۱۳۸۹/۰۵/۰۹

ماه بخارا/1

سرگزشت امیر نصر سامانی
نوشته ی: امید عطایی فرد (سوشیانت مزدیسنا)

بخارا. یکشنبه ۲۱ جمادی‌الاخر سال ۳۰۱ قمری.
هوا گرگ و میش مینمود. مردی به آرامی به درون خوابگاه شاهانه گام نهاد و در جلوی تخت درنگ کرد. پسرکی که خوابیده بود پیاپی تکان میخورد و سخنانی گنگ بر زبان میراند؛ او کابوس میدید. آن مرد دلش تاب نیاورد و آرام بر سر پسرک دست کشید و رخسارش را نوازش کرد. پسرک از جای جست و نفس زنان و گریان گفت:
ــ آیا میخواهید مرا بکشید؟ همچنان که پدرم را کشتید!
سپس با دیدن لـله‌اش «احمد لیث» کمی آرام گرفت و او را بغل کرد. آن مرد با نگاهی اندوهگین اما با لحنی که میکوشید شاد و استوار باشد، به پسرک گفت:
ــ ــ ای شاهزاده؛ آرام و آسوده باش که کین پدرت را گرفتیم...
و پس از کمی مکث افزود:
ــ ــ امروز تاجگزاری شما انجام خواهد شد.
شاهزاده کوچک با نگاه معصومانه‌اش هنوز گیج و آشفته به نظر میرسید. از بیرون آوای شیپور و تبیره (طبل) می‌آمد. شاهزاده با شتاب چاشت بامدادی را خورد و آماده شد. به هر کوی و برزن آزین بسته بودند. داروغه بخارا «سعد خادم» شاهزاده هشت ساله را بر گردن خود نشانده بود و از پیرامون کاخ شاهی به آرامی میگزشت. پشت سر او «محمد جیهانی» وزیر به بزرگان و مشایخ مینگریست که در رده نخست ایستاده بودند و به نشانه بیعت، دست آن کودک را میبوسیدند. شاهزاده «نصر بن احمد سامانی» با بیم و امید در هالی که هیجان زده بود گهگاه سرش را برمیگردانید و به وزیر دانشمند و هوشیارش نگاه میکرد. لبخند «محمد جیهانی» برایش دلگرم کننده مینمود. شاهزاده شادمان بود که با آن سن اندکش بر تخت شاهی مینشیند. اگرچه این رخداد بزرگ با پایکوبی مردم بخارا تپش قلبش را تندتر و دلش را پرشورتر از همیشه کرده بود اما از سوی دیگر به یاد پدرش «احمد بن اسماعیل» چشمانش نمناک مینمود.
ده روز پیش امیر احمد سامانی که به شکار رفته بود هنگام بازگشت به لشگرگاه نامه ای به دستش رسید که «حسن اتروش» از نبیرگان علی بن ابیطالب بیرون آمده و با قیام خود، بخشهای زیادی از گرگان و تبرستان را گرفته است. امیر احمد دلتنگ و غمناک گردید. سر به سوی ابرها کرد و گفت:
ــ بار خدایا؛ اگر خواسته آسمانی چنان است که این پادشاهی از دستم برود، جان مرا بستان و من را مرگ بده!
زمانی که امیر احمد به لشگرگاه رسید خیمه ها به سببی ناآشکار آتش گرفته و میسوخت. وی این رخداد را به فال بد گرفت. شبانگاه که زمان خفتن فرا رسید امیر که پریشان مینمود فراموش کرد فرمان دهد که مانند همیشه شیر دست آموزش را به خوابگاهش بیاورند و به تخت ببندند. از شام تا بام کسی از ترس آن شیر، شهامت نداشت که به خوابگاه امیر احمد برود. نیمه‌های شب چند غلام که خوابگاه را خالی از شیر دیده بودند به آنجا رفتند و گلوی امیر سامانی را بریدند و بیدرنگ گریختند. گماشتگان توانستند غلامان را در چهار فرسنگی بیابند و بگیرند. پس از بازجویی غلامان گفتند که هرکدام با دریافت دوهزار دینار زر از «نصربن اسحاق» که کاتب امیر سامانی بود به این قتل پرداختند. این کاتب که حساب و مال مردم و بازرگانان را رسیدگی میکرد بارها رشوه گرفته و خیانت کرده بود. امیر احمد روزی او را فراخواند و گفت:
ــ دست از این کارها بازدار!
ــ ــ پیمان میکنم که پس از این خیانت نکنم.
ــ اگر وفا در دل داری دست بر سر من بنه و سوگند بخور.
کاتب چنین کرد؛ اما به کارهای نادرستش ادامه داد. بامداد همان روزی که امیر احمد به شکار میخواست برود کاتب را فرا خواند و گفت:
ــ روا چگونه شاید داشت که چنان سوگند بشکنی و مروت، باطل گردانی؟
کاتب هیچ پاسخ نداد و سرافکنده و شرمگین بیرون آمد و با خود اندیشید که هر آن به دست امیر هلاک خواهد شد. بنابراین غلامانی را اجیر کرد تا امیر احمد را بکشند. به حکم قاضی القضات، غلامان قاتل را جلو شیر انداختند تا خوراک آن حیوان شوند و کاتب خیانتکار، هر روز تکه ای از گوشت بدنش را میکندند تا سرانجام زجرکش شد.

طنز ـ تصویر احمد شاملو!

کژ راهه ی کزازی

نقد و خرده گیری از: شهریور
http://hakhamaneshian.net/ftopic-998-days0-orderasc-15.html&sid=3a3bff30dc0b9219bec3b2be4329970d

گر چه كوشش استاد كزازي در راستاي پاسداري و پريستاري «زبان سراسر شور و شيدايي پارسي»، نيك ستودني است و نيز ادبداني و ادبشناسي و سخنداني و سخنوري ايشان بر همه آشكار است و نمودار، ولي با ارج و آزرم بسيار به پيشگاه ايشان و با دريغ و اندوه بسيار بايد گفت:
به راستي استاد كزازي، «يكي از برترين شاهنامه ناشناسان» و چه بسا «برترين شاهنامه خراشان» باشند!!!
فردوسي بزرگ راست، در آغاز داستان رستم و اسفنديار:
«...زبلبل شنيدم يكي داستان / كه برخواند از گفته‌ي باستان
كه: چون مُست بازآمد اسفنديار / دژم گشته از خانه‌ي شهريار،
كتايون قيصر كه بُد مادرش / گرفته شبِ تيره اندر بَرَش؛
چو از خواب بيدار شد تيره شب، / يكي جامِ مَي خواست و بگشاد لب...»

آنگاه ميرجلال كزازي راست، در كتاب «خشم در چشم» رويه‌ي 22، چاپ آيدين، 1387:
«نكته‌ي شايسته‌ي درنگ[!] آن است كه كتايون مامِ اسفنديار، شبِ تيره او را در بر گرفته بوده است. اسفنديار پهلواني است يل و تهم كه ارجاسپ توراني را كشته است و دژ استوار و آسيب‌ناپذير «رويين» را گشوده است و خواهرانش: هماي و به‌آفريد، را كه در بند ارجاسپ بوده اند، رهانيده است؛ كودكي خرد نيست كه نياز به آغوش مادر داشته باشد.[!!!] پس چرا شب هنگام در آغوش كتايون مي‌خفته است و همبالين او بوده است؟ شايد پاسخ اين پرسش را بتوان در رسم و راه خويدوده يافت.[!!!!!]»
آوخ!!!
زينهار!!!
به راستي چه نكته‌ي نغز و نازك و نهاني!!!
چه نكته‌ي شايسته‌ي درنگي را استادِ ما انگشتِ باريك‌بيني و ژرف‌نگري برنهاده‌اند!!!
من نيز با استاد يكدل و يكسدا مي‌گـَرْزَم و مي‌خروشم:
راستي را چه بسيار مايه‌ي شگفتي است كه مادري شبانگاه، پور خود را كه «كودكي خرد نيست» در آغوشِ مهر و ناز دركشد و از او دلجويد!!!
راستي را چگونه شدني است كه كتايون، پور خود را، اسفنديار، جهان پهلوان نوين، كه پهلواني است يل و تهم كه ارجاسپ توراني را كشته است، در آغوش دركشد؟؟؟!!!
مگر مي‌شود مادري-كه بيگمان خود شوي دارد(!!!)- فرزندِ پهلوان خود را كه دژ استوار و آسيب‌ناپذير «رويين» را گشوده و خواهرانش: هماي و به‌آفريد، را از بند ارجاسپ، رهانيده است؛در آغوش دركشد؟؟؟!!!
چگونه.......
باري!
گوييا مادر استاد ايشان را كه اينك ديگر «كودكي خرد نيست كه نياز به آغوش مادر داشته باشد»، هيچ در آغوش خود نكشد!!!
نيز استادِ ما به اين بسنده نمي‌كند و مويي ديگر از ماستِ استوره‌ي اسفنديار برمي‌آورد و با نگرش به همين 2 بيتِ ساده درباره‌ي «اسفنديار و دلجويي مادرش مر او را»، چنين دادِ سخن مي‌گزارد كه: «اسفنديار شب هنگام در آغوش كتايون مي‌خفته است[!!!!!] و همبالين او بوده است[!!!!!]»
ولي استاد فرخ‌نهاد، ما را اندر اين سوگ و سوزِ بي‌پايان، سرگشته و نالان وانمي‌نهد و چرايي و چند و چون آن ننگِ شبانه‌ي مادري كه جگرگوشه‌اش را شبانگاه در آغوشِ مهر و دلجويي دركشيده است را با نمونشي به آيين خويدوده[!!!] بازمي‌نمايد و بدين سان شيوه‌ي بهين و راستين «ژرفاكاوي» و «نهادشناسي» شاهنامه را به رخمان پيش مي‌كشد و يكي ديگر از مازهاي راز شاهنامه را برمي‌رسد و مي‌گزارد!!!
در پي داستان اسفنديار، در شب درد دل گويي جهان‌پهلوان جوان با مادر و دلجويي مادر مر او را، فردوسي بزرگ راست، از زبان اسفنديار:

كنون چون برآرد سپهر آفتاب، / سر شاه بيدار گردد ز خواب؛
بگويم بدو آن سخنها كه گفت؛ / ز من راستيها نبايد نهفت؛
و گر هيچ تاب اندر آرد به چهر، / به يزدان كه بر پاي دارد سپهر،
كه بي كام او تاج بر سر نهم؛ / همه كشور ايرانيان را دهم.
تو را بانوي شهر ايران كنم؛ / به زور و به دل جنگ شيران كنم.

این چند بیت دربردارنده ی 2 نکته ی بس نغز و نازک است که به دست «والا شاهنامه خراشان»، استاد میرجلال الدین کزازی، به نیکی به کژی و هرزگی درکشانیده شده است!!! روشنگری فزونتر در پی خواهد آمد.
ميرجلال‌الدين كزازي راست، اندر گزارش بیت
«كه بي كام او تاج بر سر نهم؛ / همه كشور ايرانيان را دهم.»، در رويه‌ي 24 كتاب "خشم در چشم":

«ايرانيان در داستان رستم و اسفنديار، در معني بلخيان و گشتاسپيان به كار رفته است، در برابر سگزيان يا سيستانيان؛ به همان سان كه از ايران نيز، تنها قلمرو فرمانروايي گشتاسپ خواسته شده است؛ آن چنان كه نمونه‌وار در بيت زير، مي‌توانيم ديد:
من از شهر زاول به ايران شوم، / به نزديك شاه دليران شوم.
بر اين پايه اسفنديار همانند پدرش گشتاسپ كه نافرماني و جداسري رستم و زال و سگزيان را برنمي‌تابد و آن را بهانه‌ي گسيل فرزند به سيستان مي‌گرداند، از اين كه پاره‌اي از مردمان از فرمان بلخيان بيرون اند، خشمگين و ناخشنود است و نخستين كاري كه پس از رسيدن به فرمانروايي مي‌خواهد كرد، آن است كه همه‌ي كشور را به ايرانيان (= بلخيان) بدهد و به فرمان آنان درآورد.»

به به! می بینیم که این استاد فرخنده رای، چه سان ایرانزمین را به آسانی و آسودگی، 2 پاره فرموده اند: «ایران» (بلخ) در برابر «سگستان» (=سیستان) و نکته را درنیافته اند! به فرموده ی استاد فرهمند مایه و ورجاوند پایه مان، سوشیانت مزدیسنا: «ایران در شاهنامه گاه به معنای سرزمین ایران است و گاه پایتخت ایران.» نمونه را:
ایران در مانک سرزمین ایران: همه کشور ایرانیان را دهم (=نمیخواهم مانند گشتاسپ، خودکامه باشم و همه را در کشوربانی و مردمداری، همیار و همباز میدانم)
ایران در مانک پایتخت ایران:«از ایران ره سیستان برگرفت»، نیز «من از شهر زاول به ايران شوم» (ایران = بلخ).
نیز ميرجلال‌الدين كزازي راست، اندر گزارش بيت بازپسين، «تو را بانوي شهر ايران كنم؛ / به زور و به دل جنگ شيران كنم.»، در رويه‌ي 24 كتاب "خشم در چشم":
«دومين كاري كه او [اسفندیار] در آن هنگام به انجام مي‌خواهد رسانيد، آن است كه كتايون را شهربانوي ايران بگرداند. اين خواست اسفنديار نيز گوييا ريشه در رسم و آيين خويدوده دارد[!!!!!]: اسفنديار مي‌خواهد كتايون را به زني بستاند و بدينسان او را شهربانوي ايران بگرداند. استاد در اين بيت، بدانسان كه در بيت 19 نيز، پوشيده و نمونش‌وار از اين رسم و راه هنگامه‌ساز و پر چند و چون سخن به ميان آورده است.»

و آن بيت 19 كه استاد كزازي مي‌فرمايند همان است كه پيشتر به فراخی بازنموديم:
«كتايون قيصر كه بد مادرش، / گرفته شب تيره اندر برش.»
و نوشتيم كه به باور استاد كزازي، فرزانه‌ي فرهمند ايران، فردوسي بزرگ، به زباني پوشيده و نمونش‌وار از آن رسم و راه هنگامه‌ساز و پر چند و چون، همانا خويدوده(!!!)، سخن به ميان آورده است!!! به دیگر سخن این پنداره ی تباه استاد کزازی است که میکوشد اندر میان درددلگویی و دلجویی شبانه ی مادری و پورش، رسم و آیینی هنگامه ساز و پر چند و چون در افکند و شاهنامه را برآشوبد!

اینک این پرسمان فرااندیشه مان می آید که به راستی چه آیینی در میان است که جهانپهلوان اسفندیار را بر آن می دارد تا پس از به شست آوردن شهریاری ایران زمین، کتایون مادر را «شهربانوی ایران» برگمارد؟!! پاسخ را از زبان شیوا و روشنگر والا استادان شاهنامه شناسی، استاد سوشیانت مزدیسنا می خوانیم:

«با پیمان شکنی گشتاسپ، اسفندیار که میخواهد تاج و تخت را به زور بگیرد به مادرش نوید میدهد که او را شهبانو کند. این سخن به مفهوم زناشویی اسفندیار با مادرش نیست بلکه یادآور میشود با آنکه اسفندیار دارای همسر است و خودبخود همسر اسفندیار به شهبانویی ایران میرسید اما اسفندیار میخواست مادرش را همچنان شهبانوی ایران نگه دارد.
و اما بعد!
ای کاش استاد کزازی در زمینه شاهنامه شناسی خود را بازنشسته کرده بود و اینچنین پیشینه اش را نمی آلود. ایشان که به اصطلاح شاهنامه را ویرایش کرده درنیافته:
که چون مست بازآمد اسفندیار - دژم گشته از گفته ی شهریار (خالقی به نادرست به جای «گفته»: «خانه» ضبط کرده)
کتایون قیصر که بد مادرش - گرفته شب تیره اندر برش
چو از خواب بیدار شد نیم شب (ضبط خالقی: تیره شب!) - یکی جام می خواست و بگشاد لب
اگر بنا باشد که از این چند بیت نتیجه بگیریم که اسفندیار با مادرش هماغوشی کرده پس همه مردم ایران چنین بوده اند زیرا مادران تا واپسین دم، فرزند خود را حتا در بزرگسالی در آغوش میکشند!! اگر به خود کمی زحمت بدهیم و به داستان پیشین برگردیم میبینیم که اسفندیار از هفت خان خویش بازگشته و پس از زمانی دراز، تنها برای یک شب به دیدار مادرش رفته است. پیش از این دیدار، اسفندیار در بزم پیروزی که گشتاسپ آراسته بود با چند تن دیگر شرکت داشت و پس از بزم:
برفتند هرکس که گشتند مست - یکی ماهرخ دست ایشان به دست
بازمیگردیم به اسفندیار و مادرش. شاهزاده که نتوانسته مادر را با خود همسو کند، به اندرزهای کتایون گوش نمیدهد و میرود و:
نشد پیش گشتاسپ، اسفندیار-همی بود با رامش و میگسار
دو روز و دو شب باده ی خام خورد- بر ماهرویش دل آرام کرد
این ماهرو نه کتایون بلکه یکی از آن ماهرخانی است که در بزم گشتاسپ شرکت داشت...
باشد که آب به آسیاب دشمنان نریزیم.»

۱۳۸۹/۰۵/۰۷

پیشینه پزشکی در ایران /4

امید عطایی فرد



بیمارستان و دانشکده های پزشکی ایران
از سروده ای کنایه آمیز در شاهنامه که خطاب به کاووس می باشد، در می یابیم پیشینه ی بیمارستان در ایران باستان بسی دیرینه بوده است:
بدو گفت گودرز: بیمارستان/ تو را جای زیباتر از شارستان
به دشمن دهی هر زمان جای خویش/ نگویی به کس بیهده رای خویش

دانشکده ی سائیس
در دوران زرین هخامنشی ایرانیان توجه ویژه ای به ساختن بیمارستان و درمانگاه داشتند. در یادگاه (موزه) واتیکان لوحی دیده می شود که به دست یکی از کاهنان معابد مصری نوشته شده و چنین است:
داریوش، شاه شاهان و شاه مصر، در عصر خود و هنگامی که من در دربارش به سر می بردم، فرمان داد که «به پایتخت مصر برو و با گرد آوردن ابزار پزشکی، آموختن حرفه ی پزشکی را برای مصریان فراهم ساز». من به مصر رفتم و چنان کردم که شاه شاهان می خواست و فرمان داده بود. من ابراز لازم پزشکی و کتاب برای برپایی چنین دانشگاهی فراهم کرد و توانستم جوان مصری را به یاری استادان با تجربه، آموزش دهم. چه، شاه شاهان به خوبی از ارزش دانش پزشکی آگاه بود و آرزو داشت با برپایی چنین دانشگاهی، جان بیماران مصری را نجات دهد(1)

دانشکده ی گندی شاپور
به نوشته ی محمد محمدی: گندی شاپور شهرت خود را به سبب آموزشگاه و بیمارستانی که در آن به وجود آمده بود و در طی چندین قرن، از بزرگ ترین مراکز علمی شرق به شمار می رفت، به دست آورده بود. «سارتن» احتمال میدهد که بنیاد این آموزشگاه پیش از قرن پنجم و حتا پیش از قرن چهارم میلادی گذاشته شده باشد و اگر احتمال «براون» دایر بر این که «تیودوسیوس» پزشک «شاپور دوم» در گندی شاپور اقامت داشته، صحیح باشد، چنین بر می آید که این محل در اوایل قرن چهارم، مرکز پزشکان بوده است. بدون شک بهترین دوره ای که گندی شاپور به خود دیده، عصر نهضت فرهنگی ایران یعنی دوران انوشیروان است. خسرو که علاقه ی زیادی به علم و دانش از خود نشان می داد، و می خواست تا با گردآوری دانشمندان و پزشکان لایق بر شکوه دربار و اهمیت کشور خویش بیافزاید، برای پیشرفت بیمارستان گندی شاپور هم گام های بلندی برداشت. ظاهراً ترتیب و تنظیم طبقه ی پزشکان و تشکیلات داخلی ایشان به طوری که در بعضی از آثار اسلامی دیده می شود، از عصر انوشیروان سرچشمه می گیرد. در این دوره، پزشکان هم در جامعه ی ایرانی طبقه ی خاصی به شمار می رفتند و در داخله ی خود مانند سایر طبقات، نظم و ترتیب و رسوم و آیینی داشتند. رییس طبقه ی پزشکان را به لقب «درست بد» می خواندند و چون دانشمندترین ایشان به این مقام برگزیده میشد، از این رو «درست بد» خوانده می شد. گذشته از این، سمت پزشک مخصوص شاه نیز بود و ریاست بیمارستان گندی شاپور را هم که در این عهد مرکز طبی ایران بود، بر عهده داشت. معمولاً پزشکان پیش از آن که حق طبابت پیدا کنند می بایستی اجازه نامه های مخصوص بگیرند. می توان حدس زد که دادن این اجازه نامه ها و تنطیم سایر امور صنفی مربوط به این طبقه، از وظایف «دست بد» بود.
در بعضی مصادر تاریخی از مجالس امتحانی سخن رفته که در دوره ی خسرو انوشیروان برای آزمایش پزشکان بر پا می شده. شاید یکی از علل تشکیل اینگونه مجالس، تعیین معلومات داوطلبی بوده که برای گرفتن اجازه نامه و گذراندن امتحان پزشکی خود را آماده نموده اند. گاهی نیز مجالس مناظره یا مباحثه ای از پزشکان کشور در حضور شاه تشکیل می شده و منظور این بوده که ایشان در اطراف مسائل طبی به مباحثه و مناظره پرداخته راجع به قن خود، اطلاعات بیشتری کسب کنند. ظاهراً صورت مذاکرات ایشان را در اوراقی نوشته و ضبط کرده بودند.
از آن چه در «تاریخ الحکما» راجع به گندی شاپور ذکر شده چنین بر می آید که پزشکان آنجا کتاب های چندی در طب تالیف کرده بودند. «قفطی» درباره ی پزشکان آنجا و مطیت ایشان گوید:« گروهی معالجات و روش ایشان را بر اطبای یونان و هند ترجیح می دهند زیرا اینان فضائل هر قوم را گرفته و از خود نیز بر آن چیزها افزوده اند و دستورها و قوانین و کتاب هایی مرتب ساخته اند که تمام این محاسن در آنها جمع است.»
در روزگاری که مدرسه ی گندی شاپور در ایران رونق یافته مدارس دیگری هم در عالم مسیحی وجود داشته که در هر یک از آن ها، کم و بیش علومی تدریس می شده، ولی به واسطه ی این که آن مدارس هم مانند مؤسسات دیگر مسیحی در زیر نفوذ دین و کلیسا بوده اند، دانش های دیگر غیر از آنچه با دین بستگی داشته در آن ها چندان پیشرفتی نکرده است. در آموزشگاه گندی شاپور مباحث و مجادلات دینی و کلامی راه نداشته و این مؤسسه تنها راه علمی خود را می پیموده... به همین جهت پیشرفت علم طب در این آموزشگاه به مراتب بهتر و بیشتر از مدارس مسیحی روم و آسیای غربی بوده است. گندی شاپور درهای خود را به روی دانشمندان و طالبان علم از هر کیش و مذهبی که بوده اند باز گذارده و همه را بی آن که نادانی و تعصب دامنگیرشان شود به سوی یک هدف واقعی سوق داده است. «سارتن» آموزشگاه گندی شاپور را با عنوان «دانشگاه» یاد کرده. گندی شاپور در دوره ی ساسانی از شهرتی بسزا برخوردار بوده. از این که غیر از ایرانیان زرتشتی و مسیحیان سریانی، نام اطبای دیگر و از آن جمله یکی دو تن از اعراب را هم می یابیم که در عصر جاهلیت به گندی شاپور آمده و در آنجا پزشکی آموخته اند، می توان فهمید که مدرسه و بیمارستان گندی شاپور در جهان آن روز، یکی از مراکز طبی مهم جهانی به شمار می رفته است.(2)

پی نوشتها:
1. نشریه ی «در آستانه فردا»، فروردین 1376.
2.فرهنگ ایرانی پیش از اسلام، ص 231 تا 241.

۱۳۸۹/۰۵/۰۵

استوره های فردوس/2

امید عطایی فرد
سپهر بهشتی:
آسمان، این سرای روشنی بخش که پهنه اش را کرانه ای نیست، همواره دیدگان انسان را به سوی خود نموده و شنونده ی نیایش های آشکار و نهان زمینیانی بوده است که گنجینه ی دل را به رویش گشوده اند. این که آسمان چگونه پدیدار شد و چه سان پدید آورنده ی جهان مادی گردید، از دیرباز، بینش های گوناگونی را برانگیخته است. ژرف ترین بینشِ دیروز که که دانشِ امروز کم کم به مرزهایش گام می نهد، از آنِ مغانِ ایرانیست که در دفتر گرانبهای «بن دهش» به جا مانده است:«سپهر را از زمان آفرید...»
درباره ماهیت یا گوهر آسمان، دفترهای پهلوی، چنین نگاشته اند:
نخست، آسمان را آفرید: روشن، آشکارا، بسیار دور، و خایه دیسه؛ و از خمآهن که گوهر الماس نر است. سر او به روشنی بیکران پیوست.1
آسمان از گوهر درخشنده ساخته شده است که آن را الماس (فولاد) نیز خواننند.2
آسمان را بن گوهر، آبگینه گون فلز است و او را پا بر جایی از «انغران» است. انغر روشن، خانه ی زرین گوهرنشان است که در بالا، به گاه امشاسپندان پیوسته است.3
نخست، آسمان را آفرید؛ و گوهرش از آبگینه ی سفید است و نگاهدار مادی ندارد.4
آسمان را بی ستون، به مینویی ایستاده، دور کرانه، روشن، و از گوهر خمآهن آفریدم.5
نخست، آسمان را به پا داشتم؛ بدون ستون، بدون نگهدار، که از هیچ سوی، آن را نگاهدار مادی نیست.6
در قرآن نیز به آسمان های بی ستون اشاره شده است:
آسمان ها را بدون ستونی که ببینید بر پا کرده است.(2:13)
آسمان ها را بدون ستون هایی که دیده شوند، آفرید.(10:31)
از دیدگاه کسانی که زندگی زمینی را دوزخی دردناک و اندوهبار می دانستند، آسمان، بهشتی بود که روان ایشان پس از مرگ، در فراخنای آن به پرواز در می آمد و پایه به پایه بالا می رفت. در کتاب «بن دهش» آمده است که اهورامزدا به یاری آسمان، شادی را آفرید تا آفریدگان به شادی در ایستند.
بینشوران، آسمان را دارای طبقات یا پایه های گوناگون می دانستند:
از زمین تا ستاره پایه، همستگان (اعراف) است که ستاره پایه است. از ستاره پایه تا خورشید پایه، برترین زندگی (بهشت) است که در خورشید پایه است. از خورشید پایه تا آسمان، روشنی بیکران است. و گرودمان (عرش اعلا) در روشنی بیکران است.7
رده بندی آسمان در «بن دهش» نا همسان با «روایت پهلوی» می باشد:
آسمان را هفت پایه است: نخست: ابر پایه، دیگر: سپهر اختران، سه دیگر: ستارگان نیامیزنده، چهارم: بهشت، که ماه بدان پایه ایستد، پنجم: گردومان، که انغر روشن خوانده شود و خورشید بدان پایه ایستد؛ گاه امشاسپندان؛ هفتم: روشنی بیکران، جای هرمزد.8
در قرآن نیز آسمان بر هفت بخش است:
اوست که برای شما، همه ی آنچه که در زمین است، آفرید. آنگاه قصد آسمان کرد و آن را هفت آسمان ساخت؛ و او به همه چیز داناست.(2:29)
و بی یقین بر زبر شما هفت آسمان را آفریدیم، و ما از آفرینش غافل نبودیم.(17:23)
و بالای شما هفت آسمان ساختیم و چراغی درخشان قرار دادیم.(13و 12:2
در «دبستان مذاهب» از هفت آسمان به گونه ی مراتب بهشت یا مینو یاد شده و آمده است:
پایه ی اول: در کانیان(معادن) لعل و یاقوت و زمرد و مانند آن.
پایه ی دوم: از رستنی چنار و سرو باغی و امثال آن.
پایه ی سوم: از جانوران مانند اسب تازی و شتر غره.
پایه ی چهارم: از مردم برگزیدگان انسان چون خسروان و نزدکیان این گروه و تندرستان و آسودگان و مانند آن.
چون از این مراتب، برتر شود، ماه پایه است.
و چون به پایه ی بالاتر از این شود، لذت بیشتر یابد تا خورشید پایه که خسرو ستارگان است و فیض او به فوق و تحت می رسد.
و چون از آنجا نیز بگذرد، مرتبه به مرتبه تا فلک اطلس، همه ی پایه ها خوشتر و نیکوتر است. و چون بر فراز مهین سپهر بر آید، به رده ی مهین سروشان رسد. حضرت نورالانوار را با ملائکه مقرب بنگرد. از آن، هیچ لذت برتر و بهتر نبود و این پایه را مینوان مینو گویند.9
در آیین میترا(مهر)، آسمان بر هفت بخش، و هر کدام وابسته به ستاره ای بوده است.روان انسان پس از مرگ، به نوبت هر یک از آسمان ها ا پشت سر گذاشته، در این گذار، از گناهان، پاک و پیراسته می گردد.در زندگی، هر مهرپرست می کوشید تا با گذر از هفت خان یا مرحله، به درجه و پایه ی پیر مغان(انسان کامل) برسد. این بینش را با نمایه ای دیگر در «هفت خان» های رستم و اسفندیار می توان یافت.
به نوشته «هنری کوربن»: بهشت ییمه(جم) یعنی بهشت صورت های ازلی در مرکز جهان قرار دارد زیرا در آنجا تلاقی ملکوتیان و زمینیان رخ می دهد.10
در تاریخ ایران/کمبریج آمده است:
در قرآن به پاره ای از واژه های فارسی بر میخوریم که به اشخاص و مفاهیم کلامی یا اخلاقی اشاره دارند؛ مانند:
عفریت(دیو)، فارسی میانه: آفریتن.
جناح(بزه)، فارسی میانه: ویناه؛ فارسی جدید: گناه.
اما جالب تر از آن، نامهایی هستند که به بهشت و خوشی های مربوط می شوند از جمله خود واژه ی فردوس..
استبرق(زری ابریشمی)، فارسی میانه: استربگ(ستبر) که بهشتیان آن را میپوشند.
نمارق(بالش ها)، پارتی: نمر؛ فارسی میانه و جدید: نرم، که رستگاران بر آن می لمند.
روضه(مرغزار یا باغ پر آب)، فارسی: رود.11
به نوشته ی موبد «فرن بغ دادگی»:
چون مردم در گذرند، سه شب روان به نزدیک تن، آنجای که او را سر بود، نشیند. سپس شب سوم، در بامداد، اگر آن روان از پرهیزگاران باشد، این را گوید که «خوشا او که از آن نیکی او هر کس را بهره است؛ که من نیکو ام و از نیکویی من، هر کس را نیکویی است و مرا هرمزد به کام پادشاهی دهد». بدان سخن، بادی تیز به پذیره آید، بادی بهتر و نیکوتر و خوشبوتر و پروزگرتر از همه ی بادهای نیکوی گیتی که روان را شادی بخشد. در راه، آنگاه او را گاو پیکری به پذیره رسد نیکوتن، سپید جامهو پانزده ساله، که از همه سوی نیکو است.که روان بدو شاد شود. دیگر، بستان پیکری رسد پر بار، پر آب، پر میوه، بس آباد، که روان را از آن، شادی و غنای اندیشه رسد، که بوم بهشتی است.12

پی نوشت:
1.بن دهش، ص 53
2.بن دهش، ص 145
3.زادسپرم، ص 39
4.مینوی خرد، ص 24
5.بن دهش، ص 49
6.روایت پهلوی، ص 57
7.روایت پهلوی، ص 83
8.بن دهش، ص 48
9.دبستان مذاهب، ص 51
10.ارض ملکوت، ص 46
11.از سلوکیان تا فروپاشی دولت ساسانی، ص 723
12.بن دهش، ص 129 و 130. 

با سپاس از یزدان صفایی

۱۳۸۹/۰۵/۰۲

نخستینهای ایرانی


 در منظومه ای که به نام بانوگشسپ (دختر رستم و همسر گیو) میباشد، سوزن دوزی را اختراع او دانسته است:
پس آنگاه بانو مه روزگار / به سوزن نگارید سوزن نگار
ز بانو بماندست آن یادگار / که از سوزن آرند نقش و نگار
 شنیدم اولین کسی که در عالم، فانوس ساخت بهروز عیار (پارتیزان داراب شاه) بود. [مولانا بیغمی: داراب نامه]
 یکی از شیوه های جنگی آبتین پدر فریدون، افکندن سنگهای کلان از بالای کوه به سوی دشمن با دستگاه مکانیکی مخصوص بود. [جلال متینی: مقدمه کوش نامه]
 در نوروزنامه (منسوب به خیام نیشابوری) آمده است که شراب نخستین بار در شهر هرات درست شد.
 در کتاب مجمل التواریخ درباره شاپور پسر اردشیر ساسانی آمده: شادُر وان شوشتر او کرد که عجایب عالمست... شهر گندیشاپور بر مثال عرصه شطرنج نهادست. میان شهر اندر، هشت راه اندر هشت... و اندر آن وقت، شهرها بر سان چیزها کردندی، چنانک شوش بر صورت «باز»ی نهادند؛ و شوشتر بر صورت اسبی؛ و قلعه طبرک بر صورت کژدم.
 در کتاب «تاریخ مصور تکنولوژی اسلامی» که یک عرب و یک فرنگی نوشته اند (1992 میلادی) و کوشیده اند هیچ سخنی از ایرانی بودن مخترعان و مکتشفان دوره اسلامی به میان نیاورند، این فهرست به چشم میخورد: دستگاه های مخصوص بالا کشیدن آب، ساعت آبی و ساعتهای مکانیکی، آب نماها و بازیچه های مکانیکی، سلاح های آتشزا، پالایش نفت، تقطیر و استخراج روغنها و چربیهای صنعتی، ذوب و به عمل آوردن فلزات غیرآهنی، ظرفهای براق نقاشی شده، اختراع ظروف بدنه سفید، کاربرد چرخاب برای به حرکت درآوردن کوبه مکانیکی در صنعت کاغذ سازی، اختراع قالب خیزران برای آبکشی ورقه خیس کاغذ و... [ترجمه ناصر موفقیان، انتشارات علمی و فرهنگی. شگفت است که مترجم روشنگری بایسته ای درباره ایرانی بودن این دستاوردها ندارد!]
در کتاب یادشده اشاره شده که دستگاه های پیشرفته نخ ریسی از طریق سیسیل (ایتالیا) در اروپا رواج یافت. همچنین با بهره گیری از دستنوشته های دانشمندان ایرانی بود که دانش شیمی در غرب پیشرفت کرد و: داعیه هایی که به موجب آنها الکل ابتدا در مغرب زمین کشف شده کاملن نادرست است... ما به نخستین طرح های نوعی فندک گازی قابل حمل برخوردیم... شهر کاشان در ایران مشهورترین مرکز کاشی سازی در سرزمینهای اسلامی محسوب میشد... ابوریحان بیرونی در کتاب الجماهر عملیات غواصی صیادان مروارید را به تفصیل شرح میدهد و از نوعی چرخ دنده جدید مخصوص غواصی سخن میگوید که بسیار جالب توجه است. به گفته جوزف نیدهام تاریخچه آسیای بادی در حقیقت با فرهنگ اسلامی و در ایران آغاز میگردد... یکی از مورخان تکنولوژی رابرت فوربز بر این اعتقاد است که آسیای بادی دوره اسلامی در حقیقت ابتکاری از جانب ایرانیان بوده است برای انطباق چرخ آب افقی با شرایط ویژه ی مناطقی که فاقد منابع آب کافی ولی در عوض بادخیز بوده اند. 
امید عطایی فرد

۱۳۸۹/۰۴/۳۱

پیشینه پزشکی در ایران /3

پژوهش: امید عطایی فرد

                                                  پزشکان نامدار ایران باستان


ثریتا(فریدون)
در «وندیداد»: ثریتا بود نخستین پزشک خردمند، فرخنده، توانگر، فره مند، رویین تن و پیشداد که بیماری را به بیماری بازگرداند؛ که مرگ را به مرگ بازگرداند، که نخستین بار نوک دشنه و آتش تب را از تن مردمان دور راند. او بود که به جستجوی داروها و شیوه های درمان برآمد.
به نوشته ی جلیل دوستخواه: ثریتا نخستین کسی است که بیماری و مرگ را از جهان دور می راند. اهورامزدا ده هزار گیاه دارویی را که گرداگرد درخت جاودانگی - گورکن یا هوم سفید- روییده است، در دسترس او می نهد. از آنجا که هوم مایه ی زندگی و تندرستی است، نخستین نیایشگران وی نیز باید نخستین پزشکان باشند. ثریتا در اصل با ثروتئون (فریدون) یکی بوده است. بنا به نوشته ی حمزه اصفهانی، او بنیان گذار دانش پزشکی و داروسازی است و بر تعویذها یا عزایمی که برای دفع موجودات شریر و درمان بیماری ها به کار می رود، نام او را می نگارند. در اوستا برای از میان بردن بیماری های گری، تب، آبگونه های چرکین گوناگون، ناتوانی و آسیب های دیگری که از مار پدید آمده است، فروشی (روان( فریدون ستوده می شود. چنین بر می آید که ایرانیان، بیماری ها را پدید آمده از مار، و به دیگر سخن، گونه ای زهرآلودگی می دانسته اند. این نظریه که دانش جدید نیز آن را یکسره رد نمی کند، نقش بزرگ مار را در پرستش آسکلپیوس(1) یادآوری میکند. همان گونه که بیماری از مار پدید می آید، درمان آن نیز باید -یا می تواند- از مار پدید آید. به نظر می رسد که در ودا ها نیز ثریت خدای پزشکی بوده است.(2)
تاریخ بلعمی : نخستین ملکی که به علم نجوم اند نگریست و به علم طب نیز رنج برد و تریاک بزرگ (تریاق) او (فریدون) به دست آورد.
تاریخ پیامبران و شاهان: فریدون افسون ئ تیز تریاق را که از جرم افعی به دست می آید به وجود آورد و دانش پزشکی را بنیاد نهاد و از گیاهان، داروهایی برای رف بیماری های جانداران ساخت.

زرتشت
زرتشت از راه دانش ایزدی و بینش مینوی، درمانِ بیماری هایی را که بیرون از اندیشه ی پزشکان بود، آشکار کرد. وی از وردهای ویژه، مهره های مرهم بخش و آب های شفابخش، آگاهی داشت. افزون بر مردمان، در بهبود و درمان جانوران نیز چیره دست بود؛ برای نمونه هیچکس جز او نتوانست چاره گر اسب گشتاسب شاه باشد که چار دست و پایش در بدنش فرو رفته بود و دیگر نمی توانست بیاستد.(3)
نویسندگان یونانی از میان آثار زرتشت، از کتابی به نام «درباره ی خواص احجار» یاد کرده اند که درباره ی گوهر شناسی بوده و خواص طبی و جادویی کانی ها را شرح می داده است. هم چنین زرتشت کتاب دیگری به نام «درباره ی طبیعت» داشته که بخشی از آن درباره ی گیاه شناسی بوده است.(4)

سئنا
به نوشته ی «ن. بختورتاش»: پس از زرتشت، پژوهنده ی دیگری به نام سئنا مکتب پزشکی خاصی را پایه گذاری کرد و صد دانشجو در مجلس درس او به فراگرفتن پزشکی و هنر جراحی سرگرم بودند. دنباله ی مکتب او در سده های بعد به نام «مکتب اکباتان» برقرار شد و همواره سکصد دانشجوی برجسته در حلقه ی درس گرد می آمدند. تمیستوکلس یونانی که به مکتب اکباتان راه یافته می گوید شرایط ورود به تحصیل در آن بسیار سخت و دشوار است و فلسفه، اخترشناسی، پزشکی و جغرافیا تدریس می گردد.
به احتمال قریب به یقین، سئنا همان نامی است که به زبان پهلوی به صورت «سئین مورو» درآمده و رفته رفته در فارسی کنونی سیمرغ شده است. سیمرغ که به نام فرزانه و حکیم در ادب و عرفان ایران برای خود جایی باز کرده است، معرف انسانی دانش پژوه، جراح و عارف می باشد. «سئین مورو» سرپرستی زال را به عهده می گیرد و سپس هنگام تولد رستم، زال را که نگران زاییدن رودابه است دلداری می دهد و به راهنمایی فرزانه ای، با انجام مل بیهوشی، پهلوی رودابه را می شکافد و کودک را از شکم رودابه بیرون می کشد و سپس جایگاه زخم را می دورد و با آمیخته ای از گیاهان دارویی، زخم را می بندد و درمان میکند.(5)
پر سیمرغ، مرهم زخم ها بود. هنگامی که رستم در نبرد با اسفندیار دچار زخم و خستگی (جراحت) می شود، سیمرغ به یاری اش می آید.
نگه کرد مرغ اندر آن خستگی بجست اندرو روی پیوستگی
به منقار از آن خستگی خون کشید فرو هشت پیکان و بیرون کشید
بر آن خستگی ها بمالید پر هم اندر زمان گشت با هوش و فر

اُستانس
از دانشمندان نامدار هخامنشی و آموزگار «دموکریت» یونانی بود. وی در زمینه های کیهان شناسی و الهیات، دنیای طبیعت(جانوران،گیاهان،کانی ها) و کیمیاگری، بسیار چیره دست بود و کتابی هشت جلدی از خود به یادگار گذاشت. فهرست گیاهان دارویی که از وی در نوشتارهای یونانی نقل شده، نشان می دهد که در گیاه درمایی دست داشته است. اما بیشترین شهرت او در زمینه ی روان پژوهی و فراهستی (ماوراءالطبیعه) بود و می توان استانس را یک مانترا پزشک زیردست به شمار آورد.

مهرداد ششم
از افرادی که در دوره ی اشکانی می زیسته و یادش می تواند نام ایران را تا ابد زنده نگاه دارد، مهرداد ششم حکمران پونتوس است. سلسله ی پادشاهان پونتوس کاپادوکیه در واقع در آن قسمت از کاپادوکیه حکم می راندند که در مجاورت دریای سیاه (پونتوس) بود. تختگاه این سلسله، نخست آماسیه در کنار رود ایریس (یشیل ایرماق) بود و مقابر چهار تن از فرمانروایان آن ها هنوز در دل سنگ ها باقی است. چون تداد زیادی از پادشاهان این سلسله میتریداتس یا مهرداد نام داشته اند، شاید عنوان مهردادیان برای سلسله آن ها نام مناسبی باشد. این پادشاهان نَسَب خود را به داریوش اول پادشاه هخامنشی می رسانیدند.
مهرداد ششم از 11 سالگی به تخت نشست و مادرش نایب السلطنه بود. در انواع ورزش و شکار تقریباً بی همال بود و در عین حال به انوا هنرهای زیبا، ادبیات و فلسفه علاقه داشت. بیست و دو زبان یا لهجه را حرف می زد چنان که در گفت و گو با طبقات و اقوام مختلقِ قلمرو خود، هرگز از مترجم استفاده نکرد. سوء ظن به دیگران او را واداشت تا در انواع زهرها مطالعه کند و عادت تدریجی به آن ها وی را در مقابل زهرهای جانگزا مصونیت داد.
در طی این آزمایش ها ملومات طبی سودمندی هم به دست آورد که حتی بد از وی مورد توجه پومیه فاتح رومی قلمرو او نیز واقع گشت. به همین جهت اصطلاح میتریداتیسم (6) در پزشکی از نام این پادشاه گرفته شده و به منی اکتساب ایرمنی از طریق خوردن زهر است؛ به این ترتیب که مقدار مصرف زهر هر بار، از بار پیش، بیشتر میشود تا ایمنی حاصل شود. طبق نظر مورخ مشهور آمریکایی اتول بتمان (7) در تاریخ مصور طب، مهرداد در تاریخ طب به عنوان ایمنی شناس مهروف است.

مانی
مانی، بینشور و هنرمند نامدار، در پزشکی نیز دست داشت؛ به ویژه خواب کننده (هیپنوتیزور) چیره دستی بود.

برزویه
در زمان سلطنت انوشیروان آثار مهم یونانی و هندی به فارسی ترجمه شد. از جمله این کتب می توان کتب افلاطون، ارسطو و نیز «کیله و دمنه» را ذکر کرد. برای تهیه ی کلیله و دمنه، برزویه طبیب مخفیانه به هندوستان عزیمت کرد. برزویه تنها طبیب دوره ی ساسانی است که اطلاعات کاملی درباره اش وجود دارد. در کتاب کلیله و دمنه، در شرح حال برزویه از زبان وی چنین آمده است:
چنین گوید برزویه، مقدم اطبای پارس، که پدر من از لشکریان بود و مادر من از خانه ی علمای دین زرتشت لودريال و اول نعمتی که این ایزد، تعالی و تقدس، بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود و شفقت ایشان بر حال من، چنان که از برادران و خواهران مستثنی شدم و به مزیت تربیت و ترشح مخصوص گشت. و چون سال عمر به هفت رسید مرا بر خواندن علم طب تحریص نمودند و چندان که اندک وقوفی افتاد و فضیلت آن بشناختم. به رغبت صادق و حرص غالب در تعلم آن می کوشیدم. تا بدان صنعه شهرتی یافتم و در معرض معالجت بیماران آمدم. آنگاه نفس خویش را میان چهار کار که تکاپوی اهل دنیا از آن بتواند گذشت ممیز گردانیدم: وفور مال و لذات حال و ذکر سایر و ثواب باقی.
و پوشیده نماند که لم طب نزدیک همه ی خردمندان و در تمامی دین ها ستوده است و در کتب طب آورده اند که فاضلتر اطباء آن است که بر معالجت از جهت ذخیرت آخرت مواظبت نماید، که به ملازمت این سیرت نصیب دنیا هر چه کاملتر بیابد و رستگاری عقبی مدخر گردد؛ چنان که غرض کشاورز در پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست، اما کاه که علف ستوران است به تبع آن هم حاصل آید. در جمله بر این کار اقبال تمام کردم و هر کجا بیماری نشان یافتم که در وی امید صحت بود و معالجت او بر وجه حسبت بر دست گرفتم...»
در این باب از کلیله و دمنه، برزویه نکات جالبی در باب جنین شناسی دارد. وی در جایی از این باب می نویسد:
...آبی که اصل آفرینش فرزندان است چون به رحم پیوندد با آب زن بیامیزد و تیره و غلیظ ایستد و بادی پدید آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد. پس مانند ماست شود، آنگه اعضا قسمت پذیرد و روی پسر سوی پشت مادر و روی دختر سوی شکم باشد و دست ها بر پیشانی و زنخ بر زانو و اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره ای بستستی. نفس به حیلت می زند. زبر او گرمی و گرانی شکم مادر و زیر انواع تاریکی و تنگی، چنان که به شرح حاجت نیست. و چون مدت درنگ وی سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود و قوت حرکت در فرزند پدید آید تا سر سوی مخرج گرداند و از تنگی منفذ آن رنج بیند که هیچ شکنجه ای صورت نتوان کرد...»
در شاهنامه درباره ی برزوی آمده است:
به گاه شهنشاه نوشیروان که نامش بماناد تا جاودان
ز هر دانشی موبدی خواستی که درگه بدیشان بیاراستی
به فرمان او بود یکسر جهان بزرگان و کارآزموده مهان
پزشک و سخنگوی و کندآوران گذارنده و آزموده سران
ابر مردمی ناموی مهتری کجا بر سری داشتی افسری
پزشک سراینده برزوی بود به پیری رسیده سخنگوی بود
ز هر دانشی بهره ای داشتی بدانش همی سر بر افراشتی

پی نوشت:
1. در اساتیر یونان آسکلپیوس یا اسکولاپ، هم قهرمان و هم خدای پزشکی به شمار می آید و از نشانه های ویژه ی او، مارهای پیچیده به دور یک چوب است.
2.اوستا کهن ترین سروده های ایرانیان، ص 875 و 876
3.برای آگاهی بیشتر بنگرید به: استوره ی زندگی زرتشت
4.تاریخ کیش زرتشت،جلد سوم، ص 672 به بعد
5.حکومتی که برای جهان دستور می نوشت، ص 448
6.Mithridatism
7. Autol Betman
با سپاس از یزدان صفایی


۱۳۸۹/۰۴/۳۰

کتاب: منم فردوسی، شاه شاعران

اين كتاب برگزيده اي است از اندرزها و جهانبيني پير توس كه در دل شستهزار بيت ماندگار بوده و با گزارش اشعار و نيز معناي واژگان ناآشنا، راهنماي خوب و روشنگري براي خوانندگان ميباشد. همچنين گزيده هايي از ديدگاه پژوهشگران و نويسندگان ايراني و بيگانه درباره شاهنامه و فردوسي، خوانندگان را با ارج و شكوه اين شاهكار بيشتر آشنا ميسازد. و نيز نكته هايي نهفته از زندگي فردوسي بزرگ و رنجهاي او براي جلوگيري از نابودي هويت ملي، زينت بخش اين دفتر است. بر هر شاهنامه دوستي بايسته است كه اين كتاب را بخواند و شناختي اساسي به دست آورد.


فروشگاه: آشیانه کتاب / 66463430

عجایب العجم فی سنوات العدم


به یاد روشنفکران بزرگ معاصر:
صادق هدایت – ذبیح بهروز – سعیدی سیرجانی
یادداشت ویراستار (ا.ع.ف): از رساله عجایب العجم (سده نهم قمری؟) چهار دستنویس به جای مانده و دارای این نشانه های اختصاری است: کتابخانه پاریس (فرنگ)، کتابخانه مسکو (چپنگ)، کتابخانه استانبول (مشنگ) و کتابخانه قاهره (جفنگ). این رساله درباره خوابنما شدن مشهدی میرزا و مکاشفات وی در این چند دهه ی کنونی میباشد و در این گفتارها گنجانده شده است:
فصل اول: اندر باب حیوان شهر.
فصل دوم: اندر باب قاطیونالیسم.
فصل سوم: اندر باب نوابغ.

مقدم المدخل:
و  اما بعد، چنین گوید احقر الحقرا حاج شیخ میرزا مشهدی کربلایی، عبد العابدین: بعد سیر و سلوک بسیار، و دیدن بسی دیار، گزار این فقیر به تاق کسرا افتاد و از آن همه عظمت بی مرمت، انگشت حسرت به دندان گزیدم و قصیده ی خاقانی  را فرایاد آوردم که: ایوان مداین را آیینه ی عبرت دان.
شب را تا نیمه به یاد شبدیز (نسخه فرنگ: ساندیس) و پرویز همی بودمی تا آنکه خواب به خیالاتم خلندید و قرونی چند، به ریش (فرنگی: دیش) من خندید. شرح عبرت انگیز رویاهای صادقه خود را در این رساله برای آیندگان (نسخه عربی: عایدان) به میراث نهاده و آمرزش خویش را از عزوجل طالبم.
باب یکم: حیوانشهر
علمای فرس قدیم روایت کرده اند که اول ملوکی که فکر بلدیه و مدینه ای فاضله برای آدمی را در سر افتاد، ملک جمشید بودی که شهر او را ور جم کرد (نسخه عربی: جمکران) خواندندی. و گویند که تا حال در زیر زمین با ساکنانش مدفون بودی تا در رستاخیز به بیرون بتافتی. ولی ابنای جم:
اما بعد، این اضعف الضعفا در رویا خود را در شهری شلوغ (عربی: بلوغ) در دیار عجم دیدی که دارالسلاله (نسخه ترکی: دارالملافه) بودی و چون کسی را یارای به ته رسیدن آن نبودی، اسمش را تهران (عربی: طه ران) نهادندی. و گاریهای آهنین که دود از ماتحت برون دادی، فراوان بوق زدندی و به هم خوردندی. و این حاجب حیران را که اسب خواستی، همگی لاغ (فرنگی: لاو، ترکی: الاغ) ورزیدندی و تمسخر نمودندی. و چون از سموم هوا لاینقطع سرفه کردمی، مرا بنگی (فرنگی: پانکی) خیال کردندی.
و اندر مسیرات متقاطع، راکب و مرکوب، سواره و پیاده، همچون جنود و قشون به هم کوفتندی و از فحشات یکدیگر سوختندی. و هراس این بنده ی وحشتمند، بیشتر از یابوهای دوچرخ دار بودی که موتو سیکلت خواندندی و اندر مسیر عابر و سواره، بسان مجانین (ترکی: مجانی) گازیدندی. و این جماعت، فانوس سبز از قرمز بازنشناختی و همچون صوفیان، بی رنگی را پسندیدی.
و اندر ساعات شلوغ اندر میادین و خیابانها، گزمه های راهنما (ترکی: گزنده های راهزنا) هویدا نبودی و گاو از خر پیدا نبودی. حال آنکه سحرگاهان که خلوت بودی، قدم به قدم ترسایان (روسی: مترسکان) نهادندی و به کف اندر، قلم و دفتر (ترکی: تخمه کفتر) داشتی که راکبان ارابه ها را بس خوفناک آمدی. و بسا که به جای هدایت عراده ها در گوشه و کنار کمین کردی و مچ مردم را بسان طفل مکتبخانه گرفتندی و جیبش را چلاندندی.
و در نبوغ و کیاست اداره راه (ترکی: چاه) نمویی همان بس که علایمش را با عقل (عربی: خلق) جور نبودی. من باب مثال از سر تا ته خیابانها را کتیبه توقف مطلق ممنوع نهادی و ملت را زیر آفتاب املت نمودی تا کجا جایی برای ایستاندن گاریها بیابند، و کوی و برزن انباشته از بناهای کاشته و خودروهای سرگشته بودی. و روسای متفکر را این دغدغه نبودی که خلق با کدامین ریش باید به تجریش رود؟ و اگر در پیچ شمیران کاری داشتی، خودرو را باید در پل چوبی گزاشتی!
و اما بعد، خلق را عادت بودی که نه از روی پول (عربی: بول) عابر، بلکه درست از زیر آن عبور کردندی و گاه از نرده های وسط خیابان بالا رفتی اما از پلکان، زورشان آمدندی. و هرآنچه از دست و دهانشان بر می آمدی، در کوی و خیابان ریختندی. و اینجانب بی جانب در تحیر اندر که اینان همان نوادگان فارسیان باشند که به حکایت مورخ الیونی هرودوتوس: آب دهان به زمین نمی انداختند، محیطشان را نمی آلودند، به شاه وفادار بودند، با ادب و مهربان بودند، یکسر به درختکاری و آبادانی میپرداختند و...
و این فرزندخواندگان پارسی، بسان برادرخواندگان تازی شان، هر باغ و کشتزار که داشتندی و دیدندی، از دم بولدوزر (عربی: ابوالداضر) گزراندندی و تفاخر کردندی که آهن به جای درخت کاشتندی. و ملک و زمین فراوان در این مملکت بودی بایر و بی صاحب، اما قیمت یک ذراع در دار القالی الباف (ترکی: خالی باف) زهره ها را بشکافتی و گاه از بهای اجارات، به دیار عدم بشتافتی.

۱۳۸۹/۰۴/۲۹

عرفان چیست؟ /3

یگانگی یا وحدت وجود


یا رب مددی کز خودی خود برهم؛ از بد ببرم وز بدی خود، برهم
در هستی خود، مرا ز خود بیخود کن؛ تا از خودی و بیخودی خود، برهم
توحید به عرف صوفی ای صاحب سیر؛ تخلیص دل از توجه اوست به غیر
[عبدالرحمان جامی]

توحید نه آن است که او را یگانه دانی؛ بلکه توحید آن است که با او یگانه گردی. [خواجه عبداله انصاری]
در اوپانیشاد با اشاره به اینکه «من» و هویت فردی در ماه هشتم بارداری شکل میگیرد، میخوانیم که پروردگار بزرگ: جان همه، و لطیفتر از هر لطیف است. تو: اویی، و او: تویی... زمانی که به سبب معرفت، تو: او میشوی، با روح اعلا و ذات مطلق یگانه میگردی.
من و ما و تو و ما هست یک چیز؛ که در وحدت نباشد هیچ تمییز
هر آن ک او خالی از خود چون جلا شد؛ اناالحق اندر او صوت و صدا شد
[محمود شبستری]
از عالم توحید، تو را چه؟ از آنکه او واحد است تو را چه؟ چو تو سدهزار بیشی. هر جزوت به طرفی. هر جزوت به عالمی. تا تو این اجزا را در واحدی (یگانگی) او درنبازی و خرج نکنی، تا او تو را از واحدی خود همرنگ کند، سَرت بماند و سِرّت!... اگر بالای ارش روی و اگر زیر هفت طبقه زمین، هیچ سود نباشد. در ِ دل میباید که باز شود. همه عالم در یک کس است. چون خود را دانست، همه را دانست... صـُوَر، مختلف است و اگر نه، معانی یکی است... مردی میباید که دردی باشدش که وهم و خیال و تردد (دو دلی) را بسوزد و بر هم دراند... توحید آن است که بدانی همه چیزها از آن ِ خداست و به خداست و بازگشت به خداست. [شمس تبریزی]
از دید سرخپوستان فرزانه، جهان دارای سه قانون است:
1. آنچه ما را در بر گرفته، اسراری بیکرانه میباشد. رازهای هستی برای راهجو پایانی ندارد.
2. باید بکوشیم از این رازها سر درآوریم؛ بی آنکه امیدی به کامیابی کامل داشته باشیم.
3. به خویشتن نیز بسان یکی ازاین اسرار بنگریم و با فروتنی بدانیم که انسان با هر چیزی یکسان و یگانه است؛ خواه سنگریزه باشد یا مورچه! [کاستاندا: هدیه عقاب]
همانگونه که در سرآغاز آفرینش، همه آفریدگان با اهورامزدا یگانه بودند، در رستاخیز نیز: اهوراییان با یزدان جاودانه میشوند. [بن دهش] بی مرگی امشاسپندان (فرشتگان زرتشتی) به سبب آن است که هم اندیش، هم گفتار و هم کردار هستند. و اگر مردمان نیز چنان باشند، به دور میمانند از پیری و بیماری و فرسودگی. [زادسپرم]
نسفی درباره رسیدن به وحدت وجود، از چنین پایه هایی یاد کرده است:
1/ کفر: پوششی که مانع دیدن خدا و غیر خدا شود.
2/ توحید: چیزهای بسیار را یکی کردن از دو طریق توحید علمی و توحید عملی.
3/ اتحاد: یکی شدن میان دو چیز (انسان و یزدان).
4/ وحدت: یگانگی. برخلاف پایه های پیشین، در این پایه کثرتی وجود ندارد. وجود، یکی بیش نیست و آن، وجود خدا است. [انسان کامل]
سهروردی توحید را بر پنج پایه میداند:
1- توحید و مقام عوام: «لا اله الا الله» توحید عوامست که نفی الوهیت میکنند از ماسوی الله؛ و اینان اعم عوامند.
2- توحید خواص: ورای این، گروهی دیگرند که به نسبت با اینان، خاصند. و توحید ایشان: «لا هو الا هو» عالیتر باشد از بهر آنکه گروه پیشین، نفی الوهیت کردند و گروه دوم جمله هویتها را نفی کردند در معرض هویت حق تعالا. و گفتند که: جز اوی، او را کسی دیگر نتوان گفت که اویی ها همه از اوست؛ پس اویی مطلق، او را باشد.
3- توحید «لا انت الا انت»: این عالیتر از آنست که حق را «هو» گفتند. هو غایب را گویند و اینان (گروه دوم) همه تویی ها را در معرض تویی شاهد خویش نفی کردند و اشارت ایشان به حضورست.
4- توحید «لا انا الا انا»: این گروه بالاترند و گفتند کسی که دیگری را خطاب «تویی» کند، او را از خود، جدا داشته باشد و دویی از عالم وحدت دورست. ایشان (گروه چهارم) خود را گم کردند و گم گرفتند و توحید حق جل و علا «لا انا الا انا» گفتند.
5- توحید مقام لاهوت: محقق ترین ایشان (عارفان) گفتند که اثنیت و انانیت و هویت، همه عبارت زاید بود ذات قیومیت را. هر سه لفظ را در بحر طمس غرق کردند. و اینانرا مقام رفیعتر است. و مردم تا با این عالم، علامتهای ناسوت (مادی) دارد، به مقام لاهوت (مینوی) نرسد. بالای آن، مقامی دیگر نیست. [صفیر سیمرغ]
اینجاست که به ژرفای عرفان فردوسی درباره یزدان پی میبریم؛ چه او نیز خدا را به دور از وصف و شرح و صفت میداند و میگوید:
ز نام و نشان و گمان برترست/نگارنده ی برشده گوهرست


امید عطایی فرد omidataeifard.blogspot.com

۱۳۸۹/۰۴/۲۶

کتاب «قبله ی زرتشت»

تنها داستان مستند و فراگير درباره پيامبر باستاني ايرانيان با چشمداشت به متنهاي پهلوي و پارسي ميباشد. سرگذشت شگفت انگيز "سپيتمان زرتشت" و انديشه هاي والاي او بازتابي جهاني و جاودانه داشته و بزرگترين مكاتب عرفاني و فلسفي دنيا از كيش مزدايي بسي بهره ها برده اند. داستان "قبله زرتشت" نشان ميدهد كه چگونه اين بزرگترين انديشمند ايران و جهان كه ششهزار سال پيش از هخامنشيان زاده شده بود، با دين ورزان دروغگو و فريفتار به جدال ميپردازد و در ميان درياي خرافات، مردمان را به سوي خرد و دانش رهنمون ميگردد.
افزون بر داستان سپيتمان، ما با داستان زرتشتي ديگر به نام وارتوش در زمان هخامنشي آشنا ميشويم و ماجراهاي پرهيجان او را دنبال ميكنيم.
و سرانجام كتاب قبله زرتشت با دو داستان ديگر درباره مزدك و حافظ، خواننده را به ژرفناي تاريخ ميكشاند و پرده از اسراري نهفته برميدارد.

آشینه کتاب / 66463430

عرفان چیست؟ /2

در اوپانیشاد آمده: عارف به منزله روح عالم است... جانهای عارفان به جایی نمیروند و در خود محو میشوند... همه عارفان باور دارند که از شناخت، آرزوها میسر میشود و طالب عین مطلوب میگردد... آنهایی که وداها را خوانده اند و معنی اش را دریافته اند همین اندازه میدانند که: آفریدگار هست. و آنهایی که به ریاضت و سلوک، گناهان خود را دور کرده و دل را صاف نموده اند میدانند که: راه رسیدن به آفریدگار همین ریاضت و سلوک است... معرفت را که جوگ (یوگا) گفته اند از آنست که جوگ به معنی یک گرداندن همه است. و چون پران (جان و نفس) را و دل را و همه حواس را یکی میکند و صفتهای اینها را از اینها زایل میگرداند همین را جوگ و عرفان میگویند... از برهما (یزدان) گرفته تا یک برگ کاه را عارفان به چشم معرفت هرچه میبینند همان پاک محیط یگانه را میبینند... با آنکه عارفان، بسیار و بیشمارند اما طریق معرفت و مشغولی هر کدام به یک روش است... هر کس از این جهان به جهان دیگر (عالم اصل) بدون شناخت خویشتن برود، اگرچه نیکوکردار نیز بوده باشد، پرورش نمی یابد و از فیضهای جهان دیگر سودی نمی برد... فرزانه: زنده جاوید، و روح نادان و تبهکار: در همین عالم، در میان کردارهای بد خویش سرگردان میماند.

گر افزون شود دانش و رای من – پس از مرگ، روشن بود جای من
[شاهنامه: گفتار بهرام گور]
گیان یعنی معرفت حق. شاید گیومرت را بتوان مرد (مرت) شناسا (گیو) معنی کرد.
گیانیان بزرگ فرموده اند که همه عناصر و موجودات در اتما (روح کیهانی) میباشد و او نیز در آنان است. او مددکار همه است. [اوپانیشاد]
در ادب پهلوی – پارسی گیان را به گونه کیان میبینیم. کلمه «کی» فشرده «ک َوی» است که به شاهان ایران از همان زمان پیشدادیان گفته میشد.
آماج و هدف عرفان مزدایی، آزادی بخردانه انسان است. در بخشی از اوستا به نام یسنا (آيه 31، بند 9 تا 11 و آیه 12، بند 3) آمده که مردم به یاری خرد و اندیشه خود، دارای آزادی گزینش در زمینه های گوناگون هستند:
• اي اهورامزدا؛ تویی آفریننده جهان مادی و خرد مینوی. و تویی که به مردم جهان اختیار انتخاب راه نیک و بد دادی تا به اراده خود، یا به سوی رستگاری بشتابند یا به گمراهی گرایند.
• ای مزدا هنگامی که در روز نخست با خرد خویش به کالبد ما جان بخشیدی و به ما نیروی اندیشه و قوه تمیز نیک از بد دادی... خواستی که هر کس بنا به اراده خود و با آزادی کامل، راهی را که خود صلاح داند برگزیند. [ترجمه موبد رستم شهزادی]
• من آزادی رفت و آمد، و آزادی داشتن خانه و کاشانه را برای مردمانی که با چارپایان خویش بر این زمین به سر میبرند، روا میدارم... اين آزادي را مي‌ستايم. [ترجمه جلیل دوستخواه]
نسفی انسان آزاد را کسی میداند که این چهار چیز را داشته باشد: ترک، عزلت، قناعت، خمول. و اگر به چهار چیز دیگر دست یابد، انسان کامل است: اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف. ولی کسی که همه هشت ویژگی را داشته باشد انسان بالغ و حرّ، کامل و آزاد است.
در عرفان تولتک با به یادآوری خویشتن و شکستن قالب تنگ ذهنی است که به آزادی میرسیم. از دست دادن شکل پیشین، مانند مارپیچ میباشد... سالک مبارز به کسی میگویند که در طلب آزادی باشد. حزن و اندوه، آزادی نیست و بایستی خود را از قید آن رها سازیم... سه مرحله رشد یک سالک مبارز:
1. درک قانون بسان یک نقشه.
2. رسیدن به آگاهی برتر.
3. گزرگاهی واقعی به دنیای نهانی آگاهی. [کاستاندا: هدیه عقاب].
در مقدمه دفتر پنجم مثنوی معنوی نیز، با سه گزرگاه آشنا میشویم:
1. شریعت: همچو شمع است؛ ره مینماید. و بی آنکه شمعی به دست آوری، راه، رفته نشود.
2. طریقت: چون در ره آمدی، آن رفتن تو طریقت است.
3. حقیقت: چون رسیدی به مقصود، آن حقیقت است.
شمس تبریزی که طریقت را غیر از جبر میداند، هشدار میدهد که اصل و فرع زندگی را اشتباه و جابجا نکنیم: اصل خود را رها کرده و خوار کرده از بهر اعزاز (عزتهای) فرعی... تو اصل را بگیر. جهت جامه میگریی و می زاری، و نان و دشمنکامی که مرا چگونه خوار نگرند یا فلان از من بیگانه شود... و فروع دیگر. جهت اصل: گریه و جهت اصل: دلتنگ نشین و ناله کن و شکایت کن تا آن فروع (فرعیات زندگی) را بینی که می آید و در پای تو می افتد... این عارف بر حال همه مطلع است. هر سخن که میشنود، میخندد و میداند که در کدام مقام است آن کس. و مقامات هر یکی را میبیند و شکر میکند که خدا او را بدان مقام گرفتار نکرده و از آن گزرانیده است... صحبت (همنشینی) بیخبران سخت مضر است، حرام است. صحبت نادان حرام است، طعامشان حرام است... عجب این دوستی خدا را چگونه چیزی میدانند اینها؟ این خدا که آسمانها آفرید و زمین آفرید و این عالم را پدید آورد، دوستی او همچنین آسان حاصل میشود که درآیی پیش او بنشینی؛ میگویی و میشنوی؟ پنداری دکان تـُتماجی (آش فروشی) است که درآیی و برآشامی!/
از دیدگاه شمس با کوشش و پویش باید به حق رسید نه آنکه تنها حق را به جانب خود دانسته و دست روی دست بگزاریم: حق به دست من است؛ حق با من نیست.
در عشق عرفانی، سرشک عاشق (سالک) برای جلب معشوق (حق) است. به گفته شمس: تا ابر غم تو برنیاید، دریای رحم نمیجوشد. کاستاندا مینویسد سالکی که هنگام غم، خون میگرید، به سکوتی ژرف میرسد که پیامدش اراده است. [هدیه عقاب] تنها چیزی که ناوال (سالک) از آن میهراسد، «اندوه هستی شناسانه» است. نه دلتنگی برای روزهای خوش گزشته، که خود شیفتگی به شمار میرود. اندوه هستی شناسانه، نیرویی پایدار در کیهان مانند گرانش است که ناوال آن را احساس میکند. این حالتی روانی نیست. پیوندی از نیروهاییست برای شکست دادن میکروبی بیچاره به نام منیت (ego). زمانی فرا میرسد که هیچ دلبستگیی احساس نمیشود. [آیین فرزانگی]
از دیگر دستاوردهای فرزانگی ایرانی، به ویژه دیدگاه زرتشتی، نوگرایی و تازه گردانی گیتی است. و از شمس است که: من هیچ کهن نشوم.
خدای تعالا از این همه خلق، سه چیز درخواست:
یکی – فرمانبرداری: عبادتست.
دوم – بسنده کاری: عبودیت است.
سوم – یاد داری: معرفت است... معرفت، زندگی دل است به خدای عز و جل.
معرفت: در دل است. از دل، شناخت و شفقت بر خلق.
شهادت: بر زبان است. از زبان، ذکر و خوش زبانی به خلق.
خدمت: بر اندام است. از اندام، پرستش و یاری دادن به خلق.
حجاب (جدایی) بنده از خدا، تن است. تن چهار چیز است: فرج (شهوت)، گلو (شکم بارگی)، مال و جاه. [مقالات شمس]
از دستاوردهای فرزانگی مزدایی، بی آزاری میباشد که بازتاب آن را بارها در عرفان دوره اسلامی میبینیم: در بند آن مباش که آزاری از تو به کسی رسد؛ به قدر آنکه میتوانی راحت میرسان. [نسفی: انسان کامل]
در کتاب «بگ وت گیتا» آمده است: آنچه «نا بود» است، بود نمیشود؛ و آنچه «بود» است، نابود نمیگردد. آنانکه حقیقت هر دو را دانسته اند، کنه ی اشیا را درک کرده اند... به عمل، متوجه شده به نتیجه ی آن باید بی علاقه باشی. نه نتیجه عمل را در نظر آوری و نه آنکه به بیکاری پابند گردی.


امید عطایی فرد omidataeifard.blogspot.com

۱۳۸۹/۰۴/۲۵

پاژ نژند


پانزدهم خرداد 2569 / 1389 به آرامگاه فردوسی در تابران رفتیم. در دوردست هنوز دیواره های کهن شهر، از میراثی سوخته نگاهبانی میکردند. دو سوی جاده ای که به آرامگاه میرسید، نه مهمانسرا و جاذبه های جهانگردی، بلکه مغازه ها و کارگاه های صنعتی و دکلهای فشار برق قوی خودنمایی میکرد. کوچه های دور و بر آرامگاه، بی روح و افسرده آور بود. پیرامون بیرونی بنا، چمن کاریها در هال خشک شدن بود. یاران من در سناباد داوطلب کاشتن نهال و بهبود آن محوطه بودند اما با درخواستشان مخالفت شده بود. دستفروشهای ژولیده، افزون بر تندیسک های فردوسی و آرامگاهش، زینت آلات و اسباب بازی و غیره نیز میفروختند و چهره ای ناهنجار از آن جایگاه بلند، ساخته بودند. درون آرامگاه، پیکرک هایی از پرده ها و داستانهای گوناگون شاهنامه به دیوار نهاده بودند که چندان با سروده های فردوسی همخوانی نداشت. همچنین بر روی یک کتیبه، دروج دبیرگانی از آن کاتبان ولی از زبان پیر توس درباره نبی و وصی دیده میشد. در اینجا نیز مانند دیگر بناها یاوری شاهان پهلوی زدوده شده است. دمی سرم را روی قبر او که با قاب شیشه ای پوشیده بود نهادم و برای رنجها و غربتش در میهنش اشک ریختم. زمانی که از جا برخاستم جوانی با دو دلی به من نزدیک شد و پرسید: ببخشید، شما میتوانید به فارسی صحبت کنید؟! پرسش دردناک و گیج کننده ای بود. آیا ایرانی بودن دیگر سر بر تازیخانه ها نهادن و سنگ سیاه گجستگان به سینه زدن، شده است؟ آن جوان باور نمیکرد که من ایرانی و هم میهنش باشم! من هم باور نمیکردم جنازه سرای هارون الرشید و دیگر نامگانه های این قاتل برمکیان را بهتر از بزرگان ایرانی نگه دارند! از آرامگاه کم جمعیت، به سوی پاژ رفتیم؛ روستایی که فردوسی در آنجا زاده شده بود. هیچ تابلوی راهنمایی نبود و پرسان پرسان جاده های فرعی را پیمودیم. از آن روستا و باغسارانی که در پندار داشتم، نشانی ندیدم. تشنگی ما را یک تک درخت توت سفید فرو نشانید. چنین طعم و بوی شیرینی را تا کنون نچشیده بودیم. دست پر چین و چروک این خاک، نیازمند مهرورزی فرزندان فردوسی مینمود. همه روستا چند خانه خشت و گلی و کوچه هایی بود که خیلی زود به زمینهای خالی میرسید. غربتی عجیب دلم را چنگ میزد و زمانی که بچه های محل، مرا به جایی بردند که سرای فردوسی میدانستند، انگار که دلم را با تیغ تازیان میخراشیدند. بر روی تپه ای نه چندان بلند، ویرانه هایی به جا بود که در میان آنها، چهار پنج خانواده در بدترین شرایط زندگی میکردند. تاکنون چنین فقر و بینوایی ندیده بودم. در آن پایین، در پیچ یکی از کوچه ها پیرزنی از نبود آب و امکانات مینالید. همه جای جهان متمدن، خانه و افزار نامداران درجه دوم خود را موزه و یادگاه میکنند و در اینجا، در زادگاه بزرگترین سراینده جهان، من با شگفتی به کابوسی راستین مینگریستم. در گرمابه ای نیمه ویران، چکه های آب، زندگی را صدا میزدند. زنان روستا نگاهی نیرومند و باصلابت داشتند؛ انگار که از درونشان عقابی با غرور و بی نیازی به ما مینگریست. شباهتی شگفت به نگاه فردوسی در تندیسهایش داشت. پیرمردی با چهره آفتاب سوخته برایمان از فردوسی و نقش او در پاسداری از زبان پارسی سخن میگفت. در کنار یکی از همان کوخ ها نشسته بود و فردوسی را میستایید. نوجوانان هیچ چیز از شاهنامه نمیدانستند. روستای ناآباد پاژ واپسین نفسهایش را میکشید. هنگام بازگشت به مشهدالرضا (سناباد سابق) خودم را دلداری میدادم که فردوسی گفته است بناها ویران میشود اما کاخ شاهنامه بیگزند خواهد ماند. اما باز پرسشی در سرم میپیچید: پس چرا مردم ایران هنوز ارج شاهنامه را درنیافته اند؟ آیا گزشت هزار سال، بس نیست تا به خود آییم و از کهف کاهلی به در آییم؟ تفو نه بر چرخ گردون بلکه بر آن مردمی که فرزانگانش را به فراموشی سپارد. ای فردوسی بزرگ، تو همیشه زنده ای.

۱۳۸۹/۰۴/۲۴

عرفان چیست؟ /1

عرفان چیست؟ عارف کیست؟




مردی نباشد آنکه کنی جنگ با کسان
با خویش جنگ کردن، مردی و رستمیست
[مولانا]


عرفان یعنی شناخت خویش و دریافتن جهان یا جهانهایی که در آن به سر میبریم. اندرز اهورامزدا به مردمان این است که: مرا بشناسید؛ زیرا هرکس مرا بشناسد، از پی من می آید. اما اهریمن، این نماد نادانی و جهالت درخواستی وارونه از مردمان دارد و نمیخواهد شناخته شود.[کتاب پهلوی مینوی خرد] خدایی ِ اورمزد را آنکس افزایش دهد که بلا را از درویشان دور نگه دارد. چیزداران باید بیچیزان را یار باشند. آگاهان، ناآگاهان را بیاموزند. [گزیده های موبد زادسپرم] نماد و نشان اهورامزدا در زمین، فرد پرهیزکار است. روان پرهیزکار، خویشاوند خداوند به شمار می آید. [روایت پهلوی] نشان «مرد خدا» آن است که او را ببینی از خدا یاد آید. [شمس تبریزی]
نظر پاک تواند رخ جانان دیدن؛ که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
[حافظ]
سرسلسله درویشان و عارفان «سپیتمان زرتشت» که شش هزاره پیش از هخامنشیان میزیست، در سرودهایش (گات ها) بارها از درویشی (و نه دریوزگی) و خویش سازی به گونه مهمترین کارها یادکرده و این سه اندرز جاودانه را به یادگار نهاده است: منش نیک، گویش نیک، کنش نیک. و در پرتو این سه پند بود که خود به دیدار جهان اهورایی راه یافت.
در مقالات شمس تبریزی آمده که حکمت بر سه گونه است:
1. حکمت گفتار: ویژه عالمان.
2. حکمت کردار: ویژه عابدان.
3. حکمت دیدار: ویژه عارفان.
علامت عارف آن است که مانده نگردد از یادکرد دوست (یزدان) و سیر نشود از دوستی او... علامت عارف سه چیز است:
1- دل مشغولی به فکرت
2- تن مشغولی به خدمت
3- چشم مشغولی به قربت.
عزیزالدین نسفی میگوید: ای درویش. از تو تا خدا راه نیست و اگر هست، راه تویی؛ خود را از میان بردار تا راه نماند... اهل حکمت میگویند از تو تا خدا، راه (سلوک) به طریق طول است؛ مانند مراتب درخت (تنه و شاخ و برگ و میوه و...) با تخم درخت. اهل تصوف میگویند به طریق عرض است؛ مانند نسبت حروف کتاب با کاتب. اهل وحدت میگویند از تو تا خدا راه (فاصله) نیست؛ نه به طول و نه به عرض، بلکه مانند نسبت هر حرف با مداد است. (مماس بودن مداد یا آفریدگار با حرف یا آفریده).
باید که نیت سالک در ریاضات و مجاهدات، آن باشد که تا آدمی شوند و مراتب انسانی در ایشان تمام ظاهر شود. سالک باید که بلندهمت باشد و تا زنده است در کار باشد و به سعی و کوشش مشغول بود که علم و حکمت خدا نهایت ندارد.
نسفی آرمان یک رهرو و سالک را رسیدن به آزادی و فراغت میداند و درباره شناخت واجب الوجود (یزدان)، مردم را بر سه طایفه و گروه بخش کرده است:
1. اهل تقلید (طایفه عوام): اعتقاد این طایفه، به واسطه حس و سمع است.
2. اهل استدلال (طایفه خاص): به طریق دلایل قطعی و برهان یقینی است. (علم الیقین)
3. اهل کشف یا اهل وحدت (طایفه خاص الخاص): از تمام حجابها گزشته و به مشاهده خدا رسیده اند. (عین الیقین)
و در بخش بندی دیگری:
1. خدا: انبیا و اولیا مظاهر خدا هستند.
2. عقل: حکما و علما مظاهر عقل اند.
3. نفس: سلاطین و ملوک مظاهر نفس اند.
4. طبیعت: عوام و صحرانشینان مظاهر طبیعت اند.
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون؛ کجا به کوی طریقت گزر توانی کرد
دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی؛ چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
ز تندباد حوادث نمیتوان دیدن؛ در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ؛ کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
[حافظ]


امید عطایی فرد omidataeifard.blogspot.com