.
مهر یشت
سرایش هیربد سوشیانت مزدیسنا
.
{۱}
به نام خداوند مهر ُ فروغ / زداینده ی بیم ُ خشم ُ دروغ
به خشنودی مهر ایران-مهین / که روشن از اویست سپهر ُ زمین
ز خورشیدِ رخشان برآورده کاخ / ستایش بر آن آسمان فراخ
چنین است مهرایزد رام بخش / که ما را گشاینده وُ کامبخش
فزاینده ی فره وُ جاه ما / فروزنده ی مهر در راه ما
ز البرز با جامه ی ارغوان / به گردون شود پرشتاب ُ روان
به کشور، به شهر ُ به برزن، به کوی / گذرگاهِ مهرت زمین ِ چو گوی
گهِ رزم آراید او گونه گون / به ژوپین کند اهرمن، واژگون
به چکش، به دشنه، به تیرُکمان / همان سَدگره گرز ِ زردِ گران
بلرزد دل دیو ُ دشمن ازوی / شکسته «اکومن» به یک زخم اوی
هرآنگه که خوانندْش ایرانیان / ابا ارمغان ُ کمر بر میان
برآورده دستان به خواهشگری / ز بهر فزونی ُ رامشگری:
بزرگا، بغا، برشده ایزدا / نیوشنده ی هر نیاز ُ ندا
شتابان بیا با سپیدان سمند / ز مهر تو باشیم به دور از گزند
ز یک سوی تو «رَشن» و دیگر «سروش» / به پیش اندرت ایزدی پرخروش
که «بهرام»ِ پیروز خوانم ورا / همان یار پرزور دانم ورا.
فراخوانَد ایرانی آن مهر را / به آب ِ خرد شویَدی چهر را
پدید آید آنگه سواری سپند / به یک دست نیزه، به دستی کمند
گسسته ردههای دشمن ز هم / به گردون رسد نالهی زیر و بم
پریشنده هر مرد پیمان شکن / چه در روم ُ هند ُ چه چین ُ خُتَن
بگیرد همی فره از دشمنان / به یاری مزدا وُ هم ایزدان
ندارد دُژآگاهی اندر سرشت / به گیتی همی بذر نیکی بکِشت
بدانگه که اسپی برآرد خروش / ز بهر نبرد و گهِ جنگ و جوش
به ناکامی آن دشمن کینه توز / ز کردار آن ایزد چشمدوز
ایا مهروزران میهن پرست / بجز مهر، پشت و پناهم که هست؟
به مانثَر بخوانیم شام و پگاه / که ای مهرِ پیروزِ با دستگاه
هماره نگهدار این سرزمین / که در هفت کشور بود چون نگین
که سوگند بر آتش و خاک و باد / چو ایران نباشد تن من مباد
{۲}
بگفتا اهورا به اسپنتمان: / چو من آفریدم همه ایزدان
که مهر را ستایش به شایستگی / برابر به خود در برازندگی
کسی مهر-دروغ است ُ پیمان شکن / برآلوده سازد به یکسد به تن
که کشور سراسر که ویران کند / پلیدی ُ مرگاش به پاکان کند
مبادا زراتشت اسپنتمان / که تو بشکنی پند ُ پیمانمان
چه آنکه نویدت به مزداپرست / همان سان به پیمان ِدیوان-پرست
هرآنکس نباشد دروغش به مهر / ببخشد به او توسن ِ تیزچهر
دگر ایزد-آذر که مزدا بداد / ورا رهنمون است به راستی ُ داد
فرَوَهر نیک ُ توانمند ُ پاک / به فرزند ِکوشا دهد آب ُ خاک
به زوهر ُ نمازش به بانگ بلند / همان فرّ ِ مهر را چو کرنش برند
به مَنثَر، به بَرسَم، به شیر ُ به هوم / سخن با خرد را رسایی به بوم
به پندار ُ گفتار ُ کردار راست / نیایش به مهر را نباید بکاست
ستایش فروغش به فرّاخ ِ دشت / که از شهر ایران به خوشّی گزشت
سراسر به سازش، به آرام ُ ناز / همان خانمان را که باشد نیاز
بخواهیم همه از خداوندِ مهر / که ما را به یاری گشاید به چهر
که دلسوز ُ دستگیر ُ پیروزبخش / به بهروزی، هر کارمان چاره بخش
به دادآوری اش به فریادرس / که مهر را فریفتن نیارد به کس
چو مانثَر بباشد به آگاهی اش / نهادش نباشد به نادانی اش
زبان آورست ُ هزارست به گوش / نگهبان ُ بیدار، همیشه به هوش
نه خوابد که چشمش همان ده هزار / نگاهش به رزم آور ِ کارزار
فرازست به پهنای برج ِ سترگ / شنیدارِ خواهش ز شاهِ بزرگ
برابر به هر دشمن ِ خونخوار / رده در رده با سپاه ُ سوار
به یاری درآید به همراه باد / «داموئیش اوپَمَن» به مهر ُ به داد
همانا گروهان جنگاوران / که مهر را بباشند نیایشگران
درونشان به خشنودی اندر منش / که باور به نیک ُ درستی کنش
چه بر پشت اسپ ُ چه روی زمین / نماز ُ پرستش به مهر ِ مَهین
درستی به تن را به مردم، ستور / که باشیم شناسای دشمن ز دور
هماورد فکندن توانیم ز کار / بداندیش ُ کینور، کنیمش به خوار
اهورا بگفتا به اسپنتمان / که شیوه به شیوایی آری میان
چو خورشید خرامد به برز ُ به کوه / و یا چون خموشد به البرز کوه
ز پیش ُ ز پس هم، پرستش نمای / که مهر است به جویندگی، رهنمای
ستاینده باشید به مهرِ سترگ / به پیشکش، ستوران خُرد ُ بزرگ
پرنده همانا به شهپر پرد / که مزداپرستش به مهرش بَرَد
اهورایی-مردم به مهر است پناه / که موبد به آیین ِهوم است به گاه
چه «زوت» ُ چه هرکس که زوهر آوَرَد / همان مهر به خشنودی، رامش بَرَد.
ز مزدا زراتشت بپرسید: چه سان / که مهر است به خرسندی از آن کسان؟
بگفتش: سه شب-روز، تن خویش را / بشویند ُ اندر پتت، کیش را
به سی تازیانه ابَر پشت خویش / که پادافرش را بباشد چو نیش
دو دیگر شبانروز و زخمه به بیست / که از هر گناهش بشاید گریست.
چنین گفت اهورا به زرتشت پاک: / خوشا آن گزیننده بر روی خاک
که زوت ُ که موبد گزیند همی / نیاسوده از دین ُ دانش، دمی
بگسترده بَرسَم، نیایش به مهر / پزیرنده ایزد، نماینده چهر
به خشنودی ِ مهر ُ فرمانبری / که گردن نهادش به وی، داوری
برآید به خان ِهمان کدخدای / به خرسندی از او که مهر است خدای
بَدا ای زراتشت اسپنتمان / هرآنکس گزیند ز نامردمان
همان مغنمای نهدانسته دین / نه دانش بداند، نه هست آفرین
که هرچند سراینده «یسنا» بُود / به گسترده برسم نه دانا بود
به خواری شمارَد همه ایزدان / فزاینده گیتی، جهان پروران
چه مهر ُ چه «رشن» ُ همان دادگر / «اَرَشتاد» نیکوی آبادگر
نه خرسند ازویست که مزدااهور / نه مهر ُ نه امشاسپندان، نه هور
ببایست که دانی تو اسپنتمان / ستایش کنم مهرِ بس مهربان
نخستین دلاور، یل ِمینُوی / هَمالَش نباشد ابَر نیکـُوی
به پیروزی اندر به افزارِ خوب / که برتر به زور ُ همش دیوکوب
نگهبان، همانش فراز ُ نشیب / که در تیرگیها به دور از فریب
که داناترین است به بخشندگی / چو فرّ ِخدایی به دارندگی
توگفتی که هنگام بام ُ پگاه / به چهره چو «تشتر»، به پیکر چو ماه
درخشنده آن مهرِ نیکوکنش / نموده «سپنتای مینو» دهش
همان آفرینش به بس گونهگون / که گردونه اش هم نهگردد نگون
به کژّی نه گردد چو از راه راست / که هرگز ستایش نه شاید بکاست
«سپنتای مینو» چو پرداخته / ستاره به ارابه آراسته
ستایش به مهری که در کشور است / دگر هم به پیش ُ پساش اندرست
فرازست ُ پایین ُ پیرامُنش / به کـُهسار ُ دریا وُ در هاموناش
ستایش به مهر ُ اهورای پاک / به آیین ِ بَرسَم که چیده ز تاک
ستایش ستاره، مه ُ هور ُ مهر / به شاهی همه سرزمینها به چهر
به مهر ُ به «رام»-ایزد ِ ما درود / که بخشنده ی دشت ُ دریا وُ رود
{۳}
نخست ایزدست او که پیش از پگاه / که خورشید نیامد هنوزش به گاه
به زرّینه زیور برآید به کوه / به البرز ِ زیبنده ی پرشکوه
از آنجا همان مهرِ نیکو توان / نگاهش به ایران ُ هم خانمان
که شاهان ِ شیرفَش نمایند بسیچ / یلان را که دشمن ندارند به هیچ
فراوان چراگاه ُ هم کوهسار / ستور ُ رمه را همی چشمهسار
همان کـُه فراتر ز پرّ ِهمای / ز پیرانه سر، پُر ز برف است به پای
همان ژرف ُ پهن است چه دریا چه رود / به «سُغد» ُ به «مَرو» ُ به «خوارزم»، درود
به هر هفت کشور همی بنگرد / پناه ِ ستوران ُ رامش بَرَد
«خونیرس»، میانه، درخشان ازوست / همان بی زیان است جهان را چو دوست
روانست به هر بوم و گاهش، فره / همش شهریاری دهد یکسره
هرآنکس ستاید به پاکی ُ زوهر / دهدشان زبردست ُ پیروز ُ زور
نه یارا کسی را دروغش به اوی / نه شهر ُ نه کشور، نه خان ُ نه کوی
که هر جا سرانش که پیمان شکست / ز ایزد بر آنان تباه ُ گسست
که آزرده گردد ازیشان چو مهر / نباشد به ایشان دگر شاد ُ مهر
به زیرِ سواران، همان اسپشان / به خیرهسریشان همه سرکشان
نخواهند ز آخور بیایند برون / گر آیند، نتازند به پیش اندرون
ز گفتار زشت ُ بسی شیوه اش / که دشمن بدارد به اندیشه اش
به پاکان چو نیزه به پرتاب شد / ز بادی به دشمن دگر باز شد
به ژوپین چو تن را بخواهد بُسَد / نه باشد گزند ُ نه زخمش رسد
همان مهر ِآگاه ُ بینشوری / به پاکان به پاکی کند یاوری
سخنور، دَهِشگر، توانای رد / ستایش، بلندپایگی درخورَد
به ژرفی نگاهش، تنَش بختیار / که مانثَر به پیکر بُود همچو یار
به بازو به نیرو، یل ِ پهلوان / به تنگی فتاده پری در جهان
بکوبد سرِ هر گنهکار ُ دیو / به کین است به پیمانشکن، آن خدیو
نه باشد اگر مردمان را دروغ / به کشور، به نیرو وُ کام است فروغ
چو دیدش که دشمن نیامد به راست / از آن سرزمین، فرّ ُ کامش بکاست
به دشمن زده زخمشان دههزار / که دارد همی دیدهبان دههزار
به پیگردِ دشمن که گشتش گریز / پدافند ُ نیرو ندارد به نیز
برآرنده ی هرچه پیمان ُ گفت / به کردار گردد، ندارد نهفت
سراسر سپه را بیاراسته / هزارست به چالاکی اش، خواسته
توانا وُ دانا همی شهریار / که رزمش برانگیزد ُ استوار
پدافند ُ پاینده مانَد به جنگ / ردّه های دشمن دریده به چنگ
که رزمآوران را به هر کارزار / چپ ُ راست، لشگر، همه خوار ُ زار
پراکنده گردد، پریشان یلان / به خونخواره دشمن، بلرزد دلان
ز مهر است همانا که پیمان شکن / برافکنده بیند سر ِ خود ز تن
که باشد همی خانه شان پُر ز بیم / پرستشگهِ بس پلیدی ُ ریم
به کشتار ِ پاکان چو یازیده دست / به ویران شود خانه اش پُر شکست
همان مهر-ستیزای دیوان پرست / که گاو ِ چراگاه به گردونه بست
به چهر ُ به پوزه، سرشکش چکید / چو آزار ُ یوغ ُ ستم را بدید
ز مهر چون گسست ُ ببسته دو چشم / نه خشنود باشد، که آید به خشم
چو دیوان ابا تیر پرّانشان / که دارد به پرهای شاهین، نشان
به زورش کمان را کشیده به زه / به تندی ز بهر گناه ُ بزه
دگر تیزسر، نیزه های بلند / به نیروی بازو، به یاری روند
چه سنگِ فلاخن، چه گرز بزرگ / که سرها بخواهد شکستن سترگ
نه شاید نشانه، نه باید شوند / از آن مهر-ستیزان به پاکان، گزند
که «رشن» از پس ُ مهر به پیش اندرست / دگر هم سروشی که رزم آورست
به دیوان، هراس ُ دریده رده / چو ایزد به رزمش به هر سو زده
چو مردم بنالند که: دشمن ربود / همه تیزاسپان که ما را ببود
بیفکنده از کارمان، بازوان / نه آسوده داریم به جان ُ روان.
خروشنده خیزد به جنگ از سپهر / هزاران هزاران برافکنده مهر
برآورده کاخش به پهنای خاک / بگسترده تابان ُ رخشای پاک
فراوان پناهنده اندر فراز / برآسوده خانش ز رنج ُ نیاز
شمارش به یاران ِمهر است به هشت / که از مهر-دروغان چه اندر گزشت
ز بالای کوه ُ ز برج ِ جهان / به پیمانه داران، همی دیده بان
به ویژه که پیمان شکستند نخست / هویدا وُ پیدا وُ اندر نهفت
به یاران ِ مهرند همه جانپناه / به پیکار ِ پویندگان ِ گناه
که آماده باشد خداوند ِمهر / به هر سو نماید به چشم ُ به چهر
چو ده در هزارست همی دیده بان / که از پیش ُ پس، یاورِ مهربان
توانا وُ دانای دور از فریب / که زرّینه ایزد ابا فرّ ُ زیب
پُرآوازه آن یل به هنگام جنگ / به خونخواره دشمن برآورده ننگ
به سُمّ ِ بزرگی که دارد سمند / به رزمش برانگیزه اندر نَوَند
ز پشت، دست دشمن ببندد، زَنَد / همان چشم ُ گوش ُ به پایش کـَنَد
چنین است به دیو ُ به بوم، روزگار / چو رخ را بتابد خداوندگار
ستیغان ِالبرز به مهر است سرای / که دادش اهورای مزدا خدای
بلند ُ درخشان ُ پُر رشته کوه / نه تار ُ شبان است به آن پرشکوه
نه توفنده بادی که گرم است ُسرد / ز دیوان نه بیماری زاید نه درد
ز افراز ِ کوه ُچکاد ُ ستیغ / نهخیزد فراتر به بالا چو میغ
که رامشگهِ مهر باشد ز هور / ز امشاسپندان به سور ُ به شور
به خشنودی ُ هم نکوباوری / منش با درستی به هم یاوری
چو آید فریبنده ی بدکنش / به تندی رَوَد مهرِ فرخمنش
شتابان نشیند به گردونه اش / به دشمن سپرکرده ی سینه اش
چو «نرسنگ» چالاک ُ یل چون «سروش» / به همراه مهرند به جنگ ُ به جوش
{۴}
به سوی اهورا برآورده دست / گلایه از آن کس که: از من گسست
ندارد به من آنچنانش نماز / که دارد به دیگر خدایان، نیاز
منم مهر ِمردم به پشت ُ پناه / به نامم کم آید به یاد ُ به گاه
اگر ای اهورای نیکوکنش / ستایش مرا در زبان ُ منش
بپویم به پیش ِ همان مردمان / به رخشنده جان ُ تن ِجاودان.
همان کاو به خوبی ستاینده اش / که نام نکویش برازنده اش
که برز است ُ بهروزی آرد پدید / به آگاهی، هر چیزِ گیتی، بدید
هماره به پای است نگهبان، دلیر / فزاینده آبان ببارد به زیر
ز باران بروید گیاهان ُ برگ / ز مهر ِ اهورا، دروغان به مرگ
شنیدار داد است ُ دادآورست / که بیدار ُ بینا، زبان آورست
نبیند فریب ُ بداند چو کار / کهاش هوش دادش بسی کردگار
هرآنکس به مهر باشد اندر دروغ / بزرگی نه یابد، توان ُ فروغ
به پاداش ُ نیرو، نه ارزنده است / به رزم ُ به بزمش چو بازنده است
ز مهر است بگسترده «دین بهی» / به هر هفت کشور همی فرّهی
که برتر ز هر چابک ُ چارهجوست / که مهتر به پیمان ِ یاران، هم اوست
زبان ُ سخن را سخنورتر است / که بر شاه ُ شاهی، همی سرورست
به فرزند ُ بهروزی اش هم رمه / همان زیست ُ پاکی بدارد همه
نگه کن به نیروی یاران ِ مهر / چه مردانه وُ هم چه جاوید سپهر
«اَرِشوَنگ» نیکو وُ فرّ کیان / سَبُکاش به «پارند» ِ گردونهران
«داموئیش اوپَمَن»، دگر فَرّ ِوَهر / گروهان بهدین به هرگونه بهر
سوار است به ارّابه ی مینَوی / به چرخ بلندش به مینو، رَوی
ز سوی خراسان سوی «خونِرَس» / به فرّه ی مزدا شدش دسترس
توانا و نیروی مهر است زمان / که اسپان او در سپهرند پَران
«اَرِشوَنگ» نیک ِ بلندپایگاه / به گردونه اش هم نماینده راه
گزرگاه مهر است به یاری «دین» / که هموار ُ رخشنده آید چنین
همان پاک ُ هشیار، پیمایدش / که بی سایه وُ مینوی آیدش
دروغان ُ دیوان بگشته نهان / هراسان ز مهر ُ به آسان، جهان
مبادا که گردیم چو کینه وران / ستیزا وُ سرکش به آن سروران
برآید «وَرَهرام» ِ داده-خدای / بسان گرازی نرینه ز جای
تکاور به چنگال ُ دندان ِ تیز / که دیوان به خشمش کند ریز ریز
به چنگ ُ به چانه، به پای ُ به پِی / ز دشمن به پیشی بگیرد ز پی
همه آهنین است ُ دُم هم چنین / به چهره پر از خال ُ پُر گشته چین
به یک زخمه، افکنده دشمن به خاک / سر ُ استخوانش همه چاک چاک
بپاشد همه مغز ُ خون را، ز هم / که نیروی زنده از آن است به دَم
شکسته دروغان همان تیره پشت / گرازِ دلاور، گرازد درشت
به چالاکی دادش اهورا هزار / دگر چشم ُ دیده بُود دههزار
ببیند کسی را که مهرش گسست / که چشمان ِ مهر را نه شاید ببست
شه ُ شهربان، دگر دهخدای / برآورده دستان ابا کدخدای
به هر جا، دو تن هم به یاری هم / دگر بی نوایی گسسته ز هم
چو درویش تنها وُ پاینده دین / که بی بهره مانده به روی زمین
به خواهش، گلایه وُ لابه کنند / که رخ را به سوی ستاره کنند
بچرخد به اختر به بانگِ مهین / همان هفت کشور که گِردِ زمین
دگر هم چو گاوی که دزدیده شد / گلایه به گلّه ازو دیده شد:
کجایی تو ای مهرِ فرّاخ-دشت / که بیدادِ دیوان به من سرگزشت
نخواهم که مانم به آخورِ دیو / تو هستی رهاننده ام ای خدیو.
به دامان البرز به پای «هُگـَر» / گیاهی که چون «هوم» بینی اگر
توگفتی به آن برتر از هر چکاد / نیایشگر مهر در گوش ِ باد
که آن شاهِ زیبای زرّین-گیاه / به زوهر ُ به بَرسَم، نماینده راه
به نیرو وُ درمان به گفتارِ پاک / به پاکی برآورده سر را، ز خاک
همان مهر که مزدااهورا بداد / به پُرمایه پایه، به آیین ُ داد
که «زوت» است ُ آن «موبد موبدان» / سراینده «یسنا» سراسر جهان
به آوای گرم ُ به بانگ بلند / بپیچد به کیهان بسان کمند
نخستین چو موبد همان «هاونی» / همان مینوی همچو نوشیدنی
فراورده از هوم ِ اخترنشان / ز مهر است به مزدا چنان پیشکشان
ستودش اهورا وُ امشاسِپَند / به او آفرین هم ز هور ِ سپند
که: از ما به تو مهر زیبا درود / به شایستگی ات سراییم ستود
برازنده ای تو به هر خانمان / خوشا آن نمازت به لب، مردمان
بشسته همان هاون ُ دست ُ هوم / به آماده هیزم، به آیین ِ بوم
به گلبانگ ِ «اَهّونَوَر» در جهان / گواهی بداده به دین، ایزدان
اهورای مزدا، وهومن، اشا / سپندار ُ شهرورِ پادشا
امرداد ُ خرداد، خستو شدند / چو دین بهی را که همسو شدند
به فرمان ِ مزدا خداوندِ دین / ز مهر است به مردم، به هر سرزمین
همان مینَوی رهبرست ُ ردی / شناسای ایشان به نیک ُ بدی
که هر آفریده به بالندگی / ز مهرش بباید بهین زندگی
{۵}
ز گیتی چو برچیندش هور، چهر / زمین را برآید همان گام ِ مهر
همین گوی خاکی بپیمایدش / هرآنچ در هوایست به چشم آیدش
به گرزی چو یکسد به تیغ ُ گره / که زرّینه سازست ُ کوبد زره
که افزار رزم است ُ هم استوار / که بیم آور ُ گشته است ناگوار
به اهرمن ُ دیو خشم ُ فریب / به «بوشَسپ» ِ خوابآور، اندر نهیب
دروغان ِ وارون ُ دیو ِ نهان / هراسان ز مهر ُ ز مهرآوران
چو سر بَرزَنَد سرورِ سرزمین / به پرتو، به پهنای راست ِ زمین
توگفتی سواری برآمد به گوی / تو او را فراوان ستایش بگوی
به گِرد اندرش آب ُ رود ُ گیاه / روانهای پاکان که با فرّ ُ جاه
چپ ُ راست، سواران، دو همراهِ مهر / برومند چو رشن ُ سروش است به چهر
به یاران ببخشد به یکسان خدنگ / ز پَرهای شاهین همان تیر ِ جنگ
بدانگه رسد او به بوم ِ دروغ / به گرز است نخست شهسوارِ فروغ
به اسپان ُ مردان، نشانه کند / به ایشان چو گیسو به شانه کند
سپیدست همین پهلوان را سمند / دگر نیزه دارد دراز ُ بلند
همانش اهورا به نیکان گماشت / هماره نگهبان ُ رخ، بر نهگاشت
که هشیار ُ هرگز نگردد به خواب / که در آفرینش بُود آفتاب
چو از بهرِ بهروزی ِ مردمان / بی بیداری بوده همی دیده بان
هرآنکس که مهرش به پیمان شکست / از آن بازوان ِ بلندش نه رَست
چه «هند»ُ «اباختر» چه رود «ارنگ» / چه ژرف ِ زمین ُ چه در زیرِ سنگ
فرومایه آن که ز راهش برون / که اندیشه دارد به تیره درون
که: مهر چون ندارد نه چشم ُ نه گوش / به زشت ُ دروغم نه بیند به هوش.
به زرّین زره، هم به سیمین سپر / به ارّابه اش مهر برآورده سر
دلاور وَ سرور، یل ِ رزمجو / پرستندگانش کـُنَد جست ُ جو
به هر ره که مهر است همی در گزر / درخشان ُ زیبنده گردد چو زر
به دشتانِ پهنی که دور است کران / به آزادی اش دام ُ مردم در آن
شود تا شتابند به یاری ِ ما / همان مهر ُ مزدا، بزرگی ِ ما
بدانگه که اسپان برآرند خروش / همان تازیانه به بانگ ُ به جوش
خدنگان ُ تیران، کمانها به زه / به تیزی به سوی گناه ُ بزه
برافگنده گردد دروغان-پسر / پدر، کنده گیسوی خود را ز سر
پسندیده ناید نه پیشکش نه زوهر / به تومارِ مِهرش دروغینه مُهر
میانه به مهر است به مردم چنین / شمارنده ی مهر ِ با آفرین
دو همسر به بیست ُ دو دوستند به سی / چهل با دو خویش ُ دو دوده بسی
چو پنجده میان دو همسایه است / دو موبد ابا فرّ و جاهاند به شست
به هفتاد، شاگرد ُ آموزگار / به داماد-پدرزن، تو هشتده شمار
به فرزند ُ مادر-پدر، یکسد است / میان دو کشور، هزارست به دست
به فرجام ِ مزداپرستان گزار / که ارجش به دین بهی، ده هزار
اهورای مزدا چو مهر را ستود / که اندر گرودمان دو بازو گشود
روان شد از آن روشن ِ بیکران / که گردونه رانَد به گِردِ جهان
که زیبا وُ زرّین ُ آراسته / برازنده زیور، پُر از خواسته
تکاور چهارست به اسپِ سپید / که دل را، ز ایشان بشاید تپید
خورش هم ز آبشخور ِ مینوی / که جاوید ُ رخشان چوشان نشنوی
به زر، سُمّ ِ پیشین، ز سیم است پسین / گران است بهایش لگام و چو زین
چو چنگک که خوش سازه وُ باشکاف / چو یوغی که آنان به پیوست ُ باف
به پهلوی مهر است همان «رشنِ» راست / به رزم ُ پناهش از آن سوی راست
به چپ اندرش «دین» ُ هم «اوپَمَن» / چو «چیستا» که پوشد به رنگ سمن
دلیر ُ سواره، «داموش اوپَمان» / که در پی، چو «آذر»، چو فرّ کیان
یکایک به گردون ِ مهر است هزار / شتابان چو پندار ُ اندر شمار
همه استوار ُ سترگ ساخته / که پرّان به دیوان، به سر آخته
ز روده-گوزن است به زه در کمان / که سوفار ِ تیر است همان استخوان
چو زرّینه ناوک ز کرکس به پَرّ / چو چوبه ز آهن، گزر از سپر
دگر نیزه هایی که تیز است ستیغ / چو پولاد-چکش که دارد دو تیغ
دو سر-دشنه وُ هم به گرزش چنین / به زر، سدگره وُ دگر آهنین
تبه گردد از مهر، دیو ُ دروغ / خرامان به ایران، خدای فروغ
ز کشور به کشور، شمارنده هفت / همان اهرمن شد ز بیمش به تفت
چو دستی که «بوشَسپ» بدارد دراز / به خفتار ُ سستی به مردم، به راز
دگر همچو دیو فریبنده-خشم / هرآنچ از دروغان ِ پنهان ز چشم
ز مهر است درستی همی داوری / به هر روز، هورش به او یاوری
که دارد جهان را به راستی ُ رای / که تا نیمه ی روز، داور به پای
به مینویی هر گوش ِ او پانسد / که پنج در هزارش به هر چشم رسد
بگویندش: ای مهر این را ببین / دگر هم شنو تو ز آن هم ز این.
به درگاه دوزخ به گرز گران / سه بارش بکوبد چو آهنگران
همان دوزخی دیوِ مردم-ستیز / روانها از ایشان به درد و گریز
که هر روزه آسوده گردد روان / مهان ُ کهان ُ چه پیر ُ جوان
{۶}
ایا مهرِ پُر راز ُ گردنفراز / رهانندهای تو ز آز ُ نیاز
که ما را شکستن به پیمان مباد / ز تو مهر-دروغان بگشته به باد
تویی، تو به هنگام جنگ ُ به خشم / ستانی ز دشمن دو گوش ُ دو چشم
همان نیرو از پا وُ هم بازوان / شنیدار ُ دیدش نه باشد روان
نه رّسد یکی تیرّ پران، خدنگ / به مهرآورانی که رزمند به جنگ.
نگهدار ایوان ُ کاخ بلند / که تیر ُ ستون استوار، بیگزند
چو باشد به خرسندی اش خانمان / ببخشد رمه وُ همان مردمان
نه خشنود باشد ز هر دودمان / براندازدش مهر اندر میان
بد ُ نیک ُ جنگ ُ دگر آشتی / گـَهی بود ُ گـَه، روی برگاشتی
که از تو به خان ِ بلند و بزرگ / به گردونه هایی که باشد سترگ
به زیبنده بالین چو زیبا زنان / به گسترده بستر همه بانوان
تو را می ستایند به هر خانه ای / به هر پیشکش ُ هم به هر دانه ای
نمازت سزاوارت اندر زمان / که نامت بیاید همی بر زبان
شنیدار باش ُ پزیرای ما / برآورده خواهش به آوای ما
به آیین ِ مهرت تو گامی گزار / نگر در نیازت، نیایش هزار
به گنجینهات هم، به گرّودمان / بِیَنبار ُ هم تو بیامُرزِمان
تواناتری تو به پیمان ُ پند / به کام ُ به پایندگی اش سپند
بخواهیم تو را ما به ارزندگی / توانگر وَ خُرّم بدین زندگی
که پیروز ُ بهروز ُ پُرزور، همی / دگر دادگر همان مردمی
نکونام ُ آسودگی در روان / شناسا همان دانش مینوان
به پاکی ُ نیکی به هر برتری / بیابیم به مَنثَر، همان بهتری
به رخسارِ شاداب ُ هم خرمی / به دشمن، دلیرانه تازیم همی
چه مردم، چه دیو ُ چه جادو، پری / شکسته وُ بسته به رزم آوری
ستمگر که سالار هر سرزمین / ستایشگر دیو ُ سالار دین
بپاییم چو کشور به پیوستگی / نخواهیم گسستن ز همبستگی
نداریم جدایی ز میهن همی / که مهر است به شهر ُ به دِه، مرهمی
ز اوییم ز دشمن به دور از گزند / امیدم تویی داورِ دیوبند
چه زیبا همان اسپ ُ ارّابه ات / که دشمن کـُشی تو به پرتابه ات
به خانه به آسایش ُ هم خوشی/ به مهرم فراوان همان پیشکشی
پرستندگانت پدافند تویی / به آیین مهر ُ همان نیکویی
هرآنکس دروغی ندارد به کار / به پایندگی اش تو پروردگار
تو را بس سرود ُ ستایش سزاست / برازنده اندر نیایش رواست
به کشور تویی سرورِ باشکوه / به پُشتاری مردمانی چو کوه
همان خانمان ُ همان خاندان / تو «رشن» را چو همخانه ی مهر، دان
میانجی تو هستی که نزد خدای / نشیمن بدارم به روشن-سرای
به گیتی ُ مینو بخواهم ز مهر: / پناهم بده ای خدای سپهر
ز آسیبِ دیوان ُ تازندگان / به خشم ُ به خون تشنه ی زندگان
چو «اَستو ویذُتُ» همان دیو ِ مرگ / که ریزد همه استخوانها چو برگ
به ما وُ به اسپان ِ ما از تو زور / که دشمن، شناسیم ُ رانیم ز دور
همان کینهور را به یک زخم زنیم / که دشمن ز ریشه همه برکنیم
مبادا ز پیوندِ مهر در گسست / بگردیم که ماییم همه مهرپرست
ستایش به تو مهرِ تندتر ز باد / که بر من نه زخم ُ نه خشمت مباد
به نیرو وُ پیروزی از ایزدان / تو برتر به روی زمین ُ جهان
چنان چابک ُ چُست ُ چالاکی ات / همان رزم ُ پیکار ُ بی باکی ات
ازیرا سرشتم چو مهر ایزدست / بدانم نکویی که بیش از بد است
به پندار ُ گفتار ُ کردارِ مهر / برابر نه شاید بَدی را به چهر
به گیتی نه باشد که اندر خورَد / که چون مهر بباشد به کار ُ خرد
شنیده سخنها به تیزی ِ گوش / دروغی که آید ز گفتش به جوش
زبردست، توانا به بوم ُ به کیش / به گیتی نهد گام ُ آید به پیش
به چشمان ِ روشن به زیبا نگاه / به تیزی ببیند، بپرسد ز گاه:
کدامین مرا او به نیکی ستود / چه کس گفت دروغی که مهرم زدود
و یا در نیایش به کژّی شدست / به پندارِ پوچش، بَدآیین بُدَست
کدامین ببخشم بزرگی، شکوه / به آسودگی، تندرستی چو کوه
توانگر ز من، او به ارزندگی / بپرورده فرزند، برازندگی
که را شهریاری دهم با کمان / به افزارِ زیبا توان بی گمان
فراوان سپاهی که دشمن زَنَد / بکوبد سر ُ بر زمین افکـَنَد.
به فرمان شاهنشهِ دلپزیر / دلیر ُ توانا، شکست ناپزیر
به پادافره، دشمنان بی درنگ / نه شایست چو آشتی به هنگام جنگ
چنین است که مهر را کند شهریار / به خشنودی ُ رامش ِ خویش، یار
که ایزد چو باشد به آزردگی / بپرسد بریدن، که را زندگی؟
چه کس را سزایش نهباشد نوا / ز فرزندْش ناید به یک زخم، نوا
نه دارد ستم کرده فرمانروا / گمانش که گردد ز من ناروا
که دستش ز لشگر چو کوته کنم / نبرد ُ نمودش به بیره کنم.
{سروده ی امید عطایی فرد}