۱۳۸۸/۱۰/۱۲

کشف شراب


نوشته ی: سوشیانت مزدیسنا

شاميران فرمانرواي خراسان كه يكي از خويشان جمشيد بود، در شهر هرات به سر مي‌‌برد. روزي در دامنة دشتي زيبا «خورگاه (خيمه) شاهي» را برافراشته بودند كه ناگهان شاهيني بانگ كنان از آسمان بر زمين نشست. شاميران از دور نگاه كرد؛ ماري تنومند ديد كه در گردن شاهين پيچيده و با سري آويخته، آهنگ (قصد) آن مي‌‌كرد كه شاهين را بگزد. شاميران به همراهانش گفت:
ــ اي شيرمردان؛ چه كسي اين شاهين را از دست اين مار مي‌‌رهاند و تيري را به درستي مي‌‌اندازد؟
بازان پسر شاميران كه بسيار دلير و نيرومند بود و در آن روزگار، تيراندازي چون او نبود، پاي پيش نهاد و گفت:
ــ اي فرمانروا ، كار من است.
خروشي از كمان برخاست؛ بازان تيري انداخت چنانكه سرِ مار را در زمين دوخت و به شاهين هيچ گزندي نرسيد. پرندة تيزپرواز كه رهايي يافته بود، چند چرخ بر فراز آنها زد و در آسمان ناپديد شد. چند روز گزشت. شاميران در آن دشت، در گشت و شكار بود كه ناگاه سايه‌اي بر روي خود يافت. سرش را بلند كرد؛ شاهيني كه بر فراز سر او پرواز مي‌‌كرد، دور شد و در همان جايي كه مار مرده بود، بر زمين نشست. چيزي از منقارش بر زمين انداخت و دمي‌‌ به شاميران نگريست و بانگ برآورد. شاميران به همراهانش گفت:
ــ پنداري اين همان شاهين است كه از دست آن مار رهانيديم و برايمان پاداشي آورده؛ زيرا منقار به زمين مي‌‌زند. برويد و بنگريد و آنچه يافتيد، بياوريد.
چند كس رفتند. شاهين پريده بود و تنها سه دانه در آنجا ديدند. شاميران دانايان و زيركان را فرا خواند و آن دانه‌ها را به ايشان نشان داد:
ــ با اين دانه هايي كه شاهين برايمان پيشكش آورده، چه بايد كرد؟
همگان همراي شدندكه دانه‌ها را بايد كاشت و نيك نگاه داشت، تا پايان سال، چه پديدار آيد. پس شاميران تخمها را به باغبان خويش داد و گفت:
ــ اينها را در گوشه‌اي بكار و گرداگردش را پرچين كن تا چهارپايان راه نيابند. همچنين از گزند مرغان و پرندگان، به دور نگاه دار و همواره مرا از چگونگي‌اش آگاه كن.
نوروز ماه بود. چندي گزشت و شاخكي از اين تخمها برجست. باغبان، شاميران را آگاه كرد. او با بزرگان و دانايان بر سرِ آن نهال شدند. همه گفتند:
ــ ما تاكنون چنين شاخ و برگي نديده‌ايم!
و بازگشتند. چون زماني ديگر برآمد، شاخه‌هايش بسيار شد و برگها پهن گشت و خوشه خوشه، درآويخت. باغبان نزد شاميران آمد و گفت:
ــ در باغ، هيچ درختي از اين خرمتر نيست.
شاميران به ديدار رفت و به جاي نهال، درختي پرخوشه ديد. شگفت ماند و گفت:
ــ شكيبايي بايد كرد تا همة درختان را ميوه برسد تا دريابيم ميوة اين درخت چگونه مي‌‌شود.
پس به دانه‌هاي غوره هم دست نبردند تا پاييز آمد و ميوه‌هايي مانند سيب و امرود (گلابي) و انار رسيد. شاميران به باغ آمد و ديد كه تاك مانند اروس، آراسته شده؛ خوشه‌هايش بزرگتر گشته و از سبزي به رنگ شبه (سياه براق) درآمده بود. دانه‌ها يكايك مي‌‌ريختند. يكي از دانايان گفت:
ــ ميوة درخت همين است و بيش از اين، نخواهد باليد. از آنجا كه دانه از خوشه، ريختن آغاز كرد، نشانة سودمندي آبش مي‌‌باشد. آبِ دانه‌ها را بايد گرفت و در خمره كرد تا چه پديدار آيد.
هيچكس دانه را به دهان ننهاد. مي‌‌ترسيدندكه زهر كشنده‌اي باشد. آبشان را گرفتند و در خمره نهادند. چون شيره در «خم» به جوش آمد، باغبان به شاميران گفت:
ــ اين شيره به نرمي ‌‌همچو ديگِ بي آتش مي‌‌جوشد!
= هرگاه آراميد، مرا آگاه كن.
سرانجام شيره از جوشش بازماند. همگان با ديدن رنگ دل انگيزش خيره ماندند؛ بسان ياقوت سرخ مي‌‌تابيد. يكي گفت:
ــ بهرة فرجامين اين درخت، همين است. اما نمي‌‌دانيم كه زهر است يا پادزهر؟!
ديگري گفت:
ــ مي‌‌توانيم بگوييم مردي خوني (محكوم به اعدام) را از زندان بياورند و از اين نوشاك به او بدهند تا چه پديدار آيد؟
زنداني را كه ترسان از مرگ بود، آوردند و از آن نوشاك دادند. نوشيد و كمي‌‌روي، ترش كرد. گفتند:
ــ جامي‌‌ديگر مي‌‌خواهي؟
= آري!
باز هم به او دادند. به پايكوبي و آواز و متلك گفتن درآمد! شكوه فرمانروا در چشمش سبك شد و گفت:
ــ يك جام ديگر بدهيد و سپس هرچه مي‌‌خواهيد با من بكنيد كه مردان، مرگ را زاده اند!
جام سوم را نيز نوشيد؛ سرش گران شد و خوابيد و تا روز ديگر به هوش نيامد. چون به هوش آمد، وي را نزد شاميران بردند.
ــ آن، چه بود كه ديروز خوردي و خويشتن را چگونه مي‌‌ديدي؟
= نمي‌‌دانستم كه چه مي‌‌خوردم؛ اما خوش بود. كاش امروز نيز سه جام ديگر از آن مي‌‌يافتم. نخستين جام را به دشواري نوشيدم زيرا مزه اش تلخ بود. اما پس از آنكه در معده‌ام جاي گرفت، دلم آرزوي جامي‌‌ديگر كرد. پس از جام دوم شادماني و طربي در دلم پديد آمد به گونه‌اي كه شرم از چشمم رفت و جهان پيشم سبك آمد. پنداشتم ميان من و شما هيچ جداگانگي نيست و غمِ همة جهان بر دلم فراموش گشت. و سرانجام با نوشيدن سومين جام از آن نوشاك، به خواب خوش فرو رفتم...
شاميران با شادي و خرسندي، آن زنداني را آزاد كرد و از گناهش درگزشت.

برگرفته از: افسون فریدون/آشیانه کتاب