رام یشت
سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا
.
{۱}
به خشنودی ِ آن زبردست-خدای / تو آن دیده بان ِ همگان، ستای
چو پاداش ُ آشتی که پیروزگرست / که آب ُ بغان را ستایشگرست
به خانه، تو «اندَر-وایو» را بخوان / به یاری ِ دارنده ی خانمان
چه «رام» ُ چه «اندر وایو» هم بنام / چو باد ُ سپهر ُ هوا را کنام
همان «رَد» که زوهری چو پیشکش کند / به یکباره دشمن به ریزش کند
یکایک نگر بر کیان ُ یلان / چه ساناند ستاینده اندر میان
به تخت ُ به بالش، به گستردنی / به زرّین، سراسر بیاکندنی
بگسترده «بَرسَم» هم اندر زمان / فرابرده دستان، سوی آسمان
که «وایو» به کیهان چو فرمانروا / به ایشان برآورده کامش روا
نخستین اهورا بکردش بسیج / کران ِ «دائیتی» به «ایران ِ ویج»
که: «اندروایو» ایزدِ چیره دست / به من ده چنین کامیابی به دست
شکاننده ی داده ی اهرمن / که پایم همه آفریده ز من.
به یاری ز وایوِ کیهان-خدیو / اهورا به چیره، به «دیوان ِ دیو»
به سنگی که سر سایدش آسمان / توگفتی سپهرست چو آهن، دمان
بیامد به دامان ِ البرزکوه / چو «هوشنگ پیشدادی» ِ پرشکوه
بخواهم ز دیوان ِ «مازَندَری» / دروغان ِ «وَرنَ» به پیش اندری
دوسوم ازیشان بَرَم از میان / به یارای ایزد، به فرّ کیان.
شد آن شاه پیشداده ی آتشین / ز ایزد به پیروزی ُ آفرین
زیناوَند چو «تهمورس» دیوبند / بگفتش که: اهرمن آرم به بند
به پیکر بسازم ورا همچو اسپ / به سی سال بتازم چو آذرگُشَسپ
دو سوی زمین را بکاوم همی / پری، دیو ُ جادو بکوبم همی.
پس آنگه به تهم ُ به نیروی «رام» / به تهمورس آمد سراسر به کام
به پای بلند-کوهِ رخشندهگر / توگفتی سراسر به زرّ است «هوگر»
نیایش ز «جمشید» نیکورمه: / بخواهم به کامم میان ِ همه
که باشم به فرّه، همان برترین / به چهره چو خورشیدِ زیباترین
همم شهریاری نه باشد به مرگ / چه جاندار ُ آب ُ چه مردم، چه برگ
نه خشکد گیاه ُ نه کاهد خوراک / نه رشکی که دیوش برآرد به خاک.
چنان شد به شاهی ِ جمّ ِ دلیر / نه سرما، نه گرما، نه مرگ ُ نه پیر
به «کوی-رینتَ» آن جای پر ترس ُ باک / بگفتا سه پوزه همان «اژدهاک»
که: وایو به من هم تو ارزانی دار / که هر هفت کشور به مرگ ُ به دار
ز مردم، تهی ُ به دیوان، مهی / به زوهر ُ نیازم، نمایام رهی.
نه دادش به کامش همان آرزو / چو دیدش ستمهای سختش ازو
به «وَرنَ» که چار است به گوشه، زمین / «فریدون» که بودش پدر «آبتین»
به چاره چنین جُست از آن ایزدش / که چیره چگونه به اژدر زدش
سه پوزه، سه کله، همان اژدهاک / به شش چشم ِ او شد همی تیره خاک
به زور ُ دروغ ُ ستم، بدترین / به آسیب ُ دیوانگیِ برترین
نیامد ز اهرمن آن بی بها / دگر دیو ِ پرهول چو آن اژدها
به چنگ اندرش هم دو بانوی پاک / یکی «سنگهَواک» ُ دگر «ارنَواک»
بخواهم رهانم از آن اژدها / که همسر بدارم به ایشان بها
نگهبان ُ شایسته ی خاندان / برازنده افزایش ِ دودمان.
فریدون فکندش به نیروی «رام» / جهان شد ازو هم به شادی ُ رام
دگر هم ز «گرشسپ» نیک ِ زرنگ / به گود اندر ِ آبشار ِ «ارَنگ»
نیایش برامد که: رام ایزدا / به کین ِ برادر، تو دشمن زدا
که «اوروَخشیه» آن یل ِ پهلوان / ز «هیتسپ» ِ دیو شد به مرگ ِ نوان
به خون برادر چو «هیتسپ» کـُشم / تناش را به گردونه ی خود کِشم
همان سان که کشتم چو «گـَندَرو» ِ آب / همان دیو ِ آبی که گشتش به خواب
چو «اَشتیگفی» ُ چو «اَئوگـَفی» / چنان چون بگشتند بسان کفی.
به گرشسپ بگشتش به جنگاوری / که نیکو ز «رام» است به هر داوری
دگر دیو که نامش چو «اَوَّروَسار» / به جنگل، به بیشه بگشت خاکسار
ز ایزد بیابد همانا نوید / نه جنگش به جنگل که خوانی «سپید»
نهان ُ گریزان ز شاه کیان / همان جنگل ُ جنگ ایرانیان
به کامش ندادش خداوندِ «رام» / که «کیخسرو»، پیروز ُ دستش به جام
«هوتَوسا» که «نوذر» بُدش خاندان / فراوان برادر، شه بانوان
ستایش به رام-ایزدِ دیو-روب: / پزیرفته باشم گرامی ُ خوب
به نزد شهنشاه ایران زمین / «به ویشتسپ کی» باشدم آفرین.
بگردید ز بخت نکویش روان / ز «رام»اش به آن بانو بانوان
به بالین ُ بستر، به تخت ِ زرین / ز دوشیزگان برشده آفرین
که: راما، به دفتر چه داری نوشت؟ / که خواهیم ز تو بهترین سرنوشت
همان شوهران ِ برومند، جوان / به رفتار ِ نیک ُ همه خوشزبان
ز ما و ز ایشان درآید پدید / چو فرزند دانا چو ایشان که دید
به هوش ُ خرد هم به نیکی سخُن / همه زندگیمان نه آید به بُن.
شنید ُ بشد رام به شوریدگان / به رامش بشویید چو دوشیزگان
{۲}
بگفتا به زرتشت خدای هوا: / نکویی به مزدا بدارم روا
از آن رو نکوکار نام من است / همه ایزدان را به کام من است
دگر چون به «اندر» بپیوسته «وای» / گزارش به نامم چو فرمانروای
که من بر دو مینوی دیو ُ خدیو / برانم به گردونه ی پُرغریو
همانم چو جوینده و ُ چیره ام / به هر آفریده همی خیره ام
به گیتی نه دیو ُ نه هم مردمان / به من بر، زیان را ندارد توان
منم «رام» و «وایو ِ اندر» خدای / که جاوید باشم به گاه ُ به جای
همان آفریده که دارد دو بُن / ز دیو ُ خدیو آیدش در سخُن
به نیرو، زِ هَر آفریده، سَرَم / ز دیو ُ ز مردم همی برترم
تو بشنو که چند است همی نام من / که بر تو نمایم همه کام من
که پیشتاز ُ هم من به پی اندرم / که یابنده-فرّه، «وایو اندر»ام
شتابان ترین ُ دلاورترین / به سختی ُ نیرو بسی برترین
ستیزنده-دیو ُ ستیزه شکن / دگر هم به یکباره دشمنشکن
برانگیخته خیزابه ی پُرخروش / زبانه کشیده به هر جنب ُ جوش
فرهمندترین ُ دگر نیزهور / که تیز ُ درازست ُ هم دیدهور
تو زرتشت، بخوان این همه نام را / چو دشمن بخواهد ز خون، جام را
دو کشور به پیکارِ هم، پیشهور / رده برکشیده همه کینهور
سواران ِ تازنده، گردونهران / دونده وَ جویای جنگ ِ گران
دگر آن دروغین چو آموزگار / چو آزوَر، دهش را ندارد به کار
بخوان تو یکایک همه نام ِ«رام» / که دشمن ببندی به اسپ ُ لگام
ندارد چو باور به آیین ِ من / ستیزنده سازد همه اهرمن
هرآنکس گراید به آن «وای ِ نیک» / نیایش نماید به آوای نیک
اگر جای پست است ُ پوشیدگی / هزارست به لایه همان تیرگی
شتابم به سویش چو رام ایزدم / زبردست ُ چیره، بدی را زدم.
بگفتش زراتشت: خداوند رام / نیاز ُ نیایش به آیین، کدام؟
به پیشکش چه آرم تو را پیشگاه / که شاهانه آیی بدین جایگاه
شتابان، کمر بر میان، استوار / به گام ِ بلند ُ سپر، سینهوار
به چشمان ِ بیدار ُ ناخفته ات / به تن هم توانهای ناگفته ات.
بگفتا که: ایزد، سپیده دمان / به آیین ِ بَرسَم، به روشن-زمان
ستایش چنان کن که اندر سزاست / به دیوان ُ جادو، همه ناسزاست
تبهگر چه دیو ُ چه دیوانپرست / نه یازند به تو مردِ یزدانپرست
بگویم ز منثَر که مزدا بداد / بدارد همان فرّ ُ درمان ُ داد.
بگفتش زراتشت چنین مانثرا / که: ای ایزدا من ستایم تو را
دلیری ُ چالاکی ات برترین / به تاج ُ به توق ُ گردون، زرین
هَمات چرخ ِ زرّین ُ افزار ِ رزم / کمربسته وُ کفش ُ موزه به بزم
درود ُ ستایش هرآنچت به پند / تویی دیده بانی به مینو سپند
{۳}
تو «رام» را همان «وایو نیک» خوان / چو افزار «زروان» همانا زمان
که بخشنده رامش به جان ُ سرشت / گزرساز ِ پاکان به سوی بهشت
که چرخان ِ گردون کِشد چون سمند / چه «مینوی انگر» چه «مینوسپند»
سپاه ِ خدایان، سپهبد چو رام / زمانه به اهرمن آرد چو دام
چنین است کردار ُ کار زمان / که تا آفرینش بُدش بیکران
سپس با کران بوده تا رستخیز / که اهرمن افکنده اندر ستیز
دوباره به فرجام ِ کارِ جهان / شود بیکرانه، بگردد جوان
سپهدار ِ یزدان که رام ایزدست / به رنگینه بس جامه دارد به دست
به زرین ُ سیمینه پیراهنش / که دشمن بکوبد به هر جوشنش
چنینست به ارتش همی جامه را / که پیگرد دشمن بُود کامه را
ز وایو شگفتی به کار است ُ زیب / که دارد دو مینو به دوشش شکیب
همان آفریده ز مزدااهور / همان اهرمن-داده های به زور
چو پیکار ِ نیکی-بدی سر گرفت / فزایش، دهشهای مزدا گرفت
برافکند و برکند ز اهریمنی / که بیشی به پاکی، نه آن ریمنی
«سروش» ُ «ورهرام» ورا یاورند / که پاکان به سوی بهشتش بَرَند
مگر آن بزهگر ابا «وای بد» / که بُرده به دوزخ، بِدان جای بد
گنهکار ُ ناپاک ُ تیره روان / پریشان چو بگسست تناش از روان
ببوید ز بادی که گند ُ پلشت / به اندوهِ آن است به گیتی بکِشت
دگر هم ز برزخ چو یاد آوری / به مرز دو وایو، بُود داوری
< سروده ی امید عطایی فرد<
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر