۱۳۸۸/۰۵/۰۸

ایران. اسلام. عرب (۱۷)


رزم زبانها (۱)
 من آنم که در پای خوکان نریزم* مر این قیمتی لفظ دّر دری را [ناصرخسرو]
از زمان صدر اسلام شاهدیم ایرانیان سرشناسی که به دین نوین میپیوستند، نام خویش را به عربی تغییر میدادند. با این همه، عبدالحسین زرین کوب می نویسد : <ایرانیان حتی آنان که آیین مسلمانی را پذیرفته بودند زبان تازی را نمی آموختند و از این رو بسا که نماز و قران را هم نمیتوانستند به تازی بخوانند... با چنین علاقه ای که مردم ایران به زبان خویش داشته اند شگفت نیست که سرداران عرب، زبان ایران را با دین اسلام و حکومت خویش معارض دیده باشند و در هر دیاری برای از میان بردن و محو کردن خط و زبان فارسی کوششی ورزیده باشند>. [دو قرن سکوت].
در تاریخ بخارا آمده که: <مردمان بخارا به اول سلام در نماز قرآن به پارسی خواندندی و عربی نتوانستی آموختن و چون وقت رکوع شدی مردی بودی در پس ایشان بانگ زدی: بکنیتان کنیت. و چون سجده خواستندی کردی بانگ کردی: نگون یانگونی کنیت>.
 شاهرخ مسکوب میگوید که <تنها در دو چیز ما به عنوان ایرانی از مسلمانهای دیگر جدا میشدیم؛ در تاریخ و زبان>. البته برخیها عامل سومی نیز به نام مذهب شیعه را به این دو افزوده اند. اگرچه عادت بر آن بوده است که اسلام ایرانی و ملی گرایی ایرانی را بر پایه تشیع و یاوری آن مذهب بدانند اما انکار نمیتوان کرد که در میان اهل سنت، دستکم در زمینه زبان پارسی نیز دستاوردهای بزرگی به یادگار مانده است. مولانا و سعدی و حافظ رسمن شیعه نبودند. از اینها گزشته یکی از چهار پیشوا و بنیانگزار مکتب تسنن یعنی ابوحنیفه که ایرانی نژاد بود با استناد به سوره شعرا (آیه ۲۶) که <این قرآن در کتابهای پیشین هم فرود آمده بود> جایز میداند که عبادات عربی به زبان پارسی بیان شود. هرچند که از سوی دشمنانش متهم به مجوس گرایی میگردد.
«جاحظ» در يكي از مقالات خود در كتاب «البيان و التبين» از قول «شعوبيه» چنين مي‌نويسد: خوب مي‌دانيم كه خطيب‌ترين مردم جهان، ايرانيانند و خطيب‌ترين مردم ايران، پارسيانند. و شيرين‌زبان‌تر و خوش‌اداتر و با تولاتر و در دوستي پايدارتر، مردم «مرو» هستند و نيز در لغت پارسي دري، از همه فصيحتر، ايشانند؛ چنانكه مردم قصبه اهواز در لغت پهلوي، فصيحترين ايرانيانند. شعوبيه گويند: هركه بخواهد به كنه فن لغت برسد و به لغات غريب پي برد و در لغت غور كند، بايد «كتاب كاروند» برخواند. و هر كس بخواهد به عقل و ادب پي برده به علم مراتب واقف شود و عبرتها و امثال و كلمات گرانبها و معاني عالي بداند، «كتاب سيرالملوك» را برخواند... و هركس كه اين كتابها بخواند، به غور اين عقول آگاه گردد و غرايب اين حكمتها بداند و دريابد كه بيان و بلاغت تا كجاست و تا كجا اين صناعات تكامل پذيرفته است؟... ولي شما (تازيان) شتربانان و گوسپندچرانان بوده‌ايد... و از آن روي كه شما با اشتران همزبان بوده‌ايد، بدان خوي گرفته زبانتان درشتي پذيرفته و مخارج صوتتان غليظ و خشن گشته است تا بدانجاكه چون با همنشينان سخن سر كنيد، از نعره و فرياد چنان باشد كه كسي با مردم كر سخن سر كند! [سبك‌شناسي، جلد يكم، ص 150]
 «محمدي ملايري» مي‌نويسد: اينكه زبان «فارسي دري» را به معني فصيح ياد كرده‌اند، بدين سبب است كه اين زبان، گذشته از اينكه زبانِ دفتر و ديوان و به خصوص ديوانِ رسايل بوده و خود مي‌بايستي زباني آراسته و پيراسته باشد، زبان دانشمندان و نويسندگان و اهل ادب و قلم نيز بوده. [تاريخ و فرهنگ ايران، جلد چهارم، ص 93]
 در سال ۸۲ قمری صالح پسر عبدالرحمان سیستانی که پس از کشته شدن استادش «زادان فرخ» به دبیری دیوان خراج رسیده خدمتی بزرگ به تازیان میکند؛ وی دیوان عراق را از پارسی به عربی برمیگرداند. صالح در هر دو زبان نویسنده ای توانا و از رموز لغوی و فنی آگاه بود. بعدها عبدالحمید بن یحیا پیشوای نثر دیوانی عربی پیوسته میگفت: < خداوند صالح را پاداش نیک دهد که منتی بزرگ بر گردن دبیران عرب دارد>. اگرچه «مردانشاه» پسر «زادان فرخ» با صالح بحث و جدل فراوانی میکند و حتا ایرانیان پیشنهاد یکسدهزار درهم به او میدهند تا از تغییر زبان دیوان خودداری کند اما صالح که گوش به فرمان حجاج دارد نمیپزیرد. و مردانشاه این جمله تاریخی را به او میگوید:< خداوند بیخت را از جهان برافکند؛ همچنان که بیخ زبان ما را برافکندی>.
 یعقوب لیث صفاری دستور داده بود کسی به زبان تازی شعر نگوید. در زمان امیر منصور سامانی، متن عربی «تاریخ طبری» از سوی وزیرش «بلعمی پسر» به پارسی ترجمه گردید. همچنین نسخه‌ای از «تفسیر طبری» در چهل جلد از بغداد به بخارا فرستاده شد. شاه سامانی که خواندن این کتاب برایش دشوار بود از علمای ماوراءالنهر فتوا خواست که: ــ آیا روا باشد که ما این کتاب را به زبان پارسی گردانیم؟
 ــ ــ روا باشد خواندن و نبشتن تفسیر قرآن به پارسی، مگر آن کس را که تازی نداند. خدای عزوجل گفته: «من هیچ پیغامبری نفرستادم مگر به زبان قوم او». و دیگر آنکه، این زبان پارسی را از قدیم بازدانستند؛ از روزگار آدم تا روزگار اسماعیل پیغامبر، همه پیغامبران و ملوکان روی زمین به پارسی سخن گفتندی. و اول کسی که سخن گفت به زبان تازی، اسماعیل پیغامبر بود؛ و پیغامبر ما از عرب بیرون آمد و این قرآن به زبان عرب بر او فرستادند. و اینجا بدین ناحیه زبان پارسی است و ملوکان این جانب، ملوک عجم هستند.
 روایت بالا نشانه ان است که زبان پارسی از پایگاه و پیشینه ای بس برتر نسبت به زبان تازی برخوردار بوده است. دفترها و پژوهشهایی از زمانهای دیرین تا امروز در دست داریم که این واقعیت را تایید و به ویژه از واژگان پارسی در قرآن یاد میکنند. برای آگاهی بیشتر بنگرید به: • تاریخ ایران /کمبریج، فروپاشی ساسانیان • تاریخ و فرهنگ ایران / ملایری، جلد پنجم • دیوان دین / حبیب الله نوبخت • نقش ایران در فرهنگ اسلامی/ علی سامی/ ص ۴۲۹ تا ۴۷۵ • فرهنگ واژه های فارسی در زبان عربی/ محمدعلی امام شوشتری • "رساله المتوکلي" نوشته جلال الدين محمد سيوطي/ برگردان محمدجعفر اسلامي. • "واژه هاي دخيل در قرآن مجيد" نوشته آرتور جفري/ برگردان فريدون بدره اي • "تفسیر المیزان" نوشته علامه طباطبایی
 <گسترش اسماعیلیه ایرانی اهمیت نقشی را که زبان فارسی در قیاس با زبان عربی داشته است ثابت میکند. تا فراسوی فلات بلند آسیای میانه و تا دوردست سرزمینهای چین هرکجا جامعه اسماعیلی وجود داشت زبان فارسی هم زبان مقدس عبادی و زبان مشترک دینی بود>. [تاریخ ایران کمبریج، جلد۴] ابوالعباس اسفراینی در زمان محمود غزنوی نامه های دیوانی را که تا آن زمان در ایران به زبان عربی نوشته میشد به پارسی بازگردانید. اما دوباره احمد بن حسن میمندی عربی را به جای پارسی نشانید. «شمس تبريزي» مي‌گويد: زبان پارسي را چه شده است؟ بدين لطيفي و خوبي؛ كه آن معاني و لطايف كه در پارسي درآمده است، در تازي درنيامده است... هر علم که بگوید عربی یا غیره، بگویم: پارسی بگو تا بگویم.[مقالات، ص 226]
 «ویلیام مارسه» استاد عربی در مدرسه زبانهای شرقی پاریس، ریشه نثر فنی در ترسل عربی را در نثر فارسی و نویسندگانی چون ابن مقفع میداند. همپا و شاید فراتر از نثر، این سروده پارسی بود که جایی برای شعر عربی نگزاشت. زماني كه ديگر نيزه هاي پارسي، راه فرهنگ و تمدن ايراني را به روي ديگر كشورها نمي گشود، اين زبان پرتوان و شيواي پارسي بود كه سروده هاي فردوسي و حافظ و سعدي و ديگران را در جهان، تنين مي افكند. حافظ مي‌گويد كه سروده‌هايش را در اين سرزمينها و شهرها مي‌خواندند: چين، هند، كشمير، بنگاله، پارس، عراق، حجاز، شام، روم، ري،تبريز، سمرقند و بغداد. حافظ درباره ي سروده هاي آسماني خويش مي‌سرايد:
عراق و پارس گرفتي به شعر خوش حافظ* بيا كه نوبت بغداد و وقت تبريزست
 شكرشكن شوند همه طوطيان هند* زين قند پارسي كه به بنگاله مي رود
 فكند زمزمه ي عشق در حجاز و عراق* نواي بانگ غزل هاي حافظ شيراز
 حافظ حديث سحر فريب خوشت رسيد* تا حد چين و شام و به اقصاي روم و ري
 به شعرحافظ شيراز ميرقصند و مي‌خوانند* سيه چشمان كشميري وتركان سمرقندي
 این رقابتها در شرایطی رخ داد که در نهایت زبان عربی از ارج دینی برخوردار بود. «عبدالعزیز سالم» درباره قومیت عربی مینویسد: <قرآن کریم نخستین ماخذی است که در آن کلمه عرب به وضوح جهت بیان چنین معنایی به کاررفته است... به دلیل فرو رفتن عرب جاهلی در گرداب منازعات و جنگهای داخلی، در آن بخش از اشعار جاهلی که به دست ما رسیده است کلمه عرب برای بیان معنای قومی ملیت عربی به کار نرفته است. از آن هنگام که اعراب پیش از پایان عصر جاهلی در برابر ایرانیان قرار گرفتند نخستین بار در خود نوعی نفرت نسبت به ایرانیان احساس کردند. عنتره در شعر خود این نفرت را چنین بیان میکند: «این شتر از آب دحرض و وسیع نوشید و از آن پس از آبهای دیلم متنفر شد»... کلمه عربی ده بار به عنوان صفت زبان واضح و فصیحی که قرآن به آن زبان نازل شده، استعمال گردیده است. و یک بار نیز این کلمه جهت توصیف شخص پیامبر ص در کلام خدا به کار رفته است... تردیدی نیست که اسلام در ایجاد هویت قومی در میان عربها تاثیر خاصی داشته است. آنان از زمان ظهور اسلام و پیدایش حکومت عربی اسلامی به مباهات و تفاخر نسبت به نژاد و ملیت عربی خود پرداختند>. [تاریخ عرب قبل از اسلام، چاپ ۱۳۸۰]
 بازار حدیث سازی در ستایش و نکوهش زبانهای تازی و پارسی داغ بود: <در اوایل قرن دوم هجری تلاش برای ساختن یک خدای ایرانی در برابر خدای عربی که به فارسی سخن میگوید و در یک پیامبر عجمی حلول کرده، در متون کلام فرقه ها به چشم میخورد... اقدامات شعوبیه در زمینه احیا و اعتبار زبان فارسی تا آنجا نتیجه بخش بود که در قرن چهارم هجری زبان عربی در ایران اعتبار و نفوذ خود را از دست داده بود... دیلمی این حدیث جعلی را از قول پیامبر رواج داد که اگر خدا قصد انجام کاری را کند که احتیاج به خوشرویی دارد آن کار را به زبان فارسی دری به فرشتگان میگوید و کار مستلزم غضب را با زبان عربی سفارش میدهد>. [شعوبیه: نهضت مقاومت ملی ایران، ۱۳۷۱]

۱۳۸۸/۰۵/۰۶

ایران. اسلام. عرب (۱۶)


اکابر عرب(۱)
 اهل مدینه و بادیه نشینان اطرافش نباید هرگز از فرمان رسول تخلف کنند و نه هرگز برخلاف میل او میلی از خود اظهار کنند... اعراب در کفر و نفاق از دیگران سختتر و به جهل و نادانی احکام خدا سزاوارترند. و برخی از اعراب مردمی منافقند که مخارجی را که در راه جهاد دین میکنند بر خود ضرر و زیان میپندارند. [سوره توبه، آیه ۹۷ و ۱۲۰]
گردنکشان و اکابر عرب که راهبری بادیه نشینان در هجوم به ایران را داشتند، که بودند و چه پیشینه ای داشتند؟ ابوبکر در سرکوب قبایل مرتد بیش از هر چیز از شمشیر سردارانی چون خالد ابن ولید استفاده کرد . خالد در قبایل و ولایات عربستان عاملین قتل نمایندگان پیغمبر را کشت و اجسادشان را به آتش کشید... و آنان که به شادی مرگ پیغمبر دست رنگ کرده و دف زده بودند همه را بکشت و به آتش بسوخت و بفرمود تا سرهایشان گرد کنند و پایه ی دیگ کنند و آتش در تن های ایشان زد ؛ همه را بسوخت ... همه بیچاره شدند و رسول به نزد ابوبکر فرستادند و گفتند : ما باز گشتیم از آنچه می گفتیم ؛ پس از این نماز کنیم و زکات دهیم ؛ و همه آن کنیم که تو فرمایی ؛ این مرد ( خالد ابن ولید ) را باز خوان. [قصص الانبیا ء، رویه 455 + تاریخ طبری، دفتر چهارم، رویه ی 1409 + الفتوح، رویه 15]
«م. ا. ندوشن» درباره خالدبن ولید مینویسد: در خونخواری و شهوترانی و بیباکی و مال اندوزی کمتر نظیری برای او شناخته شده است. «ندوشن» همچنین با اشاره به قوادی، جعل، مکاری و گستاخی و بی ادبی «شعبه مغیره» آورده است: یکی از نابکارترین عربهاست... سراسر زندگیش در خطی حرکت میکند که نمونه بارز ابن الوقتی است... در دوران جاهلیت مرتکب سیزده قتل شده بود... در جنگ قادسیه سعد وقاص او را به نمایندگی نزد رستم فرخزاد میفرستد. [فصلنامه هستی، تابستان ۱۳۷۲]
اما «م. ناصرالدین صاحب الزمانی» که سعد وقاص را سردار نامی اسلام خوانده، در دیدگاهی یکسره وارونه مینویسد: شعبه بن مغیره با سادگی یک عرب بیابانی به سوی اردوگاه پرطمطراق و پر تشریفات سپهبد ساسانی رهسپار میشود... خونسرد و بی اعتنا از کنار فرشهای گرانبها درمیگزرد. در گوشه ای از سراپرده رستم بر روی خاک مینشیند و با شرط پزیرش دین، به رستم سلام اسلام میدهد. [دیباچه ای بر رهبری]
دولتهای متمدن دارای آداب و رسوم سیاسی و دیپلماتیک هستند و رفتار سفیر تازی که با پیراهنی پاره و همچون اوباش شمشیر به گردن وارد بارگاه رستم میشود نه تنها افتخار نیست بلکه نشانه بیشعوری عربهاست. تشریفات و شکوهمندی نشانه احترام به طرف مقابل (هرچند دشمن) میباشد. آیا مردم عادی نمیکوشند که از مهمانشان به بهترین گونه پزیرایی کنند؟ آیا دین در گرو سلام کردن یا نکردن است؟! که مغیره مانند حیوانات سرش را پایین بیندازد و بدون سلام وارد بارگاه شود و زمانی که رستم به قول صاحب الزمانی به او «خوشامد» میگوید، در پاسخ، «سلام و مژده سلامت اسلامی مشروط را به وی ابلاغ میدارد» که: اگر دین پزیری علیک السلام!! این مغیره ی مورد ستایش صاحب الزمانی همان است که به قول ندوشن در زمان عمربن خطاب زنا میکند و بعدها در مجلس مناظره میان هواداران معاویه و حسن مجتبا به امام دوم شیعیان میگوید که او و پدرش علی به قتل عثمان راضی بودند و او را به ظلم کشتند. و حتا به علی بن ابیطالب اتهام میزند که زبان دراز بود، میخواست رسول اسلام را بکشد، با ابوبکر به زور بیعت کرد و به او زهر داد، برای کشتن عمر حیلت کرد و...
در مقالات شمس تبریزی از زبان صحابه میخوانیم: <ما و یاران، کشتن خویشاوندان را جهت محبت مصطفا چنان سهل میداشتیم که کشتن مگسان و شپشان.> و این روایت را نیز از زبان رسول آورده که عمربن خطاب: <پسر را بکشد جهت اقامت حد زنا که تا در فساد را ببندد. و پدر را بکشد جهت آنکه در مصطفا طعن کرد>.
ابن خلدون مینویسد: <سعدوقاص شماره مردم آنسوی مداین را به دست آورد؛ جمعیت مزبور سدوسی و هفتهزار تن بودند که سی و هفتهزار تن آنان از روءسای خانواده ها به شمار میرفتند. ولی همینکه آن کشور در تصرف عرب و چنگال قهر و غلبه واقع شد پس از اندک زمانی منقرض شدند و چنان هلاک گردیدند که گویی به وجود نیامده بودند>.

۱۳۸۸/۰۵/۰۴

حافظ مهرآیین (48)


{م.ص. نظمی افشار}        

 گل نیلوفر
جشن نيلوفر در روز خورداد از ششم تير ماه گرفته مي‌شد.(حبيبي تاريخ افغانستان. ص 652).  ليكن دكتر فاروق صفي زاده عقيده‌اي خلاف نظر استاد حبيبي دارند. ايشان نوشته‌اند:” روز هفتم هر ماهِ خورشيدي و ماه پنجم هر سال خورشيدي به نام فرشتة امرداد است و روزِ هفتم امرداد كه برابري نامِ روز و ماه است در ايران جشني مي‌گرفتند كه آن را امردادگان مي‌گفتند. اين جشن را جشن نيلوفر هم گفته‌اند“.(گاهشماري چهارده‌هزار سالة ايراني، ص 30). در صفحة 33 همين كتاب نوشته‌اند كه:” به گفتة بند هشن، ميان گلها، نيلوفر به ايزدِ مهر اختصاص دارد“.
تخمة زرتشت مانند مرواريد در گلِ نيلوفر آبي نهفته بوده است و دختري كه در آب آبتني مي‌كرد از آن تخمه باردار شده و مهرِ سوشيانس يا پيغمبر زاده مي‌شود.(ميترائيسم و سوشيانس مهر، ص 5)
خاقاني شرواني سروده است:
رويِ چو آفتاب به چشمِ چو نرگست/آن تازگي دهد كه به نيلوفر آفتاب
عمري است تا به مشرق و مغرب همي رود
با كامِ خشك و چشمِ تر اي دلبر آفتاب
و باز مي‌فرمايد:
من آن آبِ ناديده نخلِ بلندم/كه از جانِ من در من آتش فتادست
غلط گفته‌ام نخل چه كز دو ديده/چو نيلوفرم آب مفرش فتادست
لعل و شكر
شكرِ زرد و سفيد هر دو در عصر ساساني و عباسي درست مي‌شده و بهترين و بيشترين گونه در خوزستان از شهرستان‌هاي ”مشرگان“ ميانة اهواز و شوشتر و شهرستانِ شوش و گندی‌شاپور به دست مي‌آمده و به خيلي از كشورها فرستاده مي‌شده است.(هنر زيباي خوراك‌پزي در ايران باستان. ص 101) در بين ايرانيان باستان رسم بود كه در بامداد جشن نوروز مردم به يكديگر آب بپاشند و شكر هديه كنند. (تاريخ افغانستان. حبيبي. ص 647)
(غزل شمارة 31)
واله و شيداست دائم همچو بلبل در قفس
طوطي طبعم ز عشقِ شكر و بادام دوست
 (غزل شمارة 52)
اي چاشني قند مگو هيچ ز شكر/زآن رو كه مرا در لبِ شيرينِ تو كام است
 (غزل شمارة 169)
چو لعلِ شكرينت بوسه بخشد/مذاقِ جانِ من، زو پر شكر باد
 (غزل شمارة 170)
شفا ز گفتة شكرفشان حافظ جوي/كه حاجتت به علاجِ گلاب و قند مباد
 (غزل شمارة 207)
و گر كنم طلبِ نيم بوسه صد افسوس/ز حقة دهنش چون شكر فرو ريزد
 (غزل شمارة 208)
طمع در آن لبِ شيرين نكردنم اولي/ولي چگونه مگس از پيِ شكر نرود
 (غزل شمارة 2)
مي‌كند حافظ دعايي بشنو آميني بگو/روزي ما باد لعل شكر افشان شما
 (غزل شمارة 62)
لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
وز پي ديدن او دادن جان كار من است
 (غزل شمارة 81)
گفته‌اي لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمت
 (غزل شمارة 94)
به يادِ لعل تو و چشم مست مي گونت
ز جام غم مي لعلي كه مي‌خورم خون است
 (غزل شمارة 96)
شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت/روي مه پيكر او سير نديديم و برفت
 (غزل شمارة 121)
دوش گفتم بكند لعل لبش چارة‌من/هاتفِ غيب خبر داد كه آري بكند
 (غزل شمارة 133)
هر ميِ لعل كز آن دستِ بلورين ستدم/آبِ حسرت شد و در چشمِ گهر بار بماند
 (غزل شمارة 136)
اين همه شهد و شكر كز سخنم مي‌ريزد
اجرِ صبري است كز آن شاخِ نباتم دادند
 (غزل شمارة 140)
دهانِ تنگِ شيرينش، مگر مُلكِ سليمان است
كه نقشِ خاتمِ لعلش، جهان زير نگين دارد
لب لعل و خطِ مشكين، چو آنش هست اينش نيست
بنازم دلبر خود را، كه حسنش آن و اين دارد
 (غزل شمارة 156)
بر سينة ريشِ دردمندان/لعلت نمكي تمام دارد
 (غزل شمارة 176)
از آنرو هست ياران را صفاها با ميِ لعلش
كه غير از راستي نقشي در آن جوهر نمي‌گيرد
 (غزل شمارة 180)
لعلِ تو كه هست جانِ حافظ/دور از لبِ مردمانِ دون باد
 (غزل شمارة 213)
اين لطائف كز لبِ لعلِ تو من گفتم كه گفت
و آن تطاول كز سرِ زلفِ تو من ديدم كه ديد
 (غزل شمارة 214)
ترسم كه اشك بر غمِ ما پرده در شود/وين رازِ سر به مُهر به عالم َسمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقامِ صبر/آري شود، وَ ليك به خونِ جگر شود
خواهم شدن به ميكده گريان ودادخواه/كزدستِ غم خلاصِ من آنجا مگرشود
{سَمر= شب و سياهيِ شب، افسانة شب، قصه و افسانه كه در شب بگويند(فرهنگ عميد)}
 (غزل شمارة 232)
ايا پر لعل كرده جامِ زرين/ببخشا بر كسي كِش زر نباشد
 (غزل شمارة 233)
از لعلِ تو گر يابم، انگشتريِ زنهار/صد مُلكِ سليمانم، در زيرِ نگين باشد
حاج محمد در تذكرة گلستانِ مسرت بيت زير را بنام مخلصِ دامغاني ثبت كرده است:
سخن هر جا به وصفِ لعلِ نوشينِ تو سر كردم
نباتي ساختم كاغذ، قلم از نيشكر كردم 
(غزل شمارة 235)
رنگ خونِ دلِ ما را كه نهان مي‌كردي
همچنان در لبِ لعلِ تو عيان است كه بود

۱۳۸۸/۰۴/۳۰

ایران. اسلام. عرب (۱۴)


علوم مصادره شده(۱)
 کجاست آن همه دانش ایرانیان که عمر هنگام گشودن ایران به نابود کردن آنها فرمان داد؟ [ابن خلدون]
 بسیاری از عربگرایان معاصر گفته اند که در ایران باستان علم و دانش وجود نداشته و پس از حمله مسلمانان، در ایران چنین چیزهایی بالیده است. در پاسخ، از ابوریحان بیرونی آغاز میکنم که با اشاره به کتاب «مناظرالنجوم» اثر فردی عرب به نام «ابومحمد عبدالله بن مسلم بن قتیبه جبلی» مینویسد: در کتابی که در تفضیل عرب بر عجم نوشته چنین پنداشته که تازیان به ستارگان و طلوع و غروب آنها از همه امم داناتر بوده اند. و من [ابوریحان بیرونی] نمیدانم آیا او نمیدانسته و یا تجاهل کرده که در تمام مکانهای زمین، برزگران و چوپانان ابتدایی، اعمال خود و معرفت اوقات را به اندازه اعراب میدانند... کلام او در این کتاب بر کینه ها و دشمنیهایی که با ایرانیان دارد دلالت میکند زیرا به این اندازه هم راضی نشد که اعراب را بر ایرانیان برتری دهد بلکه ایرانیان را ارذل امم و پست ترین مخلوقات دانسته و از آنچه خداوند در سوره توبه، تازیان را به کفر و دشمنی با اسلام وصف کرده بیشتر توصیف نموده و امور زشت دیگری را به ایرانیان نیز نسبت داده که اگر پیشینیان اعراب را میشناخت، بیشتر از گفته های خود را درباره این دو گروه تکذیب میکرد. [آثارالباقیه]
در کتاب بن‌دهش، ماهشمار یا تقویم قمری (که از سوی تازیان به کار گرفته میشد) رد شده زیرا: <ماه زمانی به ۲۹ روز و زمانی به ۳۰ روز بازآید و آن یک، چهار ساعت بیشتر است... کسی که سال را از گردش ماه برشمارد، تابستان را به زمستان، و زمستان را به تابستان آمیزد>.
ابوریحان بیرونی در اثرش به نابودی کتابها و کشتار دانشمندان خوارزم از سوی عربها اشاره کرده و جز او نیز مورخان کهن بارها از کتابسوزان تازیان یاد کرده اند. بنابراین چنین قومی نمیتوانسته آموزگار ایرانیانی باشد که هزاران سال فرهنگ و تمدن پیشرفته داشتند. نکته ای که باید روشن شود این است که کاربرد اصطلاح «تمدن» برای کیشها نادرست است. ما نمیتوانیم بگوییم: تمدن یهودی یا مسیحی و غیره. زیرا تمدن پهنه ای مادی و فیزیکی دارد اما نامگانه «فرهنگ» را میتوان برای دینها به کار برد؛ مانند فرهنگ زرتشتی و بودایی و غیره. در دینها اخلاقیات و قوانین و تاریخ پیغمبران آمده و نه مثلن شیوه معماری یا دستگاه موسیقی یا هندسه و ریاضی. تمدن همبسته با کشور است و نه کیش. بنابراین سخن گفتن از تمدن اسلامی نادرست است و باید گفت: «تمدن ایران باستانی» و یا «تمدن ایران اسلامی». زیرا آنگونه که پژوهندگان بی غرض بررسی کرده اند، عرب پیش از اسلام دارای علم و تمدن نبوده و دانشهای دوران اسلامی برخاسته از سنت و میراثی ایرانی بوده اند.
ابن خلدون مورخ مسلمان و نامدار تونسی مینویسد: <اهمیت علوم عقلیه نزد ایرانیان بسیار عظیم و دامنۀ آن بسی وسیع بوده است و طول مدت سلطنت آنان و گویند که این علوم به یونانیان از جانب ایرانیان منتقل شده است... وقتی که مملکت ایران به دست عرب گشوده شد؛ کتب بسیاری درآن سرزمین به دست ایشان افتاد. سعدابن ابی وقاص به عمربن خطاب درباره آن کتاب ها نامه نوشت و در ترجمه آن کتب برای مسلمانان رخصت طلبید. عمر به او نوشت که: «آن کتب را در آب افکن چه اگر آنچه در آنهاست راهنمایی است، خداوند مارا به راهنمایی به از آن رهنمایی کرده است. و اگر گمراهی است، خداوند ما را از شر آن محفوظ نگاه دارد». لذا آن کتب را در آب یا در آتش افکندند و علوم ایرانیان که در آن کتب مدون بود از میان رفت و به دست ما نرسید. اگر از نظر جمعیت و عمران به کشورهایی بنگریم که تازیان آنها را با جهانگشایی و زور متصرف شده اند، خواهیم دید چگونه عمران وتمدن از آن ممالک رخت بربسته و سرزمین های آباد و مسکون آنها ویران و خالی از جمعیت شده است. از آن جمله یمن مرکز سکونت تازیان بکلی ویرانه است و بجز یکی دو ناحیه آن اثری از عمران باقی نمانده است. همچنین کلیه آبادانی و تمدن عراق عرب را که ایرانیان به وجود آورده بودند، تازیان از میان برده اند و به ناحیه بایری مبدل شده است>.

۱۳۸۸/۰۴/۲۸

حافظ مهرآیین (بخش ۴۷)


 {م.ص. نظمی افشار}
هوم: گياه جاودانگي
اعتقاد به گياهي‌ دارويي كه خاصيت زندگي بخشي و جاودان كنندگي دارد بسيار ديرينه است، در اسطورة گيلگميش مربوط به 2400 قبل از ميلاد، ”اوت ناپيشتيم“ كه پيش از آن در زمان طوفان بزرگ به ساختن يك كشتي پرداخته و عده‌اي را با خود نجات داده(نوحِ نبي) به گيلگميش راز يافتن گياه زندگي را مي‌آموزد: گيلگميش... من رازي را بر تو آشكار مي‌كنم، از گياه اعجازآميز پنهانيي تو را آگاه مي‌سازم، آن گياه مانند خاري است و در اعماقِ دور زير دريا مي‌رويد، خار آن مانند نيزة خارپشت است و در درياي آب شيرينِ دور مي‌رويد، اگر اين گياه را به دست آوري و از آن بخوري، جواني و زندگي جاويدان خواهي يافت. گيلگميش سخنان او را شنيد، و آنها در دريا پيش رفتند، به درياي آب شيرين رسيده بودند. پس كمربند خود را باز كرد، بالاپوش خود را از تن انداخت، وزنه‌هاي سنگيني به پايِ خود بست، و آنها او را به قعر كشانيد، پس او گياهي ديد مانند خاري، گياه را برداشت و محكم در دست نگه داشت، وزنه‌هاي سنگين را بريد و از پهلويِ كشتي بيرون آمد. در جوار كشتيبان در زورق نشست و گُلِ اعجازآميز دريا در دستِ او بود. گيلگميش با ”اورشنبي“ با كشتيبان مي‌گويد: ;گياه اينجا نزدِ من است، اين گياهي است كه زندگي مي‌بخشد، حسرتِ سوزان آدمي اينك برآورده مي‌شود، قدرت كاملِ جواني را نگه مي‌دارد. مي‌خواهم آنرا به اوروك (شهرِ گيلگميش) ديوار كشيدة خود ببرم، مي‌خواهم همة پهلوانان را از آن بخورانم، به بسياري مي‌خواهم آنرا بخش كنم، من از آن مي‌خورم، تا قدرت جواني را از سر بگيرم... پس از سي ساعت پهلو گرفتند و منزل كردند. گيلگميش استخري ديد. آبِ آن تازه و خنك. در آب رفت در خنكيِ خوشِ آن شستشو كرد، ماري بوي گياه را شنيد. پيش خزيد . گياه را خورد، پوستِ خود را دور انداخت و جوان شد. (گيلگميش. ص 34)
در اوستا، گياه مقدس هوم سفيد به ايزد آسمان اختصاص دارد. آسمان در اوستا به معني سنگين و داراي سنگ يا آهن است. امروزه نيز در زبان كردي به آهن: اَسن مي‌گويند. آسمان نامِ يكي از ايزدان آيين مزديسني است و روز بيست و هفتم هر ماه، آسمان روز نام دارد.(گاهشماري چهارده‌هزار سالة ايراني. ص 55). شايد علت اينكه آسمان به عنوان خانة‌ سنگِ آهن مطرح شده اين باشد كه ايرانيان باستان شاهد سقوط سنگ‌هاي آسماني بوده‌اند كه اغلب از جنس آهن است. در مذهب ودايي هند باستان سوما Soma خداي نوشابة مقدس و ابديت است. در اوستا و ديگر متون باستاني ايران براي هوم مقدس خاصيت جاودانگي و دوام و بقا آورده شده است. به اين لحاظ كه عصارة هوم نه تنها سكرآور و مست كننده بوده بلكه خاصيت دارويي داشته و در پزشكي به كار مي‌رفته است. حافظ نيز در بيتي صفت ”بقا“ را براي مي ذكر مي‌كند.
(غزلِ شمارة 6)
بده ساقي مي باقي كه در جنت نخواهي يافت/ كنار آب ركن‌آباد و گلگشت مصلا را
اينكه حافظ اشاره به استفاده از شرابِ مقدس در كنارآب ركن آباد دارد اين حدس را ايجاد مي‌كند كه چه بسا مراسم آييني كه او در آن شركت داشته در مكاني در كنار آب ركن آباد برگزار مي‌شده است. مراسم باده خواري در مجالس انس به اين صورت برگزار مي‌شد كه مريدان دايره وار مي‌نشستند و جام شراب به ترتيب از دستي به دست ديگر رد شده و همه را سيراب مي‌كرد. از همين رو در ابيات زيادي از باده‌پيمايي صحبت شده است.
 (غزل شمارة 9)
چو با حبيب نشيني و باده پيمايي/ به ياد دار محبان باده پيما را

۱۳۸۸/۰۴/۲۵

ایران. اسلام. عرب (۱۳)


عارفان علیه عابدان(۱)
مسلمان گر بدانستی که بت چیست* یقین داشتی که دین در بت پرستیست
 [شیخ محمود شبستری]
به گفته شاهرخ مسکوب: برخلاف علما، عرفا نه تنها افسانه ها و حماسه ملی ایران قدیم را طرد و نفی نمیکردند و آن را ترهات مجوس و مایه گمراهی و مکروه و حرام نمیدانستند بلکه به آن توجه داشتند. یکی از ارکان فلسفه اشراق سهروردی به اصطلاح خودش حکمت خسروانی بود؛ اندیشه و فرزانگی ایران پیش از اسلام. [هویت ایرانی و زبان فارسی]
خرقه سپید یا کبود فرزانگان دوره اسلامی و سلوک هفتگانه و بسیاری از آیینهایشان برخاسته از عرفان مهری و مزدایی بوده است. در تذکرت الاولیا آمده که حسین بن منصور حلاج که به جرم زندقه کشته شد، روزی چیزی مینوشت. کسی از او پرسید که چه مینویسد؟ و حلاج پاسخ داد: <چیزی مینویسم که با قرآن مقابله کنم>. حافظ با اشاره به دار زدن منصور حلاج میگوید: <جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد>.
حافظ، پارسي گويي را زبان عرفان مي داند و آگاه است كه زبان هاي بيگانه از بيان راز و رمزهاي عرفاني ناتوانند:
تركان پارسي گو، بخشندگان عمرند* ساقي بده بشارت پيران پارسا را
گر مطرب حريفان اين پارسي بخواند* در رقص و حالت آرد صوفي با صفا را
حجاب سازان حافظ پژوه نمي گويند كه چرا حافظ به جاي يادكرد از تازيان و خلفاي راشدين و امثالهم، در غم و حسرت دوران جم و كاووس و خسروان ديگر است؟
تازيان را غم احوال گران باران نيست* پارسايان مددي تا خوش و آسان بروم
ساقي بيار باده و با مدعي بگو* انكار ما مكن كه چنين جام، جم نداشت
 گفتم اي مسند جم، جام جهان بينت كو* گفت: افسوس كه آن دولت بيدار بخفت
 حال خونين دلان كه گويد باز* وز فلك خون جم كه جويد باز
 كي بود در زمانه وفا جام مي بيار* تا من حكايت جم و كاووس كي كنم
آشنايي و دلبستگي حافظ به شاهنامه و پيروي او از منش فردوسي، از اين سروده ها آشكار مي شود:
همان مرحله است اين بيابان دور* كه گم شد در او لشگر سلم و تور
 همان منزلست اين جهان خراب* كه ديدست ايوان افراسياب
 كجا رفت پيران لشگركشش* كجا شيده آن ترك خنجركشش
 گوي خوبي بردي از خوبان خلخ شاد باش* جام كيخسرو طلب ك افراسياب انداختي
 شوكت پور پشنگ و تيغ عالمگير او* در همه شهنامه ها شد داستان انجمن
 شاه تركان چو پسنديد و به چاهم انداخت* دستگير ار نشود لطف تهمتن چكنم
 سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل* شاه تركان فارغست از حال ما كو رستمي
 شاه تركان سخن مدعيان مي شنود* شرمي از مظلمه ي خون سياوشش باد
 شكل هلال هر سر مه مي دهد نشان* از افسر سيامك و طرف كلاه زو
 ز دست شاهد نازك عذار عيسا دم* شراب نوش و رها كن حديث عاد و ثمود
 ياري اندر كس نمي بينم ياران را چه شد* دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد
 شهر ياران بود و جاي مهربانان اين ديار* مهرباني كي سر آمد شهرياران را چه شد
 در عرفان ایرانی مانند مقالات شمس تبریزی، «کعبه دل» به جای «کعبه گل» مینشیند. «آذرکیوان» سرکرده گروه «مه آبادیان» یا آذرهوشنگیان (مرگ: ۱۰۲۷ قمری) در پاسخ به یکی از فقهای اسلام که پرسیده بود چرا او و پیروانش از کشتن جانوران و خوردن گوشت خودداری میکنند، گفته بود: <خداپژوهان را اهل دل گویند و دل را کعبه حقیقی. پس آنچه بر محرم کعبه آب و گل حرام است بر محرم کعبه حقیقی به طریق اولی روا نیست یعنی اکل حیوانی و ذبح جانور>. [دبستان مذاهب، چاپ ۱۳۶۲، ص ۳۳] در همان کتاب اشاره شده به «پره کیوان یزدانی» که از عرفای فرقه «بیراکی» در هند به شمار میرفت. وی در احمدآباد (گجرات):< موذنی را دید که بالای بام مسجد رفته اذان به انجام رسانید. چون فرود آمد کیوان پره پرسید: «پاسخ یافتی»؟ موذن گفت: «از که»؟ گفت:‌ «آن را که میخواندی»! و چون به بندر سورت که از بندرهای مشهور هند است رسید حاجیی را دید که از راه دریا به بندر پیوست. کیوان پره از او پرسید: «از کجا می آیی»؟ گفت: «از خانه ی خدا». کیوان پره سرود که:«خدا را دیدی»؟ جواب داد: «نه». پس گفت: «مگر در خانه نبود»؟ حاجی متحیر بماند>.

۱۳۸۸/۰۴/۲۳

ایران. اسلام. عرب (۱۲)


غنایم عرب(۱)
هرگاه قوم عرب بر کشورهایی دست یابد، به سرعت آن ممالک رو به ویرانی میروند. [مقدمه ابن خلدون، عنوان فصل بیست و ششم]
آیا پس از فوت رسول اسلام اعراب همانند او رفتار کردند؟ رویه او در نامه اش به مردم زرتشتی بحرین اینگونه بود: <اگر شما نماز بگزارید و زکات بدهید و نیکخواه خدا و رسول او باشید و یکدهم محصول خرما و یک بیستم غلات خود را بپردازید و فرزندان خود را به مجوسیت بار نیاورید، از آنچه بر آن اسلام آوردید برخوردار خواهید بود؛ جز آنکه آتشکده از آن خدا و رسول اوست. و اگر اینها را نپزیرید جزیه بر شما خواهد بود>. به گفته بلاذری نخستین و بزرگترین مال ایرانیان از بحرین به مدینه رسید و مبلغ آن هشتادهزار درهم بود که بخشی از آن را رسول به عمویش عباس بخشید. [فتوح البلدان]
اینک ببینیم نسل بعدی چه کرد؟ <خالد بن ولید بیامد و عراق را فتح کرد و گنجهای ملوک عجم را که از چهارهزار سال بازنهاده بودند همه برداشت و آنچه نصیب عمر آمد به مدینه فرستاد>. [تاریخ گردیزی] وقتی غنائم ایران را نزد عمر آوردند، بارها را گشود و چون چشمانش به آنهمه گوهر و مروارید و زر و سیم افتاد که هرگز ندیده بود، به گریه افتاد. عبدالرحمن بن عوف به او گفت: <جای شکر است! چرا گریه می کنی؟> گفت: <آری ولی خداوند اینهمه ثروت را به مردمی نداد مگر آنکه دشمنی و کینه را میانشان افکنده باشد>.
به نوشته ابن خلدون پس از کشته شدن جالینوس سردار ایرانی در قادسیه به دست زهره بن حویه، وی سلاحها و اموال و جامه های جالینوس را که بهای آنها هفتادوپنجهزار قطعه زر بود ربود. اما سعدوقاص اموال را بازپس گرفت و گفت که چرا وی خودسرانه این کار را کرد. عمر در نامه اش به سعد گفت که نباید دل زهره را میشکست زیرا او وظیفه اش را انجام داده است. برای عربها گرده های نان نازک شفافی آوردند و آنها گمان میکردند این گرده ها نامه هایی است. و در گنجینه های خسرو به کافور دست یافتند و آنها را به جای نمک به کار بردند و نمونه اینگونه حکایات فراوانست>.
به موجب روايتی ، ضرار بن الخطاب كه درفش کاویان را به دست آورده بود آن را به سی هزار دينار فروخت، در صورتي كه بهای واقعی گوهرهای آن به يكصد و بيست هزار دينار سر میزد.

۱۳۸۸/۰۴/۲۱

حافظ مهرآیین (۴۶)


{م.ص. نظمی افشار}
شراب، مي، باده (پ)
منوچهري دامغاني شاعر دربار سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوي (اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم قمري) در يكي از سروده‌هاي خود، رسيدن ماه مهر، چيدن انگور و انداختن شراب را به تصوير كشيده است:
باز دگر باره مهر ماه درآمد/ جشن فريدون آبتين به بر آمد
عمر خوش دختران رز به سر آمد/كشتنيان را سياستي دگر آمد
دهقان در بوستان همي سحر آمد/تا ببرد جانشان بناخن و چنگال
مهر ماه از راه رسيده است. جشن مهرگان است (روزي كه فريدون بر ضحاك غلبه كرده است) انگورها در تاكستان رسيده و آمادة كنده شدن هستند. كشتبان قصد كندن آنها را دارد. لذا صبح زود به تاكستان مي‌رود تا به كندن انگورها بپردازد.
دختركان سياه زنگي زاده/ بس به وضيع و شريف روي گشاده
مادركانشان به دايه هيچ نداده/وز در گهواره شان برون ننهاده
بر سر گهوارشان بروي فتاده/مروحة سبز در دو دست همه سال
شاعر انگور سياه را به دختران سياه پوست تشبيه كرده است. دختراني كه حجاب ندارند و موهاي پريشانشان در منظر ديد است. شاخه‌هاي انگور كه برگ آنها ريخته موهاي پريشان دخترانيست كه مادرشان به دايه پول نداده و در نتيجه موهايشان شانه‌كرده نيست و پريشان و بهم ريخته است. (مرحوه = بادبزن= كنايه از برگ انگور است) مانند دختر بچه‌هايي كه از گهواره بيرون افتاده و صورتشان بروي زمين قرار گرفته و موهاي پريشانشان بر روي زمين پخش است.
دختركان بيست بيست خفته بهر سو/پهلو بنهاده بيست بيست به پهلو
گيسو در بسته بيست بيست به گيسو/ گيسوشان سبز و گيسو از بر زانو
هر يكي از ساعدين مادر و بازو/خويشتن آويخته به اكحل و قيفال
تاكستاني را تصور كنيد كه به قطعاتي تقسيم شده كه هر قطعه داراي بيست درخت انگور است. اين انگورها بر داربست‌هايي كشيده شده‌اند و شاخة اصلي تاك چون مادري مي‌ماند كه شاخه‌هايش از رگ‌هاي اين مادر تغذيه مي‌كنند (اكحل و قيفال = دو رشته از رگهاي اصلي) دست و بازو هستند.
شير دهدشان بپاي مادر آژير/كودك ديدي كجا بپاي خورد شير
مادرشان سر سپيد و جمله شده پير/و ايشان پستان او گرفته به زنجير
دهقان روزي ز در درآيد شبگير/گويد كاي دختران گُربز محتال
شاخه‌اصلي تاك چون مادري به شاخه‌هايش شير مي‌دهد(آژير = محتاط، هوشمند). شاخه‌هاي تاك كه بر داربست قرار دارند مانند كودكاني مي‌مانند كه ايستاده از مادرانشان شير مي‌خورند. شاخة اصلي تاك كه پيچ خورده و چروكيده است مانند صورت زن پيري است كه فرزندانش به او چسبيده و دست از شير خوردن بر نمي‌دارند. دهقان به اين فرزندان سمج مي‌گويد كه اي دختران حيله گر.(گُربز و محتال:حيله گر)
مادرتان پير گشت و پشت بخَم كرد موي سر او سپيد گشت و رخش زرد
تا كي از اين گنده پير شير توان خَورد سرد بود لامحاله هر چه بود سرد
من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد/گر سرتان نگسلم ز دوش بكوپال
دهقان به دختران انگور مي‌گويد كه مادرتان پير شده و برگ‌هايش زرد شده. تا كي مي‌خواهيد شيرة جان او را بمكيد. من مسلمان و جوانمرد نيستم اگر سرتان را از تن جدا نكنم.
آنگه رزبانش را بخواند دهقان/ دو پسر خويش را و دو پسِ رزبان
هر يك داسي بياورند يتيمان / برده بآتش درون و كرده بسوهان
حنجره و حلقشان ببرند آسان/نادره باشد گلو بريدن اطفال
دهقان باغبانش را فرامي‌خواند و به دو پسر او و دو پسر خودش دستور مي‌دهد كه انگورها را بچينند. پسرها داس هايشان را در آتش گذاشته تيز مي‌كنند و به چيدن انگورها مي‌پردازند.
نادره‌تر اينكه طفلكان نخروشند/خون ز گلو بر نياورند و نجوشند
با آن كشندگان سختكوش نكوشند/پس به كواره فرو نهند و بپوشند
در طمع آنكه كشته را بفروشـند/اينت عجايب حديث و اينت عجب حال
انگورهايي كه از شاخه جدا مي‌شوند، در مقابل چيده شدن مقاومتي نشان نمي‌دهند خوني هم از آنها ريخته نمي‌شود. انگورها را در كواره(سبد) قرار مي‌دهند و روي سبدها را مي‌پوشانند.
آنكه آرند كشته را به كواره/ بر سرش بازارشان نهند به زاره
آيد بر كشتگان هزار نظاره/ پره كشند و بايستند كناره
نه به قصاصش كنند خلق اشاره/ نه بِدِيَت پادشه بخواهد ازو مال
آنگاه انگورها را در سبد به بازار حمل مي‌كنند و در معرض فروش قرار مي‌دهند. كسي از بابت كشتن دختران رز طالب قصاص نمي‌شود و پادشاه نيز طلب ديه نمي‌كند.
بلكه بخرند كشته را ز كشنده/گه به درشتي و گه بخواهش و خنده
اي عجبي تا بوند ايشان زنده/نايدشان مشتري تمام و بسنده
راست چو كشته شوند و زار فكنده/آيدشان مشتري و آيد دلال
تا وقتي كه انگورها در باغ بوده و زنده بودند مشتري نداشتند. ليكن بعد از مرگ مشتري براي آنها پيدا شده است.
زود بخرندشان ز حال نگشته/هرگز كه خريده بود دختر كشته
كشته و بر كشته چند روز گذشته/در كفني هيچ كشته را ننبشته
روز دگر آنگهي به ناوه و پشته/در بن چرخشتشان بمالد حمال
انگورها را تا قبل از اينكه پوسيده شوند مي‌خرند و به حمال‌ها مي‌سپرند. اينها كشتگاني هستند كه چند روز از مرگشان مي‌گذرد و كسي آنها را در كفن نپيچيده.
باز لگد كوبشان كنند هميدون/پوست كنند از تن يكايك بيرون
بر سرشان بر نهند و پشت و ستيخون/سخت گران سنگي از هزار من افزون
تا برود قطره قطره از تنشان خون/پس فكند خونشان بخم در قتال
انگورها را به منظور گرفتن شراب لگدكوب مي‌كنند، به صورتي كه پوست انگورها از گوشتشان جدا شود. لگد كنندگان سنگي گران بر پشت و استخوانشان قرار مي‌دهند تا انگورها بهتر له شوند. آنگاه شيرة به دست آمده را داخل خم مي‌ريزند.
چون به خم اندر ز زخم او بخروشد/تير زند بي كمان و سخت بگوشد
مرد سر خمش استوار بپوشد /تا بچگان از ميان خم بنجوشد
آيد هر ساعتي و پس بنيوشد/تا شنود هيچ قيل و تا شنود قال
شيرة انگور در داخل خم به جوش آمده و حباب‌هايي در آن ديده مي‌شود. شراب ساز در كوزه را مي‌پوشاند و مرتب به آن سر مي‌زند تا جوشش آن تمام شود.
چون بنشيند به مي معنبر جوشه/گويد كايدون نماند جاي انوشه
در فكند سرخ مُل به َرطلٍِ دو گوشه/روشن گردد جهان ز گوشه بگوشه
گويد كاين مي مرا نگردد نوشه/تا نخورم ياد شهريار عدو مال
چون شيرة انگور تبديل به شراب مي‌شود، مي‌گويد كه جاي صبر كردن نيست، شراب را داخل ظرف مخصوص مي‌ريزد تا اينكه رنگ كدر آن شفاف شود. آنگاه مي‌گويد كه اين شراب نوش من نخواهد شد مگر اينكه به ياد شهريار خورده شود.

۱۳۸۸/۰۴/۱۸

ایران. اسلام. عرب (۱۱)


پیکار پهلوانان(۱)
بدین گونه بگذشت از ماه سی * همی رزم جستند در قادسی
بسی کشته شد لشگر از هردو سوی*سپه یک زدیگر نه برگاشت روی
سه روز اندر آن جایگه جنگ بود*سر آدمی سم اسبان بسود
شد از تشنگی دست گردان ز کار *هم اسب گرانمایه از کارزار
لب رستم از تشنگی شد چو خاک*دهن خشک و گویا زبان چاک چاک
خروشی برآمد به کردار رعد*از این سوی رستم و زآن سوی سعد
برفتند هر دو زقلب سپاه*به یکسو کشیدند ز آوردگاه
چو از لشگر آن هردو تنها شدند*به زیر یکی سرو بالا شدند
همی تاختند اندر آوردگاه*دو سالار هردو به دل کینه خواه
خروشی برآمد ز رستم چو رعد*یکی تیغ زد بر سر اسب سعد
چو اسب نبرد اندر آمد به سر*جدا شد از او سعد پرخاشگر
برآهیخت رستم یکی تیغ تیز*بدان تا نماید بدو رستخیز
همی خواست از تن سرش را برید*زگرد سپه این مر آن را ندید
فرود آمد از پشت زین پلنگ*بزد بر کمر بر سر پالهنگ
بپوشید دیدار رستم زگرد*بشد سعد پویان به جای نبرد
یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی*که خون اندر آمد زتارک به روی
چو دیدار رستم زخون تیره شد*جهانجوی تازی بدو چیره شد
[شاهنامه: رزم رستم با تازیان در قادسیه]
در کتاب تاریخ ایران (از اسلام تا سلاجقه/ دانشگاه کمبریج) که چاپ اول آن از سوی انتشارت امیرکبیر در سال ۱۳۶۳ بوده است، در گفتار «عرب در ایران» چنین میخوانیم: <با وجود پیروزیهای اعراب، سرزمینهایی که به دست آنان گشوده شد یکسره گردن به ربقه طاعت تازیان ندادند بلکه بارها سر به شورش برداشتند... اینگونه شورشهای محلی در سالهای اخر خلافت عثمان و تمام ایام خلافت علی ع که اعراب خود گرفتار جنگهای داخلی بودند بیش از پیش چهره نمایاند. عثمان در سال ۳۵ قمری در یک طغیان عمومی در مدینه به قتل رسید و اهل استخر [پارس] این فرصت را مغتنم شمرده سر به شورش برآوردند. اما عبدالله بن عباس به فرمان علی بن ابیطالب ع خلیفه چهارم عصیان آنها را در خون فرو شست. اندکی بعد خلیفه، زیاد بن ابیه را مامور فرو خواباندن شورشهای فارس و کرمان کرد که در سال ۳۹ قمری عمال محلی عرب را از این نواحی بیرون رانده بودند. اهل نیشابور نیز در ایام خلافت علی ع پیمان شکستند و از پرداخت جزیه و خراج سر باز زدند چنانکه خلیفه ناچار گردید سپاهی برای به طاعت درآوردن آنها بدان سو گسیل کند... در ورود اعراب به مداین، ایرانیان ایشان را دیو نامیدند و در سیستان آنها را پیرو اهریمن میخواندند. در بسیاری نقاط ورودشان سبب فتنه گردید و هنگامی که اعراب در قم بانگ نماز برمی آوردند مردم می آمدند و دشنامشان میدادند. گه گاه به سویشان سنگ می انداختند و از رفتن به خانه هایشان خودداری میکردند>. پیش از این نیز اشاره شده بود که در هنگام محاصره استخر:<اهل شهر دلیرانه درایستادند اما عبدالله بن عامر حصار شهر را با سنگ و منجنیق کوبید و بنا بر روایت، از کشتگان جوی خون جاری گشت... شمار گزافه آمیز کشتگان را بین چهل هزار تا یکسدهزار گفته اند>.
ناصرالدین صاحب الزمانی مینویسد: <اگر در تاریخ جهانگشایی اسلام از مقاومتهایی گاهگاهی سخن میشنویم غالبن این مقاومتها، مقاومت اصیل توده ها نبوده است بلکه تلاش مذبوحانه ای به شمار میرفته اند که بقایای فئودالها، ‌تیول داران، مرزبانان، اسپهبدان و دژخیمان بزرگ بخاطر حفظ باقیمانده سلطه رو به زوال خویش انجام میداده اند>. [دیباچه ای بر رهبری] در فهرست صاحب الزمانی با این نامها روبرو هستیم: مازیار، بابک خرمدین، افشین [؟ قاتل بابک!]، استادسیس، مقنع [رهبر سپیدجامگان]، سنباد و قرمطیان و...
برای آشنایی با وارونه گویی و اشتباهات این نویسنده و امثال او مینگریم به تاریخ ایران (کمبریج، جلد۴) که در آن آمده:<در مورد قیام بابک حضور روستاییان قابل تردید نیست؛ متحدان پایدار بابک دهقانان بودند که با خرده مالکان قابل تطبیقند، در برابر زمین داران بزرگ که آماج جنبش بودند... بابک خود از قرار معلوم پسر روغن فروشی دوره گرد بود... هدف بابک و مازیار عبارت بود از حمله به «املاک وسیع اعراب» در ولایات جنوبی دریای خزر>.
اینک میپردازیم به تناقضگویی نویسنده یادشده که در گوشه های دیگری از کتابش آورده است:ّ <تاریخ ملتها را میتوان در فراز و نشیب یاس و امید، احساس زبونی و قهرمان پرستی، در کشاکش انتظار برترین رهبری مطلق و قطب نسبیت و محدودیت آن تلخیص کرد. از اینرو سرخ‌جامگان بابک خرمدین میروند و جای خود را در گوشه ای دیگر از جهان و لحظه ای دیگر از تاریخ به گارد سرخ چین مائو درمیسپرند>.
بدین ترتیب واقعیت تاریخ آنچنان سنگین است که «بقایای فئودالها و دژخیمان بزرگ» تبدیل میشوند به «ملتها». صاحب الزمانی این تضادگویی را درباره فردوسی و ابومسلم نیز دارد. وی ابومسلم را در یک جا <مسلمانی واقعی و معتقد> میخواند و حسابش را از فهرست مبارزان ایرانگرا جدا میداند؛ و در جایی دیگر از <قساوت و خونریزی> او سخن میراند و <عرب کشی> وی را نکوهش مینماید. صاحب الزمانی مساله اساسی مردم و توده های ایرانی در شورشهایشان را <مساله گرسنگی> دانسته و <نه اعاده تشریفات متظاهر و ستمگر ساسانی>. اگرچه وی جنبش اسماعیلیه را جدا و دیگرگون از نهضتهای یادشده میداند اما به نقل قول صادق گوهرین: <مخالفین اسماعیلیه گفته اند که داعی الدعات با ادله و براهین مخصوص به خودشان، به مستجیب میگفت که انبیا مردمی جاه طلب بوده اند و برای محکم کردن جاه و مقام خود، مردم را گول میزده اند و دست و پای آنان را با قید احکام و فروع شریعتهای مختلف میبسته اند و خلق را به موهوماتی که خودشان نیز نمیدانستند چیست مانند ملایکه و جن و خدا و غیره معتقد میکردند تا از این راه، خود و خاندانشان سالها بلکه قرنها مرفه و آسوده زندگی نمایند>.
صادق گوهرین در کتاب «حجت الحق ابوعلی سینا» شکست قیامهای ملی را چنین آسیب شناسی میکند: < مسلمانان ایران در قرون سوم و چهارم هجری جدن به اصول و مبانی اسلام معتقد بودند و هر کسی را که به این مبانی اعتقاد نداشت کافر و ملحد میپنداشتند و در موقع لازم از دین و ایمان خود دفاع میکردند. قیام کنندگان به این اصل یا توجه نداشتند و یا اگر هم متوجه بودند به علت دشمنی شدیدی که با عرب داشتند این اصل بزرگ و اساسی را نادیده میگرفتند. مثلن ابن مقنع و بابک خرمدین میخواستند که آداب و سنن کهن را زنده کنند و آب رفته را به جوی بازآرند. زنادقه نیز با به باد تمسخر گرفتن اصول راقیه اسلام و تفرقه انداختن در میان مسلمانان و رخنه کردن در مبانی مسلمانی و خراب کردن قوایم این دین شریف و به میان آوردن مواضیع ادیان قدیم میخواستند که اسلام را براندازند... قیام کنندگان قرن سوم که پایه گزاران حکومت ایرانی هستند این اصل مسلم را درک کردند که با طغیان بر ضد اسلام و مسلمانی نمیتوان حکومت را به دست آورد. از این جهت با تکیه کردن بر اصول متقن اسلام و فرمانبرداری از حکومت بغداد که مرکز عالم اسلام شرق بود به برانداختن نفوذ عرب اقدام نمودند... حکومت بنوعباس با همت ایرانیان بر سر کار آمد ولی به زودی همان قیام کنندگان اولیه که تنها آرزوشان به دست آوردن حق حاکمیت بود به خوبی درک کردند که از انتقال خلافت نه تنها به نتیجه ای نرسیدند بلکه اسلام در شوکت و اقتدار خود باقی ماند و اعراب به اسم دیگری بر آنان حکومت کردند و به استعمار سخت تری دچار گردیدند. بدون توجه به علل ناکامیهای خود خیال کردند که علت العلل همه محرومیتهای آنان مذهب اسلام است. بنابراین سعی کردند با نشر عقاید زرتشت و مانی و مزدک و مرقیون و ابن دیصان و سمینه و سایر مذاهب قبل از اسلام و ترجمه کتب علمی و فلسفی و روشن کردن اذهان توده های ایرانی بلکه بتوانند به مقصود اصلی خویش نایل آیند>.
نظام الملک درباره باطنیان مینویسد: <و باطنیان را به هر وقتی که خروج کرده اند نامی و لقبی بوده است و به هر شهری و ولایتی بدین جهت ایشان را به نامی دیگر خوانند ولیکن به معنی، همه یکی اند. به حلب و مصر: اسماعیلی خوانند. به قم و کاشان و تبرستان و سبزوار: سبعی [هفت امامی] خوانند. به بغداد و ماورالنهر و غزنین: قرمطی. به کوفه: مبارکی. به بصره: روندی و برقعی. به ری: خلفی. به گرگان: محمره. به شام: مبیضه. به مغرب: سعیدی. به لحصا و بحرین: جنابی [گناوه ای]. به اسفهان: باطنی. و ایشان خود را «تعلیمی» خوانند و مانند این. و مقصود ایشان همه ان باشد که چگونه مسلمانی را براندازند و خلق را گمراه کنند و در ضلالت اندازند>. [سیاست نامه، فصل ۴۶]
آنگونه که نظام الملک اشاره کرده، جنبشهای ایرانی با یکدیگر نامه نگاری و ارتباط داشتند اما از یک رهبری واحد و سراسری برخوردار نبودند و همین چیز، میتواند از دلایل اساسی شکستهای آنان باشد. امير «نصر بن احمد سامانی» (301 تا 331) را قرمطي و كافر مي‌دانستند. به نوشتة «نظام‌الملك» يكي از فلاسفة خراسان كه مردي متكلم و نامش «محمد نخشبي» بود: <اولا مردمان را در مذهب شيعت مي‌كشيد؛ آنگاه بتدريج در مذهب سبعيان مي‌برد... كار به جايگاهي رسيد كه نصربن احمد دعوت او را اجابت كرد و محمد نخشبي چنان مستولي گشت كه وزيرانگيز و وزيرنشان شد و پادشاه، آن كردي كه او گفتي... پس عالمان و قاضيان شهر و نواحي گرد آمدند و جمله پيش سپهسالاران لشگر شدند و گفتند: دريابيد كه مسلماني از «ماوراءالنهر» رفت و مردك «نخشبي»، پادشاه را از راه برد و «قرمطي» كرد... نوح [بن نصر] پدر را گفت: ... تو پيش سران لشگر از پادشاهي بيزار شو و مرا وليعهد كن تا من جواب ايشان بدهم و پادشاهي در خانة ما بماند... پس بند خواست و فرمود تا بر پاي پدرش نهادند و در حال به «كهن دز» بردند و محبوس كردند...در بند شربتش داد تا سران لشگر به يكبارگي از او ايمن گشتند>.
اما جنبش همچنان پایدار بود. نظام الملک با اشاره به زمان «منصور بن نوح» نواده نصرساماني نوشته است که بزرگاني چون منصور بايقرا (حاجب بزرگ)، ابوعبدالله جيهاني (دبير بارگاه)، ابومنصور عبدالرزاق (والي توس كه پشتيبان فردوسي بود): <به سپيدجامگان «فرغانه» و «خجند» و «كاسان» نامه نبشتند كه شما خروج كنيد كه مقالت ما و از آن شما، در اصل، هر دو يكي است؛ كه ما نيز خروج خواهيم كردن و در آن تدبيريم كه اول پادشاه را برگيريم و به يكديگر بپيونديم و هر ولايت كه از جيحون از اين سو است، خويشتن را صافي كنيم. آنگاه قصد خراسان كنيم>. اما براندازی فاش میشود و: <از خواص و دبيران، همه را بگرفتند و مالهاي ايشان پاك بستدند. پس همه را كشتند>. [سیاست نامه]
از نیای سامانیان روایتیست که نشانه دشواریهای اسلام گستری تا آن زمان بوده است. «القباوي» در «تاريخ بخارا» آورده كه مردم روستايي به نام «ورخشه» در پاسخ به «امير اسماعيل ساماني» كه مي‌خواست كاخ يكهزارسالة آنجا را به مسجد جامع دگرگون سازد، چنين گفتند: ــ مسجد جامع در ديه [روستاي] ما راست نيايد و روا نباشد. و نيز از پيروان مقنع (سپيدجامگان) ياد كرده كه در زمان او دعوي مسلماني مي‌كردند اما همچنان بر دين «مقنع» بودند. آنان در ولايات «كش» و «نخشب» و بعضي از روستاهاي بخارا مي‌زيستند. در ديگر گزارشهاي تاريخي آمده كه مقنع مي‌گفت که «ابومسلم» از پيامبر اسلام افضل است. او اموال مسلمانان و كشتن آنان را بر پيروانش مباح كرد. نظام الملک با اشاره به شگردهای دشمنان اسلام مینویسد: هرگاه که مجمعی سازند و یا جماعتی به هم شوند، ابتدای سخن ایشان آن باشد که بر کشتن ابومسلم صاحب الدوله دریغ خورند و پیوسته لعنت کنند بر کشنده ابومسلم و صلوات دهند بر مهدی بن فیروز پسر فاطمه دختر ابومسلم که او را کودک دانا خوانند و به تازی: فتی العالم... و خویشتن را به راستگویی و زاهدی و پرهیزکاری و به محبت آل رسول، به مردمان بنمایند تا مردم را صید کنند. چون قوت گرفتند و مردم به دست آوردند، در آن کوشند که امت محمد را و دین محمد را علیه السلام براندازند و به زیان آرند.[سیاست نامه، فصل ۴۷]
نظام الملک در جایی دیگر درباره هم میهنانش که با سلجوقیان و عباسیان دشمن بودند، مینویسد: <اکنون اگر نعوذبالله هیچگونه این دولت قاهره را آسمانی آسیبی رسد این سگان از نهفتها بیرون آیند و بر این دولت خروج کنند و دعوی شیعت کنند. و قوت و مدد ایشان بیشتر، از روافض و خرم دینان باشند و هرچه ممکن گردد از شر و فساد و قتل و بدعت، هیچ باقی نگزارند. به قول، دعوت مسلمانی کنند ولیکن به معنی، فعل کافران دارند. باطن ایشان برخلاف ظاهر باشد و قول به خلاف عمل. و دین محمد را علیه السلام هیچ دشمنی بدتر از ایشان نیست و ملک خداوند را هیچ خصمی از ایشان شومتر و به نفرینتر نیست. و کسان هستند که امروز در این دولت قربتی دارند و سر از گریبان شیعت بیرون کرده اند، از این قومند و در سرّ، کار ایشان میسازند و قوت میدهند و دعوت میکنند و خداوند عالم را بر آن میدارند که خانه خلفای بنی عباس را براندازد...>. [سیاست نامه، فصل ۴۳]

۱۳۸۸/۰۴/۱۷

سرود شیروخورشید




به یاد پسر شمشیر: نادرشاه کبیر
که در سیاهی تاریخ ایران، درخشان شد و روس و انگلیس و عثمانی را لرزانید
(امید عطایی فرد)
درفش میهنم، چو رفته بر باد / کشور ما شده به دام بیداد
افسر شهسوار، برفته از یاد / فره ی میهنم، بگشته فریاد
شیروخورشید من / جام جمشید من / گم گشته ی وطن / برگرد به ایران (۲ بار)
پرچم پادشاه / گشته است بی پناه / نقش اهریمنان / بر جای کیان
شیر ایران زمین / برخیز و از کمین / برفکن تازیان / ز خاک آریان
ایران باز سبز میشود / دلها سپید همچو ابر / سرخی ی روی درفش / چون خون بابک
خورشید زرین ما / بار دگر میتابد / شب سیه میرود/ خوانَد چکاوک
تخت خسروانه ها / بدون بهانه ها / میشود پرشور و شیدا
میروید جوانه ها / میکشد زبانه ها / آتش ِ اهورِ زیبا
پرچم پادشاه / گشته است بی پناه / نقش اهریمنان / بر جای کیان
شیر ایران زمین / برخیز و از کمین / برفکن تازیان / ز خاک آریان
(این تصنیف بر وزن و آهنگ «گل گلدون من» سروده شده است)

۱۳۸۸/۰۴/۱۴

حافظ مهرآیین (۴۵)


{م.ص. نظمی افشار}
شراب، مي، باده (ب)
اقبال لاهوري فرموده است:
ساقيا بر جگرم شعلة نمناك انداز/دگر آشوبِ قيامت به كفِ خاك انداز
اوبه يك دانة گندم به زمينم انداخت/تو به يك جرعة آب آنسويِ افلاك انداز
عشق را بادة مرد افكنِ پر زور بده/لايِ اين باده به پيمانة ادراك انداز
(غزل شمارة 158)
دي پيرِ مي فروش كه ذكرش به خير باد/گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد
گفتم به باد مي‌دهدم باده نام و ننگ/گفتا قبول كن سخن و هر چه باد باد
حافظ گرت ز پند حكيمان ملالت است/كوته كنيم قصه كه عمرت دراز باد
(غزل شمارة 164)
صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد/ورنه انديشة اين كار فراموشش باد
آنكه يك جرعه مي از دست تواند دادن/دست با شاهدِ مقصود در آغوشش باد
(غزل شمارة 172)
بيا بيا كه زماني ز مي خراب شويم/مگر رسيم به گنجي در اين خراب آباد
(غزل شمارة 181)
برو معالجة خود كن اي نصيحت گو/ شراب و شاهدِ شيرين كرا زياني داد
اختراع شراب را به جمشيد نسبت داده‌اند، چنانچه در نوروزنامة خيام آمده است، هما (پرندة خجسته) دانة تاك را از بهشت آورده و به شاهي كه ‌او را از گزند مار رها كرده بود، ارمغان كرده است. اينكه در ادبيات فارسي پس از اسلام باز از باده اين همه ستايش شده است يكي به واسطة پيشينة دراز باده در ايران باستان است و ديگري واكنشِ سختگيري‌هاي برخي از ارباب مذهب. انواع شراب‌هايي كه در دوره‌هاي تاريخي در ايران ساخته مي‌شده، عبارتند از:
1) باذج) هر گونه نوشابة مستي‌آور را به اين نام خوانده‌اند. اين واژة شكل عربي شدة پهلويِ ”بادگ“ است كه امروزه آنرا باده مي‌گوييم.
2) مسطار = اين واژه به شكلِ ”مصطار“ نيز ضبط شده است و به معني هر گونه مسكر بكار مي‌رفته. بنظر مي‌رسد اصل آن “مستي‌آور“ باشد.
3) اسفنط = يك گونه شراب اسفندزده و خوشبو.
4) مزه = شراب دو مزه، تلخ و شيرين.
5) كميت = شراب سرخ كه از سرخي به سياهي زند.
6) شراب = برخي زبان‌شناسان واژة شراب را فارسي دانسته‌اند. از ريشة (شر-چر) و (آب) به معني عصاره.
7) جريال = شراب سرخ، اين واژه به شكلِ ”جريان“ نيز به كار رفته است.
8) زرجون = شرابِ زرد، شكل فارسي اين واژه زرگون است.
9) ميبه = شرابِ گلابي، شكل فارسي واژه”مي‌آبه“ است.
10) سابري = يك گونه شراب منسوب به شهرِ شابور در فارس.
11) خسرواني = شرابِ شاهانه.
12) نبيذ = آب انگور، شراب كم زور.
13) بوزه = باده‌اي كه از جو و ذرت گرفته مي‌شد.
14) مي‌بختج = شرابي كه مي‌پختند و سفت مي‌كردند و در پزشكي به كار مي‌رفت. شكل پهلوي واژه ”مي‌پختگ“ است.
(هنر خوراك‌پزي در ايران باستان، ص 108)
(غزل شمارة 208)
بيار باده و اول به دستِ حافظ ده/به شرطِ آنكه ز مجلس سخن برون نرود
(غزل شمارة 216)
طبيبِ عشق منم باده ده كه اين معجون/فراغت آرد و انديشة ‌خطا ببرد
(غزل شمارة 220)
مجلسِ ُانس و بهار و بحثِ شعر اندر ميان
جامِ مي نگرفتن از جانان گرانجاني بُوَد
دي عزيزي گفت حافظ مي‌خورد پنهان شراب
اي عزيزِ من نه عيب آن به كه پنهاني بود
(غزل شمارة 221)
صوفيِ مجنون كه دي، جام و قدح مي‌شكست
دوش به يك جرعه مي، عاقل و فرزانه شد
(غزل شمارة 234)
غمِ دنياي دني چند خوري باده بخور/ حيف باشد دلِ دانا كه مشوش باشد
خاقاني شرواني سروده است:
مي عاشق آسا زرد به، همرنگِ اهلِ درد به
درد صفا پرورد به، تلخِ شكر بار آمده
خورشيدِ رخشان‌است‌مي، زان زرد و لرزان‌است‌مي
جوجو همه‌جان‌است‌مي، فعلش‌به‌خروار آمده
آن خامِ خم پرورد كو، آن شاهدِ رخ زرد كو
آن عيسيِ هر درد كو، ترياقِ بيمار آمده
مي آفتابِ زر فشان، جام بلورش آسمان
مشرق كف ساقيش دان، مغرب لبِ يار آمده
[بيت آخر كشف‌الاسرار است: مي = خورشيد، جام = آسمان، مشرق = كفِ ساقي، مغرب = لبِ يار]
خاقاني در جاي ديگر مي‌فرمايد:
چار چيز است خوش آمد دلِ خاقاني را
گر ظريفي و معاشر مده اين چار ز دست
مال پاشيدن و پوشيدن اسرار كسان
باده نوشيدن و بوسيدن معشوقة مست

۱۳۸۸/۰۴/۱۱

ایران. اسلام. عرب (۱۰)


پیشگوییها و پیشداوریها (۱)
 ای رسول به اعرابی که تخلف کردند بگو به زودی برای جنگ با قومی شجاع و نیرومند دعوت میشوید. [سوره فتح، آیه۱۶]
در روایات آمده که در جنگ خندق هنگام کندن سخره ای سه بار برقی جهید. رسول اسلام تکبیر گفت. سلمان در این باره پرسید و رسول پاسخ داد: <قصرهای پادشاهان ایران و حیره با برق اول روشن شد و جبرییل امین به من گفت که دین من به آنان خواهد رسید. برق دوم قصرهای شام و روم را روشن نمود. و برق سوم روشن شدن قصرهای صنعا خواهد بود>.
در شاهنامه آمده که اردشیربابکان برای پسرش اینگونه پیشگویی کرده بود که پس از او:
براین بگزرد سالیان پانسد - شما را بزرگی به پایان رسد
بپیچد سر از عهد فرزند تو – هم انکس که باشد ز پیوند تو
ز رای و ز دانش به یکسو شوند – همان پند دانندگان نشنوند
بگردند یکسر ز عهد و وفا – به بیداد یازند و جور و جفا
جهان تنگ دارند بر زیردست – بر ایشان شود خوار یزدان پرست
بپوشند پیراهن بدتنی – ببالند با کیش اهرمنی
گشاده شود هر چه ما بسته ایم – بیالاید آن دین که ما شسته ایم
تبه گردد این پند و اندرز من – به ویرانی آرد رخ این مرز من
پیش از اینها در پیشگوییهای جاماسپ و بهمن یشت نیز به یورش تازیان اشاره شده بود. پس از فروپاشی ساسانیان، گهگاه در پاره ای نوشتارها با این نکته روبرو میشویم که اسلام گرایان گمان داشتند سرزمین ایران تا ابد در دست اعراب مسلمان باقی میماند. گردیزی در تاریخ خود (زین الاخبار) آورده: <پس مسلمانان ایرانشهر بگرفتند و تا بدین غایت ایشان دارند و تا قیامت ایشان خواهند داشت>. در آثارالباقیه این روایت مشکوک آمده که: <پیغمبر ما مردم را از قیام قیامت ترسانده و گفته است که دین او بر همه دینها چیره میشود و حکومت در عرب تا صبح روز واپسین متصل خواهد ماند>.
اما در جبهه مقابل این جنگ روانی: <جمعی از دشمنان اسلام چون نتوانستند آشکارا به مخالفت با این دین بپردازند، پیامبران را در ظاهر تصدیق کرده ولی در باطن منکر شدند و زمانی که به اصلاح دین میکوشیدند در حقیقت پی افساد و تخریب آن بوده اند مانند «احمد بن طیب سرخسی» که مشهورترین افراد زمان خویش در کفر و الحاد بود... آنان که امید داشتند دولت و حکومت از عرب برگردد و کیش اسلام مبدل گردد از او پیروی کردند و این مرد در دل و جان مردم ضعیف النفس و ساده لوح اوهام باطله ای کاشت... کاش میدانستم که سرخسی که کتب و مقالاتی در باز کردن مشت حیله گران نوشته و مقصودش پیغمبران است، چگونه به آیات قرآن استشهاد میکند و او در نوشته های خود انبیا را مسخره کرده و به اوصافی آنان را توصیف کرده که بری از آنند>. [آثارالباقیه]
به نوشته ابوریحان بیرونی، منجم یاد شده با یک رشته محاسبات اخترشناسی پیشگویی کرده بود که پس از ششسدونودوسه سال خلافت اسلامی سرنگون میشود. بیرونی همچنین با اشاره به اخترشناس دیگری به نام «ابوعبدالله عدی» که بسیار تعصب مجوسیت داشت، آورده که او زمان زیادی خروج قائم را منتظر بود و در کتابش نوشته است: <مردی خروج خواهد کرد که دولت مجوسیت را بازگشت دهد و به همه روی زمین مستولی و چیره خواهد شد و ملک عرب و دیگر امم را از میان خواهد برد و مردم را به یک دین و یک مسلک جمع آوری خواهد نمود>.
ما با بسی پیشگویی در روایات پهلوی و پارسی درباره سقوط تازیان روبرو هستیم که پیشداوریهای عرب گرایان را درباره حکومت ابدیشان خنثا میکرد. در «مقدمه ابن خلدون» آمده که بزرگمهر به انوشیروان گفته بود چهل و پنج سال پس از پادشاهی او ایران به دست عرب می افتد و هزار و شست سال دوام خواهد داشت؛ مانند این پیشگویی را الیوس برای خسروپرویز نمود. بسیار جالب است که این هزاره را میتوان از فروپاشی ساسانیان تا فراز آمدن صفویان و تشکیل دوباره کشور واحد ایران برابری داد. همچنین توفیل رومی مورخ زمان امویان پیشبینی کرده بود که دولت اسلام نهسدوشست سال باقی خواهد ماند. ذوبان پیشگوی زابلی نیز به مامون از فروپاشی اقتدار خلافت عباسی آگاهی داده بود. کمتر از یک سده پس از یورش عرب، موبد «فرنبغ دادگي» پیشگویی کرد: در دین [کتاب اوستا] گوید که دش پادشایی [حکومت دشمنانه] ایشان به سر خواهد رسید. گروهی آیند سرخ نشان و سرخ درفش؛ پارس و روستاهای ایرانشهر را تا به بابل گیرند و این تازیان را نزار کنند... از آن پس هیون و ترک به بس شمار و بس درفش در ایرانشهر بتازند. این ایرانشهر آبادان خوشبوی را ویران کنند و بس دوده آزادان را بیاشوبند... از سوي كابلستان يكي آيد كه فره‌اش از دودمان بغان است و او را «كي‌بهرام» ‌خوانند. همه مردم با او شوند و به هندوستان و نيز روم و تركستان، همه سو پادشاهي كند. همة بدگرايندگان را بردارد و دين زرتشت را برپا سازد. [بن‌دهش، بخش هجدهم]
در قصيده‌اي پهلوي آمده است: <كي باشد كه پيكي آيد از هندوستان كه رسيد آن شاه بهرام از دودمان كيان كه فيل هست هزار و سراسر دارد فيلبان كه آراسته درفش دارد به آيين خسروان پيش لشگر برند به سپاه سرداران مردي گسيل بايد كردن زيرك ترجمان كه شود و بگويد به هندوان كه ما چه ديديم از دشت تازيان با يكي گروه دين نزار كردند و برفت شاهنشاهي ما از چيز ايشان چون ديوان دين دارند؛ چون سگان خورند نان بستاندند پادشاهي از خسروان نه به هنر نه به مردي به افسوس و ريشخند گيرند به ستم از مردمان،زن و خواسته‌هاي شيرين، باغ و بوستان جزيه برنهادند و بخش كردند بر سران با عسلي خواستند ساو گران بنگر كه چند بد افكند آن دروغ به اين جهان كه نيست بدتر از او اندر جهان از ما بيايد آن شاه بهرام ورجاوند از دوده كيان بياوريم كين تازيان،چونان رستم كه آورد يكسدكين سياوشان نيز مزگتها را فرود آوريم برنشانيم آتشها بتكده‌ها را بركنيم و پاك كنيم از جهان، تا ناپديد شوند دروغ‌زادگان از اين جهان>.
آیا «کی بهرام ورجاوند» همان «بهرام گناوه ای قرمطی» بود؟ افتخارزاده با اشاره به اینکه در کتاب الفهرست از زیدان (محمدبن حسین، از اشراف ایرانی محله کرخ بغداد) به عنوان شعوبی بسیار افراطی ضد اسلام یاد شده، مینویسد: < عقاید باستانی ایران را با زبان فلسفی در تاویلات کلامی اسماعیلیه گنجانید و اذهان بسیاری را متوجه خود ساخت. هم او بود که قاطعانه شایع کرد حرکت کواکب و سیارات خبر از پایان حیات سیاسی – مذهبی اسلام و بازگشت دین و دولت ایرانی میدهند؛ و اظهار امیدواری مینمود که او عامل و باعث این نقل و انتقال باشد>.