۱۴۰۳/۰۶/۰۶

رشن یشت

.

رشن یشت

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

.

ستایش به داور که رشن است خدای / به پردیس ِ پاکان هم او رهنمای

ترازوی «داد»ش نه بیش ُ نه کاست / درست است ُ نیک است ُ جوینده راست

بسنجد سراسر به آنچه گزشت / بداند یکایک همه سرگزشت

که با «مهر» ُ «اشتاد» نشیند به «پل» / به پیشواز ِ پاکان، به ناز ُ به گل

«پل ِ چین‌وَد» بچید مردمان / به دوزخ، به برزخ، به گرّودمان

به گیتی چو دادآوری است به رشن / نیایش به شایستگی اش به جشن

که بی خواب است آن مینوی راستی / پدافند گیتی زِ هَر کاستی 

به هر آفریده، به هر مردمان / نه باید ز دیوان، گزند ُ زیان

که رشن ایزدِ راست، اندر سَخُن / به مردم بخواهد ز بیخ ُ ز بن

پشیمان ُ پاکیزه از هر گناه / به رشن است ستمدیده را در پناه

روان را به آمارِ نیکی-بدی / کدامین به مردم چو رهبر بُدی

به گیتی هرآنکس کند داوری / به کژّی نه باشد به رشن، یاوری

که داور چو باشد به رای ِ دروغ / ز ایزد نه باشد نه جای ُ فروغ

گلایه بگوید خجسته «سروش» / که گیتی ز تنگی برآید به جوش

مباشد مرا هم به مهمانی اش / هرآنجا که راستش نه تو دانی اش

میان ِ همه ایزدان-مینُوی / به امشاسپندان، به رشن است نُوی 

به راستاترین ایزدش برده راز / به آیین ِ پیشکش، ز راه ِ نیاز

به نام ِ دلیرانه ی ایزدان / که مردم رهانَد ز دست بَدان

ز مرگ ُ ز بیماری ُ جادوان / پری ُ دروغ ُ ستمکارگان

درفشی که دشمن، برافراخته / به تیغ ِ درخشنده اش آخته

سپاهی توگفتی همه گرگ ُ مار / که در خون ریختن ندارد شمار

تو یاری، تو ای رشن ِ راستی-سرشت / تو پاک ُ سپندی ُ مینو-بهشت

تو داناترین ُ تو بیناترین / فراسوترین را شناساترین

براندازی دزدان، تو بهتر همه / چه از مردمان ُ چه بهر ِ رمه

تو را یاوری است به آزادگی / ز ما گر نه باشی به آزردگی

{سروده ی امید عطایی فرد}

رام یشت


رام یشت


سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

.


{۱}

به خشنودی ِ آن زبردست-خدای / تو آن دیده بان ِ همگان، ستای

چو پاداش ُ آشتی که پیروزگرست / که آب ُ بغان را ستایشگرست

به خانه، تو «اندَر-وایو» را بخوان / به یاری ِ دارنده ی خانمان

چه «رام» ُ چه «اندر وایو» هم بنام / چو باد ُ سپهر ُ هوا را کنام

همان «رَد» که زوهری چو پیشکش کند / به یکباره دشمن به ریزش کند

یکایک نگر بر کیان ُ یلان / چه سان‌اند ستاینده اندر میان

به تخت ُ به بالش، به گستردنی / به زرّین، سراسر بیاکندنی

بگسترده «بَرسَم» هم اندر زمان / فرابرده دستان، سوی آسمان

که «وایو» به کیهان چو فرمانروا / به ایشان برآورده کامش روا

نخستین اهورا بکردش بسیج / کران ِ «دائیتی» به «ایران ِ ویج»

که: «اندروایو» ایزدِ چیره دست / به من ده چنین کامیابی به دست

شکاننده ی داده ی اهرمن / که پایم همه آفریده ز من.

به یاری ز وایوِ کیهان-خدیو / اهورا به چیره، به «دیوان‌ ِ دیو»

به سنگی که سر سایدش آسمان / توگفتی سپهرست چو آهن، دمان

بیامد به دامان ِ البرزکوه / چو «هوشنگ پیشدادی» ِ پرشکوه

بخواهم ز دیوان ِ «مازَندَری» / دروغان ِ «وَرنَ» به پیش اندری

دوسوم ازیشان بَرَم از میان / به یارای ایزد، به فرّ کیان.

شد آن شاه پیش‌داده ی آتشین / ز ایزد به پیروزی ُ آفرین

زیناوَند چو «تهمورس» دیوبند / بگفتش که: اهرمن آرم به بند

به پیکر بسازم ورا همچو اسپ / به سی سال بتازم چو آذرگُشَسپ

دو سوی زمین را بکاوم همی / پری، دیو ُ جادو بکوبم همی.

پس آنگه به تهم ُ به نیروی «رام» / به تهمورس آمد سراسر به کام

به پای بلند-کوهِ رخشنده‌گر / توگفتی سراسر به زرّ است «هوگر»

نیایش ز «جمشید» نیکورمه: / بخواهم به کامم میان ِ همه

که باشم به فرّه، همان برترین / به چهره چو خورشیدِ زیباترین

همم شهریاری نه باشد به مرگ / چه جاندار ُ آب ُ چه مردم، چه برگ

نه خشکد گیاه ُ نه کاهد خوراک / نه رشکی که دیوش برآرد به خاک.

چنان شد به شاهی ِ جمّ ِ دلیر / نه سرما، نه گرما، نه مرگ ُ نه پیر

به «کوی-رینتَ» آن جای پر ترس ُ باک / بگفتا سه پوزه همان «اژدهاک»

که: وایو به من هم تو ارزانی دار / که هر هفت کشور به مرگ ُ به دار

ز مردم، تهی ُ به دیوان، مهی / به زوهر ُ نیازم، نمای‌ام رهی.

نه دادش به کامش همان آرزو / چو دیدش ستمهای سختش ازو

به «وَرنَ» که چار است به گوشه، زمین / «فریدون» که بودش پدر «آبتین»

به چاره چنین جُست از آن ایزدش / که چیره چگونه به اژدر زدش

سه پوزه، سه کله، همان اژدهاک / به شش چشم ِ او شد همی تیره خاک

به زور ُ دروغ ُ ستم، بدترین / به آسیب ُ دیوانگیِ برترین

نیامد ز اهرمن آن بی بها / دگر دیو ِ پرهول چو آن اژدها

به چنگ اندرش هم دو بانوی پاک / یکی «سنگهَواک» ُ دگر «ارنَواک»

بخواهم رهانم از آن اژدها / که همسر بدارم به ایشان بها

نگهبان ُ شایسته ی خاندان / برازنده افزایش ِ دودمان.

فریدون فکندش به نیروی «رام» / جهان شد ازو هم به شادی ُ رام

دگر هم ز «گرشسپ» نیک ِ زرنگ / به گود اندر ِ آبشار ِ «ارَنگ»

نیایش برامد که: رام ایزدا / به کین ِ برادر، تو دشمن زدا

که «اوروَخ‌شیه» آن یل ِ پهلوان / ز «هیتسپ» ِ دیو شد به مرگ ِ نوان

به خون برادر چو «هیتسپ» کـُشم / تن‌اش را به گردونه ی خود کِشم

همان سان که کشتم چو «گـَندَرو» ِ آب / همان دیو ِ آبی که گشتش به خواب

چو «اَشتی‌گفی» ُ چو «اَئوگـَفی» / چنان چون بگشتند بسان کفی.

به گرشسپ بگشتش به جنگاوری / که نیکو ز «رام» است به هر داوری

دگر دیو که نامش چو «اَوَّروَسار» / به جنگل، به بیشه بگشت خاکسار

ز ایزد بیابد همانا نوید / نه جنگش به جنگل که خوانی «سپید»

نهان ُ گریزان ز شاه کیان / همان جنگل ُ جنگ ایرانیان

به کامش ندادش خداوندِ «رام» / که «کیخسرو»، پیروز ُ دستش به جام

«هوتَوسا» که «نوذر» بُدش خاندان / فراوان برادر، شه بانوان

ستایش به رام-ایزدِ دیو-روب: / پزیرفته باشم گرامی ُ خوب

به نزد شهنشاه ایران زمین / «به ویشتسپ کی» باشدم آفرین.

بگردید ز بخت نکویش روان / ز «رام»‌اش به آن بانو بانوان

به بالین ُ بستر، به تخت ِ‌ زرین / ز دوشیزگان برشده آفرین

که: راما، به دفتر چه داری نوشت؟ / که خواهیم ز تو بهترین سرنوشت

همان شوهران ِ برومند، جوان / به رفتار ِ نیک ُ همه خوش‌زبان

ز ما و ز ایشان درآید پدید / چو فرزند دانا چو ایشان که دید

به هوش ُ خرد هم به نیکی سخُن / همه زندگیمان نه آید به بُن.

شنید ُ بشد رام به شوریدگان / به رامش بشویید چو دوشیزگان

{۲}

بگفتا به زرتشت خدای هوا: / نکویی به مزدا بدارم روا

از آن رو نکوکار نام من است / همه ایزدان را به کام من است

دگر چون به «اندر» بپیوسته «وای» / گزارش به نامم چو فرمانروای

که من بر دو مینوی دیو ُ خدیو / برانم به گردونه ی پُرغریو

همانم چو جوینده و ُ چیره ام / به هر آفریده همی خیره ام

به گیتی نه دیو ُ نه هم مردمان / به من بر، زیان را ندارد توان 

منم «رام» و «وایو ِ اندر» خدای / که جاوید باشم به گاه ُ به جای

همان آفریده که دارد دو بُن / ز دیو ُ خدیو آیدش در سخُن

به نیرو، زِ هَر آفریده، سَرَم / ز دیو ُ ز مردم همی برترم

تو بشنو که چند است همی نام من / که بر تو نمایم همه کام من

که پیشتاز ُ هم من به پی اندرم / که یابنده-فرّه، «وایو اندر»ام

شتابان ترین ُ دلاورترین / به سختی ُ نیرو بسی برترین

ستیزنده-دیو ُ ستیزه شکن / دگر هم به یکباره دشمن‌شکن

برانگیخته خیزابه ی پُرخروش / زبانه کشیده به هر جنب ُ جوش

فرهمندترین ُ دگر نیزه‌ور / که تیز ُ درازست ُ هم دیده‌ور

تو زرتشت، بخوان این همه نام را / چو دشمن بخواهد ز خون، جام را

دو کشور به پیکارِ هم، پیشه‌ور / رده برکشیده همه کینه‌ور

سواران ِ تازنده، گردونه‌ران / دونده وَ جویای جنگ ِ گران

دگر آن دروغین چو آموزگار / چو آزوَر، دهش را ندارد به کار

بخوان تو یکایک همه نام ِ«رام» / که دشمن ببندی به اسپ ُ لگام

ندارد چو باور به آیین ِ من / ستیزنده سازد همه اهرمن

هرآنکس گراید به آن «وای ِ نیک» / نیایش نماید به آوای نیک

اگر جای پست است ُ پوشیدگی / هزارست به لایه همان تیرگی

شتابم به سویش چو رام ایزدم / زبردست ُ چیره، بدی را زدم.

بگفتش زراتشت: خداوند رام / نیاز ُ نیایش به آیین، کدام؟

به پیشکش چه آرم تو را پیشگاه / که شاهانه آیی بدین جایگاه

شتابان، کمر بر میان، استوار / به گام ِ بلند ُ سپر، سینه‌وار

به چشمان ِ بیدار ُ ناخفته ات / به تن هم توانهای ناگفته ات.

بگفتا که: ایزد، سپیده دمان / به آیین ِ بَرسَم، به روشن-زمان

ستایش چنان کن که اندر سزاست / به دیوان ُ جادو، همه ناسزاست

تبهگر چه دیو ُ چه دیوان‌پرست / نه یازند به تو مردِ یزدان‌پرست

بگویم ز منثَر که مزدا بداد / بدارد همان فرّ ُ درمان ُ داد.

بگفتش زراتشت چنین مانثرا / که: ای ایزدا من ستایم تو را

دلیری ُ چالاکی ات برترین / به تاج ُ به توق ُ گردون، زرین

هَم‌ات چرخ ِ زرّین ُ افزار ِ رزم / کمربسته وُ کفش ُ موزه به بزم

درود ُ ستایش هرآنچت به پند / تویی دیده بانی به مینو سپند

{۳}

تو «رام» را همان «وایو نیک» خوان / چو افزار «زروان» همانا زمان

که بخشنده رامش به جان ُ سرشت / گزرساز ِ پاکان به سوی بهشت

که چرخان ِ گردون کِشد چون سمند / چه «مینوی انگر» چه «مینوسپند»

سپاه ِ خدایان، سپهبد چو رام / زمانه به اهرمن آرد چو دام

چنین است کردار ُ کار زمان / که تا آفرینش بُدش بیکران

سپس با کران بوده تا رستخیز / که اهرمن افکنده اندر ستیز

دوباره به فرجام ِ کارِ جهان / شود بیکرانه، بگردد جوان

سپهدار ِ یزدان که رام ایزدست / به رنگینه بس جامه دارد به دست

به زرین ُ سیمینه پیراهنش / که دشمن بکوبد به هر جوشنش

چنینست به ارتش همی جامه را / که پیگرد دشمن بُود کامه را

ز وایو شگفتی به کار است ُ زیب / که دارد دو مینو به دوشش شکیب

همان آفریده ز مزدااهور / همان اهرمن-داده های به زور

چو پیکار ِ نیکی-بدی سر گرفت / فزایش، دهشهای مزدا گرفت

برافکند و برکند ز اهریمنی / که بیشی به پاکی، نه آن ریمنی

«سروش» ُ «ورهرام» ورا یاورند / که پاکان به سوی بهشتش بَرَند

مگر آن بزهگر ابا «وای بد» / که بُرده به دوزخ، بِدان جای بد

گنهکار ُ ناپاک ُ تیره روان / پریشان چو بگسست تن‌اش از روان

ببوید ز بادی که گند ُ پلشت / به اندوهِ آن است به گیتی بکِشت

دگر هم ز برزخ چو یاد آوری / به مرز دو وایو، بُود داوری


< سروده ی امید عطایی فرد<



۱۴۰۳/۰۶/۰۴

زروان یشت


زروان یشت

سرایش هیربد سوشیانت مزیسنا

.

{۱}

به نام خداوندگار زمان / که «زروان» بُود نام آن بیکران

که دیرینتر از هرچه دیرینه‌گان / بغان ُ جهان ُ همان بندگان

مگر آن خدایی که گیتی بداد / اهورای مزدای با رای ُ داد

چو زروان ندارد سرآغاز ُ بُن / نه پایان پزیرد چه و ُ چند ُ چون

به هستی ُ نیستی، به یکسان بها / چو سنگ ُ گیا، مردم ُ اژدها

زمان را کناره وُ بالا وُ بُن / نه‌گنجد هماره، نه اندر سخن

هر آنکس که دارد خرد در زمان / نه گوید کجا بود ُ آمد زمان

اگرچه به زروان، بزرگی به کار / نه شاید که خوانندْش آفَردِگار

نه بوده ازو آفرینندگی / نگشت آفرینش، همان زندگی

اهورای مزدا جهان آفرید / به یاری ِ زروان، سراسر پدید

زمان ُ زمانه، همان روزگار / که دین را ازویست چو آموزگار

از آن، پیشه ور را درآموختن / به راستی، درستی، همی دوختن

نه‌خوانیم گزر کردن روز ُ شب / به نام زمان، روزگاران به لب

نه بودی شبانروز ُ بودی زمان / نه خورشید ُ ماه ُ همان آسمان

زمان را، زبرتر ز هر دو جهان / ز اورمزد ُ اهرمن آوردگان

به انجام نه باشد رهایی ازو / نه جاوید مانَد به ما آرزو

که زروان به دور از تباهی ُ مرگ / نه باشد نیازش به آب ُ به برگ

نه پیری ُ درد ُ نه فرسایش‌اش / نه شاید ستادن ز آسایش‌اش

که پویاترین است ُ جویاترین / به یابندگی اش همان برترین

نمانَد ز خویشکاری اش یک زمان / همان داوری را نیاز است زمان

ازویست که خانمان ِ آراسته / شکسته وُ افکنده وُ کاسته

یلان را نه یارای رزم ُ ستیز / که میرنده از او، نه دارد گریز

اگرچه برآرد همی بال ُ پر / به بالا سپهرش نه باشد سپر

دگرچه بکاود زمین را به چاه / به ژرفای خاک ُ نه اندر به راه

و یا زیرِ سردابه ی چشمه ها / نهانی ز هر دیده وُ چشمها

زمانه به زروان، به سود ُ زیان / چه کوهی ُ دشتی، چه با آبزیان

ز زروان فروزد فرازنده راز / به پایان، نه پیدا برازنده باز

پراکنده کاه ُ ره ِ کهکشان / به هر چیز ُ ناچیز، چو دامن کشان

شگفتی بپیوسته ژرف ُ شگرف / زمان ُ‌زمین ُ گدازیده برف

تو زروان بدانی گرانتر ز زر / نمایان به «سیمرغ» ُ هم «زال زر»

نه دارد زمان، خان ُ جان، بیگمان / سرایی چه دور ُ چه نزدیکمان

به هر گاه ُ هر سو، درون ُ برون / نهفته زمان را همیشه کنون

زمان چون نباشد جهان هم مباد / نه خاک ُ نه آتش، نه آب ُ نه باد

جهان چون نه باشد، زمان است به پای / همیشه ببود ُ بباشد به جای

{۲}

بدانگه که اهرمن آمد به جنگ / اهورا بسازید «زمان ِ درنگ»

سه‌پنج ساله برنا وُ روشن به تن / بلند ُ سپید چشم ُ هم تهمتن

به نیرو، «زمان درنگی خدای» / هنر هست، نه باشد ستم را به رای

همان تا فرشگرد همی بگزرد / به ایزد، شتابان جهان، بِسپَرَد

درازا وُ کوتاهی اش در منش / به فرّاخی ُ خواری ُ سرزنش

چه کوته بباشد به شادکامگان / چه دور ُ درازست به بیچارگان

خدایی به مزدا هنوزش نه بود / که زروان به همراه او تار ُ‌پود

بدانگه اهورا چو دادار شد / که مینو وُ گیتی ازو داده شد

اهورا به زروان چو همبسته بود / «درنگی زمان» هم، دهش را ببود

چه کار ُ چه پیکار، چه جنگ ُ گریز / «زمان ِ کرانمند» دهد رستخیز

زمانی که دارد کران ُ درنگ / بُن ِ آفرینش بُود پُر ز رنگ

بریده زمانی، نه پایندگی / به پایان رسد اندرآن، زندگی

انوشه و جاوید، به زروان بُود / که بی مرگی در بی کرانی شود

پژوهنده داند که در بیکران / توانا وُ دانا به بند ِ زمان

نمیشد به هستی، زمان، بیکران / چنانکه به گیتی نیازست کران

چو دارد سرآغاز ُ فرجام کار / زمانه بباید ببست روزگار

یکایک بگشته به هم جانشین / نباشد همه، همزمان، همنشین

به هر آفریده چو باشد زمان / سرآید به فرجام ُ میرد به جان

اهورای مزدا زمان را بُرید / شگفتی به گیتی چنین، کس ندید

بیامد زمانی پدید از زمان / بریده زمانی از آن بیکران

که خوانند چنین آفرینش به رای / همان نو-زمان را به «دیرنگ-خدای»

که تنها به هستی، چنین چاره بود / که دیوَش بدین دام ُ آواره بود

اگر این زمانه، نه خُرد ُ نه ریز / نمیشد به پایان همان رستخیز

که گیتی ز اهرمنان، پاک باد / نمانَد بدی اندرین خاک ُ باد

دوباره به پایان ِ کارِ جهان / یگانه بگردد زمان با زمان

{۳}

هماورد ُ دشمن به مزدا چو بود / همان اهرمن ک‌او به آتش چو دود

اهورا بگفتا به زروان-خدای: / تویی یاورم هم به نیکی ُ رای

ببایست بسازم ز تو در میان / کرانه به بَربَستگی در زمان

که آغاز ُ پایان ِ آن در پدید / ز گیتی کنم اهرمن ناپدید

هزاره به نـُه را به پیمان کنم / که دیوانه دیو ررا پشیمان کنم

مرا آفرینش، فزایش تو راست / ز تو اهرمن را بباید بکاست.

چو زروان بدانست سرانجام ِ کار / چه سان اهرمن را بگردد ز کار

فرا داده سویش یکی کالبُد / کزآن مایه ی پست ِ دیوان ببُد

سیاهی ُ پستی ُ خاکستری / که سوزنده بودی چنان بستری

بسان وزغ بود ُ پوستش ز آز / ز نیروی زروان بپیوسته راز

بگفتش که: افزار ِ تو اهرمن / همینست به آغاز ِ گیتی ز من

پس از آفرینش که شد نُه‌هزار / همان دیو «آز»ت کند خوار ُ زار

که پیمان به پایان رسد در زمان / اهورا، تو را، من خدای زمان

{۴}

همان بخت مردم ز مینو بوُد / گزیده کنشها به گیتی رَوَد

به اندازه وُ بینش ِ مردمان / بریده وُ دوخته از آن مینوان

شمارش نباشد به هنجارشان / فراز ُ فرودست دگر، گونه شان

زمین را چو پیمانه هستش تراز / پژوهنده بیند به ابزار ُ راز

که هنجار ِ مینو، همه بر دو است / یکی «چیز» ُ دیگر همان «نیرو» است

پژوهش نه شاید به اندازه شان / همه نیروان ُ همه مایه شان

بدانگه که اهرمن آمد چو دَد / زمان شد دو رشته، به نیک ُ به بد

نگه کن به مینو وُ گیتی که بخت / چگونه برآید به تخت ُ به رَخت

یکایک به هر پایه آید فرود / ز «مینوسپنتا» به «وایو» چو رود

که وایو تو کیهان بدانی همی / به نیک ُ بَدَش هم بخوانی همی

چو باشد کرانش فروزنده-مرز / تو «وای نکو» خوان ز یزدان به ارز

درآن مرز ِ دیگر، چو «وای بد» است / که همسایه با اهرمن او شدست

ز «نیکو وَیو» هم به نیک اختری / که بخت ُ زمانه ازو بهتری

مگر آنچه ریسنده اش اهرمن / خلانیده خارَش به جای سمن

به بخت ُ زمانه، به پیش است جهان / به فرمان زروان، خدای زمان

به هرکس هرآنچه که بایست، شود / به سویش همان گونه هم میرود

چنانکه ز پیشینیان، آشکار / زمان است به کار ُ به مایَست شکار

سرانجام بجوییده نیکی ز پروردگار / ز ایزد رسانند همان کردگار

>امید عطایی فرد<

اردیبهشت یشت

.

اردیبهشت یشت

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

.

{۱}

اشا را بدانی همی روشنی / که آتش به مینو وُ نادیدنی

چو آتش مباشد، جهان هم مباد / کزویست هوا وُ کزو آب ُ باد

ز ریشه «اشا» را بدانی ز «ارت» / که پیشه به راستش، نه بیراه ُ پرت

«وهیشتا بهشت» و همش بهترین / چه روی زمین ُ چه بالاترین

اشای وهیشتا چه اردیبهشت / ز امشاسپندان به دوم سرشت

اهورا، وهومن بداده نخست / به سوم چو شهریورش را بجُست

به کیهان که بینی همه اختران / ز اشّا به آتش شده بیکران

نخستین هم او بود به یزدان گواه / به پاکی ُ نیکی ُ دور از گناه

که مزدااهورا بخواندش پسر / که باشد به مردم، پدر، سر به سر

شکفته گُلِ آتشش فرّهی / رهت روشنان ُ ز دیوان رهی

به پرتو، درخشان ُ تابان، فروغ /  چراغی بغانه به غارِ دروغ

به کس گر نباشد ورا همدمی / تو دیوانه دان‌اش، نه از مردمی

بهین است به پرهیز ُ بخشندگی / که زیباترین است به رخشندگی

بروید به یارای ایزد، گیاه / شکوفا که روزش نه گردد سیاه

به گرما وُ سرما، به نادیدنی / به ساق ُ بن ُ ریشه اش ماندنی

{۲}

از اینجا برو دیو ُ جادو، برو / تو بیماری ُ تب، از اینجا برو

برو مرگ ُ پیری ُ دردت ز من / تو بی آبرویی تو ای اهرمن

به درمان بخواهم خجسته پزشک / که دور باشدم آه ُ سوز ُ سرشک

امیدم به گیتی ازویست بهشت / به امشاسپندم که اردیبهشت

به اویست که یاور چو «ایریمنا» / به دور است ز من دست اهرمنا

بخواهم درستی به جان ُ تنم / گزند ُ درشتی نه بر میهنم

چو اندامی آید به درد، کردگار / بخواهد زداید به هر روزگار

نه گردد ز درمان مردم دمی / بباشد به ایشان همی مرهمی

گـَهی از زمین ُ گهی از هوا / به گیتی ُ مردم، پزشکی روا

گهی از پَری ُ گهی اژدها / بخواهند که تن را همی بی بها

فریبنده روسپی زن ِ رو سیاه / به پاکان کند روزشان را سیاه

{۳}

اشای وهیشتا به مزدااهور / برآورده یاری به کیهان ُ هور

ازویست که رامشگه ایزدان / گشوده ز مینو به روی جهان

ازویست همی رامش ُ خرمی / به پاداش ِ هر نیکی ُ مردمی

ازویست که آسان رود پارسا / به «چینوَد» که فراخ ُ پهن ُ رسا

هماورد اشّا همان «ایندر» است / کزو مردمان را به دل اندرست

نژندی ُ اندوه ُ اخم ُ دژم / نه بندند کمر را به «کوشتی» چو جم

که نیکی ز اندیشه روبد به مرگ / به افسرده وُ یخزده چون تگرگ

بزهگر که از پل، گزر را بجُست / ز دیوان ببیند به «ایندر» نخست

که آن دیو ز چینود کند واژگون / به تنگی به دوزخ که هست تیره گون

{۴}

اشای وهیشتا به زرتشت بگفت: / تو پاکیزه تن را نباید نهفت

پیامم ببر سوی ویشتاسپ شاه / بگویش خداوند دیهیم ُ گاه

سپارم به تو کارِ هر آذری / بفرما به نیکی به هر کشوری

پرستنده وُ هم نگهدارِ آن / نه خاموش گردد ز خاک ِ گران

نه میرد نه از آب ُ باران ُ برف / که آذر ز ایزد فروزد شگرف

بفرما همه موبدان ُ ردان / ببندند میان را ابا هیربدان

به هر شهر بنا کن تو آتشکده / فرامُش مکن راه ِ جشن سده

به همراهی ُ هم به نیکی کنش / به بی چیز ُ بی چاره داده دهش

نه‌بینی چو آتش، جوان در جهان / نیازش زن ُ مرد ُ پیر ُ جوان

نخواهد ز مردم مگر هیزمش / نگر تا نه‌میرد درخشان دَمَش

چو پیرامُنش پس، تو هیزم نهی / ز سرما وُ تار ُ ‌سیاهی، رهی

نکو دانه ها را برافشان بر اوی / که جان، تازه گردد از آن رنگ ُ بوی

ازین پس شها ارج آتش بِدان / که ایزد سپردش به ما جاودان

/امید عطایی فرد/

سپندارمذ یشت

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا.

سپندارمذ یشت

.

{۱}

نیاز ُ نیایش سپندارمد / که مردم به آغوش او آرمَد

که مادر بُود او همه مادران / زن ُ مرد گمنام ُ نام آوران

به گیتی، زمین خویش ُ پیوند اوست / که مردم چو دوست ُ چو فرزند اوست

همه آفریده ازو پرورش / فراگیر ُ پرمایه اندر کنش

نکویی بدارد به خرسندی اش / زیاده نه‌خواهد همان بیشی اش

به اندیشه، بالیده اندر منش / به بدها فرو خوردن ِسرزنش

دگر رادی ُ بخشش آرندگی / کزو آفریده کند زندگی

سپندارمیتی ز سوی زنان / نخستین ستاییده ی ایزدان

به درمان، هزاران ازو زندگی / که دیوان ازویند به درماندگی

پریشنده، پاشیده هر دشمنی / شکستن چو افزار ِ اهرمنی

که دستش ببندید ُ گوشش درید / به زنجیر کشانید ُ زندان بَرید

زمین را سپندارمذ دیده بان / که افکنده از او شود رهزنان

{۲}

زراتشت بپرسید ز پروردگار / که چون تو پدر باشی، پیوندگار

سپندارمیتی تو را دخترست / که آزرم ُ ارجش در او گوهرست.

به پاسخ بگفتا اهورا به پند / که: یاریگرست آرمیتی‌سپند

چو کردار من، او به سازندگی / به هر گانه آبادی، بالندگی

بِدان ای زراتشت که در این جهان / سه چیزست گرانتر بها، مردمان

بباشی به اندیشه هایت درست / دگر هم منش را به بهمن ز توست

به سوم چو داری تو گفتار راست / به گیتی به کام تو بهتر سزاست.

سپندار، پردیس ِهر دو جهان / که روشن بهشتش بلندآسمان

هر آنکس سپندار شد خانه اش / نشانش بزرگی به اندیشه اش

ستایش چو آرند به آن پُر منش / نه سرکش بگردد، نه برتر منش

به گیتی، به نیکی ُ چیز، آبروی / فرآوردگان فراوان به اوی

نه‌گردد فرامُش از آن ارمغان / بخواهد چو پاداش خود از بغان

ببایست ز مینو بُود آفرین / نه تنها بسنده بباشد زمین

چنین است سپندارمیتی به کار / به مردم ببخشد بهین روزگار

همان رای ُ اندیشه وُ چاره را / سخنهای چرب ُ خوش آوازه را

بخواهد که مردم به چهر ُ سرشت / گسسته ز خودبینی آید بهشت

چو رنج ُ چو دشواری اندر رسد / همان درد جانکاه ُ رخ چون بُسَد

به ایشان نماید شکیبندگی / به خرسندی ُ خوشدلی، بندگی

نکوکار ِ رنجیده را در پناه / به دور از پشیمانی ُ هم گناه

هماورد ُ دشمن به بانو-خدیو / بنام ُ بخوان «نانگ هیت» دیو

که خواهد ببیند که خود را بزرگ / همه مردمان گشته چون دیو ُ گرگ

به هرگه به هرکس رسد رنج ُ درد / شود در گلایه وُگفتار ِ سرد

به یزدان، برآشفته وُ ناسپاس / به مادر، پدر هم نباشد به پاس

همان همسر ُ هم بزرگ ُ مهان / دگر سرکش ُ نا به فرمان شهان

چو او را دهند پند، بدتر شود / نه اندرز پزیرد که بهتر شود

دگر دیو ُ دشمن «تَرومَد» بَدان / که خود را ستاینده اندر بَدان

ستوده چو گردد، کند سرکشی / به چشمش بخواهد همی پیشکشی

نه پوید به پاداش ِ خود، مینوان / سبک مغز ُ خودبین، به پیر ُ جوان

فرآورده یابد اگر اندکی / به گردن‌کشی، او درآید یکی

سپندارمیتی بسی آفرین / بگفتا به زرتشت که: ای مَردِ دین

بباید شنفتن سخنها ز من / نه گردد زمین، ریمن از اهرمن

ز خون ُ پلیدی ُ هم مردگان / نه باید به آلوده باشد جهان

به جایی نه کِشت ُ نه آب ِ روان / سزد گر نهند آن تن ِ بی روان

به گیتی، کسی باشدش بهترین / زمین را به آبادی، کوشاترین 

که سودش به مردم بسی پرشمار / تو برزیگری را بغانه شمار

>سراینده: امید عطایی فرد<

مهر یشت

.

مهر یشت

سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا

.

{۱}

به نام خداوند مهر ُ فروغ / زداینده ی بیم ُ خشم ُ دروغ

به خشنودی مهر ایران-مهین / که روشن از اویست سپهر ُ زمین

ز خورشیدِ رخشان برآورده کاخ / ستایش بر آن آسمان فراخ

چنین است مهرایزد رام بخش / که ما را گشاینده وُ کامبخش

فزاینده ی فره وُ جاه ما / فروزنده ی مهر در راه ما

ز البرز با جامه ی ارغوان / به گردون شود پرشتاب ُ روان

به کشور، به شهر ُ به برزن، به کوی / گذرگاهِ مهرت زمین ِ چو گوی

گهِ رزم آراید او گونه گون / به ژوپین کند اهرمن، واژگون

به چکش، به دشنه، به تیرُکمان / همان سَدگره گرز ِ زردِ گران

بلرزد دل دیو ُ دشمن ازوی / شکسته «اکومن» به یک زخم اوی

هرآنگه که خوانندْش ایرانیان / ابا ارمغان ُ کمر بر میان

برآورده دستان به خواهشگری / ز بهر فزونی ُ رامشگری:

بزرگا، بغا، برشده ایزدا / نیوشنده ی هر نیاز ُ ندا

شتابان بیا با سپیدان سمند / ز مهر تو باشیم به دور از گزند

ز یک سوی تو «رَشن» و دیگر «سروش» / به پیش اندرت ایزدی پرخروش

که «بهرام»ِ پیروز خوانم ورا / همان یار پرزور دانم ورا.

فراخوانَد ایرانی آن مهر را / به آب ِ خرد شویَدی چهر را

پدید آید آنگه سواری سپند / به یک دست نیزه، به دستی کمند

گسسته رده‌های دشمن ز هم / به گردون رسد ناله‌ی زیر و بم

پریشنده هر مرد پیمان شکن / چه در روم ُ هند ُ چه چین ُ خُتَن

بگیرد همی فره از دشمنان / به یاری مزدا وُ هم ایزدان

ندارد دُژآگاهی اندر سرشت / به گیتی همی بذر نیکی بکِشت

بدانگه که اسپی برآرد خروش / ز بهر نبرد و گهِ جنگ و جوش

به ناکامی آن دشمن کینه توز / ز کردار آن ایزد چشم‌دوز

ایا مهروزران میهن پرست / بجز مهر، پشت و پناهم که هست؟

به مانثَر بخوانیم شام و پگاه / که ای مهرِ پیروزِ با دستگاه

هماره نگهدار این سرزمین / که در هفت کشور بود چون نگین

که سوگند بر آتش و خاک و باد / چو ایران نباشد تن من مباد

{۲}

بگفتا اهورا به اسپنتمان: / چو من آفریدم همه ایزدان

که مهر را ستایش به شایستگی / برابر به خود در برازندگی

کسی مهر-دروغ است ُ پیمان شکن / برآلوده سازد به یکسد به تن

که کشور سراسر که ویران کند / پلیدی ُ مرگ‌اش به پاکان کند

مبادا زراتشت اسپنتمان / که تو بشکنی پند ُ پیمانمان

چه آنکه نویدت به مزداپرست / همان سان به پیمان ِدیوان-پرست

هرآنکس نباشد دروغش به مهر / ببخشد به او توسن ِ تیزچهر

دگر ایزد-آذر که مزدا بداد / ورا رهنمون است به راستی ُ داد

فرَوَهر نیک ُ توانمند ُ پاک / به فرزند ِکوشا دهد آب ُ خاک

به زوهر ُ نمازش به بانگ بلند / همان فرّ ِ مهر را چو کرنش برند

به مَنثَر، به بَرسَم، به شیر ُ به هوم / سخن با خرد را رسایی به بوم

به پندار ُ گفتار ُ کردار راست / نیایش به مهر را نباید بکاست

ستایش فروغش به فرّاخ ِ دشت / که از شهر ایران به خوشّی گزشت

سراسر به سازش، به آرام ُ ناز / همان خانمان را که باشد نیاز

بخواهیم همه از خداوندِ مهر / که ما را به یاری گشاید به چهر

که دلسوز ُ دستگیر ُ پیروزبخش / به بهروزی، هر کارمان چاره بخش

به دادآوری اش به فریادرس / که مهر را فریفتن نیارد به کس

چو مانثَر بباشد به آگاهی اش / نهادش نباشد به نادانی اش

زبان آورست ُ هزارست به گوش / نگهبان ُ بیدار، همیشه به هوش

 نه خوابد که چشمش همان ده هزار / نگاهش به رزم آور ِ کارزار 

فرازست به پهنای برج ِ سترگ / شنیدارِ خواهش ز شاهِ بزرگ

برابر به هر دشمن ِ خونخوار / رده در رده با سپاه ُ سوار

به یاری درآید به همراه باد / «داموئیش اوپَمَن» به مهر ُ به داد

همانا گروهان جنگاوران / که مهر را بباشند نیایشگران

درون‌شان به خشنودی اندر منش / که باور به نیک ُ درستی کنش

چه بر پشت اسپ ُ چه روی زمین / نماز ُ پرستش به مهر ِ مَهین

 درستی به تن‌ را به مردم، ستور / که باشیم شناسای دشمن ز دور

هماورد فکندن توانیم ز کار / بداندیش ُ کین‌ور، کنیمش به خوار

اهورا بگفتا به اسپنتمان / که شیوه به شیوایی آری میان

چو خورشید خرامد به برز ُ به کوه / و یا چون خموشد به البرز کوه

ز پیش ُ ز پس هم، پرستش نمای / که مهر است به جویندگی، رهنمای

ستاینده باشید به مهرِ سترگ / به پیشکش، ستوران خُرد ُ بزرگ

پرنده همانا به شهپر پرد / که مزداپرستش به مهرش بَرَد

اهورایی-مردم به مهر است پناه / که موبد به آیین ِهوم است به گاه

چه «زوت» ُ چه هرکس که زوهر آوَرَد / همان مهر به خشنودی، رامش بَرَد.

ز مزدا زراتشت بپرسید: چه سان / که مهر است به خرسندی از آن کسان؟

بگفتش: سه شب-روز، تن خویش را / بشویند ُ اندر پتت، کیش را

به سی تازیانه ابَر پشت خویش / که پادافرش را بباشد چو نیش

دو دیگر شبانروز و زخمه به بیست / که از هر گناهش بشاید گریست.

چنین گفت اهورا به زرتشت پاک: / خوشا آن گزیننده بر روی خاک

که زوت ُ که موبد گزیند همی / نیاسوده از دین ُ دانش، دمی

بگسترده بَرسَم، نیایش به مهر / پزیرنده ایزد، نماینده چهر

به خشنودی ِ مهر ُ فرمانبری / که گردن نهادش به وی، داوری

برآید به خان ِهمان کدخدای / به خرسندی از او که مهر است خدای

بَدا ای زراتشت اسپنتمان / هرآنکس گزیند ز نامردمان

همان مغنمای نهدانسته دین / نه دانش بداند، نه هست آفرین

که هرچند سراینده «یسنا» بُود / به گسترده برسم نه دانا بود

به خواری شمارَد همه ایزدان / فزاینده گیتی، جهان پروران

چه مهر ُ چه «رشن» ُ همان دادگر / «اَرَشتاد» نیکوی آبادگر

نه خرسند ازویست که مزدااهور / نه مهر ُ نه امشاسپندان، نه هور

ببایست که دانی تو اسپنتمان / ستایش کنم مهرِ بس مهربان

نخستین دلاور، یل ِمینُوی / هَمالَش نباشد ابَر نیکـُوی

به پیروزی اندر به افزارِ خوب / که برتر به زور ُ همش دیوکوب

نگهبان، همانش فراز ُ نشیب / که در تیرگیها به دور از فریب

که داناترین است به بخشندگی / چو فرّ ِخدایی به دارندگی

توگفتی که هنگام بام ُ پگاه / به چهره چو «تشتر»، به پیکر چو ماه

درخشنده آن مهرِ نیکوکنش / نموده «سپنتای مینو» دهش

همان آفرینش به بس گونهگون / که گردونه اش هم نهگردد نگون

به کژّی نه گردد چو از راه راست / که هرگز ستایش نه شاید بکاست

«سپنتای مینو» چو پرداخته / ستاره به ارابه آراسته

ستایش به مهری که در کشور است / دگر هم به پیش ُ پس‌اش اندرست

فرازست ُ پایین ُ پیرامُنش / به کـُهسار ُ دریا وُ در هامون‌اش

ستایش به مهر ُ اهورای پاک / به آیین ِ بَرسَم که چیده ز تاک

ستایش ستاره، مه ُ هور ُ مهر / به شاهی همه سرزمینها به چهر

به مهر ُ به «رام»-ایزد ِ ما درود / که بخشنده ی دشت ُ دریا وُ رود

{۳}

نخست ایزدست او که پیش از پگاه / که خورشید نیامد هنوزش به گاه

به زرّینه زیور برآید به کوه / به البرز ِ زیبنده ی پرشکوه

از آنجا همان مهرِ نیکو توان / نگاهش به ایران ُ هم خانمان

که شاهان ِ شیرفَش نمایند بسیچ / یلان را که دشمن ندارند به هیچ

فراوان چراگاه ُ هم کوهسار / ستور ُ رمه را همی چشمه‌سار

همان کـُه فراتر ز پرّ ِهمای / ز پیرانه سر، پُر ز برف است به پای 

همان ژرف ُ پهن است چه دریا چه رود / به «سُغد» ُ به «مَرو» ُ به «خوارزم»، درود

به هر هفت کشور همی بنگرد / پناه ِ ستوران ُ رامش بَرَد

«خونیرس»، میانه، درخشان ازوست / همان بی زیان است جهان را چو دوست

روانست به هر بوم و گاهش، فره / همش شهریاری دهد یکسره

 هرآنکس ستاید به پاکی ُ زوهر / دهدشان زبردست ُ پیروز ُ زور

نه یارا کسی را دروغش به اوی / نه شهر ُ نه کشور، نه خان ُ نه کوی

که هر جا سرانش که پیمان شکست / ز ایزد بر آنان تباه ُ گسست

که آزرده گردد ازیشان چو مهر / نباشد به ایشان دگر شاد ُ مهر

به زیرِ سواران، همان اسپشان /  به خیره‌سری‌شان همه سرکشان

نخواهند ز آخور بیایند برون / گر آیند، نتازند به پیش اندرون

ز گفتار زشت ُ بسی شیوه اش / که دشمن بدارد به اندیشه اش

به پاکان چو نیزه به پرتاب شد / ز بادی به دشمن دگر باز شد

به ژوپین چو تن را بخواهد بُسَد / نه باشد گزند ُ نه زخمش رسد

همان مهر ِآگاه ُ بینشوری / به پاکان به پاکی کند یاوری

سخنور، دَهِشگر، توانای رد / ستایش، بلندپایگی درخورَد

به ژرفی نگاهش، تنَش بختیار / که مانثَر به پیکر بُود همچو یار

به بازو به نیرو، یل ِ پهلوان / به تنگی فتاده پری در جهان

بکوبد سرِ هر گنهکار ُ دیو / به کین است به پیمان‌شکن، آن خدیو

نه باشد اگر مردمان را دروغ / به کشور، به نیرو وُ کام است فروغ

چو دیدش که دشمن نیامد به راست / از آن سرزمین، فرّ ُ کامش بکاست

به دشمن زده زخمشان ده‌هزار / که دارد همی دیده‌بان ده‌هزار

به پیگردِ دشمن که گشتش گریز / پدافند ُ نیرو ندارد به نیز

برآرنده ی هرچه پیمان ُ گفت / به کردار گردد، ندارد نهفت

سراسر سپه را بیاراسته / هزارست به چالاکی اش، خواسته

توانا وُ دانا همی شهریار / که رزمش برانگیزد ُ استوار

پدافند ُ پاینده مانَد به جنگ / ردّه های دشمن دریده به چنگ

که رزم‌آوران را به هر کارزار /  چپ ُ راست، لشگر، همه خوار ُ زار

پراکنده گردد، پریشان یلان / به خونخواره دشمن، بلرزد دلان

 ز مهر است همانا که پیمان شکن / برافکنده بیند سر ِ خود ز تن

که باشد همی خانه شان پُر ز بیم / پرستشگهِ بس پلیدی ُ ریم

به کشتار ِ پاکان چو یازیده دست / به ویران شود خانه اش پُر شکست

همان مهر-ستیزای دیوان پرست / که گاو ِ چراگاه به گردونه بست

به چهر ُ به پوزه، سرشکش چکید / چو آزار ُ یوغ ُ ستم را بدید

ز مهر چون گسست ُ ببسته دو چشم / نه خشنود باشد، که آید به خشم

چو دیوان ابا تیر پرّان‌شان / که دارد به پرهای شاهین، نشان

به زورش کمان را کشیده به زه / به تندی ز بهر گناه ُ بزه

دگر تیزسر، نیزه های بلند / به نیروی بازو، به یاری روند

چه سنگِ فلاخن، چه گرز بزرگ / که سرها بخواهد شکستن سترگ

نه شاید نشانه، نه باید شوند / از آن مهر-ستیزان به پاکان، گزند

که «رشن» از پس ُ مهر به پیش اندرست / دگر هم سروشی که رزم آورست

به دیوان، هراس ُ دریده رده / چو ایزد به رزمش به هر سو زده

چو مردم بنالند که: دشمن ربود / همه تیزاسپان که ما را ببود

بیفکنده از کارمان، بازوان / نه آسوده داریم به جان ُ روان.

خروشنده خیزد به جنگ از سپهر / هزاران هزاران برافکنده مهر

برآورده کاخش به پهنای خاک / بگسترده تابان ُ رخشای پاک

فراوان پناهنده اندر فراز / برآسوده خانش ز رنج ُ نیاز

شمارش به یاران ِمهر است به هشت / که از مهر-دروغان چه اندر گزشت

ز بالای کوه ُ ز برج ِ جهان / به پیمانه داران، همی دیده بان

به ویژه که پیمان شکستند نخست / هویدا وُ پیدا وُ اندر نهفت

به یاران ِ مهرند همه جان‌پناه / به پیکار ِ پویندگان ِ گناه

که آماده باشد خداوند ِمهر / به هر سو نماید به چشم ُ به چهر

چو ده در هزارست همی دیده بان / که از پیش ُ پس، یاورِ مهربان

 توانا وُ دانای دور از فریب / که زرّینه ایزد ابا فرّ ُ زیب

پُرآوازه آن یل به هنگام جنگ / به خونخواره دشمن برآورده ننگ

 به سُمّ ِ بزرگی که دارد سمند / به رزمش برانگیزه اندر نَوَند

ز پشت، دست دشمن ببندد، زَنَد / همان چشم ُ گوش ُ به پایش کـَنَد

چنین است به دیو ُ به بوم، روزگار / چو رخ را بتابد خداوندگار

ستیغان ِالبرز به مهر است سرای / که دادش اهورای مزدا خدای

بلند ُ درخشان ُ پُر رشته کوه / نه تار ُ شبان است به آن پرشکوه

نه توفنده بادی که گرم است ُ‌سرد / ز دیوان نه بیماری زاید نه درد

ز افراز ِ کوه ُ‌چکاد ُ ستیغ / نه‌خیزد فراتر به بالا چو میغ

که رامشگهِ مهر باشد ز هور / ز امشاسپندان به سور ُ به شور

به خشنودی ُ هم نکوباوری / منش با درستی به هم یاوری

چو آید فریبنده ی بدکنش / به تندی رَوَد مهرِ فرخ‌منش

شتابان نشیند به گردونه اش / به دشمن سپرکرده ی سینه اش

چو «نرسنگ» چالاک ُ یل چون «سروش» / به همراه مهرند به جنگ ُ به جوش

{۴}

به سوی اهورا برآورده دست / گلایه از آن کس که: از من گسست

ندارد به من آنچنانش نماز / که دارد به دیگر خدایان، نیاز

منم مهر ِ‌مردم به پشت ُ پناه / به نامم کم آید به یاد ُ به گاه

اگر ای اهورای نیکوکنش / ستایش مرا در زبان ُ منش

بپویم به پیش ِ همان مردمان / به رخشنده جان ُ تن ِ‌جاودان.

همان ک‌او به خوبی ستاینده اش / که نام نکویش برازنده اش

که برز است ُ بهروزی آرد پدید / به آگاهی، هر چیزِ گیتی، بدید

هماره به پای است نگهبان، دلیر / فزاینده آبان ببارد به زیر

ز باران بروید گیاهان ُ برگ / ز مهر ِ ‌اهورا، دروغان به مرگ

شنیدار داد است ُ دادآورست / که بیدار ُ بینا، زبان آورست

نبیند فریب ُ بداند چو کار / که‌اش هوش دادش بسی کردگار

هرآنکس به مهر باشد اندر دروغ / بزرگی نه یابد، توان ُ فروغ

به پاداش ُ نیرو، نه ارزنده است / به رزم ُ ‌به بزمش چو بازنده است

ز مهر است بگسترده «دین بهی» / به هر هفت کشور همی فرّهی

که برتر ز هر چابک ُ چاره‌جوست / که مهتر به پیمان ِ یاران، هم اوست

زبان ُ سخن را سخنورتر است / که بر شاه ُ شاهی، همی سرورست

به فرزند ُ بهروزی اش هم رمه / همان زیست ُ پاکی بدارد همه

نگه کن به نیروی یاران ِ مهر / چه مردانه وُ هم چه جاوید سپهر

«اَرِشوَنگ» نیکو وُ فرّ کیان / سَبُک‌اش به «پارند» ِ گردونه‌ران

«داموئیش اوپَمَن»، دگر فَرّ ِوَهر / گروهان بهدین به هرگونه بهر

سوار است به ارّابه ی مینَوی / به چرخ بلندش به مینو، رَوی

ز سوی خراسان سوی «خونِرَس» / به فرّه ی مزدا شدش دسترس

توانا و نیروی مهر است زمان / که اسپان او در سپهرند پَران

«اَرِشوَنگ» نیک ِ بلندپایگاه / به گردونه اش هم نماینده راه

گزرگاه مهر است به یاری «دین» / که هموار ُ رخشنده آید چنین

همان پاک ُ هشیار، پیمایدش / که بی سایه وُ مینوی آیدش

دروغان ُ دیوان بگشته نهان / هراسان ز مهر ُ به آسان، جهان

مبادا که گردیم چو کینه وران / ستیزا وُ سرکش به آن سروران

برآید «وَرَهرام» ِ داده-خدای / بسان گرازی نرینه ز جای

تکاور به چنگال ُ دندان ِ تیز / که دیوان به خشمش کند ریز ریز

به چنگ ُ به چانه، به پای ُ به پِی / ز دشمن به پیشی بگیرد ز پی

همه آهنین است ُ دُم هم چنین / به چهره پر از خال ُ پُر گشته چین

به یک زخمه، افکنده دشمن به خاک / سر ُ استخوانش همه چاک چاک

بپاشد همه مغز ُ خون را، ز هم / که نیروی زنده از آن است به دَم

 شکسته دروغان همان تیره پشت / گرازِ دلاور، گرازد درشت

به چالاکی دادش اهورا هزار / دگر چشم ُ دیده بُود ده‌هزار 

ببیند کسی را که مهرش گسست / که چشمان ِ مهر را نه شاید ببست

شه ُ شهربان، دگر دهخدای / برآورده دستان ابا کدخدای

به هر جا، دو تن هم به یاری هم / دگر بی نوایی گسسته ز هم

چو درویش تنها وُ پاینده دین / که بی بهره مانده به روی زمین

به خواهش، گلایه وُ لابه کنند / که رخ را به سوی ستاره کنند

بچرخد به اختر به بانگِ مهین / همان هفت کشور که گِردِ زمین

دگر هم چو گاوی که دزدیده شد / گلایه به گلّه ازو دیده شد:

کجایی تو ای مهرِ فرّاخ-دشت / که بیدادِ دیوان به من سرگزشت

نخواهم که مانم به آخورِ دیو / تو هستی رهاننده ام ای خدیو.

به دامان البرز به پای «هُگـَر» / گیاهی که چون «هوم» بینی اگر

توگفتی به آن برتر از هر چکاد / نیایشگر مهر در گوش ِ باد

که آن شاهِ زیبای زرّین-گیاه / به زوهر ُ به بَرسَم، نماینده راه

به نیرو وُ درمان به گفتارِ پاک / به پاکی برآورده سر را، ز خاک

همان مهر که مزدااهورا بداد / به پُرمایه پایه، به آیین ُ داد

که «زوت» است ُ آن «موبد موبدان» / سراینده «یسنا» سراسر جهان

به آوای گرم ُ به بانگ بلند /  بپیچد به کیهان بسان کمند

نخستین چو موبد همان «هاونی» / همان مینوی همچو نوشیدنی

فراورده از هوم ِ اخترنشان / ز مهر است به مزدا چنان پیشکشان

ستودش اهورا وُ امشاسِپَند / به او آفرین هم ز هور ِ سپند

که: از ما به تو مهر زیبا درود / به شایستگی ات سراییم ستود

برازنده ای تو به هر خانمان / خوشا آن نمازت به لب، مردمان

بشسته همان هاون ُ دست ُ هوم / به آماده هیزم، به آیین ِ بوم

به گلبانگ ِ «اَهّونَوَر» در جهان / گواهی بداده به دین، ایزدان

اهورای مزدا، وهومن، اشا / سپندار ُ شهرورِ پادشا

امرداد ُ خرداد، خستو شدند / چو دین بهی را که همسو شدند

به فرمان ِ مزدا خداوندِ دین / ز مهر است به مردم، به هر سرزمین

همان مینَوی رهبرست ُ ردی / شناسای ایشان به نیک ُ بدی

که هر آفریده به بالندگی / ز مهرش بباید بهین زندگی

{۵}

ز گیتی چو برچیندش هور، چهر / زمین را برآید همان گام ِ مهر

همین گوی خاکی بپیمایدش / هرآنچ در هوایست به چشم آیدش

به گرزی چو یکسد به تیغ ُ گره / که زرّینه سازست ُ کوبد زره

که افزار رزم است ُ هم استوار / که بیم آور ُ گشته است ناگوار

به اهرمن ُ دیو خشم ُ فریب / به «بوشَسپ» ِ خواب‌آور، اندر نهیب

دروغان ِ وارون ُ دیو ِ نهان / هراسان ز مهر ُ ز مهرآوران

چو سر بَرزَنَد سرورِ سرزمین / به پرتو، به پهنای راست ِ زمین

توگفتی سواری برآمد به گوی / تو او را فراوان ستایش بگوی

به گِرد اندرش آب ُ رود ُ گیاه / روان‌های پاکان که با فرّ ُ جاه

چپ ُ راست، سواران، دو همراهِ مهر / برومند چو رشن ُ سروش است به چهر

به یاران ببخشد به یکسان خدنگ / ز پَرهای شاهین همان تیر ِ جنگ

بدانگه رسد او به بوم ِ دروغ / به گرز است نخست شهسوارِ فروغ

به اسپان ُ مردان، نشانه کند / به ایشان چو گیسو به شانه کند

سپیدست همین پهلوان را سمند / دگر نیزه دارد دراز ُ بلند

همانش اهورا به نیکان گماشت / هماره نگهبان ُ رخ، بر نه‌گاشت

که هشیار ُ هرگز نگردد به خواب / که در آفرینش بُود آفتاب

چو از بهرِ بهروزی ِ مردمان / بی بیداری بوده همی دیده بان

هرآنکس که مهرش به پیمان شکست / از آن بازوان ِ بلندش نه رَست

چه «هند»ُ «اباختر» چه رود «ارنگ» / چه ژرف ِ زمین ُ چه در زیرِ سنگ

فرومایه آن که ز راهش برون / که اندیشه دارد به تیره درون

که: مهر چون ندارد نه چشم ُ نه گوش / به زشت ُ دروغم نه بیند به هوش.

به زرّین زره، هم به سیمین سپر / به ارّابه اش مهر برآورده سر

دلاور وَ سرور، یل ِ رزمجو / پرستندگانش کـُنَد جست ُ جو

به هر ره که مهر است همی در گزر / درخشان ُ زیبنده گردد چو زر

به دشتانِ پهنی که دور است کران / به آزادی اش دام ُ مردم در آن

شود تا شتابند به یاری ِ ما / همان مهر ُ مزدا، بزرگی ِ ما

بدانگه که اسپان برآرند خروش / همان تازیانه به بانگ ُ به جوش

خدنگان ُ تیران، کمانها به زه / به تیزی به سوی گناه ُ بزه

برافگنده گردد دروغان-پسر / پدر، کنده گیسوی خود را ز سر

پسندیده ناید نه پیشکش نه زوهر / به تومارِ مِهرش دروغینه مُهر

میانه به مهر است به مردم چنین / شمارنده ی مهر ِ با آفرین

دو همسر به بیست ُ دو دوستند به سی / چهل با دو خویش ُ دو دوده بسی

چو پنج‌ده میان دو همسایه است / دو موبد ابا فرّ و جاه‌اند به شست

به هفتاد، شاگرد ُ آموزگار / به داماد-پدرزن، تو هشت‌ده شمار

به فرزند ُ مادر-پدر، یکسد است / میان دو کشور، هزارست به دست

به فرجام ِ مزداپرستان گزار / که ارجش به دین بهی، ده هزار

اهورای مزدا چو مهر را ستود / که اندر گرودمان دو بازو گشود

روان شد از آن روشن ِ بیکران / که گردونه رانَد به گِردِ جهان

که زیبا وُ زرّین ُ آراسته / برازنده زیور، پُر از خواسته

تکاور چهارست به اسپِ سپید / که دل را، ز ایشان بشاید تپید

خورش هم ز آبشخور ِ مینوی / که جاوید ُ رخشان چوشان نشنوی

به زر، سُمّ ِ پیشین، ز سیم است پسین / گران است بهایش لگام و چو زین

چو چنگک که خوش سازه وُ باشکاف / چو یوغی که آنان به پیوست ُ باف

به پهلوی مهر است همان «رشنِ» راست / به رزم ُ پناهش از آن سوی راست

به چپ اندرش «دین» ُ هم «اوپَمَن» / چو «چیستا» که پوشد به رنگ سمن

دلیر ُ سواره، «داموش اوپَمان» / که در پی، چو «آذر»، چو فرّ کیان

یکایک به گردون ِ مهر است هزار / شتابان چو پندار ُ اندر شمار

همه استوار ُ سترگ ساخته / که پرّان به دیوان، به سر آخته

ز روده-گوزن است به زه در کمان / که سوفار ِ تیر است همان استخوان

چو زرّینه ناوک ز کرکس به پَرّ / چو چوبه ز آهن، گزر از سپر

دگر نیزه هایی که تیز است ستیغ / چو پولاد-چکش که دارد دو تیغ

دو سر-دشنه وُ هم به گرزش چنین / به زر، سدگره وُ دگر آهنین

تبه گردد از مهر، دیو ُ دروغ / خرامان به ایران، خدای فروغ

ز کشور به کشور، شمارنده هفت / همان اهرمن شد ز بیمش به تفت

چو دستی که «بوشَسپ» بدارد دراز / به خفتار ُ سستی به مردم، به راز

دگر همچو دیو فریبنده-خشم / هرآنچ از دروغان ِ پنهان ز چشم

 ز مهر است درستی همی داوری  / به هر روز، هورش به او یاوری

که دارد جهان را به راستی ُ رای / که تا نیمه ی روز، داور به پای

 به مینویی هر گوش ِ او پانسد / که پنج در هزارش به هر چشم رسد

بگویندش: ای مهر این را ببین / دگر هم شنو تو ز آن هم ز این.

به درگاه دوزخ به گرز گران / سه بارش بکوبد چو آهنگران

همان دوزخی دیوِ مردم-ستیز / روانها از ایشان به درد و گریز

که هر روزه آسوده گردد روان / مهان ُ کهان ُ چه پیر ُ جوان

{۶}

ایا مهرِ پُر راز ُ گردنفراز / رهاننده‌ای تو ز آز ُ نیاز

که ما را شکستن به پیمان مباد / ز تو مهر-دروغان بگشته به باد

تویی، تو به هنگام جنگ ُ به خشم / ستانی ز دشمن دو گوش ُ دو چشم

همان نیرو از پا وُ هم بازوان / شنیدار ُ دیدش نه باشد روان

نه رّسد یکی تیرّ پران، خدنگ / به مهرآورانی که رزمند به جنگ.

نگهدار ایوان ُ کاخ بلند / که تیر ُ ستون استوار، بی‌گزند

چو باشد به خرسندی اش خانمان / ببخشد رمه وُ همان مردمان

 نه خشنود باشد ز هر دودمان / براندازدش مهر اندر میان 

بد ُ نیک ُ جنگ ُ دگر آشتی / گـَهی بود ُ گـَه، روی برگاشتی

که از تو به خان ِ بلند و بزرگ / به گردونه هایی که باشد سترگ

به زیبنده بالین چو زیبا زنان / به گسترده بستر همه بانوان

تو را می ستایند به هر خانه ای / به هر پیشکش ُ هم به هر دانه ای

نمازت سزاوارت اندر زمان / که نامت بیاید همی بر زبان

شنیدار باش ُ پزیرای ما / برآورده خواهش به آوای ما

به آیین ِ مهرت تو گامی گزار / نگر در نیازت، نیایش هزار

 به گنجینه‌ات هم، به گرّودمان / بِیَنبار ُ هم تو بیامُرزِمان

تواناتری تو به پیمان ُ پند / به کام ُ به پایندگی اش سپند

بخواهیم تو را ما به ارزندگی / توانگر وَ خُرّم بدین زندگی

که پیروز ُ بهروز ُ پُرزور، همی / دگر دادگر همان مردمی

نکونام ُ آسودگی در روان / شناسا همان دانش مینوان

به پاکی ُ نیکی به هر برتری / بیابیم به مَنثَر، همان بهتری

به رخسارِ شاداب ُ هم خرمی / به دشمن، دلیرانه تازیم همی

چه مردم، چه دیو ُ چه جادو، پری / شکسته وُ بسته به رزم آوری

ستمگر که سالار هر سرزمین / ستایشگر دیو ُ سالار دین

بپاییم چو کشور به پیوستگی / نخواهیم گسستن ز همبستگی

نداریم جدایی ز میهن همی / که مهر است به شهر ُ به دِه، مرهمی

ز اوییم ز دشمن به دور از گزند / امیدم تویی داورِ دیوبند

چه زیبا همان اسپ ُ ارّابه ات / که دشمن کـُشی تو به پرتابه ات

به خانه به آسایش ُ هم خوشی/ به مهرم فراوان همان پیشکشی

پرستندگانت پدافند تویی / به آیین مهر ُ همان نیکویی

هرآنکس دروغی ندارد به کار / به پایندگی اش تو پروردگار

تو را بس سرود ُ ستایش سزاست / برازنده اندر نیایش رواست

به کشور تویی سرورِ باشکوه / به پُشتاری مردمانی چو کوه

همان خانمان ُ همان خاندان / تو «رشن» را چو همخانه ی مهر، دان

میانجی تو هستی که نزد خدای / نشیمن بدارم به روشن-سرای

به گیتی ُ مینو بخواهم ز مهر: / پناهم بده ای خدای سپهر

ز آسیبِ دیوان ُ تازندگان / به خشم ُ به خون تشنه ی زندگان

چو «اَستو ویذُتُ» همان دیو ِ مرگ / که ریزد همه استخوانها چو برگ

به ما وُ به اسپان ِ ما از تو زور / که دشمن، شناسیم ُ رانیم ز دور

همان کینه‌ور را به یک زخم زنیم / که دشمن ز ریشه همه برکنیم

مبادا ز پیوندِ مهر در گسست / بگردیم که ماییم همه مهرپرست

ستایش به تو مهرِ تندتر ز باد / که بر من نه زخم ُ نه خشمت مباد

به نیرو وُ پیروزی از ایزدان / تو برتر به روی زمین ُ جهان

چنان چابک ُ چُست ُ چالاکی ات / همان رزم ُ پیکار ُ بی باکی ات

ازیرا سرشتم چو مهر ایزدست / بدانم نکویی که بیش از بد است

به پندار ُ گفتار ُ کردارِ مهر / برابر نه شاید بَدی را به چهر

به گیتی نه باشد که اندر خورَد / که چون مهر بباشد به کار ُ خرد

شنیده سخنها به تیزی ِ گوش / دروغی که آید ز گفتش به جوش

زبردست، توانا به بوم ُ به کیش / به گیتی نهد گام ُ آید به پیش

به چشمان ِ‌ روشن به زیبا نگاه / به تیزی ببیند، بپرسد ز گاه:

کدامین مرا او به نیکی ستود / چه کس گفت دروغی که مهرم زدود

و یا در نیایش به کژّی شدست / به پندارِ پوچش، بَدآیین بُدَست 

کدامین ببخشم بزرگی، شکوه / به آسودگی، تندرستی چو کوه

توانگر ز من، او به ارزندگی / بپرورده فرزند، برازندگی

که را شهریاری دهم با کمان / به افزارِ زیبا توان بی گمان

فراوان سپاهی که دشمن زَنَد / بکوبد سر ُ بر زمین افکـَنَد.

به فرمان شاهنشهِ دلپزیر / دلیر ُ توانا، شکست ناپزیر

به پادافره، دشمنان بی درنگ / نه شایست چو آشتی به هنگام جنگ

چنین است که مهر را کند شهریار / به خشنودی ُ رامش ِ خویش، یار

که ایزد چو باشد به آزردگی / بپرسد بریدن، که را زندگی؟

چه کس را سزایش نه‌باشد نوا / ز فرزندْش ناید به یک زخم، نوا

نه دارد ستم کرده فرمانروا / گمانش که گردد ز من ناروا

که دستش ز لشگر چو کوته کنم / نبرد ُ نمودش به بیره کنم.

{سروده ی امید عطایی فرد}