زروان یشت
سرایش هیربد سوشیانت مزیسنا
.
{۱}
به نام خداوندگار زمان / که «زروان» بُود نام آن بیکران
که دیرینتر از هرچه دیرینهگان / بغان ُ جهان ُ همان بندگان
مگر آن خدایی که گیتی بداد / اهورای مزدای با رای ُ داد
چو زروان ندارد سرآغاز ُ بُن / نه پایان پزیرد چه و ُ چند ُ چون
به هستی ُ نیستی، به یکسان بها / چو سنگ ُ گیا، مردم ُ اژدها
زمان را کناره وُ بالا وُ بُن / نهگنجد هماره، نه اندر سخن
هر آنکس که دارد خرد در زمان / نه گوید کجا بود ُ آمد زمان
اگرچه به زروان، بزرگی به کار / نه شاید که خوانندْش آفَردِگار
نه بوده ازو آفرینندگی / نگشت آفرینش، همان زندگی
اهورای مزدا جهان آفرید / به یاری ِ زروان، سراسر پدید
زمان ُ زمانه، همان روزگار / که دین را ازویست چو آموزگار
از آن، پیشه ور را درآموختن / به راستی، درستی، همی دوختن
نهخوانیم گزر کردن روز ُ شب / به نام زمان، روزگاران به لب
نه بودی شبانروز ُ بودی زمان / نه خورشید ُ ماه ُ همان آسمان
زمان را، زبرتر ز هر دو جهان / ز اورمزد ُ اهرمن آوردگان
به انجام نه باشد رهایی ازو / نه جاوید مانَد به ما آرزو
که زروان به دور از تباهی ُ مرگ / نه باشد نیازش به آب ُ به برگ
نه پیری ُ درد ُ نه فرسایشاش / نه شاید ستادن ز آسایشاش
که پویاترین است ُ جویاترین / به یابندگی اش همان برترین
نمانَد ز خویشکاری اش یک زمان / همان داوری را نیاز است زمان
ازویست که خانمان ِ آراسته / شکسته وُ افکنده وُ کاسته
یلان را نه یارای رزم ُ ستیز / که میرنده از او، نه دارد گریز
اگرچه برآرد همی بال ُ پر / به بالا سپهرش نه باشد سپر
دگرچه بکاود زمین را به چاه / به ژرفای خاک ُ نه اندر به راه
و یا زیرِ سردابه ی چشمه ها / نهانی ز هر دیده وُ چشمها
زمانه به زروان، به سود ُ زیان / چه کوهی ُ دشتی، چه با آبزیان
ز زروان فروزد فرازنده راز / به پایان، نه پیدا برازنده باز
پراکنده کاه ُ ره ِ کهکشان / به هر چیز ُ ناچیز، چو دامن کشان
شگفتی بپیوسته ژرف ُ شگرف / زمان ُزمین ُ گدازیده برف
تو زروان بدانی گرانتر ز زر / نمایان به «سیمرغ» ُ هم «زال زر»
نه دارد زمان، خان ُ جان، بیگمان / سرایی چه دور ُ چه نزدیکمان
به هر گاه ُ هر سو، درون ُ برون / نهفته زمان را همیشه کنون
زمان چون نباشد جهان هم مباد / نه خاک ُ نه آتش، نه آب ُ نه باد
جهان چون نه باشد، زمان است به پای / همیشه ببود ُ بباشد به جای
{۲}
بدانگه که اهرمن آمد به جنگ / اهورا بسازید «زمان ِ درنگ»
سهپنج ساله برنا وُ روشن به تن / بلند ُ سپید چشم ُ هم تهمتن
به نیرو، «زمان درنگی خدای» / هنر هست، نه باشد ستم را به رای
همان تا فرشگرد همی بگزرد / به ایزد، شتابان جهان، بِسپَرَد
درازا وُ کوتاهی اش در منش / به فرّاخی ُ خواری ُ سرزنش
چه کوته بباشد به شادکامگان / چه دور ُ درازست به بیچارگان
خدایی به مزدا هنوزش نه بود / که زروان به همراه او تار ُپود
بدانگه اهورا چو دادار شد / که مینو وُ گیتی ازو داده شد
اهورا به زروان چو همبسته بود / «درنگی زمان» هم، دهش را ببود
چه کار ُ چه پیکار، چه جنگ ُ گریز / «زمان ِ کرانمند» دهد رستخیز
زمانی که دارد کران ُ درنگ / بُن ِ آفرینش بُود پُر ز رنگ
بریده زمانی، نه پایندگی / به پایان رسد اندرآن، زندگی
انوشه و جاوید، به زروان بُود / که بی مرگی در بی کرانی شود
پژوهنده داند که در بیکران / توانا وُ دانا به بند ِ زمان
نمیشد به هستی، زمان، بیکران / چنانکه به گیتی نیازست کران
چو دارد سرآغاز ُ فرجام کار / زمانه بباید ببست روزگار
یکایک بگشته به هم جانشین / نباشد همه، همزمان، همنشین
به هر آفریده چو باشد زمان / سرآید به فرجام ُ میرد به جان
اهورای مزدا زمان را بُرید / شگفتی به گیتی چنین، کس ندید
بیامد زمانی پدید از زمان / بریده زمانی از آن بیکران
که خوانند چنین آفرینش به رای / همان نو-زمان را به «دیرنگ-خدای»
که تنها به هستی، چنین چاره بود / که دیوَش بدین دام ُ آواره بود
اگر این زمانه، نه خُرد ُ نه ریز / نمیشد به پایان همان رستخیز
که گیتی ز اهرمنان، پاک باد / نمانَد بدی اندرین خاک ُ باد
دوباره به پایان ِ کارِ جهان / یگانه بگردد زمان با زمان
{۳}
هماورد ُ دشمن به مزدا چو بود / همان اهرمن کاو به آتش چو دود
اهورا بگفتا به زروان-خدای: / تویی یاورم هم به نیکی ُ رای
ببایست بسازم ز تو در میان / کرانه به بَربَستگی در زمان
که آغاز ُ پایان ِ آن در پدید / ز گیتی کنم اهرمن ناپدید
هزاره به نـُه را به پیمان کنم / که دیوانه دیو ررا پشیمان کنم
مرا آفرینش، فزایش تو راست / ز تو اهرمن را بباید بکاست.
چو زروان بدانست سرانجام ِ کار / چه سان اهرمن را بگردد ز کار
فرا داده سویش یکی کالبُد / کزآن مایه ی پست ِ دیوان ببُد
سیاهی ُ پستی ُ خاکستری / که سوزنده بودی چنان بستری
بسان وزغ بود ُ پوستش ز آز / ز نیروی زروان بپیوسته راز
بگفتش که: افزار ِ تو اهرمن / همینست به آغاز ِ گیتی ز من
پس از آفرینش که شد نُههزار / همان دیو «آز»ت کند خوار ُ زار
که پیمان به پایان رسد در زمان / اهورا، تو را، من خدای زمان
{۴}
همان بخت مردم ز مینو بوُد / گزیده کنشها به گیتی رَوَد
به اندازه وُ بینش ِ مردمان / بریده وُ دوخته از آن مینوان
شمارش نباشد به هنجارشان / فراز ُ فرودست دگر، گونه شان
زمین را چو پیمانه هستش تراز / پژوهنده بیند به ابزار ُ راز
که هنجار ِ مینو، همه بر دو است / یکی «چیز» ُ دیگر همان «نیرو» است
پژوهش نه شاید به اندازه شان / همه نیروان ُ همه مایه شان
بدانگه که اهرمن آمد چو دَد / زمان شد دو رشته، به نیک ُ به بد
نگه کن به مینو وُ گیتی که بخت / چگونه برآید به تخت ُ به رَخت
یکایک به هر پایه آید فرود / ز «مینوسپنتا» به «وایو» چو رود
که وایو تو کیهان بدانی همی / به نیک ُ بَدَش هم بخوانی همی
چو باشد کرانش فروزنده-مرز / تو «وای نکو» خوان ز یزدان به ارز
درآن مرز ِ دیگر، چو «وای بد» است / که همسایه با اهرمن او شدست
ز «نیکو وَیو» هم به نیک اختری / که بخت ُ زمانه ازو بهتری
مگر آنچه ریسنده اش اهرمن / خلانیده خارَش به جای سمن
به بخت ُ زمانه، به پیش است جهان / به فرمان زروان، خدای زمان
به هرکس هرآنچه که بایست، شود / به سویش همان گونه هم میرود
چنانکه ز پیشینیان، آشکار / زمان است به کار ُ به مایَست شکار
سرانجام بجوییده نیکی ز پروردگار / ز ایزد رسانند همان کردگار
>امید عطایی فرد<
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر