک دست، پسر نوزادی را به آغوش داشتم و به دست دیگرم «خدای نامه» را گرفته بودم. آنگاه یکایک به سوی چهارگوشه گیتی روی کردم و نوزادم ندا داد:
اگر مانم اندر سپنجی سرای * روان و خرد باشدم رهنمای
سرآرم من این نامه‌ی باستان * به گیتی بماند ز من داستان
سپس همزمان از هر چهر سو پژواکی در پاسخ به پسرم پیچید:
تو را از دو گیتی برآورده اند * به چندین میانجی بپرورده اند
نخستین ِ جنبش، پسین ِشمار * تویی، خویشتن را به بازی مدار
موبد برزین از ته دل لبخند زد و چشمانش درخشید. با خودش زمزمه کرد: ــ اینک سوشیانتی دیگر!
آنگاه با نوایی گرم و اندکی لرزان از شوق و شادی به فرخ گفت: ــ ای مولانا؛ پسر تو سخنوری خواهد شد که آوازه اش به سراسر جهان میرسد و آن پژواک، نشانة پزیرش و ستایش گفتار او در گیتیست...
در این هنگام برزین چشمش به پسرش افتاد که نیمخیز شده بود و از میان پلکهای خواب آلودش به آنان مینگریست. مانند مغبچگان قدیم موهای شقیقه اش را که تا پای چانه‌اش میرسید بافته بود. برزین به سوی فرزندش رفت و او را به آغوش کشید. با شانه‌ای که همیشه همراه داشت، از میانه‌ي سر او، فرق باز کرد و موهایش را شانه زد. سپس گیسوانِ بافته‌ي پسرش را از روی رخسار به پشت گوشهایش انداخت. زمانی که خودش نوجوان بود این گیسوآرایی را در پیکره کیخسرو در استخر پارس (پاسارگاد) دیده بود. کیخسرو چهار بال شاهین و افسری شگفت انگیز داشت که از دو شاخ قوچ و سه گل نیلوفر درست شده بود که در بالای هرکدامشان یک مروارید درشت جای داشت. پرسش «شادان»، پدرش برزین را به خود آورد: ــ پدر! چرا دیشب در اینجا خسبیدیم؟
به جای موبد برزین این مولانا فرخ بود که پاسخ میداد: ــ ــ پسرم به کنار پنجره بیا و بیرون را بنگر!
زمین و درختان باغ پوشیده از برف بود؛ چنان برف سنگینی که تا آن زمان روستاییان پاژ به یاد نداشتند. برزین به پسرش گفت: ــ شایسته ندیدم که در آن برف و بوران دیشب تو را که به خواب رفته بودی به خانه ببرم.
مولانا فرخ با گرمی به آن پدر و پسر گفت: ــ شما بایسته است تا زمان زایش فرزندم نزد ما بمانید.
شب سوم از ماه دی مهتابی بسیار زیبا بر زمین و آسمان دامن افشانده بود. فرخ در کنار پنجره گاهی به مهتاب و گاهی به همسرش مینگریست که اینک دچار درد زایمان شده بود. سه بانو، یکی پیر و دیگری میانسال و سومی جوان، دورتادور تخت، آماده‌ی به دنیا آمدن نوزاد بودند. درون یک دیگ سنگی که به آن «هرکاره» میگفتند آب میجوشید و غلغل صدا میکرد. بوی خوش خوراک در خانه میپیچید. معدن و کانی این سنگ تنها در توس وجود داشت و توسیان در تراش آن و ساختن دیگ، چیره دستی بسیار از خود نشان میدادند؛ تا آنجا که مردمان دیگر میگفتند: همان سان که خدا آهن را در دست داوود چون موم نرم کرد، سنگها را نیز در دست توسیان نرمش پزیر ساخت.
سپیده میدمید. مولانا فرخ نگاهش به فراز ماه افتاد. ستاره‌ای درخشان و شتابان آسمان را پیمود و از دیدگانش ناپدید شد. در همین زمان فریاد همسرش به اوج رسید. در اتاقی دیگر، پدر و پسر موبد سرگرم زندخوانی بودند و به درگاه یزدان نیایش میکردند تا نوزاد و مادرش بیگزند بمانند. ناگاه آتشی که پیش رویشان در آتشدان به آرامی هیزمها را میسوزانید، یک دم تا نزدیکی تاق زبانه کشید. آوایی خفیف، مانند صدای سرنا به گوش رسید؛ از میان آتشدان یک گوی بالدار که مانند شبح و بخار مینمود، به آرامی کمی بالا رفت و سپس از میان دیوار گزشت. موبد برزین میدانست که آن فره آریایی در تن نوزادی که اینک چشم به جهان گشوده بود، جای میگیرد. در اتاق دیگر، پسری نیک چهره و خوش پیکر با دیدگانی نافذ زاده شده بود. بند ناف نوزاد را بریدند و او را دمی بر سینه مادرش نهادند؛ بر لبان فرزندش بوسه‌ای داد. سپس تن نوزاد را پاک نمودند و جامه و قنداق، در برِ او کردند و به پدرش سپردند. مولانا فرخ که پسرش را به آرامی در آغوش میفشارید کمی سر خود را خم کرد و بر پیشانی فرزندش بوسه زد. اکنون آن پدر و پسر موبد نیز به آنجا آمده و در شادی خانواده شریک شده بودند. زائو که رویش را تا گردن پوشانده بودند، از هال رفته و نیمه بیهوش مینمود. آن زن پیر که مادربزرگش بود جرعه جرعه شربتی خنک را از لابلای لبهای خشکیده و ترک خورده زائو به گلوی پرعطش او روانه میکرد. زن میانسال که مادرش بود برای تدارک خوراک در آشپزخانه به سر میبرد. و بانوی جوان یعنی خواهر بزرگتر زائو نیز به پزیرایی سرگرم بود. مولانا فرخ، نوزاد را بر سر دستهایش بلند کرد و گفت:
ــ به یاد زادبوم پدرانم نام پسرم را «فردوسی» مینهم.
در کرانه های پایینی توس در جنوب غربی گناباد ناحیه ای بود به نام «فردوس» که زادگاه پدران مولانا فرخ به شمار میرفت. در پی خشکسالی و راهزنی قبیله های عرب، پدربزرگ فرخ به روستای پاژ کوچ کرده بود. برزین و شادان با دیدن پسر فرخ هرکدام دلبستگی ویژه ای به آن نوزاد پیدا نمودند؛ نوباوه‌ای با موهایی که به بوری میزد و چشمانی به رنگ توسی روشن و چهره‌ای سپید. موبد برزین با دیدگان ژرفبین خود هاله ای تابان را به دور نوزاد میدید و پسرش شادان حس میکرد که خودش دوباره در قالب و قیافه فردوسی به دنیا آمده است. موبد در گوش نوزاد زمزمه ای کرد و سپس بندی مرواریدنشان به بازوی او بست و به مولانا گفت: ــ باشد که فرزندت سخنانی گهربار بر دفتر تاریخ برافشاند.
ــ ــ باشد که فرزند شما نیز موبدی بزرگ گردد.
ــ دوست گرامی؛ از پزیرش و مهمان نوازی شما سپاسگزاریم. دیگر زمان بدرود است.

یادداشت: آقای شهبازی زایش فردوسی را در سوم دی (طبق گاهشمار کهن) محاسبه نموده و در تقویم امروزی زایش فردوسی بزرگ برابر با 27 آذر ماه میشود

۱۳۸۸/۰۹/۲۲

شاه و موبد/2


پژوهش: امید عطایی فرد
جاحظ در كتاب تاج از آزمون شاپور ذوالاكتاف ياد كرده كه براي گزينش «موبدموبدان» يا «قاضي القضات»، فردي را به خوان ناهار دعوت كرد و پس از ديدن شكمبارگي او، منصرف شد و گفت:  نياكان و پادشاهان پيش از ما گفته اند هركس در برابر چشم پادشاهان آزمندي كند، به دارايي رعايا و توده مردم و آنها كه ضعيفترند، آزمندي بيشتري خواهد كرد!
به گزارش ابوريحان بيروني در «آثارالباقيه»، در زمان ساسانيان، در مدخل آتـشكده‌ها تخت كوچكي از زر به نام «دنبكا» مي‌نهادند كه پادشاه بر روي آن مي‌نشست. گويند زماني كه پيروز (پادشاه ساساني) به آتشكده «آذرخوار» رفت، موبدان چنانكه بايد، به او اداي احترام نكردند و در پاسخ به گله‌گزاري پادشاه گفتند: چون ما، در نزد پادشاهي كه از تو بزرگتر است [= يزدان] ايستاده بوديم، اين بود كه شرط ادب را به جا نياورديم.
در دينكرد آمده: بدان كه خدايي (پادشاهي): دين است، و دين: خدايي... دشمنان كيش (زرتشتي) نيز بر اين همراي هستند. براي ايشان، خدايي (پادشاهي) بر پاية دين، و دين بر پاية خدايي گزاشته شده است.
نامة تنسر (وزير اردشير بابكان): عجب مدار از حرص و رغبت من به صلاح دنيا براي استقامت قواعد احكام دين، چه، دين و ملك هر دو به يك شكم زادند.
مينوي خرد: هر كسي بيشتر به آن كيشي گرود و آن را نيك انگارد كه آموزشش در آن بوده است؛ به ويژه آن كيشي نيرومندتر است كه قدرت با آن باشد.
***
از ديرباز ايران داراي يك مركز روحاني به فرمانروايي «مس مغان» بود كه نهاد «واتيكان» و مقام «پاپ» برگرفته از آن است. اين مركز در شهر ري قرار داشت كه نامدار به «ري زرتشتي» بود. در اين شهر ــ كشور ديني، «مس مغان» كه لقب «زرتشت تخمه» داشته، در امور ديني از استقلال كامل برخوردار بود و بسان موازنه‌اي در برابر نهاد پادشاهي به شمار مي‌رفت. نهاد روحانيت نقش قوه قضايي را در برابر قوه مجريه (پادشاه) بازي مي‌كرد و موبدان مانند سرداران، از دخالت در امور سياسي و كشوري همواره نهي مي‌شدند. پيش از اين ديديم كه در جوامع بدوي، فرمانروا مقام روحاني نيز داشت. اما با پيشرفت و گسترش جامعه (كشور)، دينداري و كشورداري از يكديگر جدا و تبديل به شاخه‌هايي تخصصي شدند. از آنجاكه بنياد دين: بر درستي و پاكي، و اساس سياست و جنگ: بر نيرنگ و دروغ بوده است، بنابراين نمي‌توانستند منافع و مصلحت كيش و كشور را هميشه در هم آميزند. از سوي ديگر، اصول سياست نبايد دستاويزي براي سركوب و ستمگري از سوي فرمانروا مي‌گشت. مي‌توان «زرتشت‌ بزرگ» را نخستين كسي دانست كه راهي براي اين چيستان نشان داد و آن، رهبري دوسوية معنوي و مادي بود. «موبد موبدان» رهبري‌ي مينوي و ديني، و «شاه شاهان» رهبري‌ي مادي و كشوري را در دست داشتند. تاريخ نشان داده كه دخالت كاهنان در امور كشور موجب هرج و مرج مي‌گردد. «دياكونوف» در كتاب «تاريخ ماد» درباره گئومات مغ (بردياي دروغين) كه با نيرنگ بر تخت شاهي نشست، مي‌نويسد:
ما نبايد «گئومات مغ» را كمال مطلوب مردم‌دوستي بشماريم. وي البته در ميان عامة خلق متحداني براي خويشتن مي‌جست ولي ماهيت امر در آن زمان، به احتمال، رقابتي بود كه ميان اصناف مختلف كاهنان وجود داشته و سر قدرت سياسي و اقتصادي با يكديگر مبارزه مي‌كردند. از جهت ديگر نيز نبايد غلو كرد و پنداشت كه گئومات پهلواني انقلابي بوده و به خاطر آزادي ماد مبارزه مي‌كرده است. كودتاي گئومات نهضت مردم نبوده؛ تحولي درباري بود.
ع. شهبازي: توضيحات تاريخ هرودوت
سازمان شاهنشاهي ايران هخامنشي بر مبناي تشكيلات سخت نظامي و بهره مندي از مسئوليتهاي‌گران‌پذيرفتن بود؛ يعني اولا هر كسي بـه پـايـه و مقامي مي‌رسيد مي‌بايست در هنگام خطر، سرباز نخستين رده باشد (چهار تن از پسران داريوش بزرگ در جنگهاي ايران و يونان در صفوف اول جنگيده و كشته شدند). و چون به پايه‌اي مي‌رسيد و ثروتي مي‌يافت، آن را در راه خود و خاندان خود و ميهن خود به كار مي‌انداخت. حالا اگر كسي مي‌خواست سازمان سخت نظامي مزبور را از هم بپاشد، لازم بود دو كار بكند: يكي، خدمت نظام را براندازد؛ و ديگري، مسئولان را از كارها بردارد و مال و منالشان را بگيرد و تودة عام را براي فريفتن، از ماليات معاف دارد. اين‌ها همه كار گئومات مغ بود كه مي‌خواست خاندان و سازمان هخامنشي را از هم بپاشد. اينكه برخي از نويسندگان مغرض و كج انديش، وي را قهرمان توده‌ها دانسته‌اند، ناشي از نفهميدن مـدارك تاريخي و عقده‌هاي خاصي است كه در نوشته‌هاي ايشان آشكارا ديده مي‌شود.
***
‌‌تاريخ يك بار ديگر تكرار گرديد و موبدي به نام مزدك براي به چنگ آوردن قدرت، اوباش و فرومايگاني كه در همة انقلابات كور حاضرند و به ويرانگري دست مي‌يازند، را به جان و مال و ناموس مردم انداخت. مزدك عملا شريك قباد در پادشاهي شد و از همين جا تناقض و پارادوكس سياست و روحانيت آغاز گشت. و پژوهشگر چپگرايي چون استاد «مهرداد بهار» در تحليل شخصيت مزدك با اين اشكالات روبرو مي‌شود:
1. مزدك داراي شخصيت دوگانه اشرافي ــ موبدي است. راه داشتن او به دربار و تماس مستقيم با قباد نمي‌توانسته در حد هركسي باشد.
2. او به‌علت عقايد ديني خود كه دنباله عقايد مانوي است، بايد دشمن كشتار بوده باشد. بنابراين مشكل است او رهبري عملي قيامي را در دست داشته باشد كه به كشتار وسيع مالكان مي‌انجامد.
3. ساختمان ديني [جهانبيني الاهي] مزدك نوعي ساختمان اجتماعي و طبقاتي را به ما نشان مي‌دهد. اين امر كه مزدك، در تركيب جهان خدايان خود، ملهم از طبقات اشرافي اجتماع و موقعيت اجتماعي آنان بود، مغاير است با اينكه فرض كنيم او كلا طرفدار يك جامعه اشتراكي است.
4. او مي‌خواهد شاه ــ به تعبير امروزي ــ با انقلابي سفيد حقوق مردم را به دست آنها بسپارد. اين مغاير با هدفهاي انقلابي منسوب به مزدك است.
«مهرداد بهار » پاسخ را در اين مي‌جويد كه مزدك را نه يك انقلابي بلكه مصلحي اجتماعي بايد قلمدادكرد كه مي‌خواست ميان شاه و طبقة حاكم و دهقانان، صلحي پديد آورد و دامان او از آشوبها و شورشها مبراست. اما همانگونه كه پذيرفته، براي اين پاسخ، مدارك قطعي در دست نيست. پس شايد پاسخ درست همان باشد كه «دياكونوف» و «شهبازي» درباره «گئومات مغ» گفته‌اند! مزدك يك دين‌ورز قدرت‌طلب و فريفتار بيش نبود. يادآور مي‌گردد كه اگرچه ساسانيان در برهه‌هايي داراي «دين حكومتي» بودند (كه آن نيز در خدمت آرمانهاي ملي بود)، اما هرگز «حكومت ديني» علم نكردند. كم نيست نشانه‌ها و شواهدي كه سخن از تساهل و مداراي ديني ساسانيان دارند. اگر برخوردهايي با پيروان دينهاي ديگر داشتند، به سبب جاسوسي اين پيروان براي كشورهاي بيگانه بود. جامعه ايراني از شخصيت يكپارچه و همساز «ملي ـ مذهبي» برخوردار بود؛ زيرا هم براي نگاهباني از كيش و آيين خويش، سرمايه‌هاي ملي‌اش را به كار مي‌انداخت و هم در جاي جاي آيين‌نامه‌اش (اوستا) ايران زمين ستاييده و به آباداني‌اش سفارش شده بود.


۱۳۸۸/۰۹/۱۵

شاه و موبد/1


موازنه قدرت ميان دين و دولت
بخش پنجم از کتاب: پادشاهی در استوره و تاریخ ایران
برتراند راسل: قدرت
روحانيون و پادشاهان... در بدوي ترين جوامعي كه مردمشناسان مي‌شناسند وجود دارند. گاه يك فرد هر دو وظيفه را برعهده مي‌گيرد. اين امر فقط در ميان اقوام وحشي پيش نمي‌آيد بلكه در ميان دولتهاي بسيار متمدن هم ديده مي‌شود. اوگوستوس امپراتور روم در شهر رم مقام كاهن اعظم و در ايالات، مقام خدايي داشت. خلفا هم اميرالمومنين بودند و هم رييس دولت. ميكادو امپراتور ژاپن در ديانت «شينتو» همين مقام را دارد. در تاريخ تمايل نيرومندي ديده مي‌شود در اين جهت كه پادشاهان به سبب قدوسيتشان، جنبه دنيوي خود را از دست بدهند و به صورت روحاني مطلق درآيند. با اين حال در غالب نقاط و اوقات، تمايز ميان روحاني و پادشاه، تمايز مشخص و آشكاري بوده است [...] با پيشرفت تمدن در غالب كشورها روحانيان رفته رفته از باقي مردم جدا مي‌شوند و قدرت بيشتري به دست مي‌آورند. ولي روحانيان چون نگهبان سنت ديرينه‌اي هستند، محافظه‌كارند؛ و چون قدرت و ثروت دارند، به ديانت شخصي بي اعتنا مي‌شوند يا با آن دشمني مي‌كنند؛ و دير يا زود، پيروان يك پـيـامبـر انقلابي، بساط آنها را در هم مي‌پيچند.
اليورگرني: هيتي ها
پادشاه هيتيايي در طي حيات خود هرگز در مقام خدايي شناخته نمي‌شده است. اما پرستش روح پادشاهان كهن مورد قبول بوده و مرگ هر پادشاه معمولا با اين عبارت خوشتر بيان گشته است كه «او به صورت خدا در آمد». پادشاه در عين حال، فرماندة كل قوا، مرجع عالي قضايي و كاهن اعظم بود. همچنين به عنوان رييس كشور، طبعا مسئوليت روابط خارجي را به عهده داشت. به نظر مي‌رسد كه تنها وظايف قضايي او معمولا به زيـردستانش محول شده باشد. از او انتظار مي‌رفت كه وظايف نظامي و مذهبي خود را شخصا انجام دهد، و اگر گاهي در انجام وظايف مذهبي بر اثر اشتغال به عمليات نـظامي در نقاط دوردست غفلت مي‌كرد، قصور او به منزلة گناهي به شمار مي‌آمد كه خشم خدايان را عليه مردم بر مي‌انگيخت. گاه گاه مي‌بينيم كه پادشاه مجبور بود براي اجراي مراسم جشن ويژه‌اي به شتاب به پايتخت بازگردد... پادشاه هيتيايي را غالبا در مقام كاهن بر روي يادمان‌ها مي‌يابيم[...] پادشاه در اين مقام رسم بازديد سالانه را برقرار ساخت كه ضمن آن، به مهمترين مـراكز مذهبي سركشي مي‌كرد و شخصا جشن هاي عمده را بر پا مي‌داشت... تمركز امور دولتي مي‌بايستي تحت ضمانت رسمي همة خدايان و الهه هاي كشور قرار گيرد.
تاريخ هرودوت:
مردم ماد در قبيله هاي معدود جداگانه مي‌زيستتند. دياكو كه در ناحية خود مردي برجسته بود در صدد افتاد در زمينة گسترش عدل و داد، بلند نامي و شهرت احراز كند. وي از اين بابت غرضي در سر داشت؛ چون در آن عهد و زمان اصلا نـظم و نـظامـي در كار حكومـت مـردم وجـود نداشت، وي بـا ايـماني راسـخ مي‌پنداشت كه هيچ گونه سازگاري و همزيستي ميان حق و باطل امكان ندارد. در نتيجه وقتي اهالي دهكده به روش كارش در بسط عدالت پي بردند او را در اختلافات خود به سمت داور برگزيدند و همين كه دياكو زمام كارها را محكم در دست گرفت با شايستگي تمام اقدام و بدين وسيله تحسين و رضايت سكنة سامان خود را جلب كرد. شعار و رفتار او دربارة گسترش بساط عدل و داد و تصفية اختلافات بين افراد به زودي در ساير جاها انعكاس يافت و همچنين در نواحي كه مردم از ادامة بساط جور و تعدي به ستوه آمده بودند. پس چون آوازة دادگستري دياكو شايع شد همگي ابراز علاقه كردند كه داوري در اختلافات خود با ديگران را به رأي صواب او محول سازند. تا سرانجام كار به جايي رسيد كه وي يگانه پناه مردم به شمار آمد. هر چه داستان بي غرضي و دادگري او بيشتر انتشار مي‌يافت بر تعداد ارباب رجوعش افزوده مي‌شد و بالاخره واضح و ثابت شد كه بي وجود او كار مردم لنگ و عرصة زندگي بر ايشان تنگ خواهد شد. در همين حين و حال بود كه وي ناگهان اطلاع داد كه ديگر تمايلي به ادامة آن وضع ندارد و بركرسي قضاوت نخواهد نشست و عرض حال كسي را نخواهد شنود. چه صلاح كارش آن نبود كه تمام روز را صرف شنيدن شرح مرافعات هموطنانش سازد و از پرداختن به امور خويش بازماند. در نتيجه بار ديگر بساط تبهكاري و دزدي در دهات تكرار و هرج و مرج سخت‌تر از سابق تجديد شد. ماديها آن وضع نابهنجار را در جرگه‌اي همگاني مورد رسيدگي قرار دادند. در آن انجمن طبق استنباط من (هرودوت) تمام مدت رشتة كلام در دست طرفداران دياكو بوده و ايشان مي‌گفته اند:
ــ ما در شرايط نامساعد فعلي علاقه‌اي به اقامت در اين سرزمين نداريم مگر اينكه به يكي از هموطنان خود اختيار دهيم تا كار حكومت را بر شالودة نظم و انضباط قرار دهد و براي ما امكان خدمت و كار فراهم سازد وگرنه در چنين وضع سراسر آشفتگي، خانة خود را گذاشته، ترك ديار مي‌كنيم.
اين بيانات و طرز استدلال، در اذهان تأثير نيكو بخشيد و انجمن در صدد افتاد حكومت پادشاهي را برقرار سازد. اقدام بعدي پيشنهاد نام كسي بود كه مي‌بايستي بر مسند فرمانروايي قرار گيرد و چون در تمامي مذاكرات، نام دياكو و خصايص ممتازش ورد زبانها بود همگي او را كه از هرجهت ابراز شايستگي كرده بود به مقام پادشاهي برگزيدند. اولين اقدام دياكو آن بود كه به زيردستان خود فرمان داد براي اقامت پادشاه كاخ برازنده اي فراهم سازند و دستة نگهباني ترتيب دهند. ماديها اطاعت كرده، كاخ بزرگ و مستحكمي در محلي كه خود وي تعيين كرده بود ساختند و دست او را در انتخاب افراد نگهباني بدون هيچ گونه محدوديت باز گذاشتند. همين كه وي بر تخت فرمانروايي استقرار يافت، ماديها را برآن داشت تا شهر بزرگي بنا كنند و بدين منوال مركز عمده‌اي در مملكت تأسيس شد و ساير شهرها در درجة دوم افتادند. ايشان باز دستور او را اجرا كردند و شهري كه اكنون اكباتان [هگمتانه، همدان] نام دارد به وجود آمد. اين شهر وسعت بسيار و برج و باروهاي استوار داشته و ديوارهاي آن طوري ساخته شده بود كه كنگرة ديوارهاي دروني بالاتر از رديف پايين واقع بوده چرا كه عمارت بر روي تپه اي بنا شده بود. به علاوه از اين كار، غرضي هم در ميان بوده است. حصارهاي گرد مزبور در هفت رديف تودرتو بنا شده بودند، وكاخ و خزانة شاهي در وسط قرار داشت. طول محيط ديوارهاي بيروني به اندازة محيط شـهر ‌آتـن [تـقريبا 14 كيـلومتر] و كنگره هايش سفيد رنگ بود. كنگره هاي ديوارهاي دوم، سوم، چهارم و پنجم به ترتيب به رنگهاي سياه، ارغواني، آبي و نارنجي مزين شده بود. اما دندانه‌هاي دو باروي آخري را با سيم و زر روكش كرده بودند. استحكامات آخري خاص حفاظت پادشاه و دستگاه سلطنتي بود و مردم مجاز بودند كه در بيرون محوطة خارجي حصارها، خانه بسازند. وقتي كار ساختمان كاخ به پايان رسيد دياكو نخستين بار آداب درباري برقرار ساخت و از آن پس حضور در پيشگاه پادشاه موقوف شد. تمام عرايض به وسيلة رابطه‌ها به عرض مي‌رسيد و ديدار از شخص پادشاه ممنوع گرديد. خنديدن يا تف انداختن در حريم شاهي گناه به شمار مي‌آمد. اين مقرارت سنگين محض صيانت وي در قبال همگناني تدبير شده بود كه از جهات حسب و نسب به اندازة خود او ممتاز و از اوان طفوليت با هم پرورش يافته بودند. وي انديشناك بود كه اگر ايشان هر روز او را ببينند امكان تحريك حسادت در ميان آيد و شايد هم موجب تباني آنان بر ضد او گردد. ولي اگر چشم احدي به او نيفتد اين پندار قوت مي‌گيرد كه وي وجودي استثنائي و برتر از افراد عادي است. پس از آنكه دياكو پايه‌هاي سلطنت خويش را استوار ساخت باز به حكومت قرين عدل و داد پرداخت. تمام عرايض كتبا به خود او تقديم مي‌شد كه بـعد از رسيدگي و صدور حـكم، عـريضه‌هـا را عينا بـراي صاحبانش پس مي‌فرستاد. علاوه برآنچه گذشت، قواعد ديگري نيز به ابتكار او مقرر گشت و هر گاه خبري از ظلم و تعدي و يا اثر و علامتي از تظاهر و خودنمايي افراد مي‌ديد و مي‌شنيد، به تناسب گناه، امر به مجازات مي‌داد.
رشيد كيخسروي: دوران بي خبري
مطالعه كتب عرفان خصوصاً بررسي هايي كه مي‌توان دربارة ديواره هاي قلب انجام داد كاملا روشن مي‌نمايد كه ساختمان هگمتانه مادي كه دياكو در سه هزار سال قبل آن را ساخته است، دقيقا از روي الگوي قلب انسان طرح ريزي و بنا شده است... دياكو با ساختن ساختمان هگمتانه عظمت روح عرفا و بزرگان دين را به اثبات رسانيده... تمامي كارهاي دياكو ريشه هاي مذهبي و عرفاني داشته است: نگاه نكردن به مردم، ظاهر نشدن در ميان اقوام و افراد فاميل، هيچكدام از ترس نبوده، بلكه هر كدام از نظر فلسفي و اصول اخلاقي اهميت ويژه اي داشته‌اند... با دوري كردن از اقوامش خواسته است ريشه هاي اصلي تبعيض و قوم‌وخويش‌بازي را بطور كلي در جامعه بخشكاند و به همة كساني كه در مسند قضاوت جاي دارند، ثابت نمايد كه هنگام قضاوت فرقي بين افراد غريبه و اقرباي خود قايل نشوند.


۱۳۸۸/۰۹/۰۸

شاه و سپهبد: پرهیز سپاه از سیاست



بخش ششم از کتاب: پادشاهی در استوره و تاریخ ایران
انتشارات عطایی/1384

يك كشور، نيازمند سپاه شايسته و نيرومنديست تا از مردم و شهرياري پشتيباني كند. و اين سپاه يا «جامعة جنگي» بايد پيرو آيينها و مقرراتي باشد تا از هم پاشيده نشود. انقلابات خلقي و توده‌اي كه دم از برابري مي‌زد، هرگز نتوانست سلسله مراتب ارتش را نابود كند. در اينجا نيز يك تن بايد فرمان مي‌داد وگرنه كار، در كارزار، زار مي‌گرديد! در ايران باستان، فرماندهي كل قوا با شاهنشاه بود. شاهان آريايي، خود، سردار و جنگاوري بزرگ به شمار مي‌رفتند . در سراسر تاريخ باستاني ايران، شاهديم كه بسياري از ايشان پيشاپيش سپاه به پيكار بر مي‌خاستند. زيرا فرهنگ شهرياري، تنها دادگري و كشورداري را كافي و بسنده نمي‌دانست، بلكه فرمانروا مي‌بايست فن رزم را بشناسد و خود دليرتر از سپاهيانش باشد. در اينجا به ذكر چند نمونه مي‌پردازيم.
پي ير بريان : تاريخ امپراتوري هخامنشيان، ج 1، فصل 6
شاه بزرگ بر همة جنگاوران پارسي برتري دارد زيرا او نه تنها سوار نظام ، كمان دار و نيزه‌پران نخبه‌اي است، بلكه از نيروي بدني و عقلي ممتازي برخوردار است كه از او يك سردار جنگي بي بديل مي‌سازند [ ... ] مؤلفان كلاسيك، به ويژه تاكيد دارند بر اينكه كمان يكي از علامت هاي اقتدار شاهانه بوده و ممكن است شاه بزرگ در زمان تاجگزاري، آن را دريافت مي‌كرده است [ ... ] موضوع زيبايي و زورمندي و بلندي اندام و نظاير آن به ويژه در زمان رقابت هاي دروني پادشاهي براي نامزد كردن داوطلبان احراز مقام شاهي، رايج بوده است [...] بر خلاف نوشتة برخي مولفان يوناني، شخص شاه هرگز به منزله يك خدا نگريسته نشده ، ليكن يك انـسان عادي و معمولي نيز نيست؛ و از طريق صفت هاي ويژه اي كه از الـوهـيـت مي‌گيرد، انساني است بالاتر از عامه مردمان.
پلو تارخ : سر گذشت ها
اردشير [دوم هخامنشي] با آنكه رخت شاهانه در بر داشـته و ســراپـاي او با زرينه ابزار آراسته بود (كه اگر قيمت مي‌كردند، بي شك بيشتر از دوازده هزار «تالنت» مي‌شد)، با اين همه آرايش و با آن عنوان پادشاهي كه داشت، در غيرت و كوشش، قدمي از ديگران پس‌تر نمي‌گذاشت و هميشه تركش از كمر آويخته و سپر بر دوش گرفته، پياده در پيشاپيش سپاهيان در آن فرازها و نشيب‌ها راه مي‌پيمود.
ابن مسكويه: تجارب الامم / خطابه انوشيروان دادگر
من از هنگامي كه بر شما فرمانروايي يافتم پيوسته شمشير به گردن آويخته و خود را هدف شمشيرها و نيزه‌ها ساخته‌ام. تمام اينها به خاطر دفاع از شما و استوار ساختن بنياد هستي شما و آباداني كشور شما بوده است... همواره بر فراز كوه هاي بلند شدم و از آنها فرود آمدم و سنگلاخها را پس از بيابانها درنورديدم و بر ناگواريها و هول و هراسها شكيبيدم. و با سرما و گرما دست و پنجه نرم كردم و ترس دريا و خطر دشتهاي خشك و سوزان را بر خود خريدم. همه اينها براي به دست آوردن آن چيزي بود كه خداوند براي شما فراهم ساخت؛ يعني زبوني دشمنان و آرامش كشور و گشايش درهاي روزي، و يافتن بزرگي و سرفرازي.
باقر پرهام : با نگاه فردوسي
با تامل در كار فردوسي مي‌بينيم كه منظور وي از پرداختن به آن «نامة نامور شهريار» چيزي نبوده جز ارائه نوع عالي يا نمونة آرماني شهرياري به عنوان دستگاهي كه بر پاية منافع و مصالح عام كشور، و راي منافع و مصالح اخلاق فردي نهاده است. اين الگوي شهـرياري كه در دو نقش موازي و مكمل پادشاهي و جهان‌پهلواني شكل مي‌گيرد، اگر چه در شاهنامه از خلال سرگذشت‌هاي شاهان و پهلوانان مي‌گذرد، اما در حقيقت خود امر ساحتي وراي وجود و يا سر نوشت استوره‌اي يا تاريخي آنان است [...] امروزه شايد بتوان تحليل كرد كه گراييدن شهرياري به استبداد و خودكامگي در جامعة آن روزگار امري ناگزير بوده است. زيرا گسترش قدرت سياسي و بر پا شدن دستگاه بي‌مانندي از اداره و ديوان كه در نمونة تاريخي خويش، يك پايش در دروازه‌هاي قفقاز و ماوراي جيهون بود و پاي ديگرش در شاخ آفريقا، در مرحله‌اي كه پايه‌هاي اقتصادي و فني و اجتماعي زندگي به حد كافي توان و تمايز نيافته بودند، به نتيجه‌اي جز اين نمي‌توانست بينجامد [...] از اين رو، فردوسي بـا تكيـه بر استوره و با استفاده از خرد اخلاقي، تدابيري در سازمان آرماني شهرياري‌اش انديشيد تا مگر از فساد قدرت و گرايش آن به خودكامگي بكاهد. يكي از آن تدابير، تاكيد بر خردمندي و نيروي اخلاقي شخص شهريار و تشويق وي به فريفته نشدن به قدرت و افسون جهان است [...] تدبير ديگر، تاكيد بر آزادي‌جويي و آزادگي جهان‌پهلوانان و مراقبت آنان در كار شهرياري و انتقادهاي تند و تيزشان از رفتار پادشاست. جهان‌پهلوانان با اين خصوصيات در واقع در محوري موازي قدرت شاه عمل مي‌كردند.
مصطفا رحيمي : تراژدي قدرت در شاهنامه
اگر رستم حامي كاووس است او را براي ايران و ايراني مي‌خواهد ، نه بر عكس. اگر پشتيبان آيين پادشاهي است، اين راه و رسم را براي تامين سود شخصي خود برنگزيده است تا بتوان اتهام خودخواهي را به معناي وسيع كلمه، در مورد او صادق دانست. وي در جايگاهي از قدرت معنوي و توان جسمي (كه در زمان باستان در تسخير قدرت، جايگاهي برين دارد) قرار گرفته كه هر آن، مي‌تواند تخت پادشاهي را تصاحب كند... مي‌داندكه اگر قرار شود هر پهلواني با رسيدن به درجه‌اي از قدرت بر ضد سازمان كشور بشورد، از آن كشور چيزي نخواهد ماند... رستم و خاندان او پشتيبان نـظام پـادشـاهي بـه هر قيمت نيستند. آنان پيرو فريدون و كيخسرو دانا و دادگسترند نه تابع هوس‌بازيهاي كاووس... درواقع رستم (و خاندان او) مامورند كه پليدي و خوي اهريمني را از شاهان دور دارند و آنان را به راه اهورايي هدايت كنند.
***
جهشياري از «عهد شاپور» به پسرش هرمزد نقل كرده حاكي از اين كه: هيچيك از فرماندهان سپاه كه بايد همواره چون ذخيره جنگي و نگاهبان كشور در برابر دشمنان باشند، به كارهاي كشوري همچون كارگزاري و تصدي امر و خراج و مانند اينها نگمار؛ چه اگر از آنها خيانتي ظاهر گردد و از آن چشمپوشي كني، موجب اتلاف بيت‌المال و زيان رعيت و اشاعه فساد گشته‌اي. و اگر از وي بازخواست كني، موجب تحقير و زوال شوكت و هتك حرمت وي شده و او را نسبت به خود كينه‌توز ساخته‌اي.


۱۳۸۸/۰۹/۰۳

شاه و مردم/2

بخش نهم کتاب: پادشاهی در استوره و تاریخ ایران
مرتضا ثاقب فر: شاهنامة فردوسي و فلسفه تاريخ ايران

از ديدگاه جامعه شناسي بسي شايان توجه است كه شايد هيچ شاهي در شاهنامه به اندازة بهرام گور نيك‌خوي و با مردم مهربان نبوده؛ و هيچ شاهي نيز به اندازة او مزة شورش‌ها، گستاخي‌ها و ناسپاسي‌هاي مردم را نچشيده است[...] در همان آغاز پادشاهي، هنگامي كه ديوانيان آمار مي‌كنند و مي‌بينند 93 ميليون درم براي 23 سال در خزانه هست، او فرمان مي‌دهد تا دفترهاي ماليات را آتش بزنند و از مردم خراج نستانند[...] مردم هر روز بيكاره‌تر، پر توقع‌تر و ناسپاس‌تر مي‌شوند؛ تا جايي كه آزِ مردم هر دَم مـي‌افـزايد و از بيكاري و ناسپاسي به پيكار و كشمكش با يكديگر بر مـي‌خيزند و حتا دست از كشت وكـار و كـوشش نـيز مـي‌كشند و شاه چاره اي نمي‌بيند جز آنكه خراج‌ستاني را دوباره سامان بخشد و آغاز كند.
شايد از اين روست كه خسرو پرويز روش شگرفي را به كار مي‌برد؛ نظامي گنجوي در «خسرو و شيرين» مي‌سرايد:
جهان‌خسروكه تاگردون‌كمربست كله داري چنو بر تخت ننشست
بـه «روز بـار» كـه او را بار بـودي به پيشش پنج صف بر پاي بودي
نخستين‌صف توانگرداشت درپيش دوم صف بود حاجتكار و درويش
سوم صف جـاي بـيماران بـي زور هـمـه رستـه به مـويـي از لب گور
چهارم صف به قـومي مـتصل بـود كه بـنـد پـايشان مـسمـار دل بـود
صف پنجم گـنـهكـاران خـونـي كه هـر كس را نپرسيدي كه چوني
بـه پـيـش خـونـيـان ز امـيـدواري مـثـال آورده خـط رسـتـگـاري
نــدا بـرداشــتـه دارنـدة بــار كه هر صف زير خود بـينند زنهار
توانگر چون سوي درويش ديدي شـمار شـكر بـر خود بـيش ديدي
چو در بيمار ديدي چشم درويش گرفتي بـر سلامت شـكر در پـيش
چو ديدي سوي بندي مرد بيمار بـه آزادي نـمـودي شـكر بـسيـار
چو بر خـوني فتادي چشمِ بـندي گشـادي لب به شـكر بـه پـسندي
چو خـونـي ديدي امـيـد رهـايي فزودي شمع شـكـرش روشـنـايـي
خسروپرويز به مردم نشان مي‌دهد كه هيچگاه در قانونِ هستي، برابري مطلق و كامل وجود نداشته است و هر كس خواه ناخواه در جايگاه خودش قرار دارد و بايد شكر كند كه وضعيتي بدتر از آن ندارد. از سوي ديگر با توجه به اصل نابرابري و ناهمسانيِ مردمان، جامعه‌شناسان ايراني به ويژه مهرآذر پارسي كه پرده از ديوانگي مزدك برداشت، بر اين باور بودند كه هر كس مي‌بايست در زمينه‌اي به كار و كوشش بپردازد كه شايستگي آن را دارد. كسي كه در كار خود، كاردان نباشد ماية هرج و مرج مي‌گردد.
نظامي گنجوي واژگوني كيانيان (هخامنشيان) را در آن مي‌بيند كه واپسين شاه:
سرير بزرگان به خـُردان سپرد ببين تا سرانجام چون‌گشت خُرد
خرابي در آمد به هر پـيشه اي بـتـر زين كجـا بـاشد انـديشه اي
كه‌پيشه‌ورازپيشه‌بگريخته‌ست به كار دگركس در آويخته‌ست
بـيـابـانـيـان پـهلـوانـي كنـنـد مـلك زادگـان دشـتـبانـي كنند
كشاورز شغل سـپـه ساز كرد سـپـاهـي كـشـاورزي آغاز كرد
جـهان را نـماند عمارت بسي چو از شغل خود بگذرد هركسي
(اسكندرنامه)
و افلاتون گفته است: آن شهر يا كشور رو به ويراني مي‌گزارد كه در آن اگر كسي به گوهر پيشه‌ور يا بازرگان است، از دارايي خويش سرمست شود و بخواهد در شمار جنگجويان درآيد. يا اگر جنگجويان بخواهند به رغم ناشايستگي خود، رايزن يا فرمانرواي كشور شوند.
در قيام ملي مردم ايران بر ضد زهاك مي‌بينيم كه:
 به هر بـام و در، مردم شهر بود كسي‌كش ز جنگ‌آ‌وري بهر بود
به شهر اندرون هر كه برنا بُدند چو پيران كه در جنگ دانا بُدند
سپاهي و شهري به كردار كوه سراسر به جنگ اندرون همگروه
و پس از سرنگوني زهاك تازي، براي آنكه جامعه دوباره نظم و هنجار خود را باز يابد، فريدون:
بـفرمـود كردن بـه در بر خروش كه اي نامـداران با فـر و هوش
نبايد كه بـاشيـد بـا سـاز جـنـگ نه زين‌باره‌جويدكسي‌نام‌وننگ
سـپـاهـي نـبـايـد كه بـا پـيشه ور به يك روي جويند هر دو هنر
چواين،كارآن‌جويد،آن،كارِ اين پـر آشـوب گردد سراسر زميـن
شـمـا ديـر مـانـيـد و خـرم بـويد به‌رامش‌سوي ورزش خودشويد
بايد ديد اين آرامش در پي چه آشوبي پديد آمده بود:
چوزهاك برتخت شد شهريار بَـرو سالـيـان انـجمن شد هـزار
نـهان گشت آيـيـن فـرزانـگان پـراكـنـده شـد نـام ديـوانـگـان
هنر خوار شد جادوي ارجمند نـهـان راسـتـي آشـكـارا گـزند
شده بر بدي دست ديوان دراز ز نيكي نبودي سخن جز به راز...
بـدين بـود بـنياد زهاك شـوم جهان‌شد‌مَراوراچويك‌مهره موم
ندانست خود جز بـد آموختن جز از كشتن و غارت و سوختن
و آيين زهاك وارونه‌خوي چنان بود كه دختران خوبروي را بي‌گفت‌وگو به پرده اندرون (شبستان) خود مي‌برد و پدرانشان را به بهانه‌هاي واهي مي‌كشت.
ابوريحان بيروني: آثار الباقيه
فريدون مردم را امر كرد كه دوباره خانه‌ها و اهل خود را مالك شوند و خود را كدخدا بنامند، يعني: صاحب خانه... همه ايرانيان در عهد بيوراسپ (زهاك)، بي خانه و زندگي بودند و سلب مالكيت از ايشان شده بود.
در تاريخِ ايـران بـاستـان شاهديم كـه افـراد شايـسته، به حـق خود مي‌رسيدند. كاوة آهنگر كه از هژده پسر او تنها يك تن از ستم زهاك به جاي مانده بود:
همي بر خروشيد و فرياد خواند جهان راسراسرسوي دادخواند
ازآن چرم‌ك‌آهنگران پشت پاي بـپـوشـنـد هـنگام زخـم دراي
همان كـاوه آن بر سر نيزه كرد همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان‌همي‌رفت‌نيزه به دست كه: اي نامداران يزدان پرست
كسي كو هواي فريدون كند سر از بند زهاك بيرون كند
يكايك به نزد فريدون شويم بدان سـايـة فـر او بـغـنـويم
بسي درخور نگرش و شايستة يادآوريست كه پرچم ملي ايران يعني درفش كاوياني، از همان چرم آهنگري كاوه پديد آمد كه نشانگر همبستگي و همدلي مردم با شهريارشان به شمار مي‌رود. كاوه:
بدانست خودك آفريدون كجاست سر اندر كشيد و همي رفت راست
بــيـامـد بــه درگـاه ســالار نــو بـديدنـدش از دور و برخاست غو
چو آن پوست بر نيزه برديد «كي» به نـيـكي يكـي اخـتـر افـكنـد پـي
بــيـاراسـت آن را بـه ديـبـاي روم ز گـوهـر بـَرو پـيـكر و زرش بـوم
بزد بر سـر خـويش چون گرد مـاه يـكـي فـال فـرخ پـي افكنـد شـــاه
فرو هشت زو سرخ و زرد و بنفش همي خوانـدش كـاويــانـي درفـش
ازآن پس‌هرآن‌كس‌كه بگرفت‌گاه به شـاهي بـه سـر بـر نـهـادي كلاه
بـر آن بي بـهـا چـرم آهـنـگران بـر آويـخـتـي نـو بـه نـو گـوهـران
ز ديـبـاي پـر مـايـه و پـرنـيـان بر آن گـونه گشت اخـتـر كـاويـان
كـه انـدر شـب تـيره خورشيد بود جـهـان را از او دل پـر امـيـد بـود
زماني كه توس در پرخاش به گودرز مي‌گويد:
نه خسـرو نژادي نه والاسـري پدر ز اسـفـهـان بود آهـنگري
چو فرمان ما برد سالار گشت وزآن پتك‌داري سپهدارگشت...
تو اين فرّ و شوكت زما يافتي چـو در بندگـي تـيـز بـشـتافتي
اگر تـو زكـشـواد داري نـژاد منم تـوس نـوذرشـه و شـاهزاد
گودرز در پاسخ مي‌گويد:
مرا نيست زآهنگري ننگ وعار خرد بايد و مردي، اي بادسار
نـيـاي من آهـنـگـر كـاوه بـود كه با فرّ و برز و ابـا ياره بود
بـدريـد او عـهـد زهـاك را چنان اژدهـادوش نـاپـاك را
برافروخت آن‌كاوياني درفش كه نازد بدو توس زرينه‌كفش...
چه داني تو آيين شـاهنـشـهـي كه داري سرازمغزودانش تهي
فريدون ز كاوه سرافراز گشت كه باتخت وديهيم دمسازگشت
تـو را گر فزونست والا سـري وليكن نـداري ز مـن بـرتـري
به مردي و دانش به گنج و هنر سـتـون كـيــانم پـدر بـر پـدر
به نوشته گزنفون در كتاب «كورش نامه» در زمان كورش بزرگ فردي به نام فرولاس كه از طبقة عوام بود، به دليل دانشوري و جنگاوري خود، به بالاترين رده‌ها دست مي‌يابد. وي مي‌گويد: ــ پدرم آن اندازه مال داشت كه مرا به مدرسه گذاشت. او رنج بسيار مي‌كشيد و زندگي قرين قناعت داشت. و چون سن و سال خودم بالا رفت، به كارم گماشت و به حرفة زراعتم انداخت... اما اكنون وضعي ديگر است و آنچه دارم مرهون مراحم كورش هستم.
كورش بزرگ: گل نبشته (استوانه) بابل
وقتي كه بي‌جنگ و جدال وارد بابل شدم، همه مردم قدوم مرا با شادماني پذيرفتند. در قصر پادشاهان بابل بر سرير سلطنت نشستم... لشگر بزرگ من به آرامي وارد بابل شد. نگذاشتم صدمه و آزاري به مردم اين شهر و اين سرزمين وارد آيد. وضع بابل و مكانهاي مقدس آن، قلب مرا تكان داد. فرمان دادم كه همه مردم در پرستش خدايان خود آزاد باشند و بي‌دينان آنان را نيازارند. فرمان دادم كه هيچيك از خانه‌هاي مردم خراب نشود. فرمان دادم كه هيچكس اهالي شهر را از هستي ساقط نكند... صلح و آرامش را به تمامي مردم اعطا كردم.
تاريخ هرودوت:
رسم پارسيان آن نيست كه تنها براي خويشتن خير و بركت بخواهند، بلكه بايد براي خوشبختي شـاه و تمامي اقوام ايراني كه خود نيز جزوي از آنان به شمار مي‌روند، دعا كنند[...] جاده اي را كه شاه بزرگ [خشايارشا] پيمود هنوز به وضع سابق باقي است و تراكيه اي ها نسبت به آن جاده احترام تمام مي‌گذارند و هيچگاه در صدد شخم و كشت آن راه بر نيامده‌اند. در «آكانتوس» خشايارشا فرمان عام مشعر بر اعلام مودت و دوستي با مردم آن شهر صادر كرد و به مناسبت رفتار شوق آميز ايشان... به آنها جامه «ماد»ي بخشيد كه علامت سرفرازي است[...] خشايارشا هنگام گذشتن از شهر «آبدر» به مردم آنجا كه قبلا با ايشان پيمان بسته بود، شمشير طلا و سربند گلدوزي زرين بخشيد.
يكي از دروغ هايي كه دربارة شهرياران ايران گفته شده اين است كه ايشان خواندن و نوشتن را براي مردم ممنوع كرده بودند. در زمان پادشاهي هـمـاي مي‌بينيم كه مردي گازر (رختشوي) از پسرخوانده اش مي‌شنود:
«به فـرهـنـگيان ده مرا از نخست چو آموختم زنـد و اُسـتـا درست
ازآن‌پس مراپيشه فرماي وجوي كنون ازمن اين‌كدخدايي مجوي»
بـدو مـرد گـازر بـسي بـر شمرد از آن پس به فـرهنـگيـانش سپرد
بياموخت فرهنگ و شد برمنش بـر آمـد ز پـيـغـاره و سـرزنـش
اردشير بابكان:
به ديوانش كارآگهان داشتي به بي دانشي كـار نـگذاشتي
بلاغت نگه داشتندي و خـط كسي‌كوبدي‌چيره بريك نقط
چو برداشتي آن سخن رهنمون شهنشاه كرديش روزيش فزون...
همان كودكان را به فرهنـگيان سپردي چو بودي ورا هنگ آن
به هر برزني در دبـستـان بدي همان جاي آتـش پـرستان بدي
ابوريحان بيروني: آثار الباقيه
در عـيد «خرم روز‌»: عـادت ايـرانيان چنين بـود كه پـادشاه از تخت شاهي به زير مي‌آمد و جامه سپيد مي‌پوشيد و در بيابان بر فرش‌هاي سپيد مي‌نشست... هر كس نيازمند مي‌شد كه با پادشاه سخن بگويد ـ خواه گدا يا دارا و شريف يا وضيع ـ بدون هيچ حاجب و درباني به نزد پادشاه مي‌رفت و بدون هيچ مانعي با او گفتگو مي‌كرد. و در اين روز پادشاه با دهقانان و برزگران مجالست مي‌كرد و در يك سفره با ايشان غذا مي‌خورد و مي‌گفت: من امروز مانند يكي از شما هستم و من با شما برادر هستم زيرا قوام دنيا به كارهايي است كه به دست شما مي‌شود و قوام عمارت آن هم به پادشاه است. و نه پادشاه را از رعيت گريزي است و نه رعيت را از پادشاه. و چون حقيقت امر چنين شد، پس من كه پادشاه هستم، با شما برزگران برادر خواهم بود؛ مانند دو برادر مهربان.
کتاب تاج:
در كتابهاي پيشينيان در پند و اندرز و آيين پادشاهان آمده است كه هر گاه چهار خوي و عادت در پادشاه باشد، مدت پادشاهي او دراز شود:
نخست ـ آنچه بر خويشتن روا نبيند بر مردم خود نيز نپسندد.
دوم ـ به كاري دست نيازد كه از فرجام آن بيمناك باشد.
سوم ـ كسي را جانشين خود كند كه مردم خواهند و نه آن را كه خود خواهد.
چهارم ـ پژوهش و توجه او به عامه مردم مانند مادري باشد كه به كودك شيرخوار خود رسيدگي مي‌كند.
اگر كسي درباره كشور خدمتي مي‌كرد، آيين پادشاهي بر اين بود كه پادشاه بارعام دهد و فرد خدمتگزار را در برابر چشم مردم به خلعت و نواختن، گرامي دارد تا خدمت او به ياد همه كس بماند و با نيكي و فرهي شهره شود و با ستودگي و مكارم، معروف گردد و همه كس او را نيك پندارد و نيكوكردار شناسد. و منظور شاه از اين همه تجليل جز اين نبوده است كه ديگران نيز آن خدمت را پيروي كنند و پايه مملكت و اركان دولتش با فزوني خدمتگزاران، بيش از پيش استوار گردد[...] آيين ساسانيان بر اين بود كه گنهكار را ببخشند و لغزشها را ناديده انگارند مگر آنكه سه گناه را هرگز درخور بخشيدن نديده‌اند: نخست، آن كه بد كشور جويد و بد پادشاهان را گويد. دوم دزديدن مال مردم و چشم بد داشتن به محارمشان. سوم بازكردن اسرار مملكت[...] پادشاهان ايران به جشن نوروز و مهرگان، بارعام مي‌دادند... بر حسب فرمان پادشاه، «موبد موبدان» گروهي از قضات و معتمدين خود را مي‌گمارد تا به دروازه‌هاي كاخ شاهنشاهي مراقب باشند تا نگهبانان و پاسداران پادشاه، مانع ورود كسي نشوند... سپس پادشاه بارعام مي‌داد و به دادخواست‌ها رسيدگي مي‌كرد و به نامه‌ها مي‌نگريست. و نخست به شكايت كساني مي‌رسيد كه از خود او متظلم بودند. «بزرگِ موبدان» را همراه با «بزرگِ دبيران» فرا مي‌خواند و مي‌فرمود تا جار بزنند آنها كه از پادشاه شكايت دارند، از آن جمع به يك سو شـوند. آنگاه شـاهنـشـاه از جـاي برخـاسته، با مدعيان خـود در بـرابـر مـوبـد مـي‌نشست و قاضي را مي‌گفت: اي موبد تو اين را بدان كه در پيشگاه خداوند، از گناه پادشاه، هيچ گناهي بدتر نيست... اگر امروز به گاه قضاوت نشسته باشي، فردا در برابر عدل خداي، خواهي نشست. اگر امروز جانب خداي را بداري، فردا خداي ، جانب تو را بدارد و اگر جانب پادشاه را به ناحق داشته باشي از تو نگذرد و اين گناه بر تو بگيرد.
... سپس قـاضي بـه كـار پـادشاه و مـدعي او نـگريده از روي حـق و عـدالت حكم مي‌كرد. اگر مدعي بر حق بود، قاضي به حكم قانون، پادشاه را مواخذت مي‌كرد... در اين هنگام هر كس حاضر بود، اين حقيقت را هويدا مي‌نگريد كه نزديكان پادشاه در مقام حق و عدالت از همه كس دورترند و قوي‌ترين مهان، ضعيف ترين بندگان خدا به شمار مي‌روند.

پژوهش: امید عطایی فرد

۱۳۸۸/۰۹/۰۱

زرتشت و اوستا (4)




زرتشت.... دانش را چنین ستود: اگر تو پیشاپیش من می روی ، چشم به راهم بمان واگر از پی من می آیی ، به من بپیوند. {دین یشت}

یکی از دشوار ترین واژه های گاتها ، کلمه " اشا " یا " اشه " می باشد که بیشتر به معنای " راستی " و " پاکی " انگاشته اند. با نگرش به نشانه هایی چند ، می توان " اشا " را ( همراه با پسوند : گ / ق ) برابر با عشق دانست. عشق در گاتها همانست که در عرفان پارسی نیز به چشم می خورد و معنا و دریافتی بس فراگیر دارد؛ فراگیر تر از مهر و دوستی میان دو انسان. این عشق در سراسر آسمان و در دل همه ذره ها جوشان است . در جهانبینی زرتشت، عشق وخرد، نه تنها رویاروی هم نیستند، که همیار و همبسته اند.

* اوست { اهورامزدا}نخستین اندیشمند که روشنانش خرمی است و با خرد خویش، عشق را آفرید.

* عشق، سراسر، شیوه خرد و اندیشه پاکیست که روان گیتی ( جان جهان ) را خشنود می کند.

کله آرخوس klearchus درباره مغان گوید : شناخت طبیعت برای دست یافتن به مبانی خداشناسی ، از ویژگی های آیین شان بود. به همین جحت آنچنان به طبیعت نزدیک بودند که آتش و آب و خاک را احترامی ویژه می نهادند. جامه هاشان به رنگ سپید بود و با ابزارهایی چوبین، خوراک می خوردند.

اگر زرتشت با پرستش و ستایش انوار و فروزه ها مخالف بود ، در گاتهایش از خورشید و آتش و سپیده دم ، به گونه ای نمادهای اهورامزدا یاد نمی کرد.و آنرا تنها نیرو برای آفرینندگی قلمداد نمی کرد.

هنگام جشن های بزرگی چون نوروز و سده ، دوشیزگان به آتشکده روی می آوردند و سپس در هر کوی و برزن به پایکوبی و شادمانی می پرداختند.

به نوروز جمشید و جشن سده/که نو گشتی آئین آتشکده

ز هر سو عروسان نادیده شوی/ز خانه برون تاختندی به کوی

رخ آراسته دستها در نگار/به شادی دویدندی از هر کنار

همه کارشان شوخی و دلبری/گه افسانه گویی، گه افسونگری

فرو هشته گیسو شکن در شکن/ یکی پایکوب و یکی دستزن

چو سرو سهی دسته گل به دست/سهی سرو زیبا بود گُلپرست

(اسکندر نامه نظامی گنجوی)





۱۳۸۸/۰۸/۲۸

شاه و مردم / 1

بخش نهم از کتاب: پادشاهی در استوره و تاریخ ایران / انتشارات عطایی
زماني كه شبه‌روشنفكران در گفتارها و نوشتارهاي يكجانبة خود، تنها به انتقاد از فرمانروايان پرداختند، كمتر كسي به اين نكته انديشيد كه آيا روي ديگر سكه، يعني توده‌ها و خلقها، معصوم و فرهيخته و شرافتمند بودند؟ آيا پيشوايان و پيروان نبايد يكجا به نقد و بررسي كشيده شوند؟ اگر مردم به‌تنهايي ماية مشروعيت و مقبوليت فرد فرمانروا هستند، پس چنگيز و لنین و استالين را بايد ستاييد!! براي آشنايي با چالش‌هاي شهرياري و سگالش فرمانروا براي رويارويي با آنها، نيازمنديم تا به روانشناسي فردي و جمعي نيز نگاهي داشته باشيم. از «آزادي» آغاز مي‌كنيم كه نخستين بار به دست زرتشت بر صفحة تاريخ نگاشته شد:
ــ اي اهورامزدا... از آن تو بود خرد مينوي جهان‌ساز؛ آنگاه كه تو او را آزادي گزينش راه دادي تا به رهبر راستين بگرود يا رهبر دروغين، پس او از ميانشان سرور درستكار و فزايندة منش نيك را به رهبري و نگاهباني خويش برگزيد... آنگاه كه تو در آغاز، تن و دين (وجدان) ما را آفريدي و به ما نيروي كارورزي و گفتار ارزاني داشتي، خواستي كه هر كس باور خويش را به آزادكامي بپذيرد[...] من آزادي رفت و آمد، و آزادي داشتن خانه و كاشانه را براي مردماني كه با چارپايان خويش بر اين زمين به سر مي‌برند، روا مي‌دارم... اين آزادي را مي‌ستايم.
اريك فروم: گريز از آزادي
«آزادي از چيزي» با نوع مثبت آزادي يعني «آزادي براي انجام كاري»، يكسان نيست… آزادي از قيود اجتماعي قديمي قرون وسطا، به فرد احساس تازه‌اي از استقلال داد؛ در عين حال، حالتي از انزوا و تجرد و ترديد و نگراني به وجود آورد و فرد را به تسليم كوششي غيرعقلاني و وسواسي مجبور ساخت[...] عليرغم سيستم فئودالي در قرون وسطا كه مطابق آن، هرفرد در يك سيستم اجتماعي مرتب و آشكار، جايي ثابت و معين داشت، اقتصادِ سرمايه داري، شخص را به حال خود مي‌گذاشت[...] احتمال پيروزي يا خطر شكست و خطر مرگ در نبرد اقتصادي، هردو، مقابل فرد، گسترده بود و اين نبردي بود كه در آن، هـر كس بـه تنهايي بـا ديگران مي‌جنگيد... مـردم نمي‌توانند بارِ آزادي منفي يا «آزادي از قيود» را همواره تحمل كنند. بايد بكوشند از آزادي، به كلي بگريزند، مگر آنكه بتوانند از آزادي منفي به سمت آزادي مثبت پيش روند. براي گريز از آزادي، دو راه اصلي در اجتماع موجود است:
1) در كشورهاي فاشيستي: تسليم به يك رهبر.
2) در دموكراسي: وسواس براي يكرنگي با ديگران...
خيال مي‌كنيم با آزاديِ سخـن، پيـروزي آزادي تكميل گرديـده؛ ولي فـكر نمي‌كنيم كه هر چند اين آزادي از پيروزي‌هاي ظاهري است كه در نبرد با سختگيري‌ها و موانع قديم به دست آمده، وضع انسان نوين طوري شده كه بـيشتـر آنچه كه مي‌پندارد و ابراز مي‌كند، همان مطالبي است كه ديگران نيز مي‌گويند! و هنوز نمي‌تواند افكار تازه داشته باشد و بطور مستقل فكر كند.
فرانتس نويمان: آزادي و قدرت و قانون
فرمول تقابل آزادي و حكومت ظاهراً شامل دو قضيه است: يكي اينكه هر چه قدرت حكومت كمتر شود، آزادي فرد افزايش پيدا مي‌كند (و به عكس). ديگر اينكه آزادي يك دشمن بيشتر ندارد و آن، حكومت است. هيچ يك از اين دو نتيجه، پذيرفتني نيست[...] در نادرست بودن اين استدلال همين بس كه قدرت اجتماعي غير دولتي ممكن است از قدرت دولت نيز براي آزادي خطرناك‌تر باشد. مداخلة دولت بر ضد صاحبان قدرتهاي خصوصي ممكن است براي تامين آزادي، اهميت حياتي داشته باشد[...] عملكرد مترقي حق حاكميت در تاريخ هرگز محل ترديد نبوده است، گو اينكه حدود قدرت الزاميه دولت جاي مناقشه داشته است. در دوران حكومت فئودالي... سرانجام يك «قدرت محوري و مركزي» از آن ميـان پديدار شد، و آن، مقام سلطنت بود كه خودمختاري‌ها را از بين برد و تشكيلات اداري واحد به وجود آورد (يا لااقل كوشيد به وجود بياورد). و نظام حقوقي واحدي برقرار ساخت وامتيازات ويژه را به تكاليف مساوي (ولو بدون برابري حقوق) مبدل كرد. بدون اين حاكميت كه موجد نواحي پهناور اقتصادي شد و آن نواحي را از حيث حقوقي و اداري يكپارچه كرد، چگونه ممكن بود جامعة بازرگاني و صنعتي امروز به وجود بيايد؟ كساني كه مصرانه از اختيارات شاه طرفداري مي‌كردند و با امتيازات و خودمختاري طبقات [سه گانة اجتماعي] و اشخاص حقوقي و اصناف و روحانيون سر مخالفت داشتند، دقيقاً همان دانشمندان طبقة متوسط علم سياست يعني ژان بودن و اسپينوزا و پوفندورف و هابز بودند.
افلاتون: رسالة سوم قوانين
مردمان شهر ما دچار چنان جنوني شدند كه گمان كردند هر كس در هر فن حق اظهار نظر دارد. بدين سان آزادي بي حدو قيد... آغاز شد و به لگام گسيختگي همگاني منجر گرديد... بـه زودي آزاديِ ديـگري مي‌آيـد كه مـردم را وادار مي‌كند به فرمان دولت گردن ننهند. پس از آن، آزادي ديگري مي‌رسد كه در نتيجة آن، فرزندان از اطاعت پدر و مادر، و جوانان از پند پيران، سر مي‌تابند. پس از آن، هر كس مي‌كوشد قوانين را زير پا بگذارد و در پايانِ كار، هيچ كس بر سر پيمان و سوگند نمي‌ايستد.
س. ا. ليدمان: تاريخ عقايد سياسي
هگل معتقد است كه اگر انسان از انديشة برابري، نتايج افراطي اخذ كند، نتيجة آن مخالفت با هرگونه مفهوم دولت مي‌شود... با اين برداشت نيز به مخالفت بر مي‌خيزد كه آزادي بيشتر به مفهوم برابري بيشتر است... هگل معتقد است كه آزادي متضمن اين نيست كه فرد امكان مي‌يابد آنچه دوست دارد انجام دهد؛ بلكه به مفهوم «تضمين حق مالكيت» و «امكان رشد و تكامل استعدادها و ويژگيهاي خوب فردي» است[...] بنا به اعتقاد ميل John Stuart Mill آزادي بيان نمي‌تواند در جوامع عقب‌مانده‌اي كه در آنها مردم در كليت خود افراد نابالغ تلقي مي‌شوند حاكم باشد... حقوق و آزاديهاي سياسي را نمي‌توان براي ملتي كه افكار روشن ندارد تضمين كرد[...] بنا به اعتقاد روسو، فرد هنگامي صرفا مي‌‌تواند آزاد باشد كه تبعيت از دولت و از اين طريق، تبعيت از خواست عمومي را بپذيرد.
اسوالد اشپنگلر: سالهاي تصميم
فرانسه دچار انقلاب شد، نه به اين علت كه ملت به معناي اصلي ديگر وجود نداشت، و حتا نه از اين لحاظ دچار انقلاب شد كه قروض سنگين داشت و فقر مالي در آن كشور حكمفرما بود... بلكه علت ايجاد انقلاب، تنها نتيجة ورشكستگي جربزه و اقتدار دولت بود و بس. ديگر كسي براي دولت احترام و اقتداري قائل نبود. بايد دانست كه هر انقلابي از اضمحلال مقام شامخ دولت سر چشمه مي‌گيرد. وقتي كسي جرئت مي‌كند به دولت اسائه ادب كند از همان وقت، سقوط آغاز مي‌شود.
پروتكل هاي سران صهیون:
كافي است براي مدتي حكومت را به دست مردم بسپاريم؛ آنگاه خواهيم ديد كه همين مردم تبديل به يك جمعيت بي سروسامان مي‌شوند. ستيزة مرگباري روي خواهد داد كه كوته زماني بعد به جنگ طبقاتي تبديل خواهد شد. در هنگامة اين كشاكش، دولت در آتش جنگ داخلي خواهد سوخت و قدرت آن به توده‌اي از خاكستر بدل خواهد شد[...] چون مردم عوام از رموز سياست با خبر نيستند، از اين رو تصميم‌هاي مسخره‌اي مي‌گيرند كه منشاء هرج و مرج در مملكت مي‌گردد [...] با توجه به تعداد زياد صاحبان قدرت در يك كشور، اجراي هر برنامه ملي با مشكل اختلاف نظر روبرو مي‌گردد[...] بهترين سيستم حكومتي در همة كشورها عبارت است از قرار دادن همة امور در دست يك فرد مسئول[...] در ناموس طبيعت، برابري وجود ندارد و آزادي محض نمي‌تواند وجود داشته باشد، زيرا نابرابري انسانها از لحاظ عقل و شايستگي، يك امر طبيعي است[...] حقوق يك انسان تنگدست در جمهوري چيزي بيشتر از يك استهزاي تلخ نيست[...] مردمي كه از ارشاد و راهنمايي ما برخوردارند، نظام اشرافيت خود را نابود كرده‌اند؛ اشرافيتي كه تنها مدافع و دلسوز آنها بود زيرا به خاطر حفظ مزاياي طبقاتي خود، طبعاً به رفاه مردم توجه مي‌كرد[...] اسرار انقلاب فرانسه را ما به خوبي مي‌دانيم زيرا اين انقلاب، كار ما [صهيونيست ها] بود[...] وجود سازمان مخفي ما نه تنها براي حكومت جمهوري زيانبار نيست، بلكه موجب تقويت آن مي‌شود[...] مردم نظام پادشاهي را به جمهوري تبديل مي‌كنند و به جاي پادشاه، يك رييس جمهور را در راس امور قرار مي‌دهند كه عملا اختياري از خود ندارد، و ما او را از ميان غلامان و سرسپردگان خود، بر مي‌گزينيم[...] بايد كساني را براي رياست جمهوري انتخاب كنيم كه در زندگي گذشتة آنها نقاط ضعفي وجود دارد؛ به طوري كه وقتي به حكومت رسيدند و قدرتي كسب كردند، طبعا براي حفظ موقعيت خود، تن به اجراي دستورات ما بدهند.
برتراند راسل: قدرت
سلطنت، همبستگي اجتماعي را آسان مي‌سازد؛ اولا به اين دليل كه احساس وفاداري نسبت به يك فرد انساني آسانتر است تا نسبت به يك انديشه انتزاعي. و دوم اينكه سلطنت در طول تاريخ طولاني‌اش، چنان حرمتي براي خود فراهم ساخته كه هيچ نهاد تازه‌اي نمي‌تواند الهامبخش نظير آن باشد. در جاهايي كه سلطنت موروثي برافتاده است معمولا دير يا زود نوع ديگري از حكومت فردي جاي آن را گرفته است[...] جنبه اجتماعي مردمان به قدري ضعيف است كه خطر هرج و مرج هميشه آنها را تهديد مي‌كند و سلطنت در جلوگيري از اين خطر، تاثير فراوان داشته است. اما در مقابل اين حق بايد عيب مداومت دادن انواع شر قديمي و افزايش نيروهاي مخالف تغييرات مطلوب را نيز قرار داد. اين عيب در عصر جديد باعث از ميان رفتن سلطنت در بيشتر نقاط جهان شده است[...] در هر حكومت دموكراسي، افراد و سازمانهايي كه قرار است وظايف اجرايي معيني داشته باشند، اگر عنانشان را رها كنيم، به زودي قدرت بسيار نامطلوبي به دست مي‌آورند. اين نكته به ويژه در مورد پليس (نيروي انتظامي) صدق مي‌كند[...] در يك كشور بزرگ امروزي، حتا اگر حكومت دموكراسي هم باشد، شهروند عادي چندان احساسي از قدرت سياسي ندارد.


۱۳۸۸/۰۸/۲۶

نامه‌ی انگلس به مارکس درباره زبان پارسی


چند هفته‌ای‌ست که در پهنه‌ی سخن‌وری و هنر خورآیان‌زمین، فرورفته‌ام. از زمان بهره‌ برده و به آموختن زبان پارسی پرداخته‌ام. آن‌چه تاکنون مرا بازداشته تا به آموختن زبان تازی بپردازم، از یک‌سو بیزاری زادی من به زبان‌های سامی‌ است و از سوی دیگر پهناوری گزارش‌ناپذیر این زبان دشوار با مرز چهارهزار ریشه که در دو تا سه هزار سال ریخت گرفته.
به وارون، زبان پارسی، زبانی‌ست بسیار ساده و آسان؛ اگر دبیره‌ی تازی نبود که همیشه پنج، شش نویسه کمابیش یک سدا واگویی می‌شوند و نشانه‌ها نیز روی واژه‌ها گذاشته نمی‌شود که دشواری‌هایی در خواندن و نوشتن پدید می‌آورد. به هر روی، آسوده‌دل‌ام که در 48 تسو1، دستور زبان پارسی را فرابگیرم. این هم به رهنمون یک‌دندگی با "پییر*1". اگر او بسیار گراینده است که با من به هم‌آوردی برخیزد، این گوی و این میدان. زمانی را که برای فراگیری زبان پارسی در نگر گرفته‌ام، دست‌بیش سه هفته است، کنون اگر سرور پییر توانست در دو ماه این زبان را به‌تر از من یاد بگیرد، می‌پذیرم که او در زمینه‌ی فراگیری زبان از من به‌تر است.
برای "ویتلینگ*2" بسیار دریغ‌مندم2 که پارسی نمی‌داند، زیرا اگر آشنایی با این زبان داشت می‌توانست «آن زبان جهانی را که در آرزو داشته، بیابد». به باور من پارسی تنها زبانی است که در آن پوییده‌ی3 بی‌میانجی4 و با میانجی5 نیست.
افزون‌برین، حافظ، پیر خراباتی را به زبان بنیادین خواندن، شوری دارد که مپرس. لیک "سر ویلیام جونز"، با شیفتگی‌ فراوانی واژه‌های زشت و نازیبا را در چامه‌های حافظ به کار برده است و همان یاوه‌ها را برای نمونه و گواه در نسک Poesis Asiaticae Commntariis بازآورده و به چامه‌های یونانی در آورده است. نغز این‌جاست که او برگردان همان نسک‌اش را به زبان لاتین فرای بی‌شرمی و پر از سخنان زشت و نازیبا خوانده و پاس‌نداشتن پاک‌سخنی دانسته. بی‌گمان، پوشینه‌ی6 دوم از کوده‌ی7 نوشته‌های جونز درباره‌ی چامه‌های مهرورزانه‌ برای تو بسیار سرگرم‌کننده خواهد بود. لیک بخش سخن‌وری پارسی به نفرین اهرمن نمی‌ارزد.
...........................................................................................................................................

*1- ویلیام پییر (زاییده‌ی 1826)، زبان‌شناس و روزنامه‌نویس، هم‌وند "انجمن کمونیست‌ها" - از کوچندگانی که در لندن زندگی می‌کرد.


*2- ویلهلم وایتلینگ (زاییده‌ی 1808) در آغاز شاگر درودگر بود، پس از آشنایی با مارکس و انگلس از کمونیست‌های تندرو شد و در سال‌ 1849 به آمریکا کوچید. او در آرزوی یک زبان جهانی بود و برای این فردید، زبان آلمانی را پیش‌نهاد کرده بود، لیک با زدودن پوییده‌ی بامیان‌جی و بی‌میان‌جی


واژه‌نامه:


1- تسو: ساعت 2- دریغ‌مند: متأسف 3- پوییده: مفعول 4- بی‌میان‌جی: بی‌واسطه 5- بامیان‌جی: باواسطه 6- پوشینه: جلد 7- کوده: مجموعه

برگرفته از:



/

۱۳۸۸/۰۸/۲۴

زرتشت و اوستا (3)



اگر چه سرزمین مصر در آفریقا واقع شده ، اما یکسره با فرهنگهای این قاره ناهمگون است. گاهی بر سر شاهان مصر، پرنده ای نشسته است ؛ که همان همای پادشاهی و بخشنده فره در آئین ایرانیست . لقب شاهان مصر: فرعون ، نیز می تواند برساخته ای از " فره " باشد. در " مجمع التواریخ" نام یکی از مهتران جادوگران فرعون : " شاپور" است.  یکی از فرعون های مصر اصلش از بلخ بود. می توان گفت: مصریان باستان از نژاد آریایی هستند.
تا همین 50 سال پیش مراسم نوروز در ده های دور افتاده و قبطی نشین مصر اجرا می شده است.
مصریان سه بخش برای انسان میشناختند:
کا: همخانواده با " کی " به معنی : شاه و از ریشه " گی " اوستایی و نیز " گائو" یا گئو" به معنای : زندگی . نماد " کا " قوچ بود و همانندی " کا" با گئو و گاو در خور یاد آوریست. واژه گی یا " گیان " به نام جان یک واژه کُردی است.
با : همخانواده با واژه های اوستایی " بی " و " بو " به معنی : بودن. همچنین واژه های بوذ به معنی : بوی ، حس ، هوشیاری و آگاهی . از آنجا که " با " یا " بوذ " را به گونه پرنده نشان می دادند، آیا نام " باز" ازاین ریشه است؟ گاهی واژه های تک اوایی را تکرار می کنند مانند: بابا - بی بی - کا کا
تاریخ نگاران رومی و یونانی درباره نام زرتشت چنین گزارش داده اند: پرتوی که روشنی اش از ستارگان است.
یونان در پرتو تاثیر ایرانیان تحول یافته .دست کم فیساغورس، امپدوکلس، دموکریتوس و افلاطون از دریا ها گذشتند تا به تعالیم ایرانی دست یابند.این افراد پس از بازگشت به میهن خود، دانش ایرانی را ستوده بودند وآن را آکنده از راز و اسرار دانستند.
در طی سال های درازی که ایران در تماس با یونان بود ، این ایران بود که بیشتر بر یونان تاثیر کرد و نه برعکس ؛ ایران به اصطلاح یونان را ایرانی کرد.
فلسفه و دانش یونان را معمولا با " تالس" آغاز می کنند. میلتوس " زادگاه تالس" پس از شکست " کروزوس" و فتح لودیا ( لیدیه ) بخشی از شاهنشاهی هخامنشی شناخته می شد و تحت تاثیر فرهنگ ایرانی قرار داشته .
ویل دورانت در تاریخ تمدن / یونان باستان میگوید: هراکلیوس معتقد شد که آتش ، ذات هستی است؛ و شاید این اندیشه او از آتش ستایی ایرانیان الهام گرفته باشد. او آتش وروح خدا را از یکدیگر مستقل نمی داند. کلمه آتش را ، هم در معنای حقیقی و هم در معنای مجازی آن به کار می برد و به وسیله آن از طرفی آتش واقعی ، و از طرفی انرژی عالم را افاده می کند.
در رساله " آلکیبیادس اول " شیفتگی افلاتون به فرهنگ ایرانی نمایان است؛ آنجا که " سقرات " به آلکیبیاس می گوید:
- اگر تو اجداد خود را ... در برابر اردشیر پسر خشایار شا نمایش دهی بی گمان بر تو خواهند خندید. پس نیک بنگر تا ببینی که ما از حیث تبار و تربیت تا چه پایه از آنان کمتریم ...
مطابق بررسی هایی که به شیوه تحسین انگیزی توسط " ژوزف بیدز" انجام گرفته، اینک بسیار محتمل می نماید که حداقل بخشی از آرای فلسفی افلاتون منشاء ایرانی - بابلی داشته است ... افلاتون همچنین با پنداشت ایرانی که مطابق آن ، هدف از بروز آشوب در آخر زمان عبارت است از پالودگی انسان و انجام فرشگرد در گیتی ، آشنایی داشته است. {رساله تیمائوس، بند 22}
پژوهشگران گفته اند آثار افلاتون انباشته از بینش های مغانه است. جرج سارتون مینویسد: چون در سال 525 ق . م کبوجیه مصر را گشود ، فیساغورس همراه وی به بابل رفت و مدت 12 سال در آنجا ماند و به کار تحصیل علم حساب و موسیقی و سایر علوم مغان پرداخت.( تاریخ علم)


۱۳۸۸/۰۸/۲۱

سرود شاهنشاهان


سرود شاهنشاهان


(از: شاهنامه فردوسی بزرگ)



چنین گفت که آیین تخت و کلاه / کیومرس آورد و او بود شاه

جهاندار هوشنگ با رای و داد / به جای نیا تاج بر سر نهاد

ز هوشنگ ماند این «سده» یادگار / بسی باد چون او دگر شهریار

پسر بـُد مر او را یکی هوشمند / گرانمایه تهمورس دیوبند

جهاندار تهمورس با فرین / بیامد کمربسته ی جنگ و کین

گرانمایه جمشید فرزند او / کمر بست یکدل پر از پند او

به «نوروز» نو شاه گیتی فروز/ بر آن تخت بنشست «پیروز روز»

چنین جشن فررخ از آن روزگار / بماندست از آن نامور شهریار

فریدون ز کاری که کرد ایزدی / نخستین جهان را بشست از بدی

به روز خجسته سر مهر ماه / به سر برنهاد آن کیانی کلاه

پرستیدن «مهرگان» دین اوست / تن آسانی و خوردن آیین اوست

منوچهر چون زادسرو بلند / به کردار تهمورس دیوبند

خداوند شمشیر و زرینه کفش / فرازنده ی کاویانی درفش

ز تخم فریدون بجستند چند / یکی شاه زیبای تخت بلند

یکی مژده بردند نزدیک «زو» / که تاج فریدون به تو گشت نو

ز تخم فریدون یل، کی قباد / که با فر و برزست و با رای و داد

چو کاووس بگرفت گاه پدر / مر او را جهان بنده شد سر به سر

تو از کار کیخسرو اندازه گیر /کهن گشته کار جهان تازه گیر

چو لهراسپ بنشست بر تخت داد / به شاهنشهی تاج بر سر نهاد

مهان جهان، آفرین خواندند / ورا شهریار زمین خواندند

چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر / که هم فر او داشت و بخت پدر

پراکنده فرمانش اندر جهان / سوی نامداران و سوی مهان

سوی گنبد آزر آرید روی / به فرمان پیغمبر راستگوی

چو بهمن به تخت نیا برنشست / کمر بر میان بست و بگشاد دست

برآسود و بر تخت بنشست شاد / جهان را همی داشت با رسم و داد

همای آمد و تاج بر سر نهاد / یکی راه و آیین دیگر نهاد

سپه را همه سر به سر بار داد / در گنج بگشاد و دینار داد

چو داراب از تخت کی گشت شاد / به آرام دیهیم بر سر نهاد

جهان از بداندیش، بی بیم کرد / دل بدسگالان به دو نیم کرد

بزرگان که از تخم ارش بُدند / دلیر و سبکسار و سرکش بـُدند

نخست اشک بود از نژاد قباد / دگر گرد شاپور خسرونژاد

ز یک دست گودرز اشکانیان / چو بیژن که بود از نژاد کیان

چون نرسی و چون اورمزد بزرگ / چو آرش که بد نامدار سترگ

چو زو بگزری نامدار اردوان/ خردمند و با رای و روشن روان

بدان فر و اورند شاه اردشیر / شده شادمان مرد برنا و پیر

چو شاپور بنشست بر تخت داد / کلاه دل افروز بر سر نهاد

چو بنشست شاه اورمزد بزرگ / به آبشخور آمد همی میش و گرگ

همه انجمن خواندند آفرین / بر آن شاه بینادل و پاکدین

چو بنشست بهرام بر تخت داد / به رسم کیی تاج بر سر نهاد

چو بنشست بهرام بهرامیان /ببست از پی داد و بخشش میان

چنین گفت کز دادگر یک خدای / خرد بادمان بهره و داد و رای

چو نرسی نشست از بر تخت آج / به سر برنهاد آن سزاوار تاج

همی زیست نه سال با رای و پند / جهان را سخن گفتنش سودمند

چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ / ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ

جهان را همی داشت با ایمنی / نهان گشت کردار اهریمنی

ز شاپور ازآنگونه شد روزگار / که در باغ با گل ندیدند خار

ز داد و ز رای و ز فرهنگ اوی / ز بس کوشش و بخشش و جنگ اوی

چو بنشست بر گاه شاه اردشیر / بیاراست آن تخت شاپور پیر

چنین گفت کز دور چرخ بلند / نخواهم که باشد کسی را گزند

چو شاپور شاپور گردد بلند / شود نزد او گاه و تاج ارجمند

چو شاپور بنشست بر جای عم /از ایران بسی شاد و بهری دژم

چنین گفت ک: ای نامور بخردان / جهاندیده و رایزن موبدان

بدانید ک آنکس که گوید دروغ / نگیرد از آنپس بر ما فروغ.

خردمند شایسته بهرام شاه / همی داشت سوگ پدر چندگاه

چو بنشست بر جایگاه مهی / چنین گفت بر تخت شاهنشهی

ز ما ایزد پاک خشنود باد / بداندیش را دل پر زا دود باد

چوشد پادشا بر جهان یزدگرد / سپاه پراکنده را کرد گرد

چنین گفت با نامداران شهر / که هر کس که از داد یابید بهر

نخستین نیایش به یزدان کنید / دل از داد ما شاد و خندان کنید

چو بر تخت بنشست بهرام گور / به شاهی بر او آفرین خواند هور

بدو بود آراسته تخت و تاج / ز روم و ز چین او ستد ساو و باج

چو شد پادشا بر جهان یزدگرد / گوان را ز هر سو همی کرد گرد

همی داشت یکچند گیتی به داد / زمانه بدو شاد و او نیزشاد

چوهرمز برآمد به تخت پدر / به سر برنهاد آن کیی تاج زر

ز هرمز چو پیروز دلشاد شد / روانش از اندیشه آزاد شد

نخستین چنین گفت با مهتران / که ای پرهنر باگهر سروران

سر مردمی بردباری بود / سبکسر همیشه به خواری بود

بلاش از بر تخت بنشست شاد / که کهتر پسر بود با فر و داد

چو بنشست بر گاه گفت: ای ردان / بجویید رای و دل بخردان

بلاش آن زمان تخت زرین نهاد / که تا شادمان برنشیند قباد

چو بر تخت پیروز بنشست گفت / که: از من مدارید چیزی نهفت

بزرگ آن کسی کو به گفتار راست / زبان را بیاراست و کژی نخواست

چو کسرا نشست از بر گاه نو / همی خواندندی ورا شاه نو

ورا نام کردند نوشین روان / که چهرش جوان بود و دولت جوان

نه زو پرهنرتر به فرزانگی / به تخت و به داد و به مردانگی

جهاندار کسرا چو خورشید بود / جهان را از او بیم و امید بود

دل شاه کسرا پر از داد بود / به دانش دل و مغزش آباد بود

کنون تاج و اورنگ هرمزد شاه / بیارایم و برنشانم به گاه

پسر بد مر او را گرامی یکی / که از ماه پیدا نبود اندکی

مر او را پدر کرده پرویز نام / گهش خواندی خسرو شادکام

کنون از بزرگی خسرو سخن / بگویم کنم تازه روز کهن

ز توران و از هند و از چین و روم / ز هر کشوری ک آن بد آباد بوم

همی باژ بردند نزدیک شاه / به رخشنده روز و شبان سیاه

چو شیروی بنشست بر تخت شاه / به سر برنهاد آن کیانی کلاه

چو بنشست بر تخت شاه اردشیر / ز ایران برفتند برنا و پیر

بسی کس به گفتارش آرام یافت / از آرام او هر کسی کام یافت

چنین گفت پس دخت پوران که: من / نخواهم پراکندن انجمن

برآن تخت شاهیش بنشاندند / بزرگان بر او گوهر افشاندند

همی داشت این زن جهان را به مهر/ نجست از بر خاک، باد سپهر

یکی دخت دیگر بد آزرم نام / ز تاج بزرگان رسیده به کام

همه شهر ایران ازو شادمان / نماند اندر ایران یکی بدگمان

ز جهرم فرخزاد را خواندند / برآن تخت شاهیش بنشاندند

منم گفت فرزند شاهنشهان / نخوانم جز از ایمنی در جهان

به گیتی هرآنکس که جوید گزند / چو من شاه باشم نگردد بلند

چو بگزشت ازو شاه شد یزدگرد / به ماه سپندارمذ روز ارد

چنین گفت کز دور چرخ روان / منم پاک فرزند نوشین روان

چه نیکو بود شاه را داد ودین / ز نامش زبانها پر از آفرین



کنون زین سپس دور عمر بود / چو دین آورد، تخت: منبر بود!


۱۳۸۸/۰۸/۱۹

فردوسی: زرتشتی یا مسلمان؟

نگرشی بر دیوان علی نامه
سروده شاعري است متخلص به ربيع كه سال تولد او 420 هجري و سال مرگش نامشخص؛ شاعري اهل توس خراسان.

اين منظومه در سال 482 هجري سروده شده و نسخه موجود آن با شماره 2562 در كتابخانه موزه قونيه تركيه است كه كتابت اين نسخه به حدود سده هفتم هجري برمي گردد. نسخه عكسي آن را زنده ياد مجتبي مينوي به كتابخانه دانشگاه تهران آورد، ولي در شناسايي آن اقدامي نكرد؛ شايد به خاطر علاقه اي كه به شاهنامه داشت.

«علي نامه» كه به شخصي ناشناس به نام علي بن طاهر تقديم شده است، به تقليد از شاهنامه فردوسي و پاسخي است به حكيم توس؛ چرا كه سراينده اين اثر معتقد بوده است حماسه را بايد براي بيان حقيقت استفاده كرد و با موضوع اسطوره و افسانه درنياميخت. او يك قرن بعد از مرگ فردوسي در ابتداي كتابش نوشته است: «وقتي كه پيامبر اكرم(ص) و امام علي(ع) با دلاوري در جنگ هاي صدر اسلام حماسه آفريدند بهتر بود فردوسي شاهنامه را درباره جنگ هاي اين دو شخصيت بزرگ اسلام مي سرود نه درباره رستم و سهراب كه افسانه هستند. ربيع در اين منظومه خطاب به فردوسي مي گويد: «تو كه شيعه هستي بعيد بود نسبت به پيامبر(ص) و ائمه(ع) بي تفاوت باشي.»
شاعر در جاي جاي كتاب كه بر وزن شاهنامه سروده شده است اغلب، اثر خود را با شاهنامه مقايسه مي كند و از آن برترش مي داند. ضمن اين كه مولف همواره اظهار مي كند كه از شيعيان اثني عشري است.

روزنامه جام جم > شماره 2648 9/6/88 > صفحه 16 (فرهنگ و هنر)


۱۳۸۸/۰۸/۱۷

اوستا و زرتشت (2)


کتاب مقدس هندیان یعنی "ودا" زائیده اوستای اصلی و اولیه بوده است. خویشاوندان ودایی، سرزمین خود را "آریا ورتا" یا " آریا بهارات " می نامیدند که نشانه پیوستگی و همبستگی آنان با سرزمین مادریشان: ایران بوده است. زبان گاتها بی اندازه کهن است . با زبان ودایی هند باستان به اندازه ای نزدیک است که گویی باید پذیرفت مردی از گروه گاتها ، زبان مردی از محافل ریگ ودا را می توانست دریابد.
ب . اسپونر با نگرش به یادگارهای باستانی در پایتخت قدیمی هند : " پاتالی پوترا " که برگرفته از نقشه تخت جمشید بوده و نیز اینکه در رزمنامه " مهابهارات " ساختن چنین بناهایی به یاوری خدایی به نام " آسورا مایا " انجام گرفته ، آسورامایا را همان اهورا مزدا می داند. در کتابهای بس کهن تر از مهابهارات که " پورانا " خوانده می شوند ، بارها از کوه مرو یاد شده است : جایی که آسوراها در دامان آن استقرار یافتند و بهشتی که پناهگاه 33 ایزد بود، در قله آن قرار داشت.
بی گمان می توان بخش هایی از اوستای گمشده را در وداها باز یافت. اگر چه نام نام زرتشت از سروده ها زدوده اند اما سخنان وی را در لابلای وداها نگاه داشته اند.
بودا ، لقب سیذارتا گوتاما بود. معنای بودا را : بیداری وروشنی دانسته اند.او در زمان هخامنشیان می زیسته ، این واژه به گونه های " بود " و " بوی " نیز در آمده و : در فارسی هم" بو بردن " را معنی پی بردن به خبری یا رازی ، و آگاهی یافتن از آن به کار می بریم.
کسی از اهل درایت و تحقیق گفته است که بر در معبد ( نوبهار) بلخ کتیبه ای به فارسی باستان خوانده است که ترجمه آن چنین است: بوذاسپ گفته است دربار پادشاهان به سه خصلت نیاز دارد: خرد و بردباری و دارایی.{مسعودی}
بدون شک هند بودایی و سرچشمه قندهاری آن دارای مایه های ایرانیست و به ویژه آنها را نماد های خورشیدی که بودا های بزرگ " بامیان " را در بر گرفته می توان تشخیص داد.
تائوییست های چین دو قاعده ی اساسی برای هدایت انسانی ، استنتاج کرده و گفتند: هرگاه که بخواهید چیزی را انجام دهید، باید این کار را با ضدش آغاز کنید! ... از سوی دیگر هرگاه بخواهید چیزی را ابقاء کنید، باید چیز مخالفی را در آن وارد کنید.
آیا ذِن بازتابی از " زند " نیست؟
زیگموند فروید و همچنین الکساندر کوهرت در کتابش تاکید دارد که :تمام برداشتهای تورات درباره شیطان و ملائک ، یادگار دوران بعد از اسارت بابلی قوم یهود ، یعنی زمانیست که یهودیان با آئین زرتشتی " همجوار با تمدن مادها " آشنایی نزدیک یافته و تحت تاثیر معتقدات این آئین قرار گرفته بودند.
ایرانیان در زمان ساسانیان ، رومیان را ریشخند می کردند که اگر عیسای مصلوب ، به راستی پیامبر خدا بود، به آن آسانی به دست جهودان کشته نمی شد.
هواداران پیروان موسی و مسیح از ایران و چشم امید ایشان به بازگشت شهریاران نیرومند و رهایی بخش ایرانی چنان بود که در مکاشفه یوحنا آمده :
* رود بزرگ فرات ... آبش خشک شد تا راه برای شاهان مشرق زمین باز باشد.


۱۳۸۸/۰۸/۱۲

درفش شاهنامه

الا ای برآورده کاخ بلند
که نامت هماره به دور از گزند
سرایندگان را بزرگ و مهی
که آزاده یی همچو سرو سهی
گزارنده ی کیش و کشور تویی
سخن را شهنشاه و سرور تویی
تو تنها نگهدار این خاک و آب
ز تن ها براندی خموشی و خواب
ز گفتار توفنده ات رستخیز
برآمد بگفتی که: ایران بخیز
ز ترک و ز تازی تو بگشای بند
همی پند بشنو ز پازند و زند
به گیتی یکی باشدت راه و بس
که باشی به میهن تو فریادرس
نوآوازه افکن به هر برزنی
نباشم به آیین اهرمنی
مرا مهر و شادی بود در جهان
همی نام یزدان بود بر زبان
به هور و زراتشت و آذر نماز
چو بسته کمر را به راز و نیاز
نخواهم نه چاه و نه سنگ سیاه
که بردی ز ایران همه آب و جاه
که از خاک ایران برآمد چو داد
به گیتی کسی همچو کورش نزاد
بدانگه که ایران به گرگان کنام
بگشت و نماندی از آن جز به نام
خروشان سروشی برآمد ز توس
نه تیر و نه ژوبین نه آوای کوس
درفشی برآورده بر آسمان
که شهنامه گویند تا جاودان

سوشیانت مزدیسنا
OMIDATAEIFARD.BLOGSPOT.COM