۱۳۸۹/۰۴/۳۰

عجایب العجم فی سنوات العدم


به یاد روشنفکران بزرگ معاصر:
صادق هدایت – ذبیح بهروز – سعیدی سیرجانی
یادداشت ویراستار (ا.ع.ف): از رساله عجایب العجم (سده نهم قمری؟) چهار دستنویس به جای مانده و دارای این نشانه های اختصاری است: کتابخانه پاریس (فرنگ)، کتابخانه مسکو (چپنگ)، کتابخانه استانبول (مشنگ) و کتابخانه قاهره (جفنگ). این رساله درباره خوابنما شدن مشهدی میرزا و مکاشفات وی در این چند دهه ی کنونی میباشد و در این گفتارها گنجانده شده است:
فصل اول: اندر باب حیوان شهر.
فصل دوم: اندر باب قاطیونالیسم.
فصل سوم: اندر باب نوابغ.

مقدم المدخل:
و  اما بعد، چنین گوید احقر الحقرا حاج شیخ میرزا مشهدی کربلایی، عبد العابدین: بعد سیر و سلوک بسیار، و دیدن بسی دیار، گزار این فقیر به تاق کسرا افتاد و از آن همه عظمت بی مرمت، انگشت حسرت به دندان گزیدم و قصیده ی خاقانی  را فرایاد آوردم که: ایوان مداین را آیینه ی عبرت دان.
شب را تا نیمه به یاد شبدیز (نسخه فرنگ: ساندیس) و پرویز همی بودمی تا آنکه خواب به خیالاتم خلندید و قرونی چند، به ریش (فرنگی: دیش) من خندید. شرح عبرت انگیز رویاهای صادقه خود را در این رساله برای آیندگان (نسخه عربی: عایدان) به میراث نهاده و آمرزش خویش را از عزوجل طالبم.
باب یکم: حیوانشهر
علمای فرس قدیم روایت کرده اند که اول ملوکی که فکر بلدیه و مدینه ای فاضله برای آدمی را در سر افتاد، ملک جمشید بودی که شهر او را ور جم کرد (نسخه عربی: جمکران) خواندندی. و گویند که تا حال در زیر زمین با ساکنانش مدفون بودی تا در رستاخیز به بیرون بتافتی. ولی ابنای جم:
اما بعد، این اضعف الضعفا در رویا خود را در شهری شلوغ (عربی: بلوغ) در دیار عجم دیدی که دارالسلاله (نسخه ترکی: دارالملافه) بودی و چون کسی را یارای به ته رسیدن آن نبودی، اسمش را تهران (عربی: طه ران) نهادندی. و گاریهای آهنین که دود از ماتحت برون دادی، فراوان بوق زدندی و به هم خوردندی. و این حاجب حیران را که اسب خواستی، همگی لاغ (فرنگی: لاو، ترکی: الاغ) ورزیدندی و تمسخر نمودندی. و چون از سموم هوا لاینقطع سرفه کردمی، مرا بنگی (فرنگی: پانکی) خیال کردندی.
و اندر مسیرات متقاطع، راکب و مرکوب، سواره و پیاده، همچون جنود و قشون به هم کوفتندی و از فحشات یکدیگر سوختندی. و هراس این بنده ی وحشتمند، بیشتر از یابوهای دوچرخ دار بودی که موتو سیکلت خواندندی و اندر مسیر عابر و سواره، بسان مجانین (ترکی: مجانی) گازیدندی. و این جماعت، فانوس سبز از قرمز بازنشناختی و همچون صوفیان، بی رنگی را پسندیدی.
و اندر ساعات شلوغ اندر میادین و خیابانها، گزمه های راهنما (ترکی: گزنده های راهزنا) هویدا نبودی و گاو از خر پیدا نبودی. حال آنکه سحرگاهان که خلوت بودی، قدم به قدم ترسایان (روسی: مترسکان) نهادندی و به کف اندر، قلم و دفتر (ترکی: تخمه کفتر) داشتی که راکبان ارابه ها را بس خوفناک آمدی. و بسا که به جای هدایت عراده ها در گوشه و کنار کمین کردی و مچ مردم را بسان طفل مکتبخانه گرفتندی و جیبش را چلاندندی.
و در نبوغ و کیاست اداره راه (ترکی: چاه) نمویی همان بس که علایمش را با عقل (عربی: خلق) جور نبودی. من باب مثال از سر تا ته خیابانها را کتیبه توقف مطلق ممنوع نهادی و ملت را زیر آفتاب املت نمودی تا کجا جایی برای ایستاندن گاریها بیابند، و کوی و برزن انباشته از بناهای کاشته و خودروهای سرگشته بودی. و روسای متفکر را این دغدغه نبودی که خلق با کدامین ریش باید به تجریش رود؟ و اگر در پیچ شمیران کاری داشتی، خودرو را باید در پل چوبی گزاشتی!
و اما بعد، خلق را عادت بودی که نه از روی پول (عربی: بول) عابر، بلکه درست از زیر آن عبور کردندی و گاه از نرده های وسط خیابان بالا رفتی اما از پلکان، زورشان آمدندی. و هرآنچه از دست و دهانشان بر می آمدی، در کوی و خیابان ریختندی. و اینجانب بی جانب در تحیر اندر که اینان همان نوادگان فارسیان باشند که به حکایت مورخ الیونی هرودوتوس: آب دهان به زمین نمی انداختند، محیطشان را نمی آلودند، به شاه وفادار بودند، با ادب و مهربان بودند، یکسر به درختکاری و آبادانی میپرداختند و...
و این فرزندخواندگان پارسی، بسان برادرخواندگان تازی شان، هر باغ و کشتزار که داشتندی و دیدندی، از دم بولدوزر (عربی: ابوالداضر) گزراندندی و تفاخر کردندی که آهن به جای درخت کاشتندی. و ملک و زمین فراوان در این مملکت بودی بایر و بی صاحب، اما قیمت یک ذراع در دار القالی الباف (ترکی: خالی باف) زهره ها را بشکافتی و گاه از بهای اجارات، به دیار عدم بشتافتی.

۲ نظر:

شهریور گفت...

درود بر ابرمرد فرخ نهاد و خجسته زاد، بزرگ درفشدارانِ میهنسالاری در ایرانزمین، استاد سوشیانت مزدیسنا!
زهازه! نیکا، نوشتارا!
همانا که نوین «نوشه ای نیشین» و دگر «نیشه ای نوشین» اندر کام شاگردان خود فروخلاندید!
سپاسگزار!

شادمهر گفت...

درود استاد گرامی ...