۱۴۰۳/۰۶/۰۴

سپندارمذ یشت

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا.

سپندارمذ یشت

.

{۱}

نیاز ُ نیایش سپندارمد / که مردم به آغوش او آرمَد

که مادر بُود او همه مادران / زن ُ مرد گمنام ُ نام آوران

به گیتی، زمین خویش ُ پیوند اوست / که مردم چو دوست ُ چو فرزند اوست

همه آفریده ازو پرورش / فراگیر ُ پرمایه اندر کنش

نکویی بدارد به خرسندی اش / زیاده نه‌خواهد همان بیشی اش

به اندیشه، بالیده اندر منش / به بدها فرو خوردن ِسرزنش

دگر رادی ُ بخشش آرندگی / کزو آفریده کند زندگی

سپندارمیتی ز سوی زنان / نخستین ستاییده ی ایزدان

به درمان، هزاران ازو زندگی / که دیوان ازویند به درماندگی

پریشنده، پاشیده هر دشمنی / شکستن چو افزار ِ اهرمنی

که دستش ببندید ُ گوشش درید / به زنجیر کشانید ُ زندان بَرید

زمین را سپندارمذ دیده بان / که افکنده از او شود رهزنان

{۲}

زراتشت بپرسید ز پروردگار / که چون تو پدر باشی، پیوندگار

سپندارمیتی تو را دخترست / که آزرم ُ ارجش در او گوهرست.

به پاسخ بگفتا اهورا به پند / که: یاریگرست آرمیتی‌سپند

چو کردار من، او به سازندگی / به هر گانه آبادی، بالندگی

بِدان ای زراتشت که در این جهان / سه چیزست گرانتر بها، مردمان

بباشی به اندیشه هایت درست / دگر هم منش را به بهمن ز توست

به سوم چو داری تو گفتار راست / به گیتی به کام تو بهتر سزاست.

سپندار، پردیس ِهر دو جهان / که روشن بهشتش بلندآسمان

هر آنکس سپندار شد خانه اش / نشانش بزرگی به اندیشه اش

ستایش چو آرند به آن پُر منش / نه سرکش بگردد، نه برتر منش

به گیتی، به نیکی ُ چیز، آبروی / فرآوردگان فراوان به اوی

نه‌گردد فرامُش از آن ارمغان / بخواهد چو پاداش خود از بغان

ببایست ز مینو بُود آفرین / نه تنها بسنده بباشد زمین

چنین است سپندارمیتی به کار / به مردم ببخشد بهین روزگار

همان رای ُ اندیشه وُ چاره را / سخنهای چرب ُ خوش آوازه را

بخواهد که مردم به چهر ُ سرشت / گسسته ز خودبینی آید بهشت

چو رنج ُ چو دشواری اندر رسد / همان درد جانکاه ُ رخ چون بُسَد

به ایشان نماید شکیبندگی / به خرسندی ُ خوشدلی، بندگی

نکوکار ِ رنجیده را در پناه / به دور از پشیمانی ُ هم گناه

هماورد ُ دشمن به بانو-خدیو / بنام ُ بخوان «نانگ هیت» دیو

که خواهد ببیند که خود را بزرگ / همه مردمان گشته چون دیو ُ گرگ

به هرگه به هرکس رسد رنج ُ درد / شود در گلایه وُگفتار ِ سرد

به یزدان، برآشفته وُ ناسپاس / به مادر، پدر هم نباشد به پاس

همان همسر ُ هم بزرگ ُ مهان / دگر سرکش ُ نا به فرمان شهان

چو او را دهند پند، بدتر شود / نه اندرز پزیرد که بهتر شود

دگر دیو ُ دشمن «تَرومَد» بَدان / که خود را ستاینده اندر بَدان

ستوده چو گردد، کند سرکشی / به چشمش بخواهد همی پیشکشی

نه پوید به پاداش ِ خود، مینوان / سبک مغز ُ خودبین، به پیر ُ جوان

فرآورده یابد اگر اندکی / به گردن‌کشی، او درآید یکی

سپندارمیتی بسی آفرین / بگفتا به زرتشت که: ای مَردِ دین

بباید شنفتن سخنها ز من / نه گردد زمین، ریمن از اهرمن

ز خون ُ پلیدی ُ هم مردگان / نه باید به آلوده باشد جهان

به جایی نه کِشت ُ نه آب ِ روان / سزد گر نهند آن تن ِ بی روان

به گیتی، کسی باشدش بهترین / زمین را به آبادی، کوشاترین 

که سودش به مردم بسی پرشمار / تو برزیگری را بغانه شمار

>سراینده: امید عطایی فرد<

هیچ نظری موجود نیست: